چیستا_دو
3.01K subscribers
347 photos
167 videos
3 files
448 links
داستانهای چیستایثربی_او یکزن _ خواب گل سرخ و..تنها کانال موثق قصه ها ی من که ؛شخصا زیر نظرخودم، چیستا، اداره میشود. ادرس کانال #رسمی من این است
@chista_yasrebi
Download Telegram
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_سی_و_هشتم
#چیستایثربی

اگه مسلح بود چی ؟!
اگه مسلح بود ؛ چه اتفاقی میفتاد ؟!

لحظه ای سکوت کردم...

من مدت ها ؛ تمام این توهمات و افکار را کم کم در سرم مرور کرده بودم ؛ تا کم کم بتوانم آن شب را فراموش کنم ؛...

اینکه اگر محسن دیر می رسید ؛ اینکه اگر آن مردک مسلح بود ؛
یا اینکه ضربه ای به من می زد که دیگر برای کمک به من دیر بود !...

و اینکه واقعا حامد و مریم ؛ آگاهانه می دانستند چه اشتباهی می کنند ؟!

یا شاید آن کار به نظرشان اصلا اشتباه نبود !

مدت ها با خودم کلنجار رفتم ؛ که حتی خواب آن شب کذایی را نبینم...

و حالا درست ؛ در حوالی خط پایان مسابقه ؛ شاید پنج دقیقه مانده به میدان هفت تیر ؛ او داشت این خاطرات بد را ؛ به یاد من میاورد !

نمی دانستم چه می خواست !...
باخت مرا ؟
او خیلی راحت تر از این ها
می توانست برنده شود !

تحقیر مرا شاید ؟
ولی چرا ؟!...
مگر عاشق من نبود ؟!
مگر از من تقاضای ازدواج نکرده بود ؟

گفت : تو چی رو با این مسابقه
می خواستی ثابت کنی مانا ؟
گفتم : روبرو شدن با همه ترس های عمرمو...

من از خیلی چیزا ؛ توی زندگی ترسیدم و همون بلاها ؛ اتفاقا سرم اومد!

می خواستم از چیزی که خیلی
می ترسم ؛ یعنی سرعت ؛ اسکیت و خیابون ؛ دیگه نترسم !...

با این ترس ها روبرو شم.

میگن ، اگه آدم با یه ترس خیلی بزرگش مواجه شه ؛ دیگه می تونه ترس های دیگه رو هم تحمل کنه !

و بعد یه چیز مهم هم باید راجع به تو می دونستم.... که هنوز اونو نفهمیدم ؛ بهت گفتم بعد از مسابقه بهت می گم...

حالا معطل چی هستی ؟
تو از من خیلی واردتری !...

باید از وسط خیابون رد شیم ؛ از اینجا به بعد دیگه پیاده رو هم نیست و تو
می دونی که من از ماشین و موتور
می ترسم...

اونم توی این میدون ؛ که هیچ قانونی نداره !

ما باید از وسط این خیابون رد شیم و می دونم تو تندتر میری ؛ می دونم تو برنده ای ؛...
ولی راستش ؛ من خودمم ؛ یه جورایی برنده می دونم که تونستم تا اینجا ؛ پا به پای تو ؛ جلو بیام و حتی جاهایی از تو ؛ جلو بزنم.

البته من از تو جلو نزدم ؛ خاطراتم از تو جلو زد.

گفت : چی ؟
گفتم : هیچی .... بهتره ندونی...

بهتره ندونی موقعی که اونجور سرعت گرفته بودم ؛ چی ، منو به طرف جلو حرکت می داد !

گفت : عشق ؟ عشق که نبود ؟

گفتم : نه ! کاش بود...

من معنی عشق رو خوب می فهمم ؛ چون معنی بزرگی داره ؛ قداست داره.

حالا اینجا جای بحث نیست ؛ پیست مسابقه ست!

خداحافظ ؛ باید بریم اونور میدون ؛ خط پایان !

گفت : صبر کن !
گفتم : نمیشه که !
توی مسابقه ؛ صبر کردن معنا نداره !

