👩‍❤️‍👨♡حُب حلال♡ 👩‍❤️‍👨
6.76K subscribers
1.97K photos
1.15K videos
37 files
762 links
اینستاگرام
https://www.instagram.com/admmmj123?r
=nametag

کانال دوم ما👇
@ADMMMJ1234
Download Telegram
👩‍❤️‍👨♡حُب حلال♡ 👩‍❤️‍👨
‍ #نها_دختری_از_تبار_بی_کسی #قسمت_سی_و_سوم 🌸🍃همه شون با #پچ_پچ کردان هاشون رو اعصابم میرفتن ولی فکر چادر زیبایم میافتادم بیخیال همشون میشدم همون شب شوهرم رو پر کردن که چرا گذاشتی زنت چادر بپوشه میخوای آبرمون رو ببری؟ بگن عروس فلانی داعش شده و از این حرفها..…
🦋
#نها_دختری_از_تبار_بی_کسی

#قسمت_سی_و_چهارم

🌸🍃گفتم نه دروغ میگید؛ خواستن کیفم رو ازم بگیرن نذاشتم سفت بغلش کردم... تبسم گفت چیه مگه گناه کرده مگه چادر سرش کنه شما بیآبرو میشید؟ اگه قرارە با چادر بی آبرو بشید منم از فردا مثل مامانم چادر سرم میکنم تا #آبروتون خوب بره... عموی نامردش یه سیلی محکم تو گوش تبسم زد با فحش های ناموسی به تبسم و حتی بهش تهمت هم زد؛ به الله قسم گوشت تنمم میبریدن تحمل میکردم ولی کسی تبسم رو اذیت میکرد دیونه میشدم... در حد جنون با تمام قدرتی که داشتم با مشت کوبیدم تو صورت عموش؛ گفت داری میزنی؟!انقدر پر رو شدی دست رومون بلند میکنی نها؟؟ گفتم:کسی به تبسمم نزدیک بشه دست بلند کردن سهله به الله قسم خونش رو هم میریزم اومد جلو دستش رو مشت کرد بزنه تو صورتم منم گارد گرفتم خواستم از خودم دفاع کنم با یه حرکت پا پرتش کردم خورد زمین طوری زدمش کە خودشم نفهمید از کجا خورده..اون برادر دیگەش اومد که از پشت منو بزنه تبسم جلوش رو گرفت دیدم اونم به تبسم سیلی میزنه تبسم گفت عمو تو جای پدرمی احترام خودت رو نگهدار تمومش کن؛ اون نامردها دست بردار نبودن با عجلە رفتم اونم با تمام توانم پرتش کردم چسپوندمش به دیوار هر دوتا شون بیرحمانە بهم حمله آوردن ولی من کم نمیآوردم تبسم نمیخواست دست رو عموهاش بلند کنه ولی اون از خدا بی خبرها بیشتر سو استفاده میکردن تبسم دید تنها زیر دستاشون افتادم طاقت نیاورد اونم با مشت زدن بهشون منو از زیر دستشون نجات داد یکیشون که میدونست نقطه ضعفم چادرمه کیفم که رو زمین افتاده بود رو برداشت چادرم رو بیرون آورد پاشو روی چادرم گذاشت با دستاش پاره ش کرد وایییی یا الله چادرم بازم دست به یقه شدیم ولی نتونستم خودم رو کنترل کنم گریه میکردم بهش فحش میدادم با مشت و لگد میزدمش نفرینش میکردم چادرم رو به زور ازش گرفتم به شوهرم زنگ زدم هرچی از دهنم در اومد بهش گفتم گفتم تو مرد نیستی #بی_غیرت ، عمدا منو دخترت رو فرستادی خونه بابات این بلا رو سرمون بیارن اونم از هیچی خبر نداشت قسم خورد از هیچی خبر ندارە گفت منم داشتم بامحمد می اومدم اونجا گفتم نمیخواد اونا این بلا رو سرمون آوردن با همون حال با تبسم برگشتم..چادرم رو بردم بازم دوختم همونجا تو خیاطی سرم کردمو به خونه خودمون رفتیم با شوهرم بازم دعوامون شد گفتم از بی غیرتی تو این بلا رو سرمون آوردن گفت مگه نگفتم چادر سرت نکن؟! گفتم اگه خدا ازم یه چیزی بخواد تو سَهلی مقابل تمام دنیا میایستم... به حدی اعصابم داغون بود هرچی دم دستم میرسید تو خونه میشکستم هیچ وقت تا این حد منو عصبی ندیده بود خودمم باور نمیکردم یه روزی این همه جرٲت پیدا کنم... چند روز گذشت کمی آروم شدم تبسم اومد کنارم نشست گفت مامان گفتم جانم گفت مامان ولی خودمونیم خوب دست بزن داشتی خندید گفت مامان چطور با اون قدرت بهشون میزدی باور کن دو متر بیشتر پرت شد عموی بیچارم فکر کنم الانم تو شوک باشه...خندیدم گفتم ول کن تبسم اون روز رو یادم ننداز ولی تبسم همه صحنه های منو ضبط کرده بود بلند شد ادای منو در میاورد چطور عموهاشو زدم انقدر خندیدم گفتم تبسم #خفه نشی الهی کمردرد گرفتم از بس خندیدم بغلم کرد گفت من قربون مامان جنگجوم برم الان برای خودش شده #جکی_جان ، تو اون حال شوخی و خنده بودیم که بابام زنگ زد گفت با وحید دعوتید روستا...بابام زن دوم گرفت برای زندگی کردن رفت روستای خودشون که اونجا بزرگ شده بود ما هم رفتیم البته شوهرم باهامون نیومد بابام تو باغ مارو دعوت کرد برای نهار با وحید کنار چشمه بودیم شروع کردیم با هم آب بازی وحید دنبالم کرد که خیسم کنه منم سریع دویدم که پام لیز خورد زمین خوردم ساق دستم از سه طرف ترک خورد مچ دستم از جا رفته بود خیییلی درد داشتم.. برگشتیم خونه خودم خیلی اصرار کردم به شوهرم گفتم منو ببره دکتر یا بهم پول بده خودم برم ولی بهم نداد میگفت برادرت وحید این بلا رو سرت آورده خودش باید بیاد ببردت دکتر سه هفته از ترک دستم میگذشت روز به روز بدتر می شدم ازخواهرم پول قرض گرفتم خودم رفتم دکتر یه ماه کامل دستم رو اتل گرفتن.. شوهرم حساس تر شده بود خونه باباش تو گوشش میخوندن بخصوص شوهر خواهرم؛دامادشون گفته بود ما دیگه جرئت نداریم بیایم خونه پدرزنم دخترهام و زنم طرز لباس پوشیدنشون امروزی است بیان اونجا نها زن و بچه هام رو اینجوری ببینه شب بلند میشه و سرشون رو میبره وقتی این حرف رو شنیدم خیلی ناراحت شدم خیلی بهم بر خورد گفتم اولا اگه مرد غیرت داشته باشه ناموسش رو لخت نمیکنه ببره جلوی نامحرم و مردهای #هوس_باز که ازشون لذتت ببرن و میان میگن ما امروزی و #با_فرهنگ هستیم... آخه یکی نیست بهشون بگه مگر #بی_غیرت بودن کجاش فرهنگ و کلاسه😏

#ادامه‌دارد‌ان‌شاء‌الله

@admmmj123
👩‍❤️‍👨♡حُب حلال♡ 👩‍❤️‍👨
❤️ #نسیم_هدایت 💌 #قسمت_سی_و_سوم 😭یالله فقط نیم ساعت وقت هست تا #جدایی چیکار کنم #آرزو میکردم که #قلبم از سینه ام در بیاد و دیگه نبینم که داره میره... گفتم نصیحتی داری بگی گفت ازت میخوام که #نمازتو سر وقت بخون #تقوا داشته باش از #الله همیشه بترس…
❤️ #نسیم_هدایت

