👩‍❤️‍👨♡حُب حلال♡ 👩‍❤️‍👨
6.76K subscribers
1.97K photos
1.15K videos
37 files
763 links
اینستاگرام
https://www.instagram.com/admmmj123?r
=nametag

کانال دوم ما👇
@ADMMMJ1234
Download Telegram


📜🪶 داستانِ #خاطرات_خونین 🥀

#مقدمه

زمزمه‌ی آزادی از زیر یوغِ استعمارگران به گوش می‌رسد. عطر خاک نمناک با خونِ شهدا در هوا می‌پیچد. بانگ طبلِ خیزش بلند می‌شود و نسلی نو از جوان‌مردانِ بی‌نظیر و باایمان از جا برمی‌خیزند.
بار دیگر حماسه‌ای جدید در بطنِ تاریخ رسم می‌شود و اشتیاقِ جهاد و شهادت را در صفحه‌ی قلب‌ها حک می‌کند.

آفرین بر شما باد ای‌‌سلحشورانِ هستی؛
شما با اعتقادِ راسخ و با قدرتِ ایمان خود توانستید دل‌های مرده را در روزهای جور و ستم زنده و شورِ حماسی را در قلب جهان محقق سازید.
با ندای "الجهاد" چشمان مسلمان مظلوم برای ظهور عدلِ عمری و قیامِ حسینی به شما دوخته شد؛ آن‌گاه که دانستند هدف و غرضی جز چشیدنِ شهد شهادت و رسیدن به مهد جنّت ندارید.
ای مجاهد حق! در سحرگاهان استغاثه می‌کردی تا فشارها و تنگناها از امّت برطرف و ملّت از خواب غفلت برخیزد. برای تحقق این هدف حق، خداوند تعدادی را برای همراهی با تو گلچین کرد تا آرامش و قوّتِ قلبت باشند.
خوشا به سعادتت که به عشق جمال یار رسیدی و حسرت را برای بازماندگان برجای نهادی. دوستانت را بعد از خود فراخواندی تا در آن سرای ابدی نیز هم‌قرین باشید.
بعد از رفتنت فراموش نخواهیم کرد که برای یک‌پارچه شدن امّت و متصل‌کردنِ دل‌های منفصل‌شده چه‌ها کردی. تلاش‌های بی‌دریغ و بی‌حد تو امروز ثمر داد و افغان زمین مهدِ اسلام گشت.
الحمدلله رب العالمین.

آنچه که پیش رویِ دیدگان پُر مهرتان قرار دارد، چکیده‌ای از جور ظالمان و واقعیتِ تلخ امّت محمّدﷺ است؛ باز تاریخ غیورمردان در عصرِ معاصر ما تکرار خواهد شد.

بار دیگر نویسنده‌ی محبوب، مجاهده‌ فاریابی دست به قلم می‌شود و داستان دیگری را برای شما گرامیان عرضه می‌نماید؛ تا با صفحاتِ زندگی مظلومان امّت آشنا شده و دل‌ها برای ایجاد حماسه‌ای دیگر و شور نبردی تاریخ‌ساز به تپش درآید؛ تا آن‌گاه که وصال یار به تحقق بیافتد.
👩‍❤️‍👨♡حُب حلال♡ 👩‍❤️‍👨
📜🪶 داستانِ #خاطرات_خونین 🥀 #مقدمه زمزمه‌ی آزادی از زیر یوغِ استعمارگران به گوش می‌رسد. عطر خاک نمناک با خونِ شهدا در هوا می‌پیچد. بانگ طبلِ خیزش بلند می‌شود و نسلی نو از جوان‌مردانِ بی‌نظیر و باایمان از جا برمی‌خیزند. بار دیگر حماسه‌ای جدید در بطنِ تاریخ…
✿بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم✿

📜🪶
#خاطرات_خونین 🥀

#قسمت_اول

آفتاب درخشان آسمانِ سرزمین اسلامی در حال نورافشانی بود و در دلِ خود رازهای تاریخی را گنجانده بود. تکّه‌ ابری سفید با وزش تند باد پریشان‌شده و به‌ سویی می‌رفت تا این‌که از دیده‌ها پنهان شد. شاخه‌های خمیدهٔ درختان متواضعانه جایی را برای زندگی پرندگان مهیا کرده و داستان ترقّی و تنزّل ملّت‌ها را روی برگ‌های خود مکتوب می‌کردند.
در روزهای سُرخِ جنگ و نزاع میان حق و باطل، همراه برادران برای انجام مأموریتی عازم روستایی در شهر زیبای فاریاب شده بودیم. در خانه‌ی یکی از مجاهدها به اسم علی به سر می‌بردیم. چند روزی از انجامِ عملیات می‌گذشت و جراحت‌های ما رو به بهبودی بود؛ اما هیچ مرهمی زخمِ سینه و قلب سوخته را آرام نمی‌کرد الاّ دیدار عشق.
گوشه‌نشینی مجاهدین را از پای درمی‌آورد؛ برای تحرّک و تمرین و رفتن به سنگر دل‌های ما بی‌قرار شده بود.
وقت عصر، سکوت حاکم در اتاق بی‌رمق‌مان کرده بود. باکسالت اطراف را از زیر نگاه گذراندم؛ یکی در حال گرداندن تسبیح بود و دیگری مگسی را به هوا می‌پراند. علی بی‌حوصله بلند شد و گفت:
«برادرا بریم بیرون یه گشتی بزنیم. اطراف روستا رو هم بهتون نشون بدم تا روحیه‌تون عوض بشه.»
گل از گلِ دوستان شکفته شد. مسرورانه بلند شدند. همه اظهار خوشحالی می‌کردند. من هم دست کمی از آن‌ها نداشتم و گفتم:
«حرف دل‌مون رو زدی علی‌جان؛ راستش دلِ من یکی خیلی گرفته بود.»
با سروصدا و شوخی سوار موتورهای خود شدیم و یک‌راست به سمت بیرون روستا راندیم.
 فصل بهار بود. فصل سرزندگی و شادابی که فضای روستا را بسیار زیبا کرده بود. گل‌های رنگین در دشت وسیع به همراه سرسبزی باطراوت خودنمایی می‌کردند و ذهنم را به سمت زادگاه‌ام هرات می‌کشاندند.
از روستا دور شده و نزدیک روستای دیگری رسیدیم. منظرهٔ طبیعی این روستا چشم‌نوازتر و خیره‌کننده‌تر از روستاهای اطراف بود. موتور علی ایستاد. کنار او ایستادیم. با لحنی سرد گفت:
«بچه‌ها این روستای مزدورانِ آمریکایی‌ئه؛ باید برگردیم.»
قبل از حرکت گفتم:
«این‌جا خیلی قشنگه... شماها برگردین. من می‌خوام کمی قدم بزنم، بعد میام.»
علی با حیرت گفت:
«محمدجان مگه میشه تو رو این‌جا تنها بزاریم و برگردیم؟!»
برای اطمینان گفتم:
«برادرِ من، نترس؛ من الله رو دارم که محافظمه، بعدِشم، مگه نمی‌تونم از خودم دفاع کنم؟! ناسلامتی بنده مجاهدم!»
برای ختمِ قائله محمود گفت:
«باشه؛ دیر نکنیا...»
_ «به روی چشم...»
هم‌سنگری‌ها رفتند. وقتی تنها شدم خوب اطراف را وارسی کردم. فضای دل‌انگیزی بود؛ هوای مطبوع عصر هوش از سرم می‌پراند. کبوترها در حال پرواز، برگ‌های رقصانِ درخت‌ها و پروانه‌های عشوه‌گر اطراف، آوای خوش قناری‌ها، آبی زیبای آسمان و جریان رودِ خروشان...
از مسیر خود دور شده بودم. پاهایم مرا بی‌جهت سوق می‌دادند و پیش می‌رفتم. در آن طبیعتِ خدادادی صدای ضعیفی توجه‌ام را جلب کرد. هق‌هقِ گریه‌‌‌ای را درهم آمیخته با آهنگِ جریان آب، تشخیص دادم.
آرام به سوی صدا قدم برداشتم. گوش‌هایم تیزتر شدند؛ گویا آن آوایِ خفیف از آنِ دختری بود که در حال مناجات، تضرع می‌کرد. جلوتر رفتم.
کنار رودخانه دختری پوشیده در چادر مشکی روی زمین نشسته بود. در دستش پرچم کوچک اسلام و کنارش سطلی آب قرار داشت. سرش پایین بود و پرچم را به چشم‌هایش می‌فشرد و گریه و زاری می‌کرد.
کنار درختی که با فاصله زیاد از او قرار داشت ایستادم. همان لحظه دختر دیگری آن‌جا آمد. صدا زد:
«اسما... اسما کجایی دختر؟!»
نزدیکش شد:
«از صبح تا الآن اینجا نشستی؟! بیا بریم خونه، مامان نگران شده.»
دختری که نامش اسما بود با تشر گفت:
«اومدم برای چند لحظه از اون زندان آزاد بشم؛ دلمو خالی کنم و کسی بهم نگه گریه نکن. این بغض راه گلومو بسته و داره خفه‌ام می‌کنه...»
باز چون ابر بهاری شروع به گریستن کرد. با صدای گرفته التماس‌گونه گفت:
«بشرا من نمی‌خوام با اون مَردک ازدواج کنم، به کی بگم آخه؟!»
دختر کنارش نشست و با اصرار گفت:
«می‌دونم اسماجان خُب چاره چیه؟! فردا هم عروسیته... حالا سخت نگیر، خدا رو چه دیدی شاید هدایتش کرد!»
_ «من خیلی تلاش کردم خودت که دیدی!... بعدِ اون مراسم نامزدی کوفتی چقدر باهاش حرف زدم تا راهش رو جدا کنه، قلاده‌ی آمریکایی‌ها رو از گردنش بیرون کنه! گفتم توبه کن و نمازهاتو بخون... ولی اون همش به الله و رسولش کفر میگه. به مقدسات اسلام و قرآن توهین می‌کنه. علما و مجاهدها رو فحش میده... خودت مگه نشنیدی اون روز به مادر چی گفت؟! از من می‌خواد که بعد عروسی حجابمو که دستور اسلامه کنار بزارم و پوشش غربی‌ها رو انتخاب کنم... مگه من می‌تونم شرع رو زیر پام بزارم هان؟!... اصلا نمی‌خوام باهاش ازدواج کنم. به کی بگم تا بفهمه؟!»
_«باشه حالا برگردیم خونه تا دوباره شرّی به پا نشده.»
ادامه دارد...
@admmmj123
📜🪶 #خاطرات_خونین 🥀

#قسمت_دوم

بعد از رفتنِ دخترها، به سمت رودخانه حرکت کردم. مُشتی آب به‌صورتم پاشیدم و دست خیسم را روی موهایم کشیدم. به آسمان چشم دوختم؛ هوا رو به تاریک‌شدن بود. تا برادرها نگران نشدند باید برمی‌گشتم. موتور را قبل از هواخوری کنار درختی پارک کرده بودم. آن‌جا رفتم و سوار شدم.
در مسیر، گفتگوی چند دقیقه پیش در ذهنم معکوس می‌شد. سؤال‌ها در سرم ردیف شدند:
چرا باید در کشور اسلامی به خواهران مسلمان ظلم شود؟ چرا باید دختری به اجبار خانواده، با شخصی که تفاهم فکری و عقیدتی ندارد ازدواج کند؟ این همه ظلم و جنایت بس نیست؟ چرا باید دختری که سلاح‌اش در برابر فتنه‌ها حجاب است، بر اساس میل دیگران آن را کنار بگذارد؟ سردرگُم آهی سردادم. الله خودش به حال آن خواهر رحم کند.
برای تغییرِ روحیه‌ام آن‌جا رفته بودم؛ اما با حالی پژمرده‌ و قیافه‌ای شکست‌خورده به سمت خانه‌ی علی می‌راندم. با ذهنی درگیر وارد خانه شدم.
_ «چی شد محمد! تنهایی کیف کردی؟ ولی عجب جایی بود داداش! فکر کنم خیلی بهت خوش گذشته... اخی کجا غرق شدی با توأم؟!»
صدای محمود بود که رشته افکارم را پاره کرد. به او نگاه کردم:
«هان...! اره... یعنی خوب بود.»
با ورود امیر یعقوب، حرف محمود در دهانش ماند. امیر کنارم نشست، بعد از احوال‌پرسی گفت:
«محمدجان، چرا ناراحتی؟ چیزی شده؟»
_ «نه چیزی نشده... فقط یه سؤال دارم.»
_«خب بپرس ببینم.»
با کمی این‌پا و آن‌پا کردن پرسیدم:
«جهاد برای چیه امیرصاحب؟!»
دستی روی شانه‌ام زد و گفت:
«سؤالتو جواب میدم؛ ولی خودت ماشاءالله حافظ و عالمی. حتما جوابشو بهتر می‌دونی.»
_ «درسته؛ ولی می‌خوام شما جواب سؤالمو بدین تا راهی رو پیدا کنم...»
امیر نگاهی پرسش‌گرانه به من انداخت و تبسمی کرد:
«جهاد برای دفعِ ظلمه؛ برای پیاده‌کردنِ شریعت الهی در دنیاست؛ برای حفظ عزت و آبرو و ناموس مسلمانانه. جهاد می‌کنیم تا پاهای دراز شده در سرزمین‌های اسلامی و گردن‌های افراشته‌شده علیه دین اسلام رو قطع کنیم تا جرئت نکنن علیه مسلمانان حیله کنن.»
تشکّر کردم.
_ «حالا نمی‌خوای بگی چرا این سؤال رو پرسیدی؟»
_ «چرا می‌گم.»
به اتاق شلوغ و مجاهدهای سرخوش اشاره کردم:
«ولی این‌جا نمیشه... اگه اجازه بدین تو حیاط حرف بزنیم.»
به حیاط رفتیم و گوشه‌ایی را برای صحبت اختصاص دادیم. به چشم‌هایش نگاه کردم و ماجرا را توضیح دادم:
_ «امروز با بچه‌ها رفته بودیم اطراف رو بگردیم که به یه روستای خیلی باصفایی رسیدیم. علی گفت که منطقه دشمنه و نریم. ولی اون مکان منو مسحور کرده بود. تنهایی رفتم. بعد از قدم‌زنی، کنار رودخونه صدای گریه‌ی دختری رو شنیدم. حرف‌هاش که با خدا می‌گفت به دلم نشست، برای همین کمی اون‌جا ایستادم و گوش دادم. راستش نمی‌دونم ولی الله شاهده که حس کردم مخاطب اون حرف‌ها منم... الآن یه درد غریبی کل وجودمو گرفته...»
توضیح‌دادن برای من در آن لحظه سخت‌ترین کار دنیا محسوب می‌شد. عرق از پیشانی‌ام جاری شده بود. با شرمندگی ادامه دادم:
«از حرفاش معلوم بود یه مجاهده‌ست و فردا هم عروسی‌شه... فهمیدم این ازدواج به جبر خونواده‌شه، اونم با یه مرتدِ از خدا بی‌خبر! برای همین خیلی سردرگمم.»
امیر چشم به زمین دوخت و غرق در افکارش شد. از او پرسیدم:
«امیرصاحب مگه ما به‌خاطر شریعت الله و چادرِ همین خواهرا هزاران شهید ندادیم؟ چقدر سختی کشیدیم تا به الآن برسیم. این انصافه که در حق خواهرامون اینطوری ظلم بشه؟!»
_ «چی بگم محمدجان؟ واقعا دلم گرفت. الله خیر کنه.»
مصمم گفتم:
«خب امیرصاحب... من... من می‌خوام فردا برم اون روستا...»
امیر با دقت نگاهم کرد تا بداند چه چیزی در سر دارم. ادامه دادم:
_ «امشب هم استخاره می‌کنم تا ببینم خواستِ الله چیه.»
لبخندی زد و گفت:
«باشه ان‌شاءالله. پس اگه خیر بود با هم میریم کمک اون خواهر؛ اینم یه نوع جهاده.»
با روحیه‌دادن امیر یعقوب انگیزه گرفتم و خوشحال شدم.

                              ***

اسما

شبِ حنابندانم بود و خانه هم بسیار شلوغ. خودم را به اتاق تاریک و نمورم رساندم. گوشه‌ای کز کردم. اشک‌ها به پهنای صورتم جاری شدند.
آیندهٔ پیش‌ رویم گنگ و نامعلوم بود. رو به قبله کردم؛ برای هزارمین بار از الله یاری خواستم تا در این لحظات پایانی به دادِ دلم برسد.
مادر وارد اتاق شد و با لحن سردی گفت:
«دختر عزا گرفتنت تموم نشد؟ تو که هنوز آماده نشدی! پاشو... خونواده عزیز اومدن می‌خوان دستاتو حنا کنن.»
دست به دامن‌اش شدم و با اصرار گفتم:
«مامان‌جان تو رو خدا با من این‌کارو نکنین. من نمی‌خوام با پسر بی‌دینی مثل عزیز ازدواج کنم... من برای خودم هدف و آرزو دارم. به‌خدا این ظلمه...»
دوستان عزیزم حتما قبل از داستان #خاطرات_خونین . داستانِ #یتیمی_در_دیار_غربت را مطالعه کنید🌸🤍
👩‍❤️‍👨♡حُب حلال♡ 👩‍❤️‍👨
📜🪶 #خاطرات_خونین 🥀 #قسمت_دوم بعد از رفتنِ دخترها، به سمت رودخانه حرکت کردم. مُشتی آب به‌صورتم پاشیدم و دست خیسم را روی موهایم کشیدم. به آسمان چشم دوختم؛ هوا رو به تاریک‌شدن بود. تا برادرها نگران نشدند باید برمی‌گشتم. موتور را قبل از هواخوری کنار درختی پارک…
📜🪶 #خاطرات_خونین 🥀

#قسمت_سوم

محمد

وقت نماز صبح، با رویای زیبایی که دیشب دیده بودم، سر از پا نمی‌شناختم. قلبم با شوق می‌کوبید. باید به آن روستا می‌رفتم و می‌فهمیدم چه باید بکنم. دست‌هایم را بلند کردم و از الله نصرت خواستم:
    "یاالله، خودت اسباب رو فراهم کن و منو تو این راه تنها نذار. هر چی مصلحت و خیره مقابلم بذار. یاالله راهم پر از خاره، ثابت‌قدمم کن..."
امیر یعقوب پیشم آمد و گفت:
«چی شد دلاور؟ استخاره کردی؟»
_ «آره. یه خواب خیلی عجیبی دیدم.»
_ «خیر باشه!»
_ «خیره امیر... خواب دیدم که همراه همون دختر تو مسجدیم؛ روبه‌رومون رسول‌اللهﷺ نشسته بودن و خطبه نکاحمون رو می‌خوندن... اون‌قدر خوشحال بودیم که احساس می‌کردیم تو بهشتیم!»
امیر خنده‌ای کرد و به شانه‌ام زد:
_ «خواب مبارکیه. الآن باید حتما بری. بدون الله تنهات نمی‌زاره.»
_ «حتما ان‌شاءالله.»
بعد از مکث گفت:
«راستی محمدجان، یادت نره قیافه‌ات رو تغییر بدی. یه لباس معمولی بپوش تا مشکلی برات پیش نیاد. می‌دونی که اون منطقه برای ما امن نیست.»
چشمی کردم که باز دوباره تأکید کرد تا کاری که توجه دیگران را برانگیخته می‌کند انجام ندهم. قرار گذاشت که بیرون روستا با برادرها منتظرم می‌مانند تا اگر نیاز به کمک داشتم به موقع برسند.
این لطفش را هرگز فراموش نخواهم کرد؛ استادم بود و مرا مثل پسر خودش می‌دانست و از هیچ کار خیری دریغ نمی‌کرد.
خودم را آماده کردم. قبل از خروج سلاح کوچک و چاقوی ضامن‌دارم را برداشتم و جاساز کردم. به نزد امیر رفتم:
_ «استاد دعام کنی و هرچی خیره برامون پیش بیاد.»
آغوشش را برایم باز کرد:
«برو که در پناه خدایی. ما هم بعدِ شما حرکت می‌کنیم.»
برای این‌که تنها نباشم محمود را همراهم فرستاد. هر دو سوار موتور خود شدیم و از روستا بیرون رفتیم.
وقتی به مقصد رسیدیم، صدای موسیقی سرسام‌آور بود. گوشه‌ای که جلب توجه نکند ایستادیم و اطراف را زیر نظر گرفتیم. به اجبار آن اَنکرُالاصوَات را تحمل می‌کردیم.
شخصی را آن‌جا دیدم و فهمیدم داماد همان است. با ماشین گران‌قیمتش کنار خانه‌ایی ایستاده بود و با تعدادی از مردها می‌گفت و می‌خندید.
محمود گفت:
«محمد حالا باید چیکار کنیم؟»
ذهنم قفل کرده بود. با خنده گفتم:
«والا خودمم نمی‌دونم.»
_ «چطوره دومادو بدوزدیم! هان؟!»
قهقه‌ایی زدم:
«اره فکر خیلی خوبیه!»
محمود به حرف خودش خندید. بعد گفت:
«فکر کنم دوماد همون خوشتیپه باشه. چه تیپی زده! مثل میمون کرده خودشو.»
_ «نگو گناهه!»
_ «بابا من به چهره‌اش نگفتم که، اون تیپ کاکل‌زریش رو میگم.»
_ «باشه اخی. حالا اینا رو ویل کن فقط دعا کن الله یاری‌مون کنه.»
_ «باشه داداش»
لحظات طولانی را آن‌جا ماندیم. اطراف شلوغ بود و افراد زیادی از دولتی‌ها آن‌جا حضور داشتند. هیچ راهی برای نجات آن دختر وجود نداشت. مضطرب بودم و صدای موسیقی حالم را خراب می‌کرد. خود را سخت باختم. رو به محمود کردم:
«محمود بیا برگردیم. اینجا داره اذیتم می‌کنه.»
محمود با حیرت پرسید:
«پس مأموریتت چی؟»
_ «هیچی... الله خودش خیر کنه. کاری از دستمون برنمیاد.»
به ناچار قبول کرد.
به سمت همان رودخانه رفتیم. وقتی آن‌جا رسیدیم به او گفتم:
«محمودجان تو برو، به امیر هم بگو که منتظر نمونن. من بعدأ میام و توضیح میدم.»
محمود پذیرفت. خداحافظی کرد و رفت. آبی به صورتم زدم. اطراف را پاییدم؛ در آن وقت ظهر پرنده‌ای پر نمی‌زد چه برسد به تردد بنی بشری!
بی‌قرار بودم و نمی‌توانستم آن منطقه را ترک کنم. بعد از خواندن نماز، افکارم را به‌خاطره‌های مشترک با هم‌سنگری‌های شهیدم در سال‌های نه چندان دور در شهرم هرات سوق دادم.

                                  ***

اسما

بعد از دعا، خواب چشم‌هایم را ربود. خود را در مسجدی ساده دیدم. شخصی با پوشش مجاهدها کنارم بود و مقابل ما فردی بسیار نورانی نشسته بود. کلمه‌های عربی بر زبانش جاری بود؛ گویا خطبهٔ نکاح می‌خواند. آن شخص خوش‌سیما بلند شد و مقابلم ایستاد. تبسمی کرد و فرمود:
«مبارکت باشه دخترم. وقتی به الله توکل کنی، خودش کارت رو درست می‌کنه.»
اشک‌هایم جاری شدند. با گریه گفتم:
«اجازه بدین دستتون رو ببوسم یارسول‌اللهﷺ...»

ناگهان از خواب پریدم. فضا آکنده با آوای خوشِ اذان بود. شور و شعفی خاص درونم را دربرگرفت. قلبم نوید آمدن امدادِ الهی را می‌داد. با اعتماد به خدا منتظر فرجی از جانب او شدم.
نزدیک ظهر روستا در خوشی فرو رفت و صداهای گوش‌خراش آهنگ‌های ناموزونِ موسیقی اطراف را پر کرد. بشرا به همراه عالیه و آسیه(خواهرهای عزیز) وارد اتاق شدند.
👩‍❤️‍👨♡حُب حلال♡ 👩‍❤️‍👨
📜🪶 #خاطرات_خونین 🥀 #قسمت_سوم محمد وقت نماز صبح، با رویای زیبایی که دیشب دیده بودم، سر از پا نمی‌شناختم. قلبم با شوق می‌کوبید. باید به آن روستا می‌رفتم و می‌فهمیدم چه باید بکنم. دست‌هایم را بلند کردم و از الله نصرت خواستم:     "یاالله، خودت اسباب رو فراهم…
-ایـمان:
📜🪶
#خاطرات_خونین 🥀

#قسمت_چهارم

اسما

وارد آرایشگاه شدم؛ با حالی دگرگون، ذهنی مغشوش و تنی که مورمور می‌شد. همه چیز یک‌لحظه چون فیلمی در مقابل دیده‌ام مرور شد.
نمی‌توانستم به این ازدواج تن بدهم. چند صباحی را درس دینی خوانده بودم. استاد مریم بذرِ محبت الله و رسول را در دلم کاشته بود. جوانهٔ آن از خودگذشتن در راه الهی بود.
ایام را با سختی در میان خانواده‌ایی نه چندان دوست‌دارِ دین گذراندم. رویاهایم آینده‌ایی روشن را در زیر پرچم اسلام نشان می‌دادند.
"اکنون چه؟! برای پایان‌دادن به این زندگیِ جان‌کاه آماده‌ایی یا نه؟!"
با این سؤال به خود آمدم! سرم به دوَران افتاد.
"اسما جای تو این‌جا نیست! یادت نرود برای چه و به‌خاطر چه‌کسی این رنج‌ها را متحمل شدی! کتک‌های پدر و حرف‌های رکیک عزیز! فرصت را غنیمت‌ دان؛ وقت رهایی از قفس رسیده است!"

بشرا لباس عروس را به دستم داد. برای تعویض به اتاقی اشاره کرد. به خانم آرایشگر گفتم:
«تا شما موهای این‌ها رو درست کنین من لباسم‌و عوض کنم.»
لبخندی تحویلم داد. وارد اتاق شدم و آن را از زیر نظر گذراندم. چشمم بر دری که به بیرون باز می‌شد توقف کرد. لباس را روی میز گذاشتم و سوی در رفتم. دستگیره را پایین دادم؛ به پشت ساختمان باز شد.
بیرون را نگاهی انداختم؛ وقتی مطمئن شدم کسی نیست، خارج شدم و باتوکل به الله شروع به دویدن کردم. به سمتی پیش می‌رفتم که نمی‌دانستم به کجا می‌رسد. یک‌آن متوجه رودخانه شدم.
مردی غریبه آن‌جا نشسته بود. دوان‌دوان به سمتش رفتم. نفس‌نفس می‌زدم.
وقتی متوجه‌ام شد، چشم‌هایش گرد شد.
نباید فرصت را از دست می‌دادم وگرنه به دست خانواده‌ام می‌افتادم و تمام...
نفس کم‌آورده بودم. گفتم:
«برادر... منطقهٔ... مجاهدها... کجاست؟»

                               *

محمد

او این‌جا، آن‌هم در این لحظه؟!
سبحان الله! اگر بر الله توکل کنی و کارهایت را به او حواله کنی، او خودش کفیل کارهای سخت و گشایندهٔ گره‌های کور می‌شود.
پرسیدم:
_ «برای چی؟»
با تعجیل گفت:
_ «می‌خوام برم اون‌جا... خواهش می‌کنم اگه می‌دونی بگو. وقت ندارم.»
با دیدن سکوت‌ام گفت:
_ «از عروسی‌ام فرار کردم، الآنم دنبالم هستن... خواهش می‌کنم...»
_ «با اونا چی‌کار داری؟»
_ «می‌خوام برای استشهادی بین این مرتدین کمکم کنن.»
کلافگی از حالِ زارش نمایان بود. با صراحت گفتم:
_ «تاوقتی ما زنده‌ایم اجازه نمی‌دیم خواهری بخواد استشهادی کنه!»
صدایش رنگ شادی به خود گرفت:
_ «یعنی شما مجاهدی؟!»
_ «الحمدلله.»
_ «پس خواهش می‌کنم کمکم کن.»
_ «به درستی کارتون فکر کردین؟!»
_ «اره خیلی... چندبار استخاره گرفتم. الآن هم دارم با راهنمایی ربّم این مسیر رو طی می‌کنم.»
_ «بسیار خب. همین روستای نزدیک محل‌شونه.»
به پشت‌سر نگاه کرد تا مطمئن باشد کسی دنبالش نیست. بعد از کمی تفکر گفت:
_ «گفتی همین روستا؟»
_ «اره.»
منتظر نماند و به همان سمت شروع به دویدن کرد.
تا به آن روز کسی را با آن سرعت برق‌وباد ندیده بودم. رو به ترکه موتور واگویه کردم:
«از تو هم تندتره!»
سوار موتور شدم. در اطراف گشتی زدم. لحظاتی بعد چند ماشین شخصی سراغ دخترک را از من گرفتند. به سوی روستای دیگری آدرس دادم.
حتم داشتم آن دختر با آن سرعت الآن به روستا رسیده باشد. بعد از پیچاندن آن‌ها، خاطرجمع به سمت روستا راندم.
       
                                   *

اسما

وقتی به آن منطقه رسیدم. نفس راحتی کشیدم؛ اینجا دیگر دست‌شان به من نمی‌رسد. باید هر چه زودتر جایی را برای گذراندن امشب پیدا کنم و فردا هم با مجاهدها حرف بزنم.
یاالله یاری‌ام کن. نمی‌دانم چه کاری انجام دهم.

