👩❤️👨♡حُب حلال♡ 👩❤️👨
#نها_دختری_از_تبار_بی_کسی: #قسمت_ششم 🌸🍃ولی مثل اینکه بابام نمیخواد واقعیت رو قبول کنه شاید اون حرف هام روش تاثیر داشته باشه شایدم فقط بخاطر اینکه بهم قول داده بود که حرفم رو گوش کنه سرم داد نکشه سکوت کرد اون شب شبی آرومی بود خیلی خوب خوابیدم انگار سالها…
#نها_دختری_از_تبار_بی_کسی
#قسمت_هفتم
🌸🍃بابام رفت سرکار به مامان گفت یادت نره نها رو ببری دکتر گفت باشه بابام رفت کمی نشستم رفتم طرف کشو قرآن رو بردارم مامانم اومد تو اتاق هول شدم فوری کشو رو بستم به طرف مامانم برگشتم دستامو از پشت رو کشو گذاشتم مامانم گفت نها چیه چرا هول شدی؟مامانم خوب منو میشناخت از چهرم فهمید دزدکی چیزی قایم کردم اومد جلو دستهای مهربانش رو پیشونیم گذاشت گفت دختر قشنگم قربون موهای قشنگت برم چرا اینجوری شدی چرا بهم ریختی تو کشو چی قایم کردی؟ منم چشام پر اشک شد مامانم رو آغوش گرفتم گفتم مامان خوابهای عجیبی میبینم دارم دیوانه میشم گفت باشه تو کشوت چی قایم کردی گفتم مامان بهت میگم ولی ازت خواهش میکنم اگه من دوست داری به بابا هیچی نگو گفت باشه نمیگم خیالت راحت کشو رو باز کردم قرآن رو نشوش دادم اونم قرآن رو بوسید گفت بابات بفهمه نها بخدا بیچاره میشیم.گفتم چیزی نگو نمی فهمه دعا می کنم بابام هم قرآن قبول کنه الان بشین ببینم خواب چی دیدی منم خوابم رو براش تعریف کردم مامانم خودش تعجب کرد گفت بخدا نمیدونم چی بگم نها منم نمیفهم معنی این خوابات چیه ولی هر چی هست ان شاءالله خیر باشه.روزها میگذشت عشق بهزاد بزرگتر میشد منم با عشق اون بیشتر عذاب میکشیدیم خیلییییی بهزاد رو دوست داشتم ولی میدونستم فقط یه آرزوی دست نیافتنیه نمدونستم چطور حالیش کنم..یه روز بهم زنگ گفت نها میخوام برم بیرون میای با هم بریم گفتم حوصله ندارم بهزاد، فقط میخواستم خودم رو ازش دور کنم گفت نها یه بارم شده اذیتم نکن بیا توروخدا خیلی دلتنگتم انقدرم هم اومدم خونه تون دیگه روم نمیشه بیام بیرون گفتم مثل بچه ها شدی باشه ببینم مادرم اجازه میده رفتم به مامانم گفتم میخوام برم بیرون با بهزاد مامانم گفت نها هواست رو جمع کن دیگه مثل قبل نیستی داری بزرگ میشی منم گفتم مامان من هنوز داوزه سالمه مونده تا بزرگ شدن.مامانم گفت آخه قربونت برم با قد بلندی که داری فکر میکنن بزرگتری گفتم بزرگم دیده بشم چی میشه گفت اخه نًهای خودم تو با این قیافه و خوشکلیت هر پسری رو جذب خودت میکنی باید دیگه مواظب خودت باشی منم گفتم چشم ملکه ی من ، خوشکلیمون به مامان عزیزم رفته مامانم آهی کشید گفت خدا کنه عاقبت منو نداشته باشی منم خندیدم گفتم چیه بابای خوشتیپم رو گیر آوردی اعتراضم میکنی؟مامان گفت کافیه چطور فورا ازش دفاع میکنه رفتم جلو مامانم گرفتم تند بوسیدم ولی اجازه نداد برم؛ولی بهزاد اومد خونمون با خواهر کوچکم تو حیاط بودیم که بهزاد اومد و نشستیم حرف زدیم گفتم بهزاد هزارتا آرزو دارم خندید گفت نترس من از تو بیشتر آرزو دارم.بلند شد گفت یه لحظه وایسا الان برمیگردم گفتم باشه.یه دقیقه تموم نشد برگشت دستاش پشتش قایم کرده بود گفت نها #ملکه_قلبم چشات رو ببند خنده به لبام انداختم گفتم چیه بازم دیوونه گیت گل کرده گفت اره در حد مجنون من چشامو بستم گفتم بفرمایید مجنون ، گفت دستاتو بیار جلو ولی چشاتو باز نکنی گفتم باشه زود باش ببینم.یه جعبه دستم داد گفت الان چشاتو باز کن منم چشمامو باز کردم یه جعبه شکل قلب با یه شاخه گل رز و گل یاس رو جعبه گذاشته بود من ذوق کردم وای بهزاد دیوونه چطور فهمیدی من عاشق گل یاسم گل یاس برداشتم از عمق دل چشامو بستم و بو کردم بوی گل یاس انگار #آرام_بخش ترین گل دنیاست برام خیلی خوشحال شدم و جعبه باز کردم یه روسری شالی و سبز خوشکل توش بود روسری برداشتم گفت سرت کن ببینم به چشای زیتونیت میاد یا نه روسری روسرم انداختم واییی نهایم به چشات خیلی میاد یه گیره قرمز با پاپیون خوشکل روش بود گفت اینم برای موهای بلندت وقتی میچینی ولی نگه ش دار وقتی ازدواج کردیمخیلی از کارش خوشم اومد یه مرد ایدآل بود برام من خودم احساساتی و رمانتیک بهزاد از من رومانتیک تر بود تمام احساساتم درک میکرد.یه پسر نماز خون در اومده بود حتی تمام خانوادهام تعجب کرده بودن خیلی وقتها بهش مسخره میکردن، یا با شوخی میگفتند نها و بهزاد با هم باید ازدواج کنن هر دوتاشون مثل این #عقب_مانده و امل ها شدن خیلی بهم میان تازه به قرنهای گذشته برگشتن ولی بهزاد اصلا براش مهم نبود
#ادامه دارد انشاءالله
@admmmj123
#قسمت_هفتم
🌸🍃بابام رفت سرکار به مامان گفت یادت نره نها رو ببری دکتر گفت باشه بابام رفت کمی نشستم رفتم طرف کشو قرآن رو بردارم مامانم اومد تو اتاق هول شدم فوری کشو رو بستم به طرف مامانم برگشتم دستامو از پشت رو کشو گذاشتم مامانم گفت نها چیه چرا هول شدی؟مامانم خوب منو میشناخت از چهرم فهمید دزدکی چیزی قایم کردم اومد جلو دستهای مهربانش رو پیشونیم گذاشت گفت دختر قشنگم قربون موهای قشنگت برم چرا اینجوری شدی چرا بهم ریختی تو کشو چی قایم کردی؟ منم چشام پر اشک شد مامانم رو آغوش گرفتم گفتم مامان خوابهای عجیبی میبینم دارم دیوانه میشم گفت باشه تو کشوت چی قایم کردی گفتم مامان بهت میگم ولی ازت خواهش میکنم اگه من دوست داری به بابا هیچی نگو گفت باشه نمیگم خیالت راحت کشو رو باز کردم قرآن رو نشوش دادم اونم قرآن رو بوسید گفت بابات بفهمه نها بخدا بیچاره میشیم.گفتم چیزی نگو نمی فهمه دعا می کنم بابام هم قرآن قبول کنه الان بشین ببینم خواب چی دیدی منم خوابم رو براش تعریف کردم مامانم خودش تعجب کرد گفت بخدا نمیدونم چی بگم نها منم نمیفهم معنی این خوابات چیه ولی هر چی هست ان شاءالله خیر باشه.روزها میگذشت عشق بهزاد بزرگتر میشد منم با عشق اون بیشتر عذاب میکشیدیم خیلییییی بهزاد رو دوست داشتم ولی میدونستم فقط یه آرزوی دست نیافتنیه نمدونستم چطور حالیش کنم..یه روز بهم زنگ گفت نها میخوام برم بیرون میای با هم بریم گفتم حوصله ندارم بهزاد، فقط میخواستم خودم رو ازش دور کنم گفت نها یه بارم شده اذیتم نکن بیا توروخدا خیلی دلتنگتم انقدرم هم اومدم خونه تون دیگه روم نمیشه بیام بیرون گفتم مثل بچه ها شدی باشه ببینم مادرم اجازه میده رفتم به مامانم گفتم میخوام برم بیرون با بهزاد مامانم گفت نها هواست رو جمع کن دیگه مثل قبل نیستی داری بزرگ میشی منم گفتم مامان من هنوز داوزه سالمه مونده تا بزرگ شدن.مامانم گفت آخه قربونت برم با قد بلندی که داری فکر میکنن بزرگتری گفتم بزرگم دیده بشم چی میشه گفت اخه نًهای خودم تو با این قیافه و خوشکلیت هر پسری رو جذب خودت میکنی باید دیگه مواظب خودت باشی منم گفتم چشم ملکه ی من ، خوشکلیمون به مامان عزیزم رفته مامانم آهی کشید گفت خدا کنه عاقبت منو نداشته باشی منم خندیدم گفتم چیه بابای خوشتیپم رو گیر آوردی اعتراضم میکنی؟مامان گفت کافیه چطور فورا ازش دفاع میکنه رفتم جلو مامانم گرفتم تند بوسیدم ولی اجازه نداد برم؛ولی بهزاد اومد خونمون با خواهر کوچکم تو حیاط بودیم که بهزاد اومد و نشستیم حرف زدیم گفتم بهزاد هزارتا آرزو دارم خندید گفت نترس من از تو بیشتر آرزو دارم.بلند شد گفت یه لحظه وایسا الان برمیگردم گفتم باشه.یه دقیقه تموم نشد برگشت دستاش پشتش قایم کرده بود گفت نها #ملکه_قلبم چشات رو ببند خنده به لبام انداختم گفتم چیه بازم دیوونه گیت گل کرده گفت اره در حد مجنون من چشامو بستم گفتم بفرمایید مجنون ، گفت دستاتو بیار جلو ولی چشاتو باز نکنی گفتم باشه زود باش ببینم.یه جعبه دستم داد گفت الان چشاتو باز کن منم چشمامو باز کردم یه جعبه شکل قلب با یه شاخه گل رز و گل یاس رو جعبه گذاشته بود من ذوق کردم وای بهزاد دیوونه چطور فهمیدی من عاشق گل یاسم گل یاس برداشتم از عمق دل چشامو بستم و بو کردم بوی گل یاس انگار #آرام_بخش ترین گل دنیاست برام خیلی خوشحال شدم و جعبه باز کردم یه روسری شالی و سبز خوشکل توش بود روسری برداشتم گفت سرت کن ببینم به چشای زیتونیت میاد یا نه روسری روسرم انداختم واییی نهایم به چشات خیلی میاد یه گیره قرمز با پاپیون خوشکل روش بود گفت اینم برای موهای بلندت وقتی میچینی ولی نگه ش دار وقتی ازدواج کردیمخیلی از کارش خوشم اومد یه مرد ایدآل بود برام من خودم احساساتی و رمانتیک بهزاد از من رومانتیک تر بود تمام احساساتم درک میکرد.یه پسر نماز خون در اومده بود حتی تمام خانوادهام تعجب کرده بودن خیلی وقتها بهش مسخره میکردن، یا با شوخی میگفتند نها و بهزاد با هم باید ازدواج کنن هر دوتاشون مثل این #عقب_مانده و امل ها شدن خیلی بهم میان تازه به قرنهای گذشته برگشتن ولی بهزاد اصلا براش مهم نبود
#ادامه دارد انشاءالله
@admmmj123
👩❤️👨♡حُب حلال♡ 👩❤️👨
❤️ #نسیم_هدایت 💌 #قسمت_ششم ✍🏼هر جوری بود خودم رو رسوندم به اتاق دیگه ؛ نیومدم بشینم اصلا نمیخواستم بیام اما مادرش صدام زد گفت بیا بشین پیش خودم.... 😭گفتم الآن چه موقع صدا زدن بود من با چه رویی بیام بشینم توکل کردم بر الله رفتم نشستم و سرم رو اصلا…
❤️ #نسیم_هدایت
💌 #قسمت_هفتم
✍🏼رفتم بازم چایی بریزم و بیارم بعداز خوردن چایی مادرش که خیلی هم #مهربون و گل بود گفت برید حرف بزنید رفتیم اون اتاق من که یکم #هول شده بودم داداشم هم با ما اومد...
برادرم در رو بست و گفت خوب من کاری به شما ندارم و حرفهای خودتون رو بزنید یه دفعه مصطفی (اسم خواستگارم بود)گفت فکر کنم باید خودم سر صحبت رو باز کنم شروع کرد.... در مورد خودش گفت که چند فرزند هستن و شغلش چیه و میزان تحصیلات و خونه شون کجاست و خلاصه خیلی چیزا....
☝️🏼️ولی #مهمترین نکته ایی که اشاره کرد وگفت ودر آخر هم گفت که من همه اینها به کنار.... من اینها رو موارد جزئی #زندگی میدونم اصل قضیه موضوع #جهاد من است این رو بگم که شما چه بامن #ازدواج بکنید و چه ازدواج نکنید من میرم ، حالا والله اعلم که کی برم شاید همین فردا و شاید 10 سال دیگه و بدونید بدون شک میرم من که این حرفش رو شنیدم خیلی جا خوردم و #شوکه شدم و خیلی خوشحال...
واقعا نمیدونستم از سر خوشحالی چیکار کنم یاالله آرزوم برآورده شد وچه آرزویی بالاتر از آرزوی #شهادت در راه خودت یا الله صدای نهانم رو شنیدی و پاسخ گفتی من خلاصه کردم در چند مورد اینکه من خودم اولین خواستم جهاده و اینکه الله تعالی شما رو در سر راهم قرار داده این جای سواله و ان شاءالله خیره...
😒دیگه برادرم حرفم رو قطع کرد و شروع به حرف زدن با شا #دوماد کرد... اه انگار اومدن #خواستگاری این نزاشت دو کلمه نطق کنم ایشون از حرفهای من #فیض ببرن....
☺️خلاصه دیگه من یک کلمه حرف نزدم و صدامون زدن بسه دیگه چقد حرف میزنید...
اومدم این اتاق آقا مصطفی فکر کرد کلا جوابم مثبته و اصلا نپرسیدن خوب جوابت چیه...
😳گفتن شیرینی رو بیارید و مبارکه منم شیرینی آوردم ولی گفتم با صراحت کامل که باید فکر کنم اصلا هم #خجالت نکشیدم چون پای زندگیم وسط بود گفتم دو هفته فرصت بدید...گفتن زیاده منم گفتم یک هفته بازم گفتن زیاده گفتم چهار روز خدا رو #شکر راضی شدن و رفتن...
بعدها مصطفی برام تعریف کرد که همون اولی که اومدن خواستگاری و من رو دید تا زمانی که جواب #مثبت ندادم شبا خوابش نمیبرده....
اینکه تا این حد مهم شده بودم خیلی عالی بود ولی واقعا تصمیم گیری خیلی خیلی سخت بود اینجاست که الله تعالی امتحانت میکنه واقعا #سخته وقتی فکر میکنی اگر #همسرت بره به جهاد تو تک و تنها میمونی و بدون هیچ #رفیق و #دوستی چون #همسر اولین و بهترین دوست آدم است....
😒بعد از 4 روز نزاشتن که خودمون زنگ بزنیم خودشون زنگ زدن جوابم از ته دل #مثبت بود چون هم از #ایمان والایش خوشم اومد و هم از #شخصیت مهربونش...
😍دوتا چشم عسلی هیکل خیلی قویش و دل #صاف و #صادقش ....
🌙ماه #رمضان بود با این وجود رفتیم برای آزمایش چون لاغر بودم وقتی ازم خون گرفتن ضعف کردم و کمی سرم گیج رفت نمیدونم آقا مصطفی چرا اینقدر #هول کرد فکر کنم خیلی دوستم داشت....
😍چقدر خوب فکرش رو نمیکردم تا این حد دوستم داشته باشه....خدا رو شکر همه چیز عالی بود وقتی رفتیم برای خرید لباس چیز زیادی نخریدم چون واقعا #اسراف بود منکه لباس داشتم خوب چرا زیاد بخرم و اسراف بشه...
👌🏼یه دست لباس پیازی رنگ خیلی ارزون و با یه #چادر_سفید ارزون و یه روسری اونم به اسرار خانوادش و گرنه چیزی بر نمیداشتم... خلاصه قرار #عقدکنون رو گذاشتن برای پنج شنبه 23 #رمضان.....
#ادامه_دارد.... ان شاءالله😍
@admmmj123
💌 #قسمت_هفتم
✍🏼رفتم بازم چایی بریزم و بیارم بعداز خوردن چایی مادرش که خیلی هم #مهربون و گل بود گفت برید حرف بزنید رفتیم اون اتاق من که یکم #هول شده بودم داداشم هم با ما اومد...
برادرم در رو بست و گفت خوب من کاری به شما ندارم و حرفهای خودتون رو بزنید یه دفعه مصطفی (اسم خواستگارم بود)گفت فکر کنم باید خودم سر صحبت رو باز کنم شروع کرد.... در مورد خودش گفت که چند فرزند هستن و شغلش چیه و میزان تحصیلات و خونه شون کجاست و خلاصه خیلی چیزا....
☝️🏼️ولی #مهمترین نکته ایی که اشاره کرد وگفت ودر آخر هم گفت که من همه اینها به کنار.... من اینها رو موارد جزئی #زندگی میدونم اصل قضیه موضوع #جهاد من است این رو بگم که شما چه بامن #ازدواج بکنید و چه ازدواج نکنید من میرم ، حالا والله اعلم که کی برم شاید همین فردا و شاید 10 سال دیگه و بدونید بدون شک میرم من که این حرفش رو شنیدم خیلی جا خوردم و #شوکه شدم و خیلی خوشحال...
واقعا نمیدونستم از سر خوشحالی چیکار کنم یاالله آرزوم برآورده شد وچه آرزویی بالاتر از آرزوی #شهادت در راه خودت یا الله صدای نهانم رو شنیدی و پاسخ گفتی من خلاصه کردم در چند مورد اینکه من خودم اولین خواستم جهاده و اینکه الله تعالی شما رو در سر راهم قرار داده این جای سواله و ان شاءالله خیره...
😒دیگه برادرم حرفم رو قطع کرد و شروع به حرف زدن با شا #دوماد کرد... اه انگار اومدن #خواستگاری این نزاشت دو کلمه نطق کنم ایشون از حرفهای من #فیض ببرن....
☺️خلاصه دیگه من یک کلمه حرف نزدم و صدامون زدن بسه دیگه چقد حرف میزنید...
اومدم این اتاق آقا مصطفی فکر کرد کلا جوابم مثبته و اصلا نپرسیدن خوب جوابت چیه...
😳گفتن شیرینی رو بیارید و مبارکه منم شیرینی آوردم ولی گفتم با صراحت کامل که باید فکر کنم اصلا هم #خجالت نکشیدم چون پای زندگیم وسط بود گفتم دو هفته فرصت بدید...گفتن زیاده منم گفتم یک هفته بازم گفتن زیاده گفتم چهار روز خدا رو #شکر راضی شدن و رفتن...
بعدها مصطفی برام تعریف کرد که همون اولی که اومدن خواستگاری و من رو دید تا زمانی که جواب #مثبت ندادم شبا خوابش نمیبرده....
اینکه تا این حد مهم شده بودم خیلی عالی بود ولی واقعا تصمیم گیری خیلی خیلی سخت بود اینجاست که الله تعالی امتحانت میکنه واقعا #سخته وقتی فکر میکنی اگر #همسرت بره به جهاد تو تک و تنها میمونی و بدون هیچ #رفیق و #دوستی چون #همسر اولین و بهترین دوست آدم است....
😒بعد از 4 روز نزاشتن که خودمون زنگ بزنیم خودشون زنگ زدن جوابم از ته دل #مثبت بود چون هم از #ایمان والایش خوشم اومد و هم از #شخصیت مهربونش...
😍دوتا چشم عسلی هیکل خیلی قویش و دل #صاف و #صادقش ....
🌙ماه #رمضان بود با این وجود رفتیم برای آزمایش چون لاغر بودم وقتی ازم خون گرفتن ضعف کردم و کمی سرم گیج رفت نمیدونم آقا مصطفی چرا اینقدر #هول کرد فکر کنم خیلی دوستم داشت....
😍چقدر خوب فکرش رو نمیکردم تا این حد دوستم داشته باشه....خدا رو شکر همه چیز عالی بود وقتی رفتیم برای خرید لباس چیز زیادی نخریدم چون واقعا #اسراف بود منکه لباس داشتم خوب چرا زیاد بخرم و اسراف بشه...
👌🏼یه دست لباس پیازی رنگ خیلی ارزون و با یه #چادر_سفید ارزون و یه روسری اونم به اسرار خانوادش و گرنه چیزی بر نمیداشتم... خلاصه قرار #عقدکنون رو گذاشتن برای پنج شنبه 23 #رمضان.....
#ادامه_دارد.... ان شاءالله😍
@admmmj123
👩❤️👨♡حُب حلال♡ 👩❤️👨
#همسفر_دردها♥️... #قسمت_ششم🍀 این بار هم شیمی درمانی شدم ولی خیلی #بدتر از بار قبل بود 35 کیلو وزنم کم شد 15 روز یک #قطره آب هم نمیتونستم بخورم هیچکس انتظار نداشت #زنده بمونم مردم دسته دسته میاومدن خونهمون که اواخر عمرم پیشم باشن موهام #ریخته بود دور…
#همسفر_دردها♥️....
#قسمت_هفتم🍀
داستان زیبای #روژین جان رو خوندم و کنجکاو شدم بیماری روژین چیه! به پی وی #ام_نیلا رفتم و بهش گفتم بیماری روژین رو بهم بگه و گفت #سرطان داره..
همون لحظه گریه م گرفت گفتم من سالها سرطان داشتم و دوست دارم هرچی بلدم به روژین بگم مطمئنا خوب میفهممش ام نیلا لطف کرد و پی وی روژین جانم رو بهم داد...
قبل از هر چیز براش یک #گل فرستادم گفتم دوستی من رو #بخاطر_الله بپذیر ، اون هم با ملایمت و مهر و محبت پاسخگوی من بود کم کم بهش گفتم چه سالهایی گذروندم و چه بیماری داشتم باهم حرف میزدیم از درداش برام گفت... میگفت تو خوب منو میفهمی با وجود اینکه یک برادرمو از دست دادم خودم بارها تا مرز #شهادتین رفتم ولی بازم برای روژین انتظار نداشتم ترکم کنه... اکثر روزها به هم زنگ میزدیم بهش روحیه میدادم که تو خوب میشی و سلامتیت را به دست میاری...
خودش میگفت تو خیلی با اراده و #قوی هستی من با توحرف میزنم پر انرژی میشم... ماه #رمضان فرا رسید همیشه رمضان ها برای من #فرق داشت خیلی سخته ببینی #بندگان الله روزه میگیرن و تو نمیتونی همیشه در رمضان میگفتم یا الله تو منو #لایق عبادتت نمیدونی که نمی.تونم روزه بگیرم ؛ همیشه #عذاب میکشیدم... پدرم بهم میگفت تو اجرت بیشتر از ماست صبر میکنی بر این بیماری سخت...
ولی دیگه به حرف دکتر گوش نکردم چهار پنج سال اخیر رو روزه میگرفتم چقدر لذت داشت فقط الله میدونه کلا توی مسجد بودم صبح تا یک ربع به افطار تدریس میکردم و اون یک ربع خودمو به خونه میرسوندم تا عشا دیگه از تراویح تا ساعت 12 بازم توی مسجد بودم...
لذتی غیر قابل وصف داشت بعضی وقتها با خودم میگویم اگر این #عبادت و ذکر و دعا نبود ما آدمها چقد #غمگین و #دلتنگ بودیم اما الحمدلله که الله ما رو به قرآن و نماز و دعا رهنمون ساخت تا باری از گناه و غبار دلهایمان را پاک کنیم... پدرم میگفت دخترم ماشاالله خداوند چه #توانی به تو داده که همش در مسجدی و استراحتی نداری به پدرم میگفتم الحمدلله که الله منو #لایق میدونه روزه بگیرم و به تراویح برم به راستی که #استراحت و #آرامش و #آسایش من در #عبادت_الله است
این رمضان با رمضان های دیگه فرق داشت چون سحری باید دوست عزیزم #روژین رو بیدار میکردم سبحان الله هر وقت با روژین حرف میزدم #احساس میکردم ایمان صحابه رو داره اکثر دوستانمون روژین رو منع میکردن از #روزه گرفتن اما من خوب میفهمیدم و هیچوقت نگفتم روزه نگیر روژین با اون #جسم بیمار و پر از #دردش تنها برای خودش #افطار درست میکرد برامون عکسای غذاهاش رو میفرستاد همیشه برای #غربتش گریه میکردم #رفیق عزیزتر از جانم دوستی که بخاطر الله باهم #رفاقت کردیم....
خانواده عبدالله #مخالف ازدواج ما بودن و نیومدن برای #خاستگاری
اما برای عبدالله #اطمینان داشتم چون به الله سپرده بودم که برام #شریک زندگیم رو #انتخاب کنه و جواب #استخاره هم منو ۱۰۰ درصد مطمئنم کرد....
شب خاستگاری باز هم هر دو در #حضور جمع از خواسته هامون حرف زدیم دو روز بعدش #نامزد شدیم و #عقد کردیم و مرداد تابستون ۹۶ #عروسی کردیم...
یکی دو هفته از #عروسی مون گذشت عبدالله گفت نظرت چیه بریم #مسافرت گفتم باشه رفتیم مسافرت گفت میریم پیش #خانوادهم گفتم باشه تو دلم #آشوب بود میگفتم یعنی چی میشه؟ بعدش به خودم گفتم نترس و #اندوهگین نباش اگر از دوستان خدایی.... #آگاه باش #اولیای خدا اندوهگین نمیشوند و نمیترسند چرا که #الله را دارند با این حرف خودم رو آروم میکردم ولی بعد از ده دیقه بازم استرسم میاومد... به عبدالله میگفتم #روسریم خوبه #چادرم خوبه میخندید من خیلی اضطراب داشتم وقتی رفتیم تو دیگه من کلا #گیج شده بودم اصلا در خودم نمیدیدم حرف بزنم... ولی خواهرای عبدالله سنگ تموم گذاشتن برام خیلی #خوب بودن....
پدر شوهرم میدونست پام رو #قطع کردن ولی گفت پاش بریده #زخمه یا شکسته؟ همه زدن زیر #خنده ولی من #بغض کردم اومدم بگم مریض بودم ولی هر کاری کردم صدام بالا نمیاومد #سبحان_الله حتی نمیتوانستم حرف بزنم حتی عبدالله هم #هیچی نتوانست بگه...
#ادامهداردانشاءالله
@admmmj123
#قسمت_هفتم🍀
داستان زیبای #روژین جان رو خوندم و کنجکاو شدم بیماری روژین چیه! به پی وی #ام_نیلا رفتم و بهش گفتم بیماری روژین رو بهم بگه و گفت #سرطان داره..
همون لحظه گریه م گرفت گفتم من سالها سرطان داشتم و دوست دارم هرچی بلدم به روژین بگم مطمئنا خوب میفهممش ام نیلا لطف کرد و پی وی روژین جانم رو بهم داد...
قبل از هر چیز براش یک #گل فرستادم گفتم دوستی من رو #بخاطر_الله بپذیر ، اون هم با ملایمت و مهر و محبت پاسخگوی من بود کم کم بهش گفتم چه سالهایی گذروندم و چه بیماری داشتم باهم حرف میزدیم از درداش برام گفت... میگفت تو خوب منو میفهمی با وجود اینکه یک برادرمو از دست دادم خودم بارها تا مرز #شهادتین رفتم ولی بازم برای روژین انتظار نداشتم ترکم کنه... اکثر روزها به هم زنگ میزدیم بهش روحیه میدادم که تو خوب میشی و سلامتیت را به دست میاری...
خودش میگفت تو خیلی با اراده و #قوی هستی من با توحرف میزنم پر انرژی میشم... ماه #رمضان فرا رسید همیشه رمضان ها برای من #فرق داشت خیلی سخته ببینی #بندگان الله روزه میگیرن و تو نمیتونی همیشه در رمضان میگفتم یا الله تو منو #لایق عبادتت نمیدونی که نمی.تونم روزه بگیرم ؛ همیشه #عذاب میکشیدم... پدرم بهم میگفت تو اجرت بیشتر از ماست صبر میکنی بر این بیماری سخت...
ولی دیگه به حرف دکتر گوش نکردم چهار پنج سال اخیر رو روزه میگرفتم چقدر لذت داشت فقط الله میدونه کلا توی مسجد بودم صبح تا یک ربع به افطار تدریس میکردم و اون یک ربع خودمو به خونه میرسوندم تا عشا دیگه از تراویح تا ساعت 12 بازم توی مسجد بودم...
لذتی غیر قابل وصف داشت بعضی وقتها با خودم میگویم اگر این #عبادت و ذکر و دعا نبود ما آدمها چقد #غمگین و #دلتنگ بودیم اما الحمدلله که الله ما رو به قرآن و نماز و دعا رهنمون ساخت تا باری از گناه و غبار دلهایمان را پاک کنیم... پدرم میگفت دخترم ماشاالله خداوند چه #توانی به تو داده که همش در مسجدی و استراحتی نداری به پدرم میگفتم الحمدلله که الله منو #لایق میدونه روزه بگیرم و به تراویح برم به راستی که #استراحت و #آرامش و #آسایش من در #عبادت_الله است
این رمضان با رمضان های دیگه فرق داشت چون سحری باید دوست عزیزم #روژین رو بیدار میکردم سبحان الله هر وقت با روژین حرف میزدم #احساس میکردم ایمان صحابه رو داره اکثر دوستانمون روژین رو منع میکردن از #روزه گرفتن اما من خوب میفهمیدم و هیچوقت نگفتم روزه نگیر روژین با اون #جسم بیمار و پر از #دردش تنها برای خودش #افطار درست میکرد برامون عکسای غذاهاش رو میفرستاد همیشه برای #غربتش گریه میکردم #رفیق عزیزتر از جانم دوستی که بخاطر الله باهم #رفاقت کردیم....
خانواده عبدالله #مخالف ازدواج ما بودن و نیومدن برای #خاستگاری
اما برای عبدالله #اطمینان داشتم چون به الله سپرده بودم که برام #شریک زندگیم رو #انتخاب کنه و جواب #استخاره هم منو ۱۰۰ درصد مطمئنم کرد....
شب خاستگاری باز هم هر دو در #حضور جمع از خواسته هامون حرف زدیم دو روز بعدش #نامزد شدیم و #عقد کردیم و مرداد تابستون ۹۶ #عروسی کردیم...
یکی دو هفته از #عروسی مون گذشت عبدالله گفت نظرت چیه بریم #مسافرت گفتم باشه رفتیم مسافرت گفت میریم پیش #خانوادهم گفتم باشه تو دلم #آشوب بود میگفتم یعنی چی میشه؟ بعدش به خودم گفتم نترس و #اندوهگین نباش اگر از دوستان خدایی.... #آگاه باش #اولیای خدا اندوهگین نمیشوند و نمیترسند چرا که #الله را دارند با این حرف خودم رو آروم میکردم ولی بعد از ده دیقه بازم استرسم میاومد... به عبدالله میگفتم #روسریم خوبه #چادرم خوبه میخندید من خیلی اضطراب داشتم وقتی رفتیم تو دیگه من کلا #گیج شده بودم اصلا در خودم نمیدیدم حرف بزنم... ولی خواهرای عبدالله سنگ تموم گذاشتن برام خیلی #خوب بودن....
پدر شوهرم میدونست پام رو #قطع کردن ولی گفت پاش بریده #زخمه یا شکسته؟ همه زدن زیر #خنده ولی من #بغض کردم اومدم بگم مریض بودم ولی هر کاری کردم صدام بالا نمیاومد #سبحان_الله حتی نمیتوانستم حرف بزنم حتی عبدالله هم #هیچی نتوانست بگه...
#ادامهداردانشاءالله
@admmmj123
👩❤️👨♡حُب حلال♡ 👩❤️👨
💥 #تنهایی؟؟☝️🏼️ #نه_الله_با_من_است... #قسمت_ششم ✍🏼هیچ کاری از دستم بر نمی اومد واقعا تو حالی که احساس میکردم که تو کما بودم وقتی به دوستام نگاه میکنم تو حال دعا بودن وقتی به مهناز نگاه کردم مغزم هنگ کرده بودم بی اختیار منم دستامو بلند کردم شروع کردم…
💥 #تنهایی؟؟☝️🏼️ #نه_الله_با_من_است...
#قسمت_هفتم
🌸🍃 مهنازم بخاطر من هیچی نگفت گفت راست میگی علم همه چیو بدونی با البته کمال افتخار....
گوشی رو گذاشتم یه صدای از بالکن اومد رفتم دیدم سوژین اونجا بود منم رنگم سفید شد گفتم بدبخت شدم بالکن ما طوری بود که به اتاق مهمونا و اتاق من وصل بود سوژین اومد تو قرآن رو میز بود گفت پس خواب نبودی چکار میکردی...!؟ منم گفتم چیکار کنم درس میخوندم گفت قرآن❗️این قرآنو از کجا آوردی؟؟؟ منم همه چیز بهش گفتم من کسی نبودم که از خواهرم چیزی رو پنهون کنم خواهرم دعوام کرد گفت میدونی چی میبینم!!♥️ عشق_اسلام رو
➖ اگه اینکارو بکنی همه ی ما رو از دست میدی منم یه ذره هم مهم نبود برام چون شیرینیه_قرآن بیشتر از هرچیزی بود برام نمیتونستم بی خیالش شم سوژین داشت حرف میزد من رفتم قرآن شروع کردم اولین صفحه قرآن رو خوندم با تعجب نگام کرد و غم تو چهره گفت تو مسلمان شدی⁉️ منم اهمیت ندادم.... و روزها گذشت من داشتم قرآن یاد میگرفتم سوژینم این موضع رو میدونست اما نمیدونم چرا هیچی به مامان نگفته بود بعضی وقتا کنارم می نشست من کلا دیگه میتونستم قرآن بخونم تا اینکه یه شب داشتم قرآن میخوندم مامانم اومد تو اتاقم چشاش عجیب خشمگین بود منم قلبم داشت وایمستاد خدای من چیکار کنم چی بگم....
🌸🍃مادرم گفت این چیه؟؟ منم گفتم چی کدوم!!؟ قرآن در دستم بود از دستم گرفت به صورتم انداخت من اشک از چشام جاری شد سریعا رفتم سراغ قرآن داد زدم گفت چیکار میکنی برو کنار مادرم نزدیکم شد گفت به من من بهش نمیدادم آخر سر گفتم بهت میدم ولی به شرط اینکه پاره نکنی اونم گفت باشه گفتم یکم اروم باش من مسلمان نیستم فقط میخوندمش... چند باری این حرفو گفتم مادرم گفت باشه بده به من بهش دادم مجبور شدم بدم وگرنه بین دستامون پاره میشد اون موقه مسلمانم نبودم ولی برام گناه_بزرگی بود هر که مادرم رفت دوباره همون حس_قشنگ بهم دست داد دستامو بلند کردم گفتم یقین دارم که هستی و میشنوی صدامو پس خودت مراقب قرآنت باش.....
😭از چشامم اشک میومد تو دلم حس_تنهایی عجیبی داشتم احساس میکردم بدون قرآن نمیتونم زندگی کنم وقتی مادرم مخالفم شد بیشتر جذب شدم چون رفتارهای مادرمو قبول نداشتم رفتم پایین اتاق مادرم با پدرم دعوا میکرد پدر گفت بهش سخت نگیر درکش کنی تا خودش بهش برسه اون الان تو سن حساسیه کارت اشتباه بوده مامانم میگفت همش تقصیر توئه بهش اجازه همه چی دادی بابام گفت من تا وقتی زنده بهش اجازه همه چی میدم اینطوری بهتر راه کنترل کردنش بابام ازش خواهش کرد که قرآن رو بهم برگردونه منم بیخیال قرآن شدم رفتم اتاقم... جزء 30 رو حفظ کرده بودم اونو میخوندم..
➖ در اتاقم باز شد مامانم بود قرآنو برام آورد ازم معذرت خواهی کرد و گفت دختر میدونم که تو هیچ وقت کاری نمیکنی که من و بابات ناراحت شیم مسلمان شدن کار اسونی نیست میدونی که چقد سخت و بی ریخته و یه چیزه مهم تر تو همه مارو ازدست میدی ما ازت جدا نمیشیم تو خودت ما رو نمیخوای منم گفتم مامانم من نمیتونم دروغ بگم من مسلمان نشدم باور کنید فقط علاقه_به_قرآن دارم و گریه کردم مامانم بغلم کرد وگفت میدونم بهت اعتماد دارم....
#ادامه_دارد_انشاءالله
@admmmj123
#قسمت_هفتم
🌸🍃 مهنازم بخاطر من هیچی نگفت گفت راست میگی علم همه چیو بدونی با البته کمال افتخار....
گوشی رو گذاشتم یه صدای از بالکن اومد رفتم دیدم سوژین اونجا بود منم رنگم سفید شد گفتم بدبخت شدم بالکن ما طوری بود که به اتاق مهمونا و اتاق من وصل بود سوژین اومد تو قرآن رو میز بود گفت پس خواب نبودی چکار میکردی...!؟ منم گفتم چیکار کنم درس میخوندم گفت قرآن❗️این قرآنو از کجا آوردی؟؟؟ منم همه چیز بهش گفتم من کسی نبودم که از خواهرم چیزی رو پنهون کنم خواهرم دعوام کرد گفت میدونی چی میبینم!!♥️ عشق_اسلام رو
➖ اگه اینکارو بکنی همه ی ما رو از دست میدی منم یه ذره هم مهم نبود برام چون شیرینیه_قرآن بیشتر از هرچیزی بود برام نمیتونستم بی خیالش شم سوژین داشت حرف میزد من رفتم قرآن شروع کردم اولین صفحه قرآن رو خوندم با تعجب نگام کرد و غم تو چهره گفت تو مسلمان شدی⁉️ منم اهمیت ندادم.... و روزها گذشت من داشتم قرآن یاد میگرفتم سوژینم این موضع رو میدونست اما نمیدونم چرا هیچی به مامان نگفته بود بعضی وقتا کنارم می نشست من کلا دیگه میتونستم قرآن بخونم تا اینکه یه شب داشتم قرآن میخوندم مامانم اومد تو اتاقم چشاش عجیب خشمگین بود منم قلبم داشت وایمستاد خدای من چیکار کنم چی بگم....
🌸🍃مادرم گفت این چیه؟؟ منم گفتم چی کدوم!!؟ قرآن در دستم بود از دستم گرفت به صورتم انداخت من اشک از چشام جاری شد سریعا رفتم سراغ قرآن داد زدم گفت چیکار میکنی برو کنار مادرم نزدیکم شد گفت به من من بهش نمیدادم آخر سر گفتم بهت میدم ولی به شرط اینکه پاره نکنی اونم گفت باشه گفتم یکم اروم باش من مسلمان نیستم فقط میخوندمش... چند باری این حرفو گفتم مادرم گفت باشه بده به من بهش دادم مجبور شدم بدم وگرنه بین دستامون پاره میشد اون موقه مسلمانم نبودم ولی برام گناه_بزرگی بود هر که مادرم رفت دوباره همون حس_قشنگ بهم دست داد دستامو بلند کردم گفتم یقین دارم که هستی و میشنوی صدامو پس خودت مراقب قرآنت باش.....
😭از چشامم اشک میومد تو دلم حس_تنهایی عجیبی داشتم احساس میکردم بدون قرآن نمیتونم زندگی کنم وقتی مادرم مخالفم شد بیشتر جذب شدم چون رفتارهای مادرمو قبول نداشتم رفتم پایین اتاق مادرم با پدرم دعوا میکرد پدر گفت بهش سخت نگیر درکش کنی تا خودش بهش برسه اون الان تو سن حساسیه کارت اشتباه بوده مامانم میگفت همش تقصیر توئه بهش اجازه همه چی دادی بابام گفت من تا وقتی زنده بهش اجازه همه چی میدم اینطوری بهتر راه کنترل کردنش بابام ازش خواهش کرد که قرآن رو بهم برگردونه منم بیخیال قرآن شدم رفتم اتاقم... جزء 30 رو حفظ کرده بودم اونو میخوندم..
➖ در اتاقم باز شد مامانم بود قرآنو برام آورد ازم معذرت خواهی کرد و گفت دختر میدونم که تو هیچ وقت کاری نمیکنی که من و بابات ناراحت شیم مسلمان شدن کار اسونی نیست میدونی که چقد سخت و بی ریخته و یه چیزه مهم تر تو همه مارو ازدست میدی ما ازت جدا نمیشیم تو خودت ما رو نمیخوای منم گفتم مامانم من نمیتونم دروغ بگم من مسلمان نشدم باور کنید فقط علاقه_به_قرآن دارم و گریه کردم مامانم بغلم کرد وگفت میدونم بهت اعتماد دارم....
#ادامه_دارد_انشاءالله
@admmmj123
#یتیمی_در_دیار_غربت❤️🩹 🥀
#قسمت_هفتم
بهمحض ورودمان به خانه، مادر پرسید:
«کوهنوردی چطور بود؟ خوشگذشت؟»
_ «اره مامانجان خیلی خوشگذشت!»
همان لحظه فاطمه خواست دهانش را برای شرحِ ماجرا باز کند که پیشدستی کردم و سریع گفتم:
«مادر، اگه یه وقتی ما کار اشتباهی انجام بدیم، بازم بهمون اجازه میدی که برای تفریح بیرون بریم؟!»
مادر با نگاهی براندازمان کرد و پرسید:
«باز چه دستهگلی به آب دادین؟!»
_ «هیچی... فقط خواستیم بدونیم.»
_ «اونوقت اصلا نمیزارم از اتاقتون بیرون بیایین!...»
فاطمه حرف نگفتهاش را قورت داد و سکوت را پذیرفت.
یکباره با یادآوری چیزی، خنده بر لبان مادر نشست.
_ «راستی بچهها، یه خبر خوشی دارم. ولی قول بدین که سکوت کنین؛ نبینم از ذوقزدگی زیاد جلوی همسایهها دهنلقی کنین، باشه؟»
_ «چشم مادرجان. حالا چی شده!»
_ «امشب پدرتون میاد. چند ساعت میشینه و بعد دوباره همراه مجاهدین برمیگرده.»
با شنیدن این خبر جیغ خفهای کشیدم.
دلتنگش بودم. بعد از آمدنمان به این روستا دیگر پدر را ندیده بودیم. شوروشوقی وصفنشدنی وجودمان را دربرگرفت. همان چند ساعت هم برای دیدار غنیمت بود.
باشوقی وافر خداوند را سپاس گفتم.
اتفاقات آن روز نتوانست خوشی آن لحظه را از من بگیرد. آفتاب در حال غروب بود و خورشیدِ قلبِ ما در حال طلوع.
بیصبرانه منتظر شب بودیم. برای آمدنِ پدر آمادگی میکردیم. مادر غذای مورد علاقهاش را پخت.
قرار بود آخرهای شب که مأمورهای دولتی در حال استراحتاند، مجاهدانِ روستا پنهانی به دیدارِ خانوادههای خود بروند.
لحظه آمدنِ پدر نزدیک شده بود. دلواپسی وجود مادر را فراگرفته و بانگرانی چشم به در دوخته بود.
_ «مادر چرا نگرانی؟»
_ «بهخاطر پدرت! انشاءالله به سلامتی بتونه بیاد و مشکلی ایجاد نشه.»
_ «نگران نباش. چیزی نمیشه.»
شب از نیمه گذشته بود. عقربهی ساعت روی یک بامداد خودنمایی میکرد. هماندم زنگ گوشی فضا را پُر کرد و سکوت اتاق را شکست. پدرم پشت در منتظر ایستاده بود و از ما خواست تا آن را باز کنیم.
از خوشی زیر پوستمان نمیگُنجیدیم. سمت در دویدیم و آن را باز کردیم. با چشمهایی که دلتنگی از آن میبارید و با حالی مسرّتبخش همهی ما را از نظر گذراند، بعد وارد حیاط شد. به داخل خانه هدایتش کردیم.
در حین صحبت نگاه پُرمحبتش از ما کَنده نمیشد. دستِ نوازشگرش گاه بر سرِ من مینشست و گاه بر سر احسان و فاطمه.
گفتم:
«کاش منصور هم الآن اینجا بود؛ جاش خیلی خالیه! واقعا دلتنگش شدم.»
پدرم با لبخند گفت:
«منصور رو دیروز دیدم. الحمدلله خوب بود. خیلی اصرار داشت تا همراه من بیاد و به مجاهدین ملحقشه. گفتم درسته که بزرگ شدی ولی قبلش باید درسِ دینیتو بخونی تا جهاد و قوانینش رو یادبگیری. گفت فقط امسال درس میخونم بعدش میام. منم قبول کردم.»
احسان با ذوق گفت:
«منم میخوام به جهاد برم. پس منو هم زودتر پیش برادرم بفرستین. تا پونزده سالم بشه همهی قوانین جهاد رو یاد گرفتم...»
_«انشاءالله تو رو هم یه ماه دیگه همونجا میبرم.»
باز نگاه مملو از مِهرش را به سوی ما دخترها تاباند. با لحنی زیبا پرسید:
«خب دخترای شیر من چهکارا میکنن؟»
فاطمه گفت:
«چهکاری بکنیم پدرِ من! آبجی گوزل هر روز با مزدورای آمریکایی سرِ دعوا داره! دیروز هم سر یکیشونو خونمالی کرد!»
از حرف بیموقع فاطمه با نگرانی چشم به پدر دوختم. پدرجان تبسمی کرد و با نگاهی پُرتحسین مرا برانداز کرد.
_ «باریکالله! شیر دختر منه دیگه! تو رگهای گوزلم خون یک بانوی مبارزه که بهخاطر اسلام هجرت کرد و شهید شد.
یادمه پدرش شهیدمحمدصدیقجان میگفت که وقتی تو زابل ساکن بودن، یه روز آمریکایها بههمراه تجهیزات جنگیشون مثل تانک و اسلحههای سنگینِ جنگی به مناطق مجاهدنیشین حمله میکنن. گفت مجاهدهام امگوزل یک راکت برمیداره چنان با شهامت مبارزه میکنه که از شجاعتش کیف میکردم. قسمخورد که چند تا از دشمنا رو همونجا نِفله کرده. حتی گفت که مجاهدهاش همراه مجاهدین نارنجک و بمب میساخته! واقعا دلاوریش قابل تحسین بوده. خون این شیرزنِ جسور تو رگهای گوزلمه.»
نگاهی به مادرم انداخت و ادامه داد:
«و همچنین شیرِ یک بانوی باایمان و بااستقامت رو خورده. بایدم اینطور نترس باشه!»
مادر چشمغُرهای به ما سه نفر رفت. خطونشانی کشید و گفت:
«فردا به حساب شما سه تا میرسم. دور از چشم من چهکارا که نمیکنین!»
بعد از شام، با صدای زنگِ گوشی پدر، نگاهها به سمت او کشیده شد. پشت خط یکی از همسنگریهایش بود. از پدرم خواست تا دیر نشده برگردد تا به والسوالی المار ساحه بادباد که تحت نظر مجاهدین بود برسند. بعد از قطعکردنِ گوشی، از جایش بلند شد.
باز دلتنگی کُنج قلبمان جولان کرد و اشک را مهمان ناخواستهی چشمانمان شد.
وقت رفتن بود و تاخیر جایز نبود. خداحافظی کرد و رهسپار راه الله شد...
انشاءالله ادامه دارد...
@admmmj123
#قسمت_هفتم
بهمحض ورودمان به خانه، مادر پرسید:
«کوهنوردی چطور بود؟ خوشگذشت؟»
_ «اره مامانجان خیلی خوشگذشت!»
همان لحظه فاطمه خواست دهانش را برای شرحِ ماجرا باز کند که پیشدستی کردم و سریع گفتم:
«مادر، اگه یه وقتی ما کار اشتباهی انجام بدیم، بازم بهمون اجازه میدی که برای تفریح بیرون بریم؟!»
مادر با نگاهی براندازمان کرد و پرسید:
«باز چه دستهگلی به آب دادین؟!»
_ «هیچی... فقط خواستیم بدونیم.»
_ «اونوقت اصلا نمیزارم از اتاقتون بیرون بیایین!...»
فاطمه حرف نگفتهاش را قورت داد و سکوت را پذیرفت.
یکباره با یادآوری چیزی، خنده بر لبان مادر نشست.
_ «راستی بچهها، یه خبر خوشی دارم. ولی قول بدین که سکوت کنین؛ نبینم از ذوقزدگی زیاد جلوی همسایهها دهنلقی کنین، باشه؟»
_ «چشم مادرجان. حالا چی شده!»
_ «امشب پدرتون میاد. چند ساعت میشینه و بعد دوباره همراه مجاهدین برمیگرده.»
با شنیدن این خبر جیغ خفهای کشیدم.
دلتنگش بودم. بعد از آمدنمان به این روستا دیگر پدر را ندیده بودیم. شوروشوقی وصفنشدنی وجودمان را دربرگرفت. همان چند ساعت هم برای دیدار غنیمت بود.
باشوقی وافر خداوند را سپاس گفتم.
اتفاقات آن روز نتوانست خوشی آن لحظه را از من بگیرد. آفتاب در حال غروب بود و خورشیدِ قلبِ ما در حال طلوع.
بیصبرانه منتظر شب بودیم. برای آمدنِ پدر آمادگی میکردیم. مادر غذای مورد علاقهاش را پخت.
قرار بود آخرهای شب که مأمورهای دولتی در حال استراحتاند، مجاهدانِ روستا پنهانی به دیدارِ خانوادههای خود بروند.
لحظه آمدنِ پدر نزدیک شده بود. دلواپسی وجود مادر را فراگرفته و بانگرانی چشم به در دوخته بود.
_ «مادر چرا نگرانی؟»
_ «بهخاطر پدرت! انشاءالله به سلامتی بتونه بیاد و مشکلی ایجاد نشه.»
_ «نگران نباش. چیزی نمیشه.»
شب از نیمه گذشته بود. عقربهی ساعت روی یک بامداد خودنمایی میکرد. هماندم زنگ گوشی فضا را پُر کرد و سکوت اتاق را شکست. پدرم پشت در منتظر ایستاده بود و از ما خواست تا آن را باز کنیم.
از خوشی زیر پوستمان نمیگُنجیدیم. سمت در دویدیم و آن را باز کردیم. با چشمهایی که دلتنگی از آن میبارید و با حالی مسرّتبخش همهی ما را از نظر گذراند، بعد وارد حیاط شد. به داخل خانه هدایتش کردیم.
در حین صحبت نگاه پُرمحبتش از ما کَنده نمیشد. دستِ نوازشگرش گاه بر سرِ من مینشست و گاه بر سر احسان و فاطمه.
گفتم:
«کاش منصور هم الآن اینجا بود؛ جاش خیلی خالیه! واقعا دلتنگش شدم.»
پدرم با لبخند گفت:
«منصور رو دیروز دیدم. الحمدلله خوب بود. خیلی اصرار داشت تا همراه من بیاد و به مجاهدین ملحقشه. گفتم درسته که بزرگ شدی ولی قبلش باید درسِ دینیتو بخونی تا جهاد و قوانینش رو یادبگیری. گفت فقط امسال درس میخونم بعدش میام. منم قبول کردم.»
احسان با ذوق گفت:
«منم میخوام به جهاد برم. پس منو هم زودتر پیش برادرم بفرستین. تا پونزده سالم بشه همهی قوانین جهاد رو یاد گرفتم...»
_«انشاءالله تو رو هم یه ماه دیگه همونجا میبرم.»
باز نگاه مملو از مِهرش را به سوی ما دخترها تاباند. با لحنی زیبا پرسید:
«خب دخترای شیر من چهکارا میکنن؟»
فاطمه گفت:
«چهکاری بکنیم پدرِ من! آبجی گوزل هر روز با مزدورای آمریکایی سرِ دعوا داره! دیروز هم سر یکیشونو خونمالی کرد!»
از حرف بیموقع فاطمه با نگرانی چشم به پدر دوختم. پدرجان تبسمی کرد و با نگاهی پُرتحسین مرا برانداز کرد.
_ «باریکالله! شیر دختر منه دیگه! تو رگهای گوزلم خون یک بانوی مبارزه که بهخاطر اسلام هجرت کرد و شهید شد.
یادمه پدرش شهیدمحمدصدیقجان میگفت که وقتی تو زابل ساکن بودن، یه روز آمریکایها بههمراه تجهیزات جنگیشون مثل تانک و اسلحههای سنگینِ جنگی به مناطق مجاهدنیشین حمله میکنن. گفت مجاهدهام امگوزل یک راکت برمیداره چنان با شهامت مبارزه میکنه که از شجاعتش کیف میکردم. قسمخورد که چند تا از دشمنا رو همونجا نِفله کرده. حتی گفت که مجاهدهاش همراه مجاهدین نارنجک و بمب میساخته! واقعا دلاوریش قابل تحسین بوده. خون این شیرزنِ جسور تو رگهای گوزلمه.»
نگاهی به مادرم انداخت و ادامه داد:
«و همچنین شیرِ یک بانوی باایمان و بااستقامت رو خورده. بایدم اینطور نترس باشه!»
مادر چشمغُرهای به ما سه نفر رفت. خطونشانی کشید و گفت:
«فردا به حساب شما سه تا میرسم. دور از چشم من چهکارا که نمیکنین!»
بعد از شام، با صدای زنگِ گوشی پدر، نگاهها به سمت او کشیده شد. پشت خط یکی از همسنگریهایش بود. از پدرم خواست تا دیر نشده برگردد تا به والسوالی المار ساحه بادباد که تحت نظر مجاهدین بود برسند. بعد از قطعکردنِ گوشی، از جایش بلند شد.
باز دلتنگی کُنج قلبمان جولان کرد و اشک را مهمان ناخواستهی چشمانمان شد.
وقت رفتن بود و تاخیر جایز نبود. خداحافظی کرد و رهسپار راه الله شد...
انشاءالله ادامه دارد...
@admmmj123
👩❤️👨♡حُب حلال♡ 👩❤️👨
📜🪶 #خاطرات_خونین 🥀 #قسمت_ششم محمد گفت: «اعصاب مامانم داغونه. حرفی زد ناراحت نشو، فقط سعی کن عادت کنی.» _ «چشم.» لختی بعد پرسیدم: «پدرتون کجاست؟» _ «چند سالی میشه فوت کرده. یه برادر دارم که الآن اینجا نیست و سه خواهر، که دو تاشون، یعنی فریده و فصیحه ازدواج…
📜🪶 #خاطرات_خونین 🥀
#قسمت_هفتم
مغرب از راه رسید و راه طولانی ما هنوز ادامه داشت. مجاهد از من خواست تا شعری بخوانم. شروع به خواندن این ابیات اُزبکی کردم:
آغر سنولردن اوتکنده بو ایمان
مونی اجری فقط جنته بیگمان
شهادت یولده صبر قلیش کیرگکن
توحید یولم دیگن مشقت غمی یگن
سختترین امتحان برای ما امتحان ایمان است؛ زیرا پاداش آن داخل شدن به بهشت است.
در مسیر شهادت صبر پیشه کن و وارد شو. کسیکه راهاش توحید است، سختیهای دین را تحمل میکند و غمی نخواهد داشت.
سبحانالله گفت و در فکر فرو رفت.
بعد از تأمل، نوای خوش تلاوتش تا هنگام رسیدن به خانه ادامه داشت؛ شوریدگی درونم با آن آوایِ آرام فروکش کرد.
وقتی به خانه رسیدیم، نزد مادر رفتیم. محمد تا خواست دست مادر را ببوسد، او امتناع کرد و به سردی گفت:
«میخوام باهات تنها حرف بزنم!»
با اشاره محمد به اتاق رفتم.
*
محمد
_ «خب مادرجان بفرمایید، گوشم با شماست.»
_ «محمد این دخترو طلاق بده!»
با شنیدن اسم طلاق خونم بهجوش آمد. خود را کنترل کردم و گفتم:
«مامانجان چرا باید طلاقش بدم؟! مگه این بیچاره چه گناهی کرده که باید مستحق این عذاب بشه؟!»
بیقرارتر از من گفت:
«همه ازم میپرسن عروست کیه و از کجا اومده؟ اصلا مادر و پدرش کجان؟!... زنعموت امروز اومد و کلی تیکه بارم کرد!»
کلافه پرسیدم:
«فقط بهخاطر همین حرفا میگی طلاقش بدم؟!»
چیزی نگفت. برای اینکه بداند چه اندازه بر تصمیم خود مصمم هستم با تاکید گفتم:
«این ازدواج به رضایت ربّم صورت گرفته؛ هیچوقت طلاقش نمیدم! الله شاهده که با این حرفا کاری میکنی که قلبم خون گریه کنه. من بهخاطر حرفهای پوچ مردم زندگیمو تباه نمیکنم. نمیخوام آه جگرسوزِ اسما منو نزد الله روسیاه کنه. اسما زنِ منه! دعا میکنم که در جنت هم یارم باشه. والسلام!»
وقتی دید از موضعِ خود پایین نمیآیم، صورتش را برگرداند و گفت:
«پس از خونهام برین!»
_ «باشه مادر میریم.»
تفریح آن روز زهرم شد. قلبم ناشکیب میکوبید. بغض گلویم را فشرد. خونسرد بلند شدم و به اتاق رفتم.
_ «اسما فردا از اینجا میریم. آماده باشی!»
به او نگاه نکردم تا حال منقلب دلم و آشوب درونم را از چشمهایم نخواند. مضطرب پرسید:
«کجا میریم؟»
_ «حالا یه جایی رو پیدا میکنم، بعدش هجرت میکنیم.»
برای فرار از آن مخمصهای که در آن گیر افتاده بودم گفتم:
«من یه سر میرم بیرون.»
وقتی به حیاط رسیدم، نفس حبسشدهام را بیرون فرستادم. "فردا باید به عملیات بروم. اسما را کجا ببرم؟ جای امنی هم سراغ ندارم."
دنیا برایم تنگ شد. کاری از دستم برنمیآمد. افکارم به هم ریخته بود. قدم میزدم و دنبال راه حل بودم. با شنیدن صدایی آشنا به عقب برگشتم.
با دیدن احمد، خوشحال بهسوی او رفتم و تنگ به آغوش کشیدمش تا از دلتنگیام کاسته شود.
_ «خوبی داداش؟»
_ «الحمدلله. چه خبرا؟ شنیدم دوماد شدی! مبارکت باشه.»
تشکر کردم. کنار درب خانه تا دیرهنگام حرف زدیم. با او درد و دل کردم و تهدیدهای مادر را به گوشش رساندم. دستش را روی شانهام گذاشت. با اطمینان گفت:
_ «نگران نباش. امشب مادرو راضی میکنم. فردا با خیال راحت برو عملیات.»