گفت : همینجا تمومش کنیم ؛ بگیم منصرف شدیم !
بسه مانا ! بهشون میگیم یه اتود آمادگی بود!

گفتم : به همین آسونی؟! طرفدارات درسته قورتت میدن ! تازه من از آدمایی که جا میزنن ؛ خوشم نمیاد...


برو پسر ! تو که می دونی من صدای موتور بشنوم ؛ از ترس وایسادم.

تو همه چیزو از اول می دونستی ؛ توی بلوار می تونستم تند برم ؛ ولی توی خیابون نه !

برو !...

محسن رفت ؛ من هم پا به پایش...

چند قدمی باهم رفتیم ؛ اما ناگهان ناپدید شد !

عقب ماندم ؛ محسن سرعت گرفته بود...

فکر کردم خیلی فاصله نخواهیم داشت ؛ اما نه !

ناگهان دور شد !

فرید داد زد :

"نذار جلو بزنه مانا ! تا اینجاش خوب اومدی دختر !

نذار جلو بزنه ! برو ! "...

انگار صدای پدرم را شنیدم :

برو دخترم !... برو....
تو اهل تسلیم نبودی هیچوقت...

#خواب_گل_سرخ
#قسمت_سی_و_هشتم
#چیستا_یثربی

#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی

هرگونه اشتراک یا برداشت از این داستان ؛ منوط به ذکر #نام_نویسنده است.

#کانال_قصه_چیستایثربی
@chista_2

کانال رسمی
@chista_yasrebi

https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
یادآوری قسمت قبل
قسمت 39
#خواب_گل_سرخ
هم اکنون روی پیج اصلی اینستاگرامم است
صفحه باز است.
نسخه ی ادیت شده و کامل آن ؛ بزودی در کانال خواهد آمد....از صبوری شما سپاسگزارم....

#چیستایثربی
#ارادت
#خواب_گل_سرخ
#قسمت39

@chista_yasrebi_official
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_سی_و_نهم
#چیستایثربی

برو ؛ دخترم برو !
تو اهل تسلیم نبودی ؛ هیچوقت !...

صدای پدرم از کجا می آمد که پای مرا به سمت جلو به حرکت واداشت ؟!

من می دانستم که محسن اگر بخواهد ؛ می تواند در آسمان پرواز کند و حتی ستاره بچیند .

او از کودکی ؛ پرواز کرده بود ! جایی میان زمین و آسمان بزرگ شده بود...

ولی من دختر نحیفی بودم که فقط ؛ روی خاطرات سر می خوردم ؛ و در درون خودم ؛ جلو میرفتم..


از وقتی پدرم با من حرف زد ؛ دیگر نه صدای مردم را می شنیدم ؛ نه چیزی می دیدم...

در درون من اسبی بود ؛ که حتی از خودم ؛
می گریخت...

من فقط می خواستم به اسب خودم برسم !

می خواستم عنانش را در دست بگیرم !
مادیان درونم ؛ چرا چنین از من
می گریخت ؟

صدای برادرم را شنیدم :
این زندگی رو نمی خوام !

صدای مادرم :
من مریض نیستم !
دیگه دکترهم باهات نمیام ؛ دروغ نگو !

صدای پدرم :
اگه من بمیرم ؛ تو خیلی تنها میشی ؛...
برادرت همیشه از همه چیز ؛ کنار کشیده !

صدای مادرم :
تو به پدرت رفتی !
منو دست کم می گیری ؛ فکر می کنی اختیار من دست توست ؟!
اصلا تو کی هستی که به من دستور میدی؟

جراحی نمی کنم !

چشمان نجیب حامد را می دیدم :
از مریم مراقبت کن !

با صدای پدرم ترکیب می شد :
از خانواده مراقبت کن !

صدای عسل :
خاله چرا محسن ؛ داشت گریه می کرد ؟
گفتم : کی ؟
گفت : دیشب ! توی بالکن دیدم...
از مسابقه ترسیده ؟

گفتم : نه ؛ اون نمی ترسه ؛ برنده ست !

عسل گفت : پس می خواد ؛ تو برنده شی ؟

گفتم : نه ! مگه دیوونه ست ؟
کارشو از دست میده !

