👩‍❤️‍👨♡حُب حلال♡ 👩‍❤️‍👨
6.76K subscribers
1.97K photos
1.15K videos
37 files
763 links
اینستاگرام
https://www.instagram.com/admmmj123?r
=nametag

کانال دوم ما👇
@ADMMMJ1234
Download Telegram
👩‍❤️‍👨♡حُب حلال♡ 👩‍❤️‍👨
❤️ #نسیم_هدایت 💌 #قسمت_سی_و_سوم 😭یالله فقط نیم ساعت وقت هست تا #جدایی چیکار کنم #آرزو میکردم که #قلبم از سینه ام در بیاد و دیگه نبینم که داره میره... گفتم نصیحتی داری بگی گفت ازت میخوام که #نمازتو سر وقت بخون #تقوا داشته باش از #الله همیشه بترس…
❤️ #نسیم_هدایت

💌
#قسمت_سی_و_چهارم

✍🏼با مادرش خداحافظی کرد و قطع کرد مادر شوهرم خیلی عصبانی و ناراحت بود ومن هم که گریه میکردم اوضاعمون کاملا بهم ریخت...
مادر شوهرم شبها میومد پیشم با من بخوابه خیلی
#زن #مهربون و گلی بود هیچ کس انقدری که برای من #زحمت میکشید ، نکشید هر وقت #میوه میخرید اول میومد سهم من رو میداد بعد میبرد برای خودشون خیلی مهربون بود...
😔هر شب تا صبح
#قرآن میخوندم و گریه میکردم والله تا ساعت 8 صبح یکسر قرآن میخوندم خیلی دلم #تسکین پیدا میکرد.
دیگه از مصطفی خبری نشد تا دو هفته پدر و مادرم هم هر شب میومدن و ازم میخواستن برم اونجا
#زندگی کنم اونجا چون همه به خاطر من به سختی می افتادن ولی اگه اونجا بودم دیگه همه نگرانم نبودن منم قبول نکردم ، دوست داشتم خونه خودم زندگی کنم کنار #خاطرات مصطفی بعد از 2 هقته بازم زنگ زد تمام #قرضهای مصطفی رو پاک کردم...
وقتی اینو بهش گفتم خیلی
#خوشحال شد ازش پرسیدم که از خوراکی هایی که فرستادم هنوز مونده؟ گفت نه بابا همون روز اول تموم شد اینجا خیلی آدمهای #گرسنه و #فقیر هست همون روز اول تموم شد البته هر کس یک ذره بهش دادیم تا به همه برسه...
😞خیلی
#ناراحت بودم گفتم ای کاش همه اش رو میفرستادم ، وقتی با مصطفی حرف میزدم انگار #دنیا رو با تمام ثروتش به من یک نفر دادن ولی بعدش زود قطع میکردم....
😔به همین هم راضی بودم ، چند روزی گذشت دوباره مصطفی زنگ زد از بس که خوشحال شدم میخواستم برم مادر مصطفی رو صدا بزنم از پله ها پام پیچ خورد حسابی داغون شدم
😭دستام و هر دو زانوم زخمی شد احساس درد نمیکردم مادر مصطفی سریع اومد پایین خلاصه کمکم کرد بلند شدم و یه لیوان آب برام آورد تا رسیدم پیش تلفن دیدم قطع شده خیلی ناراحت بودم میدونستم که خیلی ها مثل مصطفی میخواهند با خانواده هاشون صحبت کنند...
😔 در اون مدت کم که مصطفی رفت خیلی
#اذیت کشیدم خواهران به جای همدردی باهام واینکه ببینن من چقدر در سختی ام همه اش وقتی منو میدیدن حرفهای ناخوشایند میزدن و یا پشت سرم حرف در میاوردن #دلتنگی و #تنهایی خودم بس نبود حتی تا این حد پیش رفتن و میگفتن شوهرش رو فرستاد تا هر گندکاری دوست داره بکنه پناه بر الله....
#خانواده مصطفی هم خیلی باهام همدردی میکردن به جز یکی از خواهر شوهرهام که گاهی اوقات بقیه رو علیه من میشوروند ، جاریم هم که کنار دستم بود همیشه ...
❤️اما هیچکس مصطفی نمیشد مصطفی هر هفته زنگ میزد بهم گفت برگرد خونه پدرت اینجوری هم برای او راحته و هم منم دیگه
#نگران نیستم منم گفتم چشم...برگشتم اونجا
😔اوضاعم از قبل بدتر شد خیلی
#ضعیف و #لاغر شدم هر روز یک #بیماری میگرفتم وقتی میرفتم دکتر میگفتن بخاطر اعصابه ... راست هم میگفتن ، تقریبا داشت 8 ماه میشد که مصطفی رفته بود....

✍🏼
#ادامه_دارد...

@admmmj123
👩‍❤️‍👨♡حُب حلال♡ 👩‍❤️‍👨
❤️ #نسیم_هدایت 💌 #قسمت_سی_و_ششم 😔تلفن رو قطع کرد و رفتم تو فکر ، مصطفی قبل رفتن شماره تلفن همون پایگاه رو توی یه دفتر نوشته بود ، یکشنبه زنگ زدم دوشنبه زنگ زدم اما گفتن هنوز هیچ کس از عملیات برنگشته،بعدا خودش بهتون زنگ میزنه،چهارشنبه شد و زنگ نزد اون…
❤️ #نسیم_هدایت

