آقــ❤ـا و خانـ❤ــم خوشبخت
#وارثدل_پارت1174 شوکه تند گفت - عزیزم... بابات... بابات... اخمام از من منش رفت توهم و دستامو از دستاش جدا کردم. هلش دادم و به صورت بهت زده و ترسیدهاش زل زدم چرا انقدر مکث می کرد؟ از چی می ترسید؟ چیو ازم مخفی می کرد؟ پوفی کشیدم و با صدای جیغ مانندی…
#وارثدل_پارت1175
یک سال گذشته بود و ما هیچ ردی از لیندا پیدا نکرده بودیم.
تو این مدت هلن خیلی کمکمون گرد، مثل اینکه واقعا عوض شده بود. هیچ صدمه ای به خودش یا بقیه نمی زد و ادای
دوست داشتن منم نمی کرد.
لیانارو مثل بچه خودش دوست داشت و اونم کنارش آروم بود.
لیانا رو کلن وابستهی خودش کرد و لیانا حتی ثانیهای ازش جدا نمی شد و این منو می ترسوند.
تولد یک سالگی لیانارم گرفتیم، اونم بدون حضور مادرش!
واقعا زندگی عجیبی داشتیم، چندین ماه تو حسرت بچش بود و درست بعد
چندروز پیدا کردنش خودش غیبش زد.
وقتی که لیندا کوچولو دخترکش رو پیدا کرده بودم و داشت مادر بودن رو تجربه می کرد گم شد..
به گفتهی پلیس ردش رو توی مزون پیدا کردن و از اونجا گم شده بود یا دزدیده چون موبایل و لباسهای تنش بیرون شهر پیدا کردن با خون...
به مشیری هم اولاش شک داشتم ولی وقتی تلاشش برای پیدا کردن لیندارو دیدم بیخیال شدم.
میدیدم که چطور حسرتزده به هلنی نگاه میکرد که کوچکترین توجهی بهش نشون نمیداد.
امروزهم قرار بود بچه دوم عماد بدنیا بیاد و ما پشت در اتاق عمل منتظر بویدم.
کاش لینداهم کنارمون بود و این لحظههارو میدید.
کاش روز زایمان ساناز بود و برادر کوپولوشو بغل میکرد.
کاش بود و خودش اسمشو انتخاب میکرد!
وقتی حامین بچشو بغل گرفت، دیدم که نگاه غمگینش دور بیمارستان چرخید و با ندیدن لیندا آه حسرتباری کشید.
درکش میکردم، خوب منم پدر بودم!
دیدم که گم شدن بچم چه حسی بهم میده و حامین درست توی همون لحظه از زندگی من گیر افتاده بود.
یک سال گذشته بود و ما هیچ ردی از لیندا پیدا نکرده بودیم.
تو این مدت هلن خیلی کمکمون گرد، مثل اینکه واقعا عوض شده بود. هیچ صدمه ای به خودش یا بقیه نمی زد و ادای
دوست داشتن منم نمی کرد.
لیانارو مثل بچه خودش دوست داشت و اونم کنارش آروم بود.
لیانا رو کلن وابستهی خودش کرد و لیانا حتی ثانیهای ازش جدا نمی شد و این منو می ترسوند.
تولد یک سالگی لیانارم گرفتیم، اونم بدون حضور مادرش!
واقعا زندگی عجیبی داشتیم، چندین ماه تو حسرت بچش بود و درست بعد
چندروز پیدا کردنش خودش غیبش زد.
وقتی که لیندا کوچولو دخترکش رو پیدا کرده بودم و داشت مادر بودن رو تجربه می کرد گم شد..
به گفتهی پلیس ردش رو توی مزون پیدا کردن و از اونجا گم شده بود یا دزدیده چون موبایل و لباسهای تنش بیرون شهر پیدا کردن با خون...
به مشیری هم اولاش شک داشتم ولی وقتی تلاشش برای پیدا کردن لیندارو دیدم بیخیال شدم.
میدیدم که چطور حسرتزده به هلنی نگاه میکرد که کوچکترین توجهی بهش نشون نمیداد.
امروزهم قرار بود بچه دوم عماد بدنیا بیاد و ما پشت در اتاق عمل منتظر بویدم.
کاش لینداهم کنارمون بود و این لحظههارو میدید.
کاش روز زایمان ساناز بود و برادر کوپولوشو بغل میکرد.
کاش بود و خودش اسمشو انتخاب میکرد!
وقتی حامین بچشو بغل گرفت، دیدم که نگاه غمگینش دور بیمارستان چرخید و با ندیدن لیندا آه حسرتباری کشید.
درکش میکردم، خوب منم پدر بودم!
دیدم که گم شدن بچم چه حسی بهم میده و حامین درست توی همون لحظه از زندگی من گیر افتاده بود.