صدای رییسم :
نظراتی برخی فقها دارن که میگه ؛ میشه دختر باکره رو صیغه کرد ؛ به شرطی که دختر بمونه !

تا بعدا موقع ازدوجش براش ؛ مشکلی پیش نیاد؛ ! میدونی من زنمو دوست دارم.ازش بچه دارم ؛ ولی هیچوقت تو رختخواب ...

"بسه ! ........."

صدای من :
محسن ؛ چرا منو دوست داری ؟

صدای محسن :
مثل اینه که بپرسی چرا خدا رو دوست دارم ؟!
نمیشه جواب داد !

حامد ، مریم را دوست داشت ؛ به عشقشان غبطه می خوردم.
شیفته ی شخصیت حامد بودم ، ولی عاشقش نبودم !

محسن گفت :
اگه اون شب دیر می رسیدم چی ؟ اون مرد خشن و دیوونه بود...

چرا بهت نگفتن که این یه نقشه ست ؛ تا لااقل بدونی ؟! آماده باشی؟!

صدای جیغ !...
برای چند لحظه ؛ نفهمیدم چه شد !

فقط برق نقره ای موتوری را در چند قدمی دیدم !

من از کودکی ، که موتور ، پرتابم کرده بود ؛ از آن ؛ وحشت داشتم ! حتی با صدای نزدیک شدنش ؛ قدرت حرکتم را از دست میدادم...

فلج شدم ، ایستادم !
موتور نتوانست ترمز کند ؛ فاصله کم بود ؛...

چشمانم را بستم ؛ دیگر تمام بود !

ناگهان دیدم در آسمانم !....

محسن ؛ که صدای موتور را شنیده بود ؛ برگشته و آستین مرا گرفت...

مثل بغل کردن بود ؛...
با هم در هوا ، از میله های میدان پریدن !

و با هم روی چمن ها افتادن ؛...

با هم خزیدن ؛ و به خط پایان رسیدن !

محسن ؛ از خاطراتم جلو زده بود !

یک حرکت تند و به موقع برای بیرون آوردن من از شوک تصادف با موتور ؛ و انجام تکنیکهای سخت دو نفره ؛ با استادم ....

هر دو ؛ روی چمنهای میدان هفت تیر افتاده بودیم...و اصلا نفهمیدم آن چند لحظه ؛ چگونه گذشت !...

گفتم : دارم خفه می شم !
گفت : ببخشید !

خودش را ؛ از روی من کنار کشید ؛...
همه چیز ؛ در چند لحظه اتفاق افتاد...

مرا در هوا ؛ بغل کرده و با هم از نرده ها پریده بودیم !

کاری که در پیست پارک ؛ بارها ؛ جداگانه انجام داده بودیم...


پرش از نرده ها و پرتاب خود ؛ روی هدف... !

گفتم : برای من برگشتی ؟
می تونستی برنده شی خله !

گفت : من برنده ام ! اما مثل اینکه خبر نداری؟
عزیز من ؛ از موتور می ترسه !

حواسم بهش بود ؛ فاصله م باش کم بود که موتور و ماشین بش نزنن...
میدونستم میره تو یه عالم دیگه .... گذشته!


سوت پایان !
دو برنده ؛ همزمان !
گریه ام گرفت !



#خواب_گل_سرخ
#قسمت_سی_و_نهم
#چیستا_یثربی

#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی

هرگونه اشتراک یا برداشت از این داستان ؛ منوط به ذکر #نام_نویسنده است.

#کانال_قصه_چیستایثربی
@chista_2

کانال رسمی
@chista_yasrebi_official

https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
@chista_yasrebi_official

چرا هر زنی که عاشق میشود ؛ باران میشود؟

#چیستایثربی
Forwarded from چیستا_یثربی_مشاغل
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_چهل
#چیستایثربی

باران می آمد که مدال ما را دادند...
باران می آمد که محسن ؛ در باران مدال را به من داد و من به او برگرداندم و گفتم :
به درد من نمیخوره !

گفت : چرا ؟!
گفتم : خب دردی از من دوا نمی کنه ؛ یه تیکه فلزه ! مال خودت....هردو ساکت بودیم ؛ هردو گیج بودیم ؛ هردو سعی میکردیم به هم نگاه نکنیم...

خبرنگارها عکس می انداختند.
از دور صدای فرید و مینا را می شنیدم که داد می زدند و به سمت ما می دویدند و هر دو بسیار خوشحال بودند.

محسن گفت : نمی خوای جلوی دوربین ها لبخند بزنی ؟
گفتم : میخوام برم خونه.
گفت : وایسا میرسونمت !
گفتم : میرم.
خسته بودم ؛ خیلی...

نمی خواستم با فرید ، مینا و مریم ؛ در آن لحظه ، رو به رو شوم ؛...
نمی خواستم با هیچ کس در آن دنیا ؛ رو به رو شوم . فقط چند ساعت...

چند ساعت میخواستم از دنیا پیاده شوم؛
زندگی ام را زیر بغل بگیرم و دور شوم ؛ مثل کفشهای اسکیتم....

محسن ؛ از لبش کمی خون میآمد ؛ چیز مهمی به نظر نمیرسید ؛ با آستینش پاک کرد ؛ حتما موقع پرتابمان ؛ صورتش به چیزی خورده بود !

آسمان هم انگار ؛ بعد از مسابقه ؛ یک دفعه دلش گرفت ؛ ناگهان تاریک شد ؛ صدای رعد ... و قطرات باران ؛ اول آهسته ؛ نم نم و متین ؛ روی گیسوانت... با حجب و حیا و ادب ...

و بعد؛ مثل سیلی های تند و بی وقفه ؛ که حتی امانت نمیدهند حرفت را بزنی!...

نفسگیر و وحشی ؛ مثل هجوم اسبان وحشی به قلبت ؛ مثل عشق ...گفتم عشق ؟ نه !

عشق ؛ فقط در کتابها زیبا بود...

درقصه ها،وحشی نبود؛ مثل حمله ی اسبان رم کرده به دل کوچکم نبود!

خواستم به محسن ؛ چیزی بگویم...خواستم چیزی بپرسم ؛

باران بود و آن همه آدم، که
دوره اش کرده بودند...

چرا همیشه هر وقت ؛ می خواهی مهمترین حرفت را به یک نفر بگویی ؛ باران می بارد ؟

دیگر باران نبود ؛ رعد و برق بود ؛ تگرگ بود !

چرا هر وقت می خواهی، مهمترین حرفت را بزنی ؛ طوفان نوح به پا
می شود و سیل می آید و تو را با خود می برد ؟!
پس کشتی نوح من کجا بود؟

کفش اسکیت ؛ زیر بغلم ؛

اولین ماشینی که می گذشت ؛ داد زدم ؛ "دربست" !
ایستاد.سوار شدم.

چرا هر وقت می خواهی ، با مردی که با او در آسمان پرواز کرده ای و با هم ، به زمین ؛ هبوط کرده اید،رازی را بگویی ؛ آسمان
نمی گذارد؟!
آدم و حوا هم پس از هبوط ؛ چنین حسی داشتند؟ به هم نگاه نمیکردند ؟ از چیزی ناگفته، خجالت میکشیدند؟

تو می توانی دریک لحظه ؛ عاشق شوی ؛ و بعد فراموش کنی.

زمان بگذرد ؛ سال ها و سال ها...

اما ناگهان ؛ بوی عطری آشنا ؛ رنگ یک لباس ؛ یا یک نگاه خاص ، تو را دوباره پرت می کند به گذشته ؛...

تو را دوباره پرت می کند به آغوش دردی که از آن گریخته ای... جان کنده ای !

چرا وقتی همیشه می خواهی حرف مهمی بگویی ؛ باران صدایش بلندتر از توست ؟
یا شاید برای من ؛ چنین بود ؟

خیس از باران ؛ از پله ها بالا دویدم ، که حامد را در پاگرد پله ها ، دیدم.

گفت : مبارکه !
خبر رو شنیدم ؛ بچه ها زنگ زدن.
گفتم : ممنون !

خواستم به طرف طبقه ی خودمان بروم ؛ گفت :
یه دقیقه لطفا !

ایستادم.
گفت : وضعیت من رو می دونی ! چند روز دیگه ! ...

گفتم : نه نمیدونم ! کسی به من چیزی نمیگه!

گفت : من کاملا بی حس می شم ؛ ولی شعورم سر جاشه ! مثل یه پرنده ؛ از توی قفس تنم ؛ میتونم همه چیز رو ببینم ؛ و بشنوم...

فقط نمیتونم کاری کنم ؛ چون اون تو ؛ زندانی ام...

گفتم : هیچکس نمی تونه تاریخ دقیقش رو بگه !

گفت :من می تونم حسش کنم!
مواظب مریم باش ؛ تو به من قول دادی ؛ یادت نره !

گفتم : فقط همین رو بلدید به من بگید؟!
تنها حرفی که همیشه داشتید به من بزنید ،

"مواظب مریم باش ؟! " همین؟!....

شبی که اون شوهر روانیش ؛ اونطوری منو کتک می زد ؛ هیچ وقت فکر کردید کسی هست که مواظب من باشه یا نه ؟!

مثلا اگه محسن نبود !
اگه دیر می رسید ؟
اصلا اگه زورش ؛ به اون مردک
نمی رسید یا اون مرد ؛ سلاح داشت ؟
اون وقت چی ؟ ! تا کجاشو قبلا فکرشو کرده بودید که این سناریوی اکشنو برای من نوشتید؟!

هیچ وقت فکر کردید ؛ کسی تو این دنیا مواظب مانای بیچاره هست ؛ یا نه ؟!

نه !...
من نمی تونم مواظب مریم شما باشم !

مریم ، زن عاقلیه ؛ از من سرد و گرم چشیده تره ؛
و مهم تر از همه اینکه ؛ عشق رو تجربه کرده ؛ شما رو داره !

من فقط می تونم براش احترام قائل باشم ؛ یا اگه کاری از دستم ؛
برمی اومد کمکش کنم ؛ نمی تونم براش مادری کنم ؛ ببخشید !

رفتم...

ازطبقه پایین ؛ با فریاد گفت: اگه عاشق شدی ؛ چرا با همه دعوا داری ؟

گفتم : چی ؟! عاشق ؟!....



#خواب_گل_سرخ
#قسمت_چهلم
#چیستا_یثربی

#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی

هرگونه اشتراک یا برداشت از این داستان ؛ منوط به ذکر #نام_نویسنده است.

#کانال_قصه_چیستایثربی
@chista_2

کانال رسمی
@chista_yasrebi_official

https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
#دیوید_گرت ؛

نوازنده و آهنگساز چیره دست آلمانی ؛
در نقش #پاگانینی ؛ #ویولونیست معروف که زندگی اش ؛ پر از اسرار عجیب بود.

فیلم :
#پاگانینی_ویولونیست_شیطان

اکران 2013

پاگانینی معجزه میکرد یا جادو ؟ ...
" دیوید گرت " معاصر چطور؟!



#بینظیر !!!!

#نیکولو_پاگانینی ؛ نوازنده و آهنگساز ایتالیایی گیتار و ویولون ؛ در انتهای قرن هجده و نوزده بود...

او گوی سبقت را در اعجاز نوازندگی و آهنگسازی ؛ از همه ی رقیبانش ربود و همه را ؛ دچار شگفتی نبوغش کرد !

طوری که تصور عوام این بود که شیطان به او ؛ تعلیم داده است !....



. . انتخاب " دیوید گرت " برای این نقش ؛ بسیار هوشمندانه بود ؛ چون در نوشتن فیلمنامه و ساخت و بازسازی موسیقی ها ؛ کمک فراوانی کرد و بازی درخشانی از این شخصیت خاص و مرموز ؛ ارایه داد....



#زنده_باد_هنر ؛ که حال ما را بهتر میکند!



#چیستایثربی
#چیستا_یثربی
#فیلم
#سینما
#موزیک
#اعجاز

#کانال_رسمی_چیستایثربی


@chista_yasrebi_official