👩‍❤️‍👨♡حُب حلال♡ 👩‍❤️‍👨
6.52K subscribers
1.86K photos
1.12K videos
37 files
726 links
اینستاگرام
https://www.instagram.com/admmmj123?r
=nametag

کانال دوم ما👇
@ADMMMJ1234
Download Telegram
👩‍❤️‍👨♡حُب حلال♡ 👩‍❤️‍👨
❤️ #نسیم_هدایت #قسمت_اول بسم الله الرحمن الرحیم ✍🏼 داستان زندگیم رو شروع میکنم تا بدست #دختر_یتیمم برسد....😔 👌🏼تا #عبرتی شود برای تمام #خواهران_دینیم که‌ بیشتر از گذشته به #الله_تعالی نزدیک شوند...... ✍🏼 #دختری بودم 12 ساله که از…
❤️ #نسیم_هدایت

#قسمت_دوم

✍🏼کم کم شروع کردم با
#خواهر کوچیکم حرف زدن اول خیلی بدش میومد #عصبانی میشد؛ و میگفت ولم کن...
اما من ولش نمیکردم.‌..
خیلی سمج تر از این حرفها بودم...
در این بین متوجه شدم که یکی از هم کلاسی هام مثل من
#موحد و #هدایت شده خیلی #خوشحال شدم...
واقعا به یک
#همدم و#همفکر نیاز داشتم...اون میرفت #کلاس_قرآن
یه روز اومد بهم گفت بیا باهم بریم
منم میدونستم که خانوادم اجازه نمیدن ولی خودم خیلی مشتاق بودم..‌‌‌.برای همین هر جوری بود رفتم و به خانوادم چیزی نگفتم...

😍وای فضای خیلی معنوی و عالی داشت...
همینکه وارد مسجد شدم احساس کردم خیلی
#آرامش میگیرم، اولین جلسه رو فقط به اونها نگاه کردم چون چیزی بلد نبودم...
از اینکه به خانوادم راستش رو نگفته بودم
#ناراحت بودم...

فردای اون روز به مادرم گفتم که رفتم کلاس قرآن مادرم چیزی نگفت تعجب کردم، ولی خیلی خوشحال بودم که چیزی نگفت
ادامه دادم با خواهر کوچکترم حرف زدن از
#الله گفتم ، از عظمتش و از اینکه ما فقط و فقط به خودش #نیاز داریم نه به بندهای ناتوانش...
خواهرم با شنیدن حرفهام
#سکوت میکرد و توی فکر میرفت فهمیدم که دلش نرم شده...
کم کم رفتم به کلاسهای
#عقیدتی و همچنان پدرم با من ضدیت میکرد...

😔هر روز داستان دعوای پدرم با پسران
#مسجد به گوشم میخورد و من خیلی ناراحت میشدم این کار هر روز پدرم بود چند باری هم براشون مامور آورده بود...
✍🏼خلاصه زندگیم به همین منوال میگذشت ومن روز به روز بیشتر و بیشتر احساس
#تنهایی میکردم...
یک روز توی کلاس بودم بحث
#حجاب به میان اومد و اینکه با #چادر کامل میشه.‌..من خیلی تو #فکر رفتم همین که رسیدم خونه #چادر کهنه مادرم رو آوردم و دزدکی امتحانش کردم....
#سبحان الله
#چه_زیباست_دین_الله_تعالی
😍من خیلی با چادر زیبا شدم
رفتم و طوری که پدرم نبینه
#چادر رو قایم کردم اما برای مادرم انگار رفتارهام عادی شده بود...

فرداش که رفتم
#مدرسه چادر رو سرم کردم ، چادر کش نداشت و منم چون بچه بودم نمیتونستم مهارش کنم #اما_شکست_نخوردم 💪☺️

🤔با خودم گفتم
#والله_میپوشم همین کار رو هم کردم و پوشیدم و رفتم مدرسه، همینکه رسیدم #دوستام همه نگاهم میکردن ویک لحظه چشم ازم بر نمیداشتن...

دوست موحدم ساریه جان که بهترین دوستم شده بود اومد و بغلم کرد گفت از فردا باهم میاییم مدرسه اونم چادر سرش میکنه....
وقتی از مدرسه بر گشتم
#بارون شدیدی سر گرفت و منم با چادر نمیتونستم راه برم..‌.
😭وقتی رسیدم خونه دیدم گِل تا زانوهام رسیده...!و چادرم رو داغون کرده...
😔مادرم که اینو دید چون از شلختگی خیلی بدش میومد بعد از ظهرش رفت برام چادر خرید از خوشحالی توی پوستم نمیگنجیدم...
😍فرداش با چادر خودم رفتم مدرسه
سال 79 بود مردم عادت نداشتن یک
#دختر_جون رو با چادر ببینن اونم توی شهری که #بی_حجابی بیداد میکرد...😔

😍همچنان با خواهرم صحبت میکردم تا اینکه فهمیدم اونم شروع کرده به
#نماز_خوندن اما به خاطر شخصیت خجالتیش از ما #پنهون میکرد همینکه نماز میخوند دنیایی بود برای من...
الآن دیگه نوبت
#مادرم بود ...
خیلی سخت بود به یکی بزرگتر از خودت بگی
#نماز_بخون و نصیحتش کنی...حالا اگه اون یه نفر مادرت باشه دیگه خیلی سخت تر میشه..‌. منم به همین خاطر رفتم #سی_دی گرفتم
وبا پول برادر بزرگم یه دستگاه خریدیم آوردیم خونه و موعظه ها و خطبه های بعضی علما رو آوردیم و روشن کردیم برای مادرم
#الحمدلله مادرم خیلی خوشش اومد و هر روز موضوعات جدیدی از ما میخواست...

☺️ با لطف الله تعالی مادرم هم که شروع کرد به
#نماز_خوندن این واقعا #عالی بود...
با این حال بازم مخالف بعضی رفتارهای من بود... من مثل قبل به
#کلاس_قرآن و کلاسهای #عقیدتی میرفتم و پدرمم مثل قبل من رو به حساب نمی آورد...

یه روز توی کلاس از
#وجوب زدن #نقاب حرف زدن و منم خیلی خوشم اومد هر کاری کردم نتونستم #نقاب پیدا کنم... در سطح شهر اصلا چنین چیزی پیدا نمیشد ، منم به ساریه گفتم بیا با چادر خودمون نقاب بزنیم...😊اون سال چند تا از دوستهای دیگم هم مثل ما شروع کردن به نماز خوندن....

✍🏼
#ادامه_دارد... ان شاءالله
@admmmj123
👩‍❤️‍👨♡حُب حلال♡ 👩‍❤️‍👨
‍ #همسفر_دردها♥️.... #قسمت_اول🍀 🌺بِسم‌ِاللهِ الرَّحمن‌ِالرَّحیم🌺 الحمدلله رب العالمین الصلاه و السلام علی رسول الله و علی آله و صحبه و من والا اما بعد... السلام علیکم و رحمت الله و برکاته من #آسیه ۲۳ سال دارم... #سرگذشت زندگی خود را به #سمع شما بزرگواران…
#همسفر_دردها♥️...

#قسمت_دوم🍀

یه روز مشغول بازی پینگ، پُنگ با برادرم سعدی بودم که کم کم احساس می‌کردم توپ رو دو تا می‌‌بینم و جهت حرکتش برام قابل تشخیص نیست....
حس کردم کم کم داره حالم بد میشه، همینطور هم شد و تا چند ساعت تو بیهوش کامل بودم.

سبحان الله، چقدر سخت بود؛ اما می‌گفتم اشکالی نداره و برای
#تسکین دردهام قرآن گوش می‌دادم و دعا می‌کردم، سعی می‌کردم، شکرگزار و صبور باشم؛ به امید اینکه توشه ای برای آخرتم باشه....
اولین بار که
#شیمی_درمانی می‌کردم بعد از ۲۰ روز موهام شروع به ریزش کرد.
سعی کردم، خودم موهام رو با ماشین بزنم...
یاد برادرم
#یوسف افتادم که بهش گفتم تو هنوزم از نظر من خوشگلی، #بغض کردم و اشک از چشمهام پایین میومد؛ اما جلوی خانواده از ناراحتی‌هام هیچی نمی‌گفتم.

اومدم تو اتاق؛ گفتن چرا اینکار رو کردی؟ امشب میریم مهمونی فردا موهاتو میتراشیدی... منم گفتم:«من که هم باحجابم و هم روسری می‌پوشم، کسی متوجه نمی‌شه اگه شما به کسی نگید. زن داداشم ساکت نشسته بود و فقط گوش می‌کرد.
اون شب که رفتیم مهمونی زن داداشم بین جمع گفت: « آسیه سرتو نشون بده.» رنگ به رنگ شدم؛ تا چند روز با خودم می‌گفتم چرا این حرفو زد؛ من که گفته بودم به کسی نگن، اما کم کم این مسائل برام
#عادی شد.
بعد از سه ماه شیمی درمانی باز به دکتر مراجعه کردم؛ که گفتن دختر شما تا چند ماهی زنده نیست دیگه درمان و دارو و جراحی اثر نمیکنه... بغض کرده بودم اما نمی‌تونستم گریه کنم انگار دلم بدجور گرفته بود که موقع برگشت از دکتر از خیابان که رد می‌شدیم و به حرفای دکتر فکر می‌کرد؛ نوشته ی روی دیوار توجه‌م رو به خودش جلب کرد.
روی دیوار نوشته بود.

«الم یعلم بان الله یری _ آیا نمیدانند که خداوند آنها را میبیند؟»
با دیدن این آیه بغضم ترکید و سیل اشک از چشم‌هام جاری شد...
گفتم: یاالله تو مرا می‌بینی و همین برایم کافیست... خوابم برد، توی خواب روی یک تخت سفید بسیار زیبا بودم یکی گفت تو بهشتی هستی کم غصه بخور وقتی از خواب بیدار شدم انگار تمام خوشی های دنیا مال من بود؛ بیخیال حرف دکتر شدم و به زندگیم ادامه دادم تو این فاصله خیلی‌ها بودند که طعنه میزدن یکی می‌گفت خدا زده، یکی میگفت فلجه و....
می‌گفتن به دروغ گفته سرطان داره از همه سالم تره ، سبحان الله با عصا راه می‌رفتم، ولی باور نمی‌کردن چون ظاهرم اصلا مثل یک بیمار نبود؛ از ته دلم ناراحت می‌شدم و تا دو سه روز به حرفهاشون فکر می‌کردم؛ اما می‌گفتم یا الله می بخشمشون....
«
#انه_قوم_لا_یعلمون » پروردگارا قوم من نمی‌دانند، ولی ازت پاداشش رو می‌خوام....
شروع کردم
#درس دینی خوندن و کامل مدارک تربیت معلم قرآن را گرفتم ، که در مساجد تدریس کنم...
و هر دکتری که می‌شناختم می‌رفتم و داروها رو امتحان می‌کردم و می‌خوردم .
وقتی برادر زاده‌م به دنیا اومد؛ برای انتخاب اسم رای گیری کردیم که اسمش رو چی بذاریم...
من گفتم اسمش رو محمد بذاریم سعدی چون من رو خیلی دوست داشت گفت اسمش رو میذاریم محمد...
یک روز از شدت
#درد تو خونه زمین گیر شده بودم، حتی نمی‌تونستم بلند بشم برم آب بخورم، به زن داداشم گفتم یک لیوان آب بهم می‌دی؟
گفت خودت نمی‌تونی کار کنی؛ دستور هم نده.
احساس کردم قلبم پر از درد شده و هر روز درد و غم و مشکلات بیشتر می‌شد و حال من هم بدتر، اطرافیان
#طعنه میزدن؛ گاهی اوقات حس می‌کردم دیگه اعضای خونواده خسته از این وضعیت هستن و می‌خوان یا بمیرم یا خوب بشم....

#ادامه‌دارد‌ان‌‌شاءالله
@admmmj123
👩‍❤️‍👨♡حُب حلال♡ 👩‍❤️‍👨
🦋🦋🦋 💥#تنهایی..؟☝️🏼️ #نه_الله_با_من_است .... #قسمت_اول السلام علیکم و رحمة الله... ✍🏼من 19سالمه از زمان هدایتم چهار پنچ سالی میگذره الحمدالله به اذن پروردگارم میخوام داستان هدایتم برای خواهران و برادرانم بگم امیدوارم تسکینی ای برای همه باشد ان شاء الله.....…
💥 #تنهایی؟؟☝️🏼#نه_الله_با_من_است..

#قسمت_دوم

✍🏼اون روز گذشت سوژین به مادرم گفته بود که من با یه
#مسلمان اونم از تعصبی هاش میخوام رفاقت کنم مامانم ازم بازجویی کرد منم گفتم مامی تو که انقدر بدبین نبودی فقط واسه تنوع باش بعضی وقتا حرف میزنم مامانمو اونشب قانع کردم ولی خیلی عصبی شده بودم از سوژین رفتم پذیرایی محمد اونجا بود پسر عموم (درواقع منو سوژین خواهرای شیری محمد بودیم اونم برادرما اما اون موقتا که #بی_دین بودیم فقط یه پسر عمو بود)

🌸🍃رفتارهای عجیب
#محمد خیلی وقت بود برام عجیب بود اما یه مدت بود سوژینم برام #عجیب بود حس میکردیم یه چیزی رو دارن ازم پنهون میکنن خیلی عصبی بودم از #فضولی سوژین خوب یادمه گفتم پسر مسخره تو چرا همیشه میای اینجا اونم گفت نمیام پیش تو که این جای سلامته #سوژینم گفت ولش کن میدونم از چی پره من اون موقه ها خیلی عصبی بودم موهاشو از پشت گرفتم گفت به توهیچ ربطی نداره محمد ازهم جدامون کرد بی اهمیتی پیششون رفتم تو اتاق دیدم گوشیم نیست رفتم پایین گوشیمو بیارم صحنه عجیبی دیدم خیلی جا خوردم خلاصه فهیمیدم که محمد و سوژین عاشق همدیگر شدن خیلی ناراحت شدم هیچی نگفتم به هیچ کس #حتی باسوژینم حرف نمیزدم....

