آقـــا و خانـــم خوشبخت
7.68K subscribers
13.2K photos
1.7K videos
1 file
1.22K links
Download Telegram
آقـــا و خانـــم خوشبخت
#وارث‌دل_پارت1171 با اخم لیوان شیشه‌ای رو پرت کرد رو زمین که دستامو رو گوشام فشردم.  پر اخم قاب عکس رو ازم گرفت و عصبی گفت - شوهر سابقت! شوهر سابقت که مرده. چشم‌هاام از این حرفش گرد شد و قلبم به تپش افتاد. - درواقع... برادر من، شاهان. زانو زد جلو پام و…
#وارث‌دل_پارت1172

ماهان ترسیده شونه‌هامو تکون داد و خیره شد تو چشمام. دستش روی بدنم کشید و آروم تکونم داد.

- عشقم خوبی؟

هیستریک لرزیدم و با گریه گفتم

- از شاهان متنفرم!

لبخندی به حرفم زد و منو کشید تو بغلش. دست روی موهام زد و آروم پشت گوشم فرستادشون لب زد

- آروم باش عزیزم‌... آروم باش.

بعد مدت زمان کوتاهی که تو بغلش گریه میکردم ازش جدا شدم و خیره شدم تو چشماش. فین فینی کردم و دماغم رو بالا کشیدم پرسیدم

- بقیه‌ش..

تا خواست اعتراض کنه دستمو رو لبش گذاشتم و مانع شدم. با چشم هایی دو دو
زن گفت

- ادامشو بگو.

مشتی به پاش کوبید و شروع کرد به حرف زدن:

- روز عروسیتون وقتی من با قلب شکسته داشتم پرواز میکردم سمت ایران.. یعنی تو فرودگاه بودم! پدرم که مخالف ازدواجتون بود تیراندازی کرده... تیرم خورد به شاهان و اون رفت کما!
نفسی گرفت و با مکثی گفت

- توام با لباس عروس اومدی فرودگاه و همونجا باهم فرار کردیم و اومدیم ایران.
با گیجی چندبار پلک زدم و دستم‌رو فرو بردم بین موهام. پوفی کشیدم.

- یعنی من الان زن جانم؟

اخم کرد و ابروهاشو بالا برد

- جان؟

با صدای متعجبش سر بلند کردم و گیج نگاهش کردم.

- نم... نمیدونم... یهو وومد تو ذهنم.
خندید و دستشو بین موهام فرو برد.

- عزیزکم اینطور نیست... شما اصلا اردواج نکردین، شاهانم چندماهی هست به‌هوش اومده و هنور پی تو رو نگرفته.