Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi)
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_شصت_و_سوم
#چیستایثربی
محسن گفت : با تعجب به خانم پرستار خیره شدم ، گفتم : چی ؟
پرستار گفت : فکر می کنی چرا دکتر علوی فراری شد ؟
چرا یه شبه ، در مطبشو بست ؟
رفت خارج گم وگور شد ؟
وقتی اون همه مریض داشت که براش میمردن؟
اون همه برو بیا...
نمی دونی چه گردن کلفتایی میامدن پیشش !
برای اینکه با این دختره ، مریم خانم رو هم ریخته بودن ، یه کاسبی حسابی راه انداخته بودن !
ظاهر ماجرا این بود که دختره داره مردمو هیپنوتیزم می کنه ، اما در عمل خود دکتر ، همه چیز رو ، هدایت می کرد.
فقط از جذابیت مریم استفاده می کرد.
مریم هم خب یه چیزایی یاد می گرفت !
می دونی چیکار می کردن ؟!
اونا اسراری رو از دهن کله گنده هایی که میامدن پیششون بیرون می کشیدن !
فقط هیپنوتیزم که نبود ، همه که نمی خواستن هیپنوتیزم شن.
دکتر روش های دیگه ای هم بلد بود که همه رو یه جایی ، توی تله مینداخت.
تست های زیادی داشت که از آدما می گرفت.
حدسایی می زد و بهشون یه دستی می زد که همه چیزو می دونه !
پس بهتره خودشون بگن ، که دکتر زودتر بتونه کمکشون کنه !
ورزشکارا ، بازیگرای معروف ، مدیرا ، حتی آدم های مهم دولتی ، یا خانواده هاشون... رازهایی رو لو می دادن ، چون دکتر رو ، محرم می دونستن !
جزو گروه خودشون ، حسابش میکردن !
حتی زن یکی از آدمای مهم ، به دکتر گفته بود که خیانت کرده، اما شوهرش نمی دونه...
خلاصه مطب دکتر شده بود محل اسرار نگو !
دکتر علوی با همه آدم گنده ها ، ارتباط نزدیک داشت ، فقط پیش اون می رفتن چون سفارش شده بود. یعنی امتحان شده بود...
به رازداریش ، شکی نداشتن.
برای همین گاهی برای درمان زودتر ، هیپنوتیزم هم قبول می کردن و وقتی که به هوش میامدن ، مریم ازشون حق السکوت می خواست !
وگرنه تهدید !
تازه موقع خواب ، جیباشونم خالی می کردن و بدون پول می فرستادنشون برن !
به دلیل ضبط کردن صداشون ، موقع هیپنوتیزم و برداشتن فیلم ، ازشون کلی آتو داشتن.
این یه کار کاملا مجرمانه ست !
تو اتاقی که فردی هیپنوتیزم میشه ، صدا ضبط کردن و فیلم برداری ممنوعه !
دکتر ، از زیبایی مریم استفاده می کرد و همه ی آدما رو یه جوری جلب می کرد ، که به هیپنوتیزم تن در بدن !
می گفت : هیپنوتیزور شما ، همین مریم خانم گله .
دستیار باهوشم !
اونا هم از ما بهترون بودن.
همه شون یه مقام گنده داشتن ، به شهرت دکتر و معصومیت صورت مریم ، اعتماد می کردن !
و بعد دکتر بلد بود چیزایی ازشون بکشه بیرون ، که همه آدم ها پنهان می کنن.
بعدا هم روشون نمیشد به کسی بگن چی شده و مجبور بودن مدام به دکتر حق السکوت بدن !
الان این دختره، نامزدت ، در خطره !
به خاطر اینکه فکر مبکنم مریم ، یه کاری رو ذهن نامزدت انجام داده.
انقدر از دکتر علوی یاد گرفته که ذهن این بچه رو شستشو بده !
من نمی دونم باهاش چیکار کرده ، ولی دیدم نامزدت ، حواسش درست سر جاش نیست...
انگار ترسیده ! ولی نمیدونه از چی !
من حالت چشمای مریمو می شناسم ، وقتی داشت به اون دختر جوون ، نامزدت ، نگاه میکرد..من این حالتو قبلا هم توی صورتش دیدم.
مریم مریضه...
ازش دوری کنید !
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_شصت_و_سوم
#چیستایثربی
#چیستا_یثربی
#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی
هرگونه اشتراک یا برداشت از این داستان ؛ منوط به ذکر #نام_نویسنده است.
#کانال_قصه_چیستایثربی
@chistaa_2
#چیستایثربی_کانال_رسمی
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
#قسمت_شصت_و_سوم
#چیستایثربی
محسن گفت : با تعجب به خانم پرستار خیره شدم ، گفتم : چی ؟
پرستار گفت : فکر می کنی چرا دکتر علوی فراری شد ؟
چرا یه شبه ، در مطبشو بست ؟
رفت خارج گم وگور شد ؟
وقتی اون همه مریض داشت که براش میمردن؟
اون همه برو بیا...
نمی دونی چه گردن کلفتایی میامدن پیشش !
برای اینکه با این دختره ، مریم خانم رو هم ریخته بودن ، یه کاسبی حسابی راه انداخته بودن !
ظاهر ماجرا این بود که دختره داره مردمو هیپنوتیزم می کنه ، اما در عمل خود دکتر ، همه چیز رو ، هدایت می کرد.
فقط از جذابیت مریم استفاده می کرد.
مریم هم خب یه چیزایی یاد می گرفت !
می دونی چیکار می کردن ؟!
اونا اسراری رو از دهن کله گنده هایی که میامدن پیششون بیرون می کشیدن !
فقط هیپنوتیزم که نبود ، همه که نمی خواستن هیپنوتیزم شن.
دکتر روش های دیگه ای هم بلد بود که همه رو یه جایی ، توی تله مینداخت.
تست های زیادی داشت که از آدما می گرفت.
حدسایی می زد و بهشون یه دستی می زد که همه چیزو می دونه !
پس بهتره خودشون بگن ، که دکتر زودتر بتونه کمکشون کنه !
ورزشکارا ، بازیگرای معروف ، مدیرا ، حتی آدم های مهم دولتی ، یا خانواده هاشون... رازهایی رو لو می دادن ، چون دکتر رو ، محرم می دونستن !
جزو گروه خودشون ، حسابش میکردن !
حتی زن یکی از آدمای مهم ، به دکتر گفته بود که خیانت کرده، اما شوهرش نمی دونه...
خلاصه مطب دکتر شده بود محل اسرار نگو !
دکتر علوی با همه آدم گنده ها ، ارتباط نزدیک داشت ، فقط پیش اون می رفتن چون سفارش شده بود. یعنی امتحان شده بود...
به رازداریش ، شکی نداشتن.
برای همین گاهی برای درمان زودتر ، هیپنوتیزم هم قبول می کردن و وقتی که به هوش میامدن ، مریم ازشون حق السکوت می خواست !
وگرنه تهدید !
تازه موقع خواب ، جیباشونم خالی می کردن و بدون پول می فرستادنشون برن !
به دلیل ضبط کردن صداشون ، موقع هیپنوتیزم و برداشتن فیلم ، ازشون کلی آتو داشتن.
این یه کار کاملا مجرمانه ست !
تو اتاقی که فردی هیپنوتیزم میشه ، صدا ضبط کردن و فیلم برداری ممنوعه !
دکتر ، از زیبایی مریم استفاده می کرد و همه ی آدما رو یه جوری جلب می کرد ، که به هیپنوتیزم تن در بدن !
می گفت : هیپنوتیزور شما ، همین مریم خانم گله .
دستیار باهوشم !
اونا هم از ما بهترون بودن.
همه شون یه مقام گنده داشتن ، به شهرت دکتر و معصومیت صورت مریم ، اعتماد می کردن !
و بعد دکتر بلد بود چیزایی ازشون بکشه بیرون ، که همه آدم ها پنهان می کنن.
بعدا هم روشون نمیشد به کسی بگن چی شده و مجبور بودن مدام به دکتر حق السکوت بدن !
الان این دختره، نامزدت ، در خطره !
به خاطر اینکه فکر مبکنم مریم ، یه کاری رو ذهن نامزدت انجام داده.
انقدر از دکتر علوی یاد گرفته که ذهن این بچه رو شستشو بده !
من نمی دونم باهاش چیکار کرده ، ولی دیدم نامزدت ، حواسش درست سر جاش نیست...
انگار ترسیده ! ولی نمیدونه از چی !
من حالت چشمای مریمو می شناسم ، وقتی داشت به اون دختر جوون ، نامزدت ، نگاه میکرد..من این حالتو قبلا هم توی صورتش دیدم.
مریم مریضه...
ازش دوری کنید !
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_شصت_و_سوم
#چیستایثربی
#چیستا_یثربی
#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی
هرگونه اشتراک یا برداشت از این داستان ؛ منوط به ذکر #نام_نویسنده است.
#کانال_قصه_چیستایثربی
@chistaa_2
#چیستایثربی_کانال_رسمی
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
Telegram
چیستایثربی کانال رسمی
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi)
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_شصت_و_چهارم
#چیستایثربی
محسن گفت : احتمالا مریم ، روی ذهن حامد کار کرده !
بعضیا دوست دارن ، سرنوشت آدما رو به بازی بگیرن.
شاید به خاطر اینکه ، خودش خیانت کرده ، حالا دلش می خواد خیانت حامد رو ببینه ، که حس نکنه آدم بدیه !
در مورد تو هم ، که می خواد تو منو دیگه نخوای !
معلومه چرا... نقشه ای داره حتما.
گفتم : مریم خیانت کرده ؟!
گفت : تو خبر نداری !
اون خودش خواست با اون مرد ، عروسی کنه.
با همون استاد دانشگاه پولداری که خود مریم ، دنبالش بود !
دروغ میگه که خانواده ش ، به زور ، شوهرش دادن !
همه زندگیش این شده بود که دنبال اون استاده باشه،بالاخره هم تورش کرد !
بعدم هر کاری می گفت ، می کرد...
هر لباسی می گفت ، می پوشید...
هر جا می گفت ، می رفت !
حتی همین روانپزشکه...
اینم شوهرش بهش معرفی کرد .
شاید شوهره هم سهمی داشت ، نمی دونم !
فقط موقعی ، همه چیز ؛ لو میره که یه شاکی خصوصی پیدا میشه !
حکم جلب دکتر علوی رو که گرفتن ، مریم مجبوره فراری شه.
یه دفعه قیافه شو عوض کرد...
چادر سرش کرد ، دیگه جایی آفتابی نشد !
می دونی ، اون خیلی دلش می خواد که حامد فکر کنه به زور شوهرش دادن !...
به زور کتک یا هر چی !
مثلا حبسش کردن یا اینکه تهدیدش کردن !
نمی دونم چرا ؟
خانواده ش اینجوری نبودن ، به اون گفته بودن :
می تونی برای حامد صبر کنی ! اگه میخوای....
گفته بود : نه ، من می خوام با این استاده عروسی کنم ، حامد رو مثل برادر ، دوست دارم.
می خوام شوهرم ، منو ببره خارج ! گفته بود از اینجا بیزاره ...
استاده ، اقامت آمریکا داره !
- چرا خب ؟
- چون نمی تونست حامد رو بدوشه یا...
آدم با کسی که بزرگ شده ، رودروایسی داره.
حامد ، فقط یه والیبالیست بود ، میلیاردر نبود !
و یادت نره ، حامد می خواست ایران بمونه ،
اما این مرد خیلی پولدار بود و مهم تر از همه ، اقامت آمریکا داشت.
مریم اولین شرطی که گذاشت ، گفت ؛
باید یه خونه به اسمم کنی و بعد شرط های دیگه ش شروع شد !
سفرای خارج ، سرویسای طلا و...
اصلا این مریم نبود !
حامد ، تصوری که از مریم داره ، بچه گیهای مریمه.
خانواده ها سنتی بودن ، اجازه نمی دادن اینا زیاد صمیمی شن ! یا با هم تنها باشن ...
حامد ، دوران نوجوانی مریمو از دور دیده !
خودش ، همش درگیر تیم جوانان والیبال بود و اردوهای خارج از کشور !
تصوری که داره ، اون مریم پاک بچه ساله !
نمی دونه که سال های نوجوانی ، مریم کاملا عوض میشه !
معیارش پول میشه و رفتن از ایران و...
الانم می خواد حامد نفهمه که این ازدواج ، کاملا با میل خودش صورت گرفته !
گفتم : الان چرا ؟
گفت : حتما نقشه ی فکر شده ای داره !
یادمه اون مرده تو دادگاه هی داد می زد...
می گفت : زن ، تو دنبال من بودی !...
ما می خندیدیم !
خب ، ظاهرا راست می گفته !
گفتم : صبر کن ، گیج شدم !
خب چرا می خواد من ، به تو نرسم ؟
یعنی منو هیپنوتیزم کرده ، که تو رو از یاد ببرم ؟
گفت : نه ، فراموشی تو که کار اون نیست !
بعد از سانحه و ضربه ی مغزی ، ممکنه پیش میاد.
اون کار بدتری کرده...
حامد رو عاشق تو کرده !
حامد طفلی رو ...
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_شصت_و_چهارم
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی
هرگونه اشتراک یا برداشت از این داستان ؛ منوط به ذکر #نام_نویسنده است.
#کانال_قصه_چیستایثربی
@chistaa_2
#چیستایثربی_کانال_رسمی
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
#قسمت_شصت_و_چهارم
#چیستایثربی
محسن گفت : احتمالا مریم ، روی ذهن حامد کار کرده !
بعضیا دوست دارن ، سرنوشت آدما رو به بازی بگیرن.
شاید به خاطر اینکه ، خودش خیانت کرده ، حالا دلش می خواد خیانت حامد رو ببینه ، که حس نکنه آدم بدیه !
در مورد تو هم ، که می خواد تو منو دیگه نخوای !
معلومه چرا... نقشه ای داره حتما.
گفتم : مریم خیانت کرده ؟!
گفت : تو خبر نداری !
اون خودش خواست با اون مرد ، عروسی کنه.
با همون استاد دانشگاه پولداری که خود مریم ، دنبالش بود !
دروغ میگه که خانواده ش ، به زور ، شوهرش دادن !
همه زندگیش این شده بود که دنبال اون استاده باشه،بالاخره هم تورش کرد !
بعدم هر کاری می گفت ، می کرد...
هر لباسی می گفت ، می پوشید...
هر جا می گفت ، می رفت !
حتی همین روانپزشکه...
اینم شوهرش بهش معرفی کرد .
شاید شوهره هم سهمی داشت ، نمی دونم !
فقط موقعی ، همه چیز ؛ لو میره که یه شاکی خصوصی پیدا میشه !
حکم جلب دکتر علوی رو که گرفتن ، مریم مجبوره فراری شه.
یه دفعه قیافه شو عوض کرد...
چادر سرش کرد ، دیگه جایی آفتابی نشد !
می دونی ، اون خیلی دلش می خواد که حامد فکر کنه به زور شوهرش دادن !...
به زور کتک یا هر چی !
مثلا حبسش کردن یا اینکه تهدیدش کردن !
نمی دونم چرا ؟
خانواده ش اینجوری نبودن ، به اون گفته بودن :
می تونی برای حامد صبر کنی ! اگه میخوای....
گفته بود : نه ، من می خوام با این استاده عروسی کنم ، حامد رو مثل برادر ، دوست دارم.
می خوام شوهرم ، منو ببره خارج ! گفته بود از اینجا بیزاره ...
استاده ، اقامت آمریکا داره !
- چرا خب ؟
- چون نمی تونست حامد رو بدوشه یا...
آدم با کسی که بزرگ شده ، رودروایسی داره.
حامد ، فقط یه والیبالیست بود ، میلیاردر نبود !
و یادت نره ، حامد می خواست ایران بمونه ،
اما این مرد خیلی پولدار بود و مهم تر از همه ، اقامت آمریکا داشت.
مریم اولین شرطی که گذاشت ، گفت ؛
باید یه خونه به اسمم کنی و بعد شرط های دیگه ش شروع شد !
سفرای خارج ، سرویسای طلا و...
اصلا این مریم نبود !
حامد ، تصوری که از مریم داره ، بچه گیهای مریمه.
خانواده ها سنتی بودن ، اجازه نمی دادن اینا زیاد صمیمی شن ! یا با هم تنها باشن ...
حامد ، دوران نوجوانی مریمو از دور دیده !
خودش ، همش درگیر تیم جوانان والیبال بود و اردوهای خارج از کشور !
تصوری که داره ، اون مریم پاک بچه ساله !
نمی دونه که سال های نوجوانی ، مریم کاملا عوض میشه !
معیارش پول میشه و رفتن از ایران و...
الانم می خواد حامد نفهمه که این ازدواج ، کاملا با میل خودش صورت گرفته !
گفتم : الان چرا ؟
گفت : حتما نقشه ی فکر شده ای داره !
یادمه اون مرده تو دادگاه هی داد می زد...
می گفت : زن ، تو دنبال من بودی !...
ما می خندیدیم !
خب ، ظاهرا راست می گفته !
گفتم : صبر کن ، گیج شدم !
خب چرا می خواد من ، به تو نرسم ؟
یعنی منو هیپنوتیزم کرده ، که تو رو از یاد ببرم ؟
گفت : نه ، فراموشی تو که کار اون نیست !
بعد از سانحه و ضربه ی مغزی ، ممکنه پیش میاد.
اون کار بدتری کرده...
حامد رو عاشق تو کرده !
حامد طفلی رو ...
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_شصت_و_چهارم
#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی
هرگونه اشتراک یا برداشت از این داستان ؛ منوط به ذکر #نام_نویسنده است.
#کانال_قصه_چیستایثربی
@chistaa_2
#چیستایثربی_کانال_رسمی
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
Telegram
چیستایثربی کانال رسمی
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi)
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_شصت_و_پنجم
#چیستایثربی
محسن بعد از اینکه تند و تند ، این اطلاعات را داد ، گفت :
همین جا باش...
من باید برم یه چیزایی برای خوردن بخرم... جایی نری !
الان ، هیچ جا ، به اندازه ی خونه ی من ، امن نیست.
کجا را داشتم بروم !
گفتم : زود بیا...
محسن رفت...
دیگر به هیچکس اطمینان نداشتم ، حتی مینا که می گفتند دخترخاله ی من است و الان دارد از مادرم مراقبت می کند.
از کجا به او اطمینان می کردم ؟!
دلم می خواست به خانه مان زنگ بزنم ، ولی گوشی ام در کیفم نبود... عجیب بود !
یک تلفن شکسته روی میز بود.
شماره ی خانه مان را گرفتم...
زنی ، گوشی را برداشت.
گفتم : مینا شمایید ؟
گفت : من مریمم !
مینا امروز امتحان داشت ، هیچ معلومه تو کجایی ؟
حامد رو آوردیم خونه. بهتره خدا رو شکر...
فقط نباید عصبی شه !
از ترس زبانم بند آمد.
او پیش مادر من چکار می کرد ؟
گفتم : می خوام ببینمت.
گفت : بیا خونه ببین !
گفتم : جلوی مادرم نه !
گفت : اون خوابه !
گفتم : آدرس یه پارکو می دم... نزدیک خونه ست.
گفت : امان از دست تو ، بده !
آدرس را نوشت.
محسن در را قفل نکرده بود.
عمدا یادداشتی نگذاشتم...
باید مریم را تنها می دیدم ، باید خودم با او حرف می زدم.
سر ساعت آمد...
باد در چادرش می وزید و انگار داشت او را با خود می برد.
خواست بغلم کند ، خودم را کنار کشیدم.
گفت : خدا رو شکر ، حامد ، مشکل ویروسی نداشته ، فقط عصبی بوده !
گفتم : نیامدم درباره ی حامد حرف بزنم.
درباره ی خودت...
اون خانم پرستاره کی بود ؟
گفت : چطور ؟
گفتم : لازمه...
گفت : با دکتر علوی رابطه داشت ، شایدم صیغه ش بود ، بیشتر نمی دونم ...
مدام اونجا بود... مطب دکتر !
چیزی گفته ؟
گفتم : تو چرا موقع کمای من ، میامدی دم گوشم حرف می زدی ؟
چی می گفتی ؟
گفت : دکتر گفته بود اگه دم گوش افراد توی کما ، حرفای خوب و امید بخش بزنیم زودتر برمیگردن.
کار بدی کردم ؟!
گفتم : چرا با حامد عروسی نمی کنی ؟
گفت : اون عقب می ندازه ! چه می دونم !
به چی شک کردی ؟
حس کردم دهانم خشک شده و چیزی راه گلویم را بسته...
این مریم ساده ای که می دیدم ، نمی توانست آنقدر بد باشد !
گفتم : تو هیپنوتیزم بلدی ؟
گفت : نه راستش ، خیلی کم...
من هیچوقت کسی رو هیپنوتیزم نکردم.
اونجا ، فقط یه منشی ساده بودم.
این خانم پرستاری که دیدی ، اسمش نازیه.
اون ، دستیار اصلی دکتر بود !
عجیبه هر وقت با تو میام بیرون ، حس می کنم اونو از دور می بینم...
ولی بعد ، با خودم میگم ، اشتباه کردم !
نمی دونم چرا حس می کنم الانم همین دور و براست.
با من که کاری نداره...
نگران توام !
گفتم : مگه منو می شناسه ؟
گفت : تازه فهمیدم آره ، عجیبه !
حامد بهم گفت که این خانم ، پرستار تو هم بوده !
عجیب تر اینه که من اصلا تو بیمارستان ، ندیدمش !
فقط من اگه جای تو بودم ، زودتر با محسن عروسی می کردم.
درسته عشقتونو یادت نمیاد ، ولی بچه ی خوبیه.
شاید بعدا همه چیزو یادت بیاد !
فعلا تویه دوست محرم می خوای !
مگه نه ؟!
اون عاشقته !
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_شصت_و_پنجم
#چیستایثربی
#چیستا_یثربی
#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی
هرگونه اشتراک یا برداشت از این داستان ؛ منوط به ذکر #نام_نویسنده است.
#کانال_قصه_چیستایثربی
@chistaa_2
#چیستایثربی_کانال_رسمی
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
#قسمت_شصت_و_پنجم
#چیستایثربی
محسن بعد از اینکه تند و تند ، این اطلاعات را داد ، گفت :
همین جا باش...
من باید برم یه چیزایی برای خوردن بخرم... جایی نری !
الان ، هیچ جا ، به اندازه ی خونه ی من ، امن نیست.
کجا را داشتم بروم !
گفتم : زود بیا...
محسن رفت...
دیگر به هیچکس اطمینان نداشتم ، حتی مینا که می گفتند دخترخاله ی من است و الان دارد از مادرم مراقبت می کند.
از کجا به او اطمینان می کردم ؟!
دلم می خواست به خانه مان زنگ بزنم ، ولی گوشی ام در کیفم نبود... عجیب بود !
یک تلفن شکسته روی میز بود.
شماره ی خانه مان را گرفتم...
زنی ، گوشی را برداشت.
گفتم : مینا شمایید ؟
گفت : من مریمم !
مینا امروز امتحان داشت ، هیچ معلومه تو کجایی ؟
حامد رو آوردیم خونه. بهتره خدا رو شکر...
فقط نباید عصبی شه !
از ترس زبانم بند آمد.
او پیش مادر من چکار می کرد ؟
گفتم : می خوام ببینمت.
گفت : بیا خونه ببین !
گفتم : جلوی مادرم نه !
گفت : اون خوابه !
گفتم : آدرس یه پارکو می دم... نزدیک خونه ست.
گفت : امان از دست تو ، بده !
آدرس را نوشت.