🌹مثل همیشه مدرسه و کلاس های موسیقی میرفتیم و همیشه
#مهناز رو میدیدم و از اینکه کنارم #قران میگیرفت ناراحت نمیشدم شمارش رو ازش گرفته بودم با هم شبا #اس_بازی میکردیم اون میدونست من بی دینم اما بعدها میگفت امیدوارم بودم #ایمان بیاری .. یک رور رفتیم خانه باغ عموم اون وقتا اسبمو اونجا نگه میداشتیم منو محمد و سوژین و چند تا از #پسر عمه هام و دختر عمه و عموهام رفتیم اسب سواری من همش مواظب خواهرم بودم که کار اشتباهی با #محمد نکنه اما دیگه شرمی نمونده بود واسه اذیت کردن منم بود یه کاری میکردن که اذیت بشم خلاصه اون روز خیلی ناراحت شدم زنگ به مهناز زدم گریه کردم خیلی گریه کردم گفت این چیزا این #رابطه ها که تو زندگیت عادیه چرا #گریه میکنی من گفتم نمیدونم ولی محمد از بچگی با ما بزرگ شده همش به چشم برادر خودمون نگاش میکنم بعدشم مگه چند سالشونه اونم گفت قربون اسلام برم بازم همون صدایی دل نشین میومد سر تلفن انگار تسیکه دلم بود گفتم قرآنه گفت اره خواهش کردم برام بگیره گفت روژین مطمئنی گفت هیچ وقت انقد مطمین نبودم اونم با #گریه گفت از خدامه...

😭خدای من هیچ وقت انقد ارامش نگرفتم به اندازه ی اون روز اما بازم سر اعتقادات کثیف خودم بودم اما دیگه
#موسیقی آرومم نمیکرد حتی خواهرم سوژین که تمام وجودم بود تنها دلیلم واسه رفتن به کلاس های #موسیقی فقط و فقط مهناز بود....
یه روز خانوادگی میخواستیم بریم بیرون از کوچه خودمون بیرون می اومدیم طبق اخلاق همیشگیم خیلی توجه میکردم به بیرون حس کردم مهناز رو میبینم که داشت به اون خونه خیلی بزرگ میرفت جیگرم اتیش گرفت گفتم مامان وایسا مامان وایسا من چیزی تو خونه جا گذاشته شما برین من با ماشین بابا میایم مامانم گفت تو فقط بهونته رانندگی کنی تازه یاد گرفتی بلای سرخودت میاری منم گفتم به جون تومامان بحث رانندگی نیست

(استغفرالله قسم بزرگم جون مامانم بود) اونم ماشینو نگه داشت و رفت منم دوان دوان خودم رسوندم به خونه بدون اختیار نمیدونم چم شده بود فقط میدونستم حالم خوب نبود بدونه اینکه بدونن در رو باز کرد منم بدونه اینکه بدونم کین گفت
#روژین تو اینجا چیکار میکنی اشکام می اومدن گفتم تو این جا چیکار میکنی گفت اینجا خونه منه خونه پدرم دهنم قفل شد و هرازان سوال....

🌸🍃مهناز گفت
#روژین جان بیا بشین با هم حرف میزنیم منم گفتم نه باید برم از خونه رفتم بیرون تو دلم میگفتم این دختره کیه اون که نظافت چی بود الان تو این محل این #خونه این پدر و مادر اون که به گفته بود با عمه اش زندگی میکنه....؟؟!!؟ ⁉️

#ادامه_دارد_ان‌شاءالله ....

@admmmj123
👩‍❤️‍👨♡حُب حلال♡ 👩‍❤️‍👨
🥀💔 #قلبم_از_فراق_شهادت_سوخت 💔🥀 #قسمت_اول از بچگی آرزوی جهاد و شهادت در دل داشتم  یگانه رویایم این بود که سنگر به سنگر بروم و به خاطر کلمه ای لا اله الا الله بجنگم و شهید شوم در حال بستن و باز کردن چشم هایم فقط صدای تکبیر را در دل خود راه میدادم که میگفتم…
🥀💔 #قلبم_از_فراق_شهادت_سوخت 💔🥀

#قسمت_دوم

گفت بفرمائید بانو مجاهده گفتم من با یه شخصی از مجازی همینطور آشنا شده بودم عکس دوستم براش فرستادم گفتم خودم هستم ولی با یگان دلائلی نشد اون پسر را دوس داشتم ولی به والله واسه این دوسش داشتم که تا منو شاید با اذن الله به آرزو هایم میرسانه جهاد و شهادت ولی اینطوری نبود 
اگر با اینها مشکلی ندارید من قبول میکنم تا با شما ازدواج کنم چند لحظه ای سکوت کرد التبه حق داشت هرکی به جاش بود سکوت میکرد بعد گفت مشکلی ندارد من میخواهم
با شما ازدواج کنم و ان شاءالله برای الله  و دینش جان مال های خود را فدا کنیم و ان شاءالله  فرزندان مجاهد و مجاهده را در این راه تربیه کنیم تا در نسل بعدی ها جهاد و مجاهدت ادامه داشته باشد بانو مجاهده شما بازم از این لحاظ فکر کنید این  راه سختی و رنج  ها زیاد دارد شاید شد که من شهید شدم یا اسیر دشمنان شدم تا آخر عمر باید از من جدا شوید بانو مجاهده من میخواهم با شما در بهشت باشم این دنیا برای ما فقط یک مسیری هست رسیدن به آخرت و من میخواهم در این مسیر شما همراهم باشید و در آخرت در بهشت جاویدان ان شاءالله باهم باشیم و گذشته ها را باید فراموش کنیم و برای شما قول میدم ان شاءالله تا آخرین نفس وظائف های خود را به خوبی  انجام بدم  از چادر پاک  شما  حفاظت کنم  و میخواهم ان شاءالله با هم  مسیر شهادت را دنبال می کنیم

الحمدالله ثم الحمدالله حرف های دلم گفت منم با خوشحالی گفتم من آروز هایم چنین بود شکر از الله که شما آمدین تو زندگیم  گفتم منم به شما قول میدم تا آخرین نفس وظائف های خود را به خوبی انجام بدم و از این چادرم حفاظت کنم تا آخر عمر پای شما میمونم حالا هر روزی هم که پیش شود به خاطر رضای الله تحمل میکنم  ان شاءالله

ابو طلحه گفت خب بانوی مجاهده حاظرین در مسیر جهاد و شهادت همراهم باشید و در بهشت حوری ام باشید منم با خوشحالی گفتم بلی گفت فردا میآییم خواستگاری آمده باشید نمیدونستم چرا ناراحت هستم الله به خواسته ی دلم رسونده بود الحمدالله داشتم همسر یک مجاهد دلیر میشدم شاید احساس گناه داشتم  به یاد اون پسره بودم همش گفتم خدایا برایم صبر بده و هدایتم کن شب خیلی گریه کردم که کاش با اون پسره آشنا نمی شدم و مرتکب گناه نمی شدم  الله متعال برایم حس خوبی داد و داشتم آرامش پیدا میکردم و عکس منو مادرم داده بود به مادر ابو طلحه ابو طلحه میگفت وقتی عکست را مادرم نشون داد برام به والله حس کردم که گویا حوری جنت را دیدم اول هم که شیفته غیرت اخلاقت شده بودم با دیدن عکست کلا مجنونت گشتم  میگفت که شاید نیم ساعتی بدون چشم باز کردن نگاهت کردم  عاشق اون چشم های زیبایت شدم چشای آبی و اون پیشونه بند که به سرت بسته بودی کلمه لا اله الا الله پرچم اسلام را ماشاءالله خیلی خیلی زیبا شده بودی مادرم روشونه هایم زد گفت چ خبره اقا مجاهد ب مادرم گفتم مادر جان دگه برین خواستگاری مجاهیده ام مادرم گفت باشه فردا میریم ان شاءالله ابو طلحه میگفت رفتم قرارگاه  امشب اصلا خوابم نمیامد به دوستام گفتم بریم شهر من به مجاهده ام حلقه میخرم دوستاش هم گفتن دیوانه شدی میخوای گیر بیوفتیم رفته شهر باز ابو طلحه گفته کسی نیاد هم مهیم نیست خودم میرم یکی از دوستاش گفته وایسا من میام از امیر شون اجازه گرفتن  موهای شان زیر پتو های شان مخفی کردن رفتن شهر یه حلقه گرفته بود ابو طلحه میگفت که بعد آمدن از اونجا تا نماز صبح قرآن تلوات میکرد الحمدالله ابو طلحه حافظ قرآن بود و همچنین عالم دین هم بود میگفت که اصلا متوجه نشدم که چند جز قرآن تلات کردم  بعد نماز صبح را خوانده بعد ذکر صبح بازم تلات بعد به مادرش زنگ زده میریم خونه مجاهده ام مادرش گفته زنگ بزنم  براشون چه میگن به ما زنگ زدن مادرم گفت که بیایند بعد اونا هم آمدن مادرم به من  گفت دخترم لباس های خوبت بپوش منم یه لباس ساده و از رنگ سبز زیاد خوشم میامد یک رنگ سبز چادر سرم کردم وضو گرفتم و به دلم داشتم ذکر میگفتم  اوناهم اومده بودن رفتم السلام ورحمت الله وبرکاته گفتم مادرش علیک گفت ابو طلحه سکوت کرده بود منک سرم پایین بود ابو طلحه میگفت نگاهم بهت اوفتاد والله یادم رفت که علیک بگویم سلامت را مادرم دست به شونه هایم زد بعد گفتم وعلیکم السلام ورحمت الله و برکاته بعد الحمدالله از لطف الله نامزدی هم تمام شد بخیرخوشی گذشت و نکاح هم کردیم  الحمدالله

این داستان ادامه دارد با اذن الله
نامزد ابوطلحه المبازر🥀

@admmmj123
👩‍❤️‍👨♡حُب حلال♡ 👩‍❤️‍👨
بسـم‌الله‌الرحمن‌الرحیـــــم #یتیمی_در_دیار_غربت . . قدم های تند و بی‌وقفه اسب،به بال‌هایم پَر میداد تابلندتر پرواز کنم، در آغوش باد همراه با اسبی که از صاحبش سرکش‌تر بود با هیجان افسارش را در انگشتان دخترانه‌ام محکم کشیدم و جانانه اورا به سمت مسیری نامعلوم…
#یتیمی_در_دیار_غربت

#قسمت_دوم

مادرم یکی از مجاهده‌های شجاع ازبکستان بود، و پدرم یکی از دلیر مردان خاڪِ دلیران یعنی افغانستان از ولایت قندهار . روزی که من چشمانم را به این دنیای غریب باز کردم، مادرم در سن ۱۹ سالگی به هنگام دنیا آمدن من دارالفانی را وداع گفت و به دارالباقی شتافت، مادر من شهیده‌ای بود فی‌سبیل‌الله زیرا رسول‌اللهﷺ فرموده‌اند: هرکس که در راه الله هجرت کند و بمیرد شهید است. بعد از شهادت مادرم یکی از زنان مجاهده اهل فاریاب به من شیر داد و مرا بزرگ کرد، بیشتر اوقاتم را در خانه آنها سپری می‌کردم، و گاهی شوهرش را پدر خطاب می‌کردم. کسی که گاهی پدر خطابش می‌کردم یکی از همسنگری‌‌ها و از دوستان صمیمی پدرم بود، هروقت که پدرم برای نصرت برادرانش به سنگر می‌رفت، من به خانه آن‌ها می‌رفتم. پدرم ازدواج مجدد نکرده بود زیرا معتقد بود به وصال دوباره مجاهده شهیدش در آخرت. خواهر و برادرهای رضاعی‌ام کمی حسادت داشتند نسبت به من، چون مادرم توجه خاصی نسبت به من داشت. زندگی‌ام بر همین منوال بود، تا اینکه ۷ بهار از عمرم گذشت و به سن ۷سالگی پا گذاشتم، بعد از اسب سواری با پدرم به خانه بازگشتیم از اسب که پیاده شدم پدرم دستان مبارکش را پدرانه بر سرم کشید.

_میدانی دخترم، امروز خیلی خوش‌حالم از اینکه بیشتر همراهت وقت گذراندم، در چهره‌ زیبایت  تصویر مادر مهربانت را میبینم گوزَل کوچولوی من!

_بوسه‌ای بر سرم نهاد، سوار بر اسب مجاهدانه به سمت معشوق خود فی‌سبیل‌الله چون شاهینی پرکشید. نمی‌دانستم که این آخرین دیدار بین من و پدرم بود ولی حسی غریب وجودم را فرا گرفته بود، حس دلتنگی که در خلوتِ نبود مادرم به قلبم هجوم می‌آورد...🍂

ادامه دارد ان‌شاءالله

#مجاهده_فاریابی🥀
@admmmj123
📜🪶 #خاطرات_خونین 🥀

#قسمت_دوم

بعد از رفتنِ دخترها، به سمت رودخانه حرکت کردم. مُشتی آب به‌صورتم پاشیدم و دست خیسم را روی موهایم کشیدم. به آسمان چشم دوختم؛ هوا رو به تاریک‌شدن بود. تا برادرها نگران نشدند باید برمی‌گشتم. موتور را قبل از هواخوری کنار درختی پارک کرده بودم. آن‌جا رفتم و سوار شدم.
در مسیر، گفتگوی چند دقیقه پیش در ذهنم معکوس می‌شد. سؤال‌ها در سرم ردیف شدند:
چرا باید در کشور اسلامی به خواهران مسلمان ظلم شود؟ چرا باید دختری به اجبار خانواده، با شخصی که تفاهم فکری و عقیدتی ندارد ازدواج کند؟ این همه ظلم و جنایت بس نیست؟ چرا باید دختری که سلاح‌اش در برابر فتنه‌ها حجاب است، بر اساس میل دیگران آن را کنار بگذارد؟ سردرگُم آهی سردادم. الله خودش به حال آن خواهر رحم کند.
برای تغییرِ روحیه‌ام آن‌جا رفته بودم؛ اما با حالی پژمرده‌ و قیافه‌ای شکست‌خورده به سمت خانه‌ی علی می‌راندم. با ذهنی درگیر وارد خانه شدم.
_ «چی شد محمد! تنهایی کیف کردی؟ ولی عجب جایی بود داداش! فکر کنم خیلی بهت خوش گذشته... اخی کجا غرق شدی با توأم؟!»
صدای محمود بود که رشته افکارم را پاره کرد. به او نگاه کردم:
«هان...! اره... یعنی خوب بود.»
با ورود امیر یعقوب، حرف محمود در دهانش ماند. امیر کنارم نشست، بعد از احوال‌پرسی گفت:
«محمدجان، چرا ناراحتی؟ چیزی شده؟»
_ «نه چیزی نشده... فقط یه سؤال دارم.»
_«خب بپرس ببینم.»
با کمی این‌پا و آن‌پا کردن پرسیدم:
«جهاد برای چیه امیرصاحب؟!»
دستی روی شانه‌ام زد و گفت:
«سؤالتو جواب میدم؛ ولی خودت ماشاءالله حافظ و عالمی. حتما جوابشو بهتر می‌دونی.»
_ «درسته؛ ولی می‌خوام شما جواب سؤالمو بدین تا راهی رو پیدا کنم...»
امیر نگاهی پرسش‌گرانه به من انداخت و تبسمی کرد:
«جهاد برای دفعِ ظلمه؛ برای پیاده‌کردنِ شریعت الهی در دنیاست؛ برای حفظ عزت و آبرو و ناموس مسلمانانه. جهاد می‌کنیم تا پاهای دراز شده در سرزمین‌های اسلامی و گردن‌های افراشته‌شده علیه دین اسلام رو قطع کنیم تا جرئت نکنن علیه مسلمانان حیله کنن.»
تشکّر کردم.
_ «حالا نمی‌خوای بگی چرا این سؤال رو پرسیدی؟»
_ «چرا می‌گم.»
به اتاق شلوغ و مجاهدهای سرخوش اشاره کردم:
«ولی این‌جا نمیشه... اگه اجازه بدین تو حیاط حرف بزنیم.»
به حیاط رفتیم و گوشه‌ایی را برای صحبت اختصاص دادیم. به چشم‌هایش نگاه کردم و ماجرا را توضیح دادم:
_ «امروز با بچه‌ها رفته بودیم اطراف رو بگردیم که به یه روستای خیلی باصفایی رسیدیم. علی گفت که منطقه دشمنه و نریم. ولی اون مکان منو مسحور کرده بود. تنهایی رفتم. بعد از قدم‌زنی، کنار رودخونه صدای گریه‌ی دختری رو شنیدم. حرف‌هاش که با خدا می‌گفت به دلم نشست، برای همین کمی اون‌جا ایستادم و گوش دادم. راستش نمی‌دونم ولی الله شاهده که حس کردم مخاطب اون حرف‌ها منم... الآن یه درد غریبی کل وجودمو گرفته...»
توضیح‌دادن برای من در آن لحظه سخت‌ترین کار دنیا محسوب می‌شد. عرق از پیشانی‌ام جاری شده بود. با شرمندگی ادامه دادم:
«از حرفاش معلوم بود یه مجاهده‌ست و فردا هم عروسی‌شه... فهمیدم این ازدواج به جبر خونواده‌شه، اونم با یه مرتدِ از خدا بی‌خبر! برای همین خیلی سردرگمم.»
امیر چشم به زمین دوخت و غرق در افکارش شد. از او پرسیدم:
«امیرصاحب مگه ما به‌خاطر شریعت الله و چادرِ همین خواهرا هزاران شهید ندادیم؟ چقدر سختی کشیدیم تا به الآن برسیم. این انصافه که در حق خواهرامون اینطوری ظلم بشه؟!»
_ «چی بگم محمدجان؟ واقعا دلم گرفت. الله خیر کنه.»
مصمم گفتم:
«خب امیرصاحب... من... من می‌خوام فردا برم اون روستا...»
امیر با دقت نگاهم کرد تا بداند چه چیزی در سر دارم. ادامه دادم:
_ «امشب هم استخاره می‌کنم تا ببینم خواستِ الله چیه.»
لبخندی زد و گفت:
«باشه ان‌شاءالله. پس اگه خیر بود با هم میریم کمک اون خواهر؛ اینم یه نوع جهاده.»
با روحیه‌دادن امیر یعقوب انگیزه گرفتم و خوشحال شدم.

                              ***

اسما

شبِ حنابندانم بود و خانه هم بسیار شلوغ. خودم را به اتاق تاریک و نمورم رساندم. گوشه‌ای کز کردم. اشک‌ها به پهنای صورتم جاری شدند.
آیندهٔ پیش‌ رویم گنگ و نامعلوم بود. رو به قبله کردم؛ برای هزارمین بار از الله یاری خواستم تا در این لحظات پایانی به دادِ دلم برسد.
مادر وارد اتاق شد و با لحن سردی گفت:
«دختر عزا گرفتنت تموم نشد؟ تو که هنوز آماده نشدی! پاشو... خونواده عزیز اومدن می‌خوان دستاتو حنا کنن.»
دست به دامن‌اش شدم و با اصرار گفتم:
«مامان‌جان تو رو خدا با من این‌کارو نکنین. من نمی‌خوام با پسر بی‌دینی مثل عزیز ازدواج کنم... من برای خودم هدف و آرزو دارم. به‌خدا این ظلمه...»
👩‍❤️‍👨♡حُب حلال♡ 👩‍❤️‍👨
#برای_تو_مینویسم! داستان ارسالی از اعضای کانال یکی از دل نوشته های زوجه اسیر برای زوج اسیرش ! #قسمت_اول برای تو مینویسم! بلی ای قهرمان زندگی ام برای تو مینویسم حالانکه میدانم نمیتوانی بخوانی اما باز هم برایت مینویسم تو تنها کسی هستی که توسط او از شر فتنه…
#برای_تو_مینویسم!
داستان ارسالی از اعضای کانال

#قسمت_دوم

ای قهرمانم و ای مجاهدم فقد چندی دیگر صبر داشته باش و بر الله توکل کن ان شاءالله فتح الله قریب است تو تنها نیستی صد ها برادران و خواهران اسیر دیگر ما برای نصرت دین و فتح دین شب ها دست به دعا نشسته اند برادران مجاهد ما بخاطر آزادی شما از خون های شان تیر هستند و هر روز میکوشند تا راهی برای آزادی اسیران پیدا کنند برادران من کسانی هستن که در میدان های قتال و جهاد خون میدهند و خود را بخاطر عزت و سربلندی و عفت ما تکه تکه میکنند  برادران من مجاهدین فی سبیل الله هستن و ما خواهران ناموس اسلام و مجاهدین فی سبیل الله هستیم برادران من میکوشند تا ناموس های شان را از بند دشمنان دین آزاد سازند فقد باید صبور بود، و صد ها یتیم و بیوه های شهدای ما دست به طرف درگاه رب منان ما بالا کرده اند که الله این دین را پیروز گرداند و همچنان زوجات مجاهدین اسیر ما که روز شب در کوشش این اند که اولاد های شان را تربیت کنند که انتقام همه ظلم ستم که بالای مسلمین شده است بیگیرند آیا الله این همه را نادیده میگیرد؟ نه هرگز نه!!!
ای قهرمانم ای نور چشم و تاج سر مسلمین، ای نور امید در هنگام ناامیدی ها، ای شیر مرد، ای قله سربه فلک کشیده بر صبر و ثبات و یقینت بمان که سوگند به پروردگارم تو بر حق هستی!
ای مجاهدم به تو میبالم تو ای آن کسی که وصفت را نمیدانم چگونه توصیف کنم.. شیــرمرد مجـاهد، در حالیکه تمام واژه های خوبی که در برابرت سر تسلیم فرود می آورند. چگونه توصیف کنم در حالیکه لقب زیبای مجاهدت زیباتر از هر واژه است.
بلی! چگونه هیبتت را توصیف کنم که تمام دنیا را لرزانده است و خواب شیرین ملحدان را به کابوس وحشتناک مبدل کرده است. چگونه توصیفت کنم در حالیکه حوریان بهشتی آرزوی تورا دارند!
بلی! لفظ هایم کم اند در برابر بزرگی ات ای شیر مرد مجاهد...
بلی ای قهرمانم شرع الله سبحانه و تعالی خون میخواهد قربانی و صبر استقامت میخواهد نه ادعا و نه نشستن نه شکم پروری و چابلوسی برای طواغیت بلکه شریعت الله علم و عمل و مردانگی  میخواهد پس کوشش کن ثابت بسازی که نه تنها ادعای مجاهد بودن را میکنی بلکه ثابت میسازی یک مجاهد حقیقی هستی و حاضر به هر گونه قربانی هستی!
ای قهرمانم ای مجاهد ای کسی الله به تو منت نهاده و تو را جزو کسانی قرار داده که حتی خوابت اجر دارد بس قدر خودت را بدان و افتخار کن که در این راه هستی و نگذار شیطان های انس و جن تو راه از این راه بازدارند و با فتنه ها تو را از جهاد نامید کنند و بدان که باد برگ های زرد را از برگ های سبز جدا میکند پس مواظب باش که از بین سبز ها جدا نشوی...
ای قهرمانم میدانم میخاهی ازین دسته کسان باشی"کسانی که هجرت میکنند به طرف جهاد وآرزویشان شهادت فی سبیل الله هست و آنها قطعا به آرزوی‌شان میرسند و ارواحشان برپرندگان سبز رنگ دربهشت میچرند" و برای بودن مثل چنین اشخاص باید سختی ها قربانی ها اسارت گرسنگی تشنگی دوری از دوستان و فامیل و صد ها مشکلات دیگرا این دنیا را در این راه باید تحمل کرد.
ای قهرمانم ازت میخاهم تا از جمله غربا باشی غرباء كسانی هستند كه خلوت شب تنها رفيق آنها است، چون تنها لحظه آرام از سخنان و شبهات و طعنه های اطرافيان است....غرباء شب را دوست دارند، چون با الله شان درد و دل ميكنند، برای غرباء شبها و تاريكی اش دلگير كننده نيست، چون دردها وغم هايشان را با مولايشان و وكيلشان نجوا ميكنند....غرباء چشمانشان فقط برای يك ذات میگريد، آنهم اللّه واحد و قهار..... غرباء كسانی اند كه در مقابل طواغيت سرخم نكرده اند..... غرباء سيلی پدر را خورده اند؛ دشنام مادر و تهديداتشان را با جان و دل خريده اند، فقط برای رضايت مولايشان
ای قهرمان غريبم، تورا لقاء ربت در بهشت كافی است و آنان را عذاب الله پس غمگین نباش!

#ادامه_دارد...

@admmmj123