💌
#قسمت_سی_و_هفتم

😔پدرم هنوز نرسیده بود خونه سرکار بود خارج از شهر کار میکرد وقتی رسید خونه اولین کاری که کرد صدام زد سرش رو آورد جلو وبا گریه گفت بهت
#تبریک میگم دخترم #شهادت مصطفی مبارکش باشه...
😔خیلی تنها بودم و
#غمگین دوست داشتم پدرم رو بغل کنم اما روم نشد حتی نتونستم درجوابش یک #کلمه هم بگم...
😞سرم رو پایین انداختم همه از وضعیت بدم زدن زیر گریه من داشتم 18 سالگی روتموم میکردم در
#اوج بچگی بودم...
😭تا حالا محدثه رو نیاورده بودن پیشم ، وقتی آوردنش دنیا رو سرم خراب شد یا الله تازه 2 سالشه و
#یتیم شد...
😭یا الله اصلا نفهمید
#پدر یعنی چی
خودم رو نگرفتم سر محدثه رو گذاشتم روی سینه ام و تا تونستم گریه کردم
#دردهام هزار برابر شد #دختر عزیزم در اوج بچگی با سختی روبه رو شد پدرم گفت شب بریم پیش مادر مصطفی رفتیم پاهام باهام نمیومد نمیتونستم راه برم...
😔رسیدیم به خونه
#خاطراتم همینکه در رو باز کردن چشمم به در اتاق خودمون افتاد نفسم ته کشید و بالا نمیومد مادرم پشتم رو گرفت و گفت برو تو نمیدونست یکی باید دستم رو بگیره باهر #بدبختی رفتم تو حیاط و مادر مصطفی که #مادر خودم بود رو بغل کردم...
😔اما هولم داد عقب باورم نمیشد این رو فقط خودم متوجه شدم اصلا سابقه نداشت این رفتارها رو انجام بده و این مهمتر که
#داغ من بیشتر از مادرش بود چون در اوج بچگی خودم یک بچه #یتیم داشتم رفتیم داخل...
😭با این کار مادر مصطفی گریه ام هزار برابر شد
#دلم شکست یکی حالم رو باید #درک میکرد که نکرد همه گریه کردن اما گریه من از #جنس دیگه ای بود محدثه رو بغل کردم...
😔هیچ کس بغلش نکرد خودم از ته دل به محدثه
#تسلیت گفتم الان فقط همدیگه رو داریم عزیزم...
مادر مصطفی گفت که ما هیچ
#مراسمی نداریم حتی خونه نیستم میرم خونه پسر بزرگم ، بعدها فهمیدم مراسم داشتن و من رو راه ندادن خیلی #ناراحت شدم
یک کلمه هم نتونستم بگم تا آخر
#سکوت کردم
بر گشتیم خونه خودمون توی ماشین مادرم گفت بسه دیگه مصطفی
#شهید شده دیگه نباید گریه کنی وقتی کسی در راه خدا میره #جهاد دیگه اینا رو نداره و نباید گریه کنی ، اما در دلم گفتم مادر من #عزا دارم یکی بغلم کنه یکی دستم رو بگیره...
😔نمیتونم راه برم همه فکر میکردن اگه کسی شهید بشه دیگه باز مانده هاش نباید گریه کنن در حالی که این درد بزرگ تر از همه دردها بود چون در بین همه
#غریبی...
رسیدیم خونه مهمون داشتیم همه تا من رو دیدن زدن زیر گریه اما من به خاطر وصیت مصطفی پیش هیچ کدوم گریه نکردم ولی جوابشون رو حتی نمیتونستم بدم یک گوشه ساکت نشستم و محدثه رو بغل کردم...
آخر شب دامادمون به خواهرم گفت میخوام بهش
#تسلیت بگم خواهرم بهم اطلاع داد گفتم نمیتونم چادر سرم کنم همون پشت پرده حرف بزنه ، اومد و شروع کرد به حرف زدن یادمه قشنگترین #تبریک و #تسلیت رو اون بهم گفت هرچند بازم نتونستم حرف بزنم...
😔
#مراسم تموم شد ساریه برام خبر آورد که خانواده مصطفی میخوان حضانت محدثه رو بگیرن تکون عجیبی خوردم دلم #ریخت ، نه به خاطر خودم بلکه به خاطر محدثه چون هنوز #عزادار بودم این سخته که هر دو هم #پدر و هم #مادر رو از دست بده...
☝️🏼
#قسم خوردم تمام تلاشم رو انجام بدم خیلی #دعا میکردم و این خیلی تاثیر گذار بود ، مراسم مصطفی تموم شد اما عزای دلم هیچ وقت تموم نشد...
😔
#تهمت ها نسبت به من شروع شد هیچ وقت جرات نداشتم هیچ کجا برم حتی خونه بهترین دوستم ساریه چون بهم تهمت زدن که میخوام #شوهر ساریه رو از دستش در بیارم...
همه جور حرفی شنیدم این ناراحت کننده بود چون من احتیاج به همدردی داشتم...
📞چند روز بعد از مراسم یکی به تلفون خونه زنگ زد و گفت که دوست مصطفی است چند تا از
#خاطرات مصطفی رو برام تعریف کرد و در بینشون فقط مصطفی زن و بچه داشت...
بهشون گفته بود
#همسر من #افتخار من است و مثل هر زنی نیست از محدثه گفته بود خیلی ازش تعریف کرد...
😔گفت ما یادمون نبود که مصطفی
#وصیت_نامه اش رو در جیبش گذاشته همون جوری دفنش کردیم و وصیت نامه رو در نیاوردیم...
😭من فقط گریه میکردم گفت گاهی اوقات مصطفی از ما دور میشد و توی تنهایی گریه میکرد اما ما همه متوجه میشدیم، یک ضبط کوچکی داشت همیشه قرآن گوش میکرد گریه میکرد
😔اون برادر خداحافظی کرد و قطع کرد...

😔از اون روز تا به حال 8 سال میگذرد اما
#یاد و خاطره مصطفی همیشه در بین برادران #زنده بوده و هست...
😔الان محدثه 10 سال داره و هنوز در کنار خودم
#زندگی میکنه گاهی اوقات دلش برای #پدرش تنگ میشه و گریه میکنه و بعضی وقتها میگه #آرزو داره مثل پدرش #شهید بشه...

🌺درود و رحمت الهی بر شهدای موحد اسلام ، کسانیکه برای خاک و ناموس وطن جانشان را فدا کردند

♻️و هرگز کسانی راکه در راه خدا کشته شده اند؛ مرده مپندار، بلکه زنده اند، نزد پروردگارشان روزی داده می شوند.
(آل عمران 169)
👩‍❤️‍👨♡حُب حلال♡ 👩‍❤️‍👨
‍ ‌ ‍💥 #تنهایی؟👋🏼 #نه_الله_با_من_است... #قسمت_چهل_نهم ✍🏼تصمیم داشتیم 6 مهر امسال بریم #عربستان سعودی... برادرم قرار بود یه مراسم خداحافظی بگیره گفت 1 مهر میگیریم چند روزی مونده بود به یک مهر برادرم نظرش عوض شده که بجای مراسم خداحافظی یه #عقیقه برای…
💥 #تنهایی؟ #نه_الله_با_من_است...


#قسمت_آخر

😔با چشمای گریان رفتیم به
#مراسم #عقیقه ... من و #برادرم تو راه بودیم اون برادر آزمایشگاه زنگ زد که بیان دنبال آزمایش....
گفتم برادرجان جوابش دیگه خیلی مهم نیست چی باشه فقط شما
#شاهد باشید در #دنیا و #قیامت من اگر فقط یه لحظه از #عمر باقی مونده باشه دست از #دعا کردن و تلاشم برای #هدایت خانوادم برنمیدارم و هیچ جایی نخواهم رفت....


😔مراسم تموم شد
#محمد از پشت چشامو گرفت منم همیشه با صدای پاهاش و نفس کشیدنش میدونستم برادرمه و همه #وجودمه نمیدونستم حالا چطوری به برادرم بگم که من #نمیام کار سختی بود اما بلاخره بهش گفتم....


🌸🍃برادرم هیچی نمیگفت فقط بهم
#نگاه می‌کرد ازش خواهش کردم چیزی بگه عادت داشت وقتی #عصبی یا #ناراحت میشد چیزی نمیگفت لبخندی زد و گفت تو نیایی منم نمیرم از این بیشتر نیست... اما اگر تو نیایی سوژین چطوری برگرده؟ گفتم اون برگشتی نیست مگه نه برمیگشت دیگه م نمیخوام چیزی بگی....
چند روزی گذشته بود خیلی از خودم
#ناراحت بودم که اون روز را برای برادرم #خراب کردم باید برادرم رو #راضی میکردم که طبق معلوم همیشه کنارم بود و اسرارهای من بلاخره اونو به #حرف درآورد دلیلش فقط و فقط من بودم که #پشیمان شده از سفرش...


#برادرم همه دنیای من بود تمام #زندگی من تو برادرم خلاصه میشد خیلی بیشتر از #سوژین برام عزیز بود...
اما انقد اسرار کردم بلاخره برادرم راضی شد اما با ناراحتی و
#قسم خورد که بهمم #نگاه نکنه وقتی بره ولی نتونست... این بار با خودم #عهد بستم رفتن #عزیز دیگرم رو #نگاه نکنم فرودگاه انقد شلوغ بود حتی نتونستم نقابمو برادرم برای آخرین خوب همو ببینیم #درد قلبم انقد شدید بود که داشتم میمردم حق #گلایه هم نداشتم چون اون طرف خانوادم بودن که به #امید #هدایتشان کنارشان بمانم من باید مثل #داعی تصمیم میگرفتم نه از روی #احساسات ، باید بیخیال #خواهر و #برادرم و #شهر و دیار عزیز تر از جانم میشدم....


😭از وقتی برادرم رفت
#قلبم خوب نمیزنه و اشکام #خشک نمیشه دستام دوباره شروع به #لرزیدن کرده چون من بی برادرم کامل نیستم رفتن برادرم خیلی سخت تر از #سوژین بود تکه هایی از وجودم ازم جدا شدن همیشه جای خالی و نبودنشون کنارم رو #حس میکنم و #بغض گلوم رو میگیره....

😔کاش پیشم میبودن ولی من
#ناامید نمیشم
هیچ وقت دست از
#دعا کردن و #سجده_های طولانی بر نمیدارم و هیچ وقت خسته نخواهم شد برای #دیدار دوباره و #هدایت #والدینم مطمینم آن روز خواهم رسید برام مهم نیست کی چون من تا آخرین #نفسهام تلاش خودم رو خواهم کرد....

✍🏼و از همه بیشتر بازگو کردن
#خاطرات #زندگی خودم برای اعضای کانال فهمیدم که هیچ وقت ناامید نشدم و این #امید تازه ای بهم بخشید و الان که نگاه میکنم به گذشته فقط بجز #خوشحالی چیزی نمیبینم....
تمام سختی های که کشیدم رو
#فراموش کردم و ارزش یه #لحظه تو #سجده بودن و پوشیدن نقابم رو نداره چون #الله همیشه با من بود...

💐از همه کاربران کانال خیلی ممنونم ازتون دعای خیر میخوام از اینکه برای حرفای من وقت گذاشتید
#قدردانی میکنم ازتون #حلالیت میخوام اگر خسته تون کردم...

✋🏼والسلام علیکم و رحمته الله و برکاته

😊
#تنهایی فقط خاص #الله ست و الله هم همیشه با ماست

💌
#پایان.....

@admmmj123


📜🪶 داستانِ #خاطرات_خونین 🥀

#مقدمه

زمزمه‌ی آزادی از زیر یوغِ استعمارگران به گوش می‌رسد. عطر خاک نمناک با خونِ شهدا در هوا می‌پیچد. بانگ طبلِ خیزش بلند می‌شود و نسلی نو از جوان‌مردانِ بی‌نظیر و باایمان از جا برمی‌خیزند.
بار دیگر حماسه‌ای جدید در بطنِ تاریخ رسم می‌شود و اشتیاقِ جهاد و شهادت را در صفحه‌ی قلب‌ها حک می‌کند.

آفرین بر شما باد ای‌‌سلحشورانِ هستی؛
شما با اعتقادِ راسخ و با قدرتِ ایمان خود توانستید دل‌های مرده را در روزهای جور و ستم زنده و شورِ حماسی را در قلب جهان محقق سازید.
با ندای "الجهاد" چشمان مسلمان مظلوم برای ظهور عدلِ عمری و قیامِ حسینی به شما دوخته شد؛ آن‌گاه که دانستند هدف و غرضی جز چشیدنِ شهد شهادت و رسیدن به مهد جنّت ندارید.
ای مجاهد حق! در سحرگاهان استغاثه می‌کردی تا فشارها و تنگناها از امّت برطرف و ملّت از خواب غفلت برخیزد. برای تحقق این هدف حق، خداوند تعدادی را برای همراهی با تو گلچین کرد تا آرامش و قوّتِ قلبت باشند.
خوشا به سعادتت که به عشق جمال یار رسیدی و حسرت را برای بازماندگان برجای نهادی. دوستانت را بعد از خود فراخواندی تا در آن سرای ابدی نیز هم‌قرین باشید.
بعد از رفتنت فراموش نخواهیم کرد که برای یک‌پارچه شدن امّت و متصل‌کردنِ دل‌های منفصل‌شده چه‌ها کردی. تلاش‌های بی‌دریغ و بی‌حد تو امروز ثمر داد و افغان زمین مهدِ اسلام گشت.
الحمدلله رب العالمین.

آنچه که پیش رویِ دیدگان پُر مهرتان قرار دارد، چکیده‌ای از جور ظالمان و واقعیتِ تلخ امّت محمّدﷺ است؛ باز تاریخ غیورمردان در عصرِ معاصر ما تکرار خواهد شد.

بار دیگر نویسنده‌ی محبوب، مجاهده‌ فاریابی دست به قلم می‌شود و داستان دیگری را برای شما گرامیان عرضه می‌نماید؛ تا با صفحاتِ زندگی مظلومان امّت آشنا شده و دل‌ها برای ایجاد حماسه‌ای دیگر و شور نبردی تاریخ‌ساز به تپش درآید؛ تا آن‌گاه که وصال یار به تحقق بیافتد.
👩‍❤️‍👨♡حُب حلال♡ 👩‍❤️‍👨
📜🪶 داستانِ #خاطرات_خونین 🥀 #مقدمه زمزمه‌ی آزادی از زیر یوغِ استعمارگران به گوش می‌رسد. عطر خاک نمناک با خونِ شهدا در هوا می‌پیچد. بانگ طبلِ خیزش بلند می‌شود و نسلی نو از جوان‌مردانِ بی‌نظیر و باایمان از جا برمی‌خیزند. بار دیگر حماسه‌ای جدید در بطنِ تاریخ…
✿بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم✿

📜🪶
#خاطرات_خونین 🥀

#قسمت_اول

آفتاب درخشان آسمانِ سرزمین اسلامی در حال نورافشانی بود و در دلِ خود رازهای تاریخی را گنجانده بود. تکّه‌ ابری سفید با وزش تند باد پریشان‌شده و به‌ سویی می‌رفت تا این‌که از دیده‌ها پنهان شد. شاخه‌های خمیدهٔ درختان متواضعانه جایی را برای زندگی پرندگان مهیا کرده و داستان ترقّی و تنزّل ملّت‌ها را روی برگ‌های خود مکتوب می‌کردند.
در روزهای سُرخِ جنگ و نزاع میان حق و باطل، همراه برادران برای انجام مأموریتی عازم روستایی در شهر زیبای فاریاب شده بودیم. در خانه‌ی یکی از مجاهدها به اسم علی به سر می‌بردیم. چند روزی از انجامِ عملیات می‌گذشت و جراحت‌های ما رو به بهبودی بود؛ اما هیچ مرهمی زخمِ سینه و قلب سوخته را آرام نمی‌کرد الاّ دیدار عشق.
گوشه‌نشینی مجاهدین را از پای درمی‌آورد؛ برای تحرّک و تمرین و رفتن به سنگر دل‌های ما بی‌قرار شده بود.
وقت عصر، سکوت حاکم در اتاق بی‌رمق‌مان کرده بود. باکسالت اطراف را از زیر نگاه گذراندم؛ یکی در حال گرداندن تسبیح بود و دیگری مگسی را به هوا می‌پراند. علی بی‌حوصله بلند شد و گفت:
«برادرا بریم بیرون یه گشتی بزنیم. اطراف روستا رو هم بهتون نشون بدم تا روحیه‌تون عوض بشه.»
گل از گلِ دوستان شکفته شد. مسرورانه بلند شدند. همه اظهار خوشحالی می‌کردند. من هم دست کمی از آن‌ها نداشتم و گفتم:
«حرف دل‌مون رو زدی علی‌جان؛ راستش دلِ من یکی خیلی گرفته بود.»
با سروصدا و شوخی سوار موتورهای خود شدیم و یک‌راست به سمت بیرون روستا راندیم.
 فصل بهار بود. فصل سرزندگی و شادابی که فضای روستا را بسیار زیبا کرده بود. گل‌های رنگین در دشت وسیع به همراه سرسبزی باطراوت خودنمایی می‌کردند و ذهنم را به سمت زادگاه‌ام هرات می‌کشاندند.
از روستا دور شده و نزدیک روستای دیگری رسیدیم. منظرهٔ طبیعی این روستا چشم‌نوازتر و خیره‌کننده‌تر از روستاهای اطراف بود. موتور علی ایستاد. کنار او ایستادیم. با لحنی سرد گفت:
«بچه‌ها این روستای مزدورانِ آمریکایی‌ئه؛ باید برگردیم.»
قبل از حرکت گفتم:
«این‌جا خیلی قشنگه... شماها برگردین. من می‌خوام کمی قدم بزنم، بعد میام.»
علی با حیرت گفت:
«محمدجان مگه میشه تو رو این‌جا تنها بزاریم و برگردیم؟!»
برای اطمینان گفتم:
«برادرِ من، نترس؛ من الله رو دارم که محافظمه، بعدِشم، مگه نمی‌تونم از خودم دفاع کنم؟! ناسلامتی بنده مجاهدم!»
برای ختمِ قائله محمود گفت:
«باشه؛ دیر نکنیا...»
_ «به روی چشم...»
هم‌سنگری‌ها رفتند. وقتی تنها شدم خوب اطراف را وارسی کردم. فضای دل‌انگیزی بود؛ هوای مطبوع عصر هوش از سرم می‌پراند. کبوترها در حال پرواز، برگ‌های رقصانِ درخت‌ها و پروانه‌های عشوه‌گر اطراف، آوای خوش قناری‌ها، آبی زیبای آسمان و جریان رودِ خروشان...
از مسیر خود دور شده بودم. پاهایم مرا بی‌جهت سوق می‌دادند و پیش می‌رفتم. در آن طبیعتِ خدادادی صدای ضعیفی توجه‌ام را جلب کرد. هق‌هقِ گریه‌‌‌ای را درهم آمیخته با آهنگِ جریان آب، تشخیص دادم.
آرام به سوی صدا قدم برداشتم. گوش‌هایم تیزتر شدند؛ گویا آن آوایِ خفیف از آنِ دختری بود که در حال مناجات، تضرع می‌کرد. جلوتر رفتم.
کنار رودخانه دختری پوشیده در چادر مشکی روی زمین نشسته بود. در دستش پرچم کوچک اسلام و کنارش سطلی آب قرار داشت. سرش پایین بود و پرچم را به چشم‌هایش می‌فشرد و گریه و زاری می‌کرد.
کنار درختی که با فاصله زیاد از او قرار داشت ایستادم. همان لحظه دختر دیگری آن‌جا آمد. صدا زد:
«اسما... اسما کجایی دختر؟!»
نزدیکش شد:
«از صبح تا الآن اینجا نشستی؟! بیا بریم خونه، مامان نگران شده.»
دختری که نامش اسما بود با تشر گفت:
«اومدم برای چند لحظه از اون زندان آزاد بشم؛ دلمو خالی کنم و کسی بهم نگه گریه نکن. این بغض راه گلومو بسته و داره خفه‌ام می‌کنه...»
باز چون ابر بهاری شروع به گریستن کرد. با صدای گرفته التماس‌گونه گفت:
«بشرا من نمی‌خوام با اون مَردک ازدواج کنم، به کی بگم آخه؟!»
دختر کنارش نشست و با اصرار گفت:
«می‌دونم اسماجان خُب چاره چیه؟! فردا هم عروسیته... حالا سخت نگیر، خدا رو چه دیدی شاید هدایتش کرد!»
_ «من خیلی تلاش کردم خودت که دیدی!... بعدِ اون مراسم نامزدی کوفتی چقدر باهاش حرف زدم تا راهش رو جدا کنه، قلاده‌ی آمریکایی‌ها رو از گردنش بیرون کنه! گفتم توبه کن و نمازهاتو بخون... ولی اون همش به الله و رسولش کفر میگه. به مقدسات اسلام و قرآن توهین می‌کنه. علما و مجاهدها رو فحش میده... خودت مگه نشنیدی اون روز به مادر چی گفت؟! از من می‌خواد که بعد عروسی حجابمو که دستور اسلامه کنار بزارم و پوشش غربی‌ها رو انتخاب کنم... مگه من می‌تونم شرع رو زیر پام بزارم هان؟!... اصلا نمی‌خوام باهاش ازدواج کنم. به کی بگم تا بفهمه؟!»
_«باشه حالا برگردیم خونه تا دوباره شرّی به پا نشده.»
ادامه دارد...
@admmmj123
📜🪶 #خاطرات_خونین 🥀

#قسمت_دوم

بعد از رفتنِ دخترها، به سمت رودخانه حرکت کردم. مُشتی آب به‌صورتم پاشیدم و دست خیسم را روی موهایم کشیدم. به آسمان چشم دوختم؛ هوا رو به تاریک‌شدن بود. تا برادرها نگران نشدند باید برمی‌گشتم. موتور را قبل از هواخوری کنار درختی پارک کرده بودم. آن‌جا رفتم و سوار شدم.
در مسیر، گفتگوی چند دقیقه پیش در ذهنم معکوس می‌شد. سؤال‌ها در سرم ردیف شدند:
چرا باید در کشور اسلامی به خواهران مسلمان ظلم شود؟ چرا باید دختری به اجبار خانواده، با شخصی که تفاهم فکری و عقیدتی ندارد ازدواج کند؟ این همه ظلم و جنایت بس نیست؟ چرا باید دختری که سلاح‌اش در برابر فتنه‌ها حجاب است، بر اساس میل دیگران آن را کنار بگذارد؟ سردرگُم آهی سردادم. الله خودش به حال آن خواهر رحم کند.
برای تغییرِ روحیه‌ام آن‌جا رفته بودم؛ اما با حالی پژمرده‌ و قیافه‌ای شکست‌خورده به سمت خانه‌ی علی می‌راندم. با ذهنی درگیر وارد خانه شدم.
_ «چی شد محمد! تنهایی کیف کردی؟ ولی عجب جایی بود داداش! فکر کنم خیلی بهت خوش گذشته... اخی کجا غرق شدی با توأم؟!»
صدای محمود بود که رشته افکارم را پاره کرد. به او نگاه کردم:
«هان...! اره... یعنی خوب بود.»
با ورود امیر یعقوب، حرف محمود در دهانش ماند. امیر کنارم نشست، بعد از احوال‌پرسی گفت:
«محمدجان، چرا ناراحتی؟ چیزی شده؟»
_ «نه چیزی نشده... فقط یه سؤال دارم.»
_«خب بپرس ببینم.»
با کمی این‌پا و آن‌پا کردن پرسیدم:
«جهاد برای چیه امیرصاحب؟!»
دستی روی شانه‌ام زد و گفت:
«سؤالتو جواب میدم؛ ولی خودت ماشاءالله حافظ و عالمی. حتما جوابشو بهتر می‌دونی.»
_ «درسته؛ ولی می‌خوام شما جواب سؤالمو بدین تا راهی رو پیدا کنم...»
امیر نگاهی پرسش‌گرانه به من انداخت و تبسمی کرد:
«جهاد برای دفعِ ظلمه؛ برای پیاده‌کردنِ شریعت الهی در دنیاست؛ برای حفظ عزت و آبرو و ناموس مسلمانانه. جهاد می‌کنیم تا پاهای دراز شده در سرزمین‌های اسلامی و گردن‌های افراشته‌شده علیه دین اسلام رو قطع کنیم تا جرئت نکنن علیه مسلمانان حیله کنن.»
تشکّر کردم.
_ «حالا نمی‌خوای بگی چرا این سؤال رو پرسیدی؟»
_ «چرا می‌گم.»
به اتاق شلوغ و مجاهدهای سرخوش اشاره کردم:
«ولی این‌جا نمیشه... اگه اجازه بدین تو حیاط حرف بزنیم.»
به حیاط رفتیم و گوشه‌ایی را برای صحبت اختصاص دادیم. به چشم‌هایش نگاه کردم و ماجرا را توضیح دادم:
_ «امروز با بچه‌ها رفته بودیم اطراف رو بگردیم که به یه روستای خیلی باصفایی رسیدیم. علی گفت که منطقه دشمنه و نریم. ولی اون مکان منو مسحور کرده بود. تنهایی رفتم. بعد از قدم‌زنی، کنار رودخونه صدای گریه‌ی دختری رو شنیدم. حرف‌هاش که با خدا می‌گفت به دلم نشست، برای همین کمی اون‌جا ایستادم و گوش دادم. راستش نمی‌دونم ولی الله شاهده که حس کردم مخاطب اون حرف‌ها منم... الآن یه درد غریبی کل وجودمو گرفته...»
توضیح‌دادن برای من در آن لحظه سخت‌ترین کار دنیا محسوب می‌شد. عرق از پیشانی‌ام جاری شده بود. با شرمندگی ادامه دادم:
«از حرفاش معلوم بود یه مجاهده‌ست و فردا هم عروسی‌شه... فهمیدم این ازدواج به جبر خونواده‌شه، اونم با یه مرتدِ از خدا بی‌خبر! برای همین خیلی سردرگمم.»
امیر چشم به زمین دوخت و غرق در افکارش شد. از او پرسیدم:
«امیرصاحب مگه ما به‌خاطر شریعت الله و چادرِ همین خواهرا هزاران شهید ندادیم؟ چقدر سختی کشیدیم تا به الآن برسیم. این انصافه که در حق خواهرامون اینطوری ظلم بشه؟!»
_ «چی بگم محمدجان؟ واقعا دلم گرفت. الله خیر کنه.»
مصمم گفتم:
«خب امیرصاحب... من... من می‌خوام فردا برم اون روستا...»
امیر با دقت نگاهم کرد تا بداند چه چیزی در سر دارم. ادامه دادم:
_ «امشب هم استخاره می‌کنم تا ببینم خواستِ الله چیه.»
لبخندی زد و گفت:
«باشه ان‌شاءالله. پس اگه خیر بود با هم میریم کمک اون خواهر؛ اینم یه نوع جهاده.»
با روحیه‌دادن امیر یعقوب انگیزه گرفتم و خوشحال شدم.

                              ***

اسما

شبِ حنابندانم بود و خانه هم بسیار شلوغ. خودم را به اتاق تاریک و نمورم رساندم. گوشه‌ای کز کردم. اشک‌ها به پهنای صورتم جاری شدند.
آیندهٔ پیش‌ رویم گنگ و نامعلوم بود. رو به قبله کردم؛ برای هزارمین بار از الله یاری خواستم تا در این لحظات پایانی به دادِ دلم برسد.
مادر وارد اتاق شد و با لحن سردی گفت:
«دختر عزا گرفتنت تموم نشد؟ تو که هنوز آماده نشدی! پاشو... خونواده عزیز اومدن می‌خوان دستاتو حنا کنن.»
دست به دامن‌اش شدم و با اصرار گفتم:
«مامان‌جان تو رو خدا با من این‌کارو نکنین. من نمی‌خوام با پسر بی‌دینی مثل عزیز ازدواج کنم... من برای خودم هدف و آرزو دارم. به‌خدا این ظلمه...»
دوستان عزیزم حتما قبل از داستان #خاطرات_خونین . داستانِ #یتیمی_در_دیار_غربت را مطالعه کنید🌸🤍
👩‍❤️‍👨♡حُب حلال♡ 👩‍❤️‍👨
📜🪶 #خاطرات_خونین 🥀 #قسمت_دوم بعد از رفتنِ دخترها، به سمت رودخانه حرکت کردم. مُشتی آب به‌صورتم پاشیدم و دست خیسم را روی موهایم کشیدم. به آسمان چشم دوختم؛ هوا رو به تاریک‌شدن بود. تا برادرها نگران نشدند باید برمی‌گشتم. موتور را قبل از هواخوری کنار درختی پارک…
📜🪶 #خاطرات_خونین 🥀

#قسمت_سوم

محمد

وقت نماز صبح، با رویای زیبایی که دیشب دیده بودم، سر از پا نمی‌شناختم. قلبم با شوق می‌کوبید. باید به آن روستا می‌رفتم و می‌فهمیدم چه باید بکنم. دست‌هایم را بلند کردم و از الله نصرت خواستم:
    "یاالله، خودت اسباب رو فراهم کن و منو تو این راه تنها نذار. هر چی مصلحت و خیره مقابلم بذار. یاالله راهم پر از خاره، ثابت‌قدمم کن..."
امیر یعقوب پیشم آمد و گفت:
«چی شد دلاور؟ استخاره کردی؟»
_ «آره. یه خواب خیلی عجیبی دیدم.»
_ «خیر باشه!»
_ «خیره امیر... خواب دیدم که همراه همون دختر تو مسجدیم؛ روبه‌رومون رسول‌اللهﷺ نشسته بودن و خطبه نکاحمون رو می‌خوندن... اون‌قدر خوشحال بودیم که احساس می‌کردیم تو بهشتیم!»
امیر خنده‌ای کرد و به شانه‌ام زد:
_ «خواب مبارکیه. الآن باید حتما بری. بدون الله تنهات نمی‌زاره.»
_ «حتما ان‌شاءالله.»
بعد از مکث گفت:
«راستی محمدجان، یادت نره قیافه‌ات رو تغییر بدی. یه لباس معمولی بپوش تا مشکلی برات پیش نیاد. می‌دونی که اون منطقه برای ما امن نیست.»
چشمی کردم که باز دوباره تأکید کرد تا کاری که توجه دیگران را برانگیخته می‌کند انجام ندهم. قرار گذاشت که بیرون روستا با برادرها منتظرم می‌مانند تا اگر نیاز به کمک داشتم به موقع برسند.
این لطفش را هرگز فراموش نخواهم کرد؛ استادم بود و مرا مثل پسر خودش می‌دانست و از هیچ کار خیری دریغ نمی‌کرد.
خودم را آماده کردم. قبل از خروج سلاح کوچک و چاقوی ضامن‌دارم را برداشتم و جاساز کردم. به نزد امیر رفتم:
_ «استاد دعام کنی و هرچی خیره برامون پیش بیاد.»
آغوشش را برایم باز کرد:
«برو که در پناه خدایی. ما هم بعدِ شما حرکت می‌کنیم.»
برای این‌که تنها نباشم محمود را همراهم فرستاد. هر دو سوار موتور خود شدیم و از روستا بیرون رفتیم.
وقتی به مقصد رسیدیم، صدای موسیقی سرسام‌آور بود. گوشه‌ای که جلب توجه نکند ایستادیم و اطراف را زیر نظر گرفتیم. به اجبار آن اَنکرُالاصوَات را تحمل می‌کردیم.
شخصی را آن‌جا دیدم و فهمیدم داماد همان است. با ماشین گران‌قیمتش کنار خانه‌ایی ایستاده بود و با تعدادی از مردها می‌گفت و می‌خندید.
محمود گفت:
«محمد حالا باید چیکار کنیم؟»
ذهنم قفل کرده بود. با خنده گفتم:
«والا خودمم نمی‌دونم.»
_ «چطوره دومادو بدوزدیم! هان؟!»
قهقه‌ایی زدم:
«اره فکر خیلی خوبیه!»
محمود به حرف خودش خندید. بعد گفت:
«فکر کنم دوماد همون خوشتیپه باشه. چه تیپی زده! مثل میمون کرده خودشو.»
_ «نگو گناهه!»
_ «بابا من به چهره‌اش نگفتم که، اون تیپ کاکل‌زریش رو میگم.»
_ «باشه اخی. حالا اینا رو ویل کن فقط دعا کن الله یاری‌مون کنه.»
_ «باشه داداش»
لحظات طولانی را آن‌جا ماندیم. اطراف شلوغ بود و افراد زیادی از دولتی‌ها آن‌جا حضور داشتند. هیچ راهی برای نجات آن دختر وجود نداشت. مضطرب بودم و صدای موسیقی حالم را خراب می‌کرد. خود را سخت باختم. رو به محمود کردم:
«محمود بیا برگردیم. اینجا داره اذیتم می‌کنه.»
محمود با حیرت پرسید:
«پس مأموریتت چی؟»
_ «هیچی... الله خودش خیر کنه. کاری از دستمون برنمیاد.»
به ناچار قبول کرد.
به سمت همان رودخانه رفتیم. وقتی آن‌جا رسیدیم به او گفتم:
«محمودجان تو برو، به امیر هم بگو که منتظر نمونن. من بعدأ میام و توضیح میدم.»
محمود پذیرفت. خداحافظی کرد و رفت. آبی به صورتم زدم. اطراف را پاییدم؛ در آن وقت ظهر پرنده‌ای پر نمی‌زد چه برسد به تردد بنی بشری!
بی‌قرار بودم و نمی‌توانستم آن منطقه را ترک کنم. بعد از خواندن نماز، افکارم را به‌خاطره‌های مشترک با هم‌سنگری‌های شهیدم در سال‌های نه چندان دور در شهرم هرات سوق دادم.

                                  ***

اسما

بعد از دعا، خواب چشم‌هایم را ربود. خود را در مسجدی ساده دیدم. شخصی با پوشش مجاهدها کنارم بود و مقابل ما فردی بسیار نورانی نشسته بود. کلمه‌های عربی بر زبانش جاری بود؛ گویا خطبهٔ نکاح می‌خواند. آن شخص خوش‌سیما بلند شد و مقابلم ایستاد. تبسمی کرد و فرمود:
«مبارکت باشه دخترم. وقتی به الله توکل کنی، خودش کارت رو درست می‌کنه.»
اشک‌هایم جاری شدند. با گریه گفتم:
«اجازه بدین دستتون رو ببوسم یارسول‌اللهﷺ...»

