👩❤️👨♡حُب حلال♡ 👩❤️👨
❤️ #نسیم_هدایت 💌 #قسمت_سی_و_سوم 😭یالله فقط نیم ساعت وقت هست تا #جدایی چیکار کنم #آرزو میکردم که #قلبم از سینه ام در بیاد و دیگه نبینم که داره میره... گفتم نصیحتی داری بگی گفت ازت میخوام که #نمازتو سر وقت بخون #تقوا داشته باش از #الله همیشه بترس…
❤️ #نسیم_هدایت
💌 #قسمت_سی_و_چهارم
✍🏼با مادرش خداحافظی کرد و قطع کرد مادر شوهرم خیلی عصبانی و ناراحت بود ومن هم که گریه میکردم اوضاعمون کاملا بهم ریخت...
مادر شوهرم شبها میومد پیشم با من بخوابه خیلی #زن #مهربون و گلی بود هیچ کس انقدری که برای من #زحمت میکشید ، نکشید هر وقت #میوه میخرید اول میومد سهم من رو میداد بعد میبرد برای خودشون خیلی مهربون بود...
😔هر شب تا صبح #قرآن میخوندم و گریه میکردم والله تا ساعت 8 صبح یکسر قرآن میخوندم خیلی دلم #تسکین پیدا میکرد.
دیگه از مصطفی خبری نشد تا دو هفته پدر و مادرم هم هر شب میومدن و ازم میخواستن برم اونجا #زندگی کنم اونجا چون همه به خاطر من به سختی می افتادن ولی اگه اونجا بودم دیگه همه نگرانم نبودن منم قبول نکردم ، دوست داشتم خونه خودم زندگی کنم کنار #خاطرات مصطفی بعد از 2 هقته بازم زنگ زد تمام #قرضهای مصطفی رو پاک کردم...
وقتی اینو بهش گفتم خیلی #خوشحال شد ازش پرسیدم که از خوراکی هایی که فرستادم هنوز مونده؟ گفت نه بابا همون روز اول تموم شد اینجا خیلی آدمهای #گرسنه و #فقیر هست همون روز اول تموم شد البته هر کس یک ذره بهش دادیم تا به همه برسه...
😞خیلی #ناراحت بودم گفتم ای کاش همه اش رو میفرستادم ، وقتی با مصطفی حرف میزدم انگار #دنیا رو با تمام ثروتش به من یک نفر دادن ولی بعدش زود قطع میکردم....
😔به همین هم راضی بودم ، چند روزی گذشت دوباره مصطفی زنگ زد از بس که خوشحال شدم میخواستم برم مادر مصطفی رو صدا بزنم از پله ها پام پیچ خورد حسابی داغون شدم
😭دستام و هر دو زانوم زخمی شد احساس درد نمیکردم مادر مصطفی سریع اومد پایین خلاصه کمکم کرد بلند شدم و یه لیوان آب برام آورد تا رسیدم پیش تلفن دیدم قطع شده خیلی ناراحت بودم میدونستم که خیلی ها مثل مصطفی میخواهند با خانواده هاشون صحبت کنند...
😔 در اون مدت کم که مصطفی رفت خیلی #اذیت کشیدم خواهران به جای همدردی باهام واینکه ببینن من چقدر در سختی ام همه اش وقتی منو میدیدن حرفهای ناخوشایند میزدن و یا پشت سرم حرف در میاوردن #دلتنگی و #تنهایی خودم بس نبود حتی تا این حد پیش رفتن و میگفتن شوهرش رو فرستاد تا هر گندکاری دوست داره بکنه پناه بر الله....
#خانواده مصطفی هم خیلی باهام همدردی میکردن به جز یکی از خواهر شوهرهام که گاهی اوقات بقیه رو علیه من میشوروند ، جاریم هم که کنار دستم بود همیشه ...
❤️اما هیچکس مصطفی نمیشد مصطفی هر هفته زنگ میزد بهم گفت برگرد خونه پدرت اینجوری هم برای او راحته و هم منم دیگه #نگران نیستم منم گفتم چشم...برگشتم اونجا
😔اوضاعم از قبل بدتر شد خیلی #ضعیف و #لاغر شدم هر روز یک #بیماری میگرفتم وقتی میرفتم دکتر میگفتن بخاطر اعصابه ... راست هم میگفتن ، تقریبا داشت 8 ماه میشد که مصطفی رفته بود....
✍🏼 #ادامه_دارد...
@admmmj123
💌 #قسمت_سی_و_چهارم
✍🏼با مادرش خداحافظی کرد و قطع کرد مادر شوهرم خیلی عصبانی و ناراحت بود ومن هم که گریه میکردم اوضاعمون کاملا بهم ریخت...
مادر شوهرم شبها میومد پیشم با من بخوابه خیلی #زن #مهربون و گلی بود هیچ کس انقدری که برای من #زحمت میکشید ، نکشید هر وقت #میوه میخرید اول میومد سهم من رو میداد بعد میبرد برای خودشون خیلی مهربون بود...
😔هر شب تا صبح #قرآن میخوندم و گریه میکردم والله تا ساعت 8 صبح یکسر قرآن میخوندم خیلی دلم #تسکین پیدا میکرد.
دیگه از مصطفی خبری نشد تا دو هفته پدر و مادرم هم هر شب میومدن و ازم میخواستن برم اونجا #زندگی کنم اونجا چون همه به خاطر من به سختی می افتادن ولی اگه اونجا بودم دیگه همه نگرانم نبودن منم قبول نکردم ، دوست داشتم خونه خودم زندگی کنم کنار #خاطرات مصطفی بعد از 2 هقته بازم زنگ زد تمام #قرضهای مصطفی رو پاک کردم...
وقتی اینو بهش گفتم خیلی #خوشحال شد ازش پرسیدم که از خوراکی هایی که فرستادم هنوز مونده؟ گفت نه بابا همون روز اول تموم شد اینجا خیلی آدمهای #گرسنه و #فقیر هست همون روز اول تموم شد البته هر کس یک ذره بهش دادیم تا به همه برسه...
😞خیلی #ناراحت بودم گفتم ای کاش همه اش رو میفرستادم ، وقتی با مصطفی حرف میزدم انگار #دنیا رو با تمام ثروتش به من یک نفر دادن ولی بعدش زود قطع میکردم....
😔به همین هم راضی بودم ، چند روزی گذشت دوباره مصطفی زنگ زد از بس که خوشحال شدم میخواستم برم مادر مصطفی رو صدا بزنم از پله ها پام پیچ خورد حسابی داغون شدم
😭دستام و هر دو زانوم زخمی شد احساس درد نمیکردم مادر مصطفی سریع اومد پایین خلاصه کمکم کرد بلند شدم و یه لیوان آب برام آورد تا رسیدم پیش تلفن دیدم قطع شده خیلی ناراحت بودم میدونستم که خیلی ها مثل مصطفی میخواهند با خانواده هاشون صحبت کنند...
😔 در اون مدت کم که مصطفی رفت خیلی #اذیت کشیدم خواهران به جای همدردی باهام واینکه ببینن من چقدر در سختی ام همه اش وقتی منو میدیدن حرفهای ناخوشایند میزدن و یا پشت سرم حرف در میاوردن #دلتنگی و #تنهایی خودم بس نبود حتی تا این حد پیش رفتن و میگفتن شوهرش رو فرستاد تا هر گندکاری دوست داره بکنه پناه بر الله....
#خانواده مصطفی هم خیلی باهام همدردی میکردن به جز یکی از خواهر شوهرهام که گاهی اوقات بقیه رو علیه من میشوروند ، جاریم هم که کنار دستم بود همیشه ...
❤️اما هیچکس مصطفی نمیشد مصطفی هر هفته زنگ میزد بهم گفت برگرد خونه پدرت اینجوری هم برای او راحته و هم منم دیگه #نگران نیستم منم گفتم چشم...برگشتم اونجا
😔اوضاعم از قبل بدتر شد خیلی #ضعیف و #لاغر شدم هر روز یک #بیماری میگرفتم وقتی میرفتم دکتر میگفتن بخاطر اعصابه ... راست هم میگفتن ، تقریبا داشت 8 ماه میشد که مصطفی رفته بود....
✍🏼 #ادامه_دارد...
@admmmj123
👩❤️👨♡حُب حلال♡ 👩❤️👨
❤️ #نسیم_هدایت 💌 #قسمت_سی_و_ششم 😔تلفن رو قطع کرد و رفتم تو فکر ، مصطفی قبل رفتن شماره تلفن همون پایگاه رو توی یه دفتر نوشته بود ، یکشنبه زنگ زدم دوشنبه زنگ زدم اما گفتن هنوز هیچ کس از عملیات برنگشته،بعدا خودش بهتون زنگ میزنه،چهارشنبه شد و زنگ نزد اون…
❤️ #نسیم_هدایت
💌 #قسمت_سی_و_هفتم
😔پدرم هنوز نرسیده بود خونه سرکار بود خارج از شهر کار میکرد وقتی رسید خونه اولین کاری که کرد صدام زد سرش رو آورد جلو وبا گریه گفت بهت #تبریک میگم دخترم #شهادت مصطفی مبارکش باشه...
😔خیلی تنها بودم و #غمگین دوست داشتم پدرم رو بغل کنم اما روم نشد حتی نتونستم درجوابش یک #کلمه هم بگم...
😞سرم رو پایین انداختم همه از وضعیت بدم زدن زیر گریه من داشتم 18 سالگی روتموم میکردم در #اوج بچگی بودم...
😭تا حالا محدثه رو نیاورده بودن پیشم ، وقتی آوردنش دنیا رو سرم خراب شد یا الله تازه 2 سالشه و #یتیم شد...
😭یا الله اصلا نفهمید #پدر یعنی چی
خودم رو نگرفتم سر محدثه رو گذاشتم روی سینه ام و تا تونستم گریه کردم #دردهام هزار برابر شد #دختر عزیزم در اوج بچگی با سختی روبه رو شد پدرم گفت شب بریم پیش مادر مصطفی رفتیم پاهام باهام نمیومد نمیتونستم راه برم...
😔رسیدیم به خونه #خاطراتم همینکه در رو باز کردن چشمم به در اتاق خودمون افتاد نفسم ته کشید و بالا نمیومد مادرم پشتم رو گرفت و گفت برو تو نمیدونست یکی باید دستم رو بگیره باهر #بدبختی رفتم تو حیاط و مادر مصطفی که #مادر خودم بود رو بغل کردم...
😔اما هولم داد عقب باورم نمیشد این رو فقط خودم متوجه شدم اصلا سابقه نداشت این رفتارها رو انجام بده و این مهمتر که #داغ من بیشتر از مادرش بود چون در اوج بچگی خودم یک بچه #یتیم داشتم رفتیم داخل...
😭با این کار مادر مصطفی گریه ام هزار برابر شد #دلم شکست یکی حالم رو باید #درک میکرد که نکرد همه گریه کردن اما گریه من از #جنس دیگه ای بود محدثه رو بغل کردم...
😔هیچ کس بغلش نکرد خودم از ته دل به محدثه #تسلیت گفتم الان فقط همدیگه رو داریم عزیزم...
مادر مصطفی گفت که ما هیچ #مراسمی نداریم حتی خونه نیستم میرم خونه پسر بزرگم ، بعدها فهمیدم مراسم داشتن و من رو راه ندادن خیلی #ناراحت شدم
یک کلمه هم نتونستم بگم تا آخر #سکوت کردم
بر گشتیم خونه خودمون توی ماشین مادرم گفت بسه دیگه مصطفی #شهید شده دیگه نباید گریه کنی وقتی کسی در راه خدا میره #جهاد دیگه اینا رو نداره و نباید گریه کنی ، اما در دلم گفتم مادر من #عزا دارم یکی بغلم کنه یکی دستم رو بگیره...
😔نمیتونم راه برم همه فکر میکردن اگه کسی شهید بشه دیگه باز مانده هاش نباید گریه کنن در حالی که این درد بزرگ تر از همه دردها بود چون در بین همه #غریبی...
رسیدیم خونه مهمون داشتیم همه تا من رو دیدن زدن زیر گریه اما من به خاطر وصیت مصطفی پیش هیچ کدوم گریه نکردم ولی جوابشون رو حتی نمیتونستم بدم یک گوشه ساکت نشستم و محدثه رو بغل کردم...
آخر شب دامادمون به خواهرم گفت میخوام بهش #تسلیت بگم خواهرم بهم اطلاع داد گفتم نمیتونم چادر سرم کنم همون پشت پرده حرف بزنه ، اومد و شروع کرد به حرف زدن یادمه قشنگترین #تبریک و #تسلیت رو اون بهم گفت هرچند بازم نتونستم حرف بزنم...
😔 #مراسم تموم شد ساریه برام خبر آورد که خانواده مصطفی میخوان حضانت محدثه رو بگیرن تکون عجیبی خوردم دلم #ریخت ، نه به خاطر خودم بلکه به خاطر محدثه چون هنوز #عزادار بودم این سخته که هر دو هم #پدر و هم #مادر رو از دست بده...
☝️🏼️ #قسم خوردم تمام تلاشم رو انجام بدم خیلی #دعا میکردم و این خیلی تاثیر گذار بود ، مراسم مصطفی تموم شد اما عزای دلم هیچ وقت تموم نشد...
😔 #تهمت ها نسبت به من شروع شد هیچ وقت جرات نداشتم هیچ کجا برم حتی خونه بهترین دوستم ساریه چون بهم تهمت زدن که میخوام #شوهر ساریه رو از دستش در بیارم...
همه جور حرفی شنیدم این ناراحت کننده بود چون من احتیاج به همدردی داشتم...
📞چند روز بعد از مراسم یکی به تلفون خونه زنگ زد و گفت که دوست مصطفی است چند تا از #خاطرات مصطفی رو برام تعریف کرد و در بینشون فقط مصطفی زن و بچه داشت...
بهشون گفته بود #همسر من #افتخار من است و مثل هر زنی نیست از محدثه گفته بود خیلی ازش تعریف کرد...
😔گفت ما یادمون نبود که مصطفی #وصیت_نامه اش رو در جیبش گذاشته همون جوری دفنش کردیم و وصیت نامه رو در نیاوردیم...
😭من فقط گریه میکردم گفت گاهی اوقات مصطفی از ما دور میشد و توی تنهایی گریه میکرد اما ما همه متوجه میشدیم، یک ضبط کوچکی داشت همیشه قرآن گوش میکرد گریه میکرد
😔اون برادر خداحافظی کرد و قطع کرد...
😔از اون روز تا به حال 8 سال میگذرد اما #یاد و خاطره مصطفی همیشه در بین برادران #زنده بوده و هست...
😔الان محدثه 10 سال داره و هنوز در کنار خودم #زندگی میکنه گاهی اوقات دلش برای #پدرش تنگ میشه و گریه میکنه و بعضی وقتها میگه #آرزو داره مثل پدرش #شهید بشه...
🌺درود و رحمت الهی بر شهدای موحد اسلام ، کسانیکه برای خاک و ناموس وطن جانشان را فدا کردند
♻️و هرگز کسانی راکه در راه خدا کشته شده اند؛ مرده مپندار، بلکه زنده اند، نزد پروردگارشان روزی داده می شوند.
(آل عمران 169)
💌 #قسمت_سی_و_هفتم
😔پدرم هنوز نرسیده بود خونه سرکار بود خارج از شهر کار میکرد وقتی رسید خونه اولین کاری که کرد صدام زد سرش رو آورد جلو وبا گریه گفت بهت #تبریک میگم دخترم #شهادت مصطفی مبارکش باشه...
😔خیلی تنها بودم و #غمگین دوست داشتم پدرم رو بغل کنم اما روم نشد حتی نتونستم درجوابش یک #کلمه هم بگم...
😞سرم رو پایین انداختم همه از وضعیت بدم زدن زیر گریه من داشتم 18 سالگی روتموم میکردم در #اوج بچگی بودم...
😭تا حالا محدثه رو نیاورده بودن پیشم ، وقتی آوردنش دنیا رو سرم خراب شد یا الله تازه 2 سالشه و #یتیم شد...
😭یا الله اصلا نفهمید #پدر یعنی چی
خودم رو نگرفتم سر محدثه رو گذاشتم روی سینه ام و تا تونستم گریه کردم #دردهام هزار برابر شد #دختر عزیزم در اوج بچگی با سختی روبه رو شد پدرم گفت شب بریم پیش مادر مصطفی رفتیم پاهام باهام نمیومد نمیتونستم راه برم...
😔رسیدیم به خونه #خاطراتم همینکه در رو باز کردن چشمم به در اتاق خودمون افتاد نفسم ته کشید و بالا نمیومد مادرم پشتم رو گرفت و گفت برو تو نمیدونست یکی باید دستم رو بگیره باهر #بدبختی رفتم تو حیاط و مادر مصطفی که #مادر خودم بود رو بغل کردم...
😔اما هولم داد عقب باورم نمیشد این رو فقط خودم متوجه شدم اصلا سابقه نداشت این رفتارها رو انجام بده و این مهمتر که #داغ من بیشتر از مادرش بود چون در اوج بچگی خودم یک بچه #یتیم داشتم رفتیم داخل...
😭با این کار مادر مصطفی گریه ام هزار برابر شد #دلم شکست یکی حالم رو باید #درک میکرد که نکرد همه گریه کردن اما گریه من از #جنس دیگه ای بود محدثه رو بغل کردم...
😔هیچ کس بغلش نکرد خودم از ته دل به محدثه #تسلیت گفتم الان فقط همدیگه رو داریم عزیزم...
مادر مصطفی گفت که ما هیچ #مراسمی نداریم حتی خونه نیستم میرم خونه پسر بزرگم ، بعدها فهمیدم مراسم داشتن و من رو راه ندادن خیلی #ناراحت شدم
یک کلمه هم نتونستم بگم تا آخر #سکوت کردم
بر گشتیم خونه خودمون توی ماشین مادرم گفت بسه دیگه مصطفی #شهید شده دیگه نباید گریه کنی وقتی کسی در راه خدا میره #جهاد دیگه اینا رو نداره و نباید گریه کنی ، اما در دلم گفتم مادر من #عزا دارم یکی بغلم کنه یکی دستم رو بگیره...
😔نمیتونم راه برم همه فکر میکردن اگه کسی شهید بشه دیگه باز مانده هاش نباید گریه کنن در حالی که این درد بزرگ تر از همه دردها بود چون در بین همه #غریبی...
رسیدیم خونه مهمون داشتیم همه تا من رو دیدن زدن زیر گریه اما من به خاطر وصیت مصطفی پیش هیچ کدوم گریه نکردم ولی جوابشون رو حتی نمیتونستم بدم یک گوشه ساکت نشستم و محدثه رو بغل کردم...
آخر شب دامادمون به خواهرم گفت میخوام بهش #تسلیت بگم خواهرم بهم اطلاع داد گفتم نمیتونم چادر سرم کنم همون پشت پرده حرف بزنه ، اومد و شروع کرد به حرف زدن یادمه قشنگترین #تبریک و #تسلیت رو اون بهم گفت هرچند بازم نتونستم حرف بزنم...
😔 #مراسم تموم شد ساریه برام خبر آورد که خانواده مصطفی میخوان حضانت محدثه رو بگیرن تکون عجیبی خوردم دلم #ریخت ، نه به خاطر خودم بلکه به خاطر محدثه چون هنوز #عزادار بودم این سخته که هر دو هم #پدر و هم #مادر رو از دست بده...
☝️🏼️ #قسم خوردم تمام تلاشم رو انجام بدم خیلی #دعا میکردم و این خیلی تاثیر گذار بود ، مراسم مصطفی تموم شد اما عزای دلم هیچ وقت تموم نشد...
😔 #تهمت ها نسبت به من شروع شد هیچ وقت جرات نداشتم هیچ کجا برم حتی خونه بهترین دوستم ساریه چون بهم تهمت زدن که میخوام #شوهر ساریه رو از دستش در بیارم...
همه جور حرفی شنیدم این ناراحت کننده بود چون من احتیاج به همدردی داشتم...
📞چند روز بعد از مراسم یکی به تلفون خونه زنگ زد و گفت که دوست مصطفی است چند تا از #خاطرات مصطفی رو برام تعریف کرد و در بینشون فقط مصطفی زن و بچه داشت...
بهشون گفته بود #همسر من #افتخار من است و مثل هر زنی نیست از محدثه گفته بود خیلی ازش تعریف کرد...
😔گفت ما یادمون نبود که مصطفی #وصیت_نامه اش رو در جیبش گذاشته همون جوری دفنش کردیم و وصیت نامه رو در نیاوردیم...
😭من فقط گریه میکردم گفت گاهی اوقات مصطفی از ما دور میشد و توی تنهایی گریه میکرد اما ما همه متوجه میشدیم، یک ضبط کوچکی داشت همیشه قرآن گوش میکرد گریه میکرد
😔اون برادر خداحافظی کرد و قطع کرد...
😔از اون روز تا به حال 8 سال میگذرد اما #یاد و خاطره مصطفی همیشه در بین برادران #زنده بوده و هست...
😔الان محدثه 10 سال داره و هنوز در کنار خودم #زندگی میکنه گاهی اوقات دلش برای #پدرش تنگ میشه و گریه میکنه و بعضی وقتها میگه #آرزو داره مثل پدرش #شهید بشه...
🌺درود و رحمت الهی بر شهدای موحد اسلام ، کسانیکه برای خاک و ناموس وطن جانشان را فدا کردند
♻️و هرگز کسانی راکه در راه خدا کشته شده اند؛ مرده مپندار، بلکه زنده اند، نزد پروردگارشان روزی داده می شوند.
(آل عمران 169)
👩❤️👨♡حُب حلال♡ 👩❤️👨
💥 #تنهایی؟👋🏼 #نه_الله_با_من_است... #قسمت_چهل_نهم ✍🏼تصمیم داشتیم 6 مهر امسال بریم #عربستان سعودی... برادرم قرار بود یه مراسم خداحافظی بگیره گفت 1 مهر میگیریم چند روزی مونده بود به یک مهر برادرم نظرش عوض شده که بجای مراسم خداحافظی یه #عقیقه برای…
💥 #تنهایی؟ #نه_الله_با_من_است...
#قسمت_آخر
😔با چشمای گریان رفتیم به #مراسم #عقیقه ... من و #برادرم تو راه بودیم اون برادر آزمایشگاه زنگ زد که بیان دنبال آزمایش....
گفتم برادرجان جوابش دیگه خیلی مهم نیست چی باشه فقط شما #شاهد باشید در #دنیا و #قیامت من اگر فقط یه لحظه از #عمر باقی مونده باشه دست از #دعا کردن و تلاشم برای #هدایت خانوادم برنمیدارم و هیچ جایی نخواهم رفت....
😔مراسم تموم شد #محمد از پشت چشامو گرفت منم همیشه با صدای پاهاش و نفس کشیدنش میدونستم برادرمه و همه #وجودمه نمیدونستم حالا چطوری به برادرم بگم که من #نمیام کار سختی بود اما بلاخره بهش گفتم....
🌸🍃برادرم هیچی نمیگفت فقط بهم #نگاه میکرد ازش خواهش کردم چیزی بگه عادت داشت وقتی #عصبی یا #ناراحت میشد چیزی نمیگفت لبخندی زد و گفت تو نیایی منم نمیرم از این بیشتر نیست... اما اگر تو نیایی سوژین چطوری برگرده؟ گفتم اون برگشتی نیست مگه نه برمیگشت دیگه م نمیخوام چیزی بگی....
چند روزی گذشته بود خیلی از خودم #ناراحت بودم که اون روز را برای برادرم #خراب کردم باید برادرم رو #راضی میکردم که طبق معلوم همیشه کنارم بود و اسرارهای من بلاخره اونو به #حرف درآورد دلیلش فقط و فقط من بودم که #پشیمان شده از سفرش...
➖ #برادرم همه دنیای من بود تمام #زندگی من تو برادرم خلاصه میشد خیلی بیشتر از #سوژین برام عزیز بود...
اما انقد اسرار کردم بلاخره برادرم راضی شد اما با ناراحتی و #قسم خورد که بهمم #نگاه نکنه وقتی بره ولی نتونست... این بار با خودم #عهد بستم رفتن #عزیز دیگرم رو #نگاه نکنم فرودگاه انقد شلوغ بود حتی نتونستم نقابمو برادرم برای آخرین خوب همو ببینیم #درد قلبم انقد شدید بود که داشتم میمردم حق #گلایه هم نداشتم چون اون طرف خانوادم بودن که به #امید #هدایتشان کنارشان بمانم من باید مثل #داعی تصمیم میگرفتم نه از روی #احساسات ، باید بیخیال #خواهر و #برادرم و #شهر و دیار عزیز تر از جانم میشدم....
😭از وقتی برادرم رفت #قلبم خوب نمیزنه و اشکام #خشک نمیشه دستام دوباره شروع به #لرزیدن کرده چون من بی برادرم کامل نیستم رفتن برادرم خیلی سخت تر از #سوژین بود تکه هایی از وجودم ازم جدا شدن همیشه جای خالی و نبودنشون کنارم رو #حس میکنم و #بغض گلوم رو میگیره....
😔کاش پیشم میبودن ولی من #ناامید نمیشم
هیچ وقت دست از #دعا کردن و #سجده_های طولانی بر نمیدارم و هیچ وقت خسته نخواهم شد برای #دیدار دوباره و #هدایت #والدینم مطمینم آن روز خواهم رسید برام مهم نیست کی چون من تا آخرین #نفسهام تلاش خودم رو خواهم کرد....
✍🏼و از همه بیشتر بازگو کردن #خاطرات #زندگی خودم برای اعضای کانال فهمیدم که هیچ وقت ناامید نشدم و این #امید تازه ای بهم بخشید و الان که نگاه میکنم به گذشته فقط بجز #خوشحالی چیزی نمیبینم....
تمام سختی های که کشیدم رو #فراموش کردم و ارزش یه #لحظه تو #سجده بودن و پوشیدن نقابم رو نداره چون #الله همیشه با من بود...
💐از همه کاربران کانال خیلی ممنونم ازتون دعای خیر میخوام از اینکه برای حرفای من وقت گذاشتید #قدردانی میکنم ازتون #حلالیت میخوام اگر خسته تون کردم...
✋🏼والسلام علیکم و رحمته الله و برکاته
😊 #تنهایی فقط خاص #الله ست و الله هم همیشه با ماست
💌 #پایان.....
@admmmj123
#قسمت_آخر
😔با چشمای گریان رفتیم به #مراسم #عقیقه ... من و #برادرم تو راه بودیم اون برادر آزمایشگاه زنگ زد که بیان دنبال آزمایش....
گفتم برادرجان جوابش دیگه خیلی مهم نیست چی باشه فقط شما #شاهد باشید در #دنیا و #قیامت من اگر فقط یه لحظه از #عمر باقی مونده باشه دست از #دعا کردن و تلاشم برای #هدایت خانوادم برنمیدارم و هیچ جایی نخواهم رفت....
😔مراسم تموم شد #محمد از پشت چشامو گرفت منم همیشه با صدای پاهاش و نفس کشیدنش میدونستم برادرمه و همه #وجودمه نمیدونستم حالا چطوری به برادرم بگم که من #نمیام کار سختی بود اما بلاخره بهش گفتم....
🌸🍃برادرم هیچی نمیگفت فقط بهم #نگاه میکرد ازش خواهش کردم چیزی بگه عادت داشت وقتی #عصبی یا #ناراحت میشد چیزی نمیگفت لبخندی زد و گفت تو نیایی منم نمیرم از این بیشتر نیست... اما اگر تو نیایی سوژین چطوری برگرده؟ گفتم اون برگشتی نیست مگه نه برمیگشت دیگه م نمیخوام چیزی بگی....
چند روزی گذشته بود خیلی از خودم #ناراحت بودم که اون روز را برای برادرم #خراب کردم باید برادرم رو #راضی میکردم که طبق معلوم همیشه کنارم بود و اسرارهای من بلاخره اونو به #حرف درآورد دلیلش فقط و فقط من بودم که #پشیمان شده از سفرش...
➖ #برادرم همه دنیای من بود تمام #زندگی من تو برادرم خلاصه میشد خیلی بیشتر از #سوژین برام عزیز بود...
اما انقد اسرار کردم بلاخره برادرم راضی شد اما با ناراحتی و #قسم خورد که بهمم #نگاه نکنه وقتی بره ولی نتونست... این بار با خودم #عهد بستم رفتن #عزیز دیگرم رو #نگاه نکنم فرودگاه انقد شلوغ بود حتی نتونستم نقابمو برادرم برای آخرین خوب همو ببینیم #درد قلبم انقد شدید بود که داشتم میمردم حق #گلایه هم نداشتم چون اون طرف خانوادم بودن که به #امید #هدایتشان کنارشان بمانم من باید مثل #داعی تصمیم میگرفتم نه از روی #احساسات ، باید بیخیال #خواهر و #برادرم و #شهر و دیار عزیز تر از جانم میشدم....
😭از وقتی برادرم رفت #قلبم خوب نمیزنه و اشکام #خشک نمیشه دستام دوباره شروع به #لرزیدن کرده چون من بی برادرم کامل نیستم رفتن برادرم خیلی سخت تر از #سوژین بود تکه هایی از وجودم ازم جدا شدن همیشه جای خالی و نبودنشون کنارم رو #حس میکنم و #بغض گلوم رو میگیره....
😔کاش پیشم میبودن ولی من #ناامید نمیشم
هیچ وقت دست از #دعا کردن و #سجده_های طولانی بر نمیدارم و هیچ وقت خسته نخواهم شد برای #دیدار دوباره و #هدایت #والدینم مطمینم آن روز خواهم رسید برام مهم نیست کی چون من تا آخرین #نفسهام تلاش خودم رو خواهم کرد....
✍🏼و از همه بیشتر بازگو کردن #خاطرات #زندگی خودم برای اعضای کانال فهمیدم که هیچ وقت ناامید نشدم و این #امید تازه ای بهم بخشید و الان که نگاه میکنم به گذشته فقط بجز #خوشحالی چیزی نمیبینم....
تمام سختی های که کشیدم رو #فراموش کردم و ارزش یه #لحظه تو #سجده بودن و پوشیدن نقابم رو نداره چون #الله همیشه با من بود...
💐از همه کاربران کانال خیلی ممنونم ازتون دعای خیر میخوام از اینکه برای حرفای من وقت گذاشتید #قدردانی میکنم ازتون #حلالیت میخوام اگر خسته تون کردم...
✋🏼والسلام علیکم و رحمته الله و برکاته
😊 #تنهایی فقط خاص #الله ست و الله هم همیشه با ماست
💌 #پایان.....
@admmmj123
﷽
📜🪶 داستانِ #خاطرات_خونین 🥀
#مقدمه
زمزمهی آزادی از زیر یوغِ استعمارگران به گوش میرسد. عطر خاک نمناک با خونِ شهدا در هوا میپیچد. بانگ طبلِ خیزش بلند میشود و نسلی نو از جوانمردانِ بینظیر و باایمان از جا برمیخیزند.
بار دیگر حماسهای جدید در بطنِ تاریخ رسم میشود و اشتیاقِ جهاد و شهادت را در صفحهی قلبها حک میکند.
آفرین بر شما باد ایسلحشورانِ هستی؛
شما با اعتقادِ راسخ و با قدرتِ ایمان خود توانستید دلهای مرده را در روزهای جور و ستم زنده و شورِ حماسی را در قلب جهان محقق سازید.
با ندای "الجهاد" چشمان مسلمان مظلوم برای ظهور عدلِ عمری و قیامِ حسینی به شما دوخته شد؛ آنگاه که دانستند هدف و غرضی جز چشیدنِ شهد شهادت و رسیدن به مهد جنّت ندارید.
ای مجاهد حق! در سحرگاهان استغاثه میکردی تا فشارها و تنگناها از امّت برطرف و ملّت از خواب غفلت برخیزد. برای تحقق این هدف حق، خداوند تعدادی را برای همراهی با تو گلچین کرد تا آرامش و قوّتِ قلبت باشند.
خوشا به سعادتت که به عشق جمال یار رسیدی و حسرت را برای بازماندگان برجای نهادی. دوستانت را بعد از خود فراخواندی تا در آن سرای ابدی نیز همقرین باشید.
بعد از رفتنت فراموش نخواهیم کرد که برای یکپارچه شدن امّت و متصلکردنِ دلهای منفصلشده چهها کردی. تلاشهای بیدریغ و بیحد تو امروز ثمر داد و افغان زمین مهدِ اسلام گشت.
الحمدلله رب العالمین.
آنچه که پیش رویِ دیدگان پُر مهرتان قرار دارد، چکیدهای از جور ظالمان و واقعیتِ تلخ امّت محمّدﷺ است؛ باز تاریخ غیورمردان در عصرِ معاصر ما تکرار خواهد شد.
بار دیگر نویسندهی محبوب، مجاهده فاریابی دست به قلم میشود و داستان دیگری را برای شما گرامیان عرضه مینماید؛ تا با صفحاتِ زندگی مظلومان امّت آشنا شده و دلها برای ایجاد حماسهای دیگر و شور نبردی تاریخساز به تپش درآید؛ تا آنگاه که وصال یار به تحقق بیافتد.
📜🪶 داستانِ #خاطرات_خونین 🥀
#مقدمه
زمزمهی آزادی از زیر یوغِ استعمارگران به گوش میرسد. عطر خاک نمناک با خونِ شهدا در هوا میپیچد. بانگ طبلِ خیزش بلند میشود و نسلی نو از جوانمردانِ بینظیر و باایمان از جا برمیخیزند.
بار دیگر حماسهای جدید در بطنِ تاریخ رسم میشود و اشتیاقِ جهاد و شهادت را در صفحهی قلبها حک میکند.
آفرین بر شما باد ایسلحشورانِ هستی؛
شما با اعتقادِ راسخ و با قدرتِ ایمان خود توانستید دلهای مرده را در روزهای جور و ستم زنده و شورِ حماسی را در قلب جهان محقق سازید.
با ندای "الجهاد" چشمان مسلمان مظلوم برای ظهور عدلِ عمری و قیامِ حسینی به شما دوخته شد؛ آنگاه که دانستند هدف و غرضی جز چشیدنِ شهد شهادت و رسیدن به مهد جنّت ندارید.
ای مجاهد حق! در سحرگاهان استغاثه میکردی تا فشارها و تنگناها از امّت برطرف و ملّت از خواب غفلت برخیزد. برای تحقق این هدف حق، خداوند تعدادی را برای همراهی با تو گلچین کرد تا آرامش و قوّتِ قلبت باشند.
خوشا به سعادتت که به عشق جمال یار رسیدی و حسرت را برای بازماندگان برجای نهادی. دوستانت را بعد از خود فراخواندی تا در آن سرای ابدی نیز همقرین باشید.
بعد از رفتنت فراموش نخواهیم کرد که برای یکپارچه شدن امّت و متصلکردنِ دلهای منفصلشده چهها کردی. تلاشهای بیدریغ و بیحد تو امروز ثمر داد و افغان زمین مهدِ اسلام گشت.
الحمدلله رب العالمین.
آنچه که پیش رویِ دیدگان پُر مهرتان قرار دارد، چکیدهای از جور ظالمان و واقعیتِ تلخ امّت محمّدﷺ است؛ باز تاریخ غیورمردان در عصرِ معاصر ما تکرار خواهد شد.
بار دیگر نویسندهی محبوب، مجاهده فاریابی دست به قلم میشود و داستان دیگری را برای شما گرامیان عرضه مینماید؛ تا با صفحاتِ زندگی مظلومان امّت آشنا شده و دلها برای ایجاد حماسهای دیگر و شور نبردی تاریخساز به تپش درآید؛ تا آنگاه که وصال یار به تحقق بیافتد.
👩❤️👨♡حُب حلال♡ 👩❤️👨
﷽ 📜🪶 داستانِ #خاطرات_خونین 🥀 #مقدمه زمزمهی آزادی از زیر یوغِ استعمارگران به گوش میرسد. عطر خاک نمناک با خونِ شهدا در هوا میپیچد. بانگ طبلِ خیزش بلند میشود و نسلی نو از جوانمردانِ بینظیر و باایمان از جا برمیخیزند. بار دیگر حماسهای جدید در بطنِ تاریخ…
✿بسماللهالرحمنالرحیم✿
📜🪶 #خاطرات_خونین 🥀
#قسمت_اول
آفتاب درخشان آسمانِ سرزمین اسلامی در حال نورافشانی بود و در دلِ خود رازهای تاریخی را گنجانده بود. تکّه ابری سفید با وزش تند باد پریشانشده و به سویی میرفت تا اینکه از دیدهها پنهان شد. شاخههای خمیدهٔ درختان متواضعانه جایی را برای زندگی پرندگان مهیا کرده و داستان ترقّی و تنزّل ملّتها را روی برگهای خود مکتوب میکردند.
در روزهای سُرخِ جنگ و نزاع میان حق و باطل، همراه برادران برای انجام مأموریتی عازم روستایی در شهر زیبای فاریاب شده بودیم. در خانهی یکی از مجاهدها به اسم علی به سر میبردیم. چند روزی از انجامِ عملیات میگذشت و جراحتهای ما رو به بهبودی بود؛ اما هیچ مرهمی زخمِ سینه و قلب سوخته را آرام نمیکرد الاّ دیدار عشق.
گوشهنشینی مجاهدین را از پای درمیآورد؛ برای تحرّک و تمرین و رفتن به سنگر دلهای ما بیقرار شده بود.
وقت عصر، سکوت حاکم در اتاق بیرمقمان کرده بود. باکسالت اطراف را از زیر نگاه گذراندم؛ یکی در حال گرداندن تسبیح بود و دیگری مگسی را به هوا میپراند. علی بیحوصله بلند شد و گفت:
«برادرا بریم بیرون یه گشتی بزنیم. اطراف روستا رو هم بهتون نشون بدم تا روحیهتون عوض بشه.»
گل از گلِ دوستان شکفته شد. مسرورانه بلند شدند. همه اظهار خوشحالی میکردند. من هم دست کمی از آنها نداشتم و گفتم:
«حرف دلمون رو زدی علیجان؛ راستش دلِ من یکی خیلی گرفته بود.»
با سروصدا و شوخی سوار موتورهای خود شدیم و یکراست به سمت بیرون روستا راندیم.
فصل بهار بود. فصل سرزندگی و شادابی که فضای روستا را بسیار زیبا کرده بود. گلهای رنگین در دشت وسیع به همراه سرسبزی باطراوت خودنمایی میکردند و ذهنم را به سمت زادگاهام هرات میکشاندند.
از روستا دور شده و نزدیک روستای دیگری رسیدیم. منظرهٔ طبیعی این روستا چشمنوازتر و خیرهکنندهتر از روستاهای اطراف بود. موتور علی ایستاد. کنار او ایستادیم. با لحنی سرد گفت:
«بچهها این روستای مزدورانِ آمریکاییئه؛ باید برگردیم.»
قبل از حرکت گفتم:
«اینجا خیلی قشنگه... شماها برگردین. من میخوام کمی قدم بزنم، بعد میام.»
علی با حیرت گفت:
«محمدجان مگه میشه تو رو اینجا تنها بزاریم و برگردیم؟!»
برای اطمینان گفتم:
«برادرِ من، نترس؛ من الله رو دارم که محافظمه، بعدِشم، مگه نمیتونم از خودم دفاع کنم؟! ناسلامتی بنده مجاهدم!»
برای ختمِ قائله محمود گفت:
«باشه؛ دیر نکنیا...»
_ «به روی چشم...»
همسنگریها رفتند. وقتی تنها شدم خوب اطراف را وارسی کردم. فضای دلانگیزی بود؛ هوای مطبوع عصر هوش از سرم میپراند. کبوترها در حال پرواز، برگهای رقصانِ درختها و پروانههای عشوهگر اطراف، آوای خوش قناریها، آبی زیبای آسمان و جریان رودِ خروشان...
از مسیر خود دور شده بودم. پاهایم مرا بیجهت سوق میدادند و پیش میرفتم. در آن طبیعتِ خدادادی صدای ضعیفی توجهام را جلب کرد. هقهقِ گریهای را درهم آمیخته با آهنگِ جریان آب، تشخیص دادم.
آرام به سوی صدا قدم برداشتم. گوشهایم تیزتر شدند؛ گویا آن آوایِ خفیف از آنِ دختری بود که در حال مناجات، تضرع میکرد. جلوتر رفتم.
کنار رودخانه دختری پوشیده در چادر مشکی روی زمین نشسته بود. در دستش پرچم کوچک اسلام و کنارش سطلی آب قرار داشت. سرش پایین بود و پرچم را به چشمهایش میفشرد و گریه و زاری میکرد.
کنار درختی که با فاصله زیاد از او قرار داشت ایستادم. همان لحظه دختر دیگری آنجا آمد. صدا زد:
«اسما... اسما کجایی دختر؟!»
نزدیکش شد:
«از صبح تا الآن اینجا نشستی؟! بیا بریم خونه، مامان نگران شده.»
دختری که نامش اسما بود با تشر گفت:
«اومدم برای چند لحظه از اون زندان آزاد بشم؛ دلمو خالی کنم و کسی بهم نگه گریه نکن. این بغض راه گلومو بسته و داره خفهام میکنه...»
باز چون ابر بهاری شروع به گریستن کرد. با صدای گرفته التماسگونه گفت:
«بشرا من نمیخوام با اون مَردک ازدواج کنم، به کی بگم آخه؟!»
دختر کنارش نشست و با اصرار گفت:
«میدونم اسماجان خُب چاره چیه؟! فردا هم عروسیته... حالا سخت نگیر، خدا رو چه دیدی شاید هدایتش کرد!»
_ «من خیلی تلاش کردم خودت که دیدی!... بعدِ اون مراسم نامزدی کوفتی چقدر باهاش حرف زدم تا راهش رو جدا کنه، قلادهی آمریکاییها رو از گردنش بیرون کنه! گفتم توبه کن و نمازهاتو بخون... ولی اون همش به الله و رسولش کفر میگه. به مقدسات اسلام و قرآن توهین میکنه. علما و مجاهدها رو فحش میده... خودت مگه نشنیدی اون روز به مادر چی گفت؟! از من میخواد که بعد عروسی حجابمو که دستور اسلامه کنار بزارم و پوشش غربیها رو انتخاب کنم... مگه من میتونم شرع رو زیر پام بزارم هان؟!... اصلا نمیخوام باهاش ازدواج کنم. به کی بگم تا بفهمه؟!»
_«باشه حالا برگردیم خونه تا دوباره شرّی به پا نشده.»
ادامه دارد...
@admmmj123
📜🪶 #خاطرات_خونین 🥀
#قسمت_اول
آفتاب درخشان آسمانِ سرزمین اسلامی در حال نورافشانی بود و در دلِ خود رازهای تاریخی را گنجانده بود. تکّه ابری سفید با وزش تند باد پریشانشده و به سویی میرفت تا اینکه از دیدهها پنهان شد. شاخههای خمیدهٔ درختان متواضعانه جایی را برای زندگی پرندگان مهیا کرده و داستان ترقّی و تنزّل ملّتها را روی برگهای خود مکتوب میکردند.
در روزهای سُرخِ جنگ و نزاع میان حق و باطل، همراه برادران برای انجام مأموریتی عازم روستایی در شهر زیبای فاریاب شده بودیم. در خانهی یکی از مجاهدها به اسم علی به سر میبردیم. چند روزی از انجامِ عملیات میگذشت و جراحتهای ما رو به بهبودی بود؛ اما هیچ مرهمی زخمِ سینه و قلب سوخته را آرام نمیکرد الاّ دیدار عشق.
گوشهنشینی مجاهدین را از پای درمیآورد؛ برای تحرّک و تمرین و رفتن به سنگر دلهای ما بیقرار شده بود.
وقت عصر، سکوت حاکم در اتاق بیرمقمان کرده بود. باکسالت اطراف را از زیر نگاه گذراندم؛ یکی در حال گرداندن تسبیح بود و دیگری مگسی را به هوا میپراند. علی بیحوصله بلند شد و گفت:
«برادرا بریم بیرون یه گشتی بزنیم. اطراف روستا رو هم بهتون نشون بدم تا روحیهتون عوض بشه.»
گل از گلِ دوستان شکفته شد. مسرورانه بلند شدند. همه اظهار خوشحالی میکردند. من هم دست کمی از آنها نداشتم و گفتم:
«حرف دلمون رو زدی علیجان؛ راستش دلِ من یکی خیلی گرفته بود.»
با سروصدا و شوخی سوار موتورهای خود شدیم و یکراست به سمت بیرون روستا راندیم.
فصل بهار بود. فصل سرزندگی و شادابی که فضای روستا را بسیار زیبا کرده بود. گلهای رنگین در دشت وسیع به همراه سرسبزی باطراوت خودنمایی میکردند و ذهنم را به سمت زادگاهام هرات میکشاندند.
از روستا دور شده و نزدیک روستای دیگری رسیدیم. منظرهٔ طبیعی این روستا چشمنوازتر و خیرهکنندهتر از روستاهای اطراف بود. موتور علی ایستاد. کنار او ایستادیم. با لحنی سرد گفت:
«بچهها این روستای مزدورانِ آمریکاییئه؛ باید برگردیم.»
قبل از حرکت گفتم:
«اینجا خیلی قشنگه... شماها برگردین. من میخوام کمی قدم بزنم، بعد میام.»
علی با حیرت گفت:
«محمدجان مگه میشه تو رو اینجا تنها بزاریم و برگردیم؟!»
برای اطمینان گفتم:
«برادرِ من، نترس؛ من الله رو دارم که محافظمه، بعدِشم، مگه نمیتونم از خودم دفاع کنم؟! ناسلامتی بنده مجاهدم!»
برای ختمِ قائله محمود گفت:
«باشه؛ دیر نکنیا...»
_ «به روی چشم...»
همسنگریها رفتند. وقتی تنها شدم خوب اطراف را وارسی کردم. فضای دلانگیزی بود؛ هوای مطبوع عصر هوش از سرم میپراند. کبوترها در حال پرواز، برگهای رقصانِ درختها و پروانههای عشوهگر اطراف، آوای خوش قناریها، آبی زیبای آسمان و جریان رودِ خروشان...
از مسیر خود دور شده بودم. پاهایم مرا بیجهت سوق میدادند و پیش میرفتم. در آن طبیعتِ خدادادی صدای ضعیفی توجهام را جلب کرد. هقهقِ گریهای را درهم آمیخته با آهنگِ جریان آب، تشخیص دادم.
آرام به سوی صدا قدم برداشتم. گوشهایم تیزتر شدند؛ گویا آن آوایِ خفیف از آنِ دختری بود که در حال مناجات، تضرع میکرد. جلوتر رفتم.
کنار رودخانه دختری پوشیده در چادر مشکی روی زمین نشسته بود. در دستش پرچم کوچک اسلام و کنارش سطلی آب قرار داشت. سرش پایین بود و پرچم را به چشمهایش میفشرد و گریه و زاری میکرد.
کنار درختی که با فاصله زیاد از او قرار داشت ایستادم. همان لحظه دختر دیگری آنجا آمد. صدا زد:
«اسما... اسما کجایی دختر؟!»
نزدیکش شد:
«از صبح تا الآن اینجا نشستی؟! بیا بریم خونه، مامان نگران شده.»
دختری که نامش اسما بود با تشر گفت:
«اومدم برای چند لحظه از اون زندان آزاد بشم؛ دلمو خالی کنم و کسی بهم نگه گریه نکن. این بغض راه گلومو بسته و داره خفهام میکنه...»
باز چون ابر بهاری شروع به گریستن کرد. با صدای گرفته التماسگونه گفت:
«بشرا من نمیخوام با اون مَردک ازدواج کنم، به کی بگم آخه؟!»
دختر کنارش نشست و با اصرار گفت:
«میدونم اسماجان خُب چاره چیه؟! فردا هم عروسیته... حالا سخت نگیر، خدا رو چه دیدی شاید هدایتش کرد!»
_ «من خیلی تلاش کردم خودت که دیدی!... بعدِ اون مراسم نامزدی کوفتی چقدر باهاش حرف زدم تا راهش رو جدا کنه، قلادهی آمریکاییها رو از گردنش بیرون کنه! گفتم توبه کن و نمازهاتو بخون... ولی اون همش به الله و رسولش کفر میگه. به مقدسات اسلام و قرآن توهین میکنه. علما و مجاهدها رو فحش میده... خودت مگه نشنیدی اون روز به مادر چی گفت؟! از من میخواد که بعد عروسی حجابمو که دستور اسلامه کنار بزارم و پوشش غربیها رو انتخاب کنم... مگه من میتونم شرع رو زیر پام بزارم هان؟!... اصلا نمیخوام باهاش ازدواج کنم. به کی بگم تا بفهمه؟!»
_«باشه حالا برگردیم خونه تا دوباره شرّی به پا نشده.»
ادامه دارد...
@admmmj123
📜🪶 #خاطرات_خونین 🥀
#قسمت_دوم
بعد از رفتنِ دخترها، به سمت رودخانه حرکت کردم. مُشتی آب بهصورتم پاشیدم و دست خیسم را روی موهایم کشیدم. به آسمان چشم دوختم؛ هوا رو به تاریکشدن بود. تا برادرها نگران نشدند باید برمیگشتم. موتور را قبل از هواخوری کنار درختی پارک کرده بودم. آنجا رفتم و سوار شدم.
در مسیر، گفتگوی چند دقیقه پیش در ذهنم معکوس میشد. سؤالها در سرم ردیف شدند:
چرا باید در کشور اسلامی به خواهران مسلمان ظلم شود؟ چرا باید دختری به اجبار خانواده، با شخصی که تفاهم فکری و عقیدتی ندارد ازدواج کند؟ این همه ظلم و جنایت بس نیست؟ چرا باید دختری که سلاحاش در برابر فتنهها حجاب است، بر اساس میل دیگران آن را کنار بگذارد؟ سردرگُم آهی سردادم. الله خودش به حال آن خواهر رحم کند.
برای تغییرِ روحیهام آنجا رفته بودم؛ اما با حالی پژمرده و قیافهای شکستخورده به سمت خانهی علی میراندم. با ذهنی درگیر وارد خانه شدم.
_ «چی شد محمد! تنهایی کیف کردی؟ ولی عجب جایی بود داداش! فکر کنم خیلی بهت خوش گذشته... اخی کجا غرق شدی با توأم؟!»
صدای محمود بود که رشته افکارم را پاره کرد. به او نگاه کردم:
«هان...! اره... یعنی خوب بود.»
با ورود امیر یعقوب، حرف محمود در دهانش ماند. امیر کنارم نشست، بعد از احوالپرسی گفت:
«محمدجان، چرا ناراحتی؟ چیزی شده؟»
_ «نه چیزی نشده... فقط یه سؤال دارم.»
_«خب بپرس ببینم.»
با کمی اینپا و آنپا کردن پرسیدم:
«جهاد برای چیه امیرصاحب؟!»
دستی روی شانهام زد و گفت:
«سؤالتو جواب میدم؛ ولی خودت ماشاءالله حافظ و عالمی. حتما جوابشو بهتر میدونی.»
_ «درسته؛ ولی میخوام شما جواب سؤالمو بدین تا راهی رو پیدا کنم...»
امیر نگاهی پرسشگرانه به من انداخت و تبسمی کرد:
«جهاد برای دفعِ ظلمه؛ برای پیادهکردنِ شریعت الهی در دنیاست؛ برای حفظ عزت و آبرو و ناموس مسلمانانه. جهاد میکنیم تا پاهای دراز شده در سرزمینهای اسلامی و گردنهای افراشتهشده علیه دین اسلام رو قطع کنیم تا جرئت نکنن علیه مسلمانان حیله کنن.»
تشکّر کردم.
_ «حالا نمیخوای بگی چرا این سؤال رو پرسیدی؟»
_ «چرا میگم.»
به اتاق شلوغ و مجاهدهای سرخوش اشاره کردم:
«ولی اینجا نمیشه... اگه اجازه بدین تو حیاط حرف بزنیم.»
به حیاط رفتیم و گوشهایی را برای صحبت اختصاص دادیم. به چشمهایش نگاه کردم و ماجرا را توضیح دادم:
_ «امروز با بچهها رفته بودیم اطراف رو بگردیم که به یه روستای خیلی باصفایی رسیدیم. علی گفت که منطقه دشمنه و نریم. ولی اون مکان منو مسحور کرده بود. تنهایی رفتم. بعد از قدمزنی، کنار رودخونه صدای گریهی دختری رو شنیدم. حرفهاش که با خدا میگفت به دلم نشست، برای همین کمی اونجا ایستادم و گوش دادم. راستش نمیدونم ولی الله شاهده که حس کردم مخاطب اون حرفها منم... الآن یه درد غریبی کل وجودمو گرفته...»
توضیحدادن برای من در آن لحظه سختترین کار دنیا محسوب میشد. عرق از پیشانیام جاری شده بود. با شرمندگی ادامه دادم:
«از حرفاش معلوم بود یه مجاهدهست و فردا هم عروسیشه... فهمیدم این ازدواج به جبر خونوادهشه، اونم با یه مرتدِ از خدا بیخبر! برای همین خیلی سردرگمم.»
امیر چشم به زمین دوخت و غرق در افکارش شد. از او پرسیدم:
«امیرصاحب مگه ما بهخاطر شریعت الله و چادرِ همین خواهرا هزاران شهید ندادیم؟ چقدر سختی کشیدیم تا به الآن برسیم. این انصافه که در حق خواهرامون اینطوری ظلم بشه؟!»
_ «چی بگم محمدجان؟ واقعا دلم گرفت. الله خیر کنه.»
مصمم گفتم:
«خب امیرصاحب... من... من میخوام فردا برم اون روستا...»
امیر با دقت نگاهم کرد تا بداند چه چیزی در سر دارم. ادامه دادم:
_ «امشب هم استخاره میکنم تا ببینم خواستِ الله چیه.»
لبخندی زد و گفت:
«باشه انشاءالله. پس اگه خیر بود با هم میریم کمک اون خواهر؛ اینم یه نوع جهاده.»
با روحیهدادن امیر یعقوب انگیزه گرفتم و خوشحال شدم.
***
اسما
شبِ حنابندانم بود و خانه هم بسیار شلوغ. خودم را به اتاق تاریک و نمورم رساندم. گوشهای کز کردم. اشکها به پهنای صورتم جاری شدند.
آیندهٔ پیش رویم گنگ و نامعلوم بود. رو به قبله کردم؛ برای هزارمین بار از الله یاری خواستم تا در این لحظات پایانی به دادِ دلم برسد.
مادر وارد اتاق شد و با لحن سردی گفت:
«دختر عزا گرفتنت تموم نشد؟ تو که هنوز آماده نشدی! پاشو... خونواده عزیز اومدن میخوان دستاتو حنا کنن.»
دست به دامناش شدم و با اصرار گفتم:
«مامانجان تو رو خدا با من اینکارو نکنین. من نمیخوام با پسر بیدینی مثل عزیز ازدواج کنم... من برای خودم هدف و آرزو دارم. بهخدا این ظلمه...»
#قسمت_دوم
بعد از رفتنِ دخترها، به سمت رودخانه حرکت کردم. مُشتی آب بهصورتم پاشیدم و دست خیسم را روی موهایم کشیدم. به آسمان چشم دوختم؛ هوا رو به تاریکشدن بود. تا برادرها نگران نشدند باید برمیگشتم. موتور را قبل از هواخوری کنار درختی پارک کرده بودم. آنجا رفتم و سوار شدم.
در مسیر، گفتگوی چند دقیقه پیش در ذهنم معکوس میشد. سؤالها در سرم ردیف شدند:
چرا باید در کشور اسلامی به خواهران مسلمان ظلم شود؟ چرا باید دختری به اجبار خانواده، با شخصی که تفاهم فکری و عقیدتی ندارد ازدواج کند؟ این همه ظلم و جنایت بس نیست؟ چرا باید دختری که سلاحاش در برابر فتنهها حجاب است، بر اساس میل دیگران آن را کنار بگذارد؟ سردرگُم آهی سردادم. الله خودش به حال آن خواهر رحم کند.
برای تغییرِ روحیهام آنجا رفته بودم؛ اما با حالی پژمرده و قیافهای شکستخورده به سمت خانهی علی میراندم. با ذهنی درگیر وارد خانه شدم.
_ «چی شد محمد! تنهایی کیف کردی؟ ولی عجب جایی بود داداش! فکر کنم خیلی بهت خوش گذشته... اخی کجا غرق شدی با توأم؟!»
صدای محمود بود که رشته افکارم را پاره کرد. به او نگاه کردم:
«هان...! اره... یعنی خوب بود.»
با ورود امیر یعقوب، حرف محمود در دهانش ماند. امیر کنارم نشست، بعد از احوالپرسی گفت:
«محمدجان، چرا ناراحتی؟ چیزی شده؟»
_ «نه چیزی نشده... فقط یه سؤال دارم.»
_«خب بپرس ببینم.»
با کمی اینپا و آنپا کردن پرسیدم:
«جهاد برای چیه امیرصاحب؟!»
دستی روی شانهام زد و گفت:
«سؤالتو جواب میدم؛ ولی خودت ماشاءالله حافظ و عالمی. حتما جوابشو بهتر میدونی.»
_ «درسته؛ ولی میخوام شما جواب سؤالمو بدین تا راهی رو پیدا کنم...»
امیر نگاهی پرسشگرانه به من انداخت و تبسمی کرد:
«جهاد برای دفعِ ظلمه؛ برای پیادهکردنِ شریعت الهی در دنیاست؛ برای حفظ عزت و آبرو و ناموس مسلمانانه. جهاد میکنیم تا پاهای دراز شده در سرزمینهای اسلامی و گردنهای افراشتهشده علیه دین اسلام رو قطع کنیم تا جرئت نکنن علیه مسلمانان حیله کنن.»
تشکّر کردم.
_ «حالا نمیخوای بگی چرا این سؤال رو پرسیدی؟»
_ «چرا میگم.»
به اتاق شلوغ و مجاهدهای سرخوش اشاره کردم:
«ولی اینجا نمیشه... اگه اجازه بدین تو حیاط حرف بزنیم.»
به حیاط رفتیم و گوشهایی را برای صحبت اختصاص دادیم. به چشمهایش نگاه کردم و ماجرا را توضیح دادم:
_ «امروز با بچهها رفته بودیم اطراف رو بگردیم که به یه روستای خیلی باصفایی رسیدیم. علی گفت که منطقه دشمنه و نریم. ولی اون مکان منو مسحور کرده بود. تنهایی رفتم. بعد از قدمزنی، کنار رودخونه صدای گریهی دختری رو شنیدم. حرفهاش که با خدا میگفت به دلم نشست، برای همین کمی اونجا ایستادم و گوش دادم. راستش نمیدونم ولی الله شاهده که حس کردم مخاطب اون حرفها منم... الآن یه درد غریبی کل وجودمو گرفته...»
توضیحدادن برای من در آن لحظه سختترین کار دنیا محسوب میشد. عرق از پیشانیام جاری شده بود. با شرمندگی ادامه دادم:
«از حرفاش معلوم بود یه مجاهدهست و فردا هم عروسیشه... فهمیدم این ازدواج به جبر خونوادهشه، اونم با یه مرتدِ از خدا بیخبر! برای همین خیلی سردرگمم.»
امیر چشم به زمین دوخت و غرق در افکارش شد. از او پرسیدم:
«امیرصاحب مگه ما بهخاطر شریعت الله و چادرِ همین خواهرا هزاران شهید ندادیم؟ چقدر سختی کشیدیم تا به الآن برسیم. این انصافه که در حق خواهرامون اینطوری ظلم بشه؟!»
_ «چی بگم محمدجان؟ واقعا دلم گرفت. الله خیر کنه.»
مصمم گفتم:
«خب امیرصاحب... من... من میخوام فردا برم اون روستا...»
امیر با دقت نگاهم کرد تا بداند چه چیزی در سر دارم. ادامه دادم:
_ «امشب هم استخاره میکنم تا ببینم خواستِ الله چیه.»
لبخندی زد و گفت:
«باشه انشاءالله. پس اگه خیر بود با هم میریم کمک اون خواهر؛ اینم یه نوع جهاده.»
با روحیهدادن امیر یعقوب انگیزه گرفتم و خوشحال شدم.
***
اسما
شبِ حنابندانم بود و خانه هم بسیار شلوغ. خودم را به اتاق تاریک و نمورم رساندم. گوشهای کز کردم. اشکها به پهنای صورتم جاری شدند.
آیندهٔ پیش رویم گنگ و نامعلوم بود. رو به قبله کردم؛ برای هزارمین بار از الله یاری خواستم تا در این لحظات پایانی به دادِ دلم برسد.
مادر وارد اتاق شد و با لحن سردی گفت:
«دختر عزا گرفتنت تموم نشد؟ تو که هنوز آماده نشدی! پاشو... خونواده عزیز اومدن میخوان دستاتو حنا کنن.»
دست به دامناش شدم و با اصرار گفتم:
«مامانجان تو رو خدا با من اینکارو نکنین. من نمیخوام با پسر بیدینی مثل عزیز ازدواج کنم... من برای خودم هدف و آرزو دارم. بهخدا این ظلمه...»
دوستان عزیزم حتما قبل از داستان #خاطرات_خونین . داستانِ #یتیمی_در_دیار_غربت را مطالعه کنید🌸🤍✨
👩❤️👨♡حُب حلال♡ 👩❤️👨
📜🪶 #خاطرات_خونین 🥀 #قسمت_دوم بعد از رفتنِ دخترها، به سمت رودخانه حرکت کردم. مُشتی آب بهصورتم پاشیدم و دست خیسم را روی موهایم کشیدم. به آسمان چشم دوختم؛ هوا رو به تاریکشدن بود. تا برادرها نگران نشدند باید برمیگشتم. موتور را قبل از هواخوری کنار درختی پارک…
📜🪶 #خاطرات_خونین 🥀
#قسمت_سوم
محمد
وقت نماز صبح، با رویای زیبایی که دیشب دیده بودم، سر از پا نمیشناختم. قلبم با شوق میکوبید. باید به آن روستا میرفتم و میفهمیدم چه باید بکنم. دستهایم را بلند کردم و از الله نصرت خواستم:
"یاالله، خودت اسباب رو فراهم کن و منو تو این راه تنها نذار. هر چی مصلحت و خیره مقابلم بذار. یاالله راهم پر از خاره، ثابتقدمم کن..."
امیر یعقوب پیشم آمد و گفت:
«چی شد دلاور؟ استخاره کردی؟»
_ «آره. یه خواب خیلی عجیبی دیدم.»
_ «خیر باشه!»
_ «خیره امیر... خواب دیدم که همراه همون دختر تو مسجدیم؛ روبهرومون رسولاللهﷺ نشسته بودن و خطبه نکاحمون رو میخوندن... اونقدر خوشحال بودیم که احساس میکردیم تو بهشتیم!»
امیر خندهای کرد و به شانهام زد:
_ «خواب مبارکیه. الآن باید حتما بری. بدون الله تنهات نمیزاره.»
_ «حتما انشاءالله.»
بعد از مکث گفت:
«راستی محمدجان، یادت نره قیافهات رو تغییر بدی. یه لباس معمولی بپوش تا مشکلی برات پیش نیاد. میدونی که اون منطقه برای ما امن نیست.»
چشمی کردم که باز دوباره تأکید کرد تا کاری که توجه دیگران را برانگیخته میکند انجام ندهم. قرار گذاشت که بیرون روستا با برادرها منتظرم میمانند تا اگر نیاز به کمک داشتم به موقع برسند.
این لطفش را هرگز فراموش نخواهم کرد؛ استادم بود و مرا مثل پسر خودش میدانست و از هیچ کار خیری دریغ نمیکرد.
خودم را آماده کردم. قبل از خروج سلاح کوچک و چاقوی ضامندارم را برداشتم و جاساز کردم. به نزد امیر رفتم:
_ «استاد دعام کنی و هرچی خیره برامون پیش بیاد.»
آغوشش را برایم باز کرد:
«برو که در پناه خدایی. ما هم بعدِ شما حرکت میکنیم.»
برای اینکه تنها نباشم محمود را همراهم فرستاد. هر دو سوار موتور خود شدیم و از روستا بیرون رفتیم.
وقتی به مقصد رسیدیم، صدای موسیقی سرسامآور بود. گوشهای که جلب توجه نکند ایستادیم و اطراف را زیر نظر گرفتیم. به اجبار آن اَنکرُالاصوَات را تحمل میکردیم.
شخصی را آنجا دیدم و فهمیدم داماد همان است. با ماشین گرانقیمتش کنار خانهایی ایستاده بود و با تعدادی از مردها میگفت و میخندید.
محمود گفت:
«محمد حالا باید چیکار کنیم؟»
ذهنم قفل کرده بود. با خنده گفتم:
«والا خودمم نمیدونم.»
_ «چطوره دومادو بدوزدیم! هان؟!»
قهقهایی زدم:
«اره فکر خیلی خوبیه!»
محمود به حرف خودش خندید. بعد گفت:
«فکر کنم دوماد همون خوشتیپه باشه. چه تیپی زده! مثل میمون کرده خودشو.»
_ «نگو گناهه!»
_ «بابا من به چهرهاش نگفتم که، اون تیپ کاکلزریش رو میگم.»
_ «باشه اخی. حالا اینا رو ویل کن فقط دعا کن الله یاریمون کنه.»
_ «باشه داداش»
لحظات طولانی را آنجا ماندیم. اطراف شلوغ بود و افراد زیادی از دولتیها آنجا حضور داشتند. هیچ راهی برای نجات آن دختر وجود نداشت. مضطرب بودم و صدای موسیقی حالم را خراب میکرد. خود را سخت باختم. رو به محمود کردم:
«محمود بیا برگردیم. اینجا داره اذیتم میکنه.»
محمود با حیرت پرسید:
«پس مأموریتت چی؟»
_ «هیچی... الله خودش خیر کنه. کاری از دستمون برنمیاد.»
به ناچار قبول کرد.
به سمت همان رودخانه رفتیم. وقتی آنجا رسیدیم به او گفتم:
«محمودجان تو برو، به امیر هم بگو که منتظر نمونن. من بعدأ میام و توضیح میدم.»
محمود پذیرفت. خداحافظی کرد و رفت. آبی به صورتم زدم. اطراف را پاییدم؛ در آن وقت ظهر پرندهای پر نمیزد چه برسد به تردد بنی بشری!
بیقرار بودم و نمیتوانستم آن منطقه را ترک کنم. بعد از خواندن نماز، افکارم را بهخاطرههای مشترک با همسنگریهای شهیدم در سالهای نه چندان دور در شهرم هرات سوق دادم.
***
اسما
بعد از دعا، خواب چشمهایم را ربود. خود را در مسجدی ساده دیدم. شخصی با پوشش مجاهدها کنارم بود و مقابل ما فردی بسیار نورانی نشسته بود. کلمههای عربی بر زبانش جاری بود؛ گویا خطبهٔ نکاح میخواند. آن شخص خوشسیما بلند شد و مقابلم ایستاد. تبسمی کرد و فرمود:
«مبارکت باشه دخترم. وقتی به الله توکل کنی، خودش کارت رو درست میکنه.»
اشکهایم جاری شدند. با گریه گفتم:
«اجازه بدین دستتون رو ببوسم یارسولاللهﷺ...»
ناگهان از خواب پریدم. فضا آکنده با آوای خوشِ اذان بود. شور و شعفی خاص درونم را دربرگرفت. قلبم نوید آمدن امدادِ الهی را میداد. با اعتماد به خدا منتظر فرجی از جانب او شدم.
نزدیک ظهر روستا در خوشی فرو رفت و صداهای گوشخراش آهنگهای ناموزونِ موسیقی اطراف را پر کرد. بشرا به همراه عالیه و آسیه(خواهرهای عزیز) وارد اتاق شدند.
#قسمت_سوم
محمد
وقت نماز صبح، با رویای زیبایی که دیشب دیده بودم، سر از پا نمیشناختم. قلبم با شوق میکوبید. باید به آن روستا میرفتم و میفهمیدم چه باید بکنم. دستهایم را بلند کردم و از الله نصرت خواستم:
"یاالله، خودت اسباب رو فراهم کن و منو تو این راه تنها نذار. هر چی مصلحت و خیره مقابلم بذار. یاالله راهم پر از خاره، ثابتقدمم کن..."
امیر یعقوب پیشم آمد و گفت:
«چی شد دلاور؟ استخاره کردی؟»
_ «آره. یه خواب خیلی عجیبی دیدم.»
_ «خیر باشه!»
_ «خیره امیر... خواب دیدم که همراه همون دختر تو مسجدیم؛ روبهرومون رسولاللهﷺ نشسته بودن و خطبه نکاحمون رو میخوندن... اونقدر خوشحال بودیم که احساس میکردیم تو بهشتیم!»
امیر خندهای کرد و به شانهام زد:
_ «خواب مبارکیه. الآن باید حتما بری. بدون الله تنهات نمیزاره.»
_ «حتما انشاءالله.»
بعد از مکث گفت:
«راستی محمدجان، یادت نره قیافهات رو تغییر بدی. یه لباس معمولی بپوش تا مشکلی برات پیش نیاد. میدونی که اون منطقه برای ما امن نیست.»
چشمی کردم که باز دوباره تأکید کرد تا کاری که توجه دیگران را برانگیخته میکند انجام ندهم. قرار گذاشت که بیرون روستا با برادرها منتظرم میمانند تا اگر نیاز به کمک داشتم به موقع برسند.
این لطفش را هرگز فراموش نخواهم کرد؛ استادم بود و مرا مثل پسر خودش میدانست و از هیچ کار خیری دریغ نمیکرد.
خودم را آماده کردم. قبل از خروج سلاح کوچک و چاقوی ضامندارم را برداشتم و جاساز کردم. به نزد امیر رفتم:
_ «استاد دعام کنی و هرچی خیره برامون پیش بیاد.»
آغوشش را برایم باز کرد:
«برو که در پناه خدایی. ما هم بعدِ شما حرکت میکنیم.»
برای اینکه تنها نباشم محمود را همراهم فرستاد. هر دو سوار موتور خود شدیم و از روستا بیرون رفتیم.
وقتی به مقصد رسیدیم، صدای موسیقی سرسامآور بود. گوشهای که جلب توجه نکند ایستادیم و اطراف را زیر نظر گرفتیم. به اجبار آن اَنکرُالاصوَات را تحمل میکردیم.
شخصی را آنجا دیدم و فهمیدم داماد همان است. با ماشین گرانقیمتش کنار خانهایی ایستاده بود و با تعدادی از مردها میگفت و میخندید.
محمود گفت:
«محمد حالا باید چیکار کنیم؟»
ذهنم قفل کرده بود. با خنده گفتم:
«والا خودمم نمیدونم.»
_ «چطوره دومادو بدوزدیم! هان؟!»
قهقهایی زدم:
«اره فکر خیلی خوبیه!»
محمود به حرف خودش خندید. بعد گفت:
«فکر کنم دوماد همون خوشتیپه باشه. چه تیپی زده! مثل میمون کرده خودشو.»
_ «نگو گناهه!»
_ «بابا من به چهرهاش نگفتم که، اون تیپ کاکلزریش رو میگم.»
_ «باشه اخی. حالا اینا رو ویل کن فقط دعا کن الله یاریمون کنه.»
_ «باشه داداش»
لحظات طولانی را آنجا ماندیم. اطراف شلوغ بود و افراد زیادی از دولتیها آنجا حضور داشتند. هیچ راهی برای نجات آن دختر وجود نداشت. مضطرب بودم و صدای موسیقی حالم را خراب میکرد. خود را سخت باختم. رو به محمود کردم:
«محمود بیا برگردیم. اینجا داره اذیتم میکنه.»
محمود با حیرت پرسید:
«پس مأموریتت چی؟»
_ «هیچی... الله خودش خیر کنه. کاری از دستمون برنمیاد.»
به ناچار قبول کرد.
به سمت همان رودخانه رفتیم. وقتی آنجا رسیدیم به او گفتم:
«محمودجان تو برو، به امیر هم بگو که منتظر نمونن. من بعدأ میام و توضیح میدم.»
محمود پذیرفت. خداحافظی کرد و رفت. آبی به صورتم زدم. اطراف را پاییدم؛ در آن وقت ظهر پرندهای پر نمیزد چه برسد به تردد بنی بشری!
بیقرار بودم و نمیتوانستم آن منطقه را ترک کنم. بعد از خواندن نماز، افکارم را بهخاطرههای مشترک با همسنگریهای شهیدم در سالهای نه چندان دور در شهرم هرات سوق دادم.
***
اسما
بعد از دعا، خواب چشمهایم را ربود. خود را در مسجدی ساده دیدم. شخصی با پوشش مجاهدها کنارم بود و مقابل ما فردی بسیار نورانی نشسته بود. کلمههای عربی بر زبانش جاری بود؛ گویا خطبهٔ نکاح میخواند. آن شخص خوشسیما بلند شد و مقابلم ایستاد. تبسمی کرد و فرمود:
«مبارکت باشه دخترم. وقتی به الله توکل کنی، خودش کارت رو درست میکنه.»
اشکهایم جاری شدند. با گریه گفتم:
«اجازه بدین دستتون رو ببوسم یارسولاللهﷺ...»
ناگهان از خواب پریدم. فضا آکنده با آوای خوشِ اذان بود. شور و شعفی خاص درونم را دربرگرفت. قلبم نوید آمدن امدادِ الهی را میداد. با اعتماد به خدا منتظر فرجی از جانب او شدم.
نزدیک ظهر روستا در خوشی فرو رفت و صداهای گوشخراش آهنگهای ناموزونِ موسیقی اطراف را پر کرد. بشرا به همراه عالیه و آسیه(خواهرهای عزیز) وارد اتاق شدند.
👩❤️👨♡حُب حلال♡ 👩❤️👨
📜🪶 #خاطرات_خونین 🥀 #قسمت_سوم محمد وقت نماز صبح، با رویای زیبایی که دیشب دیده بودم، سر از پا نمیشناختم. قلبم با شوق میکوبید. باید به آن روستا میرفتم و میفهمیدم چه باید بکنم. دستهایم را بلند کردم و از الله نصرت خواستم: "یاالله، خودت اسباب رو فراهم…
-ایـمان:
📜🪶 #خاطرات_خونین 🥀
#قسمت_چهارم
اسما
وارد آرایشگاه شدم؛ با حالی دگرگون، ذهنی مغشوش و تنی که مورمور میشد. همه چیز یکلحظه چون فیلمی در مقابل دیدهام مرور شد.
نمیتوانستم به این ازدواج تن بدهم. چند صباحی را درس دینی خوانده بودم. استاد مریم بذرِ محبت الله و رسول را در دلم کاشته بود. جوانهٔ آن از خودگذشتن در راه الهی بود.
ایام را با سختی در میان خانوادهایی نه چندان دوستدارِ دین گذراندم. رویاهایم آیندهایی روشن را در زیر پرچم اسلام نشان میدادند.
"اکنون چه؟! برای پایاندادن به این زندگیِ جانکاه آمادهایی یا نه؟!"
با این سؤال به خود آمدم! سرم به دوَران افتاد.
"اسما جای تو اینجا نیست! یادت نرود برای چه و بهخاطر چهکسی این رنجها را متحمل شدی! کتکهای پدر و حرفهای رکیک عزیز! فرصت را غنیمت دان؛ وقت رهایی از قفس رسیده است!"
بشرا لباس عروس را به دستم داد. برای تعویض به اتاقی اشاره کرد. به خانم آرایشگر گفتم:
«تا شما موهای اینها رو درست کنین من لباسمو عوض کنم.»
لبخندی تحویلم داد. وارد اتاق شدم و آن را از زیر نظر گذراندم. چشمم بر دری که به بیرون باز میشد توقف کرد. لباس را روی میز گذاشتم و سوی در رفتم. دستگیره را پایین دادم؛ به پشت ساختمان باز شد.
بیرون را نگاهی انداختم؛ وقتی مطمئن شدم کسی نیست، خارج شدم و باتوکل به الله شروع به دویدن کردم. به سمتی پیش میرفتم که نمیدانستم به کجا میرسد. یکآن متوجه رودخانه شدم.
مردی غریبه آنجا نشسته بود. دواندوان به سمتش رفتم. نفسنفس میزدم.
وقتی متوجهام شد، چشمهایش گرد شد.
نباید فرصت را از دست میدادم وگرنه به دست خانوادهام میافتادم و تمام...
نفس کمآورده بودم. گفتم:
«برادر... منطقهٔ... مجاهدها... کجاست؟»
*
محمد
او اینجا، آنهم در این لحظه؟!
سبحان الله! اگر بر الله توکل کنی و کارهایت را به او حواله کنی، او خودش کفیل کارهای سخت و گشایندهٔ گرههای کور میشود.
پرسیدم:
_ «برای چی؟»
با تعجیل گفت:
_ «میخوام برم اونجا... خواهش میکنم اگه میدونی بگو. وقت ندارم.»
با دیدن سکوتام گفت:
_ «از عروسیام فرار کردم، الآنم دنبالم هستن... خواهش میکنم...»
_ «با اونا چیکار داری؟»
_ «میخوام برای استشهادی بین این مرتدین کمکم کنن.»
کلافگی از حالِ زارش نمایان بود. با صراحت گفتم:
_ «تاوقتی ما زندهایم اجازه نمیدیم خواهری بخواد استشهادی کنه!»
صدایش رنگ شادی به خود گرفت:
_ «یعنی شما مجاهدی؟!»
_ «الحمدلله.»
_ «پس خواهش میکنم کمکم کن.»
_ «به درستی کارتون فکر کردین؟!»
_ «اره خیلی... چندبار استخاره گرفتم. الآن هم دارم با راهنمایی ربّم این مسیر رو طی میکنم.»
_ «بسیار خب. همین روستای نزدیک محلشونه.»
به پشتسر نگاه کرد تا مطمئن باشد کسی دنبالش نیست. بعد از کمی تفکر گفت:
_ «گفتی همین روستا؟»
_ «اره.»
منتظر نماند و به همان سمت شروع به دویدن کرد.
تا به آن روز کسی را با آن سرعت برقوباد ندیده بودم. رو به ترکه موتور واگویه کردم:
«از تو هم تندتره!»
سوار موتور شدم. در اطراف گشتی زدم. لحظاتی بعد چند ماشین شخصی سراغ دخترک را از من گرفتند. به سوی روستای دیگری آدرس دادم.
حتم داشتم آن دختر با آن سرعت الآن به روستا رسیده باشد. بعد از پیچاندن آنها، خاطرجمع به سمت روستا راندم.
*
اسما
وقتی به آن منطقه رسیدم. نفس راحتی کشیدم؛ اینجا دیگر دستشان به من نمیرسد. باید هر چه زودتر جایی را برای گذراندن امشب پیدا کنم و فردا هم با مجاهدها حرف بزنم.
یاالله یاریام کن. نمیدانم چه کاری انجام دهم.
***
محمد
دختر وسط روستا مستأصل ایستاده بود. وقتی توقف کردم، به سمتم چرخید.
_ «بازم شما؟!»
_ «درسته. سرعتتون حرف نداره. تو راه مشغول پیچوندن افرادی شدم که دنبالتون بودن.»
_ «ممنونم.»
_ «خب الآن میخواهید چیکار کنید؟!»
_ «نمیدونم. کاش امشب کسی تو خونهاش راهم بده تا فردا با مجاهدین حرف بزنم. اگه قبول کنن، بعدش انشاءالله به سمت بهشت کوچ میکنم.»
آهی کشیدم و گفتم:
«ای!... به بهشت رفتن اینقدرها هم آسون نیست! برای رسیدن بهش باید زحمت کشید. سختیها رو به جون خرید. باید از خودمون بگذریم تا درِ جنت برامون باز بشه.»
حرفم را تأیید کرد. درنگ نکرد و التماسگونه گفت:
_ «برادر میشه از خونوادهات اجازه بگیری و امشب تو خونهات راهم بدی؟! فقط امشب!»
لبخندی روی لبهایم نشست و گفتم:
«اولأ بنده اهل اینجا نیستم. دومأ خونه من سنگرمه! سومأ بیا میبرمت خونه دوستم؛ تا وقتی کلیدِ بهشت رو پیدا نکردی اونجا بمون.»
خوشحال شد:
_ «باشه إنشاءالله. اجرت با الله.»
.
اسما
📜🪶 #خاطرات_خونین 🥀
#قسمت_چهارم
اسما
وارد آرایشگاه شدم؛ با حالی دگرگون، ذهنی مغشوش و تنی که مورمور میشد. همه چیز یکلحظه چون فیلمی در مقابل دیدهام مرور شد.
نمیتوانستم به این ازدواج تن بدهم. چند صباحی را درس دینی خوانده بودم. استاد مریم بذرِ محبت الله و رسول را در دلم کاشته بود. جوانهٔ آن از خودگذشتن در راه الهی بود.
ایام را با سختی در میان خانوادهایی نه چندان دوستدارِ دین گذراندم. رویاهایم آیندهایی روشن را در زیر پرچم اسلام نشان میدادند.
"اکنون چه؟! برای پایاندادن به این زندگیِ جانکاه آمادهایی یا نه؟!"
با این سؤال به خود آمدم! سرم به دوَران افتاد.
"اسما جای تو اینجا نیست! یادت نرود برای چه و بهخاطر چهکسی این رنجها را متحمل شدی! کتکهای پدر و حرفهای رکیک عزیز! فرصت را غنیمت دان؛ وقت رهایی از قفس رسیده است!"
بشرا لباس عروس را به دستم داد. برای تعویض به اتاقی اشاره کرد. به خانم آرایشگر گفتم:
«تا شما موهای اینها رو درست کنین من لباسمو عوض کنم.»
لبخندی تحویلم داد. وارد اتاق شدم و آن را از زیر نظر گذراندم. چشمم بر دری که به بیرون باز میشد توقف کرد. لباس را روی میز گذاشتم و سوی در رفتم. دستگیره را پایین دادم؛ به پشت ساختمان باز شد.
بیرون را نگاهی انداختم؛ وقتی مطمئن شدم کسی نیست، خارج شدم و باتوکل به الله شروع به دویدن کردم. به سمتی پیش میرفتم که نمیدانستم به کجا میرسد. یکآن متوجه رودخانه شدم.
مردی غریبه آنجا نشسته بود. دواندوان به سمتش رفتم. نفسنفس میزدم.
وقتی متوجهام شد، چشمهایش گرد شد.
نباید فرصت را از دست میدادم وگرنه به دست خانوادهام میافتادم و تمام...
نفس کمآورده بودم. گفتم:
«برادر... منطقهٔ... مجاهدها... کجاست؟»
*
محمد
او اینجا، آنهم در این لحظه؟!
سبحان الله! اگر بر الله توکل کنی و کارهایت را به او حواله کنی، او خودش کفیل کارهای سخت و گشایندهٔ گرههای کور میشود.
پرسیدم:
_ «برای چی؟»
با تعجیل گفت:
_ «میخوام برم اونجا... خواهش میکنم اگه میدونی بگو. وقت ندارم.»
با دیدن سکوتام گفت:
_ «از عروسیام فرار کردم، الآنم دنبالم هستن... خواهش میکنم...»
_ «با اونا چیکار داری؟»
_ «میخوام برای استشهادی بین این مرتدین کمکم کنن.»
کلافگی از حالِ زارش نمایان بود. با صراحت گفتم:
_ «تاوقتی ما زندهایم اجازه نمیدیم خواهری بخواد استشهادی کنه!»
صدایش رنگ شادی به خود گرفت:
_ «یعنی شما مجاهدی؟!»
_ «الحمدلله.»
_ «پس خواهش میکنم کمکم کن.»
_ «به درستی کارتون فکر کردین؟!»
_ «اره خیلی... چندبار استخاره گرفتم. الآن هم دارم با راهنمایی ربّم این مسیر رو طی میکنم.»
_ «بسیار خب. همین روستای نزدیک محلشونه.»
به پشتسر نگاه کرد تا مطمئن باشد کسی دنبالش نیست. بعد از کمی تفکر گفت:
_ «گفتی همین روستا؟»
_ «اره.»
منتظر نماند و به همان سمت شروع به دویدن کرد.
تا به آن روز کسی را با آن سرعت برقوباد ندیده بودم. رو به ترکه موتور واگویه کردم:
«از تو هم تندتره!»
سوار موتور شدم. در اطراف گشتی زدم. لحظاتی بعد چند ماشین شخصی سراغ دخترک را از من گرفتند. به سوی روستای دیگری آدرس دادم.
حتم داشتم آن دختر با آن سرعت الآن به روستا رسیده باشد. بعد از پیچاندن آنها، خاطرجمع به سمت روستا راندم.
*
اسما
وقتی به آن منطقه رسیدم. نفس راحتی کشیدم؛ اینجا دیگر دستشان به من نمیرسد. باید هر چه زودتر جایی را برای گذراندن امشب پیدا کنم و فردا هم با مجاهدها حرف بزنم.
یاالله یاریام کن. نمیدانم چه کاری انجام دهم.
***
محمد
دختر وسط روستا مستأصل ایستاده بود. وقتی توقف کردم، به سمتم چرخید.
_ «بازم شما؟!»
_ «درسته. سرعتتون حرف نداره. تو راه مشغول پیچوندن افرادی شدم که دنبالتون بودن.»
_ «ممنونم.»
_ «خب الآن میخواهید چیکار کنید؟!»
_ «نمیدونم. کاش امشب کسی تو خونهاش راهم بده تا فردا با مجاهدین حرف بزنم. اگه قبول کنن، بعدش انشاءالله به سمت بهشت کوچ میکنم.»
آهی کشیدم و گفتم:
«ای!... به بهشت رفتن اینقدرها هم آسون نیست! برای رسیدن بهش باید زحمت کشید. سختیها رو به جون خرید. باید از خودمون بگذریم تا درِ جنت برامون باز بشه.»
حرفم را تأیید کرد. درنگ نکرد و التماسگونه گفت:
_ «برادر میشه از خونوادهات اجازه بگیری و امشب تو خونهات راهم بدی؟! فقط امشب!»
لبخندی روی لبهایم نشست و گفتم:
«اولأ بنده اهل اینجا نیستم. دومأ خونه من سنگرمه! سومأ بیا میبرمت خونه دوستم؛ تا وقتی کلیدِ بهشت رو پیدا نکردی اونجا بمون.»
خوشحال شد:
_ «باشه إنشاءالله. اجرت با الله.»
.
اسما
👩❤️👨♡حُب حلال♡ 👩❤️👨:
📜🪶 #خاطرات_خونین 🥀
#قسمت_پنجم
محمد
بعد از تحقیق دانستیم عزیز پسردایی اسما و از مزدوانِ درجه یک آمریکاییهاست. بهخاطر جایگاه و ثروتِ هنگفتش، سِمت فرماندهایی قشون دشمن را به خود اختصاص داده بود.
پدر اسما جزء افرادِ زیردست او به شمار میرفت. او برای داشتن چنین دامادی از هیچ تلاشی دریغ نکرد و سلاحش در برابر پافشاری دختر بیچاره کتکزدن او بود.
اما اسما بهخاطرِ عقیدهٔ فاسد و مرتدشدن عزیز از او گریزان بود، تا مبادا شریعتِ اسلامی را زیر پا بگذارد و قهر الهی را به دنبال خود بکشاند.
اسما با عمل به حدیث نبوّی «لاطاعة للمخلوق فی معصیة الخالق» اطاعت از الله را لازمهٔ زندگیش قرار داد. جانش را به خطر انداخت و به آسایش و راحتی خود پشت پا زد.
به دلم آمده بود که جواب مثبت میگیرم. با این افکار، پرتویی از امید در دلم نشست. الحمدلله الله چنین مجاهدهٔ جسوری را سر راه من قرار داد. هیچگاه نمیتوانم شکرانهٔ این نعمت را ادا کنم.
بار دیگر بلند الحمدلله گفتم. سرم را که بلند کردم با چند جفت چشمِ زلزده روبهرو شدم.
_ «چیه؟! چرا اینجوری نگاهم میکنید؟!»
محمود گفت: «بچهها فکر کنم غرق اون رودخونه شده بود!»
شلیک خنده به هوا بلند شد. چشمغرهای به او رفتم:
_ «ای بابا! این دمِ آخری هم ویلم نمیکنی؟!»
با خنده گفت: «نوچ!»
علی گفت:
«اخی جان بگو به چی فکر میکردی؟!»
نفسی کشیدم و گفتم:
«خب راستش این همه سال شونهبهشونه هم رزمیدیم و تو خوشی و ناخوشی هم شریک بودیم. اگه ازدواج کنم مجبورم شماها رو ترک کنم. والله این جدایی برام سخته...»
محمود گفت: «انگار راستی راستی داری میری!..»
آهستهتر پرسید: «بعد به کی ضدحال بزنم؟!»
غم در چهرهاش نشست. لبخند تلخی زدم.
علی سری تکان داد و گفت:
«الدنیا سجن المؤمن والجنة الکافر. راه اسلام پر از خاره، ما باید با دل و جان این خارها رو از وسط راه امّت برداریم. فقط چند روزِ زندگی دنیا رو تحمل کنیم بعدش به سرای ابدی میرسیم... پس دیدارمون تو بهشتِ الله کنارِ شهدا باشه که اونجا از جدایی خبری نیست برادر.»
_ «انشاءالله. راضیم به رضای الله.»
امیر یعقوب و زبیر با چهرهای شاد و لبی خندان وارد شدند. زبیر گفت:
«محمد! مبارک باشه. خواهرم رضایت داد.»
امیر گفت:
«امشب عقدتون رو میبندیم. هرچی زودتر از این روستا برین بهتره.»
همسنگریها بلندشدند و با من مصافحه کردند. هریک آرزوی خوشبختی میکردند.
شب در حضور برادرها، با شاهدهای عالم و باتقوا، امیریعقوب خطبه نکاح را با مهریهای کم جاری کرد.
مقداری پول برای راهم کنار گذاشت. هر کدام از عزیزان نیز به حد توان از پساندازهای خود برآن افزودند.
تصمیم داشتم عروسم را به خانه خود در هرات ببرم.
آن شب را در کنار برادرها گذراندم.
نماز شکر بهجای آوردم و از الله برای ادامه این مسیر مدد خواستم.
***
اسما
بعد از سالها به آرامش رسیده بودم. آرامشی که ماحصل صبر، بردباری و تلاشم بود. تمام سختیهای این راه ارزش رسیدن به چنین مجاهدی را داشت.
آن شب زیبا بوی خوش جهاد را به مشام کشیدم و راه رسیدن به جام شهادت را به چشم دیدم. دیگر از خدا چه میخواستم!
با دانستنِ نام مجاهدم که هماسم با پیامبرﷺ بود، اشکهای شوق از چشمهایم جاری و جانی تازه در رگهایم دمیده شد.
صبح عایشه وارد اتاق شد. بالبخندی زیبا گفت:
«مجاهدت منتظرته. میخواد به هرات ببرتت.»
از لفظ "مجاهد" قند در دلم آب شد. اسبابی نداشتم، فقط اسلحه پدر با من بود. آن را برداشتم. قبل از خروج، از خاله حمیده و عایشه تشکر کردم. خاله، مادرانه با دعاهای خیرش با من وداع کرد.
محمد منتظر کنار موتور با پوششی ساده ایستاده بود. به او دقیق شدم؛ قامتی به قاعده و مجاهدانه، موهای موّاج و خرمایی، ریشی گنجان و متناسب، صورتی نورانی و خوشفرم و چشمهای نافذ و باابهت.
موقر سلامی کردم و جواب گرمی گرفتم. موهای بلندش را جمع کرد و زیر کلاه قرار داد.
راه درازی را در پیش داشتیم. تا شهر با موتور رفتیم. ادامه راه را با اتوبوس پیمودیم تا به کابل رسیدیم. دو روز را در مسافرخانهای ماندیم.
وقتِ مغرب به هرات رسیدیم. خانه محمد وسط شهر بود. وقتی به کوچهای رسیدیم، کنار خانهای ایستاد و در زد. لَختی بعد دختری در را باز کرد. گریان و برادربرادر گویان به آغوشش رفت. محمد لبخندی زد و سرش را بوسید.
وقتی نگاه دختر به من افتاد، با چشمانی مسخشده نگریست. بریده پرسید:
«داداش.. این کیه؟!»
_ «حالا اجازه بده بریم داخل بعد میگم.»
خواهر محمد زودتر وارد شد و با صدای بلند خبر داد:
📜🪶 #خاطرات_خونین 🥀
#قسمت_پنجم
محمد
بعد از تحقیق دانستیم عزیز پسردایی اسما و از مزدوانِ درجه یک آمریکاییهاست. بهخاطر جایگاه و ثروتِ هنگفتش، سِمت فرماندهایی قشون دشمن را به خود اختصاص داده بود.
پدر اسما جزء افرادِ زیردست او به شمار میرفت. او برای داشتن چنین دامادی از هیچ تلاشی دریغ نکرد و سلاحش در برابر پافشاری دختر بیچاره کتکزدن او بود.
اما اسما بهخاطرِ عقیدهٔ فاسد و مرتدشدن عزیز از او گریزان بود، تا مبادا شریعتِ اسلامی را زیر پا بگذارد و قهر الهی را به دنبال خود بکشاند.
اسما با عمل به حدیث نبوّی «لاطاعة للمخلوق فی معصیة الخالق» اطاعت از الله را لازمهٔ زندگیش قرار داد. جانش را به خطر انداخت و به آسایش و راحتی خود پشت پا زد.
به دلم آمده بود که جواب مثبت میگیرم. با این افکار، پرتویی از امید در دلم نشست. الحمدلله الله چنین مجاهدهٔ جسوری را سر راه من قرار داد. هیچگاه نمیتوانم شکرانهٔ این نعمت را ادا کنم.
بار دیگر بلند الحمدلله گفتم. سرم را که بلند کردم با چند جفت چشمِ زلزده روبهرو شدم.
_ «چیه؟! چرا اینجوری نگاهم میکنید؟!»
محمود گفت: «بچهها فکر کنم غرق اون رودخونه شده بود!»
شلیک خنده به هوا بلند شد. چشمغرهای به او رفتم:
_ «ای بابا! این دمِ آخری هم ویلم نمیکنی؟!»
با خنده گفت: «نوچ!»
علی گفت:
«اخی جان بگو به چی فکر میکردی؟!»
نفسی کشیدم و گفتم:
«خب راستش این همه سال شونهبهشونه هم رزمیدیم و تو خوشی و ناخوشی هم شریک بودیم. اگه ازدواج کنم مجبورم شماها رو ترک کنم. والله این جدایی برام سخته...»
محمود گفت: «انگار راستی راستی داری میری!..»
آهستهتر پرسید: «بعد به کی ضدحال بزنم؟!»
غم در چهرهاش نشست. لبخند تلخی زدم.
علی سری تکان داد و گفت:
«الدنیا سجن المؤمن والجنة الکافر. راه اسلام پر از خاره، ما باید با دل و جان این خارها رو از وسط راه امّت برداریم. فقط چند روزِ زندگی دنیا رو تحمل کنیم بعدش به سرای ابدی میرسیم... پس دیدارمون تو بهشتِ الله کنارِ شهدا باشه که اونجا از جدایی خبری نیست برادر.»
_ «انشاءالله. راضیم به رضای الله.»
امیر یعقوب و زبیر با چهرهای شاد و لبی خندان وارد شدند. زبیر گفت:
«محمد! مبارک باشه. خواهرم رضایت داد.»
امیر گفت:
«امشب عقدتون رو میبندیم. هرچی زودتر از این روستا برین بهتره.»
همسنگریها بلندشدند و با من مصافحه کردند. هریک آرزوی خوشبختی میکردند.
شب در حضور برادرها، با شاهدهای عالم و باتقوا، امیریعقوب خطبه نکاح را با مهریهای کم جاری کرد.
مقداری پول برای راهم کنار گذاشت. هر کدام از عزیزان نیز به حد توان از پساندازهای خود برآن افزودند.
تصمیم داشتم عروسم را به خانه خود در هرات ببرم.
آن شب را در کنار برادرها گذراندم.
نماز شکر بهجای آوردم و از الله برای ادامه این مسیر مدد خواستم.
***
اسما
بعد از سالها به آرامش رسیده بودم. آرامشی که ماحصل صبر، بردباری و تلاشم بود. تمام سختیهای این راه ارزش رسیدن به چنین مجاهدی را داشت.
آن شب زیبا بوی خوش جهاد را به مشام کشیدم و راه رسیدن به جام شهادت را به چشم دیدم. دیگر از خدا چه میخواستم!
با دانستنِ نام مجاهدم که هماسم با پیامبرﷺ بود، اشکهای شوق از چشمهایم جاری و جانی تازه در رگهایم دمیده شد.
صبح عایشه وارد اتاق شد. بالبخندی زیبا گفت:
«مجاهدت منتظرته. میخواد به هرات ببرتت.»
از لفظ "مجاهد" قند در دلم آب شد. اسبابی نداشتم، فقط اسلحه پدر با من بود. آن را برداشتم. قبل از خروج، از خاله حمیده و عایشه تشکر کردم. خاله، مادرانه با دعاهای خیرش با من وداع کرد.
محمد منتظر کنار موتور با پوششی ساده ایستاده بود. به او دقیق شدم؛ قامتی به قاعده و مجاهدانه، موهای موّاج و خرمایی، ریشی گنجان و متناسب، صورتی نورانی و خوشفرم و چشمهای نافذ و باابهت.
موقر سلامی کردم و جواب گرمی گرفتم. موهای بلندش را جمع کرد و زیر کلاه قرار داد.
راه درازی را در پیش داشتیم. تا شهر با موتور رفتیم. ادامه راه را با اتوبوس پیمودیم تا به کابل رسیدیم. دو روز را در مسافرخانهای ماندیم.
وقتِ مغرب به هرات رسیدیم. خانه محمد وسط شهر بود. وقتی به کوچهای رسیدیم، کنار خانهای ایستاد و در زد. لَختی بعد دختری در را باز کرد. گریان و برادربرادر گویان به آغوشش رفت. محمد لبخندی زد و سرش را بوسید.
وقتی نگاه دختر به من افتاد، با چشمانی مسخشده نگریست. بریده پرسید:
«داداش.. این کیه؟!»
_ «حالا اجازه بده بریم داخل بعد میگم.»
خواهر محمد زودتر وارد شد و با صدای بلند خبر داد:
👩❤️👨♡حُب حلال♡ 👩❤️👨
👩❤️👨♡حُب حلال♡ 👩❤️👨: 📜🪶 #خاطرات_خونین 🥀 #قسمت_پنجم محمد بعد از تحقیق دانستیم عزیز پسردایی اسما و از مزدوانِ درجه یک آمریکاییهاست. بهخاطر جایگاه و ثروتِ هنگفتش، سِمت فرماندهایی قشون دشمن را به خود اختصاص داده بود. پدر اسما جزء افرادِ زیردست او به…
📜🪶 #خاطرات_خونین 🥀
#قسمت_ششم
محمد گفت:
«اعصاب مامانم داغونه. حرفی زد ناراحت نشو، فقط سعی کن عادت کنی.»
_ «چشم.»
لختی بعد پرسیدم:
«پدرتون کجاست؟»
_ «چند سالی میشه فوت کرده. یه برادر دارم که الآن اینجا نیست و سه خواهر، که دو تاشون، یعنی فریده و فصیحه ازدواج کردن. فریحه رو هم دیدی.»
فریحه از پشت در محمد را برای شام صدا زد.
او بلند شد و گفت:
«بیا بریم تا شام سرد نشده. میدونم که خیلی گرسنهای.»
_ «شما برو؛ نمیخوام با دیدنم مادر سر سفره ناراحت بشه.»
_ «حالا که نمیری پس منم نمیرم.»
رفت دراز کشید. میدانستم او هم گرسنه است برای همین نخواستم پاسوز من شود. از او خواهش کردم تا برود. سر جایش نشست و گفت:
«اول اینکه گفتم تو نیایی منم نمیرم. بعدشم، اینقد شما شما نکن اگه اسممو برازنده من نمیدونی لااقل بگو مجاهد!»
_ «استغفرالله این چه حرفیه! این اسم لایق شما نباشه پس لایق کیه؟!... باشه مجاهد! حالا بریم.»
خندید و گفت:
«فقط مجاهد نیستم!»
خجالتزده بلند شدم که آهسته گفت:
«باشه به اینم راضیم. بریم.»
شام در سکوت صرف شد. بهمحض جمعکردن سفره محمد رو به من گفت:
«اسما برو تو اتاق.»
مادر با غیض گفت:
«نه دختر وایسا و به سوالام جواب بده. بعد هرجا خواستی برو. بگو ببینم با پسرم چطوری آشنا شدی و ازدواج کردی؟»
مُهر سکوت بر لبهایم زده شد. چه میگفتم؟ اگر واقعیت را میشنید بیشتر از الآن از من متنفر میشد. سرم پایین بود و با انگشتهای دستم ور میرفتم.
محمد گفت:
«چطور باشه مادرِ من! با خواست و رضایت الله نکاح کردیم.»
مادر بیقرار و درمانده پرسید:
«محمد به خالهات چی بگم؟! ها...؟! تو روی مردم در مورد دختری که یه شبه عروسم شده چی جواب بدم؟! معلومم نیست که از کجا اومده!»
روی پایش زد و با خود حرف میزد. لحظهای بعد به سیم آخر زد و با لحن کوبنده گفت:
«محمد بهت بگم اگه این دخترو طلاق ندی و با دخترخالهات عروسی نکنی باید دست زنتو بگیری و ازینجا برین... دیگه نمیخوام ببینمتون!»
محمد آشفته گفت:
«مامان متوجه هستی داری چی میگی؟!»
تحملم سرآمد و سریع آنجا را ترک کردم. محمد با تأسف سری تکان داد. بلند شد و دنبالم به اتاق آمد. چشمهایم میباریدند. با صدای مرتعش گفت:
_ «اسما! به حرفهای مادرم فکر نکن، بزار بگه... خواهش میکنم گریه نکن.»
صورتم را پاک کردم. گفتم:
«با دختر خالهات ازدواج کن. من هیچمشکلی ندارم. اگه سبب رنجش خونوادهات میشم میتونی طلاقم بدی! ولی قبلش برام شرایط استشهادی رو جور کن مجاهد. من جز شهادت دیگه چیزی نمیخوام.»
نفسی سرداد و بیحوصله گفت:
«ازت انتظار این حرفها رو نداشتم.»
دستی به موهای بلندش کشید. انگشت اشارهاش را بالا آورد و با جدیت ادامه داد:
«اولأ من هیچوقت با دخترخالهم ازدواج نمیکنم؛ چون خودم زن دارم. با شناختی که از اون دارم میدونم نمیتونه یه هوو رو تحمل کنه. ثانیأ بار آخرت باشه در مورد طلاق حرف میزنی! الکی که نیست! این ازدواج با رضایت الله صورت گرفته. تمام...»
نگاه خیسم را به او دوختم. ادامه داد:
«تو این دنیا رفیق و همسفرم فقط توئی. در آخرت هم یار بهشتیام هستی انشاءالله... در مورد شهادت هم بگم که از الله میخوام هر دومونو یهجا شهید کنه.»
نم اشک را پاک کردم و آمین گفتم. در دل گفتم:
"کاش شهادت را باهم تجربه کنیم؛ تا در سرای ابدی بدون دغدغه زندگی کنیم."
با دلخوری گفت:
«اسما با این حرفات احساس میکنم منو دوست نداری!»
_ «اصلا اینطور نیست...»
خجالتزده اعتراف کردم:
«اگه دوستت نداشتم این حرفها رو نمیگفتم؛ چون نمیخوام بهخاطر من فامیلت سرزنشت کنن.»
چشمهایش درخشید. با متانت گفت:
_ «تو بهخاطر حفظ عقیدهات از خونواده و زندگی و راحتیت گذشتی. اونوقت من اینقدر ضعیفم که بهخاطر مجاهدهام نتونم چند تا حرفو تحمل کنم؟!»
_ «ببخشبد...»
تبسم ملیحی کرد. لحظهای بعد گفت:
«امروز با برادرای مجاهد حرف زدم، قرار شد فردا به مدت چند روزی به عملیاتی برم.»
با اسم عملیات صاف نشستم. بلند گفتم: «چی؟!...»
ملتمسانه ادامه دادم:
«خب منم ببر! تیراندازیم خیلی خوبه.»
خندید. گفت:
«اوه... احسنت! ولی این دفعه نمیشه. نیت دارم باهم بریم شام. فقط دعا کن تا یه ماه دیگه شرایطش فراهم بشه.»
_ «باشه.»
باز گفت:
«حالا که نشونهگیریت خوبه فردا میبرمت یه جایی تا نشونم بدی در چه سطحی هستی.»
با خوشحالی پرسیدم:
«واقعا؟!»
_ «اره. قراره فردا یه برادر برام سلاح بیاره، بعدش میبرمت.»
مسرورانه سر بر بالین گذاشتم. سرزمین مبارک شام در نظرم ترسیم شد. خود و مجاهد را در حال پیکار با دشمنان قسمخوردهٔ اسلام میدیدم. با صورت و لباسی خاکی و زخمهای خونین در کنار هم شهد شهادت را میچشیدیم. با این اوهام به خواب رفتم.
صبح محمد قبل از خروج از اتاق گفت:
«آمادهشو که بریم.»
پیش مادرش رفت و او را مطلع کرد.
#قسمت_ششم
محمد گفت:
«اعصاب مامانم داغونه. حرفی زد ناراحت نشو، فقط سعی کن عادت کنی.»
_ «چشم.»
لختی بعد پرسیدم:
«پدرتون کجاست؟»
_ «چند سالی میشه فوت کرده. یه برادر دارم که الآن اینجا نیست و سه خواهر، که دو تاشون، یعنی فریده و فصیحه ازدواج کردن. فریحه رو هم دیدی.»
فریحه از پشت در محمد را برای شام صدا زد.
او بلند شد و گفت:
«بیا بریم تا شام سرد نشده. میدونم که خیلی گرسنهای.»
_ «شما برو؛ نمیخوام با دیدنم مادر سر سفره ناراحت بشه.»
_ «حالا که نمیری پس منم نمیرم.»
رفت دراز کشید. میدانستم او هم گرسنه است برای همین نخواستم پاسوز من شود. از او خواهش کردم تا برود. سر جایش نشست و گفت:
«اول اینکه گفتم تو نیایی منم نمیرم. بعدشم، اینقد شما شما نکن اگه اسممو برازنده من نمیدونی لااقل بگو مجاهد!»
_ «استغفرالله این چه حرفیه! این اسم لایق شما نباشه پس لایق کیه؟!... باشه مجاهد! حالا بریم.»
خندید و گفت:
«فقط مجاهد نیستم!»
خجالتزده بلند شدم که آهسته گفت:
«باشه به اینم راضیم. بریم.»
شام در سکوت صرف شد. بهمحض جمعکردن سفره محمد رو به من گفت:
«اسما برو تو اتاق.»
مادر با غیض گفت:
«نه دختر وایسا و به سوالام جواب بده. بعد هرجا خواستی برو. بگو ببینم با پسرم چطوری آشنا شدی و ازدواج کردی؟»
مُهر سکوت بر لبهایم زده شد. چه میگفتم؟ اگر واقعیت را میشنید بیشتر از الآن از من متنفر میشد. سرم پایین بود و با انگشتهای دستم ور میرفتم.
محمد گفت:
«چطور باشه مادرِ من! با خواست و رضایت الله نکاح کردیم.»
مادر بیقرار و درمانده پرسید:
«محمد به خالهات چی بگم؟! ها...؟! تو روی مردم در مورد دختری که یه شبه عروسم شده چی جواب بدم؟! معلومم نیست که از کجا اومده!»
روی پایش زد و با خود حرف میزد. لحظهای بعد به سیم آخر زد و با لحن کوبنده گفت:
«محمد بهت بگم اگه این دخترو طلاق ندی و با دخترخالهات عروسی نکنی باید دست زنتو بگیری و ازینجا برین... دیگه نمیخوام ببینمتون!»
محمد آشفته گفت:
«مامان متوجه هستی داری چی میگی؟!»
تحملم سرآمد و سریع آنجا را ترک کردم. محمد با تأسف سری تکان داد. بلند شد و دنبالم به اتاق آمد. چشمهایم میباریدند. با صدای مرتعش گفت:
_ «اسما! به حرفهای مادرم فکر نکن، بزار بگه... خواهش میکنم گریه نکن.»
صورتم را پاک کردم. گفتم:
«با دختر خالهات ازدواج کن. من هیچمشکلی ندارم. اگه سبب رنجش خونوادهات میشم میتونی طلاقم بدی! ولی قبلش برام شرایط استشهادی رو جور کن مجاهد. من جز شهادت دیگه چیزی نمیخوام.»
نفسی سرداد و بیحوصله گفت:
«ازت انتظار این حرفها رو نداشتم.»
دستی به موهای بلندش کشید. انگشت اشارهاش را بالا آورد و با جدیت ادامه داد:
«اولأ من هیچوقت با دخترخالهم ازدواج نمیکنم؛ چون خودم زن دارم. با شناختی که از اون دارم میدونم نمیتونه یه هوو رو تحمل کنه. ثانیأ بار آخرت باشه در مورد طلاق حرف میزنی! الکی که نیست! این ازدواج با رضایت الله صورت گرفته. تمام...»
نگاه خیسم را به او دوختم. ادامه داد:
«تو این دنیا رفیق و همسفرم فقط توئی. در آخرت هم یار بهشتیام هستی انشاءالله... در مورد شهادت هم بگم که از الله میخوام هر دومونو یهجا شهید کنه.»
نم اشک را پاک کردم و آمین گفتم. در دل گفتم:
"کاش شهادت را باهم تجربه کنیم؛ تا در سرای ابدی بدون دغدغه زندگی کنیم."
با دلخوری گفت:
«اسما با این حرفات احساس میکنم منو دوست نداری!»
_ «اصلا اینطور نیست...»
خجالتزده اعتراف کردم:
«اگه دوستت نداشتم این حرفها رو نمیگفتم؛ چون نمیخوام بهخاطر من فامیلت سرزنشت کنن.»
چشمهایش درخشید. با متانت گفت:
_ «تو بهخاطر حفظ عقیدهات از خونواده و زندگی و راحتیت گذشتی. اونوقت من اینقدر ضعیفم که بهخاطر مجاهدهام نتونم چند تا حرفو تحمل کنم؟!»
_ «ببخشبد...»
تبسم ملیحی کرد. لحظهای بعد گفت:
«امروز با برادرای مجاهد حرف زدم، قرار شد فردا به مدت چند روزی به عملیاتی برم.»
با اسم عملیات صاف نشستم. بلند گفتم: «چی؟!...»
ملتمسانه ادامه دادم:
«خب منم ببر! تیراندازیم خیلی خوبه.»
خندید. گفت:
«اوه... احسنت! ولی این دفعه نمیشه. نیت دارم باهم بریم شام. فقط دعا کن تا یه ماه دیگه شرایطش فراهم بشه.»
_ «باشه.»
باز گفت:
«حالا که نشونهگیریت خوبه فردا میبرمت یه جایی تا نشونم بدی در چه سطحی هستی.»
با خوشحالی پرسیدم:
«واقعا؟!»
_ «اره. قراره فردا یه برادر برام سلاح بیاره، بعدش میبرمت.»
مسرورانه سر بر بالین گذاشتم. سرزمین مبارک شام در نظرم ترسیم شد. خود و مجاهد را در حال پیکار با دشمنان قسمخوردهٔ اسلام میدیدم. با صورت و لباسی خاکی و زخمهای خونین در کنار هم شهد شهادت را میچشیدیم. با این اوهام به خواب رفتم.
صبح محمد قبل از خروج از اتاق گفت:
«آمادهشو که بریم.»
پیش مادرش رفت و او را مطلع کرد.
👩❤️👨♡حُب حلال♡ 👩❤️👨
📜🪶 #خاطرات_خونین 🥀 #قسمت_ششم محمد گفت: «اعصاب مامانم داغونه. حرفی زد ناراحت نشو، فقط سعی کن عادت کنی.» _ «چشم.» لختی بعد پرسیدم: «پدرتون کجاست؟» _ «چند سالی میشه فوت کرده. یه برادر دارم که الآن اینجا نیست و سه خواهر، که دو تاشون، یعنی فریده و فصیحه ازدواج…
📜🪶 #خاطرات_خونین 🥀
#قسمت_هفتم
مغرب از راه رسید و راه طولانی ما هنوز ادامه داشت. مجاهد از من خواست تا شعری بخوانم. شروع به خواندن این ابیات اُزبکی کردم:
آغر سنولردن اوتکنده بو ایمان
مونی اجری فقط جنته بیگمان
شهادت یولده صبر قلیش کیرگکن
توحید یولم دیگن مشقت غمی یگن
سختترین امتحان برای ما امتحان ایمان است؛ زیرا پاداش آن داخل شدن به بهشت است.
در مسیر شهادت صبر پیشه کن و وارد شو. کسیکه راهاش توحید است، سختیهای دین را تحمل میکند و غمی نخواهد داشت.
سبحانالله گفت و در فکر فرو رفت.
بعد از تأمل، نوای خوش تلاوتش تا هنگام رسیدن به خانه ادامه داشت؛ شوریدگی درونم با آن آوایِ آرام فروکش کرد.
وقتی به خانه رسیدیم، نزد مادر رفتیم. محمد تا خواست دست مادر را ببوسد، او امتناع کرد و به سردی گفت:
«میخوام باهات تنها حرف بزنم!»
با اشاره محمد به اتاق رفتم.
*
محمد
_ «خب مادرجان بفرمایید، گوشم با شماست.»
_ «محمد این دخترو طلاق بده!»
با شنیدن اسم طلاق خونم بهجوش آمد. خود را کنترل کردم و گفتم:
«مامانجان چرا باید طلاقش بدم؟! مگه این بیچاره چه گناهی کرده که باید مستحق این عذاب بشه؟!»
بیقرارتر از من گفت:
«همه ازم میپرسن عروست کیه و از کجا اومده؟ اصلا مادر و پدرش کجان؟!... زنعموت امروز اومد و کلی تیکه بارم کرد!»
کلافه پرسیدم:
«فقط بهخاطر همین حرفا میگی طلاقش بدم؟!»
چیزی نگفت. برای اینکه بداند چه اندازه بر تصمیم خود مصمم هستم با تاکید گفتم:
«این ازدواج به رضایت ربّم صورت گرفته؛ هیچوقت طلاقش نمیدم! الله شاهده که با این حرفا کاری میکنی که قلبم خون گریه کنه. من بهخاطر حرفهای پوچ مردم زندگیمو تباه نمیکنم. نمیخوام آه جگرسوزِ اسما منو نزد الله روسیاه کنه. اسما زنِ منه! دعا میکنم که در جنت هم یارم باشه. والسلام!»
وقتی دید از موضعِ خود پایین نمیآیم، صورتش را برگرداند و گفت:
«پس از خونهام برین!»
_ «باشه مادر میریم.»
تفریح آن روز زهرم شد. قلبم ناشکیب میکوبید. بغض گلویم را فشرد. خونسرد بلند شدم و به اتاق رفتم.
_ «اسما فردا از اینجا میریم. آماده باشی!»
به او نگاه نکردم تا حال منقلب دلم و آشوب درونم را از چشمهایم نخواند. مضطرب پرسید:
«کجا میریم؟»
_ «حالا یه جایی رو پیدا میکنم، بعدش هجرت میکنیم.»
برای فرار از آن مخمصهای که در آن گیر افتاده بودم گفتم:
«من یه سر میرم بیرون.»
وقتی به حیاط رسیدم، نفس حبسشدهام را بیرون فرستادم. "فردا باید به عملیات بروم. اسما را کجا ببرم؟ جای امنی هم سراغ ندارم."
دنیا برایم تنگ شد. کاری از دستم برنمیآمد. افکارم به هم ریخته بود. قدم میزدم و دنبال راه حل بودم. با شنیدن صدایی آشنا به عقب برگشتم.
با دیدن احمد، خوشحال بهسوی او رفتم و تنگ به آغوش کشیدمش تا از دلتنگیام کاسته شود.
_ «خوبی داداش؟»
_ «الحمدلله. چه خبرا؟ شنیدم دوماد شدی! مبارکت باشه.»
تشکر کردم. کنار درب خانه تا دیرهنگام حرف زدیم. با او درد و دل کردم و تهدیدهای مادر را به گوشش رساندم. دستش را روی شانهام گذاشت. با اطمینان گفت:
_ «نگران نباش. امشب مادرو راضی میکنم. فردا با خیال راحت برو عملیات.»
امیدوار شدم و تشکر کردم.
احمد با خانوادهی متدینی وصلت کرده بود. همسرش را ندیده بودم؛ زیرا مثل خودِ احمد از نامحرم جماعت پرهیز میکرد.
فرشته نجاتم از آن برزخی که در آن دستوپا میزدم تنها او بود.
*
اسما
در اتاق نشسته بودم که در باز شد و مجاهد خندهرو وارد شد. با حیرت از حالتهای دمدمی او، به او خیره ماندم؛ ناآرام رفته بود و گشادهرو بازگشته.
در را بست و مقابلم نشست. با هیجان گفت:
«اسما برادرم اومده... فردا میرم. اون برادری که گفته بود مخارج راه هجرتمون رو میده، فردا با من میاد.»
بعد از مکثی کوتاه گفت:
«فعلا اینجا میمونی. خوب مراقب خودت باشی و مامان هر چی گفت محل نزاری. باشه؟»
با حیرت از این تغییرات ناگهانی او فقط سری تکان دادم. هیچ سؤالی نپرسیدم تا به موقع خودش برایم تعریف کند.
صبح بعد از نماز مجاهد حاضر و آماده ایستاده بود. خودم را دلداری میدادم که من همسر یک مجاهدم، مگر از زنان صدر اسلام نیاموختم که برای قربانی در راه الله از بهترین چیزهای خود بگذریم؟ آنها جگرگوشههای خود را در دلِ میدان میفرستادند، مگر من نمیتوانم به رهسپارشدن مجاهدم خو بگیرم؟ باید صبر پیشه کنم تا یار جنتی او باشم.
اشکها ناصبورانه در چشمهایم جمعشدند. هنگامیکه محمد برگشت و آن حالم را دید، بیتاب گفت:
«اسما حق نداری گریه کنی!»
لبخندی زدم و برای اینکه با خیالی راحت برود گفتم:
«حتی اگه شهید هم بشی گریه نمیکنم.»
تبسمی کرد.
نزد مادر رفت و دستش را بوسید. از او دعای خیر خواست. قبل از خروج به او گفت:
«مامانجان، اسما رو اول به الله بعد به شما میسپارم.»
#قسمت_هفتم
مغرب از راه رسید و راه طولانی ما هنوز ادامه داشت. مجاهد از من خواست تا شعری بخوانم. شروع به خواندن این ابیات اُزبکی کردم:
آغر سنولردن اوتکنده بو ایمان
مونی اجری فقط جنته بیگمان
شهادت یولده صبر قلیش کیرگکن
توحید یولم دیگن مشقت غمی یگن
سختترین امتحان برای ما امتحان ایمان است؛ زیرا پاداش آن داخل شدن به بهشت است.
در مسیر شهادت صبر پیشه کن و وارد شو. کسیکه راهاش توحید است، سختیهای دین را تحمل میکند و غمی نخواهد داشت.
سبحانالله گفت و در فکر فرو رفت.
بعد از تأمل، نوای خوش تلاوتش تا هنگام رسیدن به خانه ادامه داشت؛ شوریدگی درونم با آن آوایِ آرام فروکش کرد.
وقتی به خانه رسیدیم، نزد مادر رفتیم. محمد تا خواست دست مادر را ببوسد، او امتناع کرد و به سردی گفت:
«میخوام باهات تنها حرف بزنم!»
با اشاره محمد به اتاق رفتم.
*
محمد
_ «خب مادرجان بفرمایید، گوشم با شماست.»
_ «محمد این دخترو طلاق بده!»
با شنیدن اسم طلاق خونم بهجوش آمد. خود را کنترل کردم و گفتم:
«مامانجان چرا باید طلاقش بدم؟! مگه این بیچاره چه گناهی کرده که باید مستحق این عذاب بشه؟!»
بیقرارتر از من گفت:
«همه ازم میپرسن عروست کیه و از کجا اومده؟ اصلا مادر و پدرش کجان؟!... زنعموت امروز اومد و کلی تیکه بارم کرد!»
کلافه پرسیدم:
«فقط بهخاطر همین حرفا میگی طلاقش بدم؟!»
چیزی نگفت. برای اینکه بداند چه اندازه بر تصمیم خود مصمم هستم با تاکید گفتم:
«این ازدواج به رضایت ربّم صورت گرفته؛ هیچوقت طلاقش نمیدم! الله شاهده که با این حرفا کاری میکنی که قلبم خون گریه کنه. من بهخاطر حرفهای پوچ مردم زندگیمو تباه نمیکنم. نمیخوام آه جگرسوزِ اسما منو نزد الله روسیاه کنه. اسما زنِ منه! دعا میکنم که در جنت هم یارم باشه. والسلام!»
وقتی دید از موضعِ خود پایین نمیآیم، صورتش را برگرداند و گفت:
«پس از خونهام برین!»
_ «باشه مادر میریم.»
تفریح آن روز زهرم شد. قلبم ناشکیب میکوبید. بغض گلویم را فشرد. خونسرد بلند شدم و به اتاق رفتم.
_ «اسما فردا از اینجا میریم. آماده باشی!»
به او نگاه نکردم تا حال منقلب دلم و آشوب درونم را از چشمهایم نخواند. مضطرب پرسید:
«کجا میریم؟»
_ «حالا یه جایی رو پیدا میکنم، بعدش هجرت میکنیم.»
برای فرار از آن مخمصهای که در آن گیر افتاده بودم گفتم:
«من یه سر میرم بیرون.»
وقتی به حیاط رسیدم، نفس حبسشدهام را بیرون فرستادم. "فردا باید به عملیات بروم. اسما را کجا ببرم؟ جای امنی هم سراغ ندارم."
دنیا برایم تنگ شد. کاری از دستم برنمیآمد. افکارم به هم ریخته بود. قدم میزدم و دنبال راه حل بودم. با شنیدن صدایی آشنا به عقب برگشتم.
با دیدن احمد، خوشحال بهسوی او رفتم و تنگ به آغوش کشیدمش تا از دلتنگیام کاسته شود.
_ «خوبی داداش؟»
_ «الحمدلله. چه خبرا؟ شنیدم دوماد شدی! مبارکت باشه.»
تشکر کردم. کنار درب خانه تا دیرهنگام حرف زدیم. با او درد و دل کردم و تهدیدهای مادر را به گوشش رساندم. دستش را روی شانهام گذاشت. با اطمینان گفت:
_ «نگران نباش. امشب مادرو راضی میکنم. فردا با خیال راحت برو عملیات.»
امیدوار شدم و تشکر کردم.
احمد با خانوادهی متدینی وصلت کرده بود. همسرش را ندیده بودم؛ زیرا مثل خودِ احمد از نامحرم جماعت پرهیز میکرد.
فرشته نجاتم از آن برزخی که در آن دستوپا میزدم تنها او بود.
*
اسما
در اتاق نشسته بودم که در باز شد و مجاهد خندهرو وارد شد. با حیرت از حالتهای دمدمی او، به او خیره ماندم؛ ناآرام رفته بود و گشادهرو بازگشته.
در را بست و مقابلم نشست. با هیجان گفت:
«اسما برادرم اومده... فردا میرم. اون برادری که گفته بود مخارج راه هجرتمون رو میده، فردا با من میاد.»
بعد از مکثی کوتاه گفت:
«فعلا اینجا میمونی. خوب مراقب خودت باشی و مامان هر چی گفت محل نزاری. باشه؟»
با حیرت از این تغییرات ناگهانی او فقط سری تکان دادم. هیچ سؤالی نپرسیدم تا به موقع خودش برایم تعریف کند.
صبح بعد از نماز مجاهد حاضر و آماده ایستاده بود. خودم را دلداری میدادم که من همسر یک مجاهدم، مگر از زنان صدر اسلام نیاموختم که برای قربانی در راه الله از بهترین چیزهای خود بگذریم؟ آنها جگرگوشههای خود را در دلِ میدان میفرستادند، مگر من نمیتوانم به رهسپارشدن مجاهدم خو بگیرم؟ باید صبر پیشه کنم تا یار جنتی او باشم.
اشکها ناصبورانه در چشمهایم جمعشدند. هنگامیکه محمد برگشت و آن حالم را دید، بیتاب گفت:
«اسما حق نداری گریه کنی!»
لبخندی زدم و برای اینکه با خیالی راحت برود گفتم:
«حتی اگه شهید هم بشی گریه نمیکنم.»
تبسمی کرد.
نزد مادر رفت و دستش را بوسید. از او دعای خیر خواست. قبل از خروج به او گفت:
«مامانجان، اسما رو اول به الله بعد به شما میسپارم.»
👩❤️👨♡حُب حلال♡ 👩❤️👨
📜🪶 #خاطرات_خونین 🥀 #قسمت_هفتم مغرب از راه رسید و راه طولانی ما هنوز ادامه داشت. مجاهد از من خواست تا شعری بخوانم. شروع به خواندن این ابیات اُزبکی کردم: آغر سنولردن اوتکنده بو ایمان مونی اجری فقط جنته بیگمان شهادت یولده صبر قلیش کیرگکن توحید یولم دیگن…
📜🪶 #خاطرات_خونین 🥀
#قسمت_هشتم
محمد
در آن حمله هوایی بیشتر مجاهدین به شهادت رسیدند. قسمت فوقانی مکانی که قرار داشتیم، با برخورد بمب فروریخت و گردوغبارش به هوا بلند شد. با برخورد ترکشها، بدنم بیحس شد. نقشِ زمین شدم و از هوش رفتم.
وقتی چشم باز کردم هوا تاریک شده بود و خبری از جنگنده هوایی نبود. سنگر با نور مهتاب منوّر و با خون شهدا معطّر شده بود.
تا خواستم بلند شوم سوزش زخمها بیتابم کرد! یارای برخواستنم نبود. با چشم به دنبال دوستانم گشتم. اشکها از گوشهٔ چشم روی خاک غلتیدند. تنها بازمانده آن جمع فقط من بودم!
حسرتی بیپایان وجودم را فرا گرفت. باز هم از مدال پرافتخار شهادت محروم ماندم.
ساعتی بعد گروهی از برادران خود را به آنجا رساندند و جنازهها را برداشتند. وقتی مرا زنده یافتند خوشحال شدند. به احمد زنگ زدند و جریان را برایش بازگو کردند. بهخاطر خونریزی بار دیگر از هوش رفتم.
***
اسما
صبح که بیدار شدم، دلم مثل سیر و سرکه میجوشید و دلواپس بودم.
قرآن را برداشتم تا این شور قلبم ساکن شود. آن را که باز کردم سوره یٰسٓ آمد. بعد از اتمامش احساس بهتری داشتم.
ظهر در سالن نشسته بودیم که ناگهان در باز شد و احمد وارد شد. با تعجیل گفت:
«چند لحظه برید تو اتاق مهمون داریم.»
وارد اتاق شدیم. نگرانی در چشمهای تکتک ما موج میزد. بعد از دقایقی احمد مادر را صدا زد. همراه او از اتاق خارج شدیم.
با دیدن مجاهدم برروی تشک، آنهم با لباس خونین و حالی نیمهبیهوش، جیغ خفهای کشیدم و دستم را محکم روی دهانم فشردم. چشمهایم تار شدند و دنیا دور سرم چرخید. تلاش کردم تا تعادلم را حفظ کنم. دستم را روی قلبم گذاشتم. چشمهایم به تلنگری بند بودند تا ببارند.
دکتر، پشت به ما در حال باندپیچی زخمهایش بود. وقتی کارش تمام شد رو به احمد گفت:
«زخمهاشو پانسمان کردم. تا بهتر نشده نباید تکون بخوره. باید استراحت کنه تا به مرور زمان خوب بشه.»
احمد دکتر را به سمت در همراهی کرد. وقتی بازگشت، رو به مادر تاکید کرد تا مراقب محمد باشیم و رفت.
***
محمد
توانِ تحرکی نداشتم. زخمهای پا و کمرم عمیق بودند. مادر نگران حالم بود و دعا میخواند. حال اسما و فریحه نیز کمتر از او نبود.
مجاهدهام چون پروانهای دور سرم میچرخید. به من اجازهی تکانخوردن نمیداد. شب تا صبح کنار بالینم مینشست؛ ساعتها بیدار میماند تا اگر چیزی نیاز داشتم برآورده سازد.
روزی یکی از امیران به عیادتم آمد. آن روز دلم برای هجرت بیتاب بود. به او از بهتعویق افتادن هجرت و حال و روز پریشانم گفتم. لبخندی زد و گفت:
«پسرجان! فعلا کشور خودمون بیشتر به ما نیاز داره؛ فکر هجرتو از سرت بیرون کن. انشاءالله روزی میرسه که وضع سرزمینمون بهتر میشه، اون موقع راه هجرت به سرزمینهای اسلامی که اشغالِ دجالین شدن، آسون میشه. پس صبر داشته باش.»
با حرفهایش متقاعد شدم و کمتر فکر میکردم.
با گذشت سه ماه، روز به روز حال جسمیام بهتر میشد. خانوادهام برای خوب شدنم خیلی تلاش کردند. الحمدلله یخ بین مادر و اسما هم تقریبا آب شده بود و مادرم او را به عنوان عروسش پذیرفته بود. فضای گرم و صمیمی خانواده مرا وا میداشت تا از تهدلم شکرگزار خداوند باشم.
سرِ پا شدم و با کمی سختی میتوانستم سوار موتور شوم. این خستگی مفرط را به عهدهٔ تنبلی و گوشهنشینیام گذاشتم و سعی بیشتری میکردم تا زودتر به سنگر بروم.
*
دو سال از عمر ما در این سرزمین که روزی مَهد علم بود و اکنون مهد جهاد شده گذشت. در این مدت مادر را از دست دادیم و فریحه را هم به خانهٔ بخت فرستادیم.
مجاهدهام طبق برنامهریزی که از پیش برایش ترتیب داده بودم، حافظ قرآن شد. تمام احادیث را طوری یاد گرفته بود که به او لقب شیخ الحدیث داده بودم. احمد نیز صاحب فرزندی شده بود. گاهی به سنگر هم سر میزد.
دو ماه از بارداری اسما میگذشت.
روزی یکی از برادرها به گوشیام زنگ زد. فهمیدم قصد هجرت دارد. گفت این روزها خطر راههایی که به شام میرود کمتر شده است. قرار بود دو روز دیگر راهی شوند.
حرفهایش بار دیگر شوق گذشته را در قلبم بیدار کرد. با اسما درمیان گذاشتم، او نیز استقبال کرد. بعد از استخاره مصمم شدیم که باید ثواب هجرت را نیز در دفتر اعمال خود ثبت کنیم.
روز حرکت، از احمد و خواهرهایم حلالیت طلبیدیم و خداحافظی کردیم.
مهاجرین همراه ما از چند کشور بودند. وقت حرکت سختیهای راه را به جان خریدیم و هفتهها در مسیر بودیم. اسما با وجود بارداری، از یکی از کودکان همسفریها مراقبت میکرد. قسمتهایی از مسیر که با پای پیاده طی میکردیم، مجاهدهام آن کودک را به آغوش میگرفت و ساعتها راه میرفت. به او تاکید میکردم تا مراقب سلامتی خود و فرزند راهی ما هم باشد، او با لبخندی اطمینان میداد.
#قسمت_هشتم
محمد
در آن حمله هوایی بیشتر مجاهدین به شهادت رسیدند. قسمت فوقانی مکانی که قرار داشتیم، با برخورد بمب فروریخت و گردوغبارش به هوا بلند شد. با برخورد ترکشها، بدنم بیحس شد. نقشِ زمین شدم و از هوش رفتم.
وقتی چشم باز کردم هوا تاریک شده بود و خبری از جنگنده هوایی نبود. سنگر با نور مهتاب منوّر و با خون شهدا معطّر شده بود.
تا خواستم بلند شوم سوزش زخمها بیتابم کرد! یارای برخواستنم نبود. با چشم به دنبال دوستانم گشتم. اشکها از گوشهٔ چشم روی خاک غلتیدند. تنها بازمانده آن جمع فقط من بودم!
حسرتی بیپایان وجودم را فرا گرفت. باز هم از مدال پرافتخار شهادت محروم ماندم.
ساعتی بعد گروهی از برادران خود را به آنجا رساندند و جنازهها را برداشتند. وقتی مرا زنده یافتند خوشحال شدند. به احمد زنگ زدند و جریان را برایش بازگو کردند. بهخاطر خونریزی بار دیگر از هوش رفتم.
***
اسما
صبح که بیدار شدم، دلم مثل سیر و سرکه میجوشید و دلواپس بودم.
قرآن را برداشتم تا این شور قلبم ساکن شود. آن را که باز کردم سوره یٰسٓ آمد. بعد از اتمامش احساس بهتری داشتم.
ظهر در سالن نشسته بودیم که ناگهان در باز شد و احمد وارد شد. با تعجیل گفت:
«چند لحظه برید تو اتاق مهمون داریم.»
وارد اتاق شدیم. نگرانی در چشمهای تکتک ما موج میزد. بعد از دقایقی احمد مادر را صدا زد. همراه او از اتاق خارج شدیم.
با دیدن مجاهدم برروی تشک، آنهم با لباس خونین و حالی نیمهبیهوش، جیغ خفهای کشیدم و دستم را محکم روی دهانم فشردم. چشمهایم تار شدند و دنیا دور سرم چرخید. تلاش کردم تا تعادلم را حفظ کنم. دستم را روی قلبم گذاشتم. چشمهایم به تلنگری بند بودند تا ببارند.
دکتر، پشت به ما در حال باندپیچی زخمهایش بود. وقتی کارش تمام شد رو به احمد گفت:
«زخمهاشو پانسمان کردم. تا بهتر نشده نباید تکون بخوره. باید استراحت کنه تا به مرور زمان خوب بشه.»
احمد دکتر را به سمت در همراهی کرد. وقتی بازگشت، رو به مادر تاکید کرد تا مراقب محمد باشیم و رفت.
***
محمد
توانِ تحرکی نداشتم. زخمهای پا و کمرم عمیق بودند. مادر نگران حالم بود و دعا میخواند. حال اسما و فریحه نیز کمتر از او نبود.
مجاهدهام چون پروانهای دور سرم میچرخید. به من اجازهی تکانخوردن نمیداد. شب تا صبح کنار بالینم مینشست؛ ساعتها بیدار میماند تا اگر چیزی نیاز داشتم برآورده سازد.
روزی یکی از امیران به عیادتم آمد. آن روز دلم برای هجرت بیتاب بود. به او از بهتعویق افتادن هجرت و حال و روز پریشانم گفتم. لبخندی زد و گفت:
«پسرجان! فعلا کشور خودمون بیشتر به ما نیاز داره؛ فکر هجرتو از سرت بیرون کن. انشاءالله روزی میرسه که وضع سرزمینمون بهتر میشه، اون موقع راه هجرت به سرزمینهای اسلامی که اشغالِ دجالین شدن، آسون میشه. پس صبر داشته باش.»
با حرفهایش متقاعد شدم و کمتر فکر میکردم.
با گذشت سه ماه، روز به روز حال جسمیام بهتر میشد. خانوادهام برای خوب شدنم خیلی تلاش کردند. الحمدلله یخ بین مادر و اسما هم تقریبا آب شده بود و مادرم او را به عنوان عروسش پذیرفته بود. فضای گرم و صمیمی خانواده مرا وا میداشت تا از تهدلم شکرگزار خداوند باشم.
سرِ پا شدم و با کمی سختی میتوانستم سوار موتور شوم. این خستگی مفرط را به عهدهٔ تنبلی و گوشهنشینیام گذاشتم و سعی بیشتری میکردم تا زودتر به سنگر بروم.
*
دو سال از عمر ما در این سرزمین که روزی مَهد علم بود و اکنون مهد جهاد شده گذشت. در این مدت مادر را از دست دادیم و فریحه را هم به خانهٔ بخت فرستادیم.
مجاهدهام طبق برنامهریزی که از پیش برایش ترتیب داده بودم، حافظ قرآن شد. تمام احادیث را طوری یاد گرفته بود که به او لقب شیخ الحدیث داده بودم. احمد نیز صاحب فرزندی شده بود. گاهی به سنگر هم سر میزد.
دو ماه از بارداری اسما میگذشت.
روزی یکی از برادرها به گوشیام زنگ زد. فهمیدم قصد هجرت دارد. گفت این روزها خطر راههایی که به شام میرود کمتر شده است. قرار بود دو روز دیگر راهی شوند.
حرفهایش بار دیگر شوق گذشته را در قلبم بیدار کرد. با اسما درمیان گذاشتم، او نیز استقبال کرد. بعد از استخاره مصمم شدیم که باید ثواب هجرت را نیز در دفتر اعمال خود ثبت کنیم.
روز حرکت، از احمد و خواهرهایم حلالیت طلبیدیم و خداحافظی کردیم.
مهاجرین همراه ما از چند کشور بودند. وقت حرکت سختیهای راه را به جان خریدیم و هفتهها در مسیر بودیم. اسما با وجود بارداری، از یکی از کودکان همسفریها مراقبت میکرد. قسمتهایی از مسیر که با پای پیاده طی میکردیم، مجاهدهام آن کودک را به آغوش میگرفت و ساعتها راه میرفت. به او تاکید میکردم تا مراقب سلامتی خود و فرزند راهی ما هم باشد، او با لبخندی اطمینان میداد.
👩❤️👨♡حُب حلال♡ 👩❤️👨
📜🪶 #خاطرات_خونین 🥀 #قسمت_هشتم محمد در آن حمله هوایی بیشتر مجاهدین به شهادت رسیدند. قسمت فوقانی مکانی که قرار داشتیم، با برخورد بمب فروریخت و گردوغبارش به هوا بلند شد. با برخورد ترکشها، بدنم بیحس شد. نقشِ زمین شدم و از هوش رفتم. وقتی چشم باز کردم هوا…
📜🪶 #خاطرات_خونین 🥀
#قسمت_نهم
محمد
پاسی از شب گذشته بود. امیر ما حافظ عبدالرحمن دستور حرکت داد. ساعتی را پیاده پیمودیم تا اینکه کنار برج ویژه مراقبتی مرز رسیدیم. نورافکنها روشن بودند و مرزبانها بالای برج کشیک میدادند.
سعی کردیم بدون جلب توجه از آنجا عبور کنیم. ناگهان ماموری متوجه سایهی ما شد و شروع به تیراندازی کرد.
با افزایش تعداد پاسدارها و سرازیرشدن بارانِ تیر چنان میدویدیم که جانی در بدن ما نماند.
همه از هم جدا شدیم و پیش میرفتیم. سوزشی در پایم ایجاد شد و مایع گرمی به راه افتاد. چند نفر از مهاجران شهید شدند.
آنقدر دویدم که از نفس افتادم. سست و بیرمق ایستادم و به اطراف نگاهی انداختم. به تنهایی از دست مامورها نجات یافته بودم و نمیدانستم چه کنم. از همسفریها خبری نبود.
پای زخمیام گزگز میکرد. سرم به دَوران افتاد و روی زانو افتادم. لحظهای نگذشت که چشمهایم چون آن شبِ مخوف، تار و سنگین شدند...
***
اسما
عایشه، یکی از خواهران مهاجر و جسور همراه ما بود. چند سال پیش برای حفظ دین و عقیدهاش از دستِ دولت ظالم ازبکستان به پاکستان هجرت میکند؛ اما هنوز به آنجا نرسیده شوهرش را به شهادت میرسانند. او همراه دختر کوچکش سوده به افغانستان میرود و آنجا با مجاهدی سلحشور ازدواج میکند.
سودهی دوازده ساله، برای همه مشتاقان مهاجر قابل رشک بود؛ زیرا در این سنِ کم هجرتی دیگر را در کارنامه خود ثبت داشت.
مادر و دختر مصداق این آیه بودند؛ «ومِنَ الناسِ مَن یّشرِی نَفسَهُ ابْتِغآءَ مَرْضاتِ اللهِ»؛ "و در میان مردم کسی یافته میشود که جان خود را در برابر خشنودی خداوند میفروشد." سختی راه را با شکرگزاری طی میکردند و در آرزوی رسیدن به سرزمین شام لحظهشماری میکردند.
مسیر ما با نور مهتاب روشن بود. وقتی به مقر پاسداران مرز رسیدیم، بینفس و با قدمهای بیصدا از کنار برج مراقبتی میگذشتیم که همانلحظه ناغافل تیراندازی شروع شد. کودکِ در آغوشم را محکم گرفتم و دویدم.
برادرها از ما جلوتر بودند. در حین دویدن، نورِ نورافکنِ بالای برج چرخید و روی ما افتاد. سرباز از پشتسر هشدار ایست داد. برادری از مهاجرین که نزدیک ما بود گفت:
«بهخاطر بچهها بایستید!»
چهرهٔ هراسان و گریان کودکان را از نظر گذراندم. باز هم نایستادیم و گریختیم. تیر به سوده برخورد کرد و دخترک افتاد. ایستادم. عایشه با التماس گفت:
«اسما واینستا... برو دیگه... قسمتِ من تا همینجا بوده و نمیتونم دخترمو تنها بزارم!»
همراه با تکان سر گفتم:
«همراهتم. یا باهم اسیر میشیم یا شهید!»
به جلو دویدم و کودک در آغوشم را به مادرش سپردم و او را راهی کردم. برگشتم و به کمک سوده رفتم. خواستم بلندش کنم اما خارج از توانم بود. عایشه باز هم کوتاه نیامد و مرا هُل داد:
_ «اسما گفتم برو! دارن میان!»
با جدیت گفتم: «نمیرم!... نمیخوام تنها باشی.»
چند سرباز سر رسیدند. سر اسلحهها طرف ما بود و محاصر شدیم. خون زیادی از سوده رفته بود و در حال جان دادن بود. سربازها با خشونت ما را بلند کردند و دستبندمان زدند.
هماندم تحملِ درد گلوله در جانِ سوده به انتها رسید، شهادتین بر زبانش جاری شد و جانسپرد.
مادر بیچاره با دستهایی در بند میگریست و جگرگوشهاش را صدا میزد. قلبم آتش گرفت و اشکهای گرم و شورم جاری شدند.
پنج خواهر و دو برادر و دو کودک، از دیار شام جا ماندند و با زور کتک به سمت زندان روانه شدند؛ من نیز جزء آنها بودم.
اجساد شهدا را جمع کردند و نمیدانستم به کجا برده میشوند. نگران محمدم بودم. در آن هوای گرگومیش با نگاهم به دنبال او میگشتم. الحمدلله بین شهدا و اُسرا نبود. سربازها فهمیده بودند ما مجاهد هستیم، برای همین کلمهٔ تروریست از زبان آنها نمیافتاد.
وارد سلولِ تاریک برج شدیم. چند زن دیگر نیز آنجا وجود داشت. کنارهم نشستیم. اشکهای عایشه بند نمیآمد. نام دخترش ورد زبانش بود؛ دختری که در این سالهای سخت و سیاه تنها همدم مادر بود و کوههای ثبات را با اراده فولادین خود خُرد کرده بودند.
دست به دعا شدم تا قلب مادر از فراق دخترش آرام گیرد و به سکون و صبوری برسد. و نیز برای حفاظت فرزند راهیام و مهاجرین دیگر که به سلامت به مقصد برسند دعاگو بودم.
***
محمد
با تابیدن نور بر روی پلکهای بستهام، چشم باز کردم. بوی چوب دماغم را پر کرد. اطراف را خوب نگاه کردم؛ در خانهای چوبی و فقیرانه به سر میبردم. صدای ترقترق هیزمهای شعلهور به گوش میرسید. درد پا امانم را بُرید. نشستم و دستی روی زخم تازه باندپیچیشدهام کشیدم.
"یالله من کجام؟ اینجا دیگه کجاست؟"
نمیدانستم آن لحظه چه کاری انجام دهم. سؤالات در ذهنم ردیف شدند اما دریغ از جوابی!
#قسمت_نهم
محمد
پاسی از شب گذشته بود. امیر ما حافظ عبدالرحمن دستور حرکت داد. ساعتی را پیاده پیمودیم تا اینکه کنار برج ویژه مراقبتی مرز رسیدیم. نورافکنها روشن بودند و مرزبانها بالای برج کشیک میدادند.
سعی کردیم بدون جلب توجه از آنجا عبور کنیم. ناگهان ماموری متوجه سایهی ما شد و شروع به تیراندازی کرد.
با افزایش تعداد پاسدارها و سرازیرشدن بارانِ تیر چنان میدویدیم که جانی در بدن ما نماند.
همه از هم جدا شدیم و پیش میرفتیم. سوزشی در پایم ایجاد شد و مایع گرمی به راه افتاد. چند نفر از مهاجران شهید شدند.
آنقدر دویدم که از نفس افتادم. سست و بیرمق ایستادم و به اطراف نگاهی انداختم. به تنهایی از دست مامورها نجات یافته بودم و نمیدانستم چه کنم. از همسفریها خبری نبود.
پای زخمیام گزگز میکرد. سرم به دَوران افتاد و روی زانو افتادم. لحظهای نگذشت که چشمهایم چون آن شبِ مخوف، تار و سنگین شدند...
***
اسما
عایشه، یکی از خواهران مهاجر و جسور همراه ما بود. چند سال پیش برای حفظ دین و عقیدهاش از دستِ دولت ظالم ازبکستان به پاکستان هجرت میکند؛ اما هنوز به آنجا نرسیده شوهرش را به شهادت میرسانند. او همراه دختر کوچکش سوده به افغانستان میرود و آنجا با مجاهدی سلحشور ازدواج میکند.
سودهی دوازده ساله، برای همه مشتاقان مهاجر قابل رشک بود؛ زیرا در این سنِ کم هجرتی دیگر را در کارنامه خود ثبت داشت.
مادر و دختر مصداق این آیه بودند؛ «ومِنَ الناسِ مَن یّشرِی نَفسَهُ ابْتِغآءَ مَرْضاتِ اللهِ»؛ "و در میان مردم کسی یافته میشود که جان خود را در برابر خشنودی خداوند میفروشد." سختی راه را با شکرگزاری طی میکردند و در آرزوی رسیدن به سرزمین شام لحظهشماری میکردند.
مسیر ما با نور مهتاب روشن بود. وقتی به مقر پاسداران مرز رسیدیم، بینفس و با قدمهای بیصدا از کنار برج مراقبتی میگذشتیم که همانلحظه ناغافل تیراندازی شروع شد. کودکِ در آغوشم را محکم گرفتم و دویدم.
برادرها از ما جلوتر بودند. در حین دویدن، نورِ نورافکنِ بالای برج چرخید و روی ما افتاد. سرباز از پشتسر هشدار ایست داد. برادری از مهاجرین که نزدیک ما بود گفت:
«بهخاطر بچهها بایستید!»
چهرهٔ هراسان و گریان کودکان را از نظر گذراندم. باز هم نایستادیم و گریختیم. تیر به سوده برخورد کرد و دخترک افتاد. ایستادم. عایشه با التماس گفت:
«اسما واینستا... برو دیگه... قسمتِ من تا همینجا بوده و نمیتونم دخترمو تنها بزارم!»
همراه با تکان سر گفتم:
«همراهتم. یا باهم اسیر میشیم یا شهید!»
به جلو دویدم و کودک در آغوشم را به مادرش سپردم و او را راهی کردم. برگشتم و به کمک سوده رفتم. خواستم بلندش کنم اما خارج از توانم بود. عایشه باز هم کوتاه نیامد و مرا هُل داد:
_ «اسما گفتم برو! دارن میان!»
با جدیت گفتم: «نمیرم!... نمیخوام تنها باشی.»
چند سرباز سر رسیدند. سر اسلحهها طرف ما بود و محاصر شدیم. خون زیادی از سوده رفته بود و در حال جان دادن بود. سربازها با خشونت ما را بلند کردند و دستبندمان زدند.
هماندم تحملِ درد گلوله در جانِ سوده به انتها رسید، شهادتین بر زبانش جاری شد و جانسپرد.
مادر بیچاره با دستهایی در بند میگریست و جگرگوشهاش را صدا میزد. قلبم آتش گرفت و اشکهای گرم و شورم جاری شدند.
پنج خواهر و دو برادر و دو کودک، از دیار شام جا ماندند و با زور کتک به سمت زندان روانه شدند؛ من نیز جزء آنها بودم.
اجساد شهدا را جمع کردند و نمیدانستم به کجا برده میشوند. نگران محمدم بودم. در آن هوای گرگومیش با نگاهم به دنبال او میگشتم. الحمدلله بین شهدا و اُسرا نبود. سربازها فهمیده بودند ما مجاهد هستیم، برای همین کلمهٔ تروریست از زبان آنها نمیافتاد.
وارد سلولِ تاریک برج شدیم. چند زن دیگر نیز آنجا وجود داشت. کنارهم نشستیم. اشکهای عایشه بند نمیآمد. نام دخترش ورد زبانش بود؛ دختری که در این سالهای سخت و سیاه تنها همدم مادر بود و کوههای ثبات را با اراده فولادین خود خُرد کرده بودند.
دست به دعا شدم تا قلب مادر از فراق دخترش آرام گیرد و به سکون و صبوری برسد. و نیز برای حفاظت فرزند راهیام و مهاجرین دیگر که به سلامت به مقصد برسند دعاگو بودم.
***
محمد
با تابیدن نور بر روی پلکهای بستهام، چشم باز کردم. بوی چوب دماغم را پر کرد. اطراف را خوب نگاه کردم؛ در خانهای چوبی و فقیرانه به سر میبردم. صدای ترقترق هیزمهای شعلهور به گوش میرسید. درد پا امانم را بُرید. نشستم و دستی روی زخم تازه باندپیچیشدهام کشیدم.
"یالله من کجام؟ اینجا دیگه کجاست؟"
نمیدانستم آن لحظه چه کاری انجام دهم. سؤالات در ذهنم ردیف شدند اما دریغ از جوابی!
👩❤️👨♡حُب حلال♡ 👩❤️👨
📜🪶 #خاطرات_خونین 🥀 #قسمت_نهم محمد پاسی از شب گذشته بود. امیر ما حافظ عبدالرحمن دستور حرکت داد. ساعتی را پیاده پیمودیم تا اینکه کنار برج ویژه مراقبتی مرز رسیدیم. نورافکنها روشن بودند و مرزبانها بالای برج کشیک میدادند. سعی کردیم بدون جلب توجه از آنجا…
📜🪶 #خاطرات_خونین 🥀
#قسمت_دهم
محمد
سه روز دیگر هم در خانهٔ بسمالله ماندم. وقتی فهمید از یک ملّت هستیم از خوشحالی روی پا بند نبود. بعد از سالها همزبانی یافته و دنیایش رنگ دیگری به خود گرفته بود؛ هوایم را خوب داشت.
در طی این سه روز که همچون قرنی برای من گذشت، به لطف الله و خیرخواهی این مرد بهبود یافتم.
روزی از او درخواست تلفنی کردم، بیچون و چرا گوشی خود را داد. شمارهٔ دوستم را که گرفتم، قلبم چون قلب گنجشککِ گرفتارِ باران میکوبید. منتظر برقراری تماس بودم و بوقها را میشمردم.
وقتی جواب داد، نفس حبس شدهام را بیرون فرستادم و سریع سلام کردم. صدایم را شناخت و شادمان جویای احوال و مکانم شد.
_ «محمد خیلی دنبالت گشتیم، فکر کردیم اسیر شدی!»
_ «نه الحمدلله هم زندهام، هم جام خوب و امنه. بقیه کجا هستن؟»
_ «چند تایی شهید شدن و تعدادی هم اسیر! بقیه هم منتظر فرصتان برای رد شدن از مرز.»
بعد از مکث ادامه داد:
«اگه بتونی خودتو سریع برسونی، میتونیم باهم راهی بشیم.»
برای پرسیدن سؤالی مردد بودم و از شنیدن جوابِ خلاف میلم هراس داشتم. پلکهایم را محکم روی هم فشردم. دلم را به دریا زدم و یک نفس پرسیدم:
«همسرم همراهتونه؟»
لحظهای سکوت برقرار شد. بعد از تعللی کوتاه صدایش را ضعیف شنیدم:
«شرمنده اخی!... از خواهرمون خبری نداریم؛ نمیدونیم اسیر شده یا شهید!»
بعد از پایان تماس بغضم ترکید. سخت در امتحان الهی گیر افتاده بودم؛ بین ماندن و رفتن مردد بودم. چه میکردم؟! باید به دنبال اسمایم میگشتم یا طبق قولی که به او داده بودم عقبنشینی نمیکردم و به شام میرفتم؟!
سرم از هجوم افکار بسیار و دلمشغولیهای زیاد در حال انفجار بود.
یک روز کامل تنها با فکرکردن و دنبالِ چارهگشتن گذشت؛ راه به جایی نبردم و درمانده ماندم.
شب وقتی استخاره گرفتم، اسما را بهخواب دیدم، با روی باز و چهرهای خندان آمد و گفت که به سوی سوریه بروم و برای آزادی خواهران اسیر تلاش کنم.
صبح از بسمالله خداحافظی کردم و به سمت مکانی که برادران منتظر بودند رفتم. باید راهی بلاد مبارک میشدیم و برای دفاع از ناموس اسلام جان میدادیم و جان میگرفتیم.
***
اسما
از سلولِ تنگ برج مراقبتی، ما را به زندان بزرگتری در شهر انتقال دادند. بندها جدا بودند و سالنی نیز وجود داشت که همه را به هم متصل میکرد.
بیشتر از صد زن در آنجا بودند. دو خردسال همراه ما یعنی محدثه و عمر از وضع عجیبوغریب زندانیها یکّه خورده و از کنار مادران خود تکان نمیخوردند؛ ترس در چشمهای این دو طفل معصوم بیداد میکرد.
زندانیها با دیدن طرزِ پوشش ما، سرتاپای ما را با تعجب نگاه میکردند.
سه زن نزد ما آمدند. با بازشدن سر صحبت، فهمیدیم که کریمه و مریم از مهاجرین پاکستان و خدیجه از روسیه است. آنها نیز همچون ما مهاجر شام بودند که به مقصد نرسیده اسیر شکارچی شدهاند.
مریم به زبان عربی و انگلیسی تسلط کامل داشت و فارغالتحصیل مدرسهٔ دینیِ پاکستان بود. با هم به عربی صحبت میکردیم؛ زیرا نه من اُردو میدانستم و نه او فارسی و اُزبکی!
بعضی از زندانیها از طرز پوشش و حجاب ما خندههای تمسخرآمیزی به لب داشتند. زنی جرأت کرد و جلو آمد. با صدایی که سعی در نازککردن آن داشت گفت:
«از ظاهرتون معلومه که تروریست باشین!»
حرفهای رکیکی به زبان آورد و توهین کرد.
خونم به جوش آمد. به سمتش هجوم آوردم و با یک دست موهای سرش را محکم در مشت گرفتم و با دست دیگر حلقش را فشار دادم. به دیوار کوبیدمش و غریدم:
«بار آخرت باشه به مجاهدین میگی تروریست!»
انتظار این عکسالعمل را نداشت. هاجوواج مانده بود و از ترس پلک نمیزد. آب دهانش را به زور قورت داد. مریم جلو آمد و او را از چنگالم نجات داد. آن زن دو پا داشت و دو تای دیگر قرض گرفت و فرار کرد.
مریم پرسید:
«زبونشون رو بلدی؟»
نشستم و به دیوار تکیه دادم. گویا روزهای سختی انتظار ما را میکشید! به اطراف نگاهی گذرا انداختم. بعد به مریم چشم دوختم:
_ «اره متوجه میشم.»
کنارم نشست و دردِ دلش باز شد:
«این نفهمها خیلی اذیتمون میکنن؛ از دستشون نمیتونیم دو رکعت نماز بخونیم!»
_ «خیالت جمع باشه؛ دیگه نمیتونن کاری بکنن.»
سربازهای زن وارد بند شدند و ما پنج خواهرِ تازهوارد را به سمت اتاق بازجویی بردند. بازپرس پشت میز نشسته بود و خیلی جدی پرسید:
«چرا قصد فرار از مرز رو داشتین؟ مقصدتون کجا بود؟ از چه گروهی هستین؟»
ساکت بودیم. بلند شد و آمد گلویم را گرفت. فریاد زد:
«اعصابمو خراب نکن دختر!... مثل یه آدم جوابمو بده!»
با جسارت به چشمهایش خیره شدم و جواب دادم:
«چیزی از ما گیرت نمیاد! هرکاری میخواهی بکن!»
سیلی محکمی به صورتم نواخت، مزه شورِ خون دهانم را پر کرد. فاطمه، مادر عمر، طاقت نیاورد و دعای بد کرد:
«الهی که گرفتار عذاب بشی دشمنِ الله!»
#قسمت_دهم
محمد
سه روز دیگر هم در خانهٔ بسمالله ماندم. وقتی فهمید از یک ملّت هستیم از خوشحالی روی پا بند نبود. بعد از سالها همزبانی یافته و دنیایش رنگ دیگری به خود گرفته بود؛ هوایم را خوب داشت.
در طی این سه روز که همچون قرنی برای من گذشت، به لطف الله و خیرخواهی این مرد بهبود یافتم.
روزی از او درخواست تلفنی کردم، بیچون و چرا گوشی خود را داد. شمارهٔ دوستم را که گرفتم، قلبم چون قلب گنجشککِ گرفتارِ باران میکوبید. منتظر برقراری تماس بودم و بوقها را میشمردم.
وقتی جواب داد، نفس حبس شدهام را بیرون فرستادم و سریع سلام کردم. صدایم را شناخت و شادمان جویای احوال و مکانم شد.
_ «محمد خیلی دنبالت گشتیم، فکر کردیم اسیر شدی!»
_ «نه الحمدلله هم زندهام، هم جام خوب و امنه. بقیه کجا هستن؟»
_ «چند تایی شهید شدن و تعدادی هم اسیر! بقیه هم منتظر فرصتان برای رد شدن از مرز.»
بعد از مکث ادامه داد:
«اگه بتونی خودتو سریع برسونی، میتونیم باهم راهی بشیم.»
برای پرسیدن سؤالی مردد بودم و از شنیدن جوابِ خلاف میلم هراس داشتم. پلکهایم را محکم روی هم فشردم. دلم را به دریا زدم و یک نفس پرسیدم:
«همسرم همراهتونه؟»
لحظهای سکوت برقرار شد. بعد از تعللی کوتاه صدایش را ضعیف شنیدم:
«شرمنده اخی!... از خواهرمون خبری نداریم؛ نمیدونیم اسیر شده یا شهید!»
بعد از پایان تماس بغضم ترکید. سخت در امتحان الهی گیر افتاده بودم؛ بین ماندن و رفتن مردد بودم. چه میکردم؟! باید به دنبال اسمایم میگشتم یا طبق قولی که به او داده بودم عقبنشینی نمیکردم و به شام میرفتم؟!
سرم از هجوم افکار بسیار و دلمشغولیهای زیاد در حال انفجار بود.
یک روز کامل تنها با فکرکردن و دنبالِ چارهگشتن گذشت؛ راه به جایی نبردم و درمانده ماندم.
شب وقتی استخاره گرفتم، اسما را بهخواب دیدم، با روی باز و چهرهای خندان آمد و گفت که به سوی سوریه بروم و برای آزادی خواهران اسیر تلاش کنم.
صبح از بسمالله خداحافظی کردم و به سمت مکانی که برادران منتظر بودند رفتم. باید راهی بلاد مبارک میشدیم و برای دفاع از ناموس اسلام جان میدادیم و جان میگرفتیم.
***
اسما
از سلولِ تنگ برج مراقبتی، ما را به زندان بزرگتری در شهر انتقال دادند. بندها جدا بودند و سالنی نیز وجود داشت که همه را به هم متصل میکرد.
بیشتر از صد زن در آنجا بودند. دو خردسال همراه ما یعنی محدثه و عمر از وضع عجیبوغریب زندانیها یکّه خورده و از کنار مادران خود تکان نمیخوردند؛ ترس در چشمهای این دو طفل معصوم بیداد میکرد.
زندانیها با دیدن طرزِ پوشش ما، سرتاپای ما را با تعجب نگاه میکردند.
سه زن نزد ما آمدند. با بازشدن سر صحبت، فهمیدیم که کریمه و مریم از مهاجرین پاکستان و خدیجه از روسیه است. آنها نیز همچون ما مهاجر شام بودند که به مقصد نرسیده اسیر شکارچی شدهاند.
مریم به زبان عربی و انگلیسی تسلط کامل داشت و فارغالتحصیل مدرسهٔ دینیِ پاکستان بود. با هم به عربی صحبت میکردیم؛ زیرا نه من اُردو میدانستم و نه او فارسی و اُزبکی!
بعضی از زندانیها از طرز پوشش و حجاب ما خندههای تمسخرآمیزی به لب داشتند. زنی جرأت کرد و جلو آمد. با صدایی که سعی در نازککردن آن داشت گفت:
«از ظاهرتون معلومه که تروریست باشین!»
حرفهای رکیکی به زبان آورد و توهین کرد.
خونم به جوش آمد. به سمتش هجوم آوردم و با یک دست موهای سرش را محکم در مشت گرفتم و با دست دیگر حلقش را فشار دادم. به دیوار کوبیدمش و غریدم:
«بار آخرت باشه به مجاهدین میگی تروریست!»
انتظار این عکسالعمل را نداشت. هاجوواج مانده بود و از ترس پلک نمیزد. آب دهانش را به زور قورت داد. مریم جلو آمد و او را از چنگالم نجات داد. آن زن دو پا داشت و دو تای دیگر قرض گرفت و فرار کرد.
مریم پرسید:
«زبونشون رو بلدی؟»
نشستم و به دیوار تکیه دادم. گویا روزهای سختی انتظار ما را میکشید! به اطراف نگاهی گذرا انداختم. بعد به مریم چشم دوختم:
_ «اره متوجه میشم.»
کنارم نشست و دردِ دلش باز شد:
«این نفهمها خیلی اذیتمون میکنن؛ از دستشون نمیتونیم دو رکعت نماز بخونیم!»
_ «خیالت جمع باشه؛ دیگه نمیتونن کاری بکنن.»
سربازهای زن وارد بند شدند و ما پنج خواهرِ تازهوارد را به سمت اتاق بازجویی بردند. بازپرس پشت میز نشسته بود و خیلی جدی پرسید:
«چرا قصد فرار از مرز رو داشتین؟ مقصدتون کجا بود؟ از چه گروهی هستین؟»
ساکت بودیم. بلند شد و آمد گلویم را گرفت. فریاد زد:
«اعصابمو خراب نکن دختر!... مثل یه آدم جوابمو بده!»
با جسارت به چشمهایش خیره شدم و جواب دادم:
«چیزی از ما گیرت نمیاد! هرکاری میخواهی بکن!»
سیلی محکمی به صورتم نواخت، مزه شورِ خون دهانم را پر کرد. فاطمه، مادر عمر، طاقت نیاورد و دعای بد کرد:
«الهی که گرفتار عذاب بشی دشمنِ الله!»
👩❤️👨♡حُب حلال♡ 👩❤️👨
📜🪶 #خاطرات_خونین 🥀 #قسمت_دهم محمد سه روز دیگر هم در خانهٔ بسمالله ماندم. وقتی فهمید از یک ملّت هستیم از خوشحالی روی پا بند نبود. بعد از سالها همزبانی یافته و دنیایش رنگ دیگری به خود گرفته بود؛ هوایم را خوب داشت. در طی این سه روز که همچون قرنی برای من…
📜🪶 #خاطرات_خونین 🥀
#قسمت_یازدهم
محمد
با طیکردن راهها و تحمل سختیها به سرزمین عشاق الشهادة رسیدیم. نزد مجاهدین رفتیم. به گروه فدائیان اسلام و آزادگان راه قرآن ملحق شدیم.
روزها و شبها را در میدان نبرد یا در سنگر، با فراق محبوبم میگذراندم. در عملیاتِ آزادیِ اسیران، همیشه پیشقدم بودم تا بلکه او را بیابم.
ما مجاهدان، عزرائیلِ جان اهل بدعت و صیادانِ دشمنان اهل سنت بوده و هستیم. همچو خاری در چشم خاصمان دوران فرو میرویم و خواب را از دیدههای آنها میربائیم. با دردِ امت به جنگ دینفروشانِ ستیزهکار برمیخیزیم و قاتلان را به جزایشان میرسانیم.
به امید زندگی ابدی، خوشیها و راحتیها را از خود میرانیم؛ تا اسلام در دنیا سرافراز گردد و در آخرت جنّت و حورانش نصیب ما شود.
***
اسما
ماهها به جرم تروریستبودن در شکنجهگاه بهسر میبردیم. آسمان شبِ را به خواب میدیدیم. روزها اندک زمانی را در محوطه میگشتیم و باز ما را برمیگرداندند. زندگی شبانهروزی برای ما بیمعنا شده بود. تنها دلخوشیام طلبههایم بودند که در حال آموختن قرآن و تعلیم دین بودند.
فرزندم که به دنیا آمد، وظیفهی دیگری به دوشم نهاده شد؛ تربیت اولادی مجاهد در راه الله.
نامش را جندالله گذاشتم.
به چهرهٔ کودکم که دقیق میشدم محمدم را میدیدم. کاملا شبیه پدرش بود. با جثّهٔ کوچکش مرهم زخمهای بیحد قلبم و آرامش دلِ تنگم شده بود.
یک سالش که شد، در کنار خواهران واژههای قرآن را با زبان شیرینِ کودکانهاش تکرار میکرد. حرفزدن او با قرآن آغاز شده بود و با دنیای بیرون هیچ آشنایی نداشت.
روزی فرماندهٔ ارشد دولت به زندان آمد. با دیدن ما پرخاشگرانه رو به زندانبان گفت:
«اینجا چه خبره؟! اینها رو آوردین اینجا که ریشهشون خشک بشه یا عقیدهی بقیه زندانیها رو خراب کنن؟!»
زندانبان صم بکمٌ ایستاده بود و به خود میلرزید. فرمانده دستور تعذیب ما را داد. حنیفه مادر محدثه، جسارت به خرج داد و جلوی او ایستاد. بیهیچ واهمهای جواب داد:
«گوش کن چی میگم غلام یهود و نصارا! ما اگه از شکنجهشدن میترسیدیم، حالا اینجا نبودیم! ما راحتیمون رو ویل کردیم و فرسنگها راه رو طی کردیم تا دینِ الله و این امت غریب رو نصرت کنیم! به امید اینکه تو جنّت کنار محمد رسول اللهﷺ و اصحابش باشیم.
ما از هیچ احدی ترسی نداریم، جز اون ذاتی که ما رو خلق کرده! اونوقت ما رو با شکنجهدادن میترسونی؟!»
صورت فرمانده که از خشم کبود شده بود به سمت نگهبان چرخید. با چشمهای گشاده فریاد زد:
«این زن رو بیار اتاق شکنجه...! انگاری خیلی تشنهی زجر کشیدنه!»
جلو رفتیم و سینه سپر کردیم. حنیفه را پشتسر خود قرار دادیم و مانع بردنش شدیم. گفتم:
«مگه از رو جنازه ما رد بشین که بخوایین اونو ببرین!»
فرمانده با باتومی که به دستش داشت، خواهران را با ضربوشتم کنار زد. بازوی حنیفه را گرفت و بیمعطلی او را به دنبال خود کشید و برد.
گریههای جانسوز محدثهی ششساله فضا را پر کرده بود. حال همه بد بود. ناامید کنار هم نشستیم. دست به دعا شدیم و از الله امداد خواستیم.
بعد از گذشت چند ساعت خبر رسید که حنیفه زیر شکنجه و آزار آنها به شهادت رسیده است. زندان برای ما ماتمسرا شد. محدثه خون گریه میکرد. او را به آغوش گرفتم تا آرام شود؛ اما بیقراری او بیش از این حرفها بود!
الله شهادت حنیفه را به درگاه خود بپذیرد. همسفر مهربان و شجاعی بود. اکنون دخترکش را تنها گذاشت و به آرزویش رسید.
در آن دنیای تاریک و بیرحم زندان، با جنایتهایی که بر سر مجاهدان و ناصران دینِ الله میشد، احساس میکردم قلبم در حال انفجار است.
محدثه و جندالله به خواب رفته بودند. طاقتم طاق شده بود. سمت دفتر و خودکارم رفتم. آنها را برداشتم و به گوشهای پناه بردم.
"مجاهدم، قلبم میگوید زندهای و اکنون در حال پیکار هستی. امروز یکی از همسفریها را از دست دادیم. خواهرم اممحدثه، آخرتش را آباد کرد اما قاتلانش دنیا و آخرت خود را تباه کردند.
عزیزتر از جانم، هیچوقت خواهران اسیر خود را فراموش نکن. جنایت امروز وجودم را به درد آورده. دانستم نباید به دشمنان اسلام رحم کرد و به آنها فرصت داد. آنها در حق مسلمانان هیچ ابایی ندارند و رحم و مروت سرشان نمیشود.
اگر روزی دفترم به تو رسید این پیغام مرا به امت برسان: زندگی دنیا چند روز بیش نیست. همهٔ ما روز رستاخیز جوابگو هستیم. جزا و عقوبتِ سکوت در مقابلِ ظلم و نادیدهگرفتن حق را خواهیم چشید.
محمدم، وقتی خواهری اسیر نصرانیها شد و زیر شکنجهٔ آنها به تنگ آمد؛ آنلحظه پادشاه وقت معتصمبالله را از مغرب صدا زد. خداوند قادر و توانا صدای او را به دربار پادشاه در مشرق زمین رساند. معتصمبالله لبیکگویان لشکری چندین هزار نفری را برای انتقام و سرکوبی دستدرازان گُسیل داشت.
#قسمت_یازدهم
محمد
با طیکردن راهها و تحمل سختیها به سرزمین عشاق الشهادة رسیدیم. نزد مجاهدین رفتیم. به گروه فدائیان اسلام و آزادگان راه قرآن ملحق شدیم.
روزها و شبها را در میدان نبرد یا در سنگر، با فراق محبوبم میگذراندم. در عملیاتِ آزادیِ اسیران، همیشه پیشقدم بودم تا بلکه او را بیابم.
ما مجاهدان، عزرائیلِ جان اهل بدعت و صیادانِ دشمنان اهل سنت بوده و هستیم. همچو خاری در چشم خاصمان دوران فرو میرویم و خواب را از دیدههای آنها میربائیم. با دردِ امت به جنگ دینفروشانِ ستیزهکار برمیخیزیم و قاتلان را به جزایشان میرسانیم.
به امید زندگی ابدی، خوشیها و راحتیها را از خود میرانیم؛ تا اسلام در دنیا سرافراز گردد و در آخرت جنّت و حورانش نصیب ما شود.
***
اسما
ماهها به جرم تروریستبودن در شکنجهگاه بهسر میبردیم. آسمان شبِ را به خواب میدیدیم. روزها اندک زمانی را در محوطه میگشتیم و باز ما را برمیگرداندند. زندگی شبانهروزی برای ما بیمعنا شده بود. تنها دلخوشیام طلبههایم بودند که در حال آموختن قرآن و تعلیم دین بودند.
فرزندم که به دنیا آمد، وظیفهی دیگری به دوشم نهاده شد؛ تربیت اولادی مجاهد در راه الله.
نامش را جندالله گذاشتم.
به چهرهٔ کودکم که دقیق میشدم محمدم را میدیدم. کاملا شبیه پدرش بود. با جثّهٔ کوچکش مرهم زخمهای بیحد قلبم و آرامش دلِ تنگم شده بود.
یک سالش که شد، در کنار خواهران واژههای قرآن را با زبان شیرینِ کودکانهاش تکرار میکرد. حرفزدن او با قرآن آغاز شده بود و با دنیای بیرون هیچ آشنایی نداشت.
روزی فرماندهٔ ارشد دولت به زندان آمد. با دیدن ما پرخاشگرانه رو به زندانبان گفت:
«اینجا چه خبره؟! اینها رو آوردین اینجا که ریشهشون خشک بشه یا عقیدهی بقیه زندانیها رو خراب کنن؟!»
زندانبان صم بکمٌ ایستاده بود و به خود میلرزید. فرمانده دستور تعذیب ما را داد. حنیفه مادر محدثه، جسارت به خرج داد و جلوی او ایستاد. بیهیچ واهمهای جواب داد:
«گوش کن چی میگم غلام یهود و نصارا! ما اگه از شکنجهشدن میترسیدیم، حالا اینجا نبودیم! ما راحتیمون رو ویل کردیم و فرسنگها راه رو طی کردیم تا دینِ الله و این امت غریب رو نصرت کنیم! به امید اینکه تو جنّت کنار محمد رسول اللهﷺ و اصحابش باشیم.
ما از هیچ احدی ترسی نداریم، جز اون ذاتی که ما رو خلق کرده! اونوقت ما رو با شکنجهدادن میترسونی؟!»
صورت فرمانده که از خشم کبود شده بود به سمت نگهبان چرخید. با چشمهای گشاده فریاد زد:
«این زن رو بیار اتاق شکنجه...! انگاری خیلی تشنهی زجر کشیدنه!»
جلو رفتیم و سینه سپر کردیم. حنیفه را پشتسر خود قرار دادیم و مانع بردنش شدیم. گفتم:
«مگه از رو جنازه ما رد بشین که بخوایین اونو ببرین!»
فرمانده با باتومی که به دستش داشت، خواهران را با ضربوشتم کنار زد. بازوی حنیفه را گرفت و بیمعطلی او را به دنبال خود کشید و برد.
گریههای جانسوز محدثهی ششساله فضا را پر کرده بود. حال همه بد بود. ناامید کنار هم نشستیم. دست به دعا شدیم و از الله امداد خواستیم.
بعد از گذشت چند ساعت خبر رسید که حنیفه زیر شکنجه و آزار آنها به شهادت رسیده است. زندان برای ما ماتمسرا شد. محدثه خون گریه میکرد. او را به آغوش گرفتم تا آرام شود؛ اما بیقراری او بیش از این حرفها بود!
الله شهادت حنیفه را به درگاه خود بپذیرد. همسفر مهربان و شجاعی بود. اکنون دخترکش را تنها گذاشت و به آرزویش رسید.
در آن دنیای تاریک و بیرحم زندان، با جنایتهایی که بر سر مجاهدان و ناصران دینِ الله میشد، احساس میکردم قلبم در حال انفجار است.
محدثه و جندالله به خواب رفته بودند. طاقتم طاق شده بود. سمت دفتر و خودکارم رفتم. آنها را برداشتم و به گوشهای پناه بردم.
"مجاهدم، قلبم میگوید زندهای و اکنون در حال پیکار هستی. امروز یکی از همسفریها را از دست دادیم. خواهرم اممحدثه، آخرتش را آباد کرد اما قاتلانش دنیا و آخرت خود را تباه کردند.
عزیزتر از جانم، هیچوقت خواهران اسیر خود را فراموش نکن. جنایت امروز وجودم را به درد آورده. دانستم نباید به دشمنان اسلام رحم کرد و به آنها فرصت داد. آنها در حق مسلمانان هیچ ابایی ندارند و رحم و مروت سرشان نمیشود.
اگر روزی دفترم به تو رسید این پیغام مرا به امت برسان: زندگی دنیا چند روز بیش نیست. همهٔ ما روز رستاخیز جوابگو هستیم. جزا و عقوبتِ سکوت در مقابلِ ظلم و نادیدهگرفتن حق را خواهیم چشید.
محمدم، وقتی خواهری اسیر نصرانیها شد و زیر شکنجهٔ آنها به تنگ آمد؛ آنلحظه پادشاه وقت معتصمبالله را از مغرب صدا زد. خداوند قادر و توانا صدای او را به دربار پادشاه در مشرق زمین رساند. معتصمبالله لبیکگویان لشکری چندین هزار نفری را برای انتقام و سرکوبی دستدرازان گُسیل داشت.
👩❤️👨♡حُب حلال♡ 👩❤️👨
📜🪶 #خاطرات_خونین 🥀 #قسمت_یازدهم محمد با طیکردن راهها و تحمل سختیها به سرزمین عشاق الشهادة رسیدیم. نزد مجاهدین رفتیم. به گروه فدائیان اسلام و آزادگان راه قرآن ملحق شدیم. روزها و شبها را در میدان نبرد یا در سنگر، با فراق محبوبم میگذراندم. در عملیاتِ…
📜🪶 #خاطرات_خونین 🥀
#قسمت_دوازدهم
سه سال بعد
محمد
گوشهٔ سنگر کز کرده بودم. قلبم در حصارگاه ترکیه پر میزد اما عقلم بهجایی قد نمیداد. به امید انتقالِ همسفرانِ دربندم به زندانهای شام، تمام زندانها را زیر پا کرده بودم. هیچمکانی نبود که از قلم افتاده باشد.
گاهی میگفتم اسمایم شهید شده تا اندکی قلبم آرام گیرد، اما اسارت مرز یادم میآمد و میگفتم نه! هنوز نفس میکشد.
آهی کشیدم و به آسمان ابری چشم دوختم. آسمان هم چون چشمهای من بارانی بود. الله را صدا زدم:
"یاربّ! چطوری پیداش کنم؟! چند ساله که دنبالشم. حتی یه ردّی هم ازش ندیدم! روزا برام مثل هزارسال میگذره و پیرم کرده! خودت فرجی کن.
یا الله اگه یارم شهید شده بود یه ذرّه هم غمی نداشتم، ولی از چیزی که میترسیدم سرم اومد؛ گرفتار اسارت شده!
یاربّ، دستهام خالیه و دروازهها بهروم بسته شده، خودت راهی رو نشونم بده..."
هر کس چنین دردی را چشیده باشد، حال مرا درک میکرد. دلتنگی شدیدم قابل وصف نبود. گاهی کلمهها هم برای بیان سختی و دوریِ دو یار منجمد میشوند.
با دلِ تنگم که بیقرارِ یار بود و هم برای شهادت میتپید چه میکردم؟! تنها خواستهام از خداوند این بود که بر زخمهای بیدرمانم مرهمی بگذارد.
آرزوی ما تربیت نسلی مجاهد برای آزادی بیتالمقدس بود. آرزوی ما این بود که شهد شهادت را کنار هم بنوشیم. گویا این هجران را پایانی نبود و راه ما از هم جدا بود.
درد امت در قلب ما جولان کرده بود. خواهران اسیر لحظهای از ذهن ما دور نمیشدند. همراه برادران غریبانه در کوچههای شام میگشتیم و دشت و بیابانها را پیاده گز میکردیم. دل به خطرها میزدیم تا هرجا که زندانی وجود دارد بندهایش را بشکنیم.
درد ما هیچوقت کم نمیشد. ظلم مستبدان دنیای به این وسعت را تنگ کرده بود چه برسد به قلب کوچک ما!
کاش مجاهدهام را زودتر مییافتم، آنگاه مسیر شهادت را سنگر به سنگر با هم میپیمودیم. برای رسیدن به جامِ سُرخ با هم مسابقه میدادیم.
گاه در تصوراتم او را میدیدم که از من سبقت میگرفت، گاه من از او جلو میزدم. باز او با سرعت تندبادیاش از من پیشی میگرفت و من نیز کوتاه نمیآمدم، بینفس به دنبالش میدویدم.
آه، خدای من...!
یک باره به خودم آمدم؛ نه! مشکلات نمیتوانند مرا از پای درآورند؛ من مجاهدم و با سختیهای امت بزرگ شدهام. من بوی جنت(میدان جهاد) را احساس کردهام و شیرینی نبرد را چشیدهام. قسم به الله دوست دارم بمیرم و باز زنده شوم، شهید شوم و بار دیگر برخیزم و در راه الله بجنگم.
یارب در مقابل این آزمونت استقامتم بده.
***
اسما
گاهی آنقدر درونت پُر از درد و اندوه میشود که حالی برای ادامهٔ زندگی نداری. فقط دلت میخواهد بروی و به جای امنی برسی. جایی که تنها تو و خدایت باشد. با آخرین توان از عمق وجود فریاد بزنی و خود را از غمها خالی کنی.
چنین احساسی داشتم. کاسهٔ صبرم لبریز شده بود. دفتر را برای چندمین بار برداشتم و برای یارم نوشتم تا بلکه اندکی حالِ دلم تغییر کند.
در این مدت بسیاری از زندانیها آزاد شده بودند، اما خبری از شکستن زنجیرهای ما نبود.
جنداللهِ چهارسالهام با قرآن رشد کرده بود و صدای شیرین تلاوتش اشک همه را درمیآورد. برای خواهران بعضی از آیات را از حفظ با ترجمه میخواند.
بذر شجاعت را در وجودش کاشته بودم و منتظر جوانهٔ آن بودم. برای بهبار نشستن آن بسیار دعا میکردم.
جگرگوشهام آمد و کنارم نشست. به چشمهایم خیره شد و گفت:
«مامان من دیگه بزرگ شدم. اونی که شماها رو به این روز انداخته میکشم... همه مادرای اسیر رو آزاد میکنم تا پیش بچههاشون برن... از ظالما انتقام میگیرم.»
چشمهایم نمناک شدند. شیرمردم را که در طوفانهای شدید بزرگ شده بود را به آغوش کشیدم. حقا که با این سن کمش از بادهای روزگار ترسی نداشت. این غیرت عُمری اولادم از لطف الله و تلاشهای بسیارم در راستای تربیتش بود.
چشم به نیمرُخ زیبایش دوختم. محمد در ذهنم آمد. بسیار دلتنگش بودم.
_«باشه مجاهدِ مامان!»
دستی بر موهای موّاجش کشیدم. بیشتر عادتها و اخلاقیات جندالله مثل من بود اما شباهت ظاهریاش به پدرش رفته بود.
وقتی از پدرش میگفتم آنقدر خوشحال میشد که دستهایش را بههم میکوبید و میگفت: اگر من هم آزاد شوم همراه پدرم به سنگر میروم. دشمنان دین را سر به نیست میکنم و پرچم اسلام را بالا میبرم. گاهی با زبان کودکانهاش میگفت که هر جای این کرهٔ خاکی باشم عزت را برای مسلمانان میآورم و تلاش میکنم آنها را قوی کنم.
#قسمت_دوازدهم
سه سال بعد
محمد
گوشهٔ سنگر کز کرده بودم. قلبم در حصارگاه ترکیه پر میزد اما عقلم بهجایی قد نمیداد. به امید انتقالِ همسفرانِ دربندم به زندانهای شام، تمام زندانها را زیر پا کرده بودم. هیچمکانی نبود که از قلم افتاده باشد.
گاهی میگفتم اسمایم شهید شده تا اندکی قلبم آرام گیرد، اما اسارت مرز یادم میآمد و میگفتم نه! هنوز نفس میکشد.
آهی کشیدم و به آسمان ابری چشم دوختم. آسمان هم چون چشمهای من بارانی بود. الله را صدا زدم:
"یاربّ! چطوری پیداش کنم؟! چند ساله که دنبالشم. حتی یه ردّی هم ازش ندیدم! روزا برام مثل هزارسال میگذره و پیرم کرده! خودت فرجی کن.
یا الله اگه یارم شهید شده بود یه ذرّه هم غمی نداشتم، ولی از چیزی که میترسیدم سرم اومد؛ گرفتار اسارت شده!
یاربّ، دستهام خالیه و دروازهها بهروم بسته شده، خودت راهی رو نشونم بده..."
هر کس چنین دردی را چشیده باشد، حال مرا درک میکرد. دلتنگی شدیدم قابل وصف نبود. گاهی کلمهها هم برای بیان سختی و دوریِ دو یار منجمد میشوند.
با دلِ تنگم که بیقرارِ یار بود و هم برای شهادت میتپید چه میکردم؟! تنها خواستهام از خداوند این بود که بر زخمهای بیدرمانم مرهمی بگذارد.
آرزوی ما تربیت نسلی مجاهد برای آزادی بیتالمقدس بود. آرزوی ما این بود که شهد شهادت را کنار هم بنوشیم. گویا این هجران را پایانی نبود و راه ما از هم جدا بود.
درد امت در قلب ما جولان کرده بود. خواهران اسیر لحظهای از ذهن ما دور نمیشدند. همراه برادران غریبانه در کوچههای شام میگشتیم و دشت و بیابانها را پیاده گز میکردیم. دل به خطرها میزدیم تا هرجا که زندانی وجود دارد بندهایش را بشکنیم.
درد ما هیچوقت کم نمیشد. ظلم مستبدان دنیای به این وسعت را تنگ کرده بود چه برسد به قلب کوچک ما!
کاش مجاهدهام را زودتر مییافتم، آنگاه مسیر شهادت را سنگر به سنگر با هم میپیمودیم. برای رسیدن به جامِ سُرخ با هم مسابقه میدادیم.
گاه در تصوراتم او را میدیدم که از من سبقت میگرفت، گاه من از او جلو میزدم. باز او با سرعت تندبادیاش از من پیشی میگرفت و من نیز کوتاه نمیآمدم، بینفس به دنبالش میدویدم.
آه، خدای من...!
یک باره به خودم آمدم؛ نه! مشکلات نمیتوانند مرا از پای درآورند؛ من مجاهدم و با سختیهای امت بزرگ شدهام. من بوی جنت(میدان جهاد) را احساس کردهام و شیرینی نبرد را چشیدهام. قسم به الله دوست دارم بمیرم و باز زنده شوم، شهید شوم و بار دیگر برخیزم و در راه الله بجنگم.
یارب در مقابل این آزمونت استقامتم بده.
***
اسما
گاهی آنقدر درونت پُر از درد و اندوه میشود که حالی برای ادامهٔ زندگی نداری. فقط دلت میخواهد بروی و به جای امنی برسی. جایی که تنها تو و خدایت باشد. با آخرین توان از عمق وجود فریاد بزنی و خود را از غمها خالی کنی.
چنین احساسی داشتم. کاسهٔ صبرم لبریز شده بود. دفتر را برای چندمین بار برداشتم و برای یارم نوشتم تا بلکه اندکی حالِ دلم تغییر کند.
در این مدت بسیاری از زندانیها آزاد شده بودند، اما خبری از شکستن زنجیرهای ما نبود.
جنداللهِ چهارسالهام با قرآن رشد کرده بود و صدای شیرین تلاوتش اشک همه را درمیآورد. برای خواهران بعضی از آیات را از حفظ با ترجمه میخواند.
بذر شجاعت را در وجودش کاشته بودم و منتظر جوانهٔ آن بودم. برای بهبار نشستن آن بسیار دعا میکردم.
جگرگوشهام آمد و کنارم نشست. به چشمهایم خیره شد و گفت:
«مامان من دیگه بزرگ شدم. اونی که شماها رو به این روز انداخته میکشم... همه مادرای اسیر رو آزاد میکنم تا پیش بچههاشون برن... از ظالما انتقام میگیرم.»
چشمهایم نمناک شدند. شیرمردم را که در طوفانهای شدید بزرگ شده بود را به آغوش کشیدم. حقا که با این سن کمش از بادهای روزگار ترسی نداشت. این غیرت عُمری اولادم از لطف الله و تلاشهای بسیارم در راستای تربیتش بود.
چشم به نیمرُخ زیبایش دوختم. محمد در ذهنم آمد. بسیار دلتنگش بودم.
_«باشه مجاهدِ مامان!»
دستی بر موهای موّاجش کشیدم. بیشتر عادتها و اخلاقیات جندالله مثل من بود اما شباهت ظاهریاش به پدرش رفته بود.
وقتی از پدرش میگفتم آنقدر خوشحال میشد که دستهایش را بههم میکوبید و میگفت: اگر من هم آزاد شوم همراه پدرم به سنگر میروم. دشمنان دین را سر به نیست میکنم و پرچم اسلام را بالا میبرم. گاهی با زبان کودکانهاش میگفت که هر جای این کرهٔ خاکی باشم عزت را برای مسلمانان میآورم و تلاش میکنم آنها را قوی کنم.
-ایـمانه:
📜🪶 #خاطرات_خونین 🥀
#قسمت_سیزدهم
اسما
یک روز به عید مانده بود. بعد از سالها آزگاری چون کبوتری از قفس رها میشدیم. تصور دنیای بیرون زیباترین خیال برای فرزندم بود که با آن بیگانه بود.
سربازها همهٔ مجاهدین را سوار ماشینها کردند. حرکت کردیم. بعد از ساعتها به مرز رسیدیم. با دیدن ماشینهای دولتی که زودتر از ما در آنجا مستقر بودند، حدس زدم که خبری شده؛ زیرا پرچم سوریه روی یکی از ماشینها نصب بود.
کنار در نشسته بودم. گفتگوی فرمانده با شخص مقابلش را شنیدم. تاکید بر فاش نشدن معامله داشت. حدسم درست بود. بغض گلویم را فشرد. فرماندهٔ بیرحم بیخبر از دولتش ما را به بهای چند دلار به دولتِ بشار ملعون فروخته بود.
از ماشینها ما را پیاده کردند. سوار ماشینهای دیگری شدیم. از بند رها نشده باید دوباره عازم قفس میشدیم! اشک خواهرها سرازیر شد. آنها هم به فاجعهای عظیم پی برده بودند.
دولت ترکیه مسلمان بود. به حیا و عفت زنان کاری نداشت. اما در زندان این خنازیرِ نامسلمان که از حیوان پستتر و درّندهتر بودند چگونه سر میکردیم؟!
استغفار را شروع کردیم، تا الله سبحان قبل رسیدن به زندان راه ما را باز کند.
***
گوزل
(صاحب داستان یتیمی در دیار غربت)
دو سال از آمدن ما به شام میگذشت. در اتاق نشسته بودم که برادرم احسان آمد. گفت:
«خواهرجان، از مجاهدینِ استخباراتی خبر رسیده که فردا از مرز ترکیه چند اسیر رو به زندان سوریه میبرن. بیشتر اُسرا زن هستن. انشاءالله برای این عملیات راهی میشیم. دعامون کنی.»
_ «باشه حتما. احسانجان وقتی موفق شدین خواهرا رو اینجا بیاری.»
_ «باشه.»
احسان برای طرحریزی نقشهٔ فردا نزد دوستانش رفت.
***
احسان
بیشتر مجاهدین این عملیات، از قومِ اُزبک و بلوچ بودند. به سمت عملیات رهسپار شدیم. قبل از آمدنِ دشمن کمین کردیم. ساعتی بعد چند ماشین از دور ظاهر شد. آمادگی گرفتیم. وقتی نزدیک شدند رانندگان را یکبهیک هدف قرار دادیم. بعد از زد و خورد، سربازان اسلام به دشمن فرصت نداده و آنها را سر به نیست کردند.
درِ پشتی ماشینها را باز کردیم تا اسرا پایین بیایند. پنج شهید داشتیم که دو نفر از آنها خواهر بودند.
وقت افطار آخرین روز ماه مبارک رسیده بود. خوشا به سعادت شهدا که عید خود را در جنّت کنار نبی اکرمﷺ و اهل بهشت میگذراندند.
همراه با اسیران و غنیمتهای به دست آمده به سمت سنگر راهی شدیم.
***
محمد
یک هفته قبل از عید، پنجاه مجاهد شامی برای پیشروی سریع عملیات خود را به عراق رساندند. من هم یکی از آنها بودم. به مجاهدین ملحق شدیم و نقشه راهها را بررسی میکردیم.
خبرها حاکی از آن بود که در زندانِ بزرگ عراق، معاملهایی روی زنان اسیر و مهاجر صورت میگرفت. وظیفهٔ انسانی و اسلامی ما حُکم میکرد تا خواهران را سریع از بند نجات دهیم.
فرمانده به نقشهٔ روی میز خیره بود. سرش را بلند کرد و گفت:
«تنها راه باز شدن این دروازه استشهادیه!»
با شنیدن کلمهٔ استشهادی گل از گل جمع عاشق شکفته شد. بحث بالا گرفت. هر کس برای پیشقدم شدن خود را مستحق این افتخار میدانست. من هم از دستهٔ دلباختگان شهادت بودم. امیر برای خاتمهدادن به این بحث گفت:
«ببینیم خالقِ ما خواستار کیه!»
اسم همه را در تکههای کاغذ نوشت. قرعهکشی شروع شد. وقتی دست فرمانده در میانِ کاغذهای زیر و رو شده رفت، قلبم به تکان درآمد. صدایی از کسی بلند نمیشد. بی پلکزدن و نفسکشیدن منتظر نتیجه قرعه بودیم.
دعا میکردم تا اسم من بالا بیاید. بعد از چند ثانیه امیر برگهی لا شده را بالا آورد و باز کرد. صدای ضربان قلبم را میشنیدم. با خواندن اسم طلحه، سکوت شکست. الحمدلله توفیق شامل حال کسی شد که سعادتِ شهادت را داشت. همه سمت او رفتند. مصافحه کردند و تبریک گفتند.
وقتی اطرافش خلوت شد به سویش رفتم. اشکها صورتش را خیس کرده بود. دست روی شانهاش گذاشتم و لبخندی به رویش پاشیدم.
_ «طلحهجان، الحمدلله لایقش بودی. تبریک میگم.»
دستم را گرفت. به کُنجی رفتیم. با بغض گفت:
«میدونی محمد چند ساله منتظر شهادتم؟!»
نشستیم و او شروع به تعریف کرد:
«همراه دوستانم از تاجیکستان به پاکستان هجرت کردیم. از گروه قاری محمد فاروق طاهر بودیم. تو خیمهها زندگی میکردیم. یادش بخیر! یه شب دو تا عقد داشتیم. عقدمو با دخترش بست و عقد دوستم عمر رو با دختری که به تنهایی با خونواده قاری هجرت کرده بود بست. چند ماه بعد به سمت افغانستان هجرت کردیم. اونجا خیلی شهید دادیم. صاحب اولاد شده بودیم. بعدِ چند سال به کندوز هجرت کردیم. تو عملیات بودم که به شهر کندوز حملهی هوایی شد. همسر و بچههام شهید شدند. دوری از خانواده بیتابم کرده بود. راه هجرت به شام رو انتخاب کردم.»
📜🪶 #خاطرات_خونین 🥀
#قسمت_سیزدهم
اسما
یک روز به عید مانده بود. بعد از سالها آزگاری چون کبوتری از قفس رها میشدیم. تصور دنیای بیرون زیباترین خیال برای فرزندم بود که با آن بیگانه بود.
سربازها همهٔ مجاهدین را سوار ماشینها کردند. حرکت کردیم. بعد از ساعتها به مرز رسیدیم. با دیدن ماشینهای دولتی که زودتر از ما در آنجا مستقر بودند، حدس زدم که خبری شده؛ زیرا پرچم سوریه روی یکی از ماشینها نصب بود.
کنار در نشسته بودم. گفتگوی فرمانده با شخص مقابلش را شنیدم. تاکید بر فاش نشدن معامله داشت. حدسم درست بود. بغض گلویم را فشرد. فرماندهٔ بیرحم بیخبر از دولتش ما را به بهای چند دلار به دولتِ بشار ملعون فروخته بود.
از ماشینها ما را پیاده کردند. سوار ماشینهای دیگری شدیم. از بند رها نشده باید دوباره عازم قفس میشدیم! اشک خواهرها سرازیر شد. آنها هم به فاجعهای عظیم پی برده بودند.
دولت ترکیه مسلمان بود. به حیا و عفت زنان کاری نداشت. اما در زندان این خنازیرِ نامسلمان که از حیوان پستتر و درّندهتر بودند چگونه سر میکردیم؟!
استغفار را شروع کردیم، تا الله سبحان قبل رسیدن به زندان راه ما را باز کند.
***
گوزل
(صاحب داستان یتیمی در دیار غربت)
دو سال از آمدن ما به شام میگذشت. در اتاق نشسته بودم که برادرم احسان آمد. گفت:
«خواهرجان، از مجاهدینِ استخباراتی خبر رسیده که فردا از مرز ترکیه چند اسیر رو به زندان سوریه میبرن. بیشتر اُسرا زن هستن. انشاءالله برای این عملیات راهی میشیم. دعامون کنی.»
_ «باشه حتما. احسانجان وقتی موفق شدین خواهرا رو اینجا بیاری.»
_ «باشه.»
احسان برای طرحریزی نقشهٔ فردا نزد دوستانش رفت.
***
احسان
بیشتر مجاهدین این عملیات، از قومِ اُزبک و بلوچ بودند. به سمت عملیات رهسپار شدیم. قبل از آمدنِ دشمن کمین کردیم. ساعتی بعد چند ماشین از دور ظاهر شد. آمادگی گرفتیم. وقتی نزدیک شدند رانندگان را یکبهیک هدف قرار دادیم. بعد از زد و خورد، سربازان اسلام به دشمن فرصت نداده و آنها را سر به نیست کردند.
درِ پشتی ماشینها را باز کردیم تا اسرا پایین بیایند. پنج شهید داشتیم که دو نفر از آنها خواهر بودند.
وقت افطار آخرین روز ماه مبارک رسیده بود. خوشا به سعادت شهدا که عید خود را در جنّت کنار نبی اکرمﷺ و اهل بهشت میگذراندند.
همراه با اسیران و غنیمتهای به دست آمده به سمت سنگر راهی شدیم.
***
محمد
یک هفته قبل از عید، پنجاه مجاهد شامی برای پیشروی سریع عملیات خود را به عراق رساندند. من هم یکی از آنها بودم. به مجاهدین ملحق شدیم و نقشه راهها را بررسی میکردیم.
خبرها حاکی از آن بود که در زندانِ بزرگ عراق، معاملهایی روی زنان اسیر و مهاجر صورت میگرفت. وظیفهٔ انسانی و اسلامی ما حُکم میکرد تا خواهران را سریع از بند نجات دهیم.
فرمانده به نقشهٔ روی میز خیره بود. سرش را بلند کرد و گفت:
«تنها راه باز شدن این دروازه استشهادیه!»
با شنیدن کلمهٔ استشهادی گل از گل جمع عاشق شکفته شد. بحث بالا گرفت. هر کس برای پیشقدم شدن خود را مستحق این افتخار میدانست. من هم از دستهٔ دلباختگان شهادت بودم. امیر برای خاتمهدادن به این بحث گفت:
«ببینیم خالقِ ما خواستار کیه!»
اسم همه را در تکههای کاغذ نوشت. قرعهکشی شروع شد. وقتی دست فرمانده در میانِ کاغذهای زیر و رو شده رفت، قلبم به تکان درآمد. صدایی از کسی بلند نمیشد. بی پلکزدن و نفسکشیدن منتظر نتیجه قرعه بودیم.
دعا میکردم تا اسم من بالا بیاید. بعد از چند ثانیه امیر برگهی لا شده را بالا آورد و باز کرد. صدای ضربان قلبم را میشنیدم. با خواندن اسم طلحه، سکوت شکست. الحمدلله توفیق شامل حال کسی شد که سعادتِ شهادت را داشت. همه سمت او رفتند. مصافحه کردند و تبریک گفتند.
وقتی اطرافش خلوت شد به سویش رفتم. اشکها صورتش را خیس کرده بود. دست روی شانهاش گذاشتم و لبخندی به رویش پاشیدم.
_ «طلحهجان، الحمدلله لایقش بودی. تبریک میگم.»
دستم را گرفت. به کُنجی رفتیم. با بغض گفت:
«میدونی محمد چند ساله منتظر شهادتم؟!»
نشستیم و او شروع به تعریف کرد:
«همراه دوستانم از تاجیکستان به پاکستان هجرت کردیم. از گروه قاری محمد فاروق طاهر بودیم. تو خیمهها زندگی میکردیم. یادش بخیر! یه شب دو تا عقد داشتیم. عقدمو با دخترش بست و عقد دوستم عمر رو با دختری که به تنهایی با خونواده قاری هجرت کرده بود بست. چند ماه بعد به سمت افغانستان هجرت کردیم. اونجا خیلی شهید دادیم. صاحب اولاد شده بودیم. بعدِ چند سال به کندوز هجرت کردیم. تو عملیات بودم که به شهر کندوز حملهی هوایی شد. همسر و بچههام شهید شدند. دوری از خانواده بیتابم کرده بود. راه هجرت به شام رو انتخاب کردم.»
👩❤️👨♡حُب حلال♡ 👩❤️👨
-ایـمانه: 📜🪶 #خاطرات_خونین 🥀 #قسمت_سیزدهم اسما یک روز به عید مانده بود. بعد از سالها آزگاری چون کبوتری از قفس رها میشدیم. تصور دنیای بیرون زیباترین خیال برای فرزندم بود که با آن بیگانه بود. سربازها همهٔ مجاهدین را سوار ماشینها کردند. حرکت کردیم. بعد…
📜🪶 #خاطرات_خونین 🥀
#قسمت_آخر
محمد
بعد از دو سال از عراق به شام بار سفر بستم. حالا دیگر از شاگردی به استادی رسیده بودم؛ استاد فنون جنگی.
وقتی رسیدم نزد برادران مهاجر رفتم. بیکار ننشستم؛ آموزش فرزندان آنها را آغاز کردم. از آمدنم به اینجا مدتی میگذشت. الحمدلله بچهها پیشرفت کرده بودند.
روزی یکی از برادرها سه پسربچه کوچک را نزدم آورد. خواست آنها را آموزش دهم. پذیرفتم. دستی بر سر هر سه کشیدم؛ از آنها خوشم آمد.
_ «شاگرداتو معرفی میکنم؛ یاسر، صلاحالدین و اینم جندالله.»
_ «ماشاءالله. مشخصه این پسرای خوشگلت خیلی شجاعن!»
_ «اره خیلی. یاسر پسرمه. این دوتا هم خواهرزادم هستن.»
_ «الله حفظشون کنه!»
چهرهٔ صلاحالدین مرا یاد یکی از دوستانم در افغانستان میانداخت؛ اما نمیدانستم کدامشان! از او پرسیدم:
«احسانجان اهل کجا هستین؟»
صلاحالدین سریع گفت:
«شهر فاریابِ افغانستان.»
چشمهایم گرد شدند و به او خیره ماندم. حالتهایش یکی از همسنگریها را در ذهنم زنده کرده بود؛ عثمان!
به احسان گفتم که در فاریاب زیاد بودهام. او از خودش و خانوادهاش گفت. فهمیدم احسان پسر امیرِ ما عبدالله بوده. روزی که امیر و منصور شهید شدند، آنجا بودم. از عثمان پرسیدم. وقتی شنیدم شهید شده، اندوهگین شدم. عثمان، برادر خوب و متینی بود؛ بااخلاق و بااخلاص.
دقایقی بعد آموزش را شروع کردیم. در حین تعلیم توجهام به سمتِ پسرکی که موهای موّاج و بلندی داشت جلب شد. چشمهای بزرگ و سیاه و پوستی سفید. از شباهتش به خودم خندهام گرفت. یاد کودک راهیام افتادم. آه سردی کشیدم. اگر کودکم زنده به دنیا آمده باشد، همسن این پسرک ششساله بود. کاش الآن اینجا بود، به او هم آموزش میدادم.
***
اسما
احسان خیلی تلاش کرده بود تا محمد را پیدا کند؛ اما نتوانسته بود.
دفترم رو به پایان بود. آن را برداشتم. نگاهی به صفحههایش انداختم؛ درد و غم از آن میچکید. یاد اولین دیدارم با مجاهدم افتادم. آن روزهای سخت و سیاه روستا. تقدیرم مرا از آن روستای باصفا به این سرزمین زیبا آورده بود. نفسی سر دادم و قلم را روی برگه لغزاندم.
" نور چشم امت، یادت است که در روزهای ابری، چون آفتابی بر زندگیام تابیدی! از ظلم پدرم و زورگوییهای عزیز نجاتم دادی! مرا چون کبوتری از قفس رها کرده و به سوی آرزویم سوق دادی! با آمدنت رویاهایم رنگ سفیدی به خود گرفت.
محمدم، یادت است گفتی رفتن به بهشت آنقدرها هم آسان نیست؟! من هم در این دنیای زوالپذیر برای رسیدن به بهشت خیلی زحمت کشیدم. با دل و جان رنجها را تحمل کردم تا لایقِ مقام شهادت شوم. امید دارم اندک بهای ورود به بهشت را پرداخته باشم.
دیگر توانم به پایان رسیده، قلبم برای رفتن بالبال میزند.
الآن یکسال است که اینجا زندگی میکنم و به دنبالت هستم؛ ولی ناپدید شدهای! به تقدیر الهی راضی هستم.
خدا را شاکرم که همسفری چون تو نصیبم شد. الحمدلله، بهخاطر محبوبی که مرا به این سرزمین مقدس آورد. الحمدلله، بهخاطر فرزندی که سرِ نترسی دارد و درد امت در دلش رخنه کرده. الحمدلله بهخاطر تمام نعمتهای ربّ جهانیان.
دیدارِ ما کنار دروازه جنّتی که در آن، خبری از رنجِ هجران و غمِ جدایی نیست.
اللهم ارزقنی شهادة فی سبیلك
دوستدارت اسما."
***
گوزل
_ «اسما اینجایی! باز که داری مینویسی!»
_ «اره خواهرجان، ولی دیگه تموم شد. بیا بشین.»
کنارش نشستم و گفتم:
«فردا باید جایی بریم. امشب زود بخواب تا صبح سرحال باشی.»
_ «کجا؟»
_ «فردا یه مراسم برای خواهرانی که حافظ قرآن شدن برگزار میشه؛ اونجا دعوتیم.»
لبخند رضایتبخشی زد. بلند شد و رختخوابها را پهن کرد.
صبح پسرها را پیش مریم گذاشتیم. دخترم سمیه همراهم آمد. وقتی به مراسم رسیدیم، همهٔ خواهران نشسته بودند. جوایز اهدایی روی میزها چیده شده و طرحهای زیبایی روی دیوارها زده شده بود. مراسم با قرائت کلام الله شروع شد.
از آغاز مراسم نیم ساعتی هم نگذشته بود که ناگهان صدای تیرها و حمله دشمن غافلگیرمان کرد. از هر طرف گلولهها سرازیر شد. هر کسی که سلاحی همراه داشت شروع به مبارزه کرد.
سمیه را به کناری کشیدم و تاکید کردم تا از آنجا تکان نخورد. با اسما خود را پشت دیوار کوتاه رساندیم و شروع به شلیک کردیم. در حین مبارزه، ناگهان گلولهٔ آتشین به سینهٔ اسما اصابت کرد و افتاد. خودم را به سمتش کشیدم. با صدای ضعیفی اللهاکبر گفت. صدایش زدم. دفترش را به سینه چسبانده بود. صفحاتش با خونش رنگین شده بود. آن را از دستش کشیدم و کناری گذاشتم. تیر به قلبش برخورد کرده بود. سرش را بلند کردم و به آغوش گرفتم. گریان و ملتمس گفتم:
«اسما تحمل کن. طاقت بیار. یاالله اسمامو نجات بده.»
اسما با چهرهای شاد و لبخندی زیبا به آسمان چشم دوخته بود. زمزمه کرد:
«الحمدلله... رستگار شدم... خداروشکر... به آرزوم رسیدم.»
#قسمت_آخر
محمد
بعد از دو سال از عراق به شام بار سفر بستم. حالا دیگر از شاگردی به استادی رسیده بودم؛ استاد فنون جنگی.
وقتی رسیدم نزد برادران مهاجر رفتم. بیکار ننشستم؛ آموزش فرزندان آنها را آغاز کردم. از آمدنم به اینجا مدتی میگذشت. الحمدلله بچهها پیشرفت کرده بودند.
روزی یکی از برادرها سه پسربچه کوچک را نزدم آورد. خواست آنها را آموزش دهم. پذیرفتم. دستی بر سر هر سه کشیدم؛ از آنها خوشم آمد.
_ «شاگرداتو معرفی میکنم؛ یاسر، صلاحالدین و اینم جندالله.»
_ «ماشاءالله. مشخصه این پسرای خوشگلت خیلی شجاعن!»
_ «اره خیلی. یاسر پسرمه. این دوتا هم خواهرزادم هستن.»
_ «الله حفظشون کنه!»
چهرهٔ صلاحالدین مرا یاد یکی از دوستانم در افغانستان میانداخت؛ اما نمیدانستم کدامشان! از او پرسیدم:
«احسانجان اهل کجا هستین؟»
صلاحالدین سریع گفت:
«شهر فاریابِ افغانستان.»
چشمهایم گرد شدند و به او خیره ماندم. حالتهایش یکی از همسنگریها را در ذهنم زنده کرده بود؛ عثمان!
به احسان گفتم که در فاریاب زیاد بودهام. او از خودش و خانوادهاش گفت. فهمیدم احسان پسر امیرِ ما عبدالله بوده. روزی که امیر و منصور شهید شدند، آنجا بودم. از عثمان پرسیدم. وقتی شنیدم شهید شده، اندوهگین شدم. عثمان، برادر خوب و متینی بود؛ بااخلاق و بااخلاص.
دقایقی بعد آموزش را شروع کردیم. در حین تعلیم توجهام به سمتِ پسرکی که موهای موّاج و بلندی داشت جلب شد. چشمهای بزرگ و سیاه و پوستی سفید. از شباهتش به خودم خندهام گرفت. یاد کودک راهیام افتادم. آه سردی کشیدم. اگر کودکم زنده به دنیا آمده باشد، همسن این پسرک ششساله بود. کاش الآن اینجا بود، به او هم آموزش میدادم.
***
اسما
احسان خیلی تلاش کرده بود تا محمد را پیدا کند؛ اما نتوانسته بود.
دفترم رو به پایان بود. آن را برداشتم. نگاهی به صفحههایش انداختم؛ درد و غم از آن میچکید. یاد اولین دیدارم با مجاهدم افتادم. آن روزهای سخت و سیاه روستا. تقدیرم مرا از آن روستای باصفا به این سرزمین زیبا آورده بود. نفسی سر دادم و قلم را روی برگه لغزاندم.
" نور چشم امت، یادت است که در روزهای ابری، چون آفتابی بر زندگیام تابیدی! از ظلم پدرم و زورگوییهای عزیز نجاتم دادی! مرا چون کبوتری از قفس رها کرده و به سوی آرزویم سوق دادی! با آمدنت رویاهایم رنگ سفیدی به خود گرفت.
محمدم، یادت است گفتی رفتن به بهشت آنقدرها هم آسان نیست؟! من هم در این دنیای زوالپذیر برای رسیدن به بهشت خیلی زحمت کشیدم. با دل و جان رنجها را تحمل کردم تا لایقِ مقام شهادت شوم. امید دارم اندک بهای ورود به بهشت را پرداخته باشم.
دیگر توانم به پایان رسیده، قلبم برای رفتن بالبال میزند.
الآن یکسال است که اینجا زندگی میکنم و به دنبالت هستم؛ ولی ناپدید شدهای! به تقدیر الهی راضی هستم.
خدا را شاکرم که همسفری چون تو نصیبم شد. الحمدلله، بهخاطر محبوبی که مرا به این سرزمین مقدس آورد. الحمدلله، بهخاطر فرزندی که سرِ نترسی دارد و درد امت در دلش رخنه کرده. الحمدلله بهخاطر تمام نعمتهای ربّ جهانیان.
دیدارِ ما کنار دروازه جنّتی که در آن، خبری از رنجِ هجران و غمِ جدایی نیست.
اللهم ارزقنی شهادة فی سبیلك
دوستدارت اسما."
***
گوزل
_ «اسما اینجایی! باز که داری مینویسی!»
_ «اره خواهرجان، ولی دیگه تموم شد. بیا بشین.»
کنارش نشستم و گفتم:
«فردا باید جایی بریم. امشب زود بخواب تا صبح سرحال باشی.»
_ «کجا؟»
_ «فردا یه مراسم برای خواهرانی که حافظ قرآن شدن برگزار میشه؛ اونجا دعوتیم.»
لبخند رضایتبخشی زد. بلند شد و رختخوابها را پهن کرد.
صبح پسرها را پیش مریم گذاشتیم. دخترم سمیه همراهم آمد. وقتی به مراسم رسیدیم، همهٔ خواهران نشسته بودند. جوایز اهدایی روی میزها چیده شده و طرحهای زیبایی روی دیوارها زده شده بود. مراسم با قرائت کلام الله شروع شد.
از آغاز مراسم نیم ساعتی هم نگذشته بود که ناگهان صدای تیرها و حمله دشمن غافلگیرمان کرد. از هر طرف گلولهها سرازیر شد. هر کسی که سلاحی همراه داشت شروع به مبارزه کرد.
سمیه را به کناری کشیدم و تاکید کردم تا از آنجا تکان نخورد. با اسما خود را پشت دیوار کوتاه رساندیم و شروع به شلیک کردیم. در حین مبارزه، ناگهان گلولهٔ آتشین به سینهٔ اسما اصابت کرد و افتاد. خودم را به سمتش کشیدم. با صدای ضعیفی اللهاکبر گفت. صدایش زدم. دفترش را به سینه چسبانده بود. صفحاتش با خونش رنگین شده بود. آن را از دستش کشیدم و کناری گذاشتم. تیر به قلبش برخورد کرده بود. سرش را بلند کردم و به آغوش گرفتم. گریان و ملتمس گفتم:
«اسما تحمل کن. طاقت بیار. یاالله اسمامو نجات بده.»
اسما با چهرهای شاد و لبخندی زیبا به آسمان چشم دوخته بود. زمزمه کرد:
«الحمدلله... رستگار شدم... خداروشکر... به آرزوم رسیدم.»