👩‍❤️‍👨♡حُب حلال♡ 👩‍❤️‍👨
6.76K subscribers
1.97K photos
1.15K videos
37 files
763 links
اینستاگرام
https://www.instagram.com/admmmj123?r
=nametag

کانال دوم ما👇
@ADMMMJ1234
Download Telegram
👩‍❤️‍👨♡حُب حلال♡ 👩‍❤️‍👨
❤️ #نسیم_هدایت 💌 #قسمت_بیست_و_پنجم ✍🏼زندگی به روال گذشته برگشت وسایل ها رو برای به #دنیا اومدن کوچولومون آماده کردیم و کم کم داشت وقتش نزدیک میشد... مصطفی هم یه کار جدید پیدا کرد یه شب حالم خیلی بد شد نتونستم #شام بخورم مصطفی گفت بریم #دکتر اما…
❤️ #نسیم_هدایت

💌
#قسمت_بیست_و_ششم

😔باورم نمیشد که مصطفی رو گرفته باشن گفتم نه بابا این چه حرفیه مصطفی که کاره ای نیست تا بگیرنش
بیچاره الان میاد خونه...
😞جاریم چشماش رو درشت کرد و گفت بخدا راست میگم حتی دیدنش که دستبند به دستش زدن...
خدایا همه چیز دور سرم گیج میزفت اصلا دیگه متوجه نشدم چی داره میگه مصطفی رو اصلا چرا گرفتن ؟ گفتم کی ؟ کجا ؟ من باید برم....
ببینم راسته گفت بخدا
#دروغ نمیگم راسته #نگران نباش نشستم زمین و همش توی سر خودم میزدم...

😭ای خدا حالا چیکار کنم؟ رفتم توی حیاط و
#گریه میکردم #مادر_شوهرم گفت پسرم رو ازم گرفتی حالا خوب شد؟ حالا چیه داری گریه میکنی؟ باید قبل از این فکرش رو میکردی حالا جلوی من گریه نکن گریه ات #فایده نداره..
اصلا
#باورم نمیشد که این مادر شوهرمه چون ما همیشه باهم دیگه خیلی خوب بودیم همه #رابطه مون عالی بود با من بهترین رفتار رو میکرد
جاریم خیلی ناراحت شد هم به خاطر حال بدم و هم به خاطر حرفهای مادر مصطفی اینکه چرا من رو
#مقصر میدونست هیچ وقت نفهمیدم من مصطفی رو خیلی دوست دارم این چه حرفیه....
😔جاریم یه لیوان آب آورد و دستم داد و محدثه رو بغل کرد چون داشت گریه میکرد حالم خیلی بد بود...

با اون حال بدم زنگ زدم به مادرم
اونها هم
#جریان رو فهمیده بودن
مادرم داشت گریه میکرد گفتم مادر به داداشم بگو بیاد دنبالم گفت باشه عزیزم وسایل هات رو جمع کن توی این موقعیت بد فقط میتونستم به خانواده ام تکیه کنم...
#داداشم اومد دنبالم جاریم همه اش گریه میکرد ازش #خداحافظی کردم و از مادر شوهرم هم خداحافظی کردم اما جوابم رو نداد...
😞باهام مثل یه
#مجرم رفتار میکرد در حالی که من خودم #زخم خورده بودم

اما چون
#مادر مصطفی بود پس مادر من هم بود دلم نیومد ازش ناراحت بشم بهش #حق دادم چون ناراحت بود...
رفتم خونه پدرم همه اش گریه میکردم ، مادرم و خواهرم هم من رو همