🦋
#نها_دختری_از_تبار_بی_کسی
#قسمت_بیست_و_هفتم
🌸🍃بازم مثل همیشه دردهام بیشتر و بیشتر شد حامد گفت مامان بابا توافقی ازهام جدا شدن.. نمیدونستم برای مامانم خوشحال باشم یا ناراحت چون میدونستم زندگی سخت تری در پیش داره..همیشه تو دعاهام برای مامانم دعا میکردم که هدایت بشه میدونستم از پدرم جدا بشه میتونه لذت_ایمان رو ببره... انتخاب خواهر و برادرم هام رو دادن دست خودشون که پیش بابام بمونه یا پیش مامانم...همه شون مامانم رو انتخاب کردن بابام رفت برای خودش یه خونه اجاره کرد البته برادرهام بزرگ بودن میتونستن خرج خانواده رو بدن... ولی زندگی من بخاطر جدایی بابا و مامانم سخت تر شد طعنه و تشر شوهرم و خانوادهاش شب روز منو عذاب میداد به الله هر چی حرف میزد قلبم درد میگرفت... بیست روزی از بچه دارشدنم میگذشت یه روز صبح که هنوز خواب بودیم صدای گوشی شوهرم بلند شد شوهرم بیدار شد گوشی رو برداشت جواب داد صدای یه زن بود میگفت کجایی چرا نمیایی اونم همش میگفت الو الووو صدات نمیاد بعدش قطع کرد؛ منم خودم رو به خواب زده بودم که نفهمه بیدارم تو جاش بلند شد رفت طرف آشپزخونه گوشی رو گذاشت رو اُپن.صدای گوشیش خیلی زیاد بود حتی نمیدونست چطوری از گوشی استفاده کنه سوادش خیلی کم بود هر چی براش هم توضیح میدادم یاد نمیگرفت بازم گوشیش زنگ خورد فورا جواب داد که ما بیدار نشیم بازم همون زن بود بدون هیچ شکی شنیدم؛گفت چرا نیومدی منتظرتم جلوی بنگاه ایستادم خیلی منتظرت بودم اونم گفت باشه الان میام جایی نرو اونم کمی قربون صدقه شوهرم رفت و قطع کرد... 😭قلبم از جا داشت کنده میشد تو دلم گفتم خدایا دیگه نه نمتونم خیانت رو تحمل کنم با بدبختی باهاش زندگی میکنم اون با زنهای دیگه باشه نمیشه؛ نتوانستم خودم بگیرم بلند شدم گفتم کی بود بهت زنگ زد؟ گفت دوستمه زنگ زد برم معامله یه خونه براش انجام بدم منم گفتم این دوستت مرده یا زن گفت مرده زن کجا بود؟ من با عصبانیت گفتم #بی_وجدان خودم صدای زن شنیدم چرا دروغ میگی گفت نه تو حساسی داری بهم تهمت میزنی اون زن نبود... 😔من از خودم مطمئن بودم که زن بود بدون هیچ شکی قسم خوردم که با گوشهای خودم صدای زن رو شنیدم بهم گفت ببین مسلمانا همینجوری شب و روز نماز میخونن ولی همیشه دنبال تهمتن تو داری بهم تهمت میزنی من به جای تو باشم دیگه نماز نمیخونم... 😔فقط مسخره کرد گفتم تو جرئت داری قسم بخور بگو زن نبود بدون هیچ ترسی قسم به اسم الله خورد وای سبحان الله چطور میتونست به این راحتی قسم بخوره... یه درد دیگه به دردهایم اضافه شدن بدبختی هایم انگار تمومی نداشت مونده بودم چکار کنم با دوتا بچه بیشتر از این عذاب میکشیدم که اون با زنان بدکاره باشه لمسشون کنه و بعد خودم یا بچه هام رو لمس کنه عذاب میکشیدم و فقط کارم شده بود گریه؛ خانواده شوهرم از یه طرف که هر روز با بهانه ای عذابم میدادن؛ اول میگفتن تو اجاقت کوره درخت بی ثمر را باید ببری پرت کنی 😳الان که پسر دار شدم با پسر دارشدنم عذابم میدن میگفتن نها دیگه پسر دارشده دیگه بر سر هممون #سلطنت میکنه به جاری های دیگهش تشر میده که من پسر دارم اونا ندارن... #وایییی خدایا چکار کنم از دست این قوم؟ دیگه از خیانت های شوهرم مطمئن شده بودم چندی نگذشت فهمیدم داره مواد هم مصرف میکنه... هرچه دعوا کردم هر چی ازش تمنا میکردم که بخاطر بچهها هم بود دست از این خانمان سوز برداره ولی بیشتر به طرفش میرفت...مدتی گذشت فشار روحی و جسمیم بیشتر شد بازم افسردگی سراغم اومد یه نا امیدی وحشتناک و افسردگی بعد از زایمان با دردهام آغشته شد بیشتر داغونم میکرد.. نماز عصر بود وضو گرفتم نماز بخونم با ذهن آشفته ای که داشتم نماز شروع کردم تو فکر خیانت و گذشتهام بودم یه دفعه احساس کردم قلبم هیچ حس و رحمی نداره سبحان الله به خودم گفتم من دارم برای کی برای چی نماز میخونم..؟ شاید حق با پدرم باشه کسی نباشه براش سجده کنم... 😔(استغفرالله برایم دعا کنید که خدا این گناه بزرگم را ببخشه💔) با خودم گفتم شاید اصلا العیاذ بالله خدایی نباشه که حقم رو از اینا بگیره شاید عذاب قبری و جهنمی نباشه؟ باید خودم دست بکار بشم انتقامم را بگیرم و به زور نمازم رو تمام کردم... با این که ایمانم را از دست داده بودم ولی واقعیتش از ته دلم میدونستم که #خدا_با_منه ولی از #شوک_های_عصبی که پیدا کرده بودم دچار لغزش در ایمانم شده بودم... وقتی نمازهام به زور میخوندم گریه میکردم میگفتم من این مدت به امید_خدا زندگی کردم تنها همدم و همرازم خدا بود اگه خدا هم العیاذبالله دروغ باشه و خدا فقط تو تخیلاتم باشه وایییی چی داره به سرمیاد😭حالم بد بود گریه های من تمومی نداشت یه شب با ناراحتی و دلتنگی زیادی خوابیدم
#ادامهداردانشاءالله
@admmmj123
#نها_دختری_از_تبار_بی_کسی
#قسمت_بیست_و_هفتم
🌸🍃بازم مثل همیشه دردهام بیشتر و بیشتر شد حامد گفت مامان بابا توافقی ازهام جدا شدن.. نمیدونستم برای مامانم خوشحال باشم یا ناراحت چون میدونستم زندگی سخت تری در پیش داره..همیشه تو دعاهام برای مامانم دعا میکردم که هدایت بشه میدونستم از پدرم جدا بشه میتونه لذت_ایمان رو ببره... انتخاب خواهر و برادرم هام رو دادن دست خودشون که پیش بابام بمونه یا پیش مامانم...همه شون مامانم رو انتخاب کردن بابام رفت برای خودش یه خونه اجاره کرد البته برادرهام بزرگ بودن میتونستن خرج خانواده رو بدن... ولی زندگی من بخاطر جدایی بابا و مامانم سخت تر شد طعنه و تشر شوهرم و خانوادهاش شب روز منو عذاب میداد به الله هر چی حرف میزد قلبم درد میگرفت... بیست روزی از بچه دارشدنم میگذشت یه روز صبح که هنوز خواب بودیم صدای گوشی شوهرم بلند شد شوهرم بیدار شد گوشی رو برداشت جواب داد صدای یه زن بود میگفت کجایی چرا نمیایی اونم همش میگفت الو الووو صدات نمیاد بعدش قطع کرد؛ منم خودم رو به خواب زده بودم که نفهمه بیدارم تو جاش بلند شد رفت طرف آشپزخونه گوشی رو گذاشت رو اُپن.صدای گوشیش خیلی زیاد بود حتی نمیدونست چطوری از گوشی استفاده کنه سوادش خیلی کم بود هر چی براش هم توضیح میدادم یاد نمیگرفت بازم گوشیش زنگ خورد فورا جواب داد که ما بیدار نشیم بازم همون زن بود بدون هیچ شکی شنیدم؛گفت چرا نیومدی منتظرتم جلوی بنگاه ایستادم خیلی منتظرت بودم اونم گفت باشه الان میام جایی نرو اونم کمی قربون صدقه شوهرم رفت و قطع کرد... 😭قلبم از جا داشت کنده میشد تو دلم گفتم خدایا دیگه نه نمتونم خیانت رو تحمل کنم با بدبختی باهاش زندگی میکنم اون با زنهای دیگه باشه نمیشه؛ نتوانستم خودم بگیرم بلند شدم گفتم کی بود بهت زنگ زد؟ گفت دوستمه زنگ زد برم معامله یه خونه براش انجام بدم منم گفتم این دوستت مرده یا زن گفت مرده زن کجا بود؟ من با عصبانیت گفتم #بی_وجدان خودم صدای زن شنیدم چرا دروغ میگی گفت نه تو حساسی داری بهم تهمت میزنی اون زن نبود... 😔من از خودم مطمئن بودم که زن بود بدون هیچ شکی قسم خوردم که با گوشهای خودم صدای زن رو شنیدم بهم گفت ببین مسلمانا همینجوری شب و روز نماز میخونن ولی همیشه دنبال تهمتن تو داری بهم تهمت میزنی من به جای تو باشم دیگه نماز نمیخونم... 😔فقط مسخره کرد گفتم تو جرئت داری قسم بخور بگو زن نبود بدون هیچ ترسی قسم به اسم الله خورد وای سبحان الله چطور میتونست به این راحتی قسم بخوره... یه درد دیگه به دردهایم اضافه شدن بدبختی هایم انگار تمومی نداشت مونده بودم چکار کنم با دوتا بچه بیشتر از این عذاب میکشیدم که اون با زنان بدکاره باشه لمسشون کنه و بعد خودم یا بچه هام رو لمس کنه عذاب میکشیدم و فقط کارم شده بود گریه؛ خانواده شوهرم از یه طرف که هر روز با بهانه ای عذابم میدادن؛ اول میگفتن تو اجاقت کوره درخت بی ثمر را باید ببری پرت کنی 😳الان که پسر دار شدم با پسر دارشدنم عذابم میدن میگفتن نها دیگه پسر دارشده دیگه بر سر هممون #سلطنت میکنه به جاری های دیگهش تشر میده که من پسر دارم اونا ندارن... #وایییی خدایا چکار کنم از دست این قوم؟ دیگه از خیانت های شوهرم مطمئن شده بودم چندی نگذشت فهمیدم داره مواد هم مصرف میکنه... هرچه دعوا کردم هر چی ازش تمنا میکردم که بخاطر بچهها هم بود دست از این خانمان سوز برداره ولی بیشتر به طرفش میرفت...مدتی گذشت فشار روحی و جسمیم بیشتر شد بازم افسردگی سراغم اومد یه نا امیدی وحشتناک و افسردگی بعد از زایمان با دردهام آغشته شد بیشتر داغونم میکرد.. نماز عصر بود وضو گرفتم نماز بخونم با ذهن آشفته ای که داشتم نماز شروع کردم تو فکر خیانت و گذشتهام بودم یه دفعه احساس کردم قلبم هیچ حس و رحمی نداره سبحان الله به خودم گفتم من دارم برای کی برای چی نماز میخونم..؟ شاید حق با پدرم باشه کسی نباشه براش سجده کنم... 😔(استغفرالله برایم دعا کنید که خدا این گناه بزرگم را ببخشه💔) با خودم گفتم شاید اصلا العیاذ بالله خدایی نباشه که حقم رو از اینا بگیره شاید عذاب قبری و جهنمی نباشه؟ باید خودم دست بکار بشم انتقامم را بگیرم و به زور نمازم رو تمام کردم... با این که ایمانم را از دست داده بودم ولی واقعیتش از ته دلم میدونستم که #خدا_با_منه ولی از #شوک_های_عصبی که پیدا کرده بودم دچار لغزش در ایمانم شده بودم... وقتی نمازهام به زور میخوندم گریه میکردم میگفتم من این مدت به امید_خدا زندگی کردم تنها همدم و همرازم خدا بود اگه خدا هم العیاذبالله دروغ باشه و خدا فقط تو تخیلاتم باشه وایییی چی داره به سرمیاد😭حالم بد بود گریه های من تمومی نداشت یه شب با ناراحتی و دلتنگی زیادی خوابیدم
#ادامهداردانشاءالله
@admmmj123
👩❤️👨♡حُب حلال♡ 👩❤️👨
#نها_دختری_از_تبار_بی_کسی #قسمت_سی_و_ششم 🌸🍃اون شب تا صبح بهم فحش داد حتی بچه هارو بیدار کرد تبسم فهمید گفت به مامانم رحم نمیکنی به این پسر بیچاره #رحم کن بزار لااقل پسرت این همه زجر نکشه محمد به حدی منو دوست داشت که چه قبلا چه الان تحمل یه قطرە اشکم رو…
🦋
#نها_دختری_از_تبار_بی_کسی
#قسمت_سی_و_هفتم
🌸🍃محمد و تبسم یه نگاهی بهم کردن من با اشاره گفتم گوش ندید راستشو بخواید دلم نمیومد از سر سفره بلندشون کنم گفتم لااقل شکمشون سیر بشه ولی اون همش تکرار میکرد گفت من براتون آوردم #حرامتون بشه شما که بچه #مسلمونی چرا #حرام میخوری؟! محمدم قاشق رو پرت کرد وسط سفره گفت من بمیرمم حرام نمیخورم منم بهش رو کردم گفتم چطور به #جگر_گوشە خودتم رحم نمیکنی یه پسر هفت هشت ساله چی میفهمه که اذیتش میکنی ولی اون بدتر میشد تبسم و محمد غذاشون رو نخوردن گفتن غذای حرام نمیخوریم اون شب هیچی نخوردن داشتیم از سرما یخ میزدیم چند بار سعی کردم لااقل گاز رو روشن کنم اما با عصبانیت میاومد و کتک رو به طرفم میگرفت میگفت با یه ضربە مغزت رو تو دهنت میریزم خودش میرفت تو حیاط آتیش روشن میکرد خودش رو گرم میکرد با مامانش تلفنی حرف میزد گزارش کاراش رو میداد ما هم از سرما کە چند پتو هم داشتیم به خودمون پیچیده بودیم باور کنید فرشها هم انقدر سرد بودن که پامون رو روش میزاشتیم پامون بیشتر یخ میکرد...هر سه تامون زیر پتو رفتیم و با هم فقط دعا میکردیم سوره های قرآن رو که حفظ بودیم میخوندیم من بخاطر اینکه کمتر متوجه سرما بشن بهشون میگفتم ببینم کدومتون قرآن رو بیشتر حفظ هستین محمد با هاها کردن دستای منو گرم میکرد منم با ها کردن دستای تبسم و محمد رو گرم میکردم بعضی وقتها اشکام رو میدیدن میگفتن مامان چرا گریه میکنی امتحان الله است باید تحمل کنیم باید قوی باشیم شاید از این بدتر باشه #سبحان_الله بچه هام داشتن به من صبر نشون میدادن حتی تبسم به محمد میگفت میدونم از هر دوتاتون قوی ترم بازوهاش رو بالا میبرد میگفت ببین از این بازوها معلومه من زرنگ ترم محمد میگفت نه من #زرنگ_ترم با اون همه درد میخندیدن اون شب تا نزدیکی های صبح نه گاز نه برق نه آب برامون وصل نکرد... انقدر دعا کردیم تا الله متعال کمی رحم تو دلش گذاشت گاز رو برامون روشن کرد ولی چه فایده محمد #مریض شده بود... روزها گذشت دیگه حتی هیچی تو خونه نمیآورد من بیشتر نمازام رو دزدکی میخوندم که کمتر بچه ها رو اذیت کنه ولی تبسم اصلا براش مهم نبود گفت اگه قراره برای سجده کردن به خالقم بهم غذا و آب ندە بزار ندە کتکم بزنه من بیشتر سجده برای خالقم میبرم اصلا از سجده بردن برای خالقم بیشتر لذت می برم... من و تبسم رو تو خونه تنها میزاشت هیچی بە خونه نمیاورد میگفت بگو خدا براتون بفرسته ولی محمد رو به زور باخودش میبرد خونه پدرش غذا بخورن اما محمدم همه زندگیم اونجا فقط از ترس پدرش سر سفره مینشست منو تبسم از این خوشحال بودیم که لااقل محمد سیر میشه ما بزرگ تر بودیم تحمل میکردیم... ولی محمد اصلا غذا نمیخورد... بر میگشتن خونه حتی پدرش اعتراض میکرد میگفت تو کاری کردی باهاشون جرئت ندارن غذا بخورن انقدر ترسوندیشون...محمد گفت بابا من از کسی نمترسم فقط نمیتونم شکم خودم رو سیر کنم ولی خواهر و مادرم با شکم گرسنه بخوابن... منو تبسم بغلش کردیم هزار بار قوربون #صدقش رفتیم برای فهم و درکش که با اون سن کم چطور میتونه گرسنگی رو تحمل کنه چطور فکرش تا این حد میرسه...یه روز که بچهها خونه نبودن صدام زد گفتم چیه گفت بیا از هم جدا بشیم من که از خدام بود گفتم پس بچهها؟ گفت بچه ها پیش خودم هستن گفتم اگه بچه هام رو بهم بدی میرم؛ #بحثمون بالا گرفت میدونست نقطه ضعف چیه؛ گفت من تا این لحظه باهات زندگی کردم دیگه نمیخوام میخوام طلاقت بدم منم گفتم بسته تمومش کن چون میدونستم میخواد چکار کنه گفت نه دیگه من فکر خودم رو کردم تصمیم خودم گرفتم نه عصبانیم نه نئشه ام نه خمارم نه مستم تو عقل کامل تصمیم خودم گرفتم و سه طلاقم داد بعد گفت از این لحظه تو خواهرمی مادرمی... #وایییی سبحان الله مثل دیوانه ها شدم با عصبانیت #لعنتش کردم هی میگفتم خدا لعنتت کنه میدونست از این که من تو دین حساسم او به من نامحرم شده صدام میزد #نها_خواهرم #مادرم بیا کارت دارم.. 😔بعد وایییی خدایااا چطور اون روز وحشتناک رو فراموش کنم اون که هیچ دینی نداش اصلا گناه براش مطرح نبود... رفتم تو اتاق خواب گریه کنان لباسم رو جمع کنم از خونه اون نامردم لعنتی برم بیرون ولی اون در اتاق خواب رو قفل کرد به زور اومد با کتک و مشت زد تو سرم ، خیلی ازخودم دفاع کردم زدمش ولی اون لعنتی فقط با مشت روسرم میزد قدرتم رو ازم گرفت...
😭یاالله چطور بگم خودمم برام سخته گفتنش.. به زور بهم #تجاوز کرد بهم میخندید میگفت تو الان یه زناکاری همش تکرار میکرد خواستم از جام بلند بشم از سردرد به زمین خوردم فقط گریه میکردم میگفتم خدا تاکی تاکی تاکییییییییییییی😭
#ادامهدارد انشاءالله
@admmmj123
#نها_دختری_از_تبار_بی_کسی
#قسمت_سی_و_هفتم
🌸🍃محمد و تبسم یه نگاهی بهم کردن من با اشاره گفتم گوش ندید راستشو بخواید دلم نمیومد از سر سفره بلندشون کنم گفتم لااقل شکمشون سیر بشه ولی اون همش تکرار میکرد گفت من براتون آوردم #حرامتون بشه شما که بچه #مسلمونی چرا #حرام میخوری؟! محمدم قاشق رو پرت کرد وسط سفره گفت من بمیرمم حرام نمیخورم منم بهش رو کردم گفتم چطور به #جگر_گوشە خودتم رحم نمیکنی یه پسر هفت هشت ساله چی میفهمه که اذیتش میکنی ولی اون بدتر میشد تبسم و محمد غذاشون رو نخوردن گفتن غذای حرام نمیخوریم اون شب هیچی نخوردن داشتیم از سرما یخ میزدیم چند بار سعی کردم لااقل گاز رو روشن کنم اما با عصبانیت میاومد و کتک رو به طرفم میگرفت میگفت با یه ضربە مغزت رو تو دهنت میریزم خودش میرفت تو حیاط آتیش روشن میکرد خودش رو گرم میکرد با مامانش تلفنی حرف میزد گزارش کاراش رو میداد ما هم از سرما کە چند پتو هم داشتیم به خودمون پیچیده بودیم باور کنید فرشها هم انقدر سرد بودن که پامون رو روش میزاشتیم پامون بیشتر یخ میکرد...هر سه تامون زیر پتو رفتیم و با هم فقط دعا میکردیم سوره های قرآن رو که حفظ بودیم میخوندیم من بخاطر اینکه کمتر متوجه سرما بشن بهشون میگفتم ببینم کدومتون قرآن رو بیشتر حفظ هستین محمد با هاها کردن دستای منو گرم میکرد منم با ها کردن دستای تبسم و محمد رو گرم میکردم بعضی وقتها اشکام رو میدیدن میگفتن مامان چرا گریه میکنی امتحان الله است باید تحمل کنیم باید قوی باشیم شاید از این بدتر باشه #سبحان_الله بچه هام داشتن به من صبر نشون میدادن حتی تبسم به محمد میگفت میدونم از هر دوتاتون قوی ترم بازوهاش رو بالا میبرد میگفت ببین از این بازوها معلومه من زرنگ ترم محمد میگفت نه من #زرنگ_ترم با اون همه درد میخندیدن اون شب تا نزدیکی های صبح نه گاز نه برق نه آب برامون وصل نکرد... انقدر دعا کردیم تا الله متعال کمی رحم تو دلش گذاشت گاز رو برامون روشن کرد ولی چه فایده محمد #مریض شده بود... روزها گذشت دیگه حتی هیچی تو خونه نمیآورد من بیشتر نمازام رو دزدکی میخوندم که کمتر بچه ها رو اذیت کنه ولی تبسم اصلا براش مهم نبود گفت اگه قراره برای سجده کردن به خالقم بهم غذا و آب ندە بزار ندە کتکم بزنه من بیشتر سجده برای خالقم میبرم اصلا از سجده بردن برای خالقم بیشتر لذت می برم... من و تبسم رو تو خونه تنها میزاشت هیچی بە خونه نمیاورد میگفت بگو خدا براتون بفرسته ولی محمد رو به زور باخودش میبرد خونه پدرش غذا بخورن اما محمدم همه زندگیم اونجا فقط از ترس پدرش سر سفره مینشست منو تبسم از این خوشحال بودیم که لااقل محمد سیر میشه ما بزرگ تر بودیم تحمل میکردیم... ولی محمد اصلا غذا نمیخورد... بر میگشتن خونه حتی پدرش اعتراض میکرد میگفت تو کاری کردی باهاشون جرئت ندارن غذا بخورن انقدر ترسوندیشون...محمد گفت بابا من از کسی نمترسم فقط نمیتونم شکم خودم رو سیر کنم ولی خواهر و مادرم با شکم گرسنه بخوابن... منو تبسم بغلش کردیم هزار بار قوربون #صدقش رفتیم برای فهم و درکش که با اون سن کم چطور میتونه گرسنگی رو تحمل کنه چطور فکرش تا این حد میرسه...یه روز که بچهها خونه نبودن صدام زد گفتم چیه گفت بیا از هم جدا بشیم من که از خدام بود گفتم پس بچهها؟ گفت بچه ها پیش خودم هستن گفتم اگه بچه هام رو بهم بدی میرم؛ #بحثمون بالا گرفت میدونست نقطه ضعف چیه؛ گفت من تا این لحظه باهات زندگی کردم دیگه نمیخوام میخوام طلاقت بدم منم گفتم بسته تمومش کن چون میدونستم میخواد چکار کنه گفت نه دیگه من فکر خودم رو کردم تصمیم خودم گرفتم نه عصبانیم نه نئشه ام نه خمارم نه مستم تو عقل کامل تصمیم خودم گرفتم و سه طلاقم داد بعد گفت از این لحظه تو خواهرمی مادرمی... #وایییی سبحان الله مثل دیوانه ها شدم با عصبانیت #لعنتش کردم هی میگفتم خدا لعنتت کنه میدونست از این که من تو دین حساسم او به من نامحرم شده صدام میزد #نها_خواهرم #مادرم بیا کارت دارم.. 😔بعد وایییی خدایااا چطور اون روز وحشتناک رو فراموش کنم اون که هیچ دینی نداش اصلا گناه براش مطرح نبود... رفتم تو اتاق خواب گریه کنان لباسم رو جمع کنم از خونه اون نامردم لعنتی برم بیرون ولی اون در اتاق خواب رو قفل کرد به زور اومد با کتک و مشت زد تو سرم ، خیلی ازخودم دفاع کردم زدمش ولی اون لعنتی فقط با مشت روسرم میزد قدرتم رو ازم گرفت...
😭یاالله چطور بگم خودمم برام سخته گفتنش.. به زور بهم #تجاوز کرد بهم میخندید میگفت تو الان یه زناکاری همش تکرار میکرد خواستم از جام بلند بشم از سردرد به زمین خوردم فقط گریه میکردم میگفتم خدا تاکی تاکی تاکییییییییییییی😭
#ادامهدارد انشاءالله
@admmmj123