کانال فال مارال
20K subscribers
32K photos
4.11K videos
268 files
24.1K links
انجام انواع فالهای تاروت .قهوه .شمع .پاسور .......
تضمینی با بیش از ۳۰ سال سابقه درخشان و رضایت کلیه کاربران.انجام استخاره .تعبیر خواب طلایی
۰۹۳۶ ۰۱۱ ۰۳۷۶
۰۹۹۰ ۱۶۹ ۱۴۴۰
ID:marala5
t.me/fal_maral
Download Telegram

داستان
#تجاوز_به_ستاره_1
🎈قسمت اول

لطفا بخونید تا براتون درس عبرتی بشه که حد و حدود نزدیکانتون رو مشخص کنید و زیادی اعتماد نکنید‼️

ستاره هستم..20 سالم بود که با شوهرم مجتبی 22 ساله ازدواج کردم، یه ازدواج سنتی..
اوایل زندگیمون معمولی بود ولی کم کم عاشق هم شدیم و جونمون برا هم میدادیم،
دو سال که گذشت خبری از بچه نشد!
کم کم صدای مادرشوهرم درومده بود که چرا بچه نمیارین😒مجتبی هم میگفت فعلا زود!
قربونش برم اصلا نمیگفت که مشکل داریم!
از نیش و کنایه های فامیل خسته شدم و گفتم بیا بریم دکتر، اونم بخاطر من قبول کردو رفتیم کلی هزینه و دوا درمون کردیم
بعد سه سال بالاخره باردار شدم و پسرم شایان دنیا اومد..
خداروشکر
به برکت پاقدم پسرم مجتبی تو کارش پیشرفت کردو درامدش بیشتر شد..
وقتی شایان سه سالش شدو دیگه حسابی پول رو پول گذاشتیم تصميم گرفتم برای شوهرم تولد حسابی بگیرم.شب جمعه با شوهرم رفتیم دریاچه چیتگر(تهران)که براش تولد بگیرم و چند تا از دوستامم دعوت کردم،شب واقعا خوبی شد و خیلی بهمون خوش گذشت.اونشب واقعا
به خودم رسیده بودم و حسابی برا آقایی خوشگل کرده بودم.
یه لباس حریر سرخ دنباله دار پوشیدم که بالا تنش فیت تنم بود و برجستگی هامو قشنگ نشون میداد!
با یه رژ قرمز جیغ و لاک قرمز آرایشمو تکمیل کردم.. ولی ای کاش اون شب یه چادر مشکی سرم میکردمو زندگیمو
به گند نمیکشیدم😔

دوست شوهرم رضا 28 سالش و مجرد بود،
یه مرد قد بلند و خوش هیکل، خیلی هم
به سرو وضعش اهمیت میداد و همیشه لباساش تر و تمیز و خوشتیپ!😎
شوهرم مجتبی خیلی بهش اعتماد داشت از اول تا آخر نگاش
به من بود نگاهش خیلی اذیتم میکرد. واقعا معذب بودم ولی روم نمیشد به شوهرم بگم بهش تذکر بده!
نمیخواستم شب تولدشو زهرمار کنه😒
مراسم که تموم شد هر چی ماشینو استارت زدیم روشن نشد که نشد.
و شوهرم گفت آقا رضا اگه زحمتی نیست شما خانومم و شایان(پسرم)رو ببرید خونه تا ماشین درست بشه خیلی دیر میشه!!
تا میخواستم بگم نه! منم همینجا هستم که دیدم رضا ماشینشو روشن کرده و گفت:
ستاره خانوم بفرماید...
چند دقیقه ای که تو مسیر بودیم همش از تو آینه چشمش
به من بود و پوز خند گوشه لبش .پیچید تو یه خیابون خلوت و یه مرتبه رضا نگه داشت و اومد در عقب و باز کرد و گفت خب حالا...بالاخره باهم تنها شدیم عزیز دلم پیاده شو!
ترس تمام وجودمو برداشته بود، خودمو زدم
به اون راه و بهش گفتم چیشده!؟😳