                                   ***

محمد

دختر وسط روستا مستأصل ایستاده بود. وقتی توقف کردم، به سمتم چرخید.
_ «بازم شما؟!»
_ «درسته. سرعت‌تون حرف نداره. تو راه مشغول پیچوندن افرادی شدم که دنبال‌تون بودن.»
_ «ممنونم.»
_ «خب الآن می‌خواهید چیکار کنید؟!»
_ «نمی‌دونم. کاش امشب کسی تو خونه‌اش راهم بده تا فردا با مجاهدین حرف بزنم. اگه قبول کنن، بعدش ان‌شاءالله به سمت بهشت کوچ می‌کنم.»
آهی کشیدم و گفتم:
«ای!... به بهشت رفتن این‌قدرها هم آسون نیست! برای رسیدن بهش باید زحمت کشید. سختی‌ها رو به جون خرید. باید از خودمون بگذریم تا درِ جنت برامون باز بشه.»
حرفم را تأیید کرد. درنگ نکرد و التماس‌گونه گفت:
_ «برادر میشه از خونواده‌ات اجازه بگیری و امشب تو خونه‌ات راهم بدی؟! فقط امشب!»
لبخندی روی لب‌هایم نشست و گفتم:
«اولأ بنده اهل این‌جا نیستم. دومأ خونه من سنگرمه! سومأ بیا می‌برمت خونه دوستم؛ تا وقتی کلیدِ بهشت رو پیدا نکردی اون‌جا بمون.»
خوشحال شد:
_ «باشه إن‌شاءالله. اجرت با الله.»

.
اسما
👩‍❤️‍👨♡حُب حلال♡ 👩‍❤️‍👨:
📜🪶 #خاطرات_خونین 🥀

#قسمت_پنجم

محمد

بعد از تحقیق دانستیم عزیز پسردایی اسما و از مزدوانِ درجه یک آمریکایی‌هاست. به‌خاطر جایگاه و ثروتِ هنگفتش، سِمت فرمانده‌ایی قشون دشمن را به خود اختصاص داده بود.
پدر اسما جزء افرادِ زیردست او به شمار می‌رفت. او برای داشتن چنین دامادی از هیچ تلاشی دریغ نکرد و سلاحش در برابر پافشاری دختر بیچاره کتک‌زدن او بود.
اما اسما به‌خاطرِ عقیدهٔ فاسد و مرتدشدن عزیز از او گریزان بود، تا مبادا شریعتِ اسلامی را زیر پا بگذارد و قهر الهی را به دنبال خود بکشاند.
اسما با عمل به حدیث نبوّی «لاطاعة للمخلوق فی معصیة الخالق» اطاعت از الله را لازمهٔ زندگیش قرار داد. جانش را به خطر انداخت و به آسایش و راحتی خود پشت پا زد.
به دلم آمده بود که جواب مثبت می‌گیرم. با این افکار، پرتویی از امید در دلم نشست. الحمدلله الله چنین مجاهدهٔ جسوری را سر راه من قرار داد. هیچ‌گاه نمی‌توانم شکرانهٔ این نعمت را ادا کنم.
بار دیگر بلند الحمدلله گفتم. سرم را که بلند کردم با چند جفت چشمِ زل‌زده روبه‌رو شدم.
_ «چیه؟! چرا این‌جوری نگاهم می‌کنید؟!»
محمود گفت: «بچه‌ها فکر کنم غرق اون رودخونه شده بود!»
شلیک خنده به هوا بلند شد. چشم‌غره‌ای به او رفتم:
_ «ای بابا! این دمِ آخری هم ویلم نمی‌کنی؟!»
با خنده گفت: «نوچ!»
علی گفت:
«اخی جان بگو به چی فکر می‌کردی؟!»
نفسی کشیدم و گفتم:
«خب راستش این همه سال شونه‌به‌شونه هم رزمیدیم و تو خوشی و ناخوشی هم شریک بودیم. اگه ازدواج کنم مجبورم شماها رو ترک کنم. والله این جدایی برام سخته...»
محمود گفت: «انگار راستی راستی داری می‌ری!..»
آهسته‌تر پرسید: «بعد به کی ضدحال بزنم؟!»
غم در چهره‌اش نشست. لبخند تلخی زدم.
علی سری تکان داد و گفت:
«الدنیا سجن المؤمن والجنة الکافر. راه اسلام پر از خاره، ما باید با دل و جان این خارها رو از وسط راه امّت برداریم. فقط چند روزِ زندگی دنیا رو تحمل کنیم بعدش به سرای ابدی می‌رسیم... پس دیدارمون تو بهشتِ الله کنارِ شهدا باشه که اون‌جا از جدایی خبری نیست برادر.»
_ «ان‌شاءالله. راضیم به رضای الله.»
امیر یعقوب و زبیر با چهره‌ای شاد و لبی خندان وارد شدند. زبیر گفت:
«محمد! مبارک باشه. خواهرم رضایت داد.»
امیر گفت:
«امشب عقدتون رو می‌بندیم. هرچی زودتر از این روستا برین بهتره.»
هم‌سنگری‌ها بلندشدند و با من مصافحه کردند. هریک آرزوی خوشبختی می‌کردند.
شب در حضور برادرها، با شاهدهای عالم و باتقوا، امیریعقوب خطبه نکاح را با مهریه‌ای کم جاری کرد.
مقداری پول برای راهم کنار گذاشت. هر کدام از عزیزان نیز به حد توان از پس‌اندازهای خود برآن افزودند.
تصمیم داشتم عروسم را به خانه خود در هرات ببرم.
آن شب را در کنار برادرها گذراندم.
نماز شکر به‌جای آوردم و از الله برای ادامه این مسیر مدد خواستم.

                                  ***

اسما

بعد از سال‌ها به آرامش رسیده بودم. آرامشی که ماحصل صبر، بردباری و تلاشم بود. تمام سختی‌های این راه ارزش رسیدن به چنین مجاهدی را داشت.
آن شب زیبا بوی خوش جهاد را به مشام کشیدم و راه رسیدن به جام شهادت را به چشم دیدم. دیگر از خدا چه می‌خواستم!
با دانستنِ نام مجاهدم که هم‌اسم با پیامبرﷺ بود، اشک‌های شوق از چشم‌هایم جاری و جانی تازه در رگ‌هایم دمیده شد.
صبح عایشه وارد اتاق شد. بالبخندی زیبا گفت:
«مجاهدت منتظرته. می‌خواد به هرات ببرتت.»
از لفظ "مجاهد" قند در دلم آب شد. اسبابی نداشتم، فقط اسلحه پدر با من بود. آن را برداشتم. قبل از خروج، از خاله حمیده و عایشه تشکر کردم. خاله، مادرانه با دعاهای خیرش با من وداع کرد.
محمد منتظر کنار موتور با پوششی ساده ایستاده بود. به او دقیق شدم؛ قامتی به قاعده و مجاهدانه، موهای موّاج و خرمایی، ریشی گنجان و متناسب، صورتی نورانی و خوش‌فرم و چشم‌های نافذ و باابهت.
موقر سلامی کردم و جواب گرمی گرفتم. موهای بلندش را جمع‌ کرد و زیر کلاه قرار داد.
راه درازی را در پیش داشتیم. تا شهر با موتور رفتیم. ادامه راه را با اتوبوس پیمودیم تا به کابل رسیدیم. دو روز را در مسافرخانه‌ای ماندیم.
وقتِ مغرب به هرات رسیدیم. خانه محمد وسط شهر بود. وقتی به کوچه‌ای رسیدیم، کنار خانه‌ای ایستاد و در زد. لَختی بعد دختری در را باز کرد. گریان و برادربرادر گویان به آغوشش رفت. محمد لبخندی زد و سرش را بوسید.
وقتی نگاه دختر به من افتاد، با چشمانی مسخ‌شده نگریست. بریده پرسید:
«داداش.. این کیه؟!»
_ «حالا اجازه بده بریم داخل بعد میگم.»
خواهر محمد زودتر وارد شد و با صدای بلند خبر داد:
👩‍❤️‍👨♡حُب حلال♡ 👩‍❤️‍👨
👩‍❤️‍👨♡حُب حلال♡ 👩‍❤️‍👨: 📜🪶 #خاطرات_خونین 🥀 #قسمت_پنجم محمد بعد از تحقیق دانستیم عزیز پسردایی اسما و از مزدوانِ درجه یک آمریکایی‌هاست. به‌خاطر جایگاه و ثروتِ هنگفتش، سِمت فرمانده‌ایی قشون دشمن را به خود اختصاص داده بود. پدر اسما جزء افرادِ زیردست او به…
📜🪶 #خاطرات_خونین 🥀

