👩❤️👨♡حُب حلال♡ 👩❤️👨
#نها_دختری_از_تبار_بی_کسی: #قسمت_ششم 🌸🍃ولی مثل اینکه بابام نمیخواد واقعیت رو قبول کنه شاید اون حرف هام روش تاثیر داشته باشه شایدم فقط بخاطر اینکه بهم قول داده بود که حرفم رو گوش کنه سرم داد نکشه سکوت کرد اون شب شبی آرومی بود خیلی خوب خوابیدم انگار سالها…
#نها_دختری_از_تبار_بی_کسی
#قسمت_هفتم
🌸🍃بابام رفت سرکار به مامان گفت یادت نره نها رو ببری دکتر گفت باشه بابام رفت کمی نشستم رفتم طرف کشو قرآن رو بردارم مامانم اومد تو اتاق هول شدم فوری کشو رو بستم به طرف مامانم برگشتم دستامو از پشت رو کشو گذاشتم مامانم گفت نها چیه چرا هول شدی؟مامانم خوب منو میشناخت از چهرم فهمید دزدکی چیزی قایم کردم اومد جلو دستهای مهربانش رو پیشونیم گذاشت گفت دختر قشنگم قربون موهای قشنگت برم چرا اینجوری شدی چرا بهم ریختی تو کشو چی قایم کردی؟ منم چشام پر اشک شد مامانم رو آغوش گرفتم گفتم مامان خوابهای عجیبی میبینم دارم دیوانه میشم گفت باشه تو کشوت چی قایم کردی گفتم مامان بهت میگم ولی ازت خواهش میکنم اگه من دوست داری به بابا هیچی نگو گفت باشه نمیگم خیالت راحت کشو رو باز کردم قرآن رو نشوش دادم اونم قرآن رو بوسید گفت بابات بفهمه نها بخدا بیچاره میشیم.گفتم چیزی نگو نمی فهمه دعا می کنم بابام هم قرآن قبول کنه الان بشین ببینم خواب چی دیدی منم خوابم رو براش تعریف کردم مامانم خودش تعجب کرد گفت بخدا نمیدونم چی بگم نها منم نمیفهم معنی این خوابات چیه ولی هر چی هست ان شاءالله خیر باشه.روزها میگذشت عشق بهزاد بزرگتر میشد منم با عشق اون بیشتر عذاب میکشیدیم خیلییییی بهزاد رو دوست داشتم ولی میدونستم فقط یه آرزوی دست نیافتنیه نمدونستم چطور حالیش کنم..یه روز بهم زنگ گفت نها میخوام برم بیرون میای با هم بریم گفتم حوصله ندارم بهزاد، فقط میخواستم خودم رو ازش دور کنم گفت نها یه بارم شده اذیتم نکن بیا توروخدا خیلی دلتنگتم انقدرم هم اومدم خونه تون دیگه روم نمیشه بیام بیرون گفتم مثل بچه ها شدی باشه ببینم مادرم اجازه میده رفتم به مامانم گفتم میخوام برم بیرون با بهزاد مامانم گفت نها هواست رو جمع کن دیگه مثل قبل نیستی داری بزرگ میشی منم گفتم مامان من هنوز داوزه سالمه مونده تا بزرگ شدن.مامانم گفت آخه قربونت برم با قد بلندی که داری فکر میکنن بزرگتری گفتم بزرگم دیده بشم چی میشه گفت اخه نًهای خودم تو با این قیافه و خوشکلیت هر پسری رو جذب خودت میکنی باید دیگه مواظب خودت باشی منم گفتم چشم ملکه ی من ، خوشکلیمون به مامان عزیزم رفته مامانم آهی کشید گفت خدا کنه عاقبت منو نداشته باشی منم خندیدم گفتم چیه بابای خوشتیپم رو گیر آوردی اعتراضم میکنی؟مامان گفت کافیه چطور فورا ازش دفاع میکنه رفتم جلو مامانم گرفتم تند بوسیدم ولی اجازه نداد برم؛ولی بهزاد اومد خونمون با خواهر کوچکم تو حیاط بودیم که بهزاد اومد و نشستیم حرف زدیم گفتم بهزاد هزارتا آرزو دارم خندید گفت نترس من از تو بیشتر آرزو دارم.بلند شد گفت یه لحظه وایسا الان برمیگردم گفتم باشه.یه دقیقه تموم نشد برگشت دستاش پشتش قایم کرده بود گفت نها #ملکه_قلبم چشات رو ببند خنده به لبام انداختم گفتم چیه بازم دیوونه گیت گل کرده گفت اره در حد مجنون من چشامو بستم گفتم بفرمایید مجنون ، گفت دستاتو بیار جلو ولی چشاتو باز نکنی گفتم باشه زود باش ببینم.یه جعبه دستم داد گفت الان چشاتو باز کن منم چشمامو باز کردم یه جعبه شکل قلب با یه شاخه گل رز و گل یاس رو جعبه گذاشته بود من ذوق کردم وای بهزاد دیوونه چطور فهمیدی من عاشق گل یاسم گل یاس برداشتم از عمق دل چشامو بستم و بو کردم بوی گل یاس انگار #آرام_بخش ترین گل دنیاست برام خیلی خوشحال شدم و جعبه باز کردم یه روسری شالی و سبز خوشکل توش بود روسری برداشتم گفت سرت کن ببینم به چشای زیتونیت میاد یا نه روسری روسرم انداختم واییی نهایم به چشات خیلی میاد یه گیره قرمز با پاپیون خوشکل روش بود گفت اینم برای موهای بلندت وقتی میچینی ولی نگه ش دار وقتی ازدواج کردیمخیلی از کارش خوشم اومد یه مرد ایدآل بود برام من خودم احساساتی و رمانتیک بهزاد از من رومانتیک تر بود تمام احساساتم درک میکرد.یه پسر نماز خون در اومده بود حتی تمام خانوادهام تعجب کرده بودن خیلی وقتها بهش مسخره میکردن، یا با شوخی میگفتند نها و بهزاد با هم باید ازدواج کنن هر دوتاشون مثل این #عقب_مانده و امل ها شدن خیلی بهم میان تازه به قرنهای گذشته برگشتن ولی بهزاد اصلا براش مهم نبود
#ادامه دارد انشاءالله
@admmmj123
#قسمت_هفتم
🌸🍃بابام رفت سرکار به مامان گفت یادت نره نها رو ببری دکتر گفت باشه بابام رفت کمی نشستم رفتم طرف کشو قرآن رو بردارم مامانم اومد تو اتاق هول شدم فوری کشو رو بستم به طرف مامانم برگشتم دستامو از پشت رو کشو گذاشتم مامانم گفت نها چیه چرا هول شدی؟مامانم خوب منو میشناخت از چهرم فهمید دزدکی چیزی قایم کردم اومد جلو دستهای مهربانش رو پیشونیم گذاشت گفت دختر قشنگم قربون موهای قشنگت برم چرا اینجوری شدی چرا بهم ریختی تو کشو چی قایم کردی؟ منم چشام پر اشک شد مامانم رو آغوش گرفتم گفتم مامان خوابهای عجیبی میبینم دارم دیوانه میشم گفت باشه تو کشوت چی قایم کردی گفتم مامان بهت میگم ولی ازت خواهش میکنم اگه من دوست داری به بابا هیچی نگو گفت باشه نمیگم خیالت راحت کشو رو باز کردم قرآن رو نشوش دادم اونم قرآن رو بوسید گفت بابات بفهمه نها بخدا بیچاره میشیم.گفتم چیزی نگو نمی فهمه دعا می کنم بابام هم قرآن قبول کنه الان بشین ببینم خواب چی دیدی منم خوابم رو براش تعریف کردم مامانم خودش تعجب کرد گفت بخدا نمیدونم چی بگم نها منم نمیفهم معنی این خوابات چیه ولی هر چی هست ان شاءالله خیر باشه.روزها میگذشت عشق بهزاد بزرگتر میشد منم با عشق اون بیشتر عذاب میکشیدیم خیلییییی بهزاد رو دوست داشتم ولی میدونستم فقط یه آرزوی دست نیافتنیه نمدونستم چطور حالیش کنم..یه روز بهم زنگ گفت نها میخوام برم بیرون میای با هم بریم گفتم حوصله ندارم بهزاد، فقط میخواستم خودم رو ازش دور کنم گفت نها یه بارم شده اذیتم نکن بیا توروخدا خیلی دلتنگتم انقدرم هم اومدم خونه تون دیگه روم نمیشه بیام بیرون گفتم مثل بچه ها شدی باشه ببینم مادرم اجازه میده رفتم به مامانم گفتم میخوام برم بیرون با بهزاد مامانم گفت نها هواست رو جمع کن دیگه مثل قبل نیستی داری بزرگ میشی منم گفتم مامان من هنوز داوزه سالمه مونده تا بزرگ شدن.