کانال فال مارال
16.9K subscribers
30.6K photos
3.99K videos
268 files
23.3K links
انجام انواع فالهای تاروت .قهوه .شمع .پاسور .......
تضمینی با بیش از ۳۰ سال سابقه درخشان و رضایت کلیه کاربران.انجام استخاره .تعبیر خواب طلایی
۰۹۳۶ ۰۱۱ ۰۳۷۶
۰۹۹۰ ۱۶۹ ۱۴۴۰
ID:marala5
t.me/fal_maral
Download Telegram

داستان
#تجاوز_به_ستاره_2
🎈قسمت دوم

با گریه التماسش میکردم ولی اون اصلا صدامو نمیشنید..
پسرم جیغ میزدو بالاسرم گریه میکرد
حیوون منو خوابوند رو صندلی عقب ماشین و.. 😭😭آرزوی مرگ میکردم، وقتی شلوارمو.. دیگه خودمو بدبخت شده دونستم، حالا چجوری تو چشمای مجتبی نگا میکردم آبروم رفت، سعی میکردم با پاهام بزنمش ولی نمیتونستم پاهامو دستامو محکم گرفته بود و قفل شده بودم، وقتی خواست شروع کنه پلکامو محکم گذاشتم روی هم، انقد که دردم اومد.یهو با داد یه نفر با ترس پریدم رو هوا یه مرد بهش حمله کرد و گرفتش زیر مشت و لگد سریع بلند شدم نشستم و دامن لباسمو انداختم رو پاهام پسرمو گرفتم تو بغلمو بلند شدم دوییدم سمت خیابون
اصلا پشت سرمو نگا نمیکردم و فقط میدوییدم، وقتی رسیدم سر خیابون اصلی
چون دیر وقت بود چند تا ماشین بود و خیابون خلوت بود
به ماشینا دست تکون میدادم ولی هیچکدوم واینستادن .سرم گیج میرفت.. نشستم رو زمین و چشم دوختم به روبرو یهو یه ماشین اومد نا نداشتم بلند شم فشارم افتاده بود، دستمو تند تند تکون دادم که بالاخره وایستاد
رانندش پیاده شد و اومد سمتم.
تو سیاهی صورتشو نمیدیدم، ولی وقتی گفت :
ستاره تویی یا ابالفضل چی شده اینجا چیکار میکنی 😳🤯
شناختمش شوهرم بود، بغضمو شکستمو با گریه بغلش کردم، هق هقم نمیزاش بتونم حرف بزنم گفت آروم باش بگو ببینم چی شده هان!!؟
آب دهنمو قورت دادمو گفتم: اون بیشرف میخواس بمن میخواس بمن 😭😭
اشکامونمو بریده بود.. مجتبی چشماش داشت از تو کاسه میزد بیرون پرسید : کیو میگی رضا؟؟😰
با هق هق سرمو تکون دادم،
چشماش داشت از حدقه میزد بیرون😳
دود از سرش بلند میشد،از بازوم چسبید و بلندم کرد، دستاش میلرزید،مارو برد سوار ماشین کردو با سرعت میروند، چیزی نگفت ولی صورتش قرمز شده بود
خیلی ازش ترسیدم تا حالا تو این حال ندیده بودمش، همینطور ریز ریز اشک میریختم و اونم با سرعت رانندگی میکرد،
بهش گفتم مجتبی یکم آرومتر الان تصادف میکنیما!
تو فکر عمیقی بود، اصلا صدامو نمیشنید
خیلی نگران بودم مارو گذاشت جلوی درو گفت پیاده شو برو خونه، گفتم مجتبی کجا میری داد زد تو سرم: گفتم گمشو برو خونه بیرونم نیا!! با ترس از ماشین پیاده شدم و با دستپاچگی در خونرو باز کردم و رفتم تو حیاط، صدای بلند کشیده شدن لاستیک رو آسفالت خیابون افتاد تو سرم..
نشستم همونجا تو حیاط و گریه کردمو زدم تو سرم نمیدونم این چه بلایی بود سرمون اومد.هاج و واج مونده بودم که چیکار کنم،
یهو یاد برادر شوهرم افتادم.زود رفتم بهش تلفن کردم و قضیه رو بهش گفتم،
گفت زنداداش نگران نباش بمون تو خونه من میرم دنبالش.تلفن رو روم قطع کردو من موندم با یه دل نگرون،لباسامو عوض کردمو صورتمو شستم، پسرمم خوابوندم، یه تسبیح گرفتم تو دستمو همش صلوات میفرستادم تا
به سلامت برگردن و اتفاقی نیفته.

دو ساعت رو هوا چرخیدم ساعت نزدیک 3 نصف شب بود که در خونه باز شد دوییدم تو حیاط که دیدم برادر شوهرم با شوهرم اومدن تو خونه.مجتبی از کنارم رد شدو بی توجه رفت تو خونه، بردار شوهرم انگشتش و گذاشت رو بینیشو گفت هیس چیزی نگو
پشت سرش اونم رفت تو.دوییدم تو خونه و براشون یه پارچ آب خنک آوردم...

شوهرم نشست رو مبل و توفکر عمیقی فرو رفت! برادرشوهرم هم ایستاد یه گوشه،
پارچ آبو گذاشتم رو میزو با نگرانی یه لیوان آب دادم دست مجتبی.سرشو آورد بالا و نگام کرد با اخم غلیظی پرسید : ازکی مزاحمت میشد!؟
گفتم هیچوقت بخدا، فقط هراز گاهی بد نگام میکرد 😓
صداشو برد بالا و پرسید: پس چرا بمن نگفتی هان، حتما تو هم کرم ریختی دیگه آره وگرنه اون چیکار
به کار تو داره،
عصبی شدم و گفتم یعنی چی مجتبی این چه حرفیه! هواست هست چی داری میگی، العان من گناهکار شدم!؟
_نه تو خوبی من بدبخت بی غیرتم که نمیدونستم چی زیر سرم میگذره!
_خجالت بکش مجتبی خجالت بکش!
اصلا حالت خوش نیس، وقتی میگم مشروب نخور! رفیق بازی نکن بهت برمیخوره بعد الان من مقصرم آره!؟

#ادامه_دارد...

ادامه فردا شب...

#داستان و پند#

┏━━━🍃🕊🌼🕊🍃━━━┓
@fal_maral
┗━━━🍃🕊🌼🕊🍃━━━┛
‎‌‌‌‎‌‌‎‌‌‎‌‌‎‌‌‎‌‎‌‎‌‌‎‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‎‌‎‌‌‎‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‎‌‎‌‌‎‌‌‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‎‌‌‎‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‎‌‌‎‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‎‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