ناگهان از خواب پریدم. فضا آکنده با آوای خوشِ اذان بود. شور و شعفی خاص درونم را دربرگرفت. قلبم نوید آمدن امدادِ الهی را می‌داد. با اعتماد به خدا منتظر فرجی از جانب او شدم.
نزدیک ظهر روستا در خوشی فرو رفت و صداهای گوش‌خراش آهنگ‌های ناموزونِ موسیقی اطراف را پر کرد. بشرا به همراه عالیه و آسیه(خواهرهای عزیز) وارد اتاق شدند.
👩‍❤️‍👨♡حُب حلال♡ 👩‍❤️‍👨
📜🪶 #خاطرات_خونین 🥀 #قسمت_سوم محمد وقت نماز صبح، با رویای زیبایی که دیشب دیده بودم، سر از پا نمی‌شناختم. قلبم با شوق می‌کوبید. باید به آن روستا می‌رفتم و می‌فهمیدم چه باید بکنم. دست‌هایم را بلند کردم و از الله نصرت خواستم:     "یاالله، خودت اسباب رو فراهم…
-ایـمان:
📜🪶
#خاطرات_خونین 🥀

#قسمت_چهارم

اسما

وارد آرایشگاه شدم؛ با حالی دگرگون، ذهنی مغشوش و تنی که مورمور می‌شد. همه چیز یک‌لحظه چون فیلمی در مقابل دیده‌ام مرور شد.
نمی‌توانستم به این ازدواج تن بدهم. چند صباحی را درس دینی خوانده بودم. استاد مریم بذرِ محبت الله و رسول را در دلم کاشته بود. جوانهٔ آن از خودگذشتن در راه الهی بود.
ایام را با سختی در میان خانواده‌ایی نه چندان دوست‌دارِ دین گذراندم. رویاهایم آینده‌ایی روشن را در زیر پرچم اسلام نشان می‌دادند.
"اکنون چه؟! برای پایان‌دادن به این زندگیِ جان‌کاه آماده‌ایی یا نه؟!"
با این سؤال به خود آمدم! سرم به دوَران افتاد.
"اسما جای تو این‌جا نیست! یادت نرود برای چه و به‌خاطر چه‌کسی این رنج‌ها را متحمل شدی! کتک‌های پدر و حرف‌های رکیک عزیز! فرصت را غنیمت‌ دان؛ وقت رهایی از قفس رسیده است!"

بشرا لباس عروس را به دستم داد. برای تعویض به اتاقی اشاره کرد. به خانم آرایشگر گفتم:
«تا شما موهای این‌ها رو درست کنین من لباسم‌و عوض کنم.»
لبخندی تحویلم داد. وارد اتاق شدم و آن را از زیر نظر گذراندم. چشمم بر دری که به بیرون باز می‌شد توقف کرد. لباس را روی میز گذاشتم و سوی در رفتم. دستگیره را پایین دادم؛ به پشت ساختمان باز شد.
بیرون را نگاهی انداختم؛ وقتی مطمئن شدم کسی نیست، خارج شدم و باتوکل به الله شروع به دویدن کردم. به سمتی پیش می‌رفتم که نمی‌دانستم به کجا می‌رسد. یک‌آن متوجه رودخانه شدم.
مردی غریبه آن‌جا نشسته بود. دوان‌دوان به سمتش رفتم. نفس‌نفس می‌زدم.
وقتی متوجه‌ام شد، چشم‌هایش گرد شد.
نباید فرصت را از دست می‌دادم وگرنه به دست خانواده‌ام می‌افتادم و تمام...
نفس کم‌آورده بودم. گفتم:
«برادر... منطقهٔ... مجاهدها... کجاست؟»

                               *

محمد

او این‌جا، آن‌هم در این لحظه؟!
سبحان الله! اگر بر الله توکل کنی و کارهایت را به او حواله کنی، او خودش کفیل کارهای سخت و گشایندهٔ گره‌های کور می‌شود.
پرسیدم:
_ «برای چی؟»
با تعجیل گفت:
_ «می‌خوام برم اون‌جا... خواهش می‌کنم اگه می‌دونی بگو. وقت ندارم.»
با دیدن سکوت‌ام گفت:
_ «از عروسی‌ام فرار کردم، الآنم دنبالم هستن... خواهش می‌کنم...»
_ «با اونا چی‌کار داری؟»
_ «می‌خوام برای استشهادی بین این مرتدین کمکم کنن.»
کلافگی از حالِ زارش نمایان بود. با صراحت گفتم:
_ «تاوقتی ما زنده‌ایم اجازه نمی‌دیم خواهری بخواد استشهادی کنه!»
صدایش رنگ شادی به خود گرفت:
_ «یعنی شما مجاهدی؟!»
_ «الحمدلله.»
_ «پس خواهش می‌کنم کمکم کن.»
_ «به درستی کارتون فکر کردین؟!»
_ «اره خیلی... چندبار استخاره گرفتم. الآن هم دارم با راهنمایی ربّم این مسیر رو طی می‌کنم.»
_ «بسیار خب. همین روستای نزدیک محل‌شونه.»
به پشت‌سر نگاه کرد تا مطمئن باشد کسی دنبالش نیست. بعد از کمی تفکر گفت:
_ «گفتی همین روستا؟»
_ «اره.»
منتظر نماند و به همان سمت شروع به دویدن کرد.
تا به آن روز کسی را با آن سرعت برق‌وباد ندیده بودم. رو به ترکه موتور واگویه کردم:
«از تو هم تندتره!»
سوار موتور شدم. در اطراف گشتی زدم. لحظاتی بعد چند ماشین شخصی سراغ دخترک را از من گرفتند. به سوی روستای دیگری آدرس دادم.
حتم داشتم آن دختر با آن سرعت الآن به روستا رسیده باشد. بعد از پیچاندن آن‌ها، خاطرجمع به سمت روستا راندم.
       
                                   *

اسما

وقتی به آن منطقه رسیدم. نفس راحتی کشیدم؛ اینجا دیگر دست‌شان به من نمی‌رسد. باید هر چه زودتر جایی را برای گذراندن امشب پیدا کنم و فردا هم با مجاهدها حرف بزنم.
یاالله یاری‌ام کن. نمی‌دانم چه کاری انجام دهم.

                                   ***

محمد

دختر وسط روستا مستأصل ایستاده بود. وقتی توقف کردم، به سمتم چرخید.
_ «بازم شما؟!»
_ «درسته. سرعت‌تون حرف نداره. تو راه مشغول پیچوندن افرادی شدم که دنبال‌تون بودن.»
_ «ممنونم.»
_ «خب الآن می‌خواهید چیکار کنید؟!»
_ «نمی‌دونم. کاش امشب کسی تو خونه‌اش راهم بده تا فردا با مجاهدین حرف بزنم. اگه قبول کنن، بعدش ان‌شاءالله به سمت بهشت کوچ می‌کنم.»
آهی کشیدم و گفتم:
«ای!... به بهشت رفتن این‌قدرها هم آسون نیست! برای رسیدن بهش باید زحمت کشید. سختی‌ها رو به جون خرید. باید از خودمون بگذریم تا درِ جنت برامون باز بشه.»
حرفم را تأیید کرد. درنگ نکرد و التماس‌گونه گفت:
_ «برادر میشه از خونواده‌ات اجازه بگیری و امشب تو خونه‌ات راهم بدی؟! فقط امشب!»
لبخندی روی لب‌هایم نشست و گفتم:
«اولأ بنده اهل این‌جا نیستم. دومأ خونه من سنگرمه! سومأ بیا می‌برمت خونه دوستم؛ تا وقتی کلیدِ بهشت رو پیدا نکردی اون‌جا بمون.»
خوشحال شد:
_ «باشه إن‌شاءالله. اجرت با الله.»