#قسمت_ششم

محمد گفت:
«اعصاب مامانم داغونه. حرفی زد ناراحت نشو، فقط سعی کن عادت کنی.»
_ «چشم.»
لختی بعد پرسیدم:
«پدرتون کجاست؟»
_ «چند سالی میشه فوت کرده. یه برادر دارم که الآن این‌جا نیست و سه خواهر، که دو تاشون، یعنی فریده و فصیحه ازدواج کردن. فریحه رو هم دیدی.»
فریحه از پشت‌ در محمد را برای شام صدا زد.
او بلند شد و گفت:
«بیا بریم تا شام سرد نشده. می‌دونم که خیلی گرسنه‌ای.»
_ «شما برو؛ نمی‌خوام با دیدنم مادر سر سفره ناراحت بشه.»
_ «حالا که نمیری پس منم نمی‌رم.»
رفت دراز کشید. می‌دانستم او هم گرسنه است برای همین نخواستم پاسوز من شود. از او خواهش کردم تا برود. سر جایش نشست و گفت:
«اول این‌که گفتم تو نیایی منم نمی‌رم. بعدشم، اینقد شما شما نکن اگه اسممو برازنده من نمی‌دونی لااقل بگو مجاهد!»
_ «استغفرالله این چه حرفیه! این اسم لایق شما نباشه پس لایق کیه؟!... باشه مجاهد! حالا بریم.»
خندید و گفت:
«فقط مجاهد نیستم!»
خجالت‌زده بلند شدم که آهسته گفت:
«باشه به اینم راضیم. بریم.»
شام در سکوت صرف شد. به‌محض جمع‌کردن سفره محمد رو به من گفت:
«اسما برو تو اتاق.»
مادر با غیض گفت:
«نه دختر وایسا و به سوالام جواب بده. بعد هرجا خواستی برو. بگو ببینم با پسرم چطوری آشنا شدی و ازدواج کردی؟»
مُهر سکوت بر لب‌هایم زده شد. چه می‌گفتم؟ اگر واقعیت را می‌شنید بیشتر از الآن از من متنفر می‌شد. سرم پایین بود و با انگشت‌های دستم ور می‌رفتم.
محمد گفت:
«چطور باشه مادرِ من! با خواست و رضایت الله نکاح کردیم.»
مادر بی‌قرار و درمانده پرسید:
«محمد به خاله‌ات چی بگم؟! ها...؟! تو روی مردم در مورد دختری که یه شبه عروسم شده چی جواب بدم؟! معلومم نیست که از کجا اومده!»
روی پایش زد و با خود حرف می‌زد. لحظه‌ای بعد به سیم آخر زد و با لحن کوبنده گفت:
«محمد بهت بگم اگه این دخترو طلاق ندی و با دخترخاله‌ات عروسی نکنی باید دست زنتو بگیری و ازینجا برین... دیگه نمی‌خوام ببینمتون!»
محمد آشفته گفت:
«مامان متوجه هستی داری چی می‌گی؟!»
تحملم سرآمد و سریع آن‌جا را ترک کردم. محمد با تأسف سری تکان داد. بلند شد و دنبالم به اتاق آمد. چشم‌هایم می‌باریدند. با صدای مرتعش گفت:
_ «اسما! به‌ حرف‌های مادرم فکر نکن، بزار بگه... خواهش می‌کنم گریه نکن.»
صورتم را پاک کردم. گفتم:
«با دختر خاله‌ات ازدواج کن. من هیچ‌مشکلی ندارم. اگه سبب رنجش خونواده‌ات میشم می‌تونی طلاقم بدی! ولی قبلش برام شرایط استشهادی رو جور کن مجاهد. من جز شهادت دیگه چیزی نمی‌خوام.»
نفسی سرداد و بی‌حوصله گفت:
«ازت انتظار این حرف‌ها رو نداشتم.»
دستی به موهای بلندش کشید. انگشت اشاره‌اش را بالا آورد و با جدیت ادامه داد:
«اولأ من هیچ‌وقت با دخترخاله‌م ازدواج نمی‌کنم؛ چون خودم زن دارم. با شناختی که از اون دارم می‌دونم نمی‌تونه یه هوو رو تحمل کنه. ثانیأ بار آخرت باشه در مورد طلاق حرف میزنی! الکی که نیست! این ازدواج با رضایت الله صورت گرفته. تمام...»
نگاه خیسم را به او دوختم. ادامه داد:
«تو این دنیا رفیق و همسفرم فقط توئی. در آخرت هم یار بهشتی‌ام هستی ان‌شاءالله... در مورد شهادت هم بگم که از الله می‌خوام هر دومون‌و یه‌جا شهید کنه.»
نم اشک را پاک کردم و آمین گفتم. در دل گفتم:
"کاش شهادت را باهم تجربه کنیم؛ تا در سرای ابدی بدون دغدغه زندگی کنیم."

با دلخوری گفت:
«اسما با این حرفات احساس می‌کنم منو دوست نداری!»
_ «اصلا اینطور نیست...»
خجالت‌زده اعتراف کردم:
«اگه دوستت نداشتم این حرف‌ها رو نمی‌گفتم؛ چون نمی‌خوام به‌خاطر من فامیلت سرزنشت کنن.»
چشم‌هایش درخشید. با متانت گفت:
_ «تو به‌خاطر حفظ عقیده‌ات از خونواده و زندگی و راحتیت گذشتی. اون‌وقت من اینقدر ضعیفم که به‌خاطر مجاهده‌ام نتونم چند تا حرفو تحمل کنم؟!»
_ «ببخشبد...»
تبسم ملیحی کرد. لحظه‌ای بعد گفت:
«امروز با برادرای مجاهد حرف زدم، قرار شد فردا به مدت چند روزی به عملیاتی برم.»
با اسم عملیات صاف نشستم. بلند گفتم: «چی؟!...»
ملتمسانه ادامه دادم:
«خب منم ببر! تیراندازیم خیلی خوبه.»
خندید. گفت‌:
«اوه... احسنت! ولی این دفعه نمیشه. نیت دارم باهم بریم شام. فقط دعا کن تا یه ماه دیگه شرایطش فراهم بشه.»
_ «باشه.»
باز گفت:
«حالا که نشونه‌گیریت خوبه فردا می‌برمت یه جایی تا نشونم بدی در چه سطحی هستی.»
با خوشحالی پرسیدم:
«واقعا؟!»
_ «اره. قراره فردا یه برادر برام سلاح بیاره، بعدش می‌برمت.»
مسرورانه سر بر بالین گذاشتم. سرزمین مبارک شام در نظرم ترسیم شد. خود و مجاهد را در حال پیکار با دشمنان قسم‌خوردهٔ اسلام می‌دیدم. با صورت و لباسی خاکی و زخم‌های
خونین در کنار هم شهد شهادت را می‌چشیدیم. با این اوهام به خواب رفتم.

صبح محمد قبل از خروج از اتاق گفت:
«آماده‌شو که بریم.»
پیش مادرش رفت و او را مطلع کرد.
👩‍❤️‍👨♡حُب حلال♡ 👩‍❤️‍👨
📜🪶 #خاطرات_خونین 🥀 #قسمت_ششم محمد گفت: «اعصاب مامانم داغونه. حرفی زد ناراحت نشو، فقط سعی کن عادت کنی.» _ «چشم.» لختی بعد پرسیدم: «پدرتون کجاست؟» _ «چند سالی میشه فوت کرده. یه برادر دارم که الآن این‌جا نیست و سه خواهر، که دو تاشون، یعنی فریده و فصیحه ازدواج…
📜🪶 #خاطرات_خونین 🥀

#قسمت_هفتم

مغرب از راه رسید و راه طولانی ما هنوز ادامه داشت. مجاهد از من خواست تا شعری بخوانم. شروع به خواندن این ابیات اُزبکی کردم:

آغر سنولردن اوتکنده بو ایمان
مونی اجری فقط جنته بی‌گمان
شهادت یولده صبر قلیش کیرگکن
توحید یولم دیگن مشقت غمی یگن

سخت‌ترین امتحان برای ما امتحان ایمان است؛ زیرا پاداش آن داخل شدن به بهشت است.
در مسیر شهادت صبر پیشه کن و وارد شو. کسی‌که راه‌اش توحید است، سختی‌های دین را تحمل می‌کند و غمی نخواهد داشت.

سبحان‌الله گفت و در فکر فرو رفت.
بعد از تأمل، نوای خوش تلاوتش تا هنگام  رسیدن به خانه ادامه داشت؛ شوریدگی درونم با آن آوایِ آرام فروکش کرد.
وقتی به خانه رسیدیم، نزد مادر رفتیم. محمد تا خواست دست مادر را ببوسد، او امتناع کرد و به سردی گفت:
«می‌خوام باهات تنها حرف بزنم!»
با اشاره محمد به اتاق رفتم.

                             *
محمد

_ «خب مادرجان بفرمایید، گوشم با شماست.»
_ «محمد این دخترو طلاق بده!»
با شنیدن اسم طلاق خونم به‌جوش آمد. خود را کنترل کردم و گفتم:
«مامان‌جان چرا باید طلاقش بدم؟! مگه این بیچاره چه گناهی کرده که باید مستحق این عذاب بشه؟!»
بی‌قرارتر از من گفت:
«همه ازم می‌پرسن عروست کیه و از کجا اومده؟ اصلا مادر و پدرش کجان؟!... زن‌عموت امروز اومد و کلی تیکه بارم کرد!»
کلافه پرسیدم:
«فقط به‌خاطر همین حرفا میگی طلاقش بدم؟!»
چیزی نگفت. برای این‌که بداند چه اندازه بر تصمیم خود مصمم هستم با تاکید گفتم:
«این ازدواج به رضایت ربّم صورت گرفته؛ هیچ‌وقت طلاقش نمی‌دم! الله شاهده که با این حرفا کاری می‌کنی که قلبم خون گریه کنه. من به‌خاطر حرف‌های پوچ مردم زندگی‌مو تباه نمی‌کنم. نمی‌خوام آه جگرسوزِ اسما منو نزد الله روسیاه کنه. اسما زنِ منه! دعا می‌کنم که در جنت هم یارم باشه. والسلام!»
وقتی دید از موضعِ خود پایین نمی‌آیم، صورتش را برگرداند و گفت:
«پس از خونه‌ام برین!»
_ «باشه مادر می‌ریم.»
تفریح آن روز زهرم شد. قلبم ناشکیب می‌کوبید. بغض گلویم را فشرد. خون‌سرد بلند شدم و به اتاق رفتم.
_ «اسما فردا از این‌جا می‌ریم. آماده باشی!»
به او نگاه نکردم تا حال منقلب دلم و آشوب درونم را از چشم‌هایم نخواند. مضطرب پرسید:
«کجا می‌ریم؟»
_ «حالا یه جایی رو پیدا می‌کنم، بعدش هجرت می‌کنیم.»
برای فرار از آن مخمصه‌ای که در آن گیر افتاده بودم گفتم:
«من یه سر می‌رم بیرون.»
وقتی به حیاط رسیدم، نفس حبس‌شده‌ام را بیرون فرستادم. "فردا باید به عملیات بروم. اسما را کجا ببرم؟ جای امنی هم سراغ ندارم."
دنیا برایم تنگ شد. کاری از دستم برنمی‌آمد. افکارم به هم ریخته بود. قدم می‌زدم و دنبال راه حل بودم. با شنیدن صدایی آشنا به عقب برگشتم.
با دیدن احمد، خوشحال به‌سوی او رفتم و تنگ به آغوش کشیدمش تا از دلتنگی‌ام کاسته شود.
_ «خوبی داداش؟»
_ «الحمدلله. چه خبرا؟ شنیدم دوماد شدی! مبارکت باشه.»
تشکر کردم. کنار درب خانه تا دیرهنگام حرف زدیم. با او درد و دل کردم و تهدیدهای مادر را به‌ گوشش رساندم. دستش را روی شانه‌ام گذاشت. با اطمینان گفت:
_ «نگران نباش. امشب مادرو راضی می‌کنم. فردا با خیال راحت برو عملیات.»
امیدوار شدم و تشکر کردم.
احمد با خانواده‌‌ی متدینی وصلت کرده بود. همسرش را ندیده بودم؛ زیرا مثل خودِ احمد از نامحرم جماعت پرهیز می‌کرد.
فرشته نجاتم از آن برزخی که در آن دست‌وپا می‌زدم تنها او بود.

                                 *
اسما

در اتاق نشسته بودم که در باز شد و مجاهد خنده‌رو وارد شد. با حیرت از حالت‌های دم‌دمی او، به او خیره ماندم؛ ناآرام رفته بود و گشاده‌رو بازگشته.
در را بست و مقابلم نشست. با هیجان گفت:
«اسما برادرم اومده... فردا میرم. اون برادری که گفته بود مخارج راه هجرت‌مون رو میده، فردا با من میاد.»
بعد از مکثی کوتاه گفت:
«فعلا این‌جا می‌مونی. خوب مراقب خودت باشی و مامان هر چی گفت محل نزاری. باشه؟»
با حیرت از این تغییرات ناگهانی او فقط سری تکان دادم. هیچ سؤالی نپرسیدم تا به موقع خودش برایم تعریف کند.

صبح بعد از نماز مجاهد حاضر و آماده ایستاده بود. خودم را دلداری می‌دادم که من همسر یک مجاهدم، مگر از زنان صدر اسلام نیاموختم که برای قربانی در راه الله از بهترین چیزهای خود بگذریم؟ آن‌ها جگرگوشه‌های خود را در دلِ میدان می‌فرستادند، مگر من نمی‌توانم به رهسپارشدن مجاهدم خو بگیرم؟ باید صبر پیشه کنم تا یار جنتی او باشم.
اشک‌ها ناصبورانه در چشم‌هایم جمع‌شدند. هنگامی‌که محمد برگشت و آن حالم را دید، بی‌تاب گفت:
«اسما حق نداری گریه کنی!»
لبخندی زدم و برای این‌که با خیالی راحت برود گفتم:
«حتی اگه شهید هم بشی گریه نمی‌کنم.»
تبسمی کرد.
نزد مادر رفت و دستش را بوسید. از او دعای خیر خواست. قبل از خروج به او گفت:
«مامان‌جان، اسما رو اول به الله بعد به شما می‌سپارم.»
👩‍❤️‍👨♡حُب حلال♡ 👩‍❤️‍👨
📜🪶 #خاطرات_خونین 🥀 #قسمت_هفتم مغرب از راه رسید و راه طولانی ما هنوز ادامه داشت. مجاهد از من خواست تا شعری بخوانم. شروع به خواندن این ابیات اُزبکی کردم: آغر سنولردن اوتکنده بو ایمان مونی اجری فقط جنته بی‌گمان شهادت یولده صبر قلیش کیرگکن توحید یولم دیگن…
📜🪶 #خاطرات_خونین 🥀

#قسمت_هشتم

محمد

در آن حمله هوایی بیشتر مجاهدین به شهادت رسیدند. قسمت فوقانی مکانی که قرار داشتیم، با برخورد بمب فروریخت و گردوغبارش به هوا بلند شد. با برخورد ترکش‌ها، بدنم بی‌حس شد. نقشِ زمین شدم و از هوش رفتم.
وقتی چشم باز کردم هوا تاریک شده بود و خبری از جنگنده هوایی نبود. سنگر با نور مهتاب منوّر و با خون شهدا معطّر شده بود.
تا خواستم بلند شوم سوزش زخم‌ها بی‌تابم کرد! یارای برخواستنم نبود. با چشم به دنبال دوستانم گشتم. اشک‌ها از گوشهٔ چشم روی خاک غلتیدند. تنها بازمانده آن‌ جمع فقط من بودم!
حسرتی بی‌پایان وجودم را فرا گرفت. باز هم از مدال پرافتخار شهادت محروم ماندم.
ساعتی بعد گروهی از برادران خود را به آن‌جا رساندند و جنازه‌ها را برداشتند. وقتی مرا زنده یافتند خوشحال شدند. به احمد زنگ زدند و جریان را برایش بازگو کردند. به‌خاطر خون‌ریزی بار دیگر از هوش رفتم.

                                   ***

اسما

صبح که بیدار شدم، دلم مثل سیر و سرکه می‌جوشید و دلواپس بودم.
قرآن را برداشتم تا این شور قلبم ساکن شود. آن را که باز کردم سوره یٰسٓ آمد. بعد از اتمامش احساس بهتری داشتم.
ظهر در سالن نشسته بودیم که ناگهان در باز شد و احمد وارد شد. با تعجیل گفت:
«چند لحظه‌ برید تو اتاق مهمون داریم.»
وارد اتاق شدیم. نگرانی در چشم‌های تک‌تک ما موج می‌زد. بعد از دقایقی احمد مادر را صدا زد. همراه او از اتاق خارج شدیم.
با دیدن مجاهدم برروی تشک، آن‌هم با لباس
خونین و حالی نیمه‌بی‌هوش، جیغ خفه‌ای کشیدم و دستم را محکم روی دهانم فشردم. چشم‌هایم تار شدند و دنیا دور سرم چرخید. تلاش کردم تا تعادلم را حفظ کنم. دستم را روی قلبم گذاشتم. چشم‌هایم به تلنگری بند بودند تا ببارند.
دکتر، پشت به ما در حال باندپیچی زخم‌هایش بود. وقتی کارش تمام شد رو به احمد گفت:
«زخم‌هاشو پانسمان کردم. تا بهتر نشده نباید تکون بخوره. باید استراحت کنه تا به مرور زمان خوب بشه.»
احمد دکتر را به سمت در همراهی کرد. وقتی بازگشت، رو به مادر تاکید کرد تا مراقب محمد باشیم و رفت.

                                ***

محمد

توانِ تحرکی نداشتم. زخم‌های پا و کمرم عمیق بودند. مادر نگران حالم بود و دعا می‌خواند. حال اسما و فریحه نیز کمتر از او نبود.
مجاهده‌ام چون پروانه‌ای دور سرم می‌چرخید. به من اجازه‌ی تکان‌خوردن نمی‌داد. شب تا صبح کنار بالینم می‌نشست؛ ساعت‌ها بیدار می‌ماند تا اگر چیزی نیاز داشتم برآورده سازد.
روزی یکی از امیران به عیادتم آمد. آن روز دلم برای هجرت بی‌تاب بود. به او از به‌تعویق افتادن هجرت و حال‌ و روز پریشانم گفتم. لبخندی زد و گفت:
«پسرجان! فعلا کشور خودمون بیشتر به ما نیاز داره؛ فکر هجرت‌و از سرت بیرون کن. ان‌شاءالله روزی می‌رسه که وضع سرزمین‌مون بهتر می‌شه، اون موقع راه هجرت به سرزمین‌های اسلامی که اشغالِ دجالین شدن، آسون می‌شه. پس صبر داشته باش.»
با حرف‌هایش متقاعد شدم و کمتر فکر می‌کردم.
با گذشت سه ماه، روز به روز حال جسمی‌ام بهتر می‌شد. خانواده‌ام برای خوب شدنم خیلی تلاش کردند. الحمدلله یخ‌ بین مادر و اسما هم تقریبا آب شده بود و مادرم او را به عنوان عروسش پذیرفته بود. فضای گرم و صمیمی خانواده مرا وا می‌داشت تا از ته‌دلم شکرگزار خداوند باشم.
سرِ پا شدم و با کمی سختی می‌توانستم سوار موتور شوم. این خستگی مفرط را به عهدهٔ تنبلی و گوشه‌نشینی‌ام گذاشتم و سعی بیشتری می‌کردم تا زودتر به سنگر بروم.

                                    *

دو سال از عمر ما در این سرزمین که روزی مَهد علم بود و اکنون مهد جهاد شده گذشت. در این مدت مادر را از دست دادیم و فریحه را هم به خانهٔ بخت فرستادیم.
مجاهده‌ام طبق برنامه‌ریزی که از پیش برایش ترتیب داده بودم، حافظ قرآن شد. تمام احادیث را طوری یاد گرفته بود که به او لقب شیخ الحدیث داده بودم. احمد نیز صاحب فرزندی شده بود. گاهی به سنگر هم سر می‌زد.

دو ماه از بارداری اسما می‌گذشت.
روزی یکی از برادرها به گوشی‌ام زنگ زد. فهمیدم قصد هجرت دارد. گفت این روزها خطر راه‌‌هایی که به شام می‌رود کمتر شده است. قرار بود دو روز دیگر راهی شوند.
حرف‌هایش بار دیگر شوق گذشته را در قلبم بیدار کرد. با اسما درمیان گذاشتم، او نیز استقبال کرد. بعد از استخاره مصمم شدیم که باید ثواب هجرت را نیز در دفتر اعمال خود ثبت کنیم.
روز حرکت، از احمد و خواهرهایم حلالیت طلبیدیم و خداحافظی کردیم.
مهاجرین همراه ما از چند کشور بودند. وقت حرکت سختی‌های راه را به جان خریدیم و هفته‌ها در مسیر بودیم. اسما با وجود بارداری، از یکی از کودکان همسفری‌ها مراقبت می‌کرد. قسمت‌هایی از مسیر که با پای پیاده طی می‌کردیم، مجاهده‌ام آن کودک را به آغوش می‌گرفت و ساعت‌ها راه می‌رفت. به او تاکید می‌کردم تا مراقب سلامتی خود و فرزند راهی ما هم باشد، او با لبخندی اطمینان می‌داد.