👩‍❤️‍👨♡حُب حلال♡ 👩‍❤️‍👨
6.76K subscribers
1.97K photos
1.15K videos
37 files
763 links
اینستاگرام
https://www.instagram.com/admmmj123?r
=nametag

کانال دوم ما👇
@ADMMMJ1234
Download Telegram
👩‍❤️‍👨♡حُب حلال♡ 👩‍❤️‍👨
‍ #نها_دختری_از_تبار_بی_کسی #قسمت_سی_و_ششم 🌸🍃اون شب تا صبح بهم فحش داد حتی بچه هارو بیدار کرد تبسم فهمید گفت به مامانم رحم نمیکنی به این پسر بیچاره #رحم کن بزار لااقل پسرت این همه زجر نکشه محمد به حدی منو دوست داشت که چه قبلا چه الان تحمل یه قطرە اشکم رو…
🦋
#نها_دختری_از_تبار_بی_کسی

#قسمت_سی_و_هفتم

🌸🍃محمد و تبسم یه نگاهی بهم کردن من با اشاره گفتم گوش ندید راستشو بخواید دلم نمیومد از سر سفره بلندشون کنم گفتم لااقل شکمشون سیر بشه ولی اون همش تکرار میکرد گفت من براتون آوردم #حرامتون بشه شما که بچه #مسلمونی چرا #حرام میخوری؟! محمدم قاشق رو پرت کرد وسط سفره گفت من بمیرمم حرام نمیخورم منم بهش رو کردم گفتم چطور به #جگر_گوشە خودتم رحم نمیکنی یه پسر هفت هشت ساله چی میفهمه که اذیتش میکنی ولی اون بدتر میشد تبسم و محمد غذاشون رو نخوردن گفتن غذای حرام نمیخوریم اون شب هیچی نخوردن داشتیم از سرما یخ میزدیم چند بار سعی کردم لااقل گاز رو روشن کنم اما با عصبانیت میاومد و کتک رو به طرفم میگرفت میگفت با یه ضربە مغزت رو تو دهنت میریزم خودش میرفت تو حیاط آتیش روشن میکرد خودش رو گرم میکرد با مامانش تلفنی حرف میزد گزارش کاراش رو میداد ما هم از سرما کە چند پتو هم داشتیم به خودمون پیچیده بودیم باور کنید فرشها هم انقدر سرد بودن که پامون رو روش میزاشتیم پامون بیشتر یخ میکرد...هر سه تامون زیر پتو رفتیم و با هم فقط دعا میکردیم سوره های قرآن رو که حفظ بودیم میخوندیم من بخاطر اینکه کمتر متوجه سرما بشن بهشون میگفتم ببینم کدومتون قرآن رو بیشتر حفظ هستین محمد با هاها کردن دستای منو گرم میکرد منم با ها کردن دستای تبسم و محمد رو گرم میکردم بعضی وقتها اشکام رو میدیدن میگفتن مامان چرا گریه میکنی امتحان الله است باید تحمل کنیم باید قوی باشیم شاید از این بدتر باشه #سبحان_الله بچه هام داشتن به من صبر نشون میدادن حتی تبسم به محمد میگفت میدونم از هر دوتاتون قوی ترم بازوهاش رو بالا میبرد میگفت ببین از این بازوها معلومه من زرنگ ترم محمد میگفت نه من #زرنگ_ترم با اون همه درد میخندیدن اون شب تا نزدیکی های صبح نه گاز نه برق نه آب برامون وصل نکرد... انقدر دعا کردیم تا الله متعال کمی رحم تو دلش گذاشت گاز رو برامون روشن کرد ولی چه فایده محمد #مریض شده بود... روزها گذشت دیگه حتی هیچی تو خونه نمیآورد من بیشتر نمازام رو دزدکی میخوندم که کمتر بچه ها رو اذیت کنه ولی تبسم اصلا براش مهم نبود گفت اگه قراره برای سجده کردن به خالقم بهم غذا و آب ندە بزار ندە کتکم بزنه من بیشتر سجده برای خالقم میبرم اصلا از سجده بردن برای خالقم بیشتر لذت می برم... من و تبسم رو تو خونه تنها میزاشت هیچی بە خونه نمیاورد میگفت بگو خدا براتون بفرسته ولی محمد رو به زور باخودش میبرد خونه پدرش غذا بخورن اما محمدم همه زندگیم اونجا فقط از ترس پدرش سر سفره مینشست منو تبسم از این خوشحال بودیم که لااقل محمد سیر میشه ما بزرگ تر بودیم تحمل میکردیم... ولی محمد اصلا غذا نمیخورد... بر میگشتن خونه حتی پدرش اعتراض میکرد میگفت تو کاری کردی باهاشون جرئت ندارن غذا بخورن انقدر ترسوندیشون...محمد گفت بابا من از کسی نمترسم فقط نمیتونم شکم خودم رو سیر کنم ولی خواهر و مادرم با شکم گرسنه بخوابن... منو تبسم بغلش کردیم هزار بار قوربون #صدقش رفتیم برای فهم و درکش که با اون سن کم چطور میتونه گرسنگی رو تحمل کنه چطور فکرش تا این حد میرسه...یه روز که بچهها خونه نبودن صدام زد گفتم چیه گفت بیا از هم جدا بشیم من که از خدام بود گفتم پس بچهها؟ گفت بچه ها پیش خودم هستن گفتم اگه بچه هام رو بهم بدی میرم؛ #بحثمون بالا گرفت میدونست نقطه ضعف چیه؛ گفت من تا این لحظه باهات زندگی کردم دیگه نمیخوام میخوام طلاقت بدم منم گفتم بسته تمومش کن چون میدونستم میخواد چکار کنه گفت نه دیگه من فکر خودم رو کردم تصمیم خودم گرفتم نه عصبانیم نه نئشه ام نه خمارم نه مستم تو عقل کامل تصمیم خودم گرفتم و سه طلاقم داد بعد گفت از این لحظه تو خواهرمی مادرمی... #وایییی سبحان الله مثل دیوانه ها شدم با عصبانیت #لعنتش کردم هی میگفتم خدا لعنتت کنه میدونست از این که من تو دین حساسم او به من نامحرم شده صدام میزد #نها_خواهرم #مادرم بیا کارت دارم.. 😔بعد وایییی خدایااا چطور اون روز وحشتناک رو فراموش کنم اون که هیچ دینی نداش اصلا گناه براش مطرح نبود... رفتم تو اتاق خواب گریه کنان لباسم رو جمع کنم از خونه اون نامردم لعنتی برم بیرون ولی اون در اتاق خواب رو قفل کرد به زور اومد با کتک و مشت زد تو سرم ، خیلی ازخودم دفاع کردم زدمش ولی اون لعنتی فقط با مشت روسرم میزد قدرتم رو ازم گرفت...
😭یاالله چطور بگم خودمم برام سخته گفتنش.. به زور بهم #تجاوز کرد بهم میخندید میگفت تو الان یه زناکاری همش تکرار میکرد خواستم از جام بلند بشم از سردرد به زمین خوردم فقط گریه میکردم میگفتم خدا تاکی تاکی تاکییییییییییییی😭

#ادامه‌دارد‌ ان‌شاءالله


@admmmj123
👩‍❤️‍👨♡حُب حلال♡ 👩‍❤️‍👨
❤️ #نسیم_هدایت 💌 #قسمت_سی_و_ششم 😔تلفن رو قطع کرد و رفتم تو فکر ، مصطفی قبل رفتن شماره تلفن همون پایگاه رو توی یه دفتر نوشته بود ، یکشنبه زنگ زدم دوشنبه زنگ زدم اما گفتن هنوز هیچ کس از عملیات برنگشته،بعدا خودش بهتون زنگ میزنه،چهارشنبه شد و زنگ نزد اون…
❤️ #نسیم_هدایت

💌
#قسمت_سی_و_هفتم

😔پدرم هنوز نرسیده بود خونه سرکار بود خارج از شهر کار میکرد وقتی رسید خونه اولین کاری که کرد صدام زد سرش رو آورد جلو وبا گریه گفت بهت
#تبریک میگم دخترم #شهادت مصطفی مبارکش باشه...
😔خیلی تنها بودم
و #غمگین دوست داشتم پدرم رو بغل کنم اما روم نشد حتی نتونستم درجوابش یک #کلمه هم بگم...
😞سرم رو پایین انداختم همه از وضعیت بدم زدن زیر گریه من داشتم 18 سالگی روتموم میکردم در
#اوج بچگی بودم...
😭تا حالا محدثه رو نیاورده بودن پیشم ، وقتی آوردنش دنیا رو سرم خراب شد یا الله تازه 2 سالشه
و #یتیم شد...
😭یا الله اصلا نفهمید
#پدر یعنی چی
خودم رو نگرفتم سر محدثه رو گذاشتم روی سینه ام
و تا تونستم گریه کردم #دردهام هزار برابر شد #دختر عزیزم در اوج بچگی با سختی روبه رو شد پدرم گفت شب بریم پیش مادر مصطفی رفتیم پاهام باهام نمیومد نمیتونستم راه برم...
😔رسیدیم به خونه
#خاطراتم همینکه در رو باز کردن چشمم به در اتاق خودمون افتاد نفسم ته کشید و بالا نمیومد مادرم پشتم رو گرفت و گفت برو تو نمیدونست یکی باید دستم رو بگیره باهر #بدبختی رفتم تو حیاط و مادر مصطفی که #مادر خودم بود رو بغل کردم...
😔اما هولم داد عقب باورم نمیشد این رو فقط خودم متوجه شدم اصلا سابقه نداشت این رفتارها رو انجام بده
و این مهمتر که #داغ من بیشتر از مادرش بود چون در اوج بچگی خودم یک بچه #یتیم داشتم رفتیم داخل...
😭با این کار مادر مصطفی گریه ام هزار برابر شد
#دلم شکست یکی حالم رو باید #درک میکرد که نکرد همه گریه کردن اما گریه من از #جنس دیگه ای بود محدثه رو بغل کردم...
😔هیچ کس بغلش نکرد خودم از ته دل به محدثه
#تسلیت گفتم الان فقط همدیگه رو داریم عزیزم...
مادر مصطفی گفت که ما هیچ
#مراسمی نداریم حتی خونه نیستم میرم خونه پسر بزرگم ، بعدها فهمیدم مراسم داشتن و من رو راه ندادن خیلی #ناراحت شدم
یک کلمه هم نتونستم بگم تا آخر
#سکوت کردم
بر گشتیم خونه خودمون توی ماشین مادرم گفت بسه دیگه مصطفی
#شهید شده دیگه نباید گریه کنی وقتی کسی در راه خدا میره #جهاد دیگه اینا رو نداره و نباید گریه کنی ، اما در دلم گفتم مادر من #عزا دارم یکی بغلم کنه یکی دستم رو بگیره...
😔نمیتونم راه برم همه فکر میکردن اگه کسی شهید بشه دیگه باز مانده هاش نباید گریه کنن در حالی که این درد بزرگ تر از همه دردها بود چون در بین همه
#غریبی...
رسیدیم خونه مهمون داشتیم همه تا من رو دیدن زدن زیر گریه اما من به خاطر وصیت مصطفی پیش هیچ کدوم گریه نکردم ولی جوابشون رو حتی نمیتونستم بدم یک گوشه ساکت نشستم
و محدثه رو بغل کردم...
آخر شب دامادمون به خواهرم گفت میخوام بهش
#تسلیت بگم خواهرم بهم اطلاع داد گفتم نمیتونم چادر سرم کنم همون پشت پرده حرف بزنه ، اومد و شروع کرد به حرف زدن یادمه قشنگترین #تبریک و #تسلیت رو اون بهم گفت هرچند بازم نتونستم حرف بزنم...
😔
#مراسم تموم شد ساریه برام خبر آورد که خانواده مصطفی میخوان حضانت محدثه رو بگیرن تکون عجیبی خوردم دلم #ریخت ، نه به خاطر خودم بلکه به خاطر محدثه چون هنوز #عزادار بودم این سخته که هر دو هم #پدر و هم #مادر رو از دست بده...
☝️🏼
#قسم خوردم تمام تلاشم رو انجام بدم خیلی #دعا میکردم و این خیلی تاثیر گذار بود ، مراسم مصطفی تموم شد اما عزای دلم هیچ وقت تموم نشد...
😔
#تهمت ها نسبت به من شروع شد هیچ وقت جرات نداشتم هیچ کجا برم حتی خونه بهترین دوستم ساریه چون بهم تهمت زدن که میخوام #شوهر ساریه رو از دستش در بیارم...
همه جور حرفی شنیدم این ناراحت کننده بود چون من احتیاج به همدردی داشتم...
📞چند روز بعد از مراسم یکی به تلفون خونه زنگ زد
و گفت که دوست مصطفی است چند تا از #خاطرات مصطفی رو برام تعریف کرد و در بینشون فقط مصطفی زن و بچه داشت...
بهشون گفته بود
#همسر من #افتخار من است و مثل هر زنی نیست از محدثه گفته بود خیلی ازش تعریف کرد...
😔گفت ما یادمون نبود که مصطفی
#وصیت_نامه اش رو در جیبش گذاشته همون جوری دفنش کردیم و وصیت نامه رو در نیاوردیم...
😭من فقط گریه میکردم گفت گاهی اوقات مصطفی از ما دور میشد
و توی تنهایی گریه میکرد اما ما همه متوجه میشدیم، یک ضبط کوچکی داشت همیشه قرآن گوش میکرد گریه میکرد
😔اون برادر خداحافظی کرد
و قطع کرد...

😔از اون روز تا به حال 8 سال میگذرد اما
#یاد و خاطره مصطفی همیشه در بین برادران #زنده بوده و هست...
😔الان محدثه 10 سال داره
و هنوز در کنار خودم #زندگی میکنه گاهی اوقات دلش برای #پدرش تنگ میشه و گریه میکنه و بعضی وقتها میگه #آرزو داره مثل پدرش #شهید بشه...

🌺درود
و رحمت الهی بر شهدای موحد اسلام ، کسانیکه برای خاک و ناموس وطن جانشان را فدا کردند

♻️
و هرگز کسانی راکه در راه خدا کشته شده اند؛ مرده مپندار، بلکه زنده اند، نزد پروردگارشان روزی داده می شوند.
(آل عمران 169)