داستان #تجاوز_به_ستاره_1
🎈قسمت اول
لطفا بخونید تا براتون درس عبرتی بشه که حد و حدود نزدیکانتون رو مشخص کنید و زیادی اعتماد نکنید‼️
ستاره هستم..20 سالم بود که با شوهرم مجتبی 22 ساله ازدواج کردم، یه ازدواج سنتی..
اوایل زندگیمون معمولی بود ولی کم کم عاشق هم شدیم و جونمون برا هم میدادیم،
دو سال که گذشت خبری از بچه نشد!
کم کم صدای مادرشوهرم درومده بود که چرا بچه نمیارین😒مجتبی هم میگفت فعلا زود!
قربونش برم اصلا نمیگفت که مشکل داریم!
از نیش و کنایه های فامیل خسته شدم و گفتم بیا بریم دکتر، اونم بخاطر من قبول کردو رفتیم کلی هزینه و دوا درمون کردیم
بعد سه سال بالاخره باردار شدم و پسرم شایان دنیا اومد..
خداروشکر به برکت پاقدم پسرم مجتبی تو کارش پیشرفت کردو درامدش بیشتر شد..
وقتی شایان سه سالش شدو دیگه حسابی پول رو پول گذاشتیم تصميم گرفتم برای شوهرم تولد حسابی بگیرم.شب جمعه با شوهرم رفتیم دریاچه چیتگر(تهران)که براش تولد بگیرم و چند تا از دوستامم دعوت کردم،شب واقعا خوبی شد و خیلی بهمون خوش گذشت.اونشب واقعا به خودم رسیده بودم و حسابی برا آقایی خوشگل کرده بودم.
یه لباس حریر سرخ دنباله دار پوشیدم که بالا تنش فیت تنم بود و برجستگی هامو قشنگ نشون میداد!
با یه رژ قرمز جیغ و لاک قرمز آرایشمو تکمیل کردم.. ولی ای کاش اون شب یه چادر مشکی سرم میکردمو زندگیمو به گند نمیکشیدم😔
دوست شوهرم رضا 28 سالش و مجرد بود،
یه مرد قد بلند و خوش هیکل، خیلی هم به سرو وضعش اهمیت میداد و همیشه لباساش تر و تمیز و خوشتیپ!😎
شوهرم مجتبی خیلی بهش اعتماد داشت از اول تا آخر نگاش به من بود نگاهش خیلی اذیتم میکرد. واقعا معذب بودم ولی روم نمیشد به شوهرم بگم بهش تذکر بده!
نمیخواستم شب تولدشو زهرمار کنه😒
مراسم که تموم شد هر چی ماشینو استارت زدیم روشن نشد که نشد.
و شوهرم گفت آقا رضا اگه زحمتی نیست شما خانومم و شایان(پسرم)رو ببرید خونه تا ماشین درست بشه خیلی دیر میشه!!
تا میخواستم بگم نه! منم همینجا هستم که دیدم رضا ماشینشو روشن کرده و گفت: ستاره خانوم بفرماید...
چند دقیقه ای که تو مسیر بودیم همش از تو آینه چشمش به من بود و پوز خند گوشه لبش .پیچید تو یه خیابون خلوت و یه مرتبه رضا نگه داشت و اومد در عقب و باز کرد و گفت خب حالا...بالاخره باهم تنها شدیم عزیز دلم پیاده شو!
ترس تمام وجودمو برداشته بود، خودمو زدم به اون راه و بهش گفتم چیشده!؟😳
سرم داد زد و گفت، گفتم :پیاده شو منم از ترسم پیاده شدم و بچم گریه میکرد گفتم چی میخوای ازم!؟ گفت باید باهام باشی، همین الان بهش گفتم خفه شو بیشرف من زن دوستتم چطور غیرتت قبول میکنه به من اینجوری بگی ولی اون انگار نه انگار، داغ کرده بود.
با دستش چنگ زد یقه ی لباسمو کشید دوتا از دکمه هاش پاره شدو چشمش که به سینم افتاد حالش خراب شد و سرشو آورد جلو.. 😭😭
جنگمون شروع شد من مقاومت میکردم و اون سعی میکرد لباسمو بکشه بالا زورش خیلی زیاد بود هیکل درشتی داشت و منم از ترس دستام داشت میلرزید....
#ادامه_دارد....
#داستان و پند#
┏━━━🍃🕊🌼🕊🍃━━━┓
@fal_maral
┗━━━🍃🕊🌼🕊🍃━━━┛