چیستا_دو
3.01K subscribers
347 photos
167 videos
3 files
448 links
داستانهای چیستایثربی_او یکزن _ خواب گل سرخ و..تنها کانال موثق قصه ها ی من که ؛شخصا زیر نظرخودم، چیستا، اداره میشود. ادرس کانال #رسمی من این است
@chista_yasrebi
Download Telegram
#او_یکزن
#سی_و_نهم
#چیستا_یثربی


خوابهای چیستا معمولا تعبیر میشد، و حالا که خواب بد دیده بود؛ ترسیدم حتی سوال کنم چه خوابی؟! اما آنقدر بد بود که به گریه اش انداخته بود. گفتم: خودت نمیخوری؟ گفت:نه! جاده باز شده، سهرابم رفته کمک؛ باید زود آماده شیم با اولین ماشین برگردیم... گفتم:اما پس ؛قرارداد من چی؟ کار من با نیکان تموم نشده ؛ در چشمهایم خیره شد و گفت:کار تو بانیکان حالا حالاها تموم نمیشه ! من خوب میشناسمش، نمیخوای که تو این برف و بهمن ؛ با این مرد تنها بمونی؟ گفتم: اون ترنس نیست! گفت:میدونم ! گفتم:پس چرا دیروز بش گفتی ترنس؟!..در حالیکه ظرفها را میشست؛ گفت: از خودش بپرس! یه عمر سعی کرد به من و خیلیا بقبولونه که ترنسه! در صورتی که اون موقع هنوز نمیدونست من روانشناسی خوندم و ترنسو تشخیص میدم! این اصطلاحو بش گفتم که به روش بیارم ؛ چند سال به همه ی ما دروغ گفت! حتی من که دوستش بودم و داشتیم باهم مینوشتیم...کنار پنجره رفتم...همه ردپاها را برف تازه پوشانده بود ؛ اما برف شبهای قبل؛ اینجا و آنجا مثل نقره و بلور ؛ میدرخشید.باز یاد اتاق عقد افتادم ؛ موبایلم را روی طاقچه دیدم. گفتم:سهراب درستش کرد؟ گفت:آره؛ از اتاق بیرون رفتم ؛ شماره نیکان را گرفتم ؛ مثل اینکه از خواب پرانده بودمش.گفتم: خوبی؟ خوابیدی؟ گفت:یه کم خسته بودم؛ همه چیز مرتبه؟ گفتم:ظاهرا جاده باز شده؛ منو برمیگردونن؛ خواستم برای یک شب خوشبختی؛ تو همه ی عمرم ؛ ازت تشکر کنم!.... گفت: صبر کن ببینم ؛ تو که برنمیگردی؟ سکوت کردم؛ گفت: تو قانونا زن منی! آهسته گفتم: اینا که نمیدونن! گفت:من الان میام اونجا...ساکتو آماده کن! گفتم: دعوا بیفایده ست ؛ من الان خودم میام طرف تو ،گفت: نه! میام عقبت؛ ساکم را کنار در گذاشتم. چیستا نگاه کرد، انگارهمه چیز را میدانست؛ گفتم : چه خوابی دیدی دیشب؟ گفت: برف بود؛ همه جا سفید بود،گلای سرخ مثل گلوله ؛ روی تن تو؛ میباریدند؛ و تو درد میکشیدی؛ دردی عجیب ...

مثل تیرباران با گل سرخ ! تیر خلاص! یکی اومد تیر خلاصو بت بزنه، گفتم نزن! اون دختر فقط خوابه! اما قاتلت ماشه رو کشید! درست روی سینه ت !بقیه شو نمیخوام یادم بیاد! نفس تنگی میگیرم! گوشی ام زنگ خورد. به چیستا گفتم: زود برمیگردم ؛ در سکوت نگاهم کرد. چرا واکنشی نشان نمیداد؟ چرا جلویم را نمیگرفت؟ گفت : نمیتونم بزنمت! نمیتونم به زور نگهت دارم! ...عجیبه همه ی اونایی رو که دوست داشتم؛ نتونستم نگه دارم، میدونستم میاد عقبت ؛ مراقب خودت باش.عصبانیش نکن و هیچوقت سوالی از گذشته ش نپرس! به خصوص درباره شبنم؛ اون مرد ؛ کم عذاب نکشیده؛ لازم باشه؛ خودش بت میگه! چیستارا در آغوش گرفتم؛ گفتم:اگه نباید باش برم، اگه چیزی میدونی الان بگو!...گفت: فقط کار! تو دختر عاقلی هستی...فقط رابطه ی دور و کاری ؛ نذار بیشتر بت نزدیک شه! هیچ جور! به هیچ شرطی! جدی میگم نلی...خطرناکه!...

#او_یک_زن
#قسمت_سی_و_نهم
#چیستایثربی
#داستان
#داستان_بلند
#پاورقی_اینستاگرامی

برگرفته از پیج رسمی چیستایثربی
من دو پیج دارم.این پیج اول؛ رسمی و اصلیست.دیگری که آخرش 2 دارد؛ تخصصی تر است .قصه در پیج اول یا اصلی می آید.



دوستان؛ اشتراک گذاری این مطلب با ذکر لینک تلگرام یا اینستاگرام نویسنده و ذکر
#نام او مجاز است.ممنون که حقوق نویسندگان را رعایت میفرمایید.


کانال رسمی چیستایثربی

@chista_yasrebi


کانال قصه
#او_یکزن
برای کسانی که میخواهند همه ی قسمتها را
#پشت_هم داشته باشند.درود

@chista_2
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_سی_و_نهم
#چیستایثربی

برو ؛ دخترم برو !
تو اهل تسلیم نبودی ؛ هیچوقت !...

صدای پدرم از کجا می آمد که پای مرا به سمت جلو به حرکت واداشت ؟!

من می دانستم که محسن اگر بخواهد ؛ می تواند در آسمان پرواز کند و حتی ستاره بچیند .

او از کودکی ؛ پرواز کرده بود ! جایی میان زمین و آسمان بزرگ شده بود...

ولی من دختر نحیفی بودم که فقط ؛ روی خاطرات سر می خوردم ؛ و در درون خودم ؛ جلو میرفتم..


از وقتی پدرم با من حرف زد ؛ دیگر نه صدای مردم را می شنیدم ؛ نه چیزی می دیدم...

در درون من اسبی بود ؛ که حتی از خودم ؛
می گریخت...

من فقط می خواستم به اسب خودم برسم !

می خواستم عنانش را در دست بگیرم !
مادیان درونم ؛ چرا چنین از من
می گریخت ؟

صدای برادرم را شنیدم :
این زندگی رو نمی خوام !

صدای مادرم :
من مریض نیستم !
دیگه دکترهم باهات نمیام ؛ دروغ نگو !

صدای پدرم :
اگه من بمیرم ؛ تو خیلی تنها میشی ؛...
برادرت همیشه از همه چیز ؛ کنار کشیده !

صدای مادرم :
تو به پدرت رفتی !
منو دست کم می گیری ؛ فکر می کنی اختیار من دست توست ؟!
اصلا تو کی هستی که به من دستور میدی؟

جراحی نمی کنم !

چشمان نجیب حامد را می دیدم :
از مریم مراقبت کن !

با صدای پدرم ترکیب می شد :
از خانواده مراقبت کن !

صدای عسل :
خاله چرا محسن ؛ داشت گریه می کرد ؟
گفتم : کی ؟
گفت : دیشب ! توی بالکن دیدم...
از مسابقه ترسیده ؟

گفتم : نه ؛ اون نمی ترسه ؛ برنده ست !

عسل گفت : پس می خواد ؛ تو برنده شی ؟

گفتم : نه ! مگه دیوونه ست ؟
کارشو از دست میده !

صدای رییسم :
نظراتی برخی فقها دارن که میگه ؛ میشه دختر باکره رو صیغه کرد ؛ به شرطی که دختر بمونه !

تا بعدا موقع ازدوجش براش ؛ مشکلی پیش نیاد؛ ! میدونی من زنمو دوست دارم.ازش بچه دارم ؛ ولی هیچوقت تو رختخواب ...

"بسه ! ........."

صدای من :
محسن ؛ چرا منو دوست داری ؟

صدای محسن :
مثل اینه که بپرسی چرا خدا رو دوست دارم ؟!
نمیشه جواب داد !

حامد ، مریم را دوست داشت ؛ به عشقشان غبطه می خوردم.
شیفته ی شخصیت حامد بودم ، ولی عاشقش نبودم !

محسن گفت :
اگه اون شب دیر می رسیدم چی ؟ اون مرد خشن و دیوونه بود...

چرا بهت نگفتن که این یه نقشه ست ؛ تا لااقل بدونی ؟! آماده باشی؟!

صدای جیغ !...
برای چند لحظه ؛ نفهمیدم چه شد !

فقط برق نقره ای موتوری را در چند قدمی دیدم !

من از کودکی ، که موتور ، پرتابم کرده بود ؛ از آن ؛ وحشت داشتم ! حتی با صدای نزدیک شدنش ؛ قدرت حرکتم را از دست میدادم...

فلج شدم ، ایستادم !
موتور نتوانست ترمز کند ؛ فاصله کم بود ؛...

چشمانم را بستم ؛ دیگر تمام بود !

ناگهان دیدم در آسمانم !....

محسن ؛ که صدای موتور را شنیده بود ؛ برگشته و آستین مرا گرفت...

مثل بغل کردن بود ؛...
با هم در هوا ، از میله های میدان پریدن !

و با هم روی چمن ها افتادن ؛...

با هم خزیدن ؛ و به خط پایان رسیدن !

محسن ؛ از خاطراتم جلو زده بود !

یک حرکت تند و به موقع برای بیرون آوردن من از شوک تصادف با موتور ؛ و انجام تکنیکهای سخت دو نفره ؛ با استادم ....

هر دو ؛ روی چمنهای میدان هفت تیر افتاده بودیم...و اصلا نفهمیدم آن چند لحظه ؛ چگونه گذشت !...

گفتم : دارم خفه می شم !
گفت : ببخشید !

خودش را ؛ از روی من کنار کشید ؛...
همه چیز ؛ در چند لحظه اتفاق افتاد...

مرا در هوا ؛ بغل کرده و با هم از نرده ها پریده بودیم !

کاری که در پیست پارک ؛ بارها ؛ جداگانه انجام داده بودیم...


پرش از نرده ها و پرتاب خود ؛ روی هدف... !

گفتم : برای من برگشتی ؟
می تونستی برنده شی خله !

گفت : من برنده ام ! اما مثل اینکه خبر نداری؟
عزیز من ؛ از موتور می ترسه !

حواسم بهش بود ؛ فاصله م باش کم بود که موتور و ماشین بش نزنن...
میدونستم میره تو یه عالم دیگه .... گذشته!


سوت پایان !
دو برنده ؛ همزمان !
گریه ام گرفت !



#خواب_گل_سرخ
#قسمت_سی_و_نهم
#چیستا_یثربی

#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی

هرگونه اشتراک یا برداشت از این داستان ؛ منوط به ذکر #نام_نویسنده است.

#کانال_قصه_چیستایثربی
@chista_2

کانال رسمی
@chista_yasrebi_official

https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت39
#چیستا_یثربی
#قصه
#داستان
#داستان_دنباله_دار
#پاورقی
#رمان
#کتاب
#چیستایثربی

#قسمت_سی_و_نهم

گیجم!

_یعنی طاها، هیچ‌نسبتی با سردار نداره؟
یه مردِ کُرده؟

بناز می گوید: بله!
تنها فرزند برادرم، که تازه عروسی کرده بود، با زن تحصیل کرده ش،
برای کاری، باید می رفتن سلیمانیه، بچه رو نبردن...
شبونه، بعثیا، ریختن اتاقشون، سلاخیشون کردن...

اگه مبارزه، مسلحانه بود، همه شونو می زد، ولی ناجوونمردا، شبونه به اتاق، حمله کردن.

مادرم، خبرو که شنید، دووم‌ نیاورد، یه گوشه افتاد!
بی کلام، بی حرکت...
مثل یه گیاه...

سارا هم، که جای من، تو خاکِ ایران، زندانی بود...

من با اون‌ نوزادِ طفلی چیکار می کردم؟

فکر کردم بفرستمش برای فرمانده، هم‌ سارا رو آزاد کنه، هم‌ این‌ بچه، یه جای امن بزرگ شه!

شنیده بودم فرمانده، هوای خانواده خودشو داره!

طاها، در خطر بود، حالا تک‌ پسرِ طایفه ی ما بود!
دو برادر دیگه مم، قبلا کشته شده بودن.

می بینی! طاهای تو، تنها مردِ باقیمونده ی یادگارِ پدرمه!
بچه ای که‌ من، نتونستم بزرگش کنم!من فقط، کار با اسلحه رو بلد بودم!

نفس کشیدنم سخت شده است...

می پرسم: کیا می دونن؟

_الان‌ فقط من، سارا و اون مرد، سردارِ شما!

می گویم: نباید حالا بهش بگید!همیشه سردار رو، پدرش می دونست!

داد می زند: پدر خودشم، فرمانده بود!شجاع، وطن دوست‌ و مبارز!
بالاخره یه روز، باید بفهمه!

می لرزم...

می گوید: تب داری بچه!
بخواب!

گفتم بقیه شو بگو!
سارا چی شد؟

_آزاد شد، اما تغییر کرده بود.
با‌کسی حرف نمی زد...

مادرم مُرد...
سارا رفت سوریه، پزشکی بخونه، دانشگاه دمشق.
دیگه‌ نمی تونست فضای عراقو، تحمل کنه.

دمشق، قوم‌ و خویش داشتیم، اما خواهرم، طفلی، خوش شانس نبود!
تو تمام طایفه، باهوش ترین زن بود، بگذریم...

ناله می کنم: می خوام بدونم.
چرا سارا، طرد شد؟

چشمانش را می بندد...
اکنون صدایش را از دورها می شنوم، انگار من، جای او می بینم و می شنوم...

فرمانده و سارا، در گودالی‌ عمیق گیر افتاده اند، در سوریه...

فرمانده‌ می گوید:
گفتم، دنبالم نیا!
ببین من باید این‌ عملیاتو، تنهایی تموم می کردم!
حالا با تو‌ چیکار کنم؟!

سارا می گوید: حس می کردم خطرناک باشه، فکر کردم شاید، دیگه نبینمتون!

خواب دیدم یه نماز شب طولانی می خونید که هیچوقت، تموم نمیشه!
منم‌ می خوام، اون نمازو با شما بخونم!
این‌ تنها کاریه که برام مونده!

فرمانده می گوید: تو این‌ گودال، یه نفرم، به زور می تونه، نفس بکشه، باید بفرستمت بیرون...
من نماز دو نفره، با کسی نمی خونم!

سارا می گوید: من زخمی شدم!

فرمانده نزدیک می شود، پای سارا را می بیندکه از آن، خون، روان است...

فرمانده می گوید: خدا کنه نشکسته باشه‌!
دردش زیاده طفلی! می دونم...

ببین، من‌ نه دکترم‌، نه مَحرمتم!
ولی باید زخمو شست و بخیه زد، وگرنه خونریزی بیشتر میشه!

سارا می گوید: خودم، انجام میدم.

فرمانده لبخند تلخی می زند...

_بخیه رو خودت نمی تونی!
باید یه مَحرمیت بخونیم سارا!
باید، تمام مسیر رو بغلت کنم!مجبوریم...

#آوا_متولد۱۳۷۹
#قسمت39
#قسمت_سی_و_نهم
#رمان
#پاورقی
#داستان_دنباله_دار
#داستان_ایرانی
نویسنده
#چیستا_یثربی



https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ

کانال رسمی چیستایثربی
بالای صفحه ادرس کانال چند قصه من سنجاق شده است
#چیستایثربی