.
اسما
👩‍❤️‍👨♡حُب حلال♡ 👩‍❤️‍👨:
📜🪶 #خاطرات_خونین 🥀

#قسمت_پنجم

محمد

بعد از تحقیق دانستیم عزیز پسردایی اسما و از مزدوانِ درجه یک آمریکایی‌هاست. به‌خاطر جایگاه و ثروتِ هنگفتش، سِمت فرمانده‌ایی قشون دشمن را به خود اختصاص داده بود.
پدر اسما جزء افرادِ زیردست او به شمار می‌رفت. او برای داشتن چنین دامادی از هیچ تلاشی دریغ نکرد و سلاحش در برابر پافشاری دختر بیچاره کتک‌زدن او بود.
اما اسما به‌خاطرِ عقیدهٔ فاسد و مرتدشدن عزیز از او گریزان بود، تا مبادا شریعتِ اسلامی را زیر پا بگذارد و قهر الهی را به دنبال خود بکشاند.
اسما با عمل به حدیث نبوّی «لاطاعة للمخلوق فی معصیة الخالق» اطاعت از الله را لازمهٔ زندگیش قرار داد. جانش را به خطر انداخت و به آسایش و راحتی خود پشت پا زد.
به دلم آمده بود که جواب مثبت می‌گیرم. با این افکار، پرتویی از امید در دلم نشست. الحمدلله الله چنین مجاهدهٔ جسوری را سر راه من قرار داد. هیچ‌گاه نمی‌توانم شکرانهٔ این نعمت را ادا کنم.
بار دیگر بلند الحمدلله گفتم. سرم را که بلند کردم با چند جفت چشمِ زل‌زده روبه‌رو شدم.
_ «چیه؟! چرا این‌جوری نگاهم می‌کنید؟!»
محمود گفت: «بچه‌ها فکر کنم غرق اون رودخونه شده بود!»
شلیک خنده به هوا بلند شد. چشم‌غره‌ای به او رفتم:
_ «ای بابا! این دمِ آخری هم ویلم نمی‌کنی؟!»
با خنده گفت: «نوچ!»
علی گفت:
«اخی جان بگو به چی فکر می‌کردی؟!»
نفسی کشیدم و گفتم:
«خب راستش این همه سال شونه‌به‌شونه هم رزمیدیم و تو خوشی و ناخوشی هم شریک بودیم. اگه ازدواج کنم مجبورم شماها رو ترک کنم. والله این جدایی برام سخته...»
محمود گفت: «انگار راستی راستی داری می‌ری!..»
آهسته‌تر پرسید: «بعد به کی ضدحال بزنم؟!»
غم در چهره‌اش نشست. لبخند تلخی زدم.
علی سری تکان داد و گفت:
«الدنیا سجن المؤمن والجنة الکافر. راه اسلام پر از خاره، ما باید با دل و جان این خارها رو از وسط راه امّت برداریم. فقط چند روزِ زندگی دنیا رو تحمل کنیم بعدش به سرای ابدی می‌رسیم... پس دیدارمون تو بهشتِ الله کنارِ شهدا باشه که اون‌جا از جدایی خبری نیست برادر.»
_ «ان‌شاءالله. راضیم به رضای الله.»
امیر یعقوب و زبیر با چهره‌ای شاد و لبی خندان وارد شدند. زبیر گفت:
«محمد! مبارک باشه. خواهرم رضایت داد.»
امیر گفت:
«امشب عقدتون رو می‌بندیم. هرچی زودتر از این روستا برین بهتره.»
هم‌سنگری‌ها بلندشدند و با من مصافحه کردند. هریک آرزوی خوشبختی می‌کردند.
شب در حضور برادرها، با شاهدهای عالم و باتقوا، امیریعقوب خطبه نکاح را با مهریه‌ای کم جاری کرد.
مقداری پول برای راهم کنار گذاشت. هر کدام از عزیزان نیز به حد توان از پس‌اندازهای خود برآن افزودند.
تصمیم داشتم عروسم را به خانه خود در هرات ببرم.
آن شب را در کنار برادرها گذراندم.
نماز شکر به‌جای آوردم و از الله برای ادامه این مسیر مدد خواستم.

                                  ***

اسما

بعد از سال‌ها به آرامش رسیده بودم. آرامشی که ماحصل صبر، بردباری و تلاشم بود. تمام سختی‌های این راه ارزش رسیدن به چنین مجاهدی را داشت.
آن شب زیبا بوی خوش جهاد را به مشام کشیدم و راه رسیدن به جام شهادت را به چشم دیدم. دیگر از خدا چه می‌خواستم!
با دانستنِ نام مجاهدم که هم‌اسم با پیامبرﷺ بود، اشک‌های شوق از چشم‌هایم جاری و جانی تازه در رگ‌هایم دمیده شد.
صبح عایشه وارد اتاق شد. بالبخندی زیبا گفت:
«مجاهدت منتظرته. می‌خواد به هرات ببرتت.»
از لفظ "مجاهد" قند در دلم آب شد. اسبابی نداشتم، فقط اسلحه پدر با من بود. آن را برداشتم. قبل از خروج، از خاله حمیده و عایشه تشکر کردم. خاله، مادرانه با دعاهای خیرش با من وداع کرد.
محمد منتظر کنار موتور با پوششی ساده ایستاده بود. به او دقیق شدم؛ قامتی به قاعده و مجاهدانه، موهای موّاج و خرمایی، ریشی گنجان و متناسب، صورتی نورانی و خوش‌فرم و چشم‌های نافذ و باابهت.
موقر سلامی کردم و جواب گرمی گرفتم. موهای بلندش را جمع‌ کرد و زیر کلاه قرار داد.
راه درازی را در پیش داشتیم. تا شهر با موتور رفتیم. ادامه راه را با اتوبوس پیمودیم تا به کابل رسیدیم. دو روز را در مسافرخانه‌ای ماندیم.
وقتِ مغرب به هرات رسیدیم. خانه محمد وسط شهر بود. وقتی به کوچه‌ای رسیدیم، کنار خانه‌ای ایستاد و در زد. لَختی بعد دختری در را باز کرد. گریان و برادربرادر گویان به آغوشش رفت. محمد لبخندی زد و سرش را بوسید.
وقتی نگاه دختر به من افتاد، با چشمانی مسخ‌شده نگریست. بریده پرسید:
«داداش.. این کیه؟!»
_ «حالا اجازه بده بریم داخل بعد میگم.»
خواهر محمد زودتر وارد شد و با صدای بلند خبر داد: