👩‍❤️‍👨♡حُب حلال♡ 👩‍❤️‍👨
6.76K subscribers
1.97K photos
1.15K videos
37 files
763 links
اینستاگرام
https://www.instagram.com/admmmj123?r
=nametag

کانال دوم ما👇
@ADMMMJ1234
Download Telegram
👩‍❤️‍👨♡حُب حلال♡ 👩‍❤️‍👨
بسـم‌الله‌الرحمن‌الرحیـــــم #یتیمی_در_دیار_غربت . . قدم های تند و بی‌وقفه اسب،به بال‌هایم پَر میداد تابلندتر پرواز کنم، در آغوش باد همراه با اسبی که از صاحبش سرکش‌تر بود با هیجان افسارش را در انگشتان دخترانه‌ام محکم کشیدم و جانانه اورا به سمت مسیری نامعلوم…
#یتیمی_در_دیار_غربت

#قسمت_دوم

مادرم یکی از مجاهده‌های شجاع ازبکستان بود، و پدرم یکی از دلیر مردان خاڪِ دلیران یعنی افغانستان از ولایت قندهار . روزی که من چشمانم را به این دنیای غریب باز کردم، مادرم
در سن ۱۹ سالگی به هنگام دنیا آمدن من دارالفانی را وداع گفت و به دارالباقی شتافت، مادر من شهیده‌ای بود فی‌سبیل‌الله زیرا رسول‌اللهﷺ فرموده‌اند: هرکس که در راه الله هجرت کند و بمیرد شهید است. بعد از شهادت مادرم یکی از زنان مجاهده اهل فاریاب به من شیر داد و مرا بزرگ کرد، بیشتر اوقاتم را در خانه آنها سپری می‌کردم، و گاهی شوهرش را پدر خطاب می‌کردم. کسی که گاهی پدر خطابش می‌کردم یکی از همسنگری‌‌ها و از دوستان صمیمی پدرم بود، هروقت که پدرم برای نصرت برادرانش به سنگر می‌رفت، من به خانه آن‌ها می‌رفتم. پدرم ازدواج مجدد نکرده بود زیرا معتقد بود به وصال دوباره مجاهده شهیدش در آخرت. خواهر و برادرهای رضاعی‌ام کمی حسادت داشتند نسبت به من، چون مادرم توجه خاصی نسبت به من داشت. زندگی‌ام بر همین منوال بود، تا اینکه ۷ بهار از عمرم گذشت و به سن ۷سالگی پا گذاشتم، بعد از اسب سواری با پدرم به خانه بازگشتیم از اسب که پیاده شدم پدرم دستان مبارکش را پدرانه بر سرم کشید.

_میدانی دخترم، امروز خیلی خوش‌حالم از اینکه بیشتر همراهت وقت گذراندم،
در چهره‌ زیبایت  تصویر مادر مهربانت را میبینم گوزَل کوچولوی من!

_بوسه‌ای بر سرم نهاد، سوار بر اسب مجاهدانه به سمت معشوق خود فی‌سبیل‌الله چون شاهینی پرکشید. نمی‌دانستم که این آخرین دیدار بین من و پدرم بود ولی حسی غریب وجودم را فرا گرفته بود، حس دلتنگی که
در خلوتِ نبود مادرم به قلبم هجوم می‌آورد...🍂

ادامه دارد ان‌شاءالله

#مجاهده_فاریابی🥀
@admmmj123
👩‍❤️‍👨♡حُب حلال♡ 👩‍❤️‍👨
#یتیمی_در_دیار_غربت #قسمت_دوم مادرم یکی از مجاهده‌های شجاع ازبکستان بود، و پدرم یکی از دلیر مردان خاڪِ دلیران یعنی افغانستان از ولایت قندهار . روزی که من چشمانم را به این دنیای غریب باز کردم، مادرم در سن ۱۹ سالگی به هنگام دنیا آمدن من دارالفانی را وداع گفت…
#یتیمی_در_دیار_غربت💔

#قسمت_سوم

وارد خونه شدم مادرم سراسیمه به سمتم آمد، با نگاهی آمیخته به رنگ دلتنگی بود لبخندی نثارم کرد و گفت کجا بودی دخترم؟ دو روزه که به مادرت سر نزدی! نگرانت بودم.
_ مادرجان نگران من نباش، دلم نیومد این دو روزی رو که پدرم خونه بود ازش دور بشم، امروز هم همراه پدرم به اسب‌‌سواری رفته بودیم.
_الحمدلله، امان از دست تو دخترم!  مگه نگفتم کارهای خطرناک نکن اگر خدای نکرده از اسب میفتادی چی؟!
_مادرجان گفتم که نگران من نباشید من فرزند مجاهدم لازمه که این چیز هارو یاد بگیرم. _ درسته دخترم، حالا بیا غذا آماده است. _ چشم، راستی پدر و برادرم منصور کجا هستند دیده نمیشن! _ پدرت به نصرت مجاهدین رفته. _ الله متعال نصرتشون کنه، پدر من هم امروز به سنگر رفت. زندگی بر همین منوال ادامه داشت یک هفته از رفتن پدرم به سنگر می‌گذشت،
در این یک هفته هواپیما های جنگی تمام قندهار رو خصوصا مناطق مجاهد نشین رو به خاک و خون کشیده بودند، در دل این روستای غریب روزی1یا2شهید می‌خفتند(شهیدمی‌شدند) صبح آماده شدم تا راهیه مدرسه بشم، برادرم منصور هم آماده شد تا منو همراهی کنه در راه پدرِ منصور رو دیدم، همراه مجاهدین داشتند جسد شهیدی رو به سمت مسجد روستا می‌بردند. نگاه‌ های پر از غمش برام عجیب  بود در دلم حسی دردناک و آشنا پیچید به سمتش رفتم، بلاخره لب از لب باز کردم و با صدای لرزانی گفتم پدرم کجاست؟! همگی در سکوت فرو رفتند. پدرِ منصور آهی عمیق سر داد و گفت _ میاد ان‌شاءالله _ به سمت منصور چرخید و گفت _ زود باش خواهرت رو به مدرسه ببر دیرش میشه، لحظه‌ای سکوت میانمان حاکم شد. بعدش رو به منصور گفت، _ امروز مدرسه نرو خواهرت رو ببر خونه.. _ چرا پدر؟! _ گفتم که خواهرتو ببر خونه _ تا خواستیم برگردیم با حرفی که شنیدم لحظه‌ای جلوی چشمام تار شد، سیاه می‌دیدم نفسم درون سینه حبس شد _ این دختر شهید محمدصدیق نیست؟! _ داشت اسم پدر منو با وصله لقب شهید می‌گرفت سراسیمه به سمت جسد شهید دویدم و گفتم..باید چهره این شهید رو ببینم! _ ببخش دخترم، نمی‌تونیم چهره شهید رو به کسی نشون بدیم زیاد مجروح شده _ پدرِ منصور با حالت داد منصور رو مخاطب قرار داد وگفت... مگه با تو نیستم؟!! زود باش دست خواهرتو بگیر ببر خونه _ منصور سردرگم دستمو گرفت تا منو به خونه ببره، لجوجانه دستمو از حصار دستاش آزاد کردم و محکم و قاطع با چشمانی به نم نشسته گفتم، من از جام تکون نمی‌خورم تا وقتی که صورت اون شهید رو نبینم قدم از قدم بر نمیدارم، با دستانی که از شدت استرس مشت شده بودند با صدایی لرزان و با لکنت گفتم من...من میدونم که... اون شهید پدر منه! خواهش میکنم بزارید شهادت پدرمو  بهش تبریک بگم برای آخرین بار عطر تنشو که حالا با عطر شهادت آمیخته شده حس کنم، با هر کلمه‌ای که از دهانم نه بلکه از قلبم بیرون می‌اومد اشک های مجاهدین جاری میشد، نفسی عمیق سر دادم با قدومی آرام و لرزان به سمت شهیدی رفتم که امروز به وصال معشوق حقیقیش پر کشیده بود، دستان مشت شده فولادیش رو که حاصل محکم نگه داشتن تفنگ بود رو در دستام گرفتم بوسه‌ای بر دستان مجاهدانه‌اش زدم، قطره اشکی مزاحم سرخورد بر روی دستان شهید زیبایی که لبخندش رنگ عشق به خود گرفته بود. نفس حبس شده‌ام رو آزاد کردم و با بغضی که حال ترکیده بود بغلش کردم و با تمام توان عطر تنشو که آمیخته به بوی شهادت بود استشمام کردم، سبحان‌الله پدر شهیدم چه بوی خوشی میداد قسم به الله! انگار بویی از جنت بود لبخندی که بر لب‌های خشکش نقش بسته بود حاصل دیدن تصویر معشوق حقیقیش بود، هیچوقت بوی خوشی که از خون جاری بدنش می‌اومد رو فراموش نمی‌کنم کنار گوشش زمزمه کردم؛ شهادتت مبارک شیرپدرم لطفا از طرف من به رسول‌الله و مادرم سلام منو برسون. یکی از مجاهدین دست بر سرم کشید و گفت _ مبارکت باشه بنت‌الشهید حالا به حرفم گوش کن و برو خونه باید شهید رو به خاک بسپاریم هر آن ممکنه جنگنده های آمریکایی حمله کنند. _ پدرم فقط یک برادر داشت که اون هم زندان بود، فامیل های دور زیاد بودن اما صمیمی نبودن...با آخرین ذرات خاک که بر قبر پدرم ریخته شد او لقب شهید گرفت و من لقب یتیم، جز الله هیچ یاری نداشتم!

ادامه دارد ان‌شاءالله

#نویسنده_مجاهده_فاریابی🥀

@admmmj123
👩‍❤️‍👨♡حُب حلال♡ 👩‍❤️‍👨
#یتیمی_در_دیار_غربت💔 #قسمت_سوم وارد خونه شدم مادرم سراسیمه به سمتم آمد، با نگاهی آمیخته به رنگ دلتنگی بود لبخندی نثارم کرد و گفت کجا بودی دخترم؟ دو روزه که به مادرت سر نزدی! نگرانت بودم. _ مادرجان نگران من نباش، دلم نیومد این دو روزی رو که پدرم خونه بود…
#یتیمی_در_دیار_غربت❤️‍🩹🥀

#قسمت_چهارم

پدرم قبل از شهادت، به دوستش(پدر رضاعی‌ام) وصیت کرده بود که سرپرستی‌ام را به عهده بگیرد.
بعد از آن، با آن‌ها زندگی می‌کردم. آن‌ها را مادر و پدر خودم می‌دانستم و "بابا و مامان" خطاب می‌کردم. هر دوی آن‌ها بیش از پیش به من محبت می‌کردند.
بعد از شهادت پدرم، حسادت و نیشِ زبانِ خواهر رضاعی‌ام فاطمه نسبت به من بیشتر شد؛ با این فکر که من حقِ او را گرفته‌ام و مادر و پدر به او محبت کمتری دارند؛ برای همین بسیار تلاش می‌کرد تا مرا از چشم‌شان بیندازد.
زندگی به همین منوال می‌گذشت. روزها را با حسرتِ دوریِ پدر و مادرم می‌گذراندم.
پا به سنِ دوازده‌سالگی گذاشتم. خانواد‌ه‌ام تصمیم داشتند به شهر خود فاریاب بازگردند.
وقتی به فاریاب آمدیم پدر ما را
در میان اقوام‌شان گذاشت؛ آن‌ها در بین دولتی‌ها زندگی می‌کردند.
در مناطقی که مجاهدین سکونت داشتند، هیچ خانواده‌ای زندگی نمی‌کرد؛ برای همین ما را به همراه خود نبرد و به تنهایی به مجاهدین پیوست.
چند روزی از آمدن‌مان به این روستا می‌گذشت؛ روزی همراه فاطمه و دیگر دخترهای روستا به سوی باغ برای گردش رفتیم. وقتی به آن‌جا رسیدیم صدای شلیکِ گلوله‌ها به گوشم رسید. از دور تعدادی پسر به چشم می‌خورد.
عاشق تمرین‌های مجاهدین بودم. بی‌اختیار به آن‌سو دویدم. وقتی رسیدم پسری نوجوان که پانزده سال به او می‌خورد،
در حال شکار پرنده‌ای بود.
با دیدن این صحنه سر او توپیدم:
«گلوله‌های تفنگت رو سر این پرنده‌های مظلوم حروم نکن؛ اگه واقعأ مردی برو تو سینه کفار و مرتدین خالیش کن!»
با شنیدن صدایم، سرش را به سمتم چرخاند با غیظ نگاهم کرد و با تشر گفت:
  «تو کدوم خری باشی که به من یاد میدی چی‌کار کنم یا نکنم؟! هان؟!...»
چند نوجوان دیگر آن‌جا ایستاده بودند. پسری جلو آمد و رو به من گفت:
«تو می‌دونی داری با کی حرف می‌زنی؟! این پسرِ قمندان قادر، عثمانه!»
_ «من نمی‌دونم قمندان قادر کیه! برام فرقی هم نداره که بدونم.»
آن پسری که فهمیدم اسمش عثمان است، با صورتی افروخته به جلو آمد. چادرم را
در مشتش گرفت و گفت:
«کفار یعنی کی؟! مرتدین یعنی چی؟! توضیح بده!»
خودم را نباختم. نفسم را بیرون دادم و گفتم:
«کفار یعنی آمریکای خبیث که کشور ما رو اشغال کرده. مرتدین هم همین مزدورانی هستن که این آمریکا رو حمایت می‌کنن و دوستش هستن.»
از فرط خشم هُلم داد و گفت:
«برو خدا رو شکر کن که دختری، وگرنه با این چرت‌وپرتایی که گفتی همین‌جا دفنت می‌کردم تا روحتم خبردار نشه!»
آن لحظه فاطمه و دخترها آن‌جا رسیدند.
فاطمه جلو آمد و گفت:
«گوزل بیا بریم خونه، وگرنه به مادرم می‌گم که با پسرا دعوا کردی!»
چیزی نگفتم و همراه‌شان بازگشتم.
  شب تاریکی خود را همه‌جا گستراند و
دلتنگی‌های ناتمام من نیز
در دلم پهن شد.
با پدر رضاعی‌ام عادت کرده بودم، اکنون
در سنگر سپری می‌کرد و من تنها...

                                   ***
عثمان

تمام آن روز را
در فکر گذراندم؛ حرف‌های آن دخترِ جسور، ذهنم را مشغول کرده بود که با صراحت گفت: "گلوله‌های تفنگت را تو سینه کفار و مرتدین خالی کن! "
چگونه چنین کاری می‌کردم
در حالی‌که کفار دوستِ پدرم بودند؛ هر روز با آن‌ها رفت‌وآمد و مراوده داشت؛ یعنی ما مرتد هستیم؟!
خدایا! از این فکرها رهایم کن. چرا باید حرف‌هایش ذهنم را درگیر کند! چرا؟!...

ان‌شاءالله ادامه دارد.
# نویسنده_مجاهده_فاریابی🥀

@admmmj123
#یتیمی_در_دیار_غربت❤️‍🩹🥀

#قسمت_پنجم

گوزل

وقت سحر، برای خلوت با خالق خود جانماز را پهن کردم. قلبم عجیب میلِ باریدن داشت.  اشک‌ها بی‌محابا رها شدند و سر بر سجده نهادم.
بعد از درددل با ربّم، احساس سبکی کردم. بلند شدم و به‌سوی رخت‌خواب رفتم و به‌استراحت پرداختم.
بعد از نماز صبح از اتاق خارج شدم. مادر را با حالی پریشان‌ دیدم و پرسیدم:
«مادرجان، خیر باشه! اتفاقی افتاده؟! چرا نگران هستی؟!»
اشک
در چشمان زیبایش حلقه زد. با حُزن گفت:
«دو روزه که گوشی پدرت خاموشه! ازش خبری ندارم. ان‌شاءالله هرجا که هست سالم باشه.»
_ «نگران نباش حالش خوبه.
در حق تمام مجاهدین باید دعا کنیم.»
_ «باشه دخترم. گوزل یه مشکلی دیگه هم هست؛ تو خونه هیچی نداریم برای خوردن!  گوشی پدرت هم که خاموشه، وگرنه بهش می‌گفتم و چیزی می‌فرستاد...
مجبورم امروز برم خونه خاله‌ات؛ از اون یکم پول قرض می‌گیرم تا برای خونه چیزی بخریم.»
_ «باشه. هرطور صلاح می‌دونی.»

خانواده‌‌ایی شش نفری بودیم. آن‌زمان که پدرم که
در سنگر بود، من به‌همراه مادر و فاطمه و دو برادرم احسان و منصور پنج نفر می‌شدیم.
مادرم به خانه خاله رفت.
دلهره به جانم چنگ انداخته بود.
در کوچه صدای هیاهویی بلند شد و سراسیمه به بیرون دویدم. مأموران دولتی آن‌جا بودند. زن همسایه را گریه‌کنان دیدم. جلو رفتم و خودم را به او رساندم:
«چی شده خاله؟ چرا گریه می‌کنی؟!»
زن بیچاره از ترس و وحشت دست‌‌هایش می‌لرزید. اشک مهمان چشم‌هایش بود که گفت:
«پسرم از مجاهدینه. افرادِ قومندان قادر، شوهرم رو با خودشون بردن، گفتن تا یه هفته دیگه اگه پسرم از بین مجاهدین خارج نشه و برنگرده، شوهرم رو شهید می‌کنن!»
احساس کردم تنم سرد شد.
_ «حسبی‌الله... این قمندان قادر کیه که این‌طوری
در حقِ مردم ظلم می‌کنه؟! خاله‌جان صبور باشین الله مهربانه. گوشی پدرم خاموشه، به‌محض این‌که روشنش کنه، بهش اطلاع می‌دم تا به پسرتون بگه.»
_ «گوشی پسر منم خاموشه! فکر کنم شبکه‌های مناطقِ مجاهدین قطع شده!»
_ «نگران نباشین، الله بزرگه و کمکمون می‌کنه...»
کوچه شلوغ بود و نمی‌توانستم زیاد بمانم. از او خداحافظی کردم و به سمت خانه برگشتم.

ظهر شده بود. منصور به همراه مادرم رفته بود. بعد از خواندن نماز با فاطمه و احسان نشسته بودیم. گرسنه بودیم، اما آثار گرسنگی
در چهره‌ی فاطمه بیشتر هویدا بود. وقتی با چنین حالی او را می‌دیدم، اذیت می‌شدم.
با مقداری پولی که خاله به مادرم قرض داده بود،
در مسیر بازگشت، موادِ خوراکی و مقداری آرد خریده بودند و به خانه بازگشتند. نان پختیم و سفره‌ای انداختیم.

در روستا به‌غیر از یک مدرسه‌ی دولتی، دیگر مدرسه‌ای برای ما وجود نداشت؛ برای ثبت‌نام هم باید هزینه‌ای گزاف پرداخت می‌کردیم.
زندگی
در این‌جا سخت بود؛ اما به‌خاطرِ الله، صبر و تحمل می‌کردیم.

ان‌شاءالله ادامه دارد...

#نویسنده_مجاهده_فاریابی🥀
@admmmj123
👩‍❤️‍👨♡حُب حلال♡ 👩‍❤️‍👨
#یتیمی_در_دیار_غربت❤️‍🩹🥀 #قسمت_پنجم گوزل وقت سحر، برای خلوت با خالق خود جانماز را پهن کردم. قلبم عجیب میلِ باریدن داشت.  اشک‌ها بی‌محابا رها شدند و سر بر سجده نهادم. بعد از درددل با ربّم، احساس سبکی کردم. بلند شدم و به‌سوی رخت‌خواب رفتم و به‌استراحت…
#یتیمی_در_دیار_غربت❤️‍🩹🥀

#قسمت_ششم


وقتی خبر شهادتِ مظلومانه‌ی شوهرِ زن‌همسایه‌مان
در محله پیچید، بسیار ناراحت شدیم.
بعد از چند روز پدرم زنگ زد. با خوشحالی گفت:
«الحمدلله تا الآن مجاهدین چنان پیش‌روی داشتن که خیلی از کافرا و مزدوراشو از پای درآوردن. ان‌شاءالله به‌زودی به یاریِ روستای خودمون میاییم تا دست قمندان‌قادر و افرادش رو از ظلم‌کردن کوتاه کنیم.»
در حین توصیه، از مادرم خواسته بود تا منصور را برای خواندنِ درس دینی به روستای تربت در شهر المار بفرستد.
چند روز بعد منصور راهی آن مدرسه شد. دوری از او چون وزنه‌ایی بر قلبم سنگینی می‌کرد.
زندگی
در این روستا با وجود دولتی‌ها و نبودِ پدر و برادرم سخت‌تر شده بود.

روزی خاله به خانه‌ ما آمد. با مادر مشغول صحبت بود. بیرون از اتاق مشغول کاری بودم و ناخواسته‌ صدای‌شان را می‌شنیدم.
خاله رو به مادرم گفت:
«این دختره رو بلایِ جون‌تون کردین! تو خودت نیازمندی، باز دختر مردمو تو باید بزرگ کنی؟!»
مادر آهسته جواب داد:
«خواهر! بارِ آخرت باشه این حرفا رو می‌زنی. گوزل از بچه‌های خودم برام عزیزتره! از شیر خودم بهش دادم و بزرگش کردم... لطف کن دیگه از این حرفا نزن. اگه گوزل بشنوه دلش می‌شکنه...»
هضم این حرف‌ها اگرچه برایم سخت بود اما زندگی با چنین انسان‌های بزرگواری را از الطافِ الهی نسبت به خودم می‌دانستم. هر لحظه شاکرِ الله بودم. اگر این‌ها نبودند خدا می‌داند چه بر سرم می‌آمد.
چند روزی از این ماجرا گذشته بود که احسان رو به من و فاطمه گفت:
«بریم بالای کوه؟»
  مادر با شنیدنِ حرفش اخم کرد و گفت:
«دیگه گوزل و فاطمه اون‌قدری بزرگ شدن که نباید تو کوچه برن، چه برسه به کوهنوردی!»
جلو رفتیم و التماسش کردیم، که برای آخرین‌بار اجازه دهد. بعد از راضی‌شدن مادر، سرخوشان به سمتِ کوه راهی شدیم.
  وقتی به بالای کوه رسیدیم، منظره‌‌ی چشم‌گیرِ روستا
در مقابل چشمانمان خودنمایی می‌کرد. احساسِ زیبایی از خوشی در وجودم لبریز شد؛ خود را در حالِ پرواز در اوج آسمان‌ها می‌دیدم.
در حال بازی و دویدن بودیم که ناگهان سروکله‌ی یک سرباز پیدا شد. تا ما را دید با عتاب گفت:
«این‌جا چی‌کار می‌کنید؟ برید گُم‌شید.»
احسان با این فکر که او از مجاهدین است باهیجان پرسید: «شما مجاهدی؟»
سرباز با آبروهای گره خورده گفت:
«نه دشمنِ مجاهدام! اگه یه مجاهدی رو ببینم تمام گلوله‌های اسلحه‌ام رو تو سینه‌اش خالی می‌کنم.»
با شنیدن این حرف خون‌مان به‌جوش آمد. احسان از شدت خشم به صورتش تُف کرد. سرباز عصبانی شد و سیلی محکمی به او زد. تحملِ دیدن این صحنه را نداشتم؛ سنگی را از زمین برداشتم به سمتِ سربازِ نجس پرتاب کردم. سنگ به پیشانی‌اش خورد و خونش جاری شد. وحشیانه با اسلحه‌اش به سمت ما هجوم آورد که همان لحظه چند نفر از راه رسیدند.
در میانشان همان پسرِ قمندان، عثمان بود. سرباز با دیدن او ادای احترام کرد.
عثمان نگاهی به ما انداخت. سرباز را مخاطب قرار داد و گفت: «اینجا چه خبره؟!»
با اشاره به پیشانی‌اش ادامه داد:
«چرا داره از سرت خون میاد؟! چی شده؟!»
سرباز با شرمندگی و سری افکنده جواب داد:
«این دختره‌ی وحشی با سنگ زده!...»
عثمان قهقه‌ای زد و با تمسخر گفت:
«حیف از مَردیت نیست که از یه دختربچه ضربه خوردی؟! اونم به حدی که سرتو خونین کرده!»
به سمت من برگشت و حق‌به‌جانب گفت:
«ببینم، تو همون دختره‌ی خِیره‌سر نیستی؟! این‌جا چی‌کار دارین؟ شماها رو تا حالا تو روستا ندیدم؛ انگاری تازه‌واردین. می‌شه بگی از کجا و چرا این‌جا اومدین؟!»
احسان جلو رفت و گفت:
«ما خودمون اصالتأ فاریابی هستیم. مدتی رو  تو یه شهر دیگه زندگی می‌کردیم. حالا هم به روستای خودمون برگشتیم.»
_ «آهان... پس که اینطور! خُب اسم پدرت چیه؟!»
_ «عبدالله»
_ بسیار خُب... حالا پدرت کجاست؟»
قبل از اینکه احسان جواب دهد سریع گفتم:
«یه جایی هست که رفتن به اونجا آرزوی همه‌ی ماست!»
منظورم از این حرف میدانِ جهاد بود. نمی‌توانستم به این‌ها که دشمن ما هستند بگویم که پدرم از مجاهدین است. اگر بی‌گُدار به‌ آب می‌زدیم، زندگی را برای‌مان سخت می‌کردند.
  احسان با ترس گفت:
« زود باشین. دیر شده. تا الآن مادر دل‌نگران شده.»
از کنارشان گذشتیم و راهمان را به سمت خانه کج کردیم.
در مسیر بازگشت رو به فاطمه گفتم:
«هیچی به مادر نمی‌گی، باشه؟ اگه بفهمه دیگه اجازه نمیده از خونه بیرون بریم.»

عثمان

باز آن دختر را دیدم و حرف‌های عجیبش فکرم را مغشوش کرد. چرا باید با جواب‌هایش سردرگُمم می‌کرد!
گویا این دختر را سال‌هاست می‌شناسم و صدایش برایم بسیار آشناست. چرا این‌طور حس می‌کنم؟!
خدایا چه بلایی دارد سرم می‌آید!
برای آرام‌شدن و منحرف‌کردنِ ذهنم به سمت ضبط صوت رفتم و آن را روشن کردم. آرامم که نکرد هیچ، بیشتر به حالِ خرابم دامن می‌زد.

ان‌شاءالله ادامه دارد...


نویسنده: مجاهده فاریابی
@admmmj123
#یتیمی_در_دیار_غربت❤️‍🩹 🥀

#قسمت_هفتم

به‌محض ورودمان به خانه، مادر پرسید:
«کوه‌نوردی چطور بود؟ خوش‌گذشت؟»
_ «اره مامان‌جان خیلی خوش‌گذشت!»
همان لحظه فاطمه خواست دهانش را برای شرحِ ماجرا باز کند که پیش‌دستی کردم و سریع گفتم:
«مادر، اگه یه وقتی ما کار اشتباهی انجام بدیم، بازم بهمون اجازه میدی که برای تفریح بیرون بریم؟!»
مادر با نگاهی براندازمان کرد و پرسید:
«باز چه دسته‌گلی به آب دادین؟!»
_ «هیچی... فقط خواستیم بدونیم.»
_ «اون‌وقت اصلا نمی‌زارم از اتاقتون بیرون بیایین!...»
فاطمه حرف نگفته‌اش را قورت داد و سکوت را پذیرفت.
یک‌باره با یادآوری چیزی، خنده بر لبان مادر نشست.
_ «راستی بچه‌ها، یه خبر خوشی دارم. ولی قول بدین که سکوت کنین؛ نبینم از ذوق‌زدگی زیاد جلوی همسایه‌ها دهن‌لقی کنین، باشه؟»
_ «چشم مادرجان. حالا چی شده!»
_ «امشب پدرتون میاد. چند ساعت می‌شینه و بعد دوباره همراه مجاهدین برمی‌گرده.»
با شنیدن این خبر جیغ خفه‌ای کشیدم.
دلتنگش بودم. بعد از آمدن‌مان به این روستا دیگر پدر را ندیده بودیم. شوروشوقی وصف‌نشدنی وجودمان را دربرگرفت. همان چند ساعت هم برای دیدار غنیمت بود.
باشوقی وافر خداوند را سپاس گفتم.
اتفاقات آن روز نتوانست خوشی آن لحظه را از من بگیرد. آفتاب
در حال غروب بود و خورشیدِ قلبِ ما در حال طلوع.
بی‌صبرانه منتظر شب بودیم. برای آمدنِ پدر آمادگی می‌کردیم. مادر غذای مورد علاقه‌‌اش را پخت.
قرار بود آخرهای شب که مأمورهای دولتی
در حال استراحت‌اند، مجاهدانِ روستا پنهانی به دیدارِ خانواده‌های خود بروند.
لحظه آمدنِ پدر نزدیک شده بود. دلواپسی وجود مادر را فراگرفته و بانگرانی چشم به
در دوخته بود.
_ «مادر چرا نگرانی؟»
_ «به‌خاطر پدرت! ان‌شاءالله به سلامتی بتونه بیاد و مشکلی ایجاد نشه.»
_ «نگران نباش. چیزی نمی‌شه.»
شب از نیمه گذشته بود. عقربه‌ی ساعت روی یک بامداد خودنمایی می‌کرد. همان‌دم زنگ گوشی فضا را پُر کرد و سکوت اتاق را شکست. پدرم پشت
در منتظر ایستاده بود و از ما خواست تا آن را باز کنیم.
از خوشی زیر پوستمان نمی‌گُنجیدیم. سمت
در دویدیم و آن را باز کردیم. با چشم‌هایی که دلتنگی از آن می‌بارید و با حالی مسرّت‌بخش همه‌ی ما را از نظر گذراند، بعد وارد حیاط شد. به داخل خانه هدایتش کردیم.
در حین صحبت نگاه پُرمحبتش از ما کَنده نمی‌شد. دستِ نوازش‌گرش گاه بر سرِ من می‌نشست و گاه بر سر احسان و فاطمه.
گفتم:
«کاش منصور هم الآن این‌جا بود؛ جاش خیلی خالیه! واقعا دلتنگش شدم.»
پدرم با لبخند گفت:
«منصور رو دیروز دیدم. الحمدلله خوب بود. خیلی اصرار داشت تا همراه من بیاد و به مجاهدین ملحق‌شه. گفتم درسته که بزرگ شدی ولی قبلش باید درسِ دینی‌تو بخونی تا جهاد و قوانین‌ش رو یادبگیری. گفت فقط امسال درس می‌خونم بعدش میام. منم قبول کردم.»
احسان با ذوق گفت:
«منم می‌خوام به جهاد برم. پس منو هم زودتر پیش برادرم بفرستین. تا پونزده سالم بشه همه‌ی قوانین جهاد رو یاد گرفتم...»
_«ان‌شاءالله تو رو هم یه ماه دیگه همون‌جا می‌برم.»
باز نگاه مملو از مِهرش را به سوی ما دخترها تاباند. با لحنی زیبا پرسید:
«خب دخترای شیر من چه‌کارا می‌کنن؟»
فاطمه گفت:
«چه‌کاری بکنیم پدرِ من! آبجی گوزل هر روز با مزدورای آمریکایی سرِ دعوا داره! دیروز هم سر یکی‌شونو خون‌مالی کرد!»
از حرف بی‌موقع فاطمه با نگرانی چشم به پدر دوختم. پدرجان تبسمی کرد و با نگاهی پُرتحسین مرا برانداز کرد.
_ «باریک‌الله! شیر دختر منه دیگه! تو رگ‌های گوزلم خون یک بانوی مبارزه که به‌خاطر اسلام هجرت کرد و شهید شد.
یادمه پدرش شهیدمحمدصدیق‌جان می‌گفت که وقتی تو زابل ساکن بودن، یه روز آمریکای‌ها به‌همراه تجهیزات جنگی‌شون مثل تانک و اسلحه‌های سنگینِ جنگی به مناطق مجاهدنیشین حمله می‌کنن. گفت مجاهده‌ام ام‌گوزل یک راکت برمی‌داره چنان با شهامت مبارزه می‌کنه که از شجاعتش کیف می‌کردم. قسم‌خورد که چند تا از دشمنا رو همون‌جا نِفله کرده. حتی گفت که مجاهده‌اش همراه مجاهدین نارنجک و بمب می‌ساخته! واقعا دلاوریش قابل تحسین بوده. خون این شیرزنِ جسور تو رگ‌های گوزلمه.»
نگاهی به مادرم انداخت و ادامه داد:
«و همچنین شیرِ یک بانوی باایمان و بااستقامت رو خورده. بایدم این‌طور نترس باشه!»
مادر چشم‌غُره‌ای به ما سه نفر رفت. خط‌ونشانی کشید و گفت:
«فردا به حساب شما سه تا می‌رسم. دور از چشم من چه‌کارا که نمی‌کنین!»
بعد از شام، با صدای زنگِ گوشی پدر، نگاه‌ها به سمت او کشیده شد. پشت خط یکی از هم‌سنگری‌هایش بود. از پدرم خواست تا دیر نشده برگردد تا به والسوالی المار ساحه بادباد که تحت نظر مجاهدین بود برسند. بعد از قطع‌کردنِ گوشی، از جایش بلند شد.
باز دلتنگی کُنج قلبمان جولان کرد و اشک را مهمان ناخواسته‌ی چشمانمان شد.
وقت رفتن بود و تاخیر جایز نبود. خداحافظی کرد و رهسپار راه الله شد...

ان‌شاءالله ادامه دارد...
@admmmj123
👩‍❤️‍👨♡حُب حلال♡ 👩‍❤️‍👨
#یتیمی_در_دیار_غربت❤️‍🩹 🥀 #قسمت_هفتم به‌محض ورودمان به خانه، مادر پرسید: «کوه‌نوردی چطور بود؟ خوش‌گذشت؟» _ «اره مامان‌جان خیلی خوش‌گذشت!» همان لحظه فاطمه خواست دهانش را برای شرحِ ماجرا باز کند که پیش‌دستی کردم و سریع گفتم: «مادر، اگه یه وقتی ما کار اشتباهی…
#یتیمی_در_دیار_غربت❤️‍🩹🥀

#قسمت_هشتم

گوزل

وقت سحر پدر عازم شده بود. نوای زیبایِ اذان
در آسمان صبح‌دم روستا پیچید و برای نماز قامت بستم.
زمستانی سخت
در راه بود. خورشیدِ در حالِ طلوع، رمقی برای تابش نداشت.
هیزم تمام کرده بودیم و مادر قصد داشت همراه احسان به صحرا برود. ولی به‌خاطر بارداری حال چندان مساعدی نداشت. چهارماه‌اش بود و جمع‌آوری هیزم برایش سخت بود.
از او خواستم اجازه دهد تا ما برویم. نپذیرفت، اما اصرارم را که دید قبول کرد.
من و فاطمه خود را خوب پوشاندیم و همراه احسان از خانه خارج شدیم.
                                       
                                     *
عثمان

این روزها حال خوشی نداشتم. پَکر بودم و
در خانه احساسِ خفگی می‌کردم؛ علت را نمی‌دانستم. خانه‌ ما عمارتی زیبا و دل‌باز بود. تازگی‌ها برایم دیوارهای این قصر، حکم قفسِ زندان را داشتند.
حرف‌های آن دختر
در سرم معکوس می‌شدند و رهایم نمی‌کردند؛ یعنی ما مرتد بودیم؟!
قلبم همچون قلب کبوتری اسیر فشرده می‌شد. برای خَلاصی از این حال، از خانه بیرون آمدم. دشتِ وسیع کنار روستا بهترین گزینه برای قدم‌زدن بود.
وقتی به مقصد رسیدم صدای موزون و دلنشینی گوشم را نوازش کرد. غوغای قلبِ نابه‌سامانم فروکش کرد. احساس کردم آن آوایِ خوش چون مرهمی بر زخم‌های قلبِ مجروحم نشست و سکون را به آن هدیه کرد.
به جستجوی آن صدا پرداختم؛ باز همان دختر همراه برادر و خواهرش! متعجب شدم.
حدس می‌زدم این نغمه از آیه‌های قرآنی باشد؛ 
در پُرسه‌ها چنین تلاوتی را شنیده بودم.
دخترک
در حین هیزم‌جمع‌کردن غرق در خواندن بود. افسوس خوردم از این‌که در ظاهر مسلمان و در گمراهی گرفتار هستم. چنان در معصیتِ الهی غرق بوده‌ام که از چنین کلامی محروم شدم. خانواده‌ام زندگی‌ای به سَبک غربی‌ها را برگزیده بودند...
جلوتر رفتم. با دیدنم ساکت شد.
نمی‌دانستم باید چه بگویم.
با لحن نرمی گفتم:
«اون چیزی که داشتی می‌خوندی قرآن بود، درسته؟»
اخمی بر پیشانی نشاند. گفت:
«آره... خجالت نمی‌کشین، فال‌گوش می‌ایستین؟! روز قیامت به‌خاطر همین کارتون از گوش‌هاتون آویزون می‌شین!»
_ «معذرت می‌خوام. میشه باز همون آیه رو تلاوت کنی؟ اگه ترجمه‌اش رو بلدی بگو.»
                                
                                  *
گوزل

می‌خواستم جوابش را ندهم. همان لحظه سخنی از پدر یادم آمد که گفت: "اگه کسی شوقِ شنیدنِ تلاوت قرآن رو داره این نشانه‌ی سعادت و هدایت اون شخصه." بعد قبول کردم.
_« وَلَنْ تَرْضَى عَنْكَ الْيَهُودُ وَلا النَّصَارَى حَتَّى
تَتَّبِعَ مِلَّتَهُمْ.
هرگز یهود و نصاری از تو راضی نخواهند
شد، تا این‌که از آیین آن‌ها پیروی کنی.»
    
                             ***
عثمان

تنم یک‌باره شروع به لرزیدن کرد. قلبم به کوبش درآمد. علت این رعشه را نمی‌دانستم. بعدها فهمیدم این لرزش، ترس از اعمالِ سیاه خودم و خانواده‌ام بوده است!
لحظه‌‌ای سکوت بین‌مان حاکم شد.
  پرسیدم:
«این آیه تو قرآنه؟»
_ «تو سوره بقره، آیه‌ی ۱۲٠ اومده.»
_ «ممنون. می‌شه بپرسم اسمت چیه؟»
با این سوال یکّه خورد. ترس
در نگاهش مشهود بود.
_ «اسم‌مو بگم؟!»
با جدیت گفتم: «اره!»
_ «اسمم... اسمم خطره!»
ناخودآگاه لبخندی روی لبم آمد.
_ «چه اسم پرخطر و ترسناکی!»


ان‌شاءالله ادامه دارد...

#مجاهده_فاریابی🥀
@admmmj123
#یتیمی_در_دیار غربت🖤🥀

#قسمت_نهم

گوزل

_ «اسمم... اسمم خطره!»
_ «چه اسمِ پُرخطر و ترسناکی!»
_ «برادر محترم لطفا تنهامون بزار و برو تا به کارمون برسیم.»
_ «چشم میرم. ولی قبلش چندتا سوال دارم. فقط راستشو بهم بگین. اگه از چیزی می‌ترسین قسم می‌خورم بین خودمون باشه.»
نمی‌دانستیم می‌خواهد چه سوالی بپرسد. سکوت ما سبب شد تا به حرفش ادامه دهد.
_ «راستش من این‌روزها حالت‌های عجیبی پیدا کردم؛ وقتی شماها رو شاد می‌بینم بهتون غبطه می‌خورم که چه زندگی خوبی دارین. من باوجود داشتن همه چیز از ثروت گرفته تا خونه‌ی آن‌چنانی، انگاری هیچی ندارم!»
به من زُل زد و گفت:
«خطرخانم، از همون روزی که گفتی تیرهاتو تو سینه‌ی دشمن خالی کن، این حس‌ها بهم هجوم آوردن! خواهش می‌کنم خودتو کامل معرفی کن... می‌خواهی کاری کنی که من از این راهی که انتخاب کردم منحرف بشم؟!»
گیج شده بودم؛ از چه راهی حرف می‌زد؟! شاید راه حق منظورش باشد. اگر این‌طور باشد پس این نشانه‌ی هدایت اوست. جواب‌دادن
در این شرایط برایم بسیار سخت بود. اصلا نمی‌دانستم چه بگویم.
فاطمه به‌جای من گفت:
«خُب مجاهد بشین برادر! اون‌وقت می‌تونی تیرهاتو تو سر و سینه‌ی کافرا خالی کنی.»
عثمان باحیرت گفت:
«منظورت طالب‌هاست؟!»
_ «خب...اره.»
_ «طالبا که دشمن‌مون هستن، یعنی دشمن پدرم!»
احسان باعصبانیت جواب داد:
«پس تو هم دشمن مایی!»
عثمان با چشمانی برآمده و خیس پرسید:
«چی؟! چرا آخه؟!»
  سردرگُمی و حیرتِ عثمان ناراحتم می‌کرد. چشم‌هایم ناخواسته بسته شد. دردی
در قفسه‌ی سینه‌ام پیچید و قلبم را جریحه‌دار کرد. با صدایی پُردرد و بلند گفتم:
«چطور دشمن ما نباشین
در حالی‌که با دشمنِ الله و رسولش همکاری می‌کنین؟! شما باعث شدین تا فرزندان بی‌گناه مجاهدین یتیم بشن! تمام مشکلاته امتِ اسلامی و کشورمون به‌خاطر وجود شماهاست!»
غمی
در چهره‌اش نشست. با پریشانی پرسید:
«شماها یتیم هستین؟!»
فاطمه گفت: «فقط خواهرم یتیمه.»
_ «یعنی چطور؟!»
نفسِ حبس شده‌ام را بیرون دادم.
_ «ما خواهر و برادر رضاعی هستیم. الحمدلله بیشتر از خواهر و برادرهای خونی همدیگرو دوست داریم. اهلِ قندهار هستم و مادرم روز به دنیا اومدنم وفات کرد. وقتی هفت ساله بودم پدرم شهید شد.»
_ «یعنی پدرت طالب بود؟!»
سرم را بالا گرفتم و خیره
در چشمانش باافتخار گفتم:
«بله پدر من مجاهد بود!»
اشک‌ها صورتش را پوشانده بود.
گوشی‌اش به صدا درآمد. جواب داد. گویا از او خواستند تا سریع برگردد، برای همین بی‌حرف آن‌جا را ترک کرد.
هیزم‌های انباشه‌شده را برداشتیم. با دنیایی از فکرها به خانه برگشتیم.

                                 ***
عثمان

در مسیر بازگشت متوجه خیسی صورتم شدم. نمی‌دانستم این اشک‌ها از کی شروع به باریدن کردند و برای چه!
سریع صورتم را پاک کردم و به خودم نهیب زدم:
«عثمان؟ عثمان تو خودتی! برای چی از حرف‌های اون‌ها قلبت به درد اومد؟! چرا...»
با این چراها به عمارت رسیدم. پدرم زیر آلاچیقِ حیاط روی نیمکت‌ نشسته بود و جام مشروب
در مقابلش. با دیدنم گفت:
«عثمان این روزها رفتارت عجیب شده؛ چرا تنها بیرون می‌ری و می‌گردی؟ فکر کردی این سربازا برای چی این‌جان؟ ما مگه کم دشمن داریم هان؟!... اگه بلایی سرت بیارن چی؟!»
با خون‌سردی جواب دادم:
«هیچی! اون‌وقت درد مردمو حس می‌کنی!»
پدرم با صورتی افروخته و چشمانی آتشین بلند شد و فریاد زد:
«منظورت از این حرف چیه؟!»
سکوتم او را بیشتر به خشم آورد. نعره زد:
«بگو منظورت چی بود؟!»
با فریادش همه‌ی سربازها و نگهبانانِ عمارت به حیاط آمدند. دستم را محکم گرفت، مرا دنبال خودش به داخل برد. مادرم با دیدن این صحنه جیغِ خفه‌ای کشید. پدر دستم را رها کرد. خواهر و برادر کوچکم همه خود را به آن‌جا رساندند.
پدر رو به مادر کرد و با عتاب گفت:
  «بار اوله می‌شنوم اراجیف پسرتو! زن، تو مراقبش نبودی که الآن داره منحرف می‌شه!»
پدرم نزدیکم آمد و روبه‌رویم ایستاد. نفسم بند آمد. ولی خوب می‌دانستم که از ترسِ پدرم نیست؛ عجیب بود که دلیل واقعی را نمی‌دانستم.
خودم را نباختم. خون‌سرد به او نگاه کردم. پدرم خشمناک موهایم را محکم
در مشتش گرفت و کشید. از بین دندان‌هایش غُرید:
«نکنه دوستای طالب پیدا کردی که مثل اون کثافتا حرف می‌زنی!»
با این توهین خونم به جوش آمد. دلم می‌خواست فریاد بزنم که کثیفِ واقعی ما هستیم، اما شرایط فعلی این اجازه را نمی‌داد.
مادر جلو آمد و مرا از دست‌های قوی او رها کرد. اشکبار گفت:
«مگه دیوونه شدین؟! نکنه باز مشروب خوردی! چی شده که با عثمانم این‌جوری حرف می‌زنی؟! مگه چی‌کار کرده؟!»
👩‍❤️‍👨♡حُب حلال♡ 👩‍❤️‍👨
#یتیمی_در_دیار غربت🖤🥀 #قسمت_نهم گوزل _ «اسمم... اسمم خطره!» _ «چه اسمِ پُرخطر و ترسناکی!» _ «برادر محترم لطفا تنهامون بزار و برو تا به کارمون برسیم.» _ «چشم میرم. ولی قبلش چندتا سوال دارم. فقط راستشو بهم بگین. اگه از چیزی می‌ترسین قسم می‌خورم بین خودمون…
#یتیمی_در_دیار_غربت🖤🥀

#قسمت_دهم

یک ماه از برخورد ما با عثمان می‌گذشت. احسان هم وارد مدرسه‌ی دینی شد.
بعد از رفتن او خانه سوت‌وکور شده بود و دیگر اجازه خروج از خانه را نداشتیم.
دلتنگی برای پدرِ شهیدم و پدر مبارز و برادرهای عزیزم چون خونی از قلبِ زخم‌خورده‌ام چکه می‌کرد. روزها را با غصه به شب می‌رساندم و شب را با گریه به صبح.
ساعت از نیمه گذشته بود. کنار پنجره ایستادم. آسمان سُرخِ شب، برف را مهمانِ زمینِ می‌کرد.
اکنون پدرم و مجاهدین،
در این هوای سرد چه حالی دارند و چه‌کاری انجام می‌دهند؟ پروردگار بینا خود محافظ آن‌ها باشد و یاری‌شان کند.

                                     *
عثمان

تنها دارایی‌ام
در این دنیای زودگذر نماز بود که سکون را هدیه‌ی قلبم می‌کرد. برای خواندن قرآن مشتاق بودم؛ کم‌وبیش یاد داشتم. 
خانواده‌ام متعجب بودند و پسرعمویم نمازخواندنم را مسخره می‌کرد.
پدرم با من حرف نمی‌زد. اوایل اجازه بیرون رفتن از خانه را نداشتم.
کنار پنجره رفتم و به برفِ
در حال باریدن نگاه کردم. مدتی بود در درونم احساسِ خلأ می‌کردم؛ حس می‌کردم دیگر این‌جا جای ماندنم نیست و باید بروم. بی‌قرار بودم.
آن شب فهمیدم قلبم خواهانِ میدان جهاد است. آن‌جا را ندیدم اما برای رفتن به آن‌جا مشتاق بودم!
با صدای بسته شدنِ
در، رشته‌ افکارم پاره شد. مادر وارد اتاق شد. لبخندی زد و گفت:
«هنوز نخوابیدی؟»
_ «نه. خوابم نمیاد.»
_ «عثمان‌جان! پدر و عموت تصمیم‌گرفتن بیست‌روز دیگه تو و پسرعموت جمشید رو به شهر برای ادامه‌تحصیل بفرستن...»
_ «چی؟!... مادر چی می‌گین؟! اصلا از من اجازه گرفتن که منو می‌فرستن؟! شاید دوست نداشتم برم!»
_ «خب پسرم، چه اشکالی دارد؟ برای آینده‌‌ی خودت خوبه. بعدش این تصمیم پدرته‌، کسی هم حق نداره رو حرفش حرفی بزنه! خودت که بهتر می‌شناسیش.»
_ «تو این روستا مگه نمی‌شه درس خوند؟!»
_ «پدرت می‌گه مدرسه‌های شهر خیلی بهترن. ماهم به خونه خودمون که تو شهره می‌ریم.»
نمی‌دانستم چه بگویم. مادر تَعللم را که دید رفت.
به‌ سمت مونس همیشگی‌ام رفتم. نماز را به پایان رساندم و با حالی آشوب دراز کشیدم.

                                  *
گوزل

صبح‌هنگام، ابرهای سیاه کنار رفته و به خورشید اجازه‌ی طنازی می‌دادند. برف‌ها همه‌جا را سفیدپوش کرده بودند. اکنون با آفتاب زمستانی همه‌جا می‌درخشید.
از اتاق خارج شدم که با مادر روبه‌رو شدم. خندان نگاهم می‌کرد. فاطمه هم آمد.
مادر گفت:
«دخترا، برادرهاتون تو راهن و دارن میان.»
از خوشحالی دست‌هایم را به هم کوبیدم.
_ «خدایا شکرت... از این بهتر نمی‌شه. کی می‌رسن؟!»
_ «ان شاءالله تا ظهر اینجان... یه خبر دیگه؛ پدرتونم امشب میاد.»
فاطمه به هوا پرید. دل‌تو‌دلمان نبود و بلند می‌خندیدیم.
قبل از آمدن‌شان خانه را گردگیری و نهار را آماده کردیم.
بعد از نماز ظهر چشم به انتظار نشسته بودیم. درب حیاط باز شد. برادرهایم پرانرژی وارد خانه شدند و سلام کردند. با فاطمه به سمت‌شان دویدیم.
در طی این چند ماه بزرگ‌تر و خوش‌سیماتر شده بودند. آن‌ها را نسبت به گذشته دارای هیبتی مردانه و با خُلق‌وخویی متواضعانه می‌دیدم.
نماز خود را خواندند. سفره را انداختیم. بعد از مدت‌ها گِرد هم نشسته بودیم و غذا می‌خوردیم. با هیجان از مدرسه و خاطره‌هایشان تعریف می‌کردند.
بعد جمع‌کردن سفره، هر دو عازم بیرون شدند. مادر گفت:
«الآن که هوا خیلی سرده!»
  احسان گفت: «زود برمی‌گردیم.»
_ «خیلی خب پس مواظب خودتون باشین.»
احسان رو به ما گفت:
«شماها نمیایین؟»
مادر گفت: «نخیر! این دوتا دیگه بزرگ‌شدن. باید از نامحرما دوری کنن.»
بی‌حرف رفتند.
                              
                                    ***

عثمان

جمشید وارد اتاقم شد. باخوشی گفت:
«عجب برفی اومده! جون میده برای برف‌بازی... عثمان بریم بیرون یکم برف‌بازی کنیم.»
حوصله‌ بچه‌بازی را نداشتم، ولی به‌خاطر دلِ خوش پسرعموم همراه‌اش شدم.
از عمارت خارج شدیم.
در روستا می‌گشتیم که احسان را همراه با پسری دیگر دیدم. جلو رفتیم و دست دادیم.
نسبت به قبل خوش‌برخوردتر بودیم. پرسیدم:
«برادرته؟»
_ «اره. منصور برادر بزرگمه.»
گوشی جمشید زنگ خورد. با عجله جواب داد و رفت. فرصت را از دست ندادم رو به آن دو کردم.
_ «احسان منصور، من از شماها یه درخواستی دارم... لطفاً منو ببرین پیش مجاهدین. می‌خوام مجاهد باشم!»
در چشمان‌شان حیرت نشست و ابروها‌ی‌شان بالا پرید.
منصور گفت:
«از کجا مطمئن باشیم که راست می‌گی و نیت دیگه‌ای نداری؟»
_ «به‌خداقسم راست میگم. باور کنین که هدفم فقط جهاده.»
_ «ما باید با پدرمون حرف بزنیم، ببینیم چی می‌شه... پس شماره‌تو بده تا خبرت کنیم.»
با خوشحالی تشکر کردم و شماره‌ام را دادم.
با دیدنِ چند سرباز، از هم جدا شدیم و آن‌جا را ترک کردیم.

ان‌شاءالله ادامه دارد...
@admmmj123
#یتیمی_در_دیار_غربت🖤🥀

#قسمت_یازدهم

گوزل

شب چادرِ سیاه خود را گسترانده بود. سوزِ هوای زمستانی، اهالی روستا را خانه‌نشین کرده بود. آسمان امشب بدون لکّه‌ای ابر، زیبایی چشم‌گیری داشت.
بعد از نماز عشاء مادر گفت:
«سفره رو پهن کنیم، ممکنه پدرتون دیر بیاد؛ تا مأمورا خوابشون نبره نمی‌تونن بیان.»
نپذیرفتیم. گفتیم که منتظرش می‌مانیم.
زمان به کُندی می‌گذشت. عقربه‌ی ساعت روی دوازده جاخوش کرده بود. بعد از انتظاری طویل صدای گوشی بلند شد. پدر پشت
در، منتظر ایستاده بود. من و مادر برای گشودن در به حیاط رفتیم. مجاهدِ دلیر با قامتی رعنا وارد شد. خود را در آغوشش انداختم. دست نوازش‌گرش روی سرم به حرکت درآمد.
بچه‌ها منتظر ورودش بودند. به محض رسیدن به داخل خانه شادمان به سمتش آمدند.
برای گرم‌‌کردن خانه بخاری نداشتیم. کمی هیزم مانده بود. آن‌ها را آوردم و
در بخاری‌ای که از همسایه قرض گرفته بودیم قرار دادم و روشنش کردم.
بعد از اندکی پدر رو به مادر گفت:
«خب اُم منصورجان برای خوردن هر چی دارین بیارین که خیلی گرسنه‌ام.»
_ «چشم. بچه‌ها هم چیزی نخوردن. منتظرتون بودن تا با هم غذا بخوریم.»
پدر لبخندی زد. سفره را پهن کردیم.
منصور گفت:
«پدر، امروز پسرِ قمندان قادرو دیدم. خیلی اسرار داشت تا کمکش کنیم بره جهاد. اونطوری که از حرفاش معلوم بود واقعا مُصمّمه و هدفش فقط جهاده.»
_ «اسمش چیه و چند سالشه؟!»
احسان جواب داد:
«اسمش عثمانه. به گمونم شونزده سالشه!»
فاطمه با تعجب گفت: «همون عثمان! اون‌که گمراه بود!»
پدرم با درایت گفت: «اینطوری نگو دخترم. شاید می‌خواد عمرِ زمان بشه!»
با حیرت گوش به حرف‌های‌شان سپرده بودم؛ سبحان‌الله چه سخن زیبایی "عمرِ زمان"!
_ «خب پسرم اگر عثمان به حرفاش صادق باشه، پس چرا قبول نکنیم! باید با یاری الله کمکش کنیم. اون می‌تونه کمک زیادی به مجاهدین بکنه... بهش بگو فعلا عازم سنگر نمیشه؛ باید مجاهد استخباراتی بشه و
در بین دولت بمونه؛ از هر عملیات اون‌ها ما رو مطلع کنه. اینطوری خیلی خوب می‌شه.»
_ «چشم. فردا بهش می‌گم.»
شبی به‌یاد ماندنی را
در کنار هم سپری کردیم. بعد از مدت‌ها دور هم بودیم. فضای خانه را متحول شده بود.
آن شب هم پدر نماند و همراه دوستانش برگشت. باز اندوه مهمان خانه‌ی کوچک قلبم شد.
      
                             ***

عثمان

در تراسِ اتاقم روی صندلی نشسته بودم. به آسمان چشم‌نواز و ستاره‌های چشمک‌زن در شبِ تار خیره شده‌ بودم. سوز هوا به صورتم شلاق می‌زد و لرزشی را در تنم ایجاد می‌کرد.
این‌روزها با نظاره‌کردنِ به اطراف، به وجودِ خالقی بی‌همتا پی‌‌می‌بردم که کائنات را چه ظریف و زیبا آفریده!
ذکر الله بر زبانم جاری بود. وجودم را هراسی دربرگرفته بود؛ ترسِ باورنکردنِ حرف‌هایم و قبول‌نکردن خودم
در این مسیر پُر پیچ‌وخم! اگر پدر منصور به من اعتماد نکند چه؟!
پروردگارا تو خود شاهدی که مِهر جهاد
در قلبم رخنه کرده، ناامیدم نکن.
بلند شدم. به سمت غم‌خوار همیشگی‌ام رفتم. سجده کردم. گریه امانم را بُرید. تضرع کردم و از خدایی که چنین بی‌قرار جهادم کرده بود، کمک خواستم.
«یاالله یاری‌ام کن؛ من و خانواده‌ام رو از این تاریکی نجات بده...»
در حال مناجات، نوای دل‌انگیزِ اذانِ صبح در فضای اتاق پیچید. اشتیاق‌ِ رفتن به مسجد را داشتم اما پدرم اجازه نمی‌داد. 
صبح‌هنگام، خورشید نورافشانی می‌کرد و برف‌ها
در حال ذوب‌شدن بودند.
بعد از صرف صبحانه به اتاق برگشتم. گوشی‌ام زنگ می‌خورد. شماره‌ ناشناس بود. دودل جواب دادم. صدایی آشنا از آن‌سو آمد.
_ «السلام علیکم برادر عثمان. منم منصور.»
بعد از احوال‌پرسی گفت:
«می‌تونم ببینمت؟!»
  اضطراب
در وجودم چنگ می‌انداخت. سریع پرسیدم:
«با پدرت حرف زدی؟ چی شد؟! چی گفتن؟!»
_«آره حرف زدم.»
_ «توفیق جهاد نصیبم می‌شه یا نه؟!»
_ «اره الحمدلله. باید از نزدیک با هم حرف بزنیم. کنار رودخونه بیا منتظرتم.»
_ «چشم برادر من الان حرکت می‌کنم.»
به محضِ خاموش کردن گوشی سجده‌‌ی شکر به‌جای آوردم. خوشحال بودم و شادی آن لحظه قابل توصیف نبود. منتظر اجازه‌ نماندم و سریع از خانه بیرون زدم.
احسان و منصور کنار رودخانه منتظر ایستاده بودند. کنارشان رسیدم و دست دادم. منصور بی‌فوتِ وقت سرِ اصل مطلب رفت.
_ «من با پدرم صحبت کردم، گفت فعلا باید با سلاح فکری جهاد کنی.»
_ «منظورت چیه؟!»
_ «ببین عثمان، پدر و عموهات تو ارکان دولتی جایگاه خاصی دارن. تو هم باید بین‌شون نفوذ کنی و هر چی عملیات و مأموریت دارن به مجاهدین اطلاع بدی. تو عملیات‌های استشهادی هم باید کمک کنی؛ مثلاً ما بهت بمب می‌دیم و تو باید آمریکایی‌ها رو نابود کنی.»
حرف‌هایش را
در ذهن بالا و پایین می‌کردم که ادامه داد: