👩‍❤️‍👨♡حُب حلال♡ 👩‍❤️‍👨
6.52K subscribers
1.86K photos
1.12K videos
37 files
726 links
اینستاگرام
https://www.instagram.com/admmmj123?r
=nametag

کانال دوم ما👇
@ADMMMJ1234
Download Telegram
👩‍❤️‍👨♡حُب حلال♡ 👩‍❤️‍👨
❤️ #نسیم_هدایت 💌 #قسمت_ششم ✍🏼هر جوری بود خودم رو رسوندم به اتاق دیگه ؛ نیومدم بشینم اصلا نمیخواستم بیام اما مادرش صدام زد گفت بیا بشین پیش خودم.... 😭گفتم الآن چه موقع صدا زدن بود من با چه رویی بیام بشینم توکل کردم بر الله رفتم نشستم و سرم رو اصلا…
❤️ #نسیم_هدایت

💌
#قسمت_هفتم

✍🏼رفتم بازم چایی بریزم و بیارم بعداز خوردن چایی مادرش که خیلی هم
#مهربون و گل بود گفت برید حرف بزنید رفتیم اون اتاق من که یکم #هول شده بودم داداشم هم با ما اومد...
برادرم در رو بست و گفت خوب من کاری به شما ندارم و حرفهای خودتون رو بزنید یه دفعه مصطفی (اسم خواستگارم بود)گفت فکر کنم باید خودم سر صحبت رو باز کنم شروع کرد.... در مورد خودش گفت که چند فرزند هستن و شغلش چیه و میزان تحصیلات و خونه شون کجاست و خلاصه خیلی چیزا....
☝️🏼️ولی
#مهمترین نکته ایی که اشاره کرد وگفت ودر آخر هم گفت که من همه اینها به کنار.... من اینها رو موارد جزئی #زندگی میدونم اصل قضیه موضوع #جهاد من است این رو بگم که شما چه بامن #ازدواج بکنید و چه ازدواج نکنید من میرم ، حالا والله اعلم که کی برم شاید همین فردا و شاید 10 سال دیگه و بدونید بدون شک میرم من که این حرفش رو شنیدم خیلی جا خوردم و #شوکه شدم و خیلی خوشحال...
واقعا نمیدونستم از سر خوشحالی چیکار کنم یاالله آرزوم برآورده شد وچه آرزویی بالاتر از آرزوی
#شهادت در راه خودت یا الله صدای نهانم رو شنیدی و پاسخ گفتی من خلاصه کردم در چند مورد اینکه من خودم اولین خواستم جهاده و اینکه الله تعالی شما رو در سر راهم قرار داده این جای سواله و ان شاءالله خیره...
😒دیگه برادرم حرفم رو قطع کرد و شروع به حرف زدن با شا
#دوماد کرد... اه انگار اومدن #خواستگاری این نزاشت دو کلمه نطق کنم ایشون از حرفهای من #فیض ببرن....
☺️خلاصه دیگه من یک کلمه حرف نزدم و صدامون زدن بسه دیگه چقد حرف میزنید...
اومدم این اتاق آقا مصطفی فکر کرد کلا جوابم مثبته و اصلا نپرسیدن خوب جوابت چیه...
😳گفتن شیرینی رو بیارید و مبارکه منم شیرینی آوردم ولی گفتم با صراحت کامل که باید فکر کنم اصلا هم
#خجالت نکشیدم چون پای زندگیم وسط بود گفتم دو هفته فرصت بدید...گفتن زیاده منم گفتم یک هفته بازم گفتن زیاده گفتم چهار روز خدا رو #شکر راضی شدن و رفتن...
بعدها مصطفی برام تعریف کرد که همون اولی که اومدن خواستگاری و من رو دید تا زمانی که جواب
#مثبت ندادم شبا خوابش نمیبرده....
اینکه تا این حد مهم شده بودم خیلی عالی بود ولی واقعا تصمیم گیری خیلی خیلی سخت بود اینجاست که الله تعالی امتحانت میکنه واقعا
#سخته وقتی فکر میکنی اگر #همسرت بره به جهاد تو تک و تنها میمونی و بدون هیچ #رفیق و #دوستی چون #همسر اولین و بهترین دوست آدم است....
😒بعد از 4 روز نزاشتن که خودمون زنگ بزنیم خودشون زنگ زدن جوابم از ته دل
#مثبت بود چون هم از #ایمان والایش خوشم اومد و هم از #شخصیت مهربونش...
😍دوتا چشم عسلی هیکل خیلی قویش و دل
#صاف و #صادقش ....

🌙ماه
#رمضان بود با این وجود رفتیم برای آزمایش چون لاغر بودم وقتی ازم خون گرفتن ضعف کردم و کمی سرم گیج رفت نمیدونم آقا مصطفی چرا اینقدر #هول کرد فکر کنم خیلی دوستم داشت....
😍چقدر خوب فکرش رو نمیکردم تا این حد دوستم داشته باشه....خدا رو شکر همه چیز عالی بود وقتی رفتیم برای خرید لباس چیز زیادی نخریدم چون واقعا
#اسراف بود منکه لباس داشتم خوب چرا زیاد بخرم و اسراف بشه...
👌🏼یه دست لباس پیازی رنگ خیلی ارزون و با یه
#چادر_سفید ارزون و یه روسری اونم به اسرار خانوادش و گرنه چیزی بر نمیداشتم... خلاصه قرار #عقدکنون رو گذاشتن برای پنج شنبه 23 #رمضان.....

#ادامه_دارد.... ان شاءالله😍
@admmmj123
👩‍❤️‍👨♡حُب حلال♡ 👩‍❤️‍👨
❤️ #نسیم_هدایت 💌 #قسمت_دهم ✍🏼عجله عجله رفتیم به کلاس خودم رو رسوندم #استادم گفت اولین روزهای متاهلی و دیر اومدن خدا آخرش رو بخیر کنه... 😢منم که پر رو گفتم ان شاءالله همه خندیدن چون #شاگرد اول کلاس #تجوید بودم نتونست هیچی بگه بهم آروم نشستم تازه…
❤️ #نسیم_هدایت

💌
#قسمت_یازدهم

✍🏼خوابم برد مادرم اومد صدام زد و گفت بلند شو نماز عشا رو بخون و دیره باید بریم
#مسجد... ما در ایام #شب_قدر بودیم تا من #وضو گرفتم یکی زنگ در رو زد و اومد داخل...
😍اه اینکه بازم آقا
#مصطفی است اومده بود دنبالم بریم واسه #نماز و #عبادت ، خودش تا الان مسجد بود نرفته بود خونه ، سبحان الله خیلی انسان #متقی و از #خدا_ترسی بود منم عجله ای خودم رو آماده کردم و رفتیم...

#مادرم و #خواهرم هم اومدن ولی پدرم نیومد چون همیشه #عادت داشت #تنهایی عبادت کنه و میگفت بیشتر عبادت میکنه و بهش لذت میده....
🕌جلوی مسجد خدا حافظی کردیم و رفتم داخل مسجد صدای قاری
#قرآن که قرآن رو خیلی قشنگ و شیوا و دلنشین میخوند تمام مسجد پخش شده بود. همیشه عادت داشتم یه #قرآن کوچیک با خودم ببرم دست کردم به قرآن خوندن با قرآن خوندن نیمه دوم خودم رو پیدا میکردم..
😍یاالله با
#آیه #آیه کلامت جان میگرفتم و روحم تازه میشد #دعا کردم خیلی دعا کردم که الله تعالی #ثابت قدمم کنه و #عاقبتم رو بخیر کنه برای #پدر و #مادرم و برای تمام #مسلمانان برای #ازدواجم که پر از #خیر و #برکت باشد....
🌔شب قدر هم تموم شد و بر گشتیم در راه آثا مصطفی گفت میخوام باهات حرف بزنم بین راه مادرم و خواهرم جلو تر رفتن و من و آقا مصطفی پشت سرشون....

شروع کرد با
#بسم_الله گفتن و گفت که اولین باری که من رو دیده توی خونه یکی از دوستانش بوده که دخترش با من دوست صمیمی بود ، منظورش خونه ساریه بود گفت که خوشم اومد ازت با وجود #نقابت و #ایمانت زیبا بودی و سرزنده و شلوغ احساس کردم و خودم رو در وجودت دیدم الان دو سه روزه که ما #عقد کردیم و یه تکه از #وجود هم شدیم ...
گفت وقتی اومدم
#خواستگاریت و گفتی که شرط ازدواجت #جهاده واقعا #خوشحال شدم و به روی خودم نیاوردم من #دل بهت دادم و تا زمانی که به عقدم در نیومدی شبها خوابم نمیبرد این حرفها رو که میزد توی دلم #غوغایی به پا بود اما به روی خودم نیاوردم چقد خوب بود این حرفها رو ازش میشنیدم... گفت که واقعا #دوست_دارم و میخوام از نظر #ایمان نقطه قوتش باشم قدم به قدم با هم و در کنار هم سختی ها رو به جون بخریم و #جان و #مالمون رو فدای #دینمون بکنیم....
😍انگار داشت
#حرف_دل من رو میزد اینها #اهداف من بود که از زبون یکی دیگه شنیده میشد گفت خوب حالا میخوام بدونم واقعا شما با من همراه و همدل هستید....؟
گفتم الان وقتشه که یه چشمه از اون همه درسی که استادها برام تلاش کردن و بهم
#آموزش دادن رو رو کنم

💫بسم الله الرحمن الرحیم

چندین حدیث و آیه در مورد
#جهاد در راه الله گفتم و هدف ما و وظیفه شرعی ما نسبت به #دین و #اهدافمون رو بیان کردم و گفتم که #هدف از وجود انسان #عبادت برای الله تعالی هستش و لا غیر ... و هر هدفی غیر از این هدف در زندگی داشته باشی #باطل هست و #نابود خواهد شد...

☝️🏼️همانند قول الله تعالی

📖وقل جاء الحق وزهق الباطل ان الباطل کان زهوقا

😊میتونستم
#احساس کنم که خیلی خیلی خوشحال شد و نمیدونست چی بگه اصلا حتی راه رفتنش هم تغییر کرد...
گفت فکر نمیکردم تا این حد
#خوب و فهمیده باشی منم گفتم ما اینیم دیگه یه لحظه مکث کرد انتظار نداشت این حرف رو بزنم ولی گفت آره و با صدای بلند خندید، طوری که صداش رفت پیش مادرم و خواهرم اونها هم متوجه شدن....
رسیدیم به خونه مادرم هر چی اصرار کردیم نیومد داخل گفت بر میگردم...
😢خونه اونها از ما خیلی دور بود و ماشین هم نیاورده بود میخواست با پای پیاده برگرده نصف شب هم که هیچ ماشینی نبود.
😍این
#هیکل درشت مال #ورزشکار بود دیگه خداحافظی کرد و رفت تا سفره رو انداختیم #ذکر خوندم...

❤️اللهم انک عفو تحب العفو فاعفو عنی

همه اش ورد زبانم بود....
با هم سحری خوردیم و حرف زدیم و
#اذان گفتن و رفتم #نماز خوندم و.....

✍🏼
#ادامه_دارد... ان شاءالله😍
@admmmj123
👩‍❤️‍👨♡حُب حلال♡ 👩‍❤️‍👨
❤️ #نسیم_هدایت 💌 #قسمت_بیست_و_دوم ✍🏼فهمیدم قصد #رفتن داره حالا بماند از کجا فهمیدم ولی اصل همون رفتن بود خیلی سخت بود ولی اینبار از دفعه قبل سخت تر بود... 😔شب اومد خونه من توی آشپزخونه بودم و داشتم #گریه میکردم وقتی اومد تو منو دید خیلی ناراحت شد گفت…
❤️ #نسیم_هدایت

💌
#قسمت_بیست_و_سوم

😔نمیخواستم بره نمیخواستم اینجوری تموم بشه ولی من نمیتونستم جلوی کسی رو که میخواد در
#راه_الله #جهاد کنه را بگیرم...
💔اما والله قلبم داشت از جا در میومد من در
#تنهایی خودم غوطه میخوردم و کسی از حالم خبر نداشت ، نمیشد بگم باید در قلبم چالش میکردم رفتم بالا و رفتم اون اتاق خیلی #گریه کردم طوری که صدای هق هق ام رفت پیش مادرم و خواهرم...
اونا اومدن پیشم مادرم گفت یعنی انقدر کم حوصله و کم تحملی که نمیتونی یک هفته بدون اون دوام بیاری؟

#مرد رو گفتن واسه کار و #زن هم واسه #تشویق کردن مردش تا کار کنه خواهرم حتی یک کلمه هم نگفت فقط نگام کرد...
😔وقتی مادرم حرف میزد من فقط
#گریه میکردم و توی دلم میگفتم مادر تو از هیچی خبر نداری و نمیدونی که شاید #همسرم برای همیشه از پیشم بره و من تنها میشم با یه بچه توی شکمم...
مادرم در آخر گفت دیگه بسه گریه نکن پاشو صورتت رو بشور و بیا کمکم کن

منم همینکار رو کردم شام رو آماده کردیم اما من نمیتونستم چیزی بخورم شبش وقتی همه خوابیدن جلوی
#پنجره ایستادم همون طوری که #مصطفی بهم گفت منم ایستادم اما برنگشت جلوی پنجره همش گریه میکردم...
😞فرداش همه سرحال بودن بجز من همین اوایل که رفت سخت
#مریض شدم و جسما لاغر و لاغر تر از قبل شدم

برادرم بعد از دو روز اومد و گفت از ماجرا خبر دار شده و فهمیده چه اتفاقی افتاده همینکه اینو گفت انقدر گریه کردم که صدام گرفت گفت نگران نباش من
#پشتت هستم این حرفش #دلگرمی بود برام بازم شب شد و بعد از اینکه همه خوابیدن من جلوی پنجره ایستادم و گریه کردم کفتم مصطفی نمیخوام با #اشک روانه ات کنم میخوام با اشکهام یه راهی درست کنم برات تا #برگردی اما بازم برنگشت...

فرداش قرار شد بریم برای برادرم یه دختر خوب انتخاب کنیم رفتیم توی کلاس
#قرآن یه #دختر خیلی قشنگ رو انتخاب کردیم دختر همکلاسی دوران مدرسه خودم بود خیلی ناز و #باوقار و البته خیلی آروم و کم حرف استادشون یکی از هم دوره ای های خودم در دورانی که درس #تجوید میخوندم بود...
ما انتخاب کردیم وقتی همه رفتن از دوستم آدرس خونه شون رو گرفتم

رفتیم
#خواستگاری الحمدلله قبول کردن البته گفتن اول #عقد کنن بعد برن لباس بخرن ماهم قبول کردیم...
😔برادرم اصلا تو باع نبود کلا
#ماجرای من رو #فراموش کرده بود من بازم تنهای تنها شدم کار برادرم هم درست شد و الحمدلله عقد کردن و به هم رسیدن یاد #خودم و #مصطفی افتادم خیلی دلم گرفت اما به روی خودم نیاوردم فرداش داداشم گفت میریم خرید توهم بیا مامان هم میاد دو شب قبل یه #شماره از مصطفی گیر آورده بودم به امید اینکه بیرون بتونم بهش #زنگ بزنم رفتم داداشم اول طلا خرید همش از من نظر میخواست اما اصلا #حوصله نداشتم گفتم حالم خوب نیست نمیتونم بلند شم بعد از طلا خریدن گفتن بریم لباس بخریم منکه واقعا #خسته شده بودم گفتم من نمیتونم میرم خونه مادرمم من رو تنها نذاشت باهام برگشت...

☎️یه تلفن عمومی پیدا کردم و بسم الله گفتم و بهش زنگ زدم خودش برداشت انقد هول شدم یادم رفت سلام کنم گفتم مصطفی خودتی سلام کرد آروم گفت آره از
#خوشحالی نمیدونستم چیکار کنم همش حرف میزد و من نمیتونستم چیزی بگم فقط گریه میکردم مردم بهم نگاه میکردن و #تعجب میکردن مادرمم گفت باشه دیگه بسه آبرومون رفت...

😭اما من واقعا گوشم
#بدهکار نبود من میخوام صداش رو سالهای سال بشنوم میخوام باهاش حرف بزنم میخوام کنارم باشه اما نمیشد حالا فقط همین زنگ رو داشتم فقط یک صدا ، یک صدای #گرم و #دلنشین متوجه شد گریه میکنم نتونست حرف بزنه زد زیر گریه و قطع کرد...
😔 چند نفراز دوستان خانوادگی من رو دیدن که دارم گریه میکنم فکر میکردن که با مصطفی مشکل داریم و من قهر کردم و اومدم خونه بابام اما منکه دلم نمیومد ازش
#قهر کنم...

قطع کرد و گریه ام بیشتر شد اومدم
#چادرم رو مرتب کنم دیدم چادرم #خیس شده حتی #قطره های اشکم به زمین هم رسیده بود...
خودم رو جمع و جور کردم و رفتیم خونه شبها برادرم خیلی دیر میومد خونه پیش
#نامزدش بود الحمدلله خیلی با هم دیگه خوب بودن اما من یک نفر رو میخواستم که #درکم کنه...
😔کسی نبود شبها تا
#نصف_شب و حتی بیشتر از نصف شب کنار پنجره میموندم که مصطفی #چشم_عسلی من برگرده اما ازش خبری نبود که نبود انقدر ضعیف شدم رفتیم #دکتر بهم گفت که بدنت ویتامین دفع میکنه و عفونت هم گرفته و کمبود وزن داری...

بهم دارو دادن و یه سونو گرافی هم دادم تقریبا 8 ماهه بودم نمیدونم مصطفی از کجا خبردار شده بود به برادرم زنگ زده بود و
#امانت من رو بهش داد گفته بود من امانتش هستم وبهم پیام داده بود که باید از خودم مراقبت کنم منم شروع کردم به غذا خوردن گاهی اوقاات انقد میخوردم که همه تعجب میکردن ، اما من به امید مصطفی خوردم، خوردم که برگرده اما بازم #مریض بودم...
👩‍❤️‍👨♡حُب حلال♡ 👩‍❤️‍👨
❤️ #نسیم_هدایت 💌 #قسمت_سی_و_ششم 😔تلفن رو قطع کرد و رفتم تو فکر ، مصطفی قبل رفتن شماره تلفن همون پایگاه رو توی یه دفتر نوشته بود ، یکشنبه زنگ زدم دوشنبه زنگ زدم اما گفتن هنوز هیچ کس از عملیات برنگشته،بعدا خودش بهتون زنگ میزنه،چهارشنبه شد و زنگ نزد اون…
❤️ #نسیم_هدایت

💌
#قسمت_سی_و_هفتم

😔پدرم هنوز نرسیده بود خونه سرکار بود خارج از شهر کار میکرد وقتی رسید خونه اولین کاری که کرد صدام زد سرش رو آورد جلو وبا گریه گفت بهت
#تبریک میگم دخترم #شهادت مصطفی مبارکش باشه...
😔خیلی تنها بودم و
#غمگین دوست داشتم پدرم رو بغل کنم اما روم نشد حتی نتونستم درجوابش یک #کلمه هم بگم...
😞سرم رو پایین انداختم همه از وضعیت بدم زدن زیر گریه من داشتم 18 سالگی روتموم میکردم در
#اوج بچگی بودم...
😭تا حالا محدثه رو نیاورده بودن پیشم ، وقتی آوردنش دنیا رو سرم خراب شد یا الله تازه 2 سالشه و
#یتیم شد...
😭یا الله اصلا نفهمید
#پدر یعنی چی
خودم رو نگرفتم سر محدثه رو گذاشتم روی سینه ام و تا تونستم گریه کردم
#دردهام هزار برابر شد #دختر عزیزم در اوج بچگی با سختی روبه رو شد پدرم گفت شب بریم پیش مادر مصطفی رفتیم پاهام باهام نمیومد نمیتونستم راه برم...
😔رسیدیم به خونه
#خاطراتم همینکه در رو باز کردن چشمم به در اتاق خودمون افتاد نفسم ته کشید و بالا نمیومد مادرم پشتم رو گرفت و گفت برو تو نمیدونست یکی باید دستم رو بگیره باهر #بدبختی رفتم تو حیاط و مادر مصطفی که #مادر خودم بود رو بغل کردم...
😔اما هولم داد عقب باورم نمیشد این رو فقط خودم متوجه شدم اصلا سابقه نداشت این رفتارها رو انجام بده و این مهمتر که
#داغ من بیشتر از مادرش بود چون در اوج بچگی خودم یک بچه #یتیم داشتم رفتیم داخل...
😭با این کار مادر مصطفی گریه ام هزار برابر شد
#دلم شکست یکی حالم رو باید #درک میکرد که نکرد همه گریه کردن اما گریه من از #جنس دیگه ای بود محدثه رو بغل کردم...
😔هیچ کس بغلش نکرد خودم از ته دل به محدثه
#تسلیت گفتم الان فقط همدیگه رو داریم عزیزم...
مادر مصطفی گفت که ما هیچ
#مراسمی نداریم حتی خونه نیستم میرم خونه پسر بزرگم ، بعدها فهمیدم مراسم داشتن و من رو راه ندادن خیلی #ناراحت شدم
یک کلمه هم نتونستم بگم تا آخر
#سکوت کردم
بر گشتیم خونه خودمون توی ماشین مادرم گفت بسه دیگه مصطفی
#شهید شده دیگه نباید گریه کنی وقتی کسی در راه خدا میره #جهاد دیگه اینا رو نداره و نباید گریه کنی ، اما در دلم گفتم مادر من #عزا دارم یکی بغلم کنه یکی دستم رو بگیره...
😔نمیتونم راه برم همه فکر میکردن اگه کسی شهید بشه دیگه باز مانده هاش نباید گریه کنن در حالی که این درد بزرگ تر از همه دردها بود چون در بین همه
#غریبی...
رسیدیم خونه مهمون داشتیم همه تا من رو دیدن زدن زیر گریه اما من به خاطر وصیت مصطفی پیش هیچ کدوم گریه نکردم ولی جوابشون رو حتی نمیتونستم بدم یک گوشه ساکت نشستم و محدثه رو بغل کردم...
آخر شب دامادمون به خواهرم گفت میخوام بهش
#تسلیت بگم خواهرم بهم اطلاع داد گفتم نمیتونم چادر سرم کنم همون پشت پرده حرف بزنه ، اومد و شروع کرد به حرف زدن یادمه قشنگترین #تبریک و #تسلیت رو اون بهم گفت هرچند بازم نتونستم حرف بزنم...
😔
#مراسم تموم شد ساریه برام خبر آورد که خانواده مصطفی میخوان حضانت محدثه رو بگیرن تکون عجیبی خوردم دلم #ریخت ، نه به خاطر خودم بلکه به خاطر محدثه چون هنوز #عزادار بودم این سخته که هر دو هم #پدر و هم #مادر رو از دست بده...
☝️🏼
#قسم خوردم تمام تلاشم رو انجام بدم خیلی #دعا میکردم و این خیلی تاثیر گذار بود ، مراسم مصطفی تموم شد اما عزای دلم هیچ وقت تموم نشد...
😔
#تهمت ها نسبت به من شروع شد هیچ وقت جرات نداشتم هیچ کجا برم حتی خونه بهترین دوستم ساریه چون بهم تهمت زدن که میخوام #شوهر ساریه رو از دستش در بیارم...
همه جور حرفی شنیدم این ناراحت کننده بود چون من احتیاج به همدردی داشتم...
📞چند روز بعد از مراسم یکی به تلفون خونه زنگ زد و گفت که دوست مصطفی است چند تا از
#خاطرات مصطفی رو برام تعریف کرد و در بینشون فقط مصطفی زن و بچه داشت...
بهشون گفته بود
#همسر من #افتخار من است و مثل هر زنی نیست از محدثه گفته بود خیلی ازش تعریف کرد...
😔گفت ما یادمون نبود که مصطفی
#وصیت_نامه اش رو در جیبش گذاشته همون جوری دفنش کردیم و وصیت نامه رو در نیاوردیم...
😭من فقط گریه میکردم گفت گاهی اوقات مصطفی از ما دور میشد و توی تنهایی گریه میکرد اما ما همه متوجه میشدیم، یک ضبط کوچکی داشت همیشه قرآن گوش میکرد گریه میکرد
😔اون برادر خداحافظی کرد و قطع کرد...

😔از اون روز تا به حال 8 سال میگذرد اما
#یاد و خاطره مصطفی همیشه در بین برادران #زنده بوده و هست...
😔الان محدثه 10 سال داره و هنوز در کنار خودم
#زندگی میکنه گاهی اوقات دلش برای #پدرش تنگ میشه و گریه میکنه و بعضی وقتها میگه #آرزو داره مثل پدرش #شهید بشه...

🌺درود و رحمت الهی بر شهدای موحد اسلام ، کسانیکه برای خاک و ناموس وطن جانشان را فدا کردند

♻️و هرگز کسانی راکه در راه خدا کشته شده اند؛ مرده مپندار، بلکه زنده اند، نزد پروردگارشان روزی داده می شوند.
(آل عمران 169)
👩‍❤️‍👨♡حُب حلال♡ 👩‍❤️‍👨
‍ ️ 💥 #تنهایی؟☝️🏼️ #نه_الله_با_من_است... #قسمت_بیست_هفتم ✍🏼با گذشتن زمان #رابطه های #پاره شده داشت بهم میچسپید اول که منو محمد دوم سوژین و محمد و الحمدالله.... ما دو تا و خواهر و برادر در تلاش برای خوب شدن #رابطه #خانواده‌مون بودیم با #مسلمان شدن محمد…
💥 #تنهایی؟☝️🏼#نه_الله_با_من_است....

#قسمت_بیست_هشتم

✍🏼تا اینکه پیشم اومد مهناز
#چادرش دستش بود و گفت میشه چادرامون رو عوض کنیم (چادرمو چون اولین #چادرم بود خیلی دوسش داشتم ) اما بااین حال دلم نیومد #چیزی بگم عوضش کردم...
دستامو تند گرفته بود با بقیه صحبت میکرد از این خیالم راحت شد که از من ناراحت نیست ، وقت رفتن خیلی بهم اسرار کرد
#پیشش بمونم حتی قسمم داد...

🌸🍃منم یک دفعه
#ناراحت شدم گفتم اخه تو چرا #قسم میخوری وقتی میدونی نمیتونم بمونم حتی درست و حسابی ازش خداحافظی نکردم برگشتیم خونه آخر دلم #طاقت نیاورد بهش زنگ زدم معذرت خواهی کردم هیچی نگفت فقط گفت حداقل میذاشتی #بغلت کنم خدایا من چیکار کردم هنوزم #افسوس میخورم....😭

چند روزی گذشته بود محمد بهم زنگ زد گفت خونه بمونم الان میام کارت دارم خیلی
#نگرانم کرد تا رسید خونه داشتم دیوونه میشدم وقتی اومد چهره ش سفید شده بود قسمم داد که آروم باشم حرفاشو شنیدم دنیا رو سرم خراب شد دستا و پاهام #احساس میکردم بی روح هستن باور نمیکردم چرا بهم نگفت چرا خبر دارم نکرد و از همه بیشتر این #داغون کرده حرف آخر مهناز میذاشتی بغلت میکردم...

🌸🍃 من چیکار کردم خواهر رفته بود
#جهاد برای #دفاع از #کودکان و #زنان و انسانهای ستم دیده و مظلوم #شام و عراق....
خواهر عزیزتر از روح و وجودمه چون بزرگترین و
#باارزش ترین #هدیه دنیا رو بهم داد ♡ #اسلام ♡.....

خواهرم رفت از دین
#الله دفاع کنه هر چن منو ترک کرد اما راهش خیلی زیبا بود اون رفت خودشو و شوهرش #سرباز دین الله شدن فدای راهت و خودت خواهر مهناز عزیزتر جانم...

🌸🍃از وقتی فهمیده بودم خواهرم رفته کار شب و روزم
#گریه کردن و #دعا کردن بود که فقط یه بار دیگه ببینمش و پیشانیشو ببوسم واقعا #ناراحت بودم هزاران #کاش تو #دلم بود اما چه فایده تنها چیزی برام مونده چادرش که دیگه دلم نیومد سرش کنم...

چون همیشه یه بوی خاصی داشت دیگه سرم نکردم که بوش نره و یه
#نقاب بلند که به یکی از خواهران گفته بود بعد من به روژین بده شب و روز تو بغلم بودن و #افسوس گذشته رو میخوردم...

🌸🍃تا اینکه محمد منو
#نصیحت و #دلداری داد و گفت دیگه مهناز پیش #روژین نیست و روژینی پیش مهناز ، اما نه اینطوری نیست این اول دوستی شماست #خواهر جان در #بهشت دیدار دوباره ست چطور یادت رفته و #دوستی و خواهری شما ابدی ست...
حرفای محمد هرچند به گریه م انداخت اما خیلی دلمو اروم کرد...



#ادامه_دارد_ان‌شاءالله

@admmmj123