🦋
#نها_دختری_از_تبار_بی_کسی
#قسمت_بیست_و_سوم
🌸🍃توی اون حال خرابم بابام بهم زنگ زد نشست پای #درد_دل کردن بابام چند ماه بعد از ازدواجم ورشکست شد هیچ پول و مالی براش نمونده بود همیشه بهم میگفت تمام خیر و برکت خونه منو بردی خونه پدرشوهرت.... خونه پدرشوهرم اون موقع خیلی فقیر بودن با فروختن شیر و ماست زندگی به سر میبردن یا با کارگری پسرهاش ولی بعد از مدتی پول دست پاشون رو گرفت و چقدر بد بودن هزار برابر بدتر شدن.... 😔پدرم حرف میزد میخواستم تلفن رو قطع کنم واقعیتش ازش #نفرت داشتم چون باعث تمام #بدبختی هام بود ، ولی خودم رو به زور کنترل کردم و کمی آرومش کردم
پدر از دیدگاه دیگه خیلی خوب بود حتی توی دوران ثروتش مردم فقیر زیاد کمک میکرد یا تو روستاهای دور بچه هایی که مریض بودن خانوادهاشون توان خرج دکتر بچه هاشون رو نداشتن و یا یتیم بودن میآورد خونه خودمون و میبرد دکتر... پدرم بزرگترین بدبختیش این تعصب کورد بودنش بود.شوهرم برگشت خونه خواستم درباره برادرش بهش بگم به خودم گفتم چه فایده ای داره مگر مال پدرش رو نگفتم ولی براش مهم نبود😭 تو دلم نگهش داشتم ولی تو فکر حرف برادر شوهرم بودم که گفت اون زنی که من عاشقشم شوهرش قدرش رو نمیدونه و بهش خیانت میکنه؛ یکم بهش نگاه کردم به خودم گفتم یعنی داره بهم خیانت میکنه! چطور میتونه؟ تمام مردم من و اونو میبینن میگن چطور باهاش ازدواج کردی؟ حیف تو نیست؟ ولی کسی نبود دردهای دلم رو درک کند چند روزی از ماجرای برادر شوهرم گذشت تو خونه سرگرم کار بودم تبسم تو حیاط بازی میکرد من بیخیال داشتم کار کردم خیلی به تضئین خونه علاقه داشتم و خودم گل و قاب گل درست میکردم تو همون حال که کار میکردم تو فکر زندگی و حرف های گذشته بودم که یک نفر منو گرفت... 😳سبحان الله قلبم داشت از جا کنده میشد باور کنید قدرت از دست پام گرفته شد دستهاش رو دیدم فهمیدم کیه برادرشوهر نادانم بود به زور دستهاش رو باز کردم گفتم ولم نکنی جیغ میزنم و آبرویت را میبرم😡 اونم ولم کرد هر چی از دهنم اومد بهش گفتم ؛ گفتم از خدا نمیترسی؟میدونی چقدر گناهه گفت من دست خودم نیست دلم رو چکار کنم؟ من با صدای بلند همش میگفتم یا الله یا الله یا الله از این جاهلیت و گناه گفتم بشین کارت دارم نشست با زبان نرم سعی کردم باهاش حرف بزنم گفتم برادر خودم این کار وسوسه شیطان ملعونه میخواد تو رو به کارهای بد بکشاند چون الان در سنی هستی راحت شیطان تو قلبت رخنه میکنه تو باید آنقدر ایمان داشته باشی بتونی از گناه دوری کنی گفت توروخدا ولمون کن شیطان کجا بود؟ آدم خودش شیطانه... آخه ایمان رو از کجا بیارم تا به حال پدرم و مادرم یه حرفی از خدا برامون نگفته فقط سر زبان مردم اسم خدا رو شناختیم گفتم مادرت که نماز میخونه ؛ گفت به نظرخودت نمازش قبوله؟! شب روز قسم ناحق میخوره همیشه دنبال غیبت و تهمت است واقعیتش حرفی برام نموند گفتم باشه حق باتوست خودت که بزرگ شدی پسری و آزادی میتونی بری دنبال دین و ایمان... خندید گفت دیگه از سر ما گذشته این ها رو باید از بچگی یاد بگیری نه الان هر جوری باهاش حرف میزدم یه جوابی داشت ؛ تو حال حرف زدن تبسم اومد تو خونه بعد باباش اومد به برادرش گفت کی اومدی ؟ گفت یه کمی میشه ولی باید برم کار دارم اون روز کمی آرومش کردم حتی کمی هم از کارش پشیمون شد نزدیک چند ماه از ماجرا گذشت که بازم برادرشوهر نادانم دست بردارم نبود واقعیتش خواستم بترسونمش به دروغ گفتم یه خواب بدی بهت دیدم گفت چه خوابی؟ به دروغ گفتم تو خواب دیدم تو آتیش جهنم میسوزی و از خدا میخواستی تو رو ببخشه ولی کسی نبود صدات رو بشنوه گفت جدی میگی؟ گفتم خودت میدونی من هیچ وقت دروغ نمیگم به جون تبسم قسمم داد مجبور شدم قسم به اسم تبسم بخورم (اون موقع نمیدونستم قسم غیر_الله شرکه)ولی برادرشوهرم معلوم بود خیلی ترسیده بود دیگه هیچی نگفت و با اون خواب دروغی ازم دور شد شکر خدا از اون درد راحت شدم و خودم رو ازش دور میکردم.تبسم اون اردک زشت انقدر خوشکل و زیبا شده بود با موهای طلایی و فرفری هر جا میرفتم با خودم میبردمش همه ازش عکس میگرفتن و نازش میکردن یه روز تو خیابان بودم که یه توریست آلمانی با همسرش تبسم رو دیدن به طرفش اومدن نازش کردن با اشاره و بعضی کلمههای فارسی باهاش حرف زدن مترجمشون گفت میگن اجازه داریم از دخترتون عکس بگیریم؟گفتن این دختر ایرانی نیست با این موهای طلایی و چشمای آبی باید مال کشور ما باشه بوسش کردن عکس ازش گرفتن و رفتن خانواده شوهرم برای اینکه من پسر نداشتم خیلی بهم سرکوفت میزدن اذیتم میکردن من دوباره جرئت بچه دار شدن را نداشتم میگفتم تبسم بسته اگه بتونم اونو خوشبخت کنم مثل خودم نشه کافیه
#ادامهداردانشاءالله
@admmmj123
#نها_دختری_از_تبار_بی_کسی
#قسمت_بیست_و_سوم
🌸🍃توی اون حال خرابم بابام بهم زنگ زد نشست پای #درد_دل کردن بابام چند ماه بعد از ازدواجم ورشکست شد هیچ پول و مالی براش نمونده بود همیشه بهم میگفت تمام خیر و برکت خونه منو بردی خونه پدرشوهرت.... خونه پدرشوهرم اون موقع خیلی فقیر بودن با فروختن شیر و ماست زندگی به سر میبردن یا با کارگری پسرهاش ولی بعد از مدتی پول دست پاشون رو گرفت و چقدر بد بودن هزار برابر بدتر شدن.... 😔پدرم حرف میزد میخواستم تلفن رو قطع کنم واقعیتش ازش #نفرت داشتم چون باعث تمام #بدبختی هام بود ، ولی خودم رو به زور کنترل کردم و کمی آرومش کردم
پدر از دیدگاه دیگه خیلی خوب بود حتی توی دوران ثروتش مردم فقیر زیاد کمک میکرد یا تو روستاهای دور بچه هایی که مریض بودن خانوادهاشون توان خرج دکتر بچه هاشون رو نداشتن و یا یتیم بودن میآورد خونه خودمون و میبرد دکتر... پدرم بزرگترین بدبختیش این تعصب کورد بودنش بود.شوهرم برگشت خونه خواستم درباره برادرش بهش بگم به خودم گفتم چه فایده ای داره مگر مال پدرش رو نگفتم ولی براش مهم نبود😭 تو دلم نگهش داشتم ولی تو فکر حرف برادر شوهرم بودم که گفت اون زنی که من عاشقشم شوهرش قدرش رو نمیدونه و بهش خیانت میکنه؛ یکم بهش نگاه کردم به خودم گفتم یعنی داره بهم خیانت میکنه! چطور میتونه؟ تمام مردم من و اونو میبینن میگن چطور باهاش ازدواج کردی؟ حیف تو نیست؟ ولی کسی نبود دردهای دلم رو درک کند چند روزی از ماجرای برادر شوهرم گذشت تو خونه سرگرم کار بودم تبسم تو حیاط بازی میکرد من بیخیال داشتم کار کردم خیلی به تضئین خونه علاقه داشتم و خودم گل و قاب گل درست میکردم تو همون حال که کار میکردم تو فکر زندگی و حرف های گذشته بودم که یک نفر منو گرفت... 😳سبحان الله قلبم داشت از جا کنده میشد باور کنید قدرت از دست پام گرفته شد دستهاش رو دیدم فهمیدم کیه برادرشوهر نادانم بود به زور دستهاش رو باز کردم گفتم ولم نکنی جیغ میزنم و آبرویت را میبرم😡 اونم ولم کرد هر چی از دهنم اومد بهش گفتم ؛ گفتم از خدا نمیترسی؟میدونی چقدر گناهه گفت من دست خودم نیست دلم رو چکار کنم؟ من با صدای بلند همش میگفتم یا الله یا الله یا الله از این جاهلیت و گناه گفتم بشین کارت دارم نشست با زبان نرم سعی کردم باهاش حرف بزنم گفتم برادر خودم این کار وسوسه شیطان ملعونه میخواد تو رو به کارهای بد بکشاند چون الان در سنی هستی راحت شیطان تو قلبت رخنه میکنه تو باید آنقدر ایمان داشته باشی بتونی از گناه دوری کنی گفت توروخدا ولمون کن شیطان کجا بود؟ آدم خودش شیطانه... آخه ایمان رو از کجا بیارم تا به حال پدرم و مادرم یه حرفی از خدا برامون نگفته فقط سر زبان مردم اسم خدا رو شناختیم گفتم مادرت که نماز میخونه ؛ گفت به نظرخودت نمازش قبوله؟! شب روز قسم ناحق میخوره همیشه دنبال غیبت و تهمت است واقعیتش حرفی برام نموند گفتم باشه حق باتوست خودت که بزرگ شدی پسری و آزادی میتونی بری دنبال دین و ایمان... خندید گفت دیگه از سر ما گذشته این ها رو باید از بچگی یاد بگیری نه الان هر جوری باهاش حرف میزدم یه جوابی داشت ؛ تو حال حرف زدن تبسم اومد تو خونه بعد باباش اومد به برادرش گفت کی اومدی ؟ گفت یه کمی میشه ولی باید برم کار دارم اون روز کمی آرومش کردم حتی کمی هم از کارش پشیمون شد نزدیک چند ماه از ماجرا گذشت که بازم برادرشوهر نادانم دست بردارم نبود واقعیتش خواستم بترسونمش به دروغ گفتم یه خواب بدی بهت دیدم گفت چه خوابی؟ به دروغ گفتم تو خواب دیدم تو آتیش جهنم میسوزی و از خدا میخواستی تو رو ببخشه ولی کسی نبود صدات رو بشنوه گفت جدی میگی؟ گفتم خودت میدونی من هیچ وقت دروغ نمیگم به جون تبسم قسمم داد مجبور شدم قسم به اسم تبسم بخورم (اون موقع نمیدونستم قسم غیر_الله شرکه)ولی برادرشوهرم معلوم بود خیلی ترسیده بود دیگه هیچی نگفت و با اون خواب دروغی ازم دور شد شکر خدا از اون درد راحت شدم و خودم رو ازش دور میکردم.تبسم اون اردک زشت انقدر خوشکل و زیبا شده بود با موهای طلایی و فرفری هر جا میرفتم با خودم میبردمش همه ازش عکس میگرفتن و نازش میکردن یه روز تو خیابان بودم که یه توریست آلمانی با همسرش تبسم رو دیدن به طرفش اومدن نازش کردن با اشاره و بعضی کلمههای فارسی باهاش حرف زدن مترجمشون گفت میگن اجازه داریم از دخترتون عکس بگیریم؟گفتن این دختر ایرانی نیست با این موهای طلایی و چشمای آبی باید مال کشور ما باشه بوسش کردن عکس ازش گرفتن و رفتن خانواده شوهرم برای اینکه من پسر نداشتم خیلی بهم سرکوفت میزدن اذیتم میکردن من دوباره جرئت بچه دار شدن را نداشتم میگفتم تبسم بسته اگه بتونم اونو خوشبخت کنم مثل خودم نشه کافیه
#ادامهداردانشاءالله
@admmmj123
👩❤️👨♡حُب حلال♡ 👩❤️👨
❤️ #نسیم_هدایت 💌 #قسمت_سی_و_ششم 😔تلفن رو قطع کرد و رفتم تو فکر ، مصطفی قبل رفتن شماره تلفن همون پایگاه رو توی یه دفتر نوشته بود ، یکشنبه زنگ زدم دوشنبه زنگ زدم اما گفتن هنوز هیچ کس از عملیات برنگشته،بعدا خودش بهتون زنگ میزنه،چهارشنبه شد و زنگ نزد اون…
❤️ #نسیم_هدایت
💌 #قسمت_سی_و_هفتم
😔پدرم هنوز نرسیده بود خونه سرکار بود خارج از شهر کار میکرد وقتی رسید خونه اولین کاری که کرد صدام زد سرش رو آورد جلو وبا گریه گفت بهت #تبریک میگم دخترم #شهادت مصطفی مبارکش باشه...
😔خیلی تنها بودم و #غمگین دوست داشتم پدرم رو بغل کنم اما روم نشد حتی نتونستم درجوابش یک #کلمه هم بگم...
😞سرم رو پایین انداختم همه از وضعیت بدم زدن زیر گریه من داشتم 18 سالگی روتموم میکردم در #اوج بچگی بودم...
😭تا حالا محدثه رو نیاورده بودن پیشم ، وقتی آوردنش دنیا رو سرم خراب شد یا الله تازه 2 سالشه و #یتیم شد...
😭یا الله اصلا نفهمید #پدر یعنی چی
خودم رو نگرفتم سر محدثه رو گذاشتم روی سینه ام و تا تونستم گریه کردم #دردهام هزار برابر شد #دختر عزیزم در اوج بچگی با سختی روبه رو شد پدرم گفت شب بریم پیش مادر مصطفی رفتیم پاهام باهام نمیومد نمیتونستم راه برم...
😔رسیدیم به خونه #خاطراتم همینکه در رو باز کردن چشمم به در اتاق خودمون افتاد نفسم ته کشید و بالا نمیومد مادرم پشتم رو گرفت و گفت برو تو نمیدونست یکی باید دستم رو بگیره باهر #بدبختی رفتم تو حیاط و مادر مصطفی که #مادر خودم بود رو بغل کردم...
😔اما هولم داد عقب باورم نمیشد این رو فقط خودم متوجه شدم اصلا سابقه نداشت این رفتارها رو انجام بده و این مهمتر که #داغ من بیشتر از مادرش بود چون در اوج بچگی خودم یک بچه #یتیم داشتم رفتیم داخل...
😭با این کار مادر مصطفی گریه ام هزار برابر شد #دلم شکست یکی حالم رو باید #درک میکرد که نکرد همه گریه کردن اما گریه من از #جنس دیگه ای بود محدثه رو بغل کردم...
😔هیچ کس بغلش نکرد خودم از ته دل به محدثه #تسلیت گفتم الان فقط همدیگه رو داریم عزیزم...
مادر مصطفی گفت که ما هیچ #مراسمی نداریم حتی خونه نیستم میرم خونه پسر بزرگم ، بعدها فهمیدم مراسم داشتن و من رو راه ندادن خیلی #ناراحت شدم
یک کلمه هم نتونستم بگم تا آخر #سکوت کردم
بر گشتیم خونه خودمون توی ماشین مادرم گفت بسه دیگه مصطفی #شهید شده دیگه نباید گریه کنی وقتی کسی در راه خدا میره #جهاد دیگه اینا رو نداره و نباید گریه کنی ، اما در دلم گفتم مادر من #عزا دارم یکی بغلم کنه یکی دستم رو بگیره...
😔نمیتونم راه برم همه فکر میکردن اگه کسی شهید بشه دیگه باز مانده هاش نباید گریه کنن در حالی که این درد بزرگ تر از همه دردها بود چون در بین همه #غریبی...
رسیدیم خونه مهمون داشتیم همه تا من رو دیدن زدن زیر گریه اما من به خاطر وصیت مصطفی پیش هیچ کدوم گریه نکردم ولی جوابشون رو حتی نمیتونستم بدم یک گوشه ساکت نشستم و محدثه رو بغل کردم...
آخر شب دامادمون به خواهرم گفت میخوام بهش #تسلیت بگم خواهرم بهم اطلاع داد گفتم نمیتونم چادر سرم کنم همون پشت پرده حرف بزنه ، اومد و شروع کرد به حرف زدن یادمه قشنگترین #تبریک و #تسلیت رو اون بهم گفت هرچند بازم نتونستم حرف بزنم...
😔 #مراسم تموم شد ساریه برام خبر آورد که خانواده مصطفی میخوان حضانت محدثه رو بگیرن تکون عجیبی خوردم دلم #ریخت ، نه به خاطر خودم بلکه به خاطر محدثه چون هنوز #عزادار بودم این سخته که هر دو هم #پدر و هم #مادر رو از دست بده...
☝️🏼️ #قسم خوردم تمام تلاشم رو انجام بدم خیلی #دعا میکردم و این خیلی تاثیر گذار بود ، مراسم مصطفی تموم شد اما عزای دلم هیچ وقت تموم نشد...
😔 #تهمت ها نسبت به من شروع شد هیچ وقت جرات نداشتم هیچ کجا برم حتی خونه بهترین دوستم ساریه چون بهم تهمت زدن که میخوام #شوهر ساریه رو از دستش در بیارم...
همه جور حرفی شنیدم این ناراحت کننده بود چون من احتیاج به همدردی داشتم...
📞چند روز بعد از مراسم یکی به تلفون خونه زنگ زد و گفت که دوست مصطفی است چند تا از #خاطرات مصطفی رو برام تعریف کرد و در بینشون فقط مصطفی زن و بچه داشت...
بهشون گفته بود #همسر من #افتخار من است و مثل هر زنی نیست از محدثه گفته بود خیلی ازش تعریف کرد...
😔گفت ما یادمون نبود که مصطفی #وصیت_نامه اش رو در جیبش گذاشته همون جوری دفنش کردیم و وصیت نامه رو در نیاوردیم...
😭من فقط گریه میکردم گفت گاهی اوقات مصطفی از ما دور میشد و توی تنهایی گریه میکرد اما ما همه متوجه میشدیم، یک ضبط کوچکی داشت همیشه قرآن گوش میکرد گریه میکرد
😔اون برادر خداحافظی کرد و قطع کرد...
😔از اون روز تا به حال 8 سال میگذرد اما #یاد و خاطره مصطفی همیشه در بین برادران #زنده بوده و هست...
😔الان محدثه 10 سال داره و هنوز در کنار خودم #زندگی میکنه گاهی اوقات دلش برای #پدرش تنگ میشه و گریه میکنه و بعضی وقتها میگه #آرزو داره مثل پدرش #شهید بشه...
🌺درود و رحمت الهی بر شهدای موحد اسلام ، کسانیکه برای خاک و ناموس وطن جانشان را فدا کردند
♻️و هرگز کسانی راکه در راه خدا کشته شده اند؛ مرده مپندار، بلکه زنده اند، نزد پروردگارشان روزی داده می شوند.
(آل عمران 169)
💌 #قسمت_سی_و_هفتم
😔پدرم هنوز نرسیده بود خونه سرکار بود خارج از شهر کار میکرد وقتی رسید خونه اولین کاری که کرد صدام زد سرش رو آورد جلو وبا گریه گفت بهت #تبریک میگم دخترم #شهادت مصطفی مبارکش باشه...
😔خیلی تنها بودم و #غمگین دوست داشتم پدرم رو بغل کنم اما روم نشد حتی نتونستم درجوابش یک #کلمه هم بگم...
😞سرم رو پایین انداختم همه از وضعیت بدم زدن زیر گریه من داشتم 18 سالگی روتموم میکردم در #اوج بچگی بودم...
😭تا حالا محدثه رو نیاورده بودن پیشم ، وقتی آوردنش دنیا رو سرم خراب شد یا الله تازه 2 سالشه و #یتیم شد...
😭یا الله اصلا نفهمید #پدر یعنی چی
خودم رو نگرفتم سر محدثه رو گذاشتم روی سینه ام و تا تونستم گریه کردم #دردهام هزار برابر شد #دختر عزیزم در اوج بچگی با سختی روبه رو شد پدرم گفت شب بریم پیش مادر مصطفی رفتیم پاهام باهام نمیومد نمیتونستم راه برم...
😔رسیدیم به خونه #خاطراتم همینکه در رو باز کردن چشمم به در اتاق خودمون افتاد نفسم ته کشید و بالا نمیومد مادرم پشتم رو گرفت و گفت برو تو نمیدونست یکی باید دستم رو بگیره باهر #بدبختی رفتم تو حیاط و مادر مصطفی که #مادر خودم بود رو بغل کردم...
😔اما هولم داد عقب باورم نمیشد این رو فقط خودم متوجه شدم اصلا سابقه نداشت این رفتارها رو انجام بده و این مهمتر که #داغ من بیشتر از مادرش بود چون در اوج بچگی خودم یک بچه #یتیم داشتم رفتیم داخل...
😭با این کار مادر مصطفی گریه ام هزار برابر شد #دلم شکست یکی حالم رو باید #درک میکرد که نکرد همه گریه کردن اما گریه من از #جنس دیگه ای بود محدثه رو بغل کردم...
😔هیچ کس بغلش نکرد خودم از ته دل به محدثه #تسلیت گفتم الان فقط همدیگه رو داریم عزیزم...
مادر مصطفی گفت که ما هیچ #مراسمی نداریم حتی خونه نیستم میرم خونه پسر بزرگم ، بعدها فهمیدم مراسم داشتن و من رو راه ندادن خیلی #ناراحت شدم
یک کلمه هم نتونستم بگم تا آخر #سکوت کردم
بر گشتیم خونه خودمون توی ماشین مادرم گفت بسه دیگه مصطفی #شهید شده دیگه نباید گریه کنی وقتی کسی در راه خدا میره #جهاد دیگه اینا رو نداره و نباید گریه کنی ، اما در دلم گفتم مادر من #عزا دارم یکی بغلم کنه یکی دستم رو بگیره...
😔نمیتونم راه برم همه فکر میکردن اگه کسی شهید بشه دیگه باز مانده هاش نباید گریه کنن در حالی که این درد بزرگ تر از همه دردها بود چون در بین همه #غریبی...
رسیدیم خونه مهمون داشتیم همه تا من رو دیدن زدن زیر گریه اما من به خاطر وصیت مصطفی پیش هیچ کدوم گریه نکردم ولی جوابشون رو حتی نمیتونستم بدم یک گوشه ساکت نشستم و محدثه رو بغل کردم...
آخر شب دامادمون به خواهرم گفت میخوام بهش #تسلیت بگم خواهرم بهم اطلاع داد گفتم نمیتونم چادر سرم کنم همون پشت پرده حرف بزنه ، اومد و شروع کرد به حرف زدن یادمه قشنگترین #تبریک و #تسلیت رو اون بهم گفت هرچند بازم نتونستم حرف بزنم...
😔 #مراسم تموم شد ساریه برام خبر آورد که خانواده مصطفی میخوان حضانت محدثه رو بگیرن تکون عجیبی خوردم دلم #ریخت ، نه به خاطر خودم بلکه به خاطر محدثه چون هنوز #عزادار بودم این سخته که هر دو هم #پدر و هم #مادر رو از دست بده...
☝️🏼️ #قسم خوردم تمام تلاشم رو انجام بدم خیلی #دعا میکردم و این خیلی تاثیر گذار بود ، مراسم مصطفی تموم شد اما عزای دلم هیچ وقت تموم نشد...
😔 #تهمت ها نسبت به من شروع شد هیچ وقت جرات نداشتم هیچ کجا برم حتی خونه بهترین دوستم ساریه چون بهم تهمت زدن که میخوام #شوهر ساریه رو از دستش در بیارم...
همه جور حرفی شنیدم این ناراحت کننده بود چون من احتیاج به همدردی داشتم...
📞چند روز بعد از مراسم یکی به تلفون خونه زنگ زد و گفت که دوست مصطفی است چند تا از #خاطرات مصطفی رو برام تعریف کرد و در بینشون فقط مصطفی زن و بچه داشت...
بهشون گفته بود #همسر من #افتخار من است و مثل هر زنی نیست از محدثه گفته بود خیلی ازش تعریف کرد...
😔گفت ما یادمون نبود که مصطفی #وصیت_نامه اش رو در جیبش گذاشته همون جوری دفنش کردیم و وصیت نامه رو در نیاوردیم...
😭من فقط گریه میکردم گفت گاهی اوقات مصطفی از ما دور میشد و توی تنهایی گریه میکرد اما ما همه متوجه میشدیم، یک ضبط کوچکی داشت همیشه قرآن گوش میکرد گریه میکرد
😔اون برادر خداحافظی کرد و قطع کرد...
😔از اون روز تا به حال 8 سال میگذرد اما #یاد و خاطره مصطفی همیشه در بین برادران #زنده بوده و هست...
😔الان محدثه 10 سال داره و هنوز در کنار خودم #زندگی میکنه گاهی اوقات دلش برای #پدرش تنگ میشه و گریه میکنه و بعضی وقتها میگه #آرزو داره مثل پدرش #شهید بشه...
🌺درود و رحمت الهی بر شهدای موحد اسلام ، کسانیکه برای خاک و ناموس وطن جانشان را فدا کردند
♻️و هرگز کسانی راکه در راه خدا کشته شده اند؛ مرده مپندار، بلکه زنده اند، نزد پروردگارشان روزی داده می شوند.
(آل عمران 169)
👩❤️👨♡حُب حلال♡ 👩❤️👨
💥 #تنهایی؟☝️🏼️ #نه_الله_با_من_است.... #قسمت_چهلم 😔من بدون خواهرم #زندگیم خیلی سخت میشد نمیتونستم #حجابم رو نگه دارم نمیتونستم #ایمانم رو نگه دارم همش گول زدن خودمونه.... گفتم الان هر چند تو #مجبوری بری اما بازم درست نیست چون تو بدون #محرمی... ✍🏼گفت…
💥 #تنهایی؟👋🏼 #نه_الله_با_من_است.....
#قسمت_چهل_یکم
✍🏼تا #شب نتوانستم برم خونه واقعا توان برگشتن رو نداشتم وقتی به خودم اومدم یادم افتاد که بوده به #خانوادم چی بگم.... با #سوژین رفتم بیرون اما الان بگم کجاست؟؟ #خدایا کمکم کن... برگشتم خونه زودی به طرف اتاقم دویدم کسی منو نبینه آگرین خواهرم اومد در رو #قفل کرده بودم چون واقعا جوابی نداشتم گفت روژین پس سوژین و برادر محمد کوشون منم الکی تند گفتم الله اکبر....
بعد چند ثانیه دیگه اومد بازم پرسید اونا چرا باهات نیستن منم یه #آه کشیدم و گفتم اونا یه جا #دعوت بودن رفتن اونجا احتمالا بمونن شب اونجا، همش #سوال میکرد که #کجا و #کی...
🌸🍃شب به #گوشی سوژین زنگ زدم #خاموش بود با اینکه میدونستم خاموش و دیگه #روشن نمیشه باز #زنگ میزدم و امیدوار بودم واسه یه لحظه #روشن بشه....
😔حتی اگه جوابم نده صدای بوق شمارش هم #آرام_بخش وجودم بود میتونم به آسونی قسم بخورم که اون شب حتی واسه یه لحظه م نخوابیدم از یه طرف #نگران خواهرم بودم با این #سن کم میتونه اونجا در #غربت دوام بیاره هرچند با افراد #مطمئنی بود اما....
از یه طرفم از خانوادم واقعا میترسیدم چه #جوابی داشتم بهشون بگم...
➖ #صبح صدای اذان می اومد دوباره گریه ام گرفت یاد اون شبی افتادم که صدای اذان صبح رو میشنیدم و چقدر با #بدبختی به این رسیدم و رسیدیم اون موقع هم منو خواهرم دور بودیم از هم با این تفاوت که الان #مسلمان بود...
دستام رو بلندم کردم و گفتم خدایا قبلا برایش #دعای #هدایت کردم الانم ازت میخوام روحم رو بهم برگردونی....
➖ساعت 11 صبح بود بابام بهم زنگ زد #روژین، خواهرت کجاست؟
منم از #ترس زود گوشی رو #قطع کردم دوباره زنگ زد این دفعه یکم #جرئت پیدا کردم و گفتم بابا محمد بهش زنگ زد و از من #جدا شد گفت میرن #مهمونی شایدم شبم بمونن من فقط همینو میدونم...
🌸🍃چند ساعتی گذشته بود داشتم #سکته میکردم تا اینکه #پدرم برگشت خونه میدونستم و منتظر #دعوای بزرگی بودم به طرفم اومد و گفت بهم بگو سوژین کجاست؟ منم همون جواب قبلی رو دادم اون گفت به محمد زنگ زدم اصلا اون برنگشته.... منم گفتم آخه #مگه میشه بزار من به سوژین زنگ بزنم اونم گفت لازم نمیکنه خاموشه #دنیا دور سرم میچرخید بزور خودمو نگه داشته بودم نمیدونستم #زنده ام یا #مرده فقط به خودم جرئت میدادم و میگفت یاالله یا الله....
😔بلاخره پدرم فهمید که سوژین غیبش زده اما نمیدونست #کجا همش از من میپرسید کجا رفته......
من را تو اتاقم #زندانی کردن نذاشتن دیگه #مدرسه برم حتی یه بیرون رفتن کوچیک اما نمیدونستن من همینجوری هم حالم خوب نبود...
#ادامه_دارد_انشاءالله.....
@admmmj123
#قسمت_چهل_یکم
✍🏼تا #شب نتوانستم برم خونه واقعا توان برگشتن رو نداشتم وقتی به خودم اومدم یادم افتاد که بوده به #خانوادم چی بگم.... با #سوژین رفتم بیرون اما الان بگم کجاست؟؟ #خدایا کمکم کن... برگشتم خونه زودی به طرف اتاقم دویدم کسی منو نبینه آگرین خواهرم اومد در رو #قفل کرده بودم چون واقعا جوابی نداشتم گفت روژین پس سوژین و برادر محمد کوشون منم الکی تند گفتم الله اکبر....
بعد چند ثانیه دیگه اومد بازم پرسید اونا چرا باهات نیستن منم یه #آه کشیدم و گفتم اونا یه جا #دعوت بودن رفتن اونجا احتمالا بمونن شب اونجا، همش #سوال میکرد که #کجا و #کی...
🌸🍃شب به #گوشی سوژین زنگ زدم #خاموش بود با اینکه میدونستم خاموش و دیگه #روشن نمیشه باز #زنگ میزدم و امیدوار بودم واسه یه لحظه #روشن بشه....
😔حتی اگه جوابم نده صدای بوق شمارش هم #آرام_بخش وجودم بود میتونم به آسونی قسم بخورم که اون شب حتی واسه یه لحظه م نخوابیدم از یه طرف #نگران خواهرم بودم با این #سن کم میتونه اونجا در #غربت دوام بیاره هرچند با افراد #مطمئنی بود اما....
از یه طرفم از خانوادم واقعا میترسیدم چه #جوابی داشتم بهشون بگم...
➖ #صبح صدای اذان می اومد دوباره گریه ام گرفت یاد اون شبی افتادم که صدای اذان صبح رو میشنیدم و چقدر با #بدبختی به این رسیدم و رسیدیم اون موقع هم منو خواهرم دور بودیم از هم با این تفاوت که الان #مسلمان بود...
دستام رو بلندم کردم و گفتم خدایا قبلا برایش #دعای #هدایت کردم الانم ازت میخوام روحم رو بهم برگردونی....
➖ساعت 11 صبح بود بابام بهم زنگ زد #روژین، خواهرت کجاست؟
منم از #ترس زود گوشی رو #قطع کردم دوباره زنگ زد این دفعه یکم #جرئت پیدا کردم و گفتم بابا محمد بهش زنگ زد و از من #جدا شد گفت میرن #مهمونی شایدم شبم بمونن من فقط همینو میدونم...
🌸🍃چند ساعتی گذشته بود داشتم #سکته میکردم تا اینکه #پدرم برگشت خونه میدونستم و منتظر #دعوای بزرگی بودم به طرفم اومد و گفت بهم بگو سوژین کجاست؟ منم همون جواب قبلی رو دادم اون گفت به محمد زنگ زدم اصلا اون برنگشته.... منم گفتم آخه #مگه میشه بزار من به سوژین زنگ بزنم اونم گفت لازم نمیکنه خاموشه #دنیا دور سرم میچرخید بزور خودمو نگه داشته بودم نمیدونستم #زنده ام یا #مرده فقط به خودم جرئت میدادم و میگفت یاالله یا الله....
😔بلاخره پدرم فهمید که سوژین غیبش زده اما نمیدونست #کجا همش از من میپرسید کجا رفته......
من را تو اتاقم #زندانی کردن نذاشتن دیگه #مدرسه برم حتی یه بیرون رفتن کوچیک اما نمیدونستن من همینجوری هم حالم خوب نبود...
#ادامه_دارد_انشاءالله.....
@admmmj123