سرم داد زد و گفت، گفتم :پیاده شو منم از ترسم پیاده شدم و بچم گریه میکرد گفتم چی میخوای ازم!؟ گفت باید باهام باشی، همین الان بهش گفتم خفه شو بیشرف من زن دوستتم چطور غیرتت قبول میکنه
به من اینجوری بگی ولی اون انگار نه انگار، داغ کرده بود.
با دستش چنگ زد یقه ی لباسمو کشید دوتا از دکمه هاش پاره شدو چشمش که
به سینم افتاد حالش خراب شد و سرشو آورد جلو.. 😭😭
جنگمون شروع شد من مقاومت میکردم و اون سعی میکرد لباسمو بکشه بالا زورش خیلی زیاد بود هیکل درشتی داشت و منم از ترس دستام داشت میلرزید....

#ادامه_دارد....
#داستان و پند#

┏━━━🍃🕊🌼🕊🍃━━━┓
@fal_maral
┗━━━🍃🕊🌼🕊🍃━━━┛
‎‌‌‌‎‌‌‎‌‌‎‌‌‎‌‌‎‌‎‌‎‌‌‎‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‎‌‎‌‌‎‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‎‌‎‌‌‎‌‌‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‎‌‌‎‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‎‌‌‎‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‎‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌

داستان
#تجاوز_به_ستاره_2
🎈قسمت دوم

با گریه التماسش میکردم ولی اون اصلا صدامو نمیشنید..
پسرم جیغ میزدو بالاسرم گریه میکرد
حیوون منو خوابوند رو صندلی عقب ماشین و.. 😭😭آرزوی مرگ میکردم، وقتی شلوارمو.. دیگه خودمو بدبخت شده دونستم، حالا چجوری تو چشمای مجتبی نگا میکردم آبروم رفت، سعی میکردم با پاهام بزنمش ولی نمیتونستم پاهامو دستامو محکم گرفته بود و قفل شده بودم، وقتی خواست شروع کنه پلکامو محکم گذاشتم روی هم، انقد که دردم اومد.یهو با داد یه نفر با ترس پریدم رو هوا یه مرد بهش حمله کرد و گرفتش زیر مشت و لگد سریع بلند شدم نشستم و دامن لباسمو انداختم رو پاهام پسرمو گرفتم تو بغلمو بلند شدم دوییدم سمت خیابون
اصلا پشت سرمو نگا نمیکردم و فقط میدوییدم، وقتی رسیدم سر خیابون اصلی
چون دیر وقت بود چند تا ماشین بود و خیابون خلوت بود
به ماشینا دست تکون میدادم ولی هیچکدوم واینستادن .سرم گیج میرفت.. نشستم رو زمین و چشم دوختم به روبرو یهو یه ماشین اومد نا نداشتم بلند شم فشارم افتاده بود، دستمو تند تند تکون دادم که بالاخره وایستاد
رانندش پیاده شد و اومد سمتم.
تو سیاهی صورتشو نمیدیدم، ولی وقتی گفت :
ستاره تویی یا ابالفضل چی شده اینجا چیکار میکنی 😳🤯
شناختمش شوهرم بود، بغضمو شکستمو با گریه بغلش کردم، هق هقم نمیزاش بتونم حرف بزنم گفت آروم باش بگو ببینم چی شده هان!!؟
آب دهنمو قورت دادمو گفتم: اون بیشرف میخواس بمن میخواس بمن 😭😭
اشکامونمو بریده بود.. مجتبی چشماش داشت از تو کاسه میزد بیرون پرسید : کیو میگی رضا؟؟😰
با هق هق سرمو تکون دادم،
چشماش داشت از حدقه میزد بیرون😳
دود از سرش بلند میشد،از بازوم چسبید و بلندم کرد، دستاش میلرزید،مارو برد سوار ماشین کردو با سرعت میروند، چیزی نگفت ولی صورتش قرمز شده بود
خیلی ازش ترسیدم تا حالا تو این حال ندیده بودمش، همینطور ریز ریز اشک میریختم و اونم با سرعت رانندگی میکرد،
بهش گفتم مجتبی یکم آرومتر الان تصادف میکنیما!
تو فکر عمیقی بود، اصلا صدامو نمیشنید
خیلی نگران بودم مارو گذاشت جلوی درو گفت پیاده شو برو خونه، گفتم مجتبی کجا میری داد زد تو سرم: گفتم گمشو برو خونه بیرونم نیا!! با ترس از ماشین پیاده شدم و با دستپاچگی در خونرو باز کردم و رفتم تو حیاط، صدای بلند کشیده شدن لاستیک رو آسفالت خیابون افتاد تو سرم..
نشستم همونجا تو حیاط و گریه کردمو زدم تو سرم نمیدونم این چه بلایی بود سرمون اومد.هاج و واج مونده بودم که چیکار کنم،
یهو یاد برادر شوهرم افتادم.زود رفتم بهش تلفن کردم و قضیه رو بهش گفتم،
گفت زنداداش نگران نباش بمون تو خونه من میرم دنبالش.تلفن رو روم قطع کردو من موندم با یه دل نگرون،لباسامو عوض کردمو صورتمو شستم، پسرمم خوابوندم، یه تسبیح گرفتم تو دستمو همش صلوات میفرستادم تا
به سلامت برگردن و اتفاقی نیفته.