مامانم گفت آخه قربونت برم با قد بلندی که داری فکر میکنن بزرگتری گفتم بزرگم دیده بشم چی میشه گفت اخه نًهای خودم تو با این قیافه و خوشکلیت هر پسری رو جذب خودت میکنی باید دیگه مواظب خودت باشی منم گفتم چشم ملکه ی من ، خوشکلیمون به مامان عزیزم رفته مامانم آهی کشید گفت خدا کنه عاقبت منو نداشته باشی منم خندیدم گفتم چیه بابای خوشتیپم رو گیر آوردی اعتراضم میکنی؟مامان گفت کافیه چطور فورا ازش دفاع میکنه رفتم جلو مامانم گرفتم تند بوسیدم ولی اجازه نداد برم؛ولی بهزاد اومد خونمون با خواهر کوچکم تو حیاط بودیم که بهزاد اومد و نشستیم حرف زدیم گفتم بهزاد هزارتا آرزو دارم خندید گفت نترس من از تو بیشتر آرزو دارم.بلند شد گفت یه لحظه وایسا الان برمیگردم گفتم باشه.یه دقیقه تموم نشد برگشت دستاش پشتش قایم کرده بود گفت نها #ملکه_قلبم چشات رو ببند خنده به لبام انداختم گفتم چیه بازم دیوونه گیت گل کرده گفت اره در حد مجنون من چشامو بستم گفتم بفرمایید مجنون ، گفت دستاتو بیار جلو ولی چشاتو باز نکنی گفتم باشه زود باش ببینم.یه جعبه دستم داد گفت الان چشاتو باز کن منم چشمامو باز کردم یه جعبه شکل قلب با یه شاخه گل رز و گل یاس رو جعبه گذاشته بود من ذوق کردم وای بهزاد دیوونه چطور فهمیدی من عاشق گل یاسم گل یاس برداشتم از عمق دل چشامو بستم و بو کردم بوی گل یاس انگار #آرام_بخش ترین گل دنیاست برام خیلی خوشحال شدم و جعبه باز کردم یه روسری شالی و سبز خوشکل توش بود روسری برداشتم گفت سرت کن ببینم به چشای زیتونیت میاد یا نه روسری روسرم انداختم واییی نهایم به چشات خیلی میاد یه گیره قرمز با پاپیون خوشکل روش بود گفت اینم برای موهای بلندت وقتی میچینی ولی نگه ش دار وقتی ازدواج کردیمخیلی از کارش خوشم اومد یه مرد ایدآل بود برام من خودم احساساتی و رمانتیک بهزاد از من رومانتیک تر بود تمام احساساتم درک میکرد.یه پسر نماز خون در اومده بود حتی تمام خانوادهام تعجب کرده بودن خیلی وقتها بهش مسخره میکردن، یا با شوخی میگفتند نها و بهزاد با هم باید ازدواج کنن هر دوتاشون مثل این #عقب_مانده و امل ها شدن خیلی بهم میان تازه به قرنهای گذشته برگشتن ولی بهزاد اصلا براش مهم نبود
#ادامه دارد انشاءالله
@admmmj123
👩❤️👨♡حُب حلال♡ 👩❤️👨
🦋 #نها_دختری_از_تبار_بی_کسی #قسمت_پنجاه_و_سوم 🌸🍃گوشیم زنگ خورد دیدم بابای بچه هام بود با تعجب گوشی رو نگاه کردم تمام بدنم #بی_حس شد و اعصابم بهم ریخت تبسم رو صدا زدم گفتم بیا پدرته زنگ میزنه... 😳اونم باتعجب گفت بابامه؟ گفتم اره بیا جواب بده ببین چی میگه؛…
🦋
#نها_دختری_از_تبار_بی_کسی
#قسمت_پنجاه_و_پنجم
🌸🍃دکتر اومد گفت تمام بدنش بی_حسه نگران نباشید اگه دست و پاش حرکت نکرد ساعتی طول میکشه؛یه ساعت گذشت دست پاش همونجور بیحس بود... 🤔تبسم گفت مامان هیچ فرقی نکردم برو دنبال دکتر ببین چرا هنوز پاهام بیحسه؟رفتم دکترو آوردم؛ تبسم گفت بیچارم کردی، هیچی بهم نمیگی پاهام رو ازم گرفتی، من #ورزشکارم رزمی کارم دیگه بیچاره شدم فلج شدم رفت؛ دیگه نمیتونم #رزمی کار کنم سِروم رو از دستش کند پرت کرد طرف دکتر من و ندا هردو تامون دستش رو گرفته بودیم نمیتونستیم جلوش رو بگیریم، نمیدونم تو اون حال اون همه زور رو از کجا آورده بود😳 پرستارها اومدن یه #آرام_بخش بهش زدن، آروم شد خوابش برد با ندا اول هنگ کردیم بعد از دکترش معذرت خواهی کردیم دکتر گفت چیزی نیست طبیعیه خیلیها وقتی داروی بیهوشی بهش میزنن وقتی بهوش میاد اینجوری میشن... 😂دکتر خندهای کرد و گفت البته دختر شما انگار دارو زیاد بهش تزریق کردن رو مخش اثر گذاشته خدا رو شکر خودتون بودین وگرنه من رو همونجا با یه ضربه بیهوش میکرد و آپاندیسه منم در میاورد... تا بیدار شد با ندا بهش خندیدیم وقتی بیدار شد گفتم بهتری؟گفت آره مامان جای بخیه هام درد میکنه گفتم نکنه بخوای سر دکتر بیچاره خالی کنی؟ تبسم تورو خدا خودت رو کنترل کن آبروم رو نبری بازم... گفت:مگه من چیکار کردم؟ چکار به دکتر دارم؟ یادش نمیومد بعد با ندا کمی براش تعریف کردیم یادش اومد خودش از تعجب چشماش زده بود بیرون 😳گفت وایی مامان نمیدونی خانم دکتر چقدر مهربون بود، وایی چرا این کار رو کردم؟ گفتم نمیدونم والله میگن مال بیهوشیه ؛ تبسم گفت اها پس اینطور مقصر خودشونن خندیدم گفتم یه دیوونه کاملی و بس... دو روز تو بیمارستان پیش تبسم بودم بعضی وقتها پدرش میاومد پیش تبسم همدیگر رو میدیدیم ولی حتی بهم سلامم نمیکردیم... بعد 2 روز تبسم رو ترخیص کردن، پدرش رفت دنبال کار ترخیص، محمد اومد پیشم گفت مامان میشه منم بیام باهات دلم خیلی برات تنگ شده منم گفتم برو از بابات اجازه بگیر، رفت از پدرش اجازه گرفت گفت:با مامانم امروز میرم خونه دایی وحید بعد فرداش برمیگردم پیشتون... پدرشم اجازه داد، اجازه چه عرض کنم دنبال بهانه خیلی خوبی بود تبسم، پدرش و ندا سوار ماشین شدن رفتن خونه... محمد گفت مامان خیلی گرسنمه خودم روزه بودم محمد رو بردم یه ساندویچ براش خریدم که گوشیم زنگ خورد گوشی رو نگاه کردم تبسم بود من زود جواب دادم گفتم جونم عزیزم چیزی شده؟وایییی تبسم داشت تند تند گریه میکرد میگفت مامان بیا دنبالم منم از جام بلند شدم گفتم چی شده؟ گفت مامان فقط #بیا_دنبالم منم رفتم زود تاکسی گرفتم رفتم جلوی خونه پدربزرگش چون رفته بودن اونجا در خونه رو زدم در حیاط باز بود تبسم رو صدا زدم تبسمم، نفسم، عزیزم فداش بشم اینقدر گریه کرده بود به بخیههاش فشار اومده بود و خونریزی میکرد وقتی تو اون حال دیدمش داشت قلبم میایستاد فوراً به طرفش رفتم بغلش کردم گفتم #چی_شده قربونت برم؟ تبسم گفت وقتی با محمد رفتی تو ماشین فقط بهم فحش داد و اذیتم کرد فقط میگفتم باشه بابا تمومش کن من تو از هم حالی نمیشیم که تو اینجوری بهم فحش بدی و اذیتم کنی مادربزرگ تبسم اومد طرفم با عصبانیت گفت چیه نها چرا دست از سر این بچه ها برنمیداری؟ چرا اومدی دنبالشون؟ چند ماه پیش تو بودن بزار دو ماهی هم پیش ما باشن... گفتم مگه من چیکار کردم؟ مگه من نفرستادمشون پیشتون؟پسرت به دخترش هم رحم نمیکنه چرا اینجوری تبسم رو اذیت کرده؟ مگه نمیدونه مریضه دو روزه عملش کردن هااا؟ تو این حرفا بودیم که پدر تبسم اومد چمدان لباسهای محمد رو آورد پرت کرد تو حیاط گفت دیگه بچههای من نیستن حق ندارن اینجا بمونن منم گفتم تبسم دو روز عمل کرده کجا ببرمش تو این هوای گرم؟ تا ببرمش شهرستان خونه خودم میمیره 😔گفت به درک بزار بمیره منم گفتم تو چه پدری هستی که حتی به دخترت هم رحم نمیکنی؟ گفت اونا دیگه بچههای من نیستن من اونها رو نمیخوام تا وقتی که هم_عقیده تو باشن؛ تبسم فقط گریه میکرد میگفت مامام بریم دارم از درد میمیرم؛ لباسها و چمدان که تو حیاط پرت کرد با ندا گریه میکردیم و جمع کردیم بردم تو ماشین گذاشتم تبسم رو بردم سوار ماشین کردم، محمد تو ماشین بود پدرش اومد دستش رو گرفت گفت اگه باهاشون بری دیگه حق نداری پیش من برگردی دیگه پسر من نیستی؛ محمدم گفت من مجبورم برم نمیتونم خواهر و مادرم رو به حال خودشون رها کنم باید یه مرد بالاسرشون باشه با اون همه ناراحتی و عصبانیت و گریه از حرف محمد خندم گرفت با اون سن کمش طوری احساس میکرد و حرف میزد انگار یه مرد بزرگه پدرش دستش رو ول کرد گفت برو تو هم دیگه برنگردی اینجا من پدرتون نیستم نگو که نگفتی
#ادامهداردانشاءالله
@admmmj123
#نها_دختری_از_تبار_بی_کسی
#قسمت_پنجاه_و_پنجم
🌸🍃دکتر اومد گفت تمام بدنش بی_حسه نگران نباشید اگه دست و پاش حرکت نکرد ساعتی طول میکشه؛یه ساعت گذشت دست پاش همونجور بیحس بود... 🤔تبسم گفت مامان هیچ فرقی نکردم برو دنبال دکتر ببین چرا هنوز پاهام بیحسه؟رفتم دکترو آوردم؛ تبسم گفت بیچارم کردی، هیچی بهم نمیگی پاهام رو ازم گرفتی، من #ورزشکارم رزمی کارم دیگه بیچاره شدم فلج شدم رفت؛ دیگه نمیتونم #رزمی کار کنم سِروم رو از دستش کند پرت کرد طرف دکتر من و ندا هردو تامون دستش رو گرفته بودیم نمیتونستیم جلوش رو بگیریم، نمیدونم تو اون حال اون همه زور رو از کجا آورده بود😳 پرستارها اومدن یه #آرام_بخش بهش زدن، آروم شد خوابش برد با ندا اول هنگ کردیم بعد از دکترش معذرت خواهی کردیم دکتر گفت چیزی نیست طبیعیه خیلیها وقتی داروی بیهوشی بهش میزنن وقتی بهوش میاد اینجوری میشن... 😂دکتر خندهای کرد و گفت البته دختر شما انگار دارو زیاد بهش تزریق کردن رو مخش اثر گذاشته خدا رو شکر خودتون بودین وگرنه من رو همونجا با یه ضربه بیهوش میکرد و آپاندیسه منم در میاورد... تا بیدار شد با ندا بهش خندیدیم وقتی بیدار شد گفتم بهتری؟گفت آره مامان جای بخیه هام درد میکنه گفتم نکنه بخوای سر دکتر بیچاره خالی کنی؟ تبسم تورو خدا خودت رو کنترل کن آبروم رو نبری بازم... گفت:مگه من چیکار کردم؟ چکار به دکتر دارم؟ یادش نمیومد بعد با ندا کمی براش تعریف کردیم یادش اومد خودش از تعجب چشماش زده بود بیرون 😳گفت وایی مامان نمیدونی خانم دکتر چقدر مهربون بود، وایی چرا این کار رو کردم؟ گفتم نمیدونم والله میگن مال بیهوشیه ؛ تبسم گفت اها پس اینطور مقصر خودشونن خندیدم گفتم یه دیوونه کاملی و بس... دو روز تو بیمارستان پیش تبسم بودم بعضی وقتها پدرش میاومد پیش تبسم همدیگر رو میدیدیم ولی حتی بهم سلامم نمیکردیم... بعد 2 روز تبسم رو ترخیص کردن، پدرش رفت دنبال کار ترخیص، محمد اومد پیشم گفت مامان میشه منم بیام باهات دلم خیلی برات تنگ شده منم گفتم برو از بابات اجازه بگیر، رفت از پدرش اجازه گرفت گفت:با مامانم امروز میرم خونه دایی وحید بعد فرداش برمیگردم پیشتون... پدرشم اجازه داد، اجازه چه عرض کنم دنبال بهانه خیلی خوبی بود تبسم، پدرش و ندا سوار ماشین شدن رفتن خونه... محمد گفت مامان خیلی گرسنمه خودم روزه بودم محمد رو بردم یه ساندویچ براش خریدم که گوشیم زنگ خورد گوشی رو نگاه کردم تبسم بود من زود جواب دادم گفتم جونم عزیزم چیزی شده؟وایییی تبسم داشت تند تند گریه میکرد میگفت مامان بیا دنبالم منم از جام بلند شدم گفتم چی شده؟ گفت مامان فقط #بیا_دنبالم منم رفتم زود تاکسی گرفتم رفتم جلوی خونه پدربزرگش چون رفته بودن اونجا در خونه رو زدم در حیاط باز بود تبسم رو صدا زدم تبسمم، نفسم، عزیزم فداش بشم اینقدر گریه کرده بود به بخیههاش فشار اومده بود و خونریزی میکرد وقتی تو اون حال دیدمش داشت قلبم میایستاد فوراً به طرفش رفتم بغلش کردم گفتم #چی_شده قربونت برم؟ تبسم گفت وقتی با محمد رفتی تو ماشین فقط بهم فحش داد و اذیتم کرد فقط میگفتم باشه بابا تمومش کن من تو از هم حالی نمیشیم که تو اینجوری بهم فحش بدی و اذیتم کنی مادربزرگ تبسم اومد طرفم با عصبانیت گفت چیه نها چرا دست از سر این بچه ها برنمیداری؟ چرا اومدی دنبالشون؟ چند ماه پیش تو بودن بزار دو ماهی هم پیش ما باشن... گفتم مگه من چیکار کردم؟ مگه من نفرستادمشون پیشتون؟پسرت به دخترش هم رحم نمیکنه چرا اینجوری تبسم رو اذیت کرده؟ مگه نمیدونه مریضه دو روزه عملش کردن هااا؟ تو این حرفا بودیم که پدر تبسم اومد چمدان لباسهای محمد رو آورد پرت کرد تو حیاط گفت دیگه بچههای من نیستن حق ندارن اینجا بمونن منم گفتم تبسم دو روز عمل کرده کجا ببرمش تو این هوای گرم؟ تا ببرمش شهرستان خونه خودم میمیره 😔گفت به درک بزار بمیره منم گفتم تو چه پدری هستی که حتی به دخترت هم رحم نمیکنی؟ گفت اونا دیگه بچههای من نیستن من اونها رو نمیخوام تا وقتی که هم_عقیده تو باشن؛ تبسم فقط گریه میکرد میگفت مامام بریم دارم از درد میمیرم؛ لباسها و چمدان که تو حیاط پرت کرد با ندا گریه میکردیم و جمع کردیم بردم تو ماشین گذاشتم تبسم رو بردم سوار ماشین کردم، محمد تو ماشین بود پدرش اومد دستش رو گرفت گفت اگه باهاشون بری دیگه حق نداری پیش من برگردی دیگه پسر من نیستی؛ محمدم گفت من مجبورم برم نمیتونم خواهر و مادرم رو به حال خودشون رها کنم باید یه مرد بالاسرشون باشه با اون همه ناراحتی و عصبانیت و گریه از حرف محمد خندم گرفت با اون سن کمش طوری احساس میکرد و حرف میزد انگار یه مرد بزرگه پدرش دستش رو ول کرد گفت برو تو هم دیگه برنگردی اینجا من پدرتون نیستم نگو که نگفتی
#ادامهداردانشاءالله
@admmmj123
👩❤️👨♡حُب حلال♡ 👩❤️👨
💥 #تنهایی؟☝️🏼️ #نه_الله_با_من_است.... #قسمت_چهلم 😔من بدون خواهرم #زندگیم خیلی سخت میشد نمیتونستم #حجابم رو نگه دارم نمیتونستم #ایمانم رو نگه دارم همش گول زدن خودمونه.... گفتم الان هر چند تو #مجبوری بری اما بازم درست نیست چون تو بدون #محرمی... ✍🏼گفت…
💥 #تنهایی؟👋🏼 #نه_الله_با_من_است.....
#قسمت_چهل_یکم
✍🏼تا #شب نتوانستم برم خونه واقعا توان برگشتن رو نداشتم وقتی به خودم اومدم یادم افتاد که بوده به #خانوادم چی بگم.... با #سوژین رفتم بیرون اما الان بگم کجاست؟؟ #خدایا کمکم کن... برگشتم خونه زودی به طرف اتاقم دویدم کسی منو نبینه آگرین خواهرم اومد در رو #قفل کرده بودم چون واقعا جوابی نداشتم گفت روژین پس سوژین و برادر محمد کوشون منم الکی تند گفتم الله اکبر....
بعد چند ثانیه دیگه اومد بازم پرسید اونا چرا باهات نیستن منم یه #آه کشیدم و گفتم اونا یه جا #دعوت بودن رفتن اونجا احتمالا بمونن شب اونجا، همش #سوال میکرد که #کجا و #کی...
🌸🍃شب به #گوشی سوژین زنگ زدم #خاموش بود با اینکه میدونستم خاموش و دیگه #روشن نمیشه باز #زنگ میزدم و امیدوار بودم واسه یه لحظه #روشن بشه....
😔حتی اگه جوابم نده صدای بوق شمارش هم #آرام_بخش وجودم بود میتونم به آسونی قسم بخورم که اون شب حتی واسه یه لحظه م نخوابیدم از یه طرف #نگران خواهرم بودم با این #سن کم میتونه اونجا در #غربت دوام بیاره هرچند با افراد #مطمئنی بود اما....
از یه طرفم از خانوادم واقعا میترسیدم چه #جوابی داشتم بهشون بگم...
➖ #صبح صدای اذان می اومد دوباره گریه ام گرفت یاد اون شبی افتادم که صدای اذان صبح رو میشنیدم و چقدر با #بدبختی به این رسیدم و رسیدیم اون موقع هم منو خواهرم دور بودیم از هم با این تفاوت که الان #مسلمان بود...
دستام رو بلندم کردم و گفتم خدایا قبلا برایش #دعای #هدایت کردم الانم ازت میخوام روحم رو بهم برگردونی....
➖ساعت 11 صبح بود بابام بهم زنگ زد #روژین، خواهرت کجاست؟
منم از #ترس زود گوشی رو #قطع کردم دوباره زنگ زد این دفعه یکم #جرئت پیدا کردم و گفتم بابا محمد بهش زنگ زد و از من #جدا شد گفت میرن #مهمونی شایدم شبم بمونن من فقط همینو میدونم...
🌸🍃چند ساعتی گذشته بود داشتم #سکته میکردم تا اینکه #پدرم برگشت خونه میدونستم و منتظر #دعوای بزرگی بودم به طرفم اومد و گفت بهم بگو سوژین کجاست؟ منم همون جواب قبلی رو دادم اون گفت به محمد زنگ زدم اصلا اون برنگشته.... منم گفتم آخه #مگه میشه بزار من به سوژین زنگ بزنم اونم گفت لازم نمیکنه خاموشه #دنیا دور سرم میچرخید بزور خودمو نگه داشته بودم نمیدونستم #زنده ام یا #مرده فقط به خودم جرئت میدادم و میگفت یاالله یا الله....
😔بلاخره پدرم فهمید که سوژین غیبش زده اما نمیدونست #کجا همش از من میپرسید کجا رفته......
من را تو اتاقم #زندانی کردن نذاشتن دیگه #مدرسه برم حتی یه بیرون رفتن کوچیک اما نمیدونستن من همینجوری هم حالم خوب نبود...
#ادامه_دارد_انشاءالله.....
@admmmj123
#قسمت_چهل_یکم
✍🏼تا #شب نتوانستم برم خونه واقعا توان برگشتن رو نداشتم وقتی به خودم اومدم یادم افتاد که بوده به #خانوادم چی بگم.... با #سوژین رفتم بیرون اما الان بگم کجاست؟؟ #خدایا کمکم کن... برگشتم خونه زودی به طرف اتاقم دویدم کسی منو نبینه آگرین خواهرم اومد در رو #قفل کرده بودم چون واقعا جوابی نداشتم گفت روژین پس سوژین و برادر محمد کوشون منم الکی تند گفتم الله اکبر....
بعد چند ثانیه دیگه اومد بازم پرسید اونا چرا باهات نیستن منم یه #آه کشیدم و گفتم اونا یه جا #دعوت بودن رفتن اونجا احتمالا بمونن شب اونجا، همش #سوال میکرد که #کجا و #کی...
🌸🍃شب به #گوشی سوژین زنگ زدم #خاموش بود با اینکه میدونستم خاموش و دیگه #روشن نمیشه باز #زنگ میزدم و امیدوار بودم واسه یه لحظه #روشن بشه....
😔حتی اگه جوابم نده صدای بوق شمارش هم #آرام_بخش وجودم بود میتونم به آسونی قسم بخورم که اون شب حتی واسه یه لحظه م نخوابیدم از یه طرف #نگران خواهرم بودم با این #سن کم میتونه اونجا در #غربت دوام بیاره هرچند با افراد #مطمئنی بود اما....
از یه طرفم از خانوادم واقعا میترسیدم چه #جوابی داشتم بهشون بگم...
➖ #صبح صدای اذان می اومد دوباره گریه ام گرفت یاد اون شبی افتادم که صدای اذان صبح رو میشنیدم و چقدر با #بدبختی به این رسیدم و رسیدیم اون موقع هم منو خواهرم دور بودیم از هم با این تفاوت که الان #مسلمان بود...
دستام رو بلندم کردم و گفتم خدایا قبلا برایش #دعای #هدایت کردم الانم ازت میخوام روحم رو بهم برگردونی....
➖ساعت 11 صبح بود بابام بهم زنگ زد #روژین، خواهرت کجاست؟
منم از #ترس زود گوشی رو #قطع کردم دوباره زنگ زد این دفعه یکم #جرئت پیدا کردم و گفتم بابا محمد بهش زنگ زد و از من #جدا شد گفت میرن #مهمونی شایدم شبم بمونن من فقط همینو میدونم...
🌸🍃چند ساعتی گذشته بود داشتم #سکته میکردم تا اینکه #پدرم برگشت خونه میدونستم و منتظر #دعوای بزرگی بودم به طرفم اومد و گفت بهم بگو سوژین کجاست؟ منم همون جواب قبلی رو دادم اون گفت به محمد زنگ زدم اصلا اون برنگشته.... منم گفتم آخه #مگه میشه بزار من به سوژین زنگ بزنم اونم گفت لازم نمیکنه خاموشه #دنیا دور سرم میچرخید بزور خودمو نگه داشته بودم نمیدونستم #زنده ام یا #مرده فقط به خودم جرئت میدادم و میگفت یاالله یا الله....
😔بلاخره پدرم فهمید که سوژین غیبش زده اما نمیدونست #کجا همش از من میپرسید کجا رفته......
من را تو اتاقم #زندانی کردن نذاشتن دیگه #مدرسه برم حتی یه بیرون رفتن کوچیک اما نمیدونستن من همینجوری هم حالم خوب نبود...
#ادامه_دارد_انشاءالله.....
@admmmj123