چیستا_دو
2.95K subscribers
347 photos
167 videos
3 files
448 links
داستانهای چیستایثربی_او یکزن _ خواب گل سرخ و..تنها کانال موثق قصه ها ی من که ؛شخصا زیر نظرخودم، چیستا، اداره میشود. ادرس کانال #رسمی من این است
@chista_yasrebi
Download Telegram
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_چهل
#چیستایثربی

باران می آمد که مدال ما را دادند...
باران می آمد که محسن ؛ در باران مدال را به من داد و من به او برگرداندم و گفتم :
به درد من نمیخوره !

گفت : چرا ؟!
گفتم : خب دردی از من دوا نمی کنه ؛ یه تیکه فلزه ! مال خودت....هردو ساکت بودیم ؛ هردو گیج بودیم ؛ هردو سعی میکردیم به هم نگاه نکنیم...

خبرنگارها عکس می انداختند.
از دور صدای فرید و مینا را می شنیدم که داد می زدند و به سمت ما می دویدند و هر دو بسیار خوشحال بودند.

محسن گفت : نمی خوای جلوی دوربین ها لبخند بزنی ؟
گفتم : میخوام برم خونه.
گفت : وایسا میرسونمت !
گفتم : میرم.
خسته بودم ؛ خیلی...

نمی خواستم با فرید ، مینا و مریم ؛ در آن لحظه ، رو به رو شوم ؛...
نمی خواستم با هیچ کس در آن دنیا ؛ رو به رو شوم . فقط چند ساعت...

چند ساعت میخواستم از دنیا پیاده شوم؛
زندگی ام را زیر بغل بگیرم و دور شوم ؛ مثل کفشهای اسکیتم....

محسن ؛ از لبش کمی خون میآمد ؛ چیز مهمی به نظر نمیرسید ؛ با آستینش پاک کرد ؛ حتما موقع پرتابمان ؛ صورتش به چیزی خورده بود !

آسمان هم انگار ؛ بعد از مسابقه ؛ یک دفعه دلش گرفت ؛ ناگهان تاریک شد ؛ صدای رعد ... و قطرات باران ؛ اول آهسته ؛ نم نم و متین ؛ روی گیسوانت... با حجب و حیا و ادب ...

و بعد؛ مثل سیلی های تند و بی وقفه ؛ که حتی امانت نمیدهند حرفت را بزنی!...

نفسگیر و وحشی ؛ مثل هجوم اسبان وحشی به قلبت ؛ مثل عشق ...گفتم عشق ؟ نه !

عشق ؛ فقط در کتابها زیبا بود...

درقصه ها،وحشی نبود؛ مثل حمله ی اسبان رم کرده به دل کوچکم نبود!

خواستم به محسن ؛ چیزی بگویم...خواستم چیزی بپرسم ؛

باران بود و آن همه آدم، که
دوره اش کرده بودند...

چرا همیشه هر وقت ؛ می خواهی مهمترین حرفت را به یک نفر بگویی ؛ باران می بارد ؟

دیگر باران نبود ؛ رعد و برق بود ؛ تگرگ بود !

چرا هر وقت می خواهی، مهمترین حرفت را بزنی ؛ طوفان نوح به پا
می شود و سیل می آید و تو را با خود می برد ؟!
پس کشتی نوح من کجا بود؟

کفش اسکیت ؛ زیر بغلم ؛

اولین ماشینی که می گذشت ؛ داد زدم ؛ "دربست" !
ایستاد.سوار شدم.

چرا هر وقت می خواهی ، با مردی که با او در آسمان پرواز کرده ای و با هم ، به زمین ؛ هبوط کرده اید،رازی را بگویی ؛ آسمان
نمی گذارد؟!
آدم و حوا هم پس از هبوط ؛ چنین حسی داشتند؟ به هم نگاه نمیکردند ؟ از چیزی ناگفته، خجالت میکشیدند؟

تو می توانی دریک لحظه ؛ عاشق شوی ؛ و بعد فراموش کنی.

زمان بگذرد ؛ سال ها و سال ها...

اما ناگهان ؛ بوی عطری آشنا ؛ رنگ یک لباس ؛ یا یک نگاه خاص ، تو را دوباره پرت می کند به گذشته ؛...

تو را دوباره پرت می کند به آغوش دردی که از آن گریخته ای... جان کنده ای !

چرا وقتی همیشه می خواهی حرف مهمی بگویی ؛ باران صدایش بلندتر از توست ؟
یا شاید برای من ؛ چنین بود ؟

خیس از باران ؛ از پله ها بالا دویدم ، که حامد را در پاگرد پله ها ، دیدم.

گفت : مبارکه !
خبر رو شنیدم ؛ بچه ها زنگ زدن.
گفتم : ممنون !

خواستم به طرف طبقه ی خودمان بروم ؛ گفت :
یه دقیقه لطفا !

ایستادم.
گفت : وضعیت من رو می دونی ! چند روز دیگه ! ...

گفتم : نه نمیدونم ! کسی به من چیزی نمیگه!

گفت : من کاملا بی حس می شم ؛ ولی شعورم سر جاشه ! مثل یه پرنده ؛ از توی قفس تنم ؛ میتونم همه چیز رو ببینم ؛ و بشنوم...

فقط نمیتونم کاری کنم ؛ چون اون تو ؛ زندانی ام...

گفتم : هیچکس نمی تونه تاریخ دقیقش رو بگه !

گفت :من می تونم حسش کنم!
مواظب مریم باش ؛ تو به من قول دادی ؛ یادت نره !

گفتم : فقط همین رو بلدید به من بگید؟!
تنها حرفی که همیشه داشتید به من بزنید ،

"مواظب مریم باش ؟! " همین؟!....

شبی که اون شوهر روانیش ؛ اونطوری منو کتک می زد ؛ هیچ وقت فکر کردید کسی هست که مواظب من باشه یا نه ؟!

مثلا اگه محسن نبود !
اگه دیر می رسید ؟
اصلا اگه زورش ؛ به اون مردک
نمی رسید یا اون مرد ؛ سلاح داشت ؟
اون وقت چی ؟ ! تا کجاشو قبلا فکرشو کرده بودید که این سناریوی اکشنو برای من نوشتید؟!

هیچ وقت فکر کردید ؛ کسی تو این دنیا مواظب مانای بیچاره هست ؛ یا نه ؟!

نه !...
من نمی تونم مواظب مریم شما باشم !

مریم ، زن عاقلیه ؛ از من سرد و گرم چشیده تره ؛
و مهم تر از همه اینکه ؛ عشق رو تجربه کرده ؛ شما رو داره !

من فقط می تونم براش احترام قائل باشم ؛ یا اگه کاری از دستم ؛
برمی اومد کمکش کنم ؛ نمی تونم براش مادری کنم ؛ ببخشید !

رفتم...

ازطبقه پایین ؛ با فریاد گفت: اگه عاشق شدی ؛ چرا با همه دعوا داری ؟

گفتم : چی ؟! عاشق ؟!....



#خواب_گل_سرخ
#قسمت_چهلم
#چیستا_یثربی

#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی

هرگونه اشتراک یا برداشت از این داستان ؛ منوط به ذکر #نام_نویسنده است.

#کانال_قصه_چیستایثربی
@chista_2

کانال رسمی
@chista_yasrebi_official

https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
#خواب_گل_سرخ
امشب
#ادامه
#اینستاگرام_رسمی_چیستایثربی
ادرس اینستاگرام
Yasrebi_chista

روز بعد در کانال
#کانال_رسمی_چیستایثربی

تصویر : محمد رضا منزوی

@chista_yasrebi_official
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_چهل
#چیستایثربی

باران می آمد که مدال ما را دادند...
باران می آمد که محسن ؛ در باران مدال را به من داد و من به او برگرداندم و گفتم :
به درد من نمیخوره !

گفت : چرا ؟!
گفتم : خب دردی از من دوا نمی کنه ؛ یه تیکه فلزه ! مال خودت....هردو ساکت بودیم ؛ هردو گیج بودیم ؛ هردو سعی میکردیم به هم نگاه نکنیم...

خبرنگارها عکس می انداختند.
از دور صدای فرید و مینا را می شنیدم که داد می زدند و به سمت ما می دویدند و هر دو بسیار خوشحال بودند.

محسن گفت : نمی خوای جلوی دوربین ها لبخند بزنی ؟
گفتم : میخوام برم خونه.
گفت : وایسا میرسونمت !
گفتم : میرم.
خسته بودم ؛ خیلی...

نمی خواستم با فرید ، مینا و مریم ؛ در آن لحظه ، رو به رو شوم ؛...
نمی خواستم با هیچ کس در آن دنیا ؛ رو به رو شوم . فقط چند ساعت...

چند ساعت میخواستم از دنیا پیاده شوم؛
زندگی ام را زیر بغل بگیرم و دور شوم ؛ مثل کفشهای اسکیتم....

محسن ؛ از لبش کمی خون میآمد ؛ چیز مهمی به نظر نمیرسید ؛ با آستینش پاک کرد ؛ حتما موقع پرتابمان ؛ صورتش به چیزی خورده بود !

آسمان هم انگار ؛ بعد از مسابقه ؛ یک دفعه دلش گرفت ؛ ناگهان تاریک شد ؛ صدای رعد ... و قطرات باران ؛ اول آهسته ؛ نم نم و متین ؛ روی گیسوانت... با حجب و حیا و ادب ...

و بعد؛ مثل سیلی های تند و بی وقفه ؛ که حتی امانت نمیدهند حرفت را بزنی!...

نفسگیر و وحشی ؛ مثل هجوم اسبان وحشی به قلبت ؛ مثل عشق ...گفتم عشق ؟ نه !

عشق ؛ فقط در کتابها زیبا بود...

درقصه ها،وحشی نبود؛ مثل حمله ی اسبان رم کرده به دل کوچکم نبود!

خواستم به محسن ؛ چیزی بگویم...خواستم چیزی بپرسم ؛

باران بود و آن همه آدم، که
دوره اش کرده بودند...

چرا همیشه هر وقت ؛ می خواهی مهمترین حرفت را به یک نفر بگویی ؛ باران می بارد ؟

دیگر باران نبود ؛ رعد و برق بود ؛ تگرگ بود !

چرا هر وقت می خواهی، مهمترین حرفت را بزنی ؛ طوفان نوح به پا
می شود و سیل می آید و تو را با خود می برد ؟!
پس کشتی نوح من کجا بود؟

کفش اسکیت ؛ زیر بغلم ؛

اولین ماشینی که می گذشت ؛ داد زدم ؛ "دربست" !
ایستاد.سوار شدم.

چرا هر وقت می خواهی ، با مردی که با او در آسمان پرواز کرده ای و با هم ، به زمین ؛ هبوط کرده اید،رازی را بگویی ؛ آسمان
نمی گذارد؟!
آدم و حوا هم پس از هبوط ؛ چنین حسی داشتند؟ به هم نگاه نمیکردند ؟ از چیزی ناگفته، خجالت میکشیدند؟

تو می توانی دریک لحظه ؛ عاشق شوی ؛ و بعد فراموش کنی.

زمان بگذرد ؛ سال ها و سال ها...

اما ناگهان ؛ بوی عطری آشنا ؛ رنگ یک لباس ؛ یا یک نگاه خاص ، تو را دوباره پرت می کند به گذشته ؛...

تو را دوباره پرت می کند به آغوش دردی که از آن گریخته ای... جان کنده ای !

چرا وقتی همیشه می خواهی حرف مهمی بگویی ؛ باران صدایش بلندتر از توست ؟
یا شاید برای من ؛ چنین بود ؟

خیس از باران ؛ از پله ها بالا دویدم ، که حامد را در پاگرد پله ها ، دیدم.

گفت : مبارکه !
خبر رو شنیدم ؛ بچه ها زنگ زدن.
گفتم : ممنون !

خواستم به طرف طبقه ی خودمان بروم ؛ گفت :
یه دقیقه لطفا !

ایستادم.
گفت : وضعیت من رو می دونی ! چند روز دیگه ! ...

گفتم : نه نمیدونم ! کسی به من چیزی نمیگه!

گفت : من کاملا بی حس می شم ؛ ولی شعورم سر جاشه ! مثل یه پرنده ؛ از توی قفس تنم ؛ میتونم همه چیز رو ببینم ؛ و بشنوم...

فقط نمیتونم کاری کنم ؛ چون اون تو ؛ زندانی ام...

گفتم : هیچکس نمی تونه تاریخ دقیقش رو بگه !

گفت :من می تونم حسش کنم!
مواظب مریم باش ؛ تو به من قول دادی ؛ یادت نره !

گفتم : فقط همین رو بلدید به من بگید؟!
تنها حرفی که همیشه داشتید به من بزنید ،

"مواظب مریم باش ؟! " همین؟!....

شبی که اون شوهر روانیش ؛ اونطوری منو کتک می زد ؛ هیچ وقت فکر کردید کسی هست که مواظب من باشه یا نه ؟!

مثلا اگه محسن نبود !
اگه دیر می رسید ؟
اصلا اگه زورش ؛ به اون مردک
نمی رسید یا اون مرد ؛ سلاح داشت ؟
اون وقت چی ؟ ! تا کجاشو قبلا فکرشو کرده بودید که این سناریوی اکشنو برای من نوشتید؟!

هیچ وقت فکر کردید ؛ کسی تو این دنیا مواظب مانای بیچاره هست ؛ یا نه ؟!

نه !...
من نمی تونم مواظب مریم شما باشم !

مریم ، زن عاقلیه ؛ از من سرد و گرم چشیده تره ؛
و مهم تر از همه اینکه ؛ عشق رو تجربه کرده ؛ شما رو داره !

من فقط می تونم براش احترام قائل باشم ؛ یا اگه کاری از دستم ؛
برمی اومد کمکش کنم ؛ نمی تونم براش مادری کنم ؛ ببخشید !

رفتم...

ازطبقه پایین ؛ با فریاد گفت: اگه عاشق شدی ؛ چرا با همه دعوا داری ؟

گفتم : چی ؟! عاشق ؟!....



#خواب_گل_سرخ
#قسمت_چهلم
#چیستا_یثربی

#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی

هرگونه اشتراک یا برداشت از این داستان ؛ منوط به ذکر #نام_نویسنده است.

#کانال_قصه_چیستایثربی
@chista_2

کانال رسمی
@chista_yasrebi_official

https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
یاداوری بعدی
#اینستاگرام_رسمی_چیستایثربی
هم اکنون
قسمت 41 خواب گل سرخ
منتشر شد

@chista_yasrebi_official
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_چهل_و_یکم
#چیستایثربی

گفتم : عاشق ؟
مگه بیکارم ؟!
عاشق کی اصلا ؟!

گفت : می دونی پشتت چی میگن ؟ ...
گفتم : برام مهم نیست.

کلید را ؛ در قفل چرخاندم.

داد زد :
پشتت میگن ؛ حتما گذشته ش خیلی وحشتناکه ؛ که عاشق این پسره ست ؛ ولی تن به ازدواج باهاش نمیده ! محسنو می گم !

گفتم : آره وحشتناکه ؛ لزومی نداره آدم گذشته شو برای دیگران تعریف کنه !
شما هم نکردی ؛ خداحافظ !

گفت : من می دونم !

از بالای پله ها ؛ به او نگاه کردم و گفتم :
شما هیچی نمی دونی ؛ آقا حامد ! برای شما خیلی احترام قائلم. اما شما همون چیزایی رو می دونی که دیگران هم می دونن !

کی مرده یا کی مریضه !
چیز بیشتری نمی دونی !

گفت : من می دونم و نمی گم ؛ این یه راز بین ماست.

وقتی من به تو می گم مراقب مریم باش ؛ برای اینه که تو از اون عاقل تری.

دفعه ی پیش که اون اتفاق برات افتاد ؛ عاقلانه رفتار کردی.

گفتم : درباره ی چی حرف می زنید ؟!
گفت : خودت می دونی !

آدم می تونه فراموش کنه ؛ آدم

می تونه داغ ترین عشق ها یا بدترین اتفاقات زندگیش رو ، موقت از یاد ببره ، ولی تا ابد نمیشه فراموش کرد !

یه روز یادت میاد ؛ و اون روز ؛ برات فاجعه ست.
می دونی تو !

گفتم : میشه با من حرف نزنید ؟!
میشه هیچ کس با من حرف نزنه ؟

در خانه را محکم بستم ؛ به اتاقم رفتم ؛ در اتاق را هم بستم.

می دانستم تا چند دقیقه ی دیگر ؛ آن خانه چقدر شلوغ می شود !.....

شادی مینا را در ذهنم تجسم می کردم و جیغهایش را...

و دلم می خواست فرار کنم.


حامد چه چیز را فهمیده بود !
اصلا ازکجا فهمیده بود ؟


من فقط یک حدس می زدم ؛ یک حدس !
و با خودم می گفتم خدا نکند آن حدس ؛ درست باشد.

بله ؛ در گذشته ی من راز وحشتناکی وجود داشت که دلم نمی خواست حتی خدا هم بداند !

اما خدا می دانست ؛ و حامد حالا داشت به من کنایه می پراند که می داند !

دلم می خواست از همان پنجره ؛ فرار کنم اما ؛ طبقه ی چهارم بودم !

دیدمشان... داشتند میامدند .

محسن سرحال بود و داشت برای بقیه ؛ با هیجان حرف می زد.

با خودم گفتم :
پسر ؛ تو با عشق و علاقه ت برنده شدی ؛ من با رنجهام.

مساوی هستیم ؛ اگه تو عاشق منی ؛ رنجای من به قدر عشق تو بزرگه !

اما حامد از کجا می دانست ؟!
حامد از کجا می دانست که من چه کشیده ام ؟

منظورم خودکشی برادر ؛ یا اتفاقات خانوادگی نبود ؛ منظور حامد را خیلی خوب فهمیدم ؛...


چیزی که همیشه دلم می خواست فراموش کنم ؛ حامد همه را زنده کرد !

زمین را نگاه کردم و گفتم :

خدایا به من قدرت بده ؛ بتونم حداقل محسن رو نگاه کنم !

من دیگه فکر نمی کنم بتونم حتی تو چشماش نگاه کنم !
من؛ همه چیز رو بهش نگفتم !

اون پسر ؛ عاشق منه ؛ ولی خیلی چیزا رو نمی دونه ؛ و من چی ؟!

من هم دوسش دارم ؟...
نمی دانستم !

اما بعد از مسابقه ؛ چیزی در قلبم تکان خورده بود ! انقدر زیاد ؛ که فرار کردم و به خانه گریختم...حتی یک لحظه ی دیگر نمیتوانستم کنار محسن بایستم ...

فقط یک چیز را می دانستم ؛ من رازی در سینه داشتم که به هیچ کس نمی شد گفت !

شاید ؛ همه رازی داشته باشند ؛ ولی راز من ؛ باید دفن می شد ؛ وگرنه زندگی ممکن نبود !

حامد از کجا فهمیده بود ؟
مگر اینکه... نه !
ممکن نبود !

#خواب_گل_سرخ
#قسمت_چهل_و_یکم
#چیستا_یثربی

#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی

هرگونه اشتراک یا برداشت از این داستان ؛ منوط به ذکر
#نام_نویسنده است.

#کانال_قصه_چیستایثربی
@chista_2

کانال رسمی

@chista_yasrebi_official

https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
#دایره_مینا






خیلی افسرده بودم.... پدرم دلیلش را میدانست ؛
پرسید : میخوای بریم کتاب بخریم؟

گفتم : نه !
گفت : لباس ؟

گفتم : نه!

گفتم :منو یه بار دیگه ببر فیلم دایره ی مینا !
گفت :شش باردیدی که! ....فقط ده سالته! چرا انقدر.... .
گفتم : به دایی بگو ؛ منو امروز ببره دایره ی مینا ؛ حالم خوب میشه....
.

#دایره_مینا


انساندوستی هم ؛ در جامعه ی ظالم و بی قانون ؛ خشن میشود....


در جامعه ی ستمگر با
فرق شدید طبقاتی ؛ #عشق هم #ظالم میشود... .
.
.فیلمی با فیلمنامه ی درخشان
#دکتر_غلامحسین_ساعدی عزیز

و کارگردانی
#داریوش_مهرجویی و

بازیهای درخشان :

#عزت_الله_انتظامی
#علی_نصیریان
#سعید_کنگرانی
#فروزان
و.......
و.......هزار حرف ناگفته درباره
#ساعدی و ظلمی که بر او رفت...... من که یادم میماند.... .

قلمت زمین نمیماند دکتر! ...انگشتهای نویسنده را مگر میشکنند؟
#روحت_نور

حوالی انقلاب بود و کاش من هنوز ده ساله بودم ؛ کنار دایی پدری..که #دایی صدایش میکردیم... معلم فرهیخته ادبیات.... ؛ و... دیگر کسی مرا
#دایره_ی_مینا نمیبرد !


همه ی عمر داشتم در #دایره_مینا
میچرخیدم.... .

#چیستا_یثربی
#چیستایثربی
#سکانس
#سینما
#فیلم
#سکانس
برگرفته از
#اینستاگرام_رسمی_چیستایثربی

#کانال_رسمی_چیستایثربی

@chista_yasrebi_official

https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-jQ
دوستان عزیزی که کلاسهای
#نوشتن_خلاق مرا شرکت کرده اند ؛ قرار مااز ابتدا این بود که بعد از ماه رمضان که فصل اتمام امتحانات دانشجویان نیز هست ؛ شروع شود.
بزودی خانم یگانه ؛ مدیر کلاسها لینک را برایتان میفرستد...


هنوز تا یکروز بعد از عید فطر ؛ فرصت ثبت نام دارید...

رویاها و ترسهایتان را بنویسید و بگذارید دیگران هم بخوانند...

#قصه_بنویسید



این کلاس دیگر توسط من ؛ تکرار نخواهد شد ...حجم عظیمی وقت ؛ برای خواندن و انتخاب نوشته های شما برای کانال رسمی من ؛ صرف خواهد شد ؛ و گواهی پایان دوره به ؛ شما داده میشود

مسول ثبت نام
@yeganehadmin
Forwarded from چیستا_وان
#بیاپایین
#نوشته
#چیستایثربی

خوانش
#چیستایثربی


کانال دوستانه
کانال داستانهای کوتاه
کانال خبرهای کوتاه
#چیستا_وان
@chista_1
#خواب_گل_سرخ
#چیستایثربی
#قسمت_چهل_و_دوم



بعضی چیزها ؛ قرار نیست گفته شود ؛ ولی بعضی چیزها را باید گفت.

بعضی اتفاقات رخ میدهند ، که هرگز به زبان نیایند.


ماجرای من خیلی ساده بود ، ساده تر از آنکه کسی باور کند ، و غیرقابل بیان!

چون باورکردنش برخلاف ساده بودنش؛ آسان نبود!

حامد، فقط از
یک جا میتوانست فهمیده باشد.... و آن ، خوابهای آشفته ی من بود....

از بچگی ، این عادت بد را داشتم که درخواب ؛ باخودم ، حرف میزدم ، گاهی هم ، فریاد !

چندبار عسل بیدارم کرد و گفت که داشتی توی خواب ، چیزهایی میگفتی....


مریم ، خودش ، هیچوقت جلو
نمی آمد؛ عسل رامیفرستاد ، اما حتما همه چیز را شنیده بود....

من کابوسهایم را فریاد میکردم ؛ به زبانی عجیب؛ به زبان قصه و نمایش
! و حتما مریم شنیده بود ؛ و به حامد، گفته بود....

منتظرماندم ، همه رسیدند ،
شاد و سرخوش ! همانگونه که انتظارداشتم .

محسن به من نگاه میکرد ،
سعی میکرد مرا بفهمد ، دنبال چشمانم میگشت.....

اما من نگاهم رابر همه چیز ، بر دیوار ، بر لباس مادرم ، بر چادر مریم و حتی بر کفش محسن ؛ میلغزاندم ، تا آن مرد را نگاه نکنم و با او چشم درچشم نشوم ! به آنها گفتم:

حالم ، زیاد خوب نیست ؛ خسته ام !

"میرم یه کم، رو پشت بوم استراحت کنم.... "

اتاقکی روی پشت بام بود ، معمولا وقتی که میخواستم هیچکس را نبینم به آنجا میرفتم ، حتی یک آدم هم به زور، در آن جا میگرفت .

تقریبا باقیمانده ی یک انبار کوچک بود که من خود را به زور ؛ در آن میچپاندم ، و به آن نام اتاق را داده بودم !

محسن با نگاه خسته ی من و رفتن به سمت راه پله ؛ تعجب کرد!

گفت: فکر میکردم یه آدم شاد برنده رو میبینم ؛ فکر کردم خوشحالی ؛ چون به هدفت رسیدی!

لبخند تلخی زدم ! "هدف!"
و به طرف پشت بام راه افتادم ،


به زور خود را ، در آن اتاقک چپاندم ، و سعی کردم چشمهایم راببندم ، و هیچ چیز نبینم!


اما حافظه ، کارخودش را میکند ؛

در همان موقع ؛ احساس کردم دستی به دیوار میکوبد ! اینجا هم راحتم نمیگذاشتند! ....

به زور ؛ از آلونکم بیرون آمدم و گفتم : چیه؟!

محسن بود ، باموی آشفته و چهره ی رنگ پریده ، گفت:
از من فرار میکنی؟!

گفتم:؛شاید.... برای چی اومدی خونه ما؟! برو پایین، برو پیش دوستت، حامد...

گفت : دوست تو هم هست!
گفتم : من تو راه پله ؛ زیارتشون کردم، فکرمیکنم ، حالا نوبت توئه.

گفت: داشتیم میامدیم ، دیدمشون....سلام دادم ، اونم تبریک گفت. خیلی خوشحال بود ،
برای هردومون !

ولی تو ، مثل اینکه یه چیزیت میشه ها.... اصلاخوشحال نیستی ! حتی جلوی خبرنگارا یه دفعه دویدی و دربست گرفتی؛ همه تعجب کردن !
داور مونده بود چی شده!....


آخه اونهمه تلاش ؛ بعدش فرار؟! ....

گفتم : این شیوه ی زندگی من بوده...

تلاش ؛ بعدش فرار !

گفت: چی شده؟!

گفتم: باید بگم؟! کشیشی؟!


اومدی اعتراف بگیری؟

گفت: نه؛ فقط یه دوستم.... میخواستم بدونم اونقدر دوست هستم ، یا شاید، اونقدر قابل اعتماد هستم که بهم بگی؟

گفتم : ببین!.... بعد از اینکه بهت بگم ، تو از اینجا میری..... از این خونه ، برای همیشه.....

ومن نمیخوام ، تو رو ، به عنوان یه دوست ، ازدست بدم !

گفت: خب تو بگو ! اگه من رفتم، بقیه ش دیگه با خودم....توی عمرم ، انقدر نامردی نکردم راز کسی رو بشنوم ، بعد بذارم برم......

گفتم : میدونی! آخه حالا دیگه به منم ربط داره ؛ گفت: چرا؟!

گفتم : هنوز سر خواستگاریت هستی؟!


#خواب_گل_سرخ
#قسمت_چهل_و_دوم
#چیستایثربی

#پاورقی_اینستاگرامی
#رمان


هرگونه استفاده و بازنشر ؛ باید همراه با ذکر نام نویسنده باشد.

#کانال_رسمی_چیستایثربی

@chista_yasrebi_official


@chista_2

کانال قصه های چیستایثربی
پشت سرهم
#خواب_گل_سرخ
#چیستایثربی
#قسمت_چهل_و_سوم

محسن ؛ با سوال ناگهانی من ،
می خواست لبخند بزند ؛
نمی توانست...

می خواست قیافه ای جدی بگیرد ؛ نمی توانست...

حس کردم فقط مثل یک پسر بچه؛
می خواهد گریه کند !

گفت : تو به من علاقه داری ؟
گفتم : تا چند ساعت پیش ؛
خودمم نمی دونستم !....
ولی الان مطمئنم.

بعد از اینکه با هم ؛ اون پرش رو انجام دادیم !

می دونی ؛ یه جوری ، شبیه هبوط بود !....


دیگه حوا ، باید به آدم ، راستش رو بگه ؛ منم به تو حس دارم ؛ سخته گفتنش !

ولی دارم می گم ؛ چون آخرشه و دیگه بدتر از آخرش وجود نداره...

گفت : آخرش چیه ؟!

گفتم : اینکه تو میری ؛ اگه بدونی من چیکار کردم !

گفت : خب چیکار کردی ؛ آدم کشتی ؟!

گفتم : یه جورایی !

ساکت شد ...

گفت : بگو ؛...

همه ما کارایی کردیم ؛ و اگه دلت می خواد نگی نگو ؛ چون بازم همه ی ما یه کارایی کردیم که به هیچ کس نمی گیم.

گفتم : می دونی ؛ اون مرد ؛ که اسم خودش رو داداش ؛ گذاشته بود ؛ مادرم رو خیلی می زد ؛...از بچگی
.... پرخاشگر بود .

مستمری پدرم کم بود ؛ میدونی که فقط به من و مادرم می رسید ؛ اما اون می خواست همه شو بگیره و برای اون مواد لعنتی ؛ خرجش کنه ....

سر کار نمی رفت.
اگه می تونست منم می زد ؛ ولی من سعی می کردم اکثرا خونه نباشم.

چون وقتی به اون حال می رسید که به مواد احتیاج داشت ؛ دیگه اصلا
نمی فهمید مادر کیه ؛ خواهر کیه !

بارها ؛ مادرمو از زیر مشت و لگداش کشیدم بیرون ! با بیچارگی !

بعدا پشیمون می شد ؛ می رفت رگ خودشو می زد ؛ یا اینکه کارای احمقانه ی دیگه ای می کرد...مشروب میخورد !...

فقط برای این نبود که پول لازم داشت ؛ کلا همیشه اعصابش خراب بود ؛ از وقتی یادم میاد ؛ تو خیالات زندگی میکرد ، اهل کار و زندگی نبود. از واقعیت ، فرار میکرد....

وقتی که پدر رو خوابونده بودیم کف پشت بوم ؛ تنها کسی که جلو نیومد و کمک نکرد ، اون بود.

به هرحال شوخی نداشت ؛ به اون مستمری ، برای خرید مواد نیاز داشت.

مادرمونو خیلی اذیت می کرد ؛ نه تنها به بیماریش کمک نمی کرد ؛ بدتر ؛ فشار روحی ، بهش وارد می کرد ؛ حتی اگه می تونست ، فشار جسمی !

گفت : بقیه شو نگو !...

گفتم : چرا ؟ جای اصلیش مونده !

گفت : می تونم حدس بزنم ؛ تو می دونستی اون می خواد بره خودکشی کنه !

گفتم : آره ؛ کارهمیشه ش بود ؛
اما این بار پشیمون شد !

فوران خون رو که دیده بود ؛ چندبار سرشو زده بود به در ؛ تا منو صدا کنه.

ظاهرا ناخواسته ؛ شاهرگشو زده بود؛ و خون ..... نا نداشت منو صدا کنه.

من صدای ضربه های سرش رو به در و دیوار شنیدم ؛ همیشه ، هر وقت
میرفت حموم ؛ موسیقی رو بلند می کردم ؛ یا سعی می کردم برم رو پشت بوم ؛ یا اینکه خونه نباشم.

اما اونروز شنیدم ؛ و جوابش رو ندادم.

من جوابش رو ندادم ؛ چون این کار همیشه ش بود که بعد از رگزنی ؛ جلب توجه کنه....

من نمی دونستم این بار ؛ شاهرگش رو زده ! احتمالا اشتباهی....

فکر می کردم مثل همیشه ، یه رگ قابل بخیه ست.

من نمی دونستم داره صدام می کنه که ببرمش بیمارستان !

نمی دونستم ترسیده !
و شاید اگه می دونستم ، بازم کمکش نمی کردم !

کسی که چند بار ؛ ما رو به پلیس کشونده بود ! مادرمو به حد مرگ میزد ؛ باعث سکته ی پدر شد ، از بس عصبیش میکرد...

یادمه موقعی که پدر زنده بود ؛ مدام این کارو می کرد ؛ و پلیس ؛ پدر رو نگه می داشت ، ازش بازجویی میکردن و پیرمرد طفلی ؛ نمیدونست چی بگه!...

با خودم گفتم :
خب می خواد بمیره ؛ شاید مرگ رو دوست داره ! بمیره....


فقط یه لحظه ، این فکر از ذهنم گذشت... واقعا آرزوی مرگشو نداشتم!

فقط میخواستم یه جوری بره... چون خوب نمیشد.میخواستم از شرش خلاص شیم...

میترسیدم مادرمو باش تنها بذارم !...


اما من کار بدتری هم کردم؛ که کسی نمیدونه !

من صبحش تیغ رو عوض کرده بودم !

تیغ نو گذاشتم !
تیغ تیز ! ناخواسته. غیر عمدی ! ....

نمیدونستم اون خونه ست ؛ میخواد بره حموم و باز ....

من واقعا نمیدونستم ! آخه اون ؛ قسم خورده بود که دیگه اینکارو ، تکرار نمیکنه....

اشک نگذاشت ادامه دهم ؛ محسن دستش را جلو آورد ،
اشک نگذاشت ببینم ؛ که دارد اشکهایم را پاک میکند...


بعدا فهمیدم ... بعدا یادم آمد ....
همیشه چیزهای مهم ؛ دیر یادم میامد....



#خواب_گل_سرخ
#قسمت_چهل_و_سوم
#چیستا_یثربی

#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی

هرگونه اشتراک یا برداشت از این داستان ؛ منوط به ذکر #نام_نویسنده است.

#کانال_قصه_چیستایثربی
@chista_2

کانال رسمی
@chista_yasrebi_official

https://t.me/joinchat/AAAAADvSdBq1EA_7IHG-j