محسن در را قفل نکرده بود.
عمدا یادداشتی نگذاشتم...
باید مریم را تنها می دیدم ، باید خودم با او حرف می زدم.
سر ساعت آمد...
باد در چادرش می وزید و انگار داشت او را با خود می برد.
خواست بغلم کند ، خودم را کنار کشیدم.
گفت : خدا رو شکر ، حامد ، مشکل ویروسی نداشته ، فقط عصبی بوده !
گفتم : نیامدم درباره ی حامد حرف بزنم.
درباره ی خودت...
اون خانم پرستاره کی بود ؟
گفت : چطور ؟
گفتم : لازمه...
گفت : با دکتر علوی رابطه داشت ، شایدم صیغه ش بود ، بیشتر نمی دونم ...
مدام اونجا بود... مطب دکتر !
چیزی گفته ؟
گفتم : تو چرا موقع کمای من ، میامدی دم گوشم حرف می زدی ؟
چی می گفتی ؟
گفت : دکتر گفته بود اگه دم گوش افراد توی کما ، حرفای خوب و امید بخش بزنیم زودتر برمیگردن.
کار بدی کردم ؟!
گفتم : چرا با حامد عروسی نمی کنی ؟
گفت : اون عقب می ندازه ! چه می دونم !
به چی شک کردی ؟
حس کردم دهانم خشک شده و چیزی راه گلویم را بسته...
این مریم ساده ای که می دیدم ، نمی توانست آنقدر بد باشد !
گفتم : تو هیپنوتیزم بلدی ؟
گفت : نه راستش ، خیلی کم...
من هیچوقت کسی رو هیپنوتیزم نکردم.
اونجا ، فقط یه منشی ساده بودم.
این خانم پرستاری که دیدی ، اسمش نازیه.
اون ، دستیار اصلی دکتر بود !
عجیبه هر وقت با تو میام بیرون ، حس می کنم اونو از دور می بینم...
ولی بعد ، با خودم میگم ، اشتباه کردم !
نمی دونم چرا حس می کنم الانم همین دور و براست.
با من که کاری نداره...
نگران توام !
گفتم : مگه منو می شناسه ؟
گفت : تازه فهمیدم آره ، عجیبه !
حامد بهم گفت که این خانم ، پرستار تو هم بوده !
عجیب تر اینه که من اصلا تو بیمارستان ، ندیدمش !
فقط من اگه جای تو بودم ، زودتر با محسن عروسی می کردم.
درسته عشقتونو یادت نمیاد ، ولی بچه ی خوبیه.
شاید بعدا همه چیزو یادت بیاد !
فعلا تویه دوست محرم می خوای !
مگه نه ؟!
اون عاشقته !
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_شصت_و_پنجم
#چیستایثربی
#چیستا_یثربی
#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی
هرگونه اشتراک یا برداشت از این داستان ؛ منوط به ذکر #نام_نویسنده است.
#کانال_قصه_چیستایثربی
@chistaa_2
#چیستایثربی_کانال_رسمی
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
Telegram
چیستایثربی کانال رسمی
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi)
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_شصت_و_ششم
#چیستایثربی
همیشه شنیده بودم دنیا مثل یک توپ ، گرد است ، اگه بیندازیش بالا ، دوباره برمی گردد پایین.
توپ من هم رفته بود بالا ، اما دیگر برنگشته بود پایین !...
شاید لای شاخ و برگ های یک درخت گیر کرده بود !
مثل خودم ، که گیر کرده بودم ، بین آدم هایی که می گفتند دوستم دارند ، اما به کدامشون
می شد اعتماد کرد ، به جز مادرم ؟
آن مردی که می گفت ، عاشقم است ، حرف هایی می زد که سر در نمیاوردم ! گیجم می کرد....
و درست در تضاد با مریم بود و مریم با ظاهر معصومش ، تمام مدتی که من در کما بودم ، ظاهرا به من و مادرم رسیده بود !
حالا ، چرا حرف های بی ربطی می زد که من اصلا نمی فهمیدم!
و نازی !
نازی دیگر کجای زندگی من بود ؟!
از کجا یکدفعه پیدایش شد ؟!
و اصلا من بااین آدمها چه نسبتی داشتم ؟ یادم نمی آمد.
شاید مادرم ، سرنخ تمام این ها را
می دانست.
شاید مادرم ، تنها محل آرامشی بود که من به آن نیاز داشتم...
مادرم تنها کسی بود که می توانست به من بگوید چه کنم !
تصمیم گرفتم بروم خانه.
خوشبختانه هیچکس ، در خانه ی ما نبود ، در را بستم.
مادر بیدار بود و از پنجره ، بیرون را نگاه
می کرد.
گفتم : مادر ، تو دوران کمای من یادته ؟
گفت : خب آره.
گفتم : چی شده ؟
گفت : هیچی... یه دعوای احمقانه ارث و میراثی بود ، من بخشیدم...
گفتم : چیو بخشیدی ؟!
گفت : میدونستی برادرت ، پنهانی با یه زن مطلقه ازدواج کرده بود ، بدون اینکه من و تو بدونیم !
اسم زنه ، شهلا بود.
از برادرت خیلی بزرگتر... شاید بیست سال !
چهل و خرده ای سالش بود. زنه ، افسردگی حاد داشت، مدام قرص و مشروب می خورد ،
نمی دونم چش بود، یا چرا افسرده بود ، حتی نمیدونم اونشب ، چه قرصایی رو با هم خورد ، که خلاص !
مغزش یه دفعه وایساد. تو خواب ، مرده بود !
برادرت ، اون شب پیشش نبود !
درگیر عمل آپاندیس خودش بود !
تمام اموال شهلا ، قانونا می رسه به شوهر قانونیش ، یعنی داداشت ! پسر از دست رفته ی من ...
چون ظاهرا، هیچکس دیگه ای رو نداشت !
یعنی فرزند و مادر و پدری نداشت .
و برادرت ، یک شبه ، میلیاردر میشه ، اما برادرتو که می شناختی !
احساس گناه می کرده که اون شب ، پیش زنش نبوده ، دست به اون پول نمی زنه و چند وقت بعدم ، خودکشی و ....
میره اون دنیا ، پیش زنش !
شاید خودشم ، اولش اینو میخواست...
اما کیه که لحظات آخر ، وقتی دیگه نفسه نمیاد ، از مرگ نترسه ؟!
به هر حال اون رفت و ما رو تنها گذاشت .
گفتم : چرا اینارو زودتر به من نگفتی ؟
گفت : منم تازه فهمیدم.
دورانی که تو توی کما بودی ، از پچ پچه های مریم و حامد !...
یه چیزایی می گفتن... یه چیزایی می شنیدم...اونا فکر میکردن خوابم...
بعد مینا اومد،
به من گفت : پای پول زیادی وسطه خاله !
همه ش مال شماست !
من گفتم :من؟ من دست به اون پول نمی زنم. اصلا از اون ازدواج ، خبر نداشتم !
مینا گفت : چرا ؟
شما می تونید میلیاردر شید. همه ی مشکلات میرن. باپول ، همه چیز کم کم حل میشه ...
مشکل شیمی درمانی ، یا مشکلات مختلفی که دخترتون داره ، یه تنه همه رو حل میکنه !
گرچه الان دیگه حالش خوب نیست ، و ممکنه محجور تشخیص داده شه و اونوقت ، پولو کامل میدن به شما و دیگه تصمیم گیری با شماست ...
گفتم : من ، اون زنو نمی شناختم ؛ ندیده بودمش !
میگید ، پرستار دختر من ، این نازی خانمه ، خواهر زن پسر عزیز منه ؟!
پس حتما چشمش دنبال اون پوله !
بدید بهش !
من چه می دونم این پولی که به بچه م و زنش وفا نکرده ، از چه راهی به دست اومده !
می دونی مانا...
اینکه یه آدم ویلچری رو ، بیارن طبقه ی سوم یه خونه ، همیشه برام جای سوال بود.
این همه طبقه ی اول ، تو این شهر !
اونا می خواستن مارو بپان !
یا یه هدفی داشتن ...
فکر میکردن من خوابم...ولی من همه چیز رو میشنیدم ! با جزییات...چون لای در اتاقو باز میذاشتم .
اونا نمیدونن پول کجاست و فکر میکنن که ما ، جای پولو میدونیم ،
چون برادرت تو این خونه ، خودکشی کرده...
فکر میکنن وصیتی ، چیزی ممکنه گذاشته باشه یا حرفی زده باشه.
به مریم گفتم : پولو بخشیدم !
بده به خواهر شهلا اگه پولو پیدا کردین ، اما جای پولو نمی دونم...
واقعا نمیدونم !
هیچکس نمی دونه!...
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_شصت_و_ششم
#چیستایثربی
#چیستا_یثربی
#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی
هرگونه اشتراک یا برداشت از این داستان ؛ منوط به ذکر #نام_نویسنده است.
#کانال_قصه_چیستایثربی
@chistaa_2
#چیستایثربی_کانال_رسمی
@chista_yasrebii
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
#قسمت_شصت_و_ششم
#چیستایثربی
همیشه شنیده بودم دنیا مثل یک توپ ، گرد است ، اگه بیندازیش بالا ، دوباره برمی گردد پایین.
توپ من هم رفته بود بالا ، اما دیگر برنگشته بود پایین !...
شاید لای شاخ و برگ های یک درخت گیر کرده بود !
مثل خودم ، که گیر کرده بودم ، بین آدم هایی که می گفتند دوستم دارند ، اما به کدامشون
می شد اعتماد کرد ، به جز مادرم ؟
آن مردی که می گفت ، عاشقم است ، حرف هایی می زد که سر در نمیاوردم ! گیجم می کرد....
و درست در تضاد با مریم بود و مریم با ظاهر معصومش ، تمام مدتی که من در کما بودم ، ظاهرا به من و مادرم رسیده بود !
حالا ، چرا حرف های بی ربطی می زد که من اصلا نمی فهمیدم!
و نازی !
نازی دیگر کجای زندگی من بود ؟!
از کجا یکدفعه پیدایش شد ؟!
و اصلا من بااین آدمها چه نسبتی داشتم ؟ یادم نمی آمد.
شاید مادرم ، سرنخ تمام این ها را
می دانست.
شاید مادرم ، تنها محل آرامشی بود که من به آن نیاز داشتم...
مادرم تنها کسی بود که می توانست به من بگوید چه کنم !
تصمیم گرفتم بروم خانه.
خوشبختانه هیچکس ، در خانه ی ما نبود ، در را بستم.
مادر بیدار بود و از پنجره ، بیرون را نگاه
می کرد.
گفتم : مادر ، تو دوران کمای من یادته ؟
گفت : خب آره.
گفتم : چی شده ؟
گفت : هیچی... یه دعوای احمقانه ارث و میراثی بود ، من بخشیدم...
گفتم : چیو بخشیدی ؟!
گفت : میدونستی برادرت ، پنهانی با یه زن مطلقه ازدواج کرده بود ، بدون اینکه من و تو بدونیم !
اسم زنه ، شهلا بود.
از برادرت خیلی بزرگتر... شاید بیست سال !
چهل و خرده ای سالش بود. زنه ، افسردگی حاد داشت، مدام قرص و مشروب می خورد ،
نمی دونم چش بود، یا چرا افسرده بود ، حتی نمیدونم اونشب ، چه قرصایی رو با هم خورد ، که خلاص !
مغزش یه دفعه وایساد. تو خواب ، مرده بود !
برادرت ، اون شب پیشش نبود !
درگیر عمل آپاندیس خودش بود !
تمام اموال شهلا ، قانونا می رسه به شوهر قانونیش ، یعنی داداشت ! پسر از دست رفته ی من ...
چون ظاهرا، هیچکس دیگه ای رو نداشت !
یعنی فرزند و مادر و پدری نداشت .
و برادرت ، یک شبه ، میلیاردر میشه ، اما برادرتو که می شناختی !
احساس گناه می کرده که اون شب ، پیش زنش نبوده ، دست به اون پول نمی زنه و چند وقت بعدم ، خودکشی و ....
میره اون دنیا ، پیش زنش !
شاید خودشم ، اولش اینو میخواست...
اما کیه که لحظات آخر ، وقتی دیگه نفسه نمیاد ، از مرگ نترسه ؟!
به هر حال اون رفت و ما رو تنها گذاشت .
گفتم : چرا اینارو زودتر به من نگفتی ؟
گفت : منم تازه فهمیدم.
دورانی که تو توی کما بودی ، از پچ پچه های مریم و حامد !...
یه چیزایی می گفتن... یه چیزایی می شنیدم...اونا فکر میکردن خوابم...
بعد مینا اومد،
به من گفت : پای پول زیادی وسطه خاله !
همه ش مال شماست !
من گفتم :من؟ من دست به اون پول نمی زنم. اصلا از اون ازدواج ، خبر نداشتم !
مینا گفت : چرا ؟
شما می تونید میلیاردر شید. همه ی مشکلات میرن. باپول ، همه چیز کم کم حل میشه ...
مشکل شیمی درمانی ، یا مشکلات مختلفی که دخترتون داره ، یه تنه همه رو حل میکنه !
گرچه الان دیگه حالش خوب نیست ، و ممکنه محجور تشخیص داده شه و اونوقت ، پولو کامل میدن به شما و دیگه تصمیم گیری با شماست ...
گفتم : من ، اون زنو نمی شناختم ؛ ندیده بودمش !
میگید ، پرستار دختر من ، این نازی خانمه ، خواهر زن پسر عزیز منه ؟!
پس حتما چشمش دنبال اون پوله !
بدید بهش !
من چه می دونم این پولی که به بچه م و زنش وفا نکرده ، از چه راهی به دست اومده !
می دونی مانا...
اینکه یه آدم ویلچری رو ، بیارن طبقه ی سوم یه خونه ، همیشه برام جای سوال بود.
این همه طبقه ی اول ، تو این شهر !
اونا می خواستن مارو بپان !
یا یه هدفی داشتن ...
فکر میکردن من خوابم...ولی من همه چیز رو میشنیدم ! با جزییات...چون لای در اتاقو باز میذاشتم .
اونا نمیدونن پول کجاست و فکر میکنن که ما ، جای پولو میدونیم ،
چون برادرت تو این خونه ، خودکشی کرده...
فکر میکنن وصیتی ، چیزی ممکنه گذاشته باشه یا حرفی زده باشه.
به مریم گفتم : پولو بخشیدم !
بده به خواهر شهلا اگه پولو پیدا کردین ، اما جای پولو نمی دونم...
واقعا نمیدونم !
هیچکس نمی دونه!...
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_شصت_و_ششم
#چیستایثربی
#چیستا_یثربی
#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی
هرگونه اشتراک یا برداشت از این داستان ؛ منوط به ذکر #نام_نویسنده است.
#کانال_قصه_چیستایثربی
@chistaa_2
#چیستایثربی_کانال_رسمی
@chista_yasrebii
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
Telegram
چیستایثربی کانال رسمی
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi)
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_شصت_و_هفتم
#چیستایثربی
چه کسی راست می گفت ؟
چه کسی دروغ ؟
اصلا مگر اهمیتی هم داشت !
برای من که چیزی یادم نمی آمد ، دروغ ، راست به نظر می آمد و راست به نظر دروغ...
ولی مادرم معذب بود ،
گفت : تو این خونه دیگه حس آرامش ندارم ، فکر می کنم همش یه نفر پشت در وایساده داره گوش می کنه.
صدای پچ پچ می شنوم ، فکر می کنم همش دارن درباره ی یه چیزی حرف می زنن که ما نمی دونیم
گفتم : اون پول اگه به برادرم هم رسیده باشه ، حقش بوده.
خب اون زن قانونیش بوده...
من زیاد برادرمو، اواخر زندگیش ، یادم نمیاد.
شما که یادتون میاد ! مثلا با اون پول چیکارکرده ؟
برده تحویل داده به یه مرکز خیریه !
به یه زن بدبخت خراب ؟
شیرخوارگاه ، یا به یه بیمارستان ، مثلا بچه های روانی ؟
یا شاید هم ، خاکشون کرده زیر خاک یه باغچه ؟
یا برده تو کوچه های فقیرنشین پایین شهر ، بین مردم تقسیم کرده !
به هر حال ما نمی دونیم اون پول کجاست !
و اونا فکر می کنن ما می دونیم !...
اینکه مریم داره راست میگه یا اینکه نازی داره راست میگه ، اصلا مهم نیست...
به نظرم هردوشون دارن دروغ میگن ، اونا فقط جای پولو میخوان.
مادرم گفت : کاش جایی بود می رفتیم ، دیگه اینجا راحت نیستم .
از اینکه فکر کنم دارن ما رو میپان ، متنفرم...
گفتم : خونه ی محسن هست.
مادرم گفت : چه جوری میشه به اون اعتماد کرد ؟
اونم مثل اینا نشه !
گفتم : اون تنها کسیه که فعلا داریم ، تازه اگه بهش اطمینانم کنیم چیزی از دست ندادیم.
ما جلوش حرفی نمی زنیم.
ما واقعا جای پولو ، نمی دونیم و خیلی زود معلوم میشه که محسن ، قابل اعتماده یا نه !
گفت : چه جوری ازجلوی اینا ، رد شیم ؟!
یه بند دارن مارو از پشت سوراخ های کلیدشون میپان !
حتی حس می کنم زن طبقه ی اول رو با خودشون ، همدست کردن ، داره گزارش هر لحظه ما رو میده .
گفتم : آسونه ، یه فکری به ذهنم رسید !
به یکی از شرکت های اسباب کشی زنگ زدم و گفتم ، ما می خوایم وسایلمونو جابجا کنیم.
گفتند : همین امروز ؟
گفتم : نه امروز فقط بسته بندی !
جایی نمی بریم و خواهش می کنم فقط کارمند خانوم بفرستید !
چون مادر من حساسیت داره و تا حد ممکن محجبه...می دونید که ؛ وسواس...خب باید محجبه و اهل وضو باشن ، وگرنه مادرم نمیذاره به وسایل دست بزنن... حتما کارگر زن برای بسته بندی دارید؟ الان جابجایی لازم نیست .
گفتند : بله ، فهمیدیم...
حدود یک ساعت بعد ، حدود پنج زن محجبه ، وارد خانه ی ما شدند ، و شروع به جمع کردن وسایل در کارتون ها کردند.
ما به آن ها گفتیم ، دو تا از چادرهای شما را می خریم ، این پولش.
حالا پنج تامون با جعبه ها با هم بیرون میریم.
ما و سه تا از شما !
جعبه ها رو بذارید دم روزنامه فروشه؛ سر کوچه !
اسم منو بگید ، قبول می کنه.
ما دستمزدتونو الان میدیم و شما انگار کارتون تموم شده ، دم در ، با ما حرف نمی زنید.
انگار ما هم ، جزو شماییم.
کارگر بسته بندی !
حدود یک ساعت دیگه ، دوتای دیگه شما که ، تو این خونه باقی موندن ، از خونه بیرون میرن ، با چادر نمازای مادرم !
نه می دونید ما کی هستیم ، نه می دونید ما کی بیرون رفتیم ! فهمیدید ؟
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_شصت_و_هفتم
#چیستایثربی
#چیستا_یثربی
#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی
هرگونه اشتراک یا برداشت از این داستان ؛ منوط به ذکر #نام_نویسنده است.
#کانال_قصه_چیستایثربی
@chistaa_2
#چیستایثربی_کانال_رسمی
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
#قسمت_شصت_و_هفتم
#چیستایثربی
چه کسی راست می گفت ؟
چه کسی دروغ ؟
اصلا مگر اهمیتی هم داشت !
برای من که چیزی یادم نمی آمد ، دروغ ، راست به نظر می آمد و راست به نظر دروغ...
ولی مادرم معذب بود ،
گفت : تو این خونه دیگه حس آرامش ندارم ، فکر می کنم همش یه نفر پشت در وایساده داره گوش می کنه.
صدای پچ پچ می شنوم ، فکر می کنم همش دارن درباره ی یه چیزی حرف می زنن که ما نمی دونیم
گفتم : اون پول اگه به برادرم هم رسیده باشه ، حقش بوده.
خب اون زن قانونیش بوده...
من زیاد برادرمو، اواخر زندگیش ، یادم نمیاد.
شما که یادتون میاد ! مثلا با اون پول چیکارکرده ؟
برده تحویل داده به یه مرکز خیریه !
به یه زن بدبخت خراب ؟
شیرخوارگاه ، یا به یه بیمارستان ، مثلا بچه های روانی ؟
یا شاید هم ، خاکشون کرده زیر خاک یه باغچه ؟
یا برده تو کوچه های فقیرنشین پایین شهر ، بین مردم تقسیم کرده !
به هر حال ما نمی دونیم اون پول کجاست !
و اونا فکر می کنن ما می دونیم !...
اینکه مریم داره راست میگه یا اینکه نازی داره راست میگه ، اصلا مهم نیست...
به نظرم هردوشون دارن دروغ میگن ، اونا فقط جای پولو میخوان.
مادرم گفت : کاش جایی بود می رفتیم ، دیگه اینجا راحت نیستم .
از اینکه فکر کنم دارن ما رو میپان ، متنفرم...
گفتم : خونه ی محسن هست.
مادرم گفت : چه جوری میشه به اون اعتماد کرد ؟
اونم مثل اینا نشه !
گفتم : اون تنها کسیه که فعلا داریم ، تازه اگه بهش اطمینانم کنیم چیزی از دست ندادیم.
ما جلوش حرفی نمی زنیم.
ما واقعا جای پولو ، نمی دونیم و خیلی زود معلوم میشه که محسن ، قابل اعتماده یا نه !
گفت : چه جوری ازجلوی اینا ، رد شیم ؟!
یه بند دارن مارو از پشت سوراخ های کلیدشون میپان !
حتی حس می کنم زن طبقه ی اول رو با خودشون ، همدست کردن ، داره گزارش هر لحظه ما رو میده .
گفتم : آسونه ، یه فکری به ذهنم رسید !
به یکی از شرکت های اسباب کشی زنگ زدم و گفتم ، ما می خوایم وسایلمونو جابجا کنیم.
گفتند : همین امروز ؟
گفتم : نه امروز فقط بسته بندی !
جایی نمی بریم و خواهش می کنم فقط کارمند خانوم بفرستید !
چون مادر من حساسیت داره و تا حد ممکن محجبه...می دونید که ؛ وسواس...خب باید محجبه و اهل وضو باشن ، وگرنه مادرم نمیذاره به وسایل دست بزنن... حتما کارگر زن برای بسته بندی دارید؟ الان جابجایی لازم نیست .
گفتند : بله ، فهمیدیم...
حدود یک ساعت بعد ، حدود پنج زن محجبه ، وارد خانه ی ما شدند ، و شروع به جمع کردن وسایل در کارتون ها کردند.
ما به آن ها گفتیم ، دو تا از چادرهای شما را می خریم ، این پولش.
حالا پنج تامون با جعبه ها با هم بیرون میریم.
ما و سه تا از شما !
جعبه ها رو بذارید دم روزنامه فروشه؛ سر کوچه !
اسم منو بگید ، قبول می کنه.
ما دستمزدتونو الان میدیم و شما انگار کارتون تموم شده ، دم در ، با ما حرف نمی زنید.
انگار ما هم ، جزو شماییم.
کارگر بسته بندی !
حدود یک ساعت دیگه ، دوتای دیگه شما که ، تو این خونه باقی موندن ، از خونه بیرون میرن ، با چادر نمازای مادرم !
نه می دونید ما کی هستیم ، نه می دونید ما کی بیرون رفتیم ! فهمیدید ؟
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_شصت_و_هفتم
#چیستایثربی
#چیستا_یثربی
#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی
هرگونه اشتراک یا برداشت از این داستان ؛ منوط به ذکر #نام_نویسنده است.
#کانال_قصه_چیستایثربی
@chistaa_2
#چیستایثربی_کانال_رسمی
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
Telegram
چیستایثربی کانال رسمی
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi)
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_شصت_و_هشتم
#چیستایثربی
آدرس محسن را داشتم...
روی کاغذی نوشته ، در جیبم گذاشته بود برای روز مبادا.
تا ما را دید ، انگار برق گرفته باشدش...
خیلی نگران بود.
گفت : نه یادداشتی ، نه هیچی ؟
داشت فریاد می زد.
گفت : مگه من نگفتم میخوام برم یه کم خوراکی بخرم ، کجا رفتی ؟
گفتم : باید مریمو می دیدم.
متوجه مادرم شد ، مودبانه سلام داد و گفت : خیلی خوش اومدین خانم ، ببخشید به کلبه حقیرانه ما نور آوردید ، ولی اینجا ، شاید مناسب شما نباشه.
من دوستی دارم که با مادرش تنها زندگی می کنه.همین کوچه...
اون دوستم می تونه مدتی بره یه جای دیگه ، پیش بچه های کارناوال ، و شما با مادر ایشون...
مادرم گفت : نه من همینجا راحتم ، هر جایی دخترم باشه ، منم همونجام !
محسن گفت : خب کجا رفتی ؟
گفتم : چند تا زن کارگر اسباب کشی رو دعوت کردم خونه ، قاطی اونا چادر سرمون کردیم ، اومدیم بیرون.
گفت : خب اونا ؛ از پشت در، از سوراخ قفل خونه شون ، نگاهتون می کردن ! خودت میدونی که دایم دارن شما رو می پان !
.
گفتم : همه ی صورتا پوشیده بود.
با ماسک صورت بزرگ ، که معمولا این خانمها برای گردو خاک می زنن.
چادرمونم جلو کشیدیم...
فهمیدن رفتیم ، نفهمیدن کدومیم که تعقیبمون کنن !
گفت : می دونن اینجایید حتما ! شک ندارن !
ولی خب ، ببین ، من یه چیزایی فهمیدم...
نازی و مریم با هم دوست بودن و هنوزم هستن.
گفتم : دوست ؟
هر کدوم از اون یکی ، بد میگه !
گفت : نه ، اونا یه سود مشترک این وسط دارن.
گفتم : چه سودی ؟
گفت : پول !
تو هیچ می دونی نازی کیه ؟
گفتم : نه !
فقط می دونم خواهر شهلا بوده ، یعنی خواهر زن داداش من.
گفت : نه ، نازی ، همه کاره ی دکتر علوی ام بود و دکتر ، ایرانه....
اون اصلا خارج نرفته !
اونا می دونن که پول زیاد شهلا ، به خانواده ی شما رسیده ، میخوان هر جور شده ، پولو ، پس بگیرن ، چون اون پولو ، سهم خودشون می دونن !
دکتر داره هدایتشون می کنه ، کاملا مشخصه تمام این بازی رو ، دکتره طراحی کرده.
امروز خیلی فکر کردم ، همه ش چهره ی یه مرد ، تو ذهنم میومد ، مدام !
حتی شب تصادف تو !...
یه نفر که اونجا کشیک می داد ، انگار منتظر کسی بود.
حتی توی بیمارستان تو !...
فکر می کردم اشتباه می کنم که این مرد رو مدام می بینم !
اشتباهی درکار نبود ، یه نفر ، یه مرد ، خوشتیپ با موهای جوگندمی و بارونی گرون قیمت...
گرچه بعضی وقتا ، لباسشو عوض می کرد و شلوار جین می پوشید ، که رد گم کنه...
اما اون همیشه ، اطراف اتاق تو بود.
ببین ، پای پول کمی درمیون نیست !
این پول می تونه زندگی چندتا آدمو از این رو به اون رو کنه !
این آدما ، حتما با هم یه نسبتی دارن...
من فعلا درمورد حامد ، حرفی نمی زنم ، چون واقعا مطمین نیستم ، ولی مریم ، نازی و دکتر ، دستشون تو یه کاسه ست !
گفتم : پس چرا از هم بد میگن ؟
گفت : میخوان تو رو گیج کنن ، میخوان تو رو درمونده کنن !
هر کدوم میخواد بگه ، مقصر اون یکیه ، تا کم کم از دهنت بپره و به یکیشون اعتماد کنی و جای پولارو بگی !
گفتم : خب ، تلاششون بیخوده !
نه من ، جای پولارو می دونم ، نه مادرم .
احتمالا الان ، اون پولا یه جا ، زیر خاک یه پارکه !
یا... به هر حال ، از دست رفته ...
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_شصت_و_هشتم
#چیستایثربی
#چیستا_یثربی
#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی
هرگونه اشتراک یا برداشت از این داستان ؛ منوط به ذکر #نام_نویسنده است.
#کانال_قصه_چیستایثربی
@chistaa_2
#چیستایثربی_کانال_رسمی
@chista_yasrebi_original
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
#قسمت_شصت_و_هشتم
#چیستایثربی
آدرس محسن را داشتم...
روی کاغذی نوشته ، در جیبم گذاشته بود برای روز مبادا.
تا ما را دید ، انگار برق گرفته باشدش...
خیلی نگران بود.
گفت : نه یادداشتی ، نه هیچی ؟
داشت فریاد می زد.
گفت : مگه من نگفتم میخوام برم یه کم خوراکی بخرم ، کجا رفتی ؟
گفتم : باید مریمو می دیدم.
متوجه مادرم شد ، مودبانه سلام داد و گفت : خیلی خوش اومدین خانم ، ببخشید به کلبه حقیرانه ما نور آوردید ، ولی اینجا ، شاید مناسب شما نباشه.
من دوستی دارم که با مادرش تنها زندگی می کنه.همین کوچه...
اون دوستم می تونه مدتی بره یه جای دیگه ، پیش بچه های کارناوال ، و شما با مادر ایشون...
مادرم گفت : نه من همینجا راحتم ، هر جایی دخترم باشه ، منم همونجام !
محسن گفت : خب کجا رفتی ؟
گفتم : چند تا زن کارگر اسباب کشی رو دعوت کردم خونه ، قاطی اونا چادر سرمون کردیم ، اومدیم بیرون.
گفت : خب اونا ؛ از پشت در، از سوراخ قفل خونه شون ، نگاهتون می کردن ! خودت میدونی که دایم دارن شما رو می پان !
.
گفتم : همه ی صورتا پوشیده بود.
با ماسک صورت بزرگ ، که معمولا این خانمها برای گردو خاک می زنن.
چادرمونم جلو کشیدیم...
فهمیدن رفتیم ، نفهمیدن کدومیم که تعقیبمون کنن !
گفت : می دونن اینجایید حتما ! شک ندارن !
ولی خب ، ببین ، من یه چیزایی فهمیدم...
نازی و مریم با هم دوست بودن و هنوزم هستن.
گفتم : دوست ؟
هر کدوم از اون یکی ، بد میگه !
گفت : نه ، اونا یه سود مشترک این وسط دارن.
گفتم : چه سودی ؟
گفت : پول !
تو هیچ می دونی نازی کیه ؟
گفتم : نه !
فقط می دونم خواهر شهلا بوده ، یعنی خواهر زن داداش من.
گفت : نه ، نازی ، همه کاره ی دکتر علوی ام بود و دکتر ، ایرانه....
اون اصلا خارج نرفته !
اونا می دونن که پول زیاد شهلا ، به خانواده ی شما رسیده ، میخوان هر جور شده ، پولو ، پس بگیرن ، چون اون پولو ، سهم خودشون می دونن !
دکتر داره هدایتشون می کنه ، کاملا مشخصه تمام این بازی رو ، دکتره طراحی کرده.
امروز خیلی فکر کردم ، همه ش چهره ی یه مرد ، تو ذهنم میومد ، مدام !
حتی شب تصادف تو !...
یه نفر که اونجا کشیک می داد ، انگار منتظر کسی بود.
حتی توی بیمارستان تو !...
فکر می کردم اشتباه می کنم که این مرد رو مدام می بینم !
اشتباهی درکار نبود ، یه نفر ، یه مرد ، خوشتیپ با موهای جوگندمی و بارونی گرون قیمت...
گرچه بعضی وقتا ، لباسشو عوض می کرد و شلوار جین می پوشید ، که رد گم کنه...
اما اون همیشه ، اطراف اتاق تو بود.
ببین ، پای پول کمی درمیون نیست !
این پول می تونه زندگی چندتا آدمو از این رو به اون رو کنه !
این آدما ، حتما با هم یه نسبتی دارن...
من فعلا درمورد حامد ، حرفی نمی زنم ، چون واقعا مطمین نیستم ، ولی مریم ، نازی و دکتر ، دستشون تو یه کاسه ست !
گفتم : پس چرا از هم بد میگن ؟
گفت : میخوان تو رو گیج کنن ، میخوان تو رو درمونده کنن !
هر کدوم میخواد بگه ، مقصر اون یکیه ، تا کم کم از دهنت بپره و به یکیشون اعتماد کنی و جای پولارو بگی !
گفتم : خب ، تلاششون بیخوده !
نه من ، جای پولارو می دونم ، نه مادرم .
احتمالا الان ، اون پولا یه جا ، زیر خاک یه پارکه !
یا... به هر حال ، از دست رفته ...
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_شصت_و_هشتم
#چیستایثربی
#چیستا_یثربی
#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی
هرگونه اشتراک یا برداشت از این داستان ؛ منوط به ذکر #نام_نویسنده است.
#کانال_قصه_چیستایثربی
@chistaa_2
#چیستایثربی_کانال_رسمی
@chista_yasrebi_original
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
Telegram
چیستایثربی کانال رسمی
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi)
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_شصت_و_نهم
#چیستایثربی
من داداشمو اونقدر یادم نمیاد.
خاطرات دور...
بچه گیامون بیشتر یادمه.
اما یه چیزی رو یادم نرفته ،
چیزی که اون موقع ، به نظرم خیلی مهم نبود و به پلیسام نگفتم ، ولی الان انگار جلوی چشمامه و مهمه !
محسن ، خیره به من نگاه کرد.
قلبم لحظه ای لرزید.
انگار ، این نگاه را می شناختم...
انگار می دانستم در فکرش چه می گذرد.
با وجود اینکه به او هم ، اعتماد نداشتم ، نمی دانستم او کیست ، و فردا او هم ، چه نقشه ای به پا می کند !
اما آن نگاه ، عاشقانه بود و من انگار قبلا دیده بودمش !
طعم میوه ای را در دهانم حس کردم که قبلا انگار چشیده بودم و دوستش داشتم.
مادرم گفت : چی ؟
اون چی بود که به منم نگفتی ؟
گفتم : اون دنبال یه چیزی می گشت...
کلافه بود.
یادمه قبل از اینکه بره حموم ، همه جای خونه رو گشت ؛ آخرم پیداش نکرد ، یا من فکر کردم پیداش نکرد.
چون با کلافه گی رفت حموم.
مادرم گفت : پسر من ، هیچوقت دنبال هیچی نمی گشت ، حتی پولشم ، گم می شد ، دنبالش نمی گشت...اشتباه فهمیدی!
گفتم : ولی من یادمه ، دنبال یه چیزی می گشت !
مادرم انگار عصبانی شد...
به محسن گفت : ببخشید دستشویی کجاست ؟
محسن ، باید مادرم را از سه پله پایین می برد تا دستشویی را نشانش دهد ، بعد آمد.
خیلی جدی ، روی دسته ی مبل من نشست.
قلبم ، شروع به تندتر زدن کرد...
نمی دانستم چرا ؟
شاید بوی عطرش مرا یاد چیزی انداخت ، یک دفعه رو به من کرد و گفت:
تو به من اطمینان داری ؟
گفتم : "نه ! دیگه به کی میشه اعتماد کرد ؟
رفیقت دشمنت درمیاد و دشمنت ، عاشقت !
دکترت ، جاسوس میشه !
و قهرمان والیبالیست کشور ، دیوانه !
دارم فکر می کنم تو میخوای چی بشی ؟
لابد فردا ، اعتراف می کنی پسر منی !
چه می دونم !
بهت اعتماد ندارم...
لبخندی زد و گفت : ما زمانی دوست بودیم.
گفتم : یه زمانی ، همه ی اینا دوست من بودن.
کو پس ؟!
چرا مثل فیلمای آگاتاکریستی ، همه یه دفعه همدست و دشمن من شدن و تشنه به خونم ؟!
محسن گفت : چون تو پولداری !
تو و مادرت ، الان میلیاردرین !
از وقتی برادرت مرده ، بودید و نمی دونستید !
گفتم : و تو همه ی این اطلاعاتو ، ازکجا داری ؟!..
درمورد اینکه دکتر علوی ، از ایران نرفته ؟
مریم و نازی همدستن و بقیه چیزا؟...
تو اصلا همه ی اینا رو از کجا می دونی ؟!
فقط یه ربع با نازی ، توی بیمارستان ، تنها حرف زدی !
اون که همه ی این اطلاعاتو بهت نگفته ، تو هم بچه نیستی که همه ی حرفاشو باور کنی !
گفت : اون نه ، ولی من یه تیم جاسوسی دارم ، یادت نره !
بچه های خونه ی کارناوال !
همه شون منو دوست دارن ، و اگه اطلاعاتی بخوام ، روش هاشون از من و تو ، خیلی جلوتر و ماهرانه تره !
بچه های این دوره ، توی نت ، خیلی از ما جلوترن.
من مدتی بود، به یه چیزایی شک کرده بودم ، و ازشون کمک گرفتم و باز می گیرم...
چون سر و کله ی نازی ، مریم و شاید هم حامد ، بزودی اینجا پیدا میشه !
برخورد فیزیکی ، یا دخالت پلیس نمیخوام !
بچه های کارناوال ، کافی ان ...
همونا که توی دوره ی سخت ترکن ! یا شاید هنوز ترک نکرده باشن ، ولی رفیقن ...
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_شصت_و_نهم
#چیستایثربی
#چیستا_یثربی
#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی
هرگونه اشتراک یا برداشت از این داستان ؛ منوط به ذکر #نام_نویسنده است.
#کانال_قصه_چیستایثربی
@chistaa_2
#چیستایثربی_کانال_رسمی
@chista_yasrebi_original
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
#قسمت_شصت_و_نهم
#چیستایثربی
من داداشمو اونقدر یادم نمیاد.
خاطرات دور...
بچه گیامون بیشتر یادمه.
اما یه چیزی رو یادم نرفته ،
چیزی که اون موقع ، به نظرم خیلی مهم نبود و به پلیسام نگفتم ، ولی الان انگار جلوی چشمامه و مهمه !
محسن ، خیره به من نگاه کرد.
قلبم لحظه ای لرزید.
انگار ، این نگاه را می شناختم...
انگار می دانستم در فکرش چه می گذرد.
با وجود اینکه به او هم ، اعتماد نداشتم ، نمی دانستم او کیست ، و فردا او هم ، چه نقشه ای به پا می کند !
اما آن نگاه ، عاشقانه بود و من انگار قبلا دیده بودمش !
طعم میوه ای را در دهانم حس کردم که قبلا انگار چشیده بودم و دوستش داشتم.
مادرم گفت : چی ؟
اون چی بود که به منم نگفتی ؟
گفتم : اون دنبال یه چیزی می گشت...
کلافه بود.
یادمه قبل از اینکه بره حموم ، همه جای خونه رو گشت ؛ آخرم پیداش نکرد ، یا من فکر کردم پیداش نکرد.
چون با کلافه گی رفت حموم.
مادرم گفت : پسر من ، هیچوقت دنبال هیچی نمی گشت ، حتی پولشم ، گم می شد ، دنبالش نمی گشت...اشتباه فهمیدی!
گفتم : ولی من یادمه ، دنبال یه چیزی می گشت !
مادرم انگار عصبانی شد...
به محسن گفت : ببخشید دستشویی کجاست ؟
محسن ، باید مادرم را از سه پله پایین می برد تا دستشویی را نشانش دهد ، بعد آمد.
خیلی جدی ، روی دسته ی مبل من نشست.
قلبم ، شروع به تندتر زدن کرد...
نمی دانستم چرا ؟
شاید بوی عطرش مرا یاد چیزی انداخت ، یک دفعه رو به من کرد و گفت:
تو به من اطمینان داری ؟
گفتم : "نه ! دیگه به کی میشه اعتماد کرد ؟
رفیقت دشمنت درمیاد و دشمنت ، عاشقت !
دکترت ، جاسوس میشه !
و قهرمان والیبالیست کشور ، دیوانه !
دارم فکر می کنم تو میخوای چی بشی ؟
لابد فردا ، اعتراف می کنی پسر منی !
چه می دونم !
بهت اعتماد ندارم...
لبخندی زد و گفت : ما زمانی دوست بودیم.
گفتم : یه زمانی ، همه ی اینا دوست من بودن.
کو پس ؟!
چرا مثل فیلمای آگاتاکریستی ، همه یه دفعه همدست و دشمن من شدن و تشنه به خونم ؟!
محسن گفت : چون تو پولداری !
تو و مادرت ، الان میلیاردرین !
از وقتی برادرت مرده ، بودید و نمی دونستید !
گفتم : و تو همه ی این اطلاعاتو ، ازکجا داری ؟!..
درمورد اینکه دکتر علوی ، از ایران نرفته ؟
مریم و نازی همدستن و بقیه چیزا؟...
تو اصلا همه ی اینا رو از کجا می دونی ؟!
فقط یه ربع با نازی ، توی بیمارستان ، تنها حرف زدی !
اون که همه ی این اطلاعاتو بهت نگفته ، تو هم بچه نیستی که همه ی حرفاشو باور کنی !
گفت : اون نه ، ولی من یه تیم جاسوسی دارم ، یادت نره !
بچه های خونه ی کارناوال !
همه شون منو دوست دارن ، و اگه اطلاعاتی بخوام ، روش هاشون از من و تو ، خیلی جلوتر و ماهرانه تره !
بچه های این دوره ، توی نت ، خیلی از ما جلوترن.
من مدتی بود، به یه چیزایی شک کرده بودم ، و ازشون کمک گرفتم و باز می گیرم...
چون سر و کله ی نازی ، مریم و شاید هم حامد ، بزودی اینجا پیدا میشه !
برخورد فیزیکی ، یا دخالت پلیس نمیخوام !
بچه های کارناوال ، کافی ان ...
همونا که توی دوره ی سخت ترکن ! یا شاید هنوز ترک نکرده باشن ، ولی رفیقن ...
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_شصت_و_نهم
#چیستایثربی
#چیستا_یثربی
#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی
هرگونه اشتراک یا برداشت از این داستان ؛ منوط به ذکر #نام_نویسنده است.
#کانال_قصه_چیستایثربی
@chistaa_2
#چیستایثربی_کانال_رسمی
@chista_yasrebi_original
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
Telegram
چیستایثربی کانال رسمی
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi)
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_هفتاد
#چیستایثربی
بچه های کارناوال که توی ترک اعتیادن ، کافی ان که اونا رو فراری بدن.
می دونم ، چون شیوه هاشونو می دونم.
با اونا زندگی کردم...
شاید معتاد شده باشن ، ولی رفاقتشون واقعیه...لااقل با من !
فقط میخوام یه چیزی رو بدونم.
گفتی که به من اعتماد نداری...
خب پس چه حسی به من داری که اومدی خونه ی من ؟ اصلا چرا اینجا ؟
با چه اعتمادی اومدی اصلا ؟
اونم با مادرت ؟
از کجا معلوم که من قاتل نباشم ؟!
یا سرکرده ی همه ی اونا ؟
یا جاسوسشون !
سوال سختی بود !
غافلگیر شدم...
گفتم : حس اینکه ، حس اینکه...
نتوانستم چیزی بگویم...
گاهی در دلت ، حسش می کنی ، ولی به زبان نمی آید.
گفتم : وای...
چرا مادرم تو دستشویی گیر کرده ؟
نیومد؟!...
حالش بد نشده باشه ؟!
محسن گفت : آخ ، ببخشید ، یادم رفت !
اون دستشویی ، درش از بیرون خرابه ، قفل میشه !...
به طرف دستشویی دوید.
نفس راحتی کشیدم...
درب توالت ، به دادم رسید.
چه حسی به او داشتم ؟
انگار وسط یک ظهر تابستان ، یک عطر خوشبو بزنم...فقط همین حس !
خوشبو ، ملایم ، خنک و کمی آرامش بخش...
همین !...
مادرم و محسن رسیدند.
گفتم : باشه !
من تا بیست و چهار ساعت ، به تو اطمینان
می کنم و فرض رو بر این میذارم که میخوای کمک کنی !...
خوبه ؟...
بعدشو دیگه نمی دونم !
قولی نمیدم !
گفت : کم نیست ؟
گفتم : نخیر ، زیادتم هست...
یه چیزی یادم آمد !
گفتم : یادمه وقتی داداش ، کلافه ، دنبال اون چیز می گشت ، ذهنم یه دفعه پرید.
دیگه تو خونه نبودم...
یاد شهر بازی افتادم که پدرم ، بچه گیامون ما رو می برد...
برادرم ، ترس از ارتفاع داشت.
سوار نمی شد ، فقط اون پایین وایمیساد و ما رو نگاه می کرد...
چرا این الان یادم اومد ؟!
آهان... چون هر بار می گفت :
بازم میخواین سوار شین ؟
کم نیست ؟
محسن ناگهان داد زد : آفرین... خودشه !
من و مادرم با تعجب گفتیم : چی ؟!
چی خودشه ؟!
گفت : تو هر وقت ، ذهنت میخواد از چیزی فرار کنه ، بی اختیار ، میری تو گذشته !
مثل روز مسابقه ی ما ، که گفتی خاطرات هولت می دادن جلو!
و متوجه مردم و اطرافت نبودی !
حالا اگه دوباره سوار اسکیت شی...
اگه ما ، من و تو ، دو نفره تنهایی با هم مسابقه بدیم ، و من جدی بخوام تو رو ، توی اسکیت له کنم ، یادت میاد که داداشت اون روز ، دنبال چی می گشت؟... درسته؟ احتمالا یادت میاد.
خیلی چیزای دیگه هم یادت میاد !
من مطمئنم...
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_هفتاد
#چیستایثربی
#چیستا_یثربی
#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی
هرگونه اشتراک یا برداشت از این داستان ؛ منوط به ذکر #نام_نویسنده است.
#کانال_قصه_چیستایثربی
@chistaa_2
#چیستایثربی_کانال_رسمی
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
#قسمت_هفتاد
#چیستایثربی
بچه های کارناوال که توی ترک اعتیادن ، کافی ان که اونا رو فراری بدن.
می دونم ، چون شیوه هاشونو می دونم.
با اونا زندگی کردم...
شاید معتاد شده باشن ، ولی رفاقتشون واقعیه...لااقل با من !
فقط میخوام یه چیزی رو بدونم.
گفتی که به من اعتماد نداری...
خب پس چه حسی به من داری که اومدی خونه ی من ؟ اصلا چرا اینجا ؟
با چه اعتمادی اومدی اصلا ؟
اونم با مادرت ؟
از کجا معلوم که من قاتل نباشم ؟!
یا سرکرده ی همه ی اونا ؟
یا جاسوسشون !
سوال سختی بود !
غافلگیر شدم...
گفتم : حس اینکه ، حس اینکه...
نتوانستم چیزی بگویم...
گاهی در دلت ، حسش می کنی ، ولی به زبان نمی آید.
گفتم : وای...
چرا مادرم تو دستشویی گیر کرده ؟
نیومد؟!...
حالش بد نشده باشه ؟!
محسن گفت : آخ ، ببخشید ، یادم رفت !
اون دستشویی ، درش از بیرون خرابه ، قفل میشه !...
به طرف دستشویی دوید.
نفس راحتی کشیدم...
درب توالت ، به دادم رسید.
چه حسی به او داشتم ؟
انگار وسط یک ظهر تابستان ، یک عطر خوشبو بزنم...فقط همین حس !
خوشبو ، ملایم ، خنک و کمی آرامش بخش...
همین !...
مادرم و محسن رسیدند.
گفتم : باشه !
من تا بیست و چهار ساعت ، به تو اطمینان
می کنم و فرض رو بر این میذارم که میخوای کمک کنی !...
خوبه ؟...
بعدشو دیگه نمی دونم !
قولی نمیدم !
گفت : کم نیست ؟
گفتم : نخیر ، زیادتم هست...
یه چیزی یادم آمد !
گفتم : یادمه وقتی داداش ، کلافه ، دنبال اون چیز می گشت ، ذهنم یه دفعه پرید.
دیگه تو خونه نبودم...
یاد شهر بازی افتادم که پدرم ، بچه گیامون ما رو می برد...
برادرم ، ترس از ارتفاع داشت.
سوار نمی شد ، فقط اون پایین وایمیساد و ما رو نگاه می کرد...
چرا این الان یادم اومد ؟!
آهان... چون هر بار می گفت :
بازم میخواین سوار شین ؟
کم نیست ؟
محسن ناگهان داد زد : آفرین... خودشه !
من و مادرم با تعجب گفتیم : چی ؟!
چی خودشه ؟!
گفت : تو هر وقت ، ذهنت میخواد از چیزی فرار کنه ، بی اختیار ، میری تو گذشته !
مثل روز مسابقه ی ما ، که گفتی خاطرات هولت می دادن جلو!
و متوجه مردم و اطرافت نبودی !
حالا اگه دوباره سوار اسکیت شی...
اگه ما ، من و تو ، دو نفره تنهایی با هم مسابقه بدیم ، و من جدی بخوام تو رو ، توی اسکیت له کنم ، یادت میاد که داداشت اون روز ، دنبال چی می گشت؟... درسته؟ احتمالا یادت میاد.
خیلی چیزای دیگه هم یادت میاد !
من مطمئنم...
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_هفتاد
#چیستایثربی
#چیستا_یثربی
#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی
هرگونه اشتراک یا برداشت از این داستان ؛ منوط به ذکر #نام_نویسنده است.
#کانال_قصه_چیستایثربی
@chistaa_2
#چیستایثربی_کانال_رسمی
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
Telegram
چیستایثربی کانال رسمی
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi)
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_هفتاد_و_یکم
#چیستایثربی
محسن گفت : یعنی اگه دوباره پاتو بذاری رو اسکیت ، همه چیز حله !
ذهنت موقع سرعت ، آزاد میشه !
گفتم : من اسکیت یادم نیست !
گفت : یه کم راه بری ، یادت میاد.
گفتم : من از سرعت ، دیگه می ترسم.
نمی دونم قبلا چی بودم ، ولی می دونم دیگه چی نیستم !
گفت : من دستاتو می گیرم پا به پات میام ، تا جایی که اونقدر سرعت بگیری که به پات نرسم.
گفتم : نمی تونم دستامو بدم به تو !
نمی تونم به هیچ غریبه ای اعتماد کنم.
گفت : پس غریبه نباش !
رو به مادرم کرد و گفت :
خانم ! اجازه دارم ، دخترتونو ، در کمال احترام ازتون خواستگاری کنم ؟
من و مادرم یک لحظه شوکه شدیم.
بخصوص چهره ی معصوم مادرم ، که انگار ناگهان ، خبر جنگ جهانی سوم را شنیده بود !
محسن ادامه داد : زندگی من شاید الان فقیرانه باشه ، ولی همیشه اینجوری نمی مونه ! من هدف دارم ..میدونم کجا دارم میرم ....
مادرم نگاهی به من و نگاهی به محسن کرد و گفت : والله من شناخت زیادی از شما ندارم ، اما ازتون بدی هم ندیدم. همیشه حس میکردم به دخترم علاقه دارید ، ولی در نهایت ادب و احترام...
مانا الان به یه کمک احتیاج داره . به یه همدم قابل اعتماد.
اگه خودش قبول کنه ، من حرفی ندارم. اون دختر مستقلیه.
محسن رو به من کرد...
گفتم : چی ؟
زنت بشم ؟
اگه حافظه م سر جاش بیاد و بفهمم ازت متنفرم چی ؟
گفت : اگه حافظه ت سر جاش بیاد ، و بفهمی عاشقمی و همیشه عاشقم بودی ، چی ؟
گفتم : قول میدی اگه اینجور نباشه بذاری برم ؟
گفت : معلومه !
گفتم : پس...
اگه ازدواج کنیم ، تو همه جا ، با منی ؟...
کمک می کنی گذشته یادم بیاد و اونا به من آسیبی نزنن ؟!
گفت : الانشم همینم ،
فقط الان منع شرعی دارم...
مثلا نمی تونم راحت بغلت کنم و از دست اونا فراریت بدم یا به عنوان همسر قانونیت ، دنبال کارات برم یا اینکه ..
سکوت کرد،
سرخ شد !
چند لحظه ، هیچکدام چیزی نگفتیم ...
به چهره ی رنگ پریده اش نگاه کرده ام.
نجیب بود و زیبا ، با چشمانی پر از غرور و همدردی .
یک تصمیم ، در یک لحظه ، برای یک عمر ؟
نه هیچ تصمیمی ، برای همه ی عمر نیست.
هر وقت بخواهی ، می توانی برگردی !
شاید چیزهایی را از دست بدهی ، اما راهی برای برگشت هست.
گفتم : قبول می کنم.
به یک شرط !...
مهریه ی من !
با تعجب گفت : خب چی هست ؟
گفتم : حدس بزن !
لبخند زد و گفت : نمی دونم ! از تو ، همه چیز بر میاد.
گفتم : اگه کار به جدایی ما کشید ، اگه فهمیدم دروغ گفتی ، یا سرمو شیره مالیدی ، یا جزو دار و دسته ای هستی ، باید تا آخر عمر ، همه چیز رو ول کنی و تو کارناوال ، بین اون بچه ها زندگی کنی.
برام فرق نمی کنه معلمشون شی یا معتاد شی...
نباید از اونجا بیرون بیای !
هیچوقت...
مثل یه نوع حصر خانگی میمونه !
هم اسکیت ، قهرمانی ، تیم ملی و زندگی با مادرت رو فراموش میکنی ، هم خیال اینکه با یه دختر سالم دیگه، آشنا شی و گولش بزنی ، یا تو زندگیت ، به جایی برسی ...
من این مهرو ازت نمیگیرم ، مگه بفهمم دروغ گفتی...
اونوقت دیگه نباید، از خونه ی کارناوال بیرون بیای !...
گفت : قبول !
گفتم : خب برای عروسی باید چی کار کرد ؟
مادرم گفت : مطمئنی چی کار می کنی دخترم؟ پشیمون نشی !
گفتم : گمانم دارم یه معلم پیدا می کنم که هم مهربونه ، هم جسور !
حیف که عاشقش نیستم هنوز !
ببینم می تونه کاری کنه عاشقش هم بشم ، مادر جون !
بعد با هم بریم به جنگ دنیا ؟!
البته اگه شما راضی باشین !
چون بدون ازدواج ، ظاهرا حتی نمی تونیم اینجا بمونیم !
دورمون هم که پر از گرگه...
در لباس جونورای اهلی !
و خب ، چرا دروغ بگم ؟
صدایم را کمی پایین آوردم.
خودمونیم ، بدک نیست این پسر ...مگه نه مادر؟!... میگه عاشق هم بودیم ...
یک درصدم ، حرفش درست باشه ، شاید ارزش ریسک کردن رو داشته باشه .
عشق جای خودش...شاید خیلی چیزا بتونیم به هم یاد بدیم... و عشق ، چیزی نیست که تو زندگی آدم ، بی دلیل پیش بیاد !
جوونمرده و جذاب !
مگه نه مادر ؟
محسن لبخند زد...
دلش نمیخواست من متوجه شوم ، ولی دیدم...
دلم می خواست آن لحظه بغلم کند !
بلند شد به سمتم آمد !
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_هفتاد_و_یکم
#چیستایثربی
#چیستا_یثربی
#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی
هرگونه اشتراک یا برداشت از این داستان ؛ منوط به ذکر #نام_نویسنده است.
#کانال_قصه_چیستایثربی
@chistaa_2
#چیستایثربی_کانال_رسمی
@chista_yasrebi_original
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
#قسمت_هفتاد_و_یکم
#چیستایثربی
محسن گفت : یعنی اگه دوباره پاتو بذاری رو اسکیت ، همه چیز حله !
ذهنت موقع سرعت ، آزاد میشه !
گفتم : من اسکیت یادم نیست !
گفت : یه کم راه بری ، یادت میاد.
گفتم : من از سرعت ، دیگه می ترسم.
نمی دونم قبلا چی بودم ، ولی می دونم دیگه چی نیستم !
گفت : من دستاتو می گیرم پا به پات میام ، تا جایی که اونقدر سرعت بگیری که به پات نرسم.
گفتم : نمی تونم دستامو بدم به تو !
نمی تونم به هیچ غریبه ای اعتماد کنم.
گفت : پس غریبه نباش !
رو به مادرم کرد و گفت :
خانم ! اجازه دارم ، دخترتونو ، در کمال احترام ازتون خواستگاری کنم ؟
من و مادرم یک لحظه شوکه شدیم.
بخصوص چهره ی معصوم مادرم ، که انگار ناگهان ، خبر جنگ جهانی سوم را شنیده بود !
محسن ادامه داد : زندگی من شاید الان فقیرانه باشه ، ولی همیشه اینجوری نمی مونه ! من هدف دارم ..میدونم کجا دارم میرم ....
مادرم نگاهی به من و نگاهی به محسن کرد و گفت : والله من شناخت زیادی از شما ندارم ، اما ازتون بدی هم ندیدم. همیشه حس میکردم به دخترم علاقه دارید ، ولی در نهایت ادب و احترام...
مانا الان به یه کمک احتیاج داره . به یه همدم قابل اعتماد.
اگه خودش قبول کنه ، من حرفی ندارم. اون دختر مستقلیه.
محسن رو به من کرد...
گفتم : چی ؟
زنت بشم ؟
اگه حافظه م سر جاش بیاد و بفهمم ازت متنفرم چی ؟
گفت : اگه حافظه ت سر جاش بیاد ، و بفهمی عاشقمی و همیشه عاشقم بودی ، چی ؟
گفتم : قول میدی اگه اینجور نباشه بذاری برم ؟
گفت : معلومه !
گفتم : پس...
اگه ازدواج کنیم ، تو همه جا ، با منی ؟...
کمک می کنی گذشته یادم بیاد و اونا به من آسیبی نزنن ؟!
گفت : الانشم همینم ،
فقط الان منع شرعی دارم...
مثلا نمی تونم راحت بغلت کنم و از دست اونا فراریت بدم یا به عنوان همسر قانونیت ، دنبال کارات برم یا اینکه ..
سکوت کرد،
سرخ شد !
چند لحظه ، هیچکدام چیزی نگفتیم ...
به چهره ی رنگ پریده اش نگاه کرده ام.
نجیب بود و زیبا ، با چشمانی پر از غرور و همدردی .
یک تصمیم ، در یک لحظه ، برای یک عمر ؟
نه هیچ تصمیمی ، برای همه ی عمر نیست.
هر وقت بخواهی ، می توانی برگردی !
شاید چیزهایی را از دست بدهی ، اما راهی برای برگشت هست.
گفتم : قبول می کنم.
به یک شرط !...
مهریه ی من !
با تعجب گفت : خب چی هست ؟
گفتم : حدس بزن !
لبخند زد و گفت : نمی دونم ! از تو ، همه چیز بر میاد.
گفتم : اگه کار به جدایی ما کشید ، اگه فهمیدم دروغ گفتی ، یا سرمو شیره مالیدی ، یا جزو دار و دسته ای هستی ، باید تا آخر عمر ، همه چیز رو ول کنی و تو کارناوال ، بین اون بچه ها زندگی کنی.
برام فرق نمی کنه معلمشون شی یا معتاد شی...
نباید از اونجا بیرون بیای !
هیچوقت...
مثل یه نوع حصر خانگی میمونه !
هم اسکیت ، قهرمانی ، تیم ملی و زندگی با مادرت رو فراموش میکنی ، هم خیال اینکه با یه دختر سالم دیگه، آشنا شی و گولش بزنی ، یا تو زندگیت ، به جایی برسی ...
من این مهرو ازت نمیگیرم ، مگه بفهمم دروغ گفتی...
اونوقت دیگه نباید، از خونه ی کارناوال بیرون بیای !...
گفت : قبول !
گفتم : خب برای عروسی باید چی کار کرد ؟
مادرم گفت : مطمئنی چی کار می کنی دخترم؟ پشیمون نشی !
گفتم : گمانم دارم یه معلم پیدا می کنم که هم مهربونه ، هم جسور !
حیف که عاشقش نیستم هنوز !
ببینم می تونه کاری کنه عاشقش هم بشم ، مادر جون !
بعد با هم بریم به جنگ دنیا ؟!
البته اگه شما راضی باشین !
چون بدون ازدواج ، ظاهرا حتی نمی تونیم اینجا بمونیم !
دورمون هم که پر از گرگه...
در لباس جونورای اهلی !
و خب ، چرا دروغ بگم ؟
صدایم را کمی پایین آوردم.
خودمونیم ، بدک نیست این پسر ...مگه نه مادر؟!... میگه عاشق هم بودیم ...
یک درصدم ، حرفش درست باشه ، شاید ارزش ریسک کردن رو داشته باشه .
عشق جای خودش...شاید خیلی چیزا بتونیم به هم یاد بدیم... و عشق ، چیزی نیست که تو زندگی آدم ، بی دلیل پیش بیاد !
جوونمرده و جذاب !
مگه نه مادر ؟
محسن لبخند زد...
دلش نمیخواست من متوجه شوم ، ولی دیدم...
دلم می خواست آن لحظه بغلم کند !
بلند شد به سمتم آمد !
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_هفتاد_و_یکم
#چیستایثربی
#چیستا_یثربی
#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی
هرگونه اشتراک یا برداشت از این داستان ؛ منوط به ذکر #نام_نویسنده است.
#کانال_قصه_چیستایثربی
@chistaa_2
#چیستایثربی_کانال_رسمی
@chista_yasrebi_original
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
Telegram
چیستایثربی کانال رسمی
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی (Chista Yasrebi)
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_هفتاد_و_دوم
#چیستایثربی
کسی را دوست داشتن خوب است.
اینکه کسی آدم را دوست بدارد ، خوب است...
حتی اگر درست نشناسی اش...
حتی اگر او هنوز تو را خوب نشناسد.
گرچه محسن می گفت ، مرا خوب می شناسد.
با لباس های تابستانی در اتاق زمستانی ، راه رفتن و انتظار وقوع یک معجزه را داشتن ، حس دلچسبی بود که در اتاق محسن به من دست می داد...
فقط یک اتاق بود و سه پله تا دستشویی ، اما برای من از بزرگترین قصرهای عالم بزرگ تر و باشکوه تر بود ،
چون پناهگاه من و مادرم بود.
چون مردی ، آن سو بود ، که حس می کردم نسبت به من احساس مسئولیت دارد.
شاید هیچ چیز در دنیا ، زیباتر از احساس مسئولیت نیست.
عشق برای من یعنی مسئولیت ، احترام و فداکاری...
همه را این پسر داشت !
یک حس درونی به من می گفت ، او جزء دروغگوها نیست و می دانستم که آن ها
می آیند و آمدند.
البته صاحبخانه راهشان نداد !
و گفت که محسن خانه نیست و اگر با محسن کار دارند ، نمی توانند وارد شوند.
آن ها گفتند ، فامیل هایمان اینجا هستند !
گفت : کارت ملی تان را بدهید ، پلیس می آید تشخیص بدهد ، فامیل شما هستند یا نه !
محسن به صاحبخانه سپرده بود ، برای همین صاحبخانه گفته بود:
" محسن فامیل های خودش را به اینجا می آورد نه فامیل های شما را !... "
آن ها رفتند ، چون هیچ نسبت خونی با من نداشتند ،
اما می دانستیم که همه جا کمین کرده اند و منتظر من هستند ! من...نه مادرم!
گویی همه جا بودند و نبودند...
داستان خیلی ساده بود ، آن ها دنبال پول بودند !
من درباره ی حامد ، مطمئن نبودم ، ولی آن دو زن ، نازی و مریم ، دستشان در کاسه ای بود که به پول های برادر من ختم می شد.
ما پول های آن زن بدبخت مرده را نمی خواستیم !
آن هم پول هایی که به برادری رسیده بود که به آن شکل فجیع خودکشی کرده بود ، اما آنها دست بردار نبودند، فکر می کردند ما جای پول ها را می دانیم.
تا اینکه آن روز رسید...
شب سوم ماندن ما بود.
محسن سه شب ، در ماشینش خوابیده بود.
روز چهارم به من گفت :
باید بریم ، چند تا آزمایش بدیم. می خوام راضی باشی...اجباری در کار نیست !
قلبم لرزید !...
یعنی واقعا می خواستم زن مردی شوم که هیچ چیز ، از او نمی دانستم ؟
جز اینکه مسئولیت پذیر ، جذاب و مهربان است !
خب مادرم چه ؟
مادرم نظری نداد ، معمولا هیچوقت درباره ی من نظری نمی داد.
می گفت : تو خودت کاری را که درست است می کنی ، هیچوقت از بچگی ، نظر دیگران را نمی خواستی.
پدرم همیشه می گفت : تو خودت راه درست را تشخیص می دهی.
و حسی به من می گفت ، که بودن ما در این خانه ، فقط در صورتی معنا دارد که من همسر این مرد باشم !
و صدایی در درونم ، می گفت ، که اصلا اشکال ندارد همسر او باشم و ناگهان ببینم دوستش ندارم ! گاهی دل به دریا زدن ، جزیی از زندگیست..
دیگر از این بدتر نمی شد که داشتم یک موجود گیاهی می شدم !
دست کم به محسن حس داشتم...
دست کم وقتی که می رفت ، نگران می شدم...
دست کم وقتی که خانه نبود ، منتظرش بودم و مدام ساعت را نگاه می کردم...
اینها معنی اش چه بود جز اینکه ؟!... شاید داشتم دوباره انسان می شدم .
گفتم :
بله... باهات میام ! اجباری نیست...خودم میخوام...
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_هفتاد_و_دوم
#چیستایثربی
#چیستا_یثربی
#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی
#چیستایثربی_کانال_رسمی
@chista_yasrebi_original
هرگونه اشتراک یا برداشت از این داستان ؛ منوط به ذکر #نام_نویسنده است.
#کانال_قصه_چیستایثربی
@chistaa_2
#چیستایثربی_کانال_رسمی
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
#قسمت_هفتاد_و_دوم
#چیستایثربی
کسی را دوست داشتن خوب است.
اینکه کسی آدم را دوست بدارد ، خوب است...
حتی اگر درست نشناسی اش...
حتی اگر او هنوز تو را خوب نشناسد.
گرچه محسن می گفت ، مرا خوب می شناسد.
با لباس های تابستانی در اتاق زمستانی ، راه رفتن و انتظار وقوع یک معجزه را داشتن ، حس دلچسبی بود که در اتاق محسن به من دست می داد...
فقط یک اتاق بود و سه پله تا دستشویی ، اما برای من از بزرگترین قصرهای عالم بزرگ تر و باشکوه تر بود ،
چون پناهگاه من و مادرم بود.
چون مردی ، آن سو بود ، که حس می کردم نسبت به من احساس مسئولیت دارد.
شاید هیچ چیز در دنیا ، زیباتر از احساس مسئولیت نیست.
عشق برای من یعنی مسئولیت ، احترام و فداکاری...
همه را این پسر داشت !
یک حس درونی به من می گفت ، او جزء دروغگوها نیست و می دانستم که آن ها
می آیند و آمدند.
البته صاحبخانه راهشان نداد !
و گفت که محسن خانه نیست و اگر با محسن کار دارند ، نمی توانند وارد شوند.
آن ها گفتند ، فامیل هایمان اینجا هستند !
گفت : کارت ملی تان را بدهید ، پلیس می آید تشخیص بدهد ، فامیل شما هستند یا نه !
محسن به صاحبخانه سپرده بود ، برای همین صاحبخانه گفته بود:
" محسن فامیل های خودش را به اینجا می آورد نه فامیل های شما را !... "
آن ها رفتند ، چون هیچ نسبت خونی با من نداشتند ،
اما می دانستیم که همه جا کمین کرده اند و منتظر من هستند ! من...نه مادرم!
گویی همه جا بودند و نبودند...
داستان خیلی ساده بود ، آن ها دنبال پول بودند !
من درباره ی حامد ، مطمئن نبودم ، ولی آن دو زن ، نازی و مریم ، دستشان در کاسه ای بود که به پول های برادر من ختم می شد.
ما پول های آن زن بدبخت مرده را نمی خواستیم !
آن هم پول هایی که به برادری رسیده بود که به آن شکل فجیع خودکشی کرده بود ، اما آنها دست بردار نبودند، فکر می کردند ما جای پول ها را می دانیم.
تا اینکه آن روز رسید...
شب سوم ماندن ما بود.
محسن سه شب ، در ماشینش خوابیده بود.
روز چهارم به من گفت :
باید بریم ، چند تا آزمایش بدیم. می خوام راضی باشی...اجباری در کار نیست !
قلبم لرزید !...
یعنی واقعا می خواستم زن مردی شوم که هیچ چیز ، از او نمی دانستم ؟
جز اینکه مسئولیت پذیر ، جذاب و مهربان است !
خب مادرم چه ؟
مادرم نظری نداد ، معمولا هیچوقت درباره ی من نظری نمی داد.
می گفت : تو خودت کاری را که درست است می کنی ، هیچوقت از بچگی ، نظر دیگران را نمی خواستی.
پدرم همیشه می گفت : تو خودت راه درست را تشخیص می دهی.
و حسی به من می گفت ، که بودن ما در این خانه ، فقط در صورتی معنا دارد که من همسر این مرد باشم !
و صدایی در درونم ، می گفت ، که اصلا اشکال ندارد همسر او باشم و ناگهان ببینم دوستش ندارم ! گاهی دل به دریا زدن ، جزیی از زندگیست..
دیگر از این بدتر نمی شد که داشتم یک موجود گیاهی می شدم !
دست کم به محسن حس داشتم...
دست کم وقتی که می رفت ، نگران می شدم...
دست کم وقتی که خانه نبود ، منتظرش بودم و مدام ساعت را نگاه می کردم...
اینها معنی اش چه بود جز اینکه ؟!... شاید داشتم دوباره انسان می شدم .
گفتم :
بله... باهات میام ! اجباری نیست...خودم میخوام...
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_هفتاد_و_دوم
#چیستایثربی
#چیستا_یثربی
#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی
#چیستایثربی_کانال_رسمی
@chista_yasrebi_original
هرگونه اشتراک یا برداشت از این داستان ؛ منوط به ذکر #نام_نویسنده است.
#کانال_قصه_چیستایثربی
@chistaa_2
#چیستایثربی_کانال_رسمی
https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
Telegram
چیستایثربی کانال رسمی
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.
@chistaa_2