دو ساعت رو هوا چرخیدم ساعت نزدیک 3 نصف شب بود که در خونه باز شد دوییدم تو حیاط که دیدم برادر شوهرم با شوهرم اومدن تو خونه.مجتبی از کنارم رد شدو بی توجه رفت تو خونه، بردار شوهرم انگشتش و گذاشت رو بینیشو گفت هیس چیزی نگو
پشت سرش اونم رفت تو.دوییدم تو خونه و براشون یه پارچ آب خنک آوردم...

شوهرم نشست رو مبل و توفکر عمیقی فرو رفت! برادرشوهرم هم ایستاد یه گوشه،
پارچ آبو گذاشتم رو میزو با نگرانی یه لیوان آب دادم دست مجتبی.سرشو آورد بالا و نگام کرد با اخم غلیظی پرسید : ازکی مزاحمت میشد!؟
گفتم هیچوقت بخدا، فقط هراز گاهی بد نگام میکرد 😓
صداشو برد بالا و پرسید: پس چرا بمن نگفتی هان، حتما تو هم کرم ریختی دیگه آره وگرنه اون چیکار
به کار تو داره،
عصبی شدم و گفتم یعنی چی مجتبی این چه حرفیه! هواست هست چی داری میگی، العان من گناهکار شدم!؟
_نه تو خوبی من بدبخت بی غیرتم که نمیدونستم چی زیر سرم میگذره!
_خجالت بکش مجتبی خجالت بکش!
اصلا حالت خوش نیس، وقتی میگم مشروب نخور! رفیق بازی نکن بهت برمیخوره بعد الان من مقصرم آره!؟

#ادامه_دارد...

ادامه فردا شب...

#داستان و پند#

┏━━━🍃🕊🌼🕊🍃━━━┓
@fal_maral
┗━━━🍃🕊🌼🕊🍃━━━┛
‎‌‌‌‎‌‌‎‌‌‎‌‌‎‌‌‎‌‎‌‎‌‌‎‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‎‌‎‌‌‎‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‎‌‎‌‌‎‌‌‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‎‌‌‎‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‎‌‌‎‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‎‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌

داستان
#تجاوز_به_ستاره
🎈قسمت سوم

مجتبی با حرص بلند شدو صداشو برد بالا!!

برادر شوهرم با اخم اومد جلو و هولش داد عقب، گفت: بسه دیگه ول کنید الان این حرفا چیو درست میکنه، باز خداروشکر که کسی ندید و نفهمید چی شده وگرنه آبرومون میرفت، نمیتونستیم سرمون وبالا بگیریم 😣

بجای اینکه تمومش کنی داری بدتر هیرم میریزی تو آتیش، زنداداش تو هم برو بخواب
منم میرم دیگه!! بی خیال شو مجتبی.اون از ترس رفته تو هفت تا سوراخ قایم شده، ولی من میگردم پیداش میکنم پدرشو در بیارم بیشرف و تو هم زندگیتو بکن انگار نه انگار .مجتبی با بغض گفت: چطوری بی خیال شم هان، صداشو آورد پایینو آروم گفت : اون حروم زاده میخواست
به زن من تعرض کنه اگه میکرد چی میشد هان آبرو برا من میموند، من الان چیکار کنم با این زن.. ها.چیکار کنم!!؟ رفتم جلو با اشک دستشو گرفتم و...گفتم‌ : مجتبی به جان خودت قسم به جان این پسرمون من به جز تو به هیچ مردی نگاه نکردم که بخوام باهاش باشم.
درسته ما تو زندگیمون مشکل زیاد داریم ولی بهت همیشه وفادار بودم، اگه کس دیگه ای رو میخواستم که الان اینجا نبودم،
مجتبی دستش از تو دستم درآوردو با حرص هولم داد گفت: آره تو بغل اون مرتیکه بودی😏 میدونم

.
ستاره واقعا فکر کردی من خرم یا اینکه گوشام درازه، هان!! تو عمدا امشب اون لباس و آرایش رو کردی که جلب توجه کنی، بگی خیلی خوشگلی اره. !؟ بعدم دست زدو گفت 👏باریکلا احسنت. موفقم شدی!!
ببین من دیگه نگهت نمیدارم، زن دست خورده میخوام چیکار! چشمام شده بود قده دو تا کاسه خون!میدونستم تو حال خودش نیست، بی خیال شدم و، چرخیدم سمت برادر شوهرم گفتم :داداش با اجازه من میرم بخوابم .رفتم تو اتاق و خواستم درو ببندم که مجتبی محکم در و هول داد، داد زد گمشو بیرون از خونه ی من زنیکه... دستمو بردم بالا و یه سیلی محکم زدم بهش، گوشش زنگ زد ولی مستی از سرش نپرید! 😓
بهم حمله کردو از بازوم چسبید کشون کشون بردتم بیرون و پرتم کرد وسط کوچه، کف دستمو پام زخمی شد،،برادر شوهرم هر کاری کرد نتونست جلوشو بگیره! همینجور بهم فحش میداد و داد میزد، بزور دستشو گذاشت رو دهنشو بردتش خونه درم بست،! من موندم تو وسط کوچه تاریک، مبهوت کپ کرده بودم حتی قدرت اشک ریختنم نداشتم،
چی شد یه شبه زندگی من داغون شد!!
از جام بلند شدم پابرهنه رفتم کنار در نشستم، مغزم کار نمی‌کرد نمیدونستم چیکار کنم!
چند دقیقه بعد برادر شوهرم سراسیمه اومد بیرون و اینورو اونور و نگا میکرد که چشمش بمن خورد، گفت زنداداش خوبی!
چیزی نگفتم.. گفت بیا بریم تو من آرومش کردم ولش کن کاری باهاش نداشته باش اون الان حالش دست خودش نیست!
گفتم نه نمیام،داداش اگه میتونی منو ببر خونه ی بابام.کلافه گفت ای بابا شما دو تا چرا اینطوری میکنید، اون زده بسرش زنداداش خودتو بزار جای اون یکم.
مرد غرور داره، توهم یکم تحمل کن خواهش میکنم بیا بریم تو بیا از آستین لباسم گرفت و انقدد خواهش کرد که رفتم تو حیاط نشستم رو پله .هر چی گفت نرفتم تو، بلند شدمو رفتم تو زیرزمین و درو بستم. اونم رفت خونه و با داداشش یکم جرو بحث کردو رفت. یه بالشو انداختم رو زمین و سرمو گذاشتم روش،اشکام بالش و خیس کرد، انقدر خسته بودم که نفهمیدم کی خوابم برد، صبح زود شوهرم سوار ماشین شدو از تو حیاط برد تو کوچه از صدای گاز دادن ماشین بیدار شدم! وقتی مطمئن شدم رفته، رفتم خونه سراغ پسرم تو خواب ناز بود دستی کشیدم رو سرشو بوسیدمش😘

با قلب شکسته یه لقمه نون و پنیر خوردم که بزور از گلوم پایین رفت، خونه رو تمیز کردم و آشپزخونه رو دستمال کشیدم.یکم سوپ پختم برای نهار.پویان بچم بيدار که شد رفتم بغلش کردم یهویی صدای در اومد شوهرم بود، بی توجه بردمش دستشویی.
اونم رفت آشپزخونه و برای خودش یه کاسه سوپ کشید و نشست با نون خوردن!
دلم می‌خواست کاسه رو بکوبم تو سرش ولی بی خیال شدم و تصمیم گرفتم آدم حسابش نکنم تا
به غلط کردن بیفته‼️
دلم میخواست برم خونه بابام، چند روزی شوهرم و نبینم ولی میترسیدم نزاره پویان رو ببرم ناچار مونده بودم.

#ادامه_دارد....
#داستان و پند#


┏━━━🍃🕊🌼🕊🍃━━━┓
@fal_maral
┗━━━🍃🕊🌼🕊🍃━━━┛

داستان
#تجاوز_به_ستاره_4
🎈قسمت چهارم و پایانی


بعد از اینکه نهارش و خورد رفت رو کاناپه دراز کشید و یکم خوابید. منم رفتم آشپزخونه و با پسرم نهار خوردیم بعدشم خوابوندمش، آخه عادت داشت بعد نهار بخوابه بچه ام.
رفتم تو اتاق خواب و دراز کشیدم رو تخت، داشتم
به غم و غصّه هام فکر میکردم که یهو دیدم یه دستی کشیده شد به پام از ترس پریدم رو هوا که دیدم شوهرمه.آروم گفت: نترس منم عزیزم...
عزیزم😕 خوبه!! قشنگ یادش رفته دیشب باهام چیکار کرده، پشتمو کردم بهش که دیدم بی خیال نمیشه! مرد بود و زورش زیاد، تو گوشم پچ میزد دیشب خیلی خوشگل کرده بودیا
به دلم وعده داده بودم حسابتو برسم ولی اون حیوون نزاشت.. حالم ازش بهم میخورد ولی ته دلم به بغل کردنش نیاز داشتم، از اینکه به زور باهام بود خیلی بهم برخورد . باعث شد بغضم بترکه 🥺😭😭

کارش که تموم شد یه ساعت نشستم و گریه کردم، اولش بهم نگا نمیکرد ولی بعد هر کاری کرد آروم نمیشدم! پویان بچه ام از صدای گریه هام بلند شده بود. بغلش کردم و گفتم: من دیگه یه لحظه هم اینجا نمیمونم! شروع کرد التماس کردن ولی من گوشم بدهکار نبود، آخرش گفت: باشه خودم میبرمت یه چند روز بمون تا آروم شی..
بعد از نیم ساعت که لباسامون ریختم تو ساک منو برد خونه بابام.مامانم با دیدن من اونم با چشمای پف کرده و بچه بغل با یه ساک وحشت کرد، گفت چی شده
ستاره دخترم 😳گفتم: هیچی و رفتم تو اتاق...
سعی کردم خودمو بزنم
به اون راه که خانوادم نگران نشن ولی نمیتونستم..

مامانم همش میپرسید چی شده که طاقت نیاوردم و همه چیزو بهش گفتم، اخماش رفت تو هم و گفت غلط کرده مرتیکه بتو تهمت میزنه فلان فلان شده.. دیگه حق نداری پاتو بزاری تو خونه اش،، توله شم میندازیم روش تا جونش دربیاد.

داد زدم نه مامان.من بدون پویان میمیرم 😭مامانم راضی شدو موندم، چند روز گذشت که شوهرم با دسته گل و شیرینی اومد خونمون😒بابام که از هیچی خبر نداشت با خنده گفت: چخبره مگه اومدی خواستگاری.؟شوهرمم خودشو لوس کرد که آره
ستاره همیشه برای من عزیزه☺️
یه نگاه معنی دار بمن کرد که روم و کردم اونطرف.پسرم دویید تو بغل باباش و مجتبی هم اون و گرفت و بوسید، اونشب شام رو تو سکوت خوردیم! نمیدونستم چیکار کنم؟
اگر بابام میفهمید چی میگفت چیکار میکرد..! مامانم منو کشوند تو آشپزخونه و گفت: میخوای چیکار کنی
ستاره میخوای بشورمش بندازمش تو آفتاب آبروش بره جلو بابات‼️
لحن مادرم جوری بود که رفتار محبت آمیز مجتبی روش اثر گذاشته بود!ببین اگه بابات بفهمه ها هیچ جوره کوتاه نمیاد و دعوای بدی میشه، نمیخواد بیای. بشین همینجا و فکراتو بکن! مامانم چایی برد و من تنها نشستم و دو زانوم و بغل کردم، خیلی فکر کردم چاره ای نداشتم انگار ...غرق فکر بودم که مجتبی دستشو گذاشت رو شونم گفت :
ستاره جانم نمیای بریم خونمون .مظلوم نگاهم کرد..! نمیدونم چرا سرمو تکون دادم که لبخند زد و رفت. رفتم ساکمو برداشتم و پویان رو بغل کردم راه افتادم بیرون که...
مجتبی در ماشین و باز کردو من سوار شدم.
مثل ملکه ها با من رفتار میکرد با اینکه ظاهرم اصلا شباهتی نداشت! سوار شد و روشن کرد و برگشتیم خونه .تو راه رفتیم یه آبمیوه فروشی و آب هویج بستنی که من دوس داشتم سفارش داد، نشست روبروم و زل زد تو چشام با لبخند گفت: میدونستی تو خوشگل ترین زن روی زمینی ❤️ناخودآگاه لبخند اومد رو لبام☺️گفتم : برای همین کتکم زدی انداختیم تو کوچه ؟سرشو انداخت پایین و گفت : بیش از این شرمندم نکن
ستاره بخدا حالم بد بود، اونشب اصلا عقلم و از دست داده بودم و نمیفهمیدم چی میگم تو منو ببخش بخدا هیچ منظوری نداشتم!!

دستمو گرفت تو دستشو بوسید گفت: معذرت میخوام عزیز دلم بیا زندگیمونو بخاطر اون شب نحس خراب نکنیم باشه؟
چیزی نگفتم و اونم با لبخند گفت : سکوت علامت رضاست😍
یکی دیگه برام سفارش داد و منم بی توجه همشو خوردم، پویان تمام صورت و لباسشو کرده بود بستنی🍦 لباسشو تو ماشین عوض کردم و تو ماشین خوابش برد.خونه که رسیدیم شوهرم تا دید پویان خوابه با خوشحالی پرید و از پشت بغلم کرد.آروم گفتم خستم نمیتونم! 😒خورد تو ذوقش ولی از رو نرفت.. چند روزی باهاش سر سنگین بودم ولی انقدر بهم محبت کرد تا شدیم مثل سابق.از دوستش رضام هنوز بی خبریم، نمیدونیم کدوم جهنمی ولی بهتر اگه بود حتما مجتبی یه بلایی سرش میاورد..


#پایان💤

✫ داستان و پن
د✫

┏━━━🍃🕊🌼🕊🍃━━━┓
@fal_maral
┗━━━🍃🕊🌼🕊🍃━━━┛