امیدوار شدم و تشکر کردم.
احمد با خانوادهی متدینی وصلت کرده بود. همسرش را ندیده بودم؛ زیرا مثل خودِ احمد از نامحرم جماعت پرهیز میکرد.
فرشته نجاتم از آن برزخی که در آن دستوپا میزدم تنها او بود.
*
اسما
در اتاق نشسته بودم که در باز شد و مجاهد خندهرو وارد شد. با حیرت از حالتهای دمدمی او، به او خیره ماندم؛ ناآرام رفته بود و گشادهرو بازگشته.
در را بست و مقابلم نشست. با هیجان گفت:
«اسما برادرم اومده... فردا میرم. اون برادری که گفته بود مخارج راه هجرتمون رو میده، فردا با من میاد.»
بعد از مکثی کوتاه گفت:
«فعلا اینجا میمونی. خوب مراقب خودت باشی و مامان هر چی گفت محل نزاری. باشه؟»
با حیرت از این تغییرات ناگهانی او فقط سری تکان دادم. هیچ سؤالی نپرسیدم تا به موقع خودش برایم تعریف کند.
صبح بعد از نماز مجاهد حاضر و آماده ایستاده بود. خودم را دلداری میدادم که من همسر یک مجاهدم، مگر از زنان صدر اسلام نیاموختم که برای قربانی در راه الله از بهترین چیزهای خود بگذریم؟ آنها جگرگوشههای خود را در دلِ میدان میفرستادند، مگر من نمیتوانم به رهسپارشدن مجاهدم خو بگیرم؟ باید صبر پیشه کنم تا یار جنتی او باشم.
اشکها ناصبورانه در چشمهایم جمعشدند. هنگامیکه محمد برگشت و آن حالم را دید، بیتاب گفت:
«اسما حق نداری گریه کنی!»
لبخندی زدم و برای اینکه با خیالی راحت برود گفتم:
«حتی اگه شهید هم بشی گریه نمیکنم.»
تبسمی کرد.
نزد مادر رفت و دستش را بوسید. از او دعای خیر خواست. قبل از خروج به او گفت:
«مامانجان، اسما رو اول به الله بعد به شما میسپارم.»
#قسمت_هفتم
مغرب از راه رسید و راه طولانی ما هنوز ادامه داشت. مجاهد از من خواست تا شعری بخوانم. شروع به خواندن این ابیات اُزبکی کردم:
آغر سنولردن اوتکنده بو ایمان
مونی اجری فقط جنته بیگمان
شهادت یولده صبر قلیش کیرگکن
توحید یولم دیگن مشقت غمی یگن
سختترین امتحان برای ما امتحان ایمان است؛ زیرا پاداش آن داخل شدن به بهشت است.
در مسیر شهادت صبر پیشه کن و وارد شو. کسیکه راهاش توحید است، سختیهای دین را تحمل میکند و غمی نخواهد داشت.
سبحانالله گفت و در فکر فرو رفت.
بعد از تأمل، نوای خوش تلاوتش تا هنگام رسیدن به خانه ادامه داشت؛ شوریدگی درونم با آن آوایِ آرام فروکش کرد.
وقتی به خانه رسیدیم، نزد مادر رفتیم. محمد تا خواست دست مادر را ببوسد، او امتناع کرد و به سردی گفت:
«میخوام باهات تنها حرف بزنم!»
با اشاره محمد به اتاق رفتم.
*
محمد
_ «خب مادرجان بفرمایید، گوشم با شماست.»
_ «محمد این دخترو طلاق بده!»
با شنیدن اسم طلاق خونم بهجوش آمد. خود را کنترل کردم و گفتم:
«مامانجان چرا باید طلاقش بدم؟! مگه این بیچاره چه گناهی کرده که باید مستحق این عذاب بشه؟!»
بیقرارتر از من گفت:
«همه ازم میپرسن عروست کیه و از کجا اومده؟ اصلا مادر و پدرش کجان؟!... زنعموت امروز اومد و کلی تیکه بارم کرد!»
کلافه پرسیدم:
«فقط بهخاطر همین حرفا میگی طلاقش بدم؟!»
چیزی نگفت. برای اینکه بداند چه اندازه بر تصمیم خود مصمم هستم با تاکید گفتم:
«این ازدواج به رضایت ربّم صورت گرفته؛ هیچوقت طلاقش نمیدم! الله شاهده که با این حرفا کاری میکنی که قلبم خون گریه کنه. من بهخاطر حرفهای پوچ مردم زندگیمو تباه نمیکنم. نمیخوام آه جگرسوزِ اسما منو نزد الله روسیاه کنه. اسما زنِ منه! دعا میکنم که در جنت هم یارم باشه. والسلام!»
وقتی دید از موضعِ خود پایین نمیآیم، صورتش را برگرداند و گفت:
«پس از خونهام برین!»
_ «باشه مادر میریم.»
تفریح آن روز زهرم شد. قلبم ناشکیب میکوبید. بغض گلویم را فشرد. خونسرد بلند شدم و به اتاق رفتم.
_ «اسما فردا از اینجا میریم. آماده باشی!»
به او نگاه نکردم تا حال منقلب دلم و آشوب درونم را از چشمهایم نخواند. مضطرب پرسید:
«کجا میریم؟»
_ «حالا یه جایی رو پیدا میکنم، بعدش هجرت میکنیم.»
برای فرار از آن مخمصهای که در آن گیر افتاده بودم گفتم:
«من یه سر میرم بیرون.»
وقتی به حیاط رسیدم، نفس حبسشدهام را بیرون فرستادم. "فردا باید به عملیات بروم. اسما را کجا ببرم؟ جای امنی هم سراغ ندارم."
دنیا برایم تنگ شد. کاری از دستم برنمیآمد. افکارم به هم ریخته بود. قدم میزدم و دنبال راه حل بودم. با شنیدن صدایی آشنا به عقب برگشتم.
با دیدن احمد، خوشحال بهسوی او رفتم و تنگ به آغوش کشیدمش تا از دلتنگیام کاسته شود.
_ «خوبی داداش؟»
_ «الحمدلله. چه خبرا؟ شنیدم دوماد شدی! مبارکت باشه.»
تشکر کردم. کنار درب خانه تا دیرهنگام حرف زدیم. با او درد و دل کردم و تهدیدهای مادر را به گوشش رساندم. دستش را روی شانهام گذاشت. با اطمینان گفت:
_ «نگران نباش. امشب مادرو راضی میکنم. فردا با خیال راحت برو عملیات.»
امیدوار شدم و تشکر کردم.
احمد با خانوادهی متدینی وصلت کرده بود. همسرش را ندیده بودم؛ زیرا مثل خودِ احمد از نامحرم جماعت پرهیز میکرد.
فرشته نجاتم از آن برزخی که در آن دستوپا میزدم تنها او بود.
*
اسما
در اتاق نشسته بودم که در باز شد و مجاهد خندهرو وارد شد. با حیرت از حالتهای دمدمی او، به او خیره ماندم؛ ناآرام رفته بود و گشادهرو بازگشته.
در را بست و مقابلم نشست. با هیجان گفت:
«اسما برادرم اومده... فردا میرم. اون برادری که گفته بود مخارج راه هجرتمون رو میده، فردا با من میاد.»
بعد از مکثی کوتاه گفت:
«فعلا اینجا میمونی. خوب مراقب خودت باشی و مامان هر چی گفت محل نزاری. باشه؟»
با حیرت از این تغییرات ناگهانی او فقط سری تکان دادم. هیچ سؤالی نپرسیدم تا به موقع خودش برایم تعریف کند.
صبح بعد از نماز مجاهد حاضر و آماده ایستاده بود. خودم را دلداری میدادم که من همسر یک مجاهدم، مگر از زنان صدر اسلام نیاموختم که برای قربانی در راه الله از بهترین چیزهای خود بگذریم؟ آنها جگرگوشههای خود را در دلِ میدان میفرستادند، مگر من نمیتوانم به رهسپارشدن مجاهدم خو بگیرم؟ باید صبر پیشه کنم تا یار جنتی او باشم.
اشکها ناصبورانه در چشمهایم جمعشدند. هنگامیکه محمد برگشت و آن حالم را دید، بیتاب گفت:
«اسما حق نداری گریه کنی!»
لبخندی زدم و برای اینکه با خیالی راحت برود گفتم:
«حتی اگه شهید هم بشی گریه نمیکنم.»
تبسمی کرد.
نزد مادر رفت و دستش را بوسید. از او دعای خیر خواست. قبل از خروج به او گفت:
«مامانجان، اسما رو اول به الله بعد به شما میسپارم.»