💌
#قسمت_سی_و_چهارم

✍🏼با مادرش خداحافظی کرد
و قطع کرد مادر شوهرم خیلی عصبانی و ناراحت بود ومن هم که گریه میکردم اوضاعمون کاملا بهم ریخت...
مادر شوهرم شبها میومد پیشم با من بخوابه خیلی
#زن #مهربون و گلی بود هیچ کس انقدری که برای من #زحمت میکشید ، نکشید هر وقت #میوه میخرید اول میومد سهم من رو میداد بعد میبرد برای خودشون خیلی مهربون بود...
😔هر شب تا صبح
#قرآن میخوندم و گریه میکردم والله تا ساعت 8 صبح یکسر قرآن میخوندم خیلی دلم #تسکین پیدا میکرد.
دیگه از مصطفی خبری نشد تا دو هفته پدر
و مادرم هم هر شب میومدن و ازم میخواستن برم اونجا #زندگی کنم اونجا چون همه به خاطر من به سختی می افتادن ولی اگه اونجا بودم دیگه همه نگرانم نبودن منم قبول نکردم ، دوست داشتم خونه خودم زندگی کنم کنار #خاطرات مصطفی بعد از 2 هقته بازم زنگ زد تمام #قرضهای مصطفی رو پاک کردم...
وقتی اینو بهش گفتم خیلی
#خوشحال شد ازش پرسیدم که از خوراکی هایی که فرستادم هنوز مونده؟ گفت نه بابا همون روز اول تموم شد اینجا خیلی آدمهای #گرسنه و #فقیر هست همون روز اول تموم شد البته هر کس یک ذره بهش دادیم تا به همه برسه...
😞خیلی
#ناراحت بودم گفتم ای کاش همه اش رو میفرستادم ، وقتی با مصطفی حرف میزدم انگار #دنیا رو با تمام ثروتش به من یک نفر دادن ولی بعدش زود قطع میکردم....
😔به همین هم راضی بودم ، چند روزی گذشت دوباره مصطفی زنگ زد از بس که خوشحال شدم میخواستم برم مادر مصطفی رو صدا بزنم از پله ها پام پیچ خورد حسابی داغون شدم
😭دستام
و هر دو زانوم زخمی شد احساس درد نمیکردم مادر مصطفی سریع اومد پایین خلاصه کمکم کرد بلند شدم و یه لیوان آب برام آورد تا رسیدم پیش تلفن دیدم قطع شده خیلی ناراحت بودم میدونستم که خیلی ها مثل مصطفی میخواهند با خانواده هاشون صحبت کنند...
😔 در اون مدت کم که مصطفی رفت خیلی
#اذیت کشیدم خواهران به جای همدردی باهام واینکه ببینن من چقدر در سختی ام همه اش وقتی منو میدیدن حرفهای ناخوشایند میزدن و یا پشت سرم حرف در میاوردن #دلتنگی و #تنهایی خودم بس نبود حتی تا این حد پیش رفتن و میگفتن شوهرش رو فرستاد تا هر گندکاری دوست داره بکنه پناه بر الله....
#خانواده مصطفی هم خیلی باهام همدردی میکردن به جز یکی از خواهر شوهرهام که گاهی اوقات بقیه رو علیه من میشوروند ، جاریم هم که کنار دستم بود همیشه ...
❤️اما هیچکس مصطفی نمیشد مصطفی هر هفته زنگ میزد بهم گفت برگرد خونه پدرت اینجوری هم برای او راحته
و هم منم دیگه #نگران نیستم منم گفتم چشم...برگشتم اونجا
😔اوضاعم از قبل بدتر شد خیلی
#ضعیف و #لاغر شدم هر روز یک #بیماری میگرفتم وقتی میرفتم دکتر میگفتن بخاطر اعصابه ... راست هم میگفتن ، تقریبا داشت 8 ماه میشد که مصطفی رفته بود....

✍🏼
#ادامه_دارد...

@admmmj123