Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی
درباره ی کلاسها
دوستان کلاسهای مجازی من دو نوع هست :
1.فقط داستان نویسی
2.فقط نمایشنامه نویسی
این دو ؛ با هم نیست و پوسترهایش هم جداگانه است!..
..برای اطلاعات بیشتر ؛ لطفا با ایدی خانم یگانه تماس بگیرید.چون مسول برگزاری کلاسها هستند.
@Yeganehadmin
دوستان کلاسهای مجازی من دو نوع هست :
1.فقط داستان نویسی
2.فقط نمایشنامه نویسی
این دو ؛ با هم نیست و پوسترهایش هم جداگانه است!..
..برای اطلاعات بیشتر ؛ لطفا با ایدی خانم یگانه تماس بگیرید.چون مسول برگزاری کلاسها هستند.
@Yeganehadmin
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی
@chista_yasrebi
مراسم رونمایی
#کتاب_صوتی
#پستچی با حضور #نویسنده و نقش خوانان
#یکشنبه_سوم_اردیبهشتماه
#فرهنگسرای_ملل
بلوار قیطریه.بوستان قیطریه
ساعت پنج عصر
منتظر دوستان
#پستچی هستیم
مراسم رونمایی
#کتاب_صوتی
#پستچی با حضور #نویسنده و نقش خوانان
#یکشنبه_سوم_اردیبهشتماه
#فرهنگسرای_ملل
بلوار قیطریه.بوستان قیطریه
ساعت پنج عصر
منتظر دوستان
#پستچی هستیم
Forwarded from 🅱 کانال بازار تئاتر
#چیستایثربی
امشب به تماشای نمایش " آدم ؛ آدم است " مینشیند.
نوشته:برتولت برشت
کاری از حبیب ا... دانش
#تالار_مولوی
8.30 عصر
@bazaartheater
امشب به تماشای نمایش " آدم ؛ آدم است " مینشیند.
نوشته:برتولت برشت
کاری از حبیب ا... دانش
#تالار_مولوی
8.30 عصر
@bazaartheater
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_سی_و_ششم
#چیستایثربی
سوت داور ؛ هنوز در گوشم بود...
دیگر نه مردم را می دیدم ؛ نه چیزی می شنیدم...
حتی رقیبم را نمی دیدم !
می دانستم که فرید ؛ مینا ، مریم و عسل را سوار موتورش کرده و پا به پای ما می آیند و مرا تشویق می کنند ؛...
تنها مشوقان من !
اما چیزی نمی شنیدم.
سوت داور کافی بود تا فقط صدای آژیر آمبولانس را بشنوم ؛...
برای بردن پدرم آمده بودند !
که روی زمین پشت بام افتاده بود و کف از دهانش می رفت !
همسایه ها می گفتند : نترسین ! حتما فشارش افتاده ؛...
اما سکته ی مغزی بود !
تا پول بیمارستان جور شود ؛ نصف مغز ؛ مرده بود...
سوت داور ؛ صدای آژیر ماشین پلیس بود ؛...
وقتی جسد نیمه جان برادرم را می بردند ؛ و سوال هایی که می پرسیدند !...
" چی شده ؟ چطور ضربه دیده ؟ کی توی خونه بوده ؟! ".....
"مادرتون ؛ باید با ما بیان خانم"!
گفتم : ایشون بیمارن ؛ تازه موقع حادثه ؛ خونه نبودن ؛ من بودم ؛ من میام !
و می رفتم....
انگار می خواستم پرواز کنم و می گریختم از این خاطرات تلخ...
سوت داور ؛صدای باز شدن در مطب دکتر بود...
"خانم متاسفانه مادرتون"...
اتاق ، ناگهان تاریک شد !...
"اوضاع مادرتون اصلا خوب نیست ؛ باید سریع عملش کنید !"
پرواز می کردم که خاطرات مرا نگیرند ؛...
مرا اسیر خود نکنند !...
اما قوی بودند ؛ قوی تر از حریفم...
پابه پای من می آمدند و من از دست آنها
می گریختم ،...
اگر مرا می گرفتند ؛ رهایم
نمی کردند !
سوت داور ؛ صدای باد در حصیرها بود ؛...
وقتی رئیسم ؛ به سمت من آمد !
دیر وقت بود ؛ اضافه کاری اجباری !...
هیچکس به جز من و او ؛ در اداره نبود ؛...
روی میز پریدم... کاتر را ؛ نزدیک گلویم گرفتم ؛...
گفتم : نزدیک شی ؛ می زنم !
گفت : احمق ؛ بیا پایین ! همسایه ها می بیننت !...
زنم می فهمه !
گفتم : تو اول برو بیرون !...
و دویدن ! یکنفس !...
با پای برهنه در کوچه های دربند...
حتی کیفم را جا گذاشته بودم ؛ کفشم یک
لنگه اش درآمده بود ؛ آن لنگه را هم انداختم که سریع تر بدوم ؛...
مثل سرای مردگان بود زیر برف !
حتی یک ماشین رد نمی شد ، تا مرا سوار کند ؛...
حتی یک آدم دزد !
کسی احتیاجی به یک دختر دونده ی پابرهنه زیر برف ها نداشت !
و صدای موتور رئیسم را ؛ از دور
می شنیدم !
برو مانا ! برو ! زود باش! در یک خانه را بزن مانا !...
این ساعت ؟!... باز نمی کنند !
مگر کسی دری ؛ روی دختری فراری باز می کند ؟
از دست درازی رئیسم به حرمتم فرار کرده بودم ؛ آنها که نمی دانستند !
و رفتم و رفتم .... تا به میدان رسیدم ؛ و دیگر ؛ صدای آن موتور کذایی را نشنیدم !..
سوت داور ؛ بردن هر روز پدر ؛ به فیزیوتراپی بود ؛...
از طبقه ی چهارم ؛ تا شاید ؛ بخشی از وجودش برگردد ؛...
چیزی به اسم پدر !
اما برنگشت...
سر نمی خوردم ؛ باد مرا می برد ؛ درختان ؛ هوا ؛ خدا ...
فقط صدای جیغ مینا را شنیدم :
" ازش جلو افتادی دختر ! آفرین... شیر مانا !"
و عقب را نگاه نکردم ؛...
هیچکس را نگاه نکردم ؛ و پرواز
می کردم !
تا خاطرات ؛ به من نرسند !
و محسن ؛ از خاطرات عقب مانده بود...
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_سی_و_ششم
#چیستا_یثربی
#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی
هرگونه اشتراک یا برداشت از این داستان ؛ منوط به ذکر #نام_نویسنده است.
#کانال_قصه_چیستایثربی
@chista_2
کانال رسمی
@chista_yasrebi
http://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBpRODaZIHG-jQ
#قسمت_سی_و_ششم
#چیستایثربی
سوت داور ؛ هنوز در گوشم بود...
دیگر نه مردم را می دیدم ؛ نه چیزی می شنیدم...
حتی رقیبم را نمی دیدم !
می دانستم که فرید ؛ مینا ، مریم و عسل را سوار موتورش کرده و پا به پای ما می آیند و مرا تشویق می کنند ؛...
تنها مشوقان من !
اما چیزی نمی شنیدم.
سوت داور کافی بود تا فقط صدای آژیر آمبولانس را بشنوم ؛...
برای بردن پدرم آمده بودند !
که روی زمین پشت بام افتاده بود و کف از دهانش می رفت !
همسایه ها می گفتند : نترسین ! حتما فشارش افتاده ؛...
اما سکته ی مغزی بود !
تا پول بیمارستان جور شود ؛ نصف مغز ؛ مرده بود...
سوت داور ؛ صدای آژیر ماشین پلیس بود ؛...
وقتی جسد نیمه جان برادرم را می بردند ؛ و سوال هایی که می پرسیدند !...
" چی شده ؟ چطور ضربه دیده ؟ کی توی خونه بوده ؟! ".....
"مادرتون ؛ باید با ما بیان خانم"!
گفتم : ایشون بیمارن ؛ تازه موقع حادثه ؛ خونه نبودن ؛ من بودم ؛ من میام !
و می رفتم....
انگار می خواستم پرواز کنم و می گریختم از این خاطرات تلخ...
سوت داور ؛صدای باز شدن در مطب دکتر بود...
"خانم متاسفانه مادرتون"...
اتاق ، ناگهان تاریک شد !...
"اوضاع مادرتون اصلا خوب نیست ؛ باید سریع عملش کنید !"
پرواز می کردم که خاطرات مرا نگیرند ؛...
مرا اسیر خود نکنند !...
اما قوی بودند ؛ قوی تر از حریفم...
پابه پای من می آمدند و من از دست آنها
می گریختم ،...
اگر مرا می گرفتند ؛ رهایم
نمی کردند !
سوت داور ؛ صدای باد در حصیرها بود ؛...
وقتی رئیسم ؛ به سمت من آمد !
دیر وقت بود ؛ اضافه کاری اجباری !...
هیچکس به جز من و او ؛ در اداره نبود ؛...
روی میز پریدم... کاتر را ؛ نزدیک گلویم گرفتم ؛...
گفتم : نزدیک شی ؛ می زنم !
گفت : احمق ؛ بیا پایین ! همسایه ها می بیننت !...
زنم می فهمه !
گفتم : تو اول برو بیرون !...
و دویدن ! یکنفس !...
با پای برهنه در کوچه های دربند...
حتی کیفم را جا گذاشته بودم ؛ کفشم یک
لنگه اش درآمده بود ؛ آن لنگه را هم انداختم که سریع تر بدوم ؛...
مثل سرای مردگان بود زیر برف !
حتی یک ماشین رد نمی شد ، تا مرا سوار کند ؛...
حتی یک آدم دزد !
کسی احتیاجی به یک دختر دونده ی پابرهنه زیر برف ها نداشت !
و صدای موتور رئیسم را ؛ از دور
می شنیدم !
برو مانا ! برو ! زود باش! در یک خانه را بزن مانا !...
این ساعت ؟!... باز نمی کنند !
مگر کسی دری ؛ روی دختری فراری باز می کند ؟
از دست درازی رئیسم به حرمتم فرار کرده بودم ؛ آنها که نمی دانستند !
و رفتم و رفتم .... تا به میدان رسیدم ؛ و دیگر ؛ صدای آن موتور کذایی را نشنیدم !..
سوت داور ؛ بردن هر روز پدر ؛ به فیزیوتراپی بود ؛...
از طبقه ی چهارم ؛ تا شاید ؛ بخشی از وجودش برگردد ؛...
چیزی به اسم پدر !
اما برنگشت...
سر نمی خوردم ؛ باد مرا می برد ؛ درختان ؛ هوا ؛ خدا ...
فقط صدای جیغ مینا را شنیدم :
" ازش جلو افتادی دختر ! آفرین... شیر مانا !"
و عقب را نگاه نکردم ؛...
هیچکس را نگاه نکردم ؛ و پرواز
می کردم !
تا خاطرات ؛ به من نرسند !
و محسن ؛ از خاطرات عقب مانده بود...
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_سی_و_ششم
#چیستا_یثربی
#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی
هرگونه اشتراک یا برداشت از این داستان ؛ منوط به ذکر #نام_نویسنده است.
#کانال_قصه_چیستایثربی
@chista_2
کانال رسمی
@chista_yasrebi
http://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBpRODaZIHG-jQ
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_سی_و_هفتم
#چیستایثربی
کاش فرید فریاد نمی زد و مرا تشویق نمی کرد ؛...
کاش مینا داد نمی زد...
کاش کسی به من نمی گفت : "ازش جلو افتادی" !
این فریادها و تشویق ها ؛ مرا از دنیای ذهنی درونم بیرون کشید ؛...
رشته ی افکارم را پاره کرد و به حقیقت بیرحم خیابان بازگرداند !
ناگهان سست شدم ! ...
فریاد مینا ؛ مثل یک شوک ؛ از اعماق ذهنم بود.
مرا ؛ از صدای آژیر آمبولانس ها و ماشین پلیس ؛ به وسط بلوار کشاورز پرتاب کرد !...
او فقط قصد تشویق داشت ؛ ولی من ناگهان ؛ خود را میان انبوه مردمی دیدم که می دویدند ؛...پابه پای ما می آمدند....
مرا طوری نگاه می کردند ؛ که گویی شوالیه ی تاریکی را !...
آنها ؛ مرگ مرا می خواستند !
قهرمانشان در شرف سقوط بود !
آن هم توسط یک جوجه دختر !
از فریادهای مردم متوجه شدم محسن از من عقب افتاده است ؛...
اما فاصله نزدیک است ؛...
نه من راحت ؛ تسلیم می شدم ؛ نه او !
این یک جنگ واقعی بود ؛ ولی جدالی نابرابر !
چون من در حد و اندازه ی او نبودم ؛ تجربه ی کافی نداشتم ؛ شاگردش بودم...
از ماشین و موتور ؛ هنوز می ترسیدم ؛ استقامت او را نداشتم ؛ تکنیک ها را به اندازه ی او ؛ بلد نبودم !
یاد حرف های فرید افتادم ؛ که می گفت:
گاهی رقیب ؛ خودش را عمدی عقب می اندازد ؛ تا تو مثلا ؛ خیالت راحت شود و سرعتت را کم کنی ؛...
و یا به چیزهای دیگری مثل تکنیک ؛ و جلب توجه مردم فکر کنی و آنوقت ؛ ناگهان از تو ؛ جلو می زند !
باور نمی کردم محسن ؛ هرگز با من ؛ چنین کاری کند !
ولی برای یک لحظه ؛ صدای سوت داور ؛ بوق اورژانس ؛ ماشین پلیس ؛ صدای درب مطب ؛ صدای باد در حصیرهای آن بالکن کذایی دربند ؛ از یادم رفت...
گیج شدم ؛ من کجا بودم ؟!
مردم چقدر بلند ؛ نام محسن را فریاد
می کشیدند !
به من رسید !
نگاهی از روی شانه به من انداخت ؛ و گفت :
آفرین ؛ خوبه !
گفتم : ممنون ! و لال شدم...
این چه جمله ای بود وسط مسابقه ؟! که محسن پرسید؟!
آنجا ؛ او رقیب من بود ؛ نه مربی ام !
گفت : خب تا کجا می خوای بری ؟
گفتم : آدم وقتی شروع می کنه تا آخرش میره !
گفت : اینو نگفتم ؛ لجبازیتو با خودت ؛ گفتم !
و ناگهان ؛ راهش را کج کرد و سریع به سمت من پیچید...
فرید گفته بود که این ؛ آخرین ترفند اسکیت بازان حرفه ایست ؛ وقتی در شرف شکست هستند ؛ با حرکت تند به سمت حریف ؛ او را گیج می کنند...
خدا را شکر که فرید راه حلش را به من یاد داده بود :
" اگه به طرفت پیچید ؛ سریع خم شو و روی زمین بشین ؛ هر جا که هستی ؛ فوری به حالت خمیده ؛ روی زانوانت بنشین ! "...
روی زمین نشستم ؛ انتظار نداشت که این تکنیک را بلد باشم !
نزدیک بود تعادلش را از دست بدهد ؛ و به درخت بخورد !
دور من دوری زد و گفت :
بلند شو !
گفتم : کارت نامردی بود !
می خواستی زمین بخورم ؟!
گفت : مگه حامد و مریم ؛ همین کار رو باهات نکردن ؟!
مگه برای اون فیلم کذایی ؛ ننداختنت جلوی اون جونور ؟!....
چرا اونجا بهشون نگفتی نامرد ؟
گفتم : اونا با تو هماهنگ کرده بودن !
راه دیگه ای نداشتن !
گفت : اگه من یه کم ؛ دیر می رسیدم ؟!...
اگه اون مردک مسلح بود ؛ چی ؟!
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_سی_و_هفتم
#چیستا_یثربی
#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی
هرگونه اشتراک یا برداشت از این داستان ؛ منوط به ذکر #نام_نویسنده است.
#کانال_قصه_چیستایثربی
@chista_2
کانال رسمی
@chista_yasrebi
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
#قسمت_سی_و_هفتم
#چیستایثربی
کاش فرید فریاد نمی زد و مرا تشویق نمی کرد ؛...
کاش مینا داد نمی زد...
کاش کسی به من نمی گفت : "ازش جلو افتادی" !
این فریادها و تشویق ها ؛ مرا از دنیای ذهنی درونم بیرون کشید ؛...
رشته ی افکارم را پاره کرد و به حقیقت بیرحم خیابان بازگرداند !
ناگهان سست شدم ! ...
فریاد مینا ؛ مثل یک شوک ؛ از اعماق ذهنم بود.
مرا ؛ از صدای آژیر آمبولانس ها و ماشین پلیس ؛ به وسط بلوار کشاورز پرتاب کرد !...
او فقط قصد تشویق داشت ؛ ولی من ناگهان ؛ خود را میان انبوه مردمی دیدم که می دویدند ؛...پابه پای ما می آمدند....
مرا طوری نگاه می کردند ؛ که گویی شوالیه ی تاریکی را !...
آنها ؛ مرگ مرا می خواستند !
قهرمانشان در شرف سقوط بود !
آن هم توسط یک جوجه دختر !
از فریادهای مردم متوجه شدم محسن از من عقب افتاده است ؛...
اما فاصله نزدیک است ؛...
نه من راحت ؛ تسلیم می شدم ؛ نه او !
این یک جنگ واقعی بود ؛ ولی جدالی نابرابر !
چون من در حد و اندازه ی او نبودم ؛ تجربه ی کافی نداشتم ؛ شاگردش بودم...
از ماشین و موتور ؛ هنوز می ترسیدم ؛ استقامت او را نداشتم ؛ تکنیک ها را به اندازه ی او ؛ بلد نبودم !
یاد حرف های فرید افتادم ؛ که می گفت:
گاهی رقیب ؛ خودش را عمدی عقب می اندازد ؛ تا تو مثلا ؛ خیالت راحت شود و سرعتت را کم کنی ؛...
و یا به چیزهای دیگری مثل تکنیک ؛ و جلب توجه مردم فکر کنی و آنوقت ؛ ناگهان از تو ؛ جلو می زند !
باور نمی کردم محسن ؛ هرگز با من ؛ چنین کاری کند !
ولی برای یک لحظه ؛ صدای سوت داور ؛ بوق اورژانس ؛ ماشین پلیس ؛ صدای درب مطب ؛ صدای باد در حصیرهای آن بالکن کذایی دربند ؛ از یادم رفت...
گیج شدم ؛ من کجا بودم ؟!
مردم چقدر بلند ؛ نام محسن را فریاد
می کشیدند !
به من رسید !
نگاهی از روی شانه به من انداخت ؛ و گفت :
آفرین ؛ خوبه !
گفتم : ممنون ! و لال شدم...
این چه جمله ای بود وسط مسابقه ؟! که محسن پرسید؟!
آنجا ؛ او رقیب من بود ؛ نه مربی ام !
گفت : خب تا کجا می خوای بری ؟
گفتم : آدم وقتی شروع می کنه تا آخرش میره !
گفت : اینو نگفتم ؛ لجبازیتو با خودت ؛ گفتم !
و ناگهان ؛ راهش را کج کرد و سریع به سمت من پیچید...
فرید گفته بود که این ؛ آخرین ترفند اسکیت بازان حرفه ایست ؛ وقتی در شرف شکست هستند ؛ با حرکت تند به سمت حریف ؛ او را گیج می کنند...
خدا را شکر که فرید راه حلش را به من یاد داده بود :
" اگه به طرفت پیچید ؛ سریع خم شو و روی زمین بشین ؛ هر جا که هستی ؛ فوری به حالت خمیده ؛ روی زانوانت بنشین ! "...
روی زمین نشستم ؛ انتظار نداشت که این تکنیک را بلد باشم !
نزدیک بود تعادلش را از دست بدهد ؛ و به درخت بخورد !
دور من دوری زد و گفت :
بلند شو !
گفتم : کارت نامردی بود !
می خواستی زمین بخورم ؟!
گفت : مگه حامد و مریم ؛ همین کار رو باهات نکردن ؟!
مگه برای اون فیلم کذایی ؛ ننداختنت جلوی اون جونور ؟!....
چرا اونجا بهشون نگفتی نامرد ؟
گفتم : اونا با تو هماهنگ کرده بودن !
راه دیگه ای نداشتن !
گفت : اگه من یه کم ؛ دیر می رسیدم ؟!...
اگه اون مردک مسلح بود ؛ چی ؟!
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_سی_و_هفتم
#چیستا_یثربی
#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی
هرگونه اشتراک یا برداشت از این داستان ؛ منوط به ذکر #نام_نویسنده است.
#کانال_قصه_چیستایثربی
@chista_2
کانال رسمی
@chista_yasrebi
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_سی_و_هشتم
#چیستایثربی
اگه مسلح بود چی ؟!
اگه مسلح بود ؛ چه اتفاقی میفتاد ؟!
لحظه ای سکوت کردم...
من مدت ها ؛ تمام این توهمات و افکار را کم کم در سرم مرور کرده بودم ؛ تا کم کم بتوانم آن شب را فراموش کنم ؛...
اینکه اگر محسن دیر می رسید ؛ اینکه اگر آن مردک مسلح بود ؛
یا اینکه ضربه ای به من می زد که دیگر برای کمک به من دیر بود !...
و اینکه واقعا حامد و مریم ؛ آگاهانه می دانستند چه اشتباهی می کنند ؟!
یا شاید آن کار به نظرشان اصلا اشتباه نبود !
مدت ها با خودم کلنجار رفتم ؛ که حتی خواب آن شب کذایی را نبینم...
و حالا درست ؛ در حوالی خط پایان مسابقه ؛ شاید پنج دقیقه مانده به میدان هفت تیر ؛ او داشت این خاطرات بد را ؛ به یاد من میاورد !
نمی دانستم چه می خواست !...
باخت مرا ؟
او خیلی راحت تر از این ها
می توانست برنده شود !
تحقیر مرا شاید ؟
ولی چرا ؟!...
مگر عاشق من نبود ؟!
مگر از من تقاضای ازدواج نکرده بود ؟
گفت : تو چی رو با این مسابقه
می خواستی ثابت کنی مانا ؟
گفتم : روبرو شدن با همه ترس های عمرمو...
من از خیلی چیزا ؛ توی زندگی ترسیدم و همون بلاها ؛ اتفاقا سرم اومد!
می خواستم از چیزی که خیلی
می ترسم ؛ یعنی سرعت ؛ اسکیت و خیابون ؛ دیگه نترسم !...
با این ترس ها روبرو شم.
میگن ، اگه آدم با یه ترس خیلی بزرگش مواجه شه ؛ دیگه می تونه ترس های دیگه رو هم تحمل کنه !
و بعد یه چیز مهم هم باید راجع به تو می دونستم.... که هنوز اونو نفهمیدم ؛ بهت گفتم بعد از مسابقه بهت می گم...
حالا معطل چی هستی ؟
تو از من خیلی واردتری !...
باید از وسط خیابون رد شیم ؛ از اینجا به بعد دیگه پیاده رو هم نیست و تو
می دونی که من از ماشین و موتور
می ترسم...
اونم توی این میدون ؛ که هیچ قانونی نداره !
ما باید از وسط این خیابون رد شیم و می دونم تو تندتر میری ؛ می دونم تو برنده ای ؛...
ولی راستش ؛ من خودمم ؛ یه جورایی برنده می دونم که تونستم تا اینجا ؛ پا به پای تو ؛ جلو بیام و حتی جاهایی از تو ؛ جلو بزنم.
البته من از تو جلو نزدم ؛ خاطراتم از تو جلو زد.
گفت : چی ؟
گفتم : هیچی .... بهتره ندونی...
بهتره ندونی موقعی که اونجور سرعت گرفته بودم ؛ چی ، منو به طرف جلو حرکت می داد !
گفت : عشق ؟ عشق که نبود ؟
گفتم : نه ! کاش بود...
من معنی عشق رو خوب می فهمم ؛ چون معنی بزرگی داره ؛ قداست داره.
حالا اینجا جای بحث نیست ؛ پیست مسابقه ست!
خداحافظ ؛ باید بریم اونور میدون ؛ خط پایان !
گفت : صبر کن !
گفتم : نمیشه که !
توی مسابقه ؛ صبر کردن معنا نداره !
گفت : همینجا تمومش کنیم ؛ بگیم منصرف شدیم !
بسه مانا ! بهشون میگیم یه اتود آمادگی بود!
گفتم : به همین آسونی؟! طرفدارات درسته قورتت میدن ! تازه من از آدمایی که جا میزنن ؛ خوشم نمیاد...
برو پسر ! تو که می دونی من صدای موتور بشنوم ؛ از ترس وایسادم.
تو همه چیزو از اول می دونستی ؛ توی بلوار می تونستم تند برم ؛ ولی توی خیابون نه !
برو !...
محسن رفت ؛ من هم پا به پایش...
چند قدمی باهم رفتیم ؛ اما ناگهان ناپدید شد !
عقب ماندم ؛ محسن سرعت گرفته بود...
فکر کردم خیلی فاصله نخواهیم داشت ؛ اما نه !
ناگهان دور شد !
فرید داد زد :
"نذار جلو بزنه مانا ! تا اینجاش خوب اومدی دختر !
نذار جلو بزنه ! برو ! "...
انگار صدای پدرم را شنیدم :
برو دخترم !... برو....
تو اهل تسلیم نبودی هیچوقت...
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_سی_و_هشتم
#چیستا_یثربی
#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی
هرگونه اشتراک یا برداشت از این داستان ؛ منوط به ذکر #نام_نویسنده است.
#کانال_قصه_چیستایثربی
@chista_2
کانال رسمی
@chista_yasrebi
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
#قسمت_سی_و_هشتم
#چیستایثربی
اگه مسلح بود چی ؟!
اگه مسلح بود ؛ چه اتفاقی میفتاد ؟!
لحظه ای سکوت کردم...
من مدت ها ؛ تمام این توهمات و افکار را کم کم در سرم مرور کرده بودم ؛ تا کم کم بتوانم آن شب را فراموش کنم ؛...
اینکه اگر محسن دیر می رسید ؛ اینکه اگر آن مردک مسلح بود ؛
یا اینکه ضربه ای به من می زد که دیگر برای کمک به من دیر بود !...
و اینکه واقعا حامد و مریم ؛ آگاهانه می دانستند چه اشتباهی می کنند ؟!
یا شاید آن کار به نظرشان اصلا اشتباه نبود !
مدت ها با خودم کلنجار رفتم ؛ که حتی خواب آن شب کذایی را نبینم...
و حالا درست ؛ در حوالی خط پایان مسابقه ؛ شاید پنج دقیقه مانده به میدان هفت تیر ؛ او داشت این خاطرات بد را ؛ به یاد من میاورد !
نمی دانستم چه می خواست !...
باخت مرا ؟
او خیلی راحت تر از این ها
می توانست برنده شود !
تحقیر مرا شاید ؟
ولی چرا ؟!...
مگر عاشق من نبود ؟!
مگر از من تقاضای ازدواج نکرده بود ؟
گفت : تو چی رو با این مسابقه
می خواستی ثابت کنی مانا ؟
گفتم : روبرو شدن با همه ترس های عمرمو...
من از خیلی چیزا ؛ توی زندگی ترسیدم و همون بلاها ؛ اتفاقا سرم اومد!
می خواستم از چیزی که خیلی
می ترسم ؛ یعنی سرعت ؛ اسکیت و خیابون ؛ دیگه نترسم !...
با این ترس ها روبرو شم.
میگن ، اگه آدم با یه ترس خیلی بزرگش مواجه شه ؛ دیگه می تونه ترس های دیگه رو هم تحمل کنه !
و بعد یه چیز مهم هم باید راجع به تو می دونستم.... که هنوز اونو نفهمیدم ؛ بهت گفتم بعد از مسابقه بهت می گم...
حالا معطل چی هستی ؟
تو از من خیلی واردتری !...
باید از وسط خیابون رد شیم ؛ از اینجا به بعد دیگه پیاده رو هم نیست و تو
می دونی که من از ماشین و موتور
می ترسم...
اونم توی این میدون ؛ که هیچ قانونی نداره !
ما باید از وسط این خیابون رد شیم و می دونم تو تندتر میری ؛ می دونم تو برنده ای ؛...
ولی راستش ؛ من خودمم ؛ یه جورایی برنده می دونم که تونستم تا اینجا ؛ پا به پای تو ؛ جلو بیام و حتی جاهایی از تو ؛ جلو بزنم.
البته من از تو جلو نزدم ؛ خاطراتم از تو جلو زد.
گفت : چی ؟
گفتم : هیچی .... بهتره ندونی...
بهتره ندونی موقعی که اونجور سرعت گرفته بودم ؛ چی ، منو به طرف جلو حرکت می داد !
گفت : عشق ؟ عشق که نبود ؟
گفتم : نه ! کاش بود...
من معنی عشق رو خوب می فهمم ؛ چون معنی بزرگی داره ؛ قداست داره.
حالا اینجا جای بحث نیست ؛ پیست مسابقه ست!
خداحافظ ؛ باید بریم اونور میدون ؛ خط پایان !
گفت : صبر کن !
گفتم : نمیشه که !
توی مسابقه ؛ صبر کردن معنا نداره !
گفت : همینجا تمومش کنیم ؛ بگیم منصرف شدیم !
بسه مانا ! بهشون میگیم یه اتود آمادگی بود!
گفتم : به همین آسونی؟! طرفدارات درسته قورتت میدن ! تازه من از آدمایی که جا میزنن ؛ خوشم نمیاد...
برو پسر ! تو که می دونی من صدای موتور بشنوم ؛ از ترس وایسادم.
تو همه چیزو از اول می دونستی ؛ توی بلوار می تونستم تند برم ؛ ولی توی خیابون نه !
برو !...
محسن رفت ؛ من هم پا به پایش...
چند قدمی باهم رفتیم ؛ اما ناگهان ناپدید شد !
عقب ماندم ؛ محسن سرعت گرفته بود...
فکر کردم خیلی فاصله نخواهیم داشت ؛ اما نه !
ناگهان دور شد !
فرید داد زد :
"نذار جلو بزنه مانا ! تا اینجاش خوب اومدی دختر !
نذار جلو بزنه ! برو ! "...
انگار صدای پدرم را شنیدم :
برو دخترم !... برو....
تو اهل تسلیم نبودی هیچوقت...
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_سی_و_هشتم
#چیستا_یثربی
#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی
هرگونه اشتراک یا برداشت از این داستان ؛ منوط به ذکر #نام_نویسنده است.
#کانال_قصه_چیستایثربی
@chista_2
کانال رسمی
@chista_yasrebi
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی
فکر میکنی من بچه ام؟ یا دختر ندیده ام که به این زودی ازت خواستگاری کردم؟...من میدونستم ؛ همه چیزو...از همون اول فهمیدم!
-من از آدمایی که همه چیزو میفهمن ؛میترسم....
#چیستایثربی
#خواب_گل_سرخ
-من از آدمایی که همه چیزو میفهمن ؛میترسم....
#چیستایثربی
#خواب_گل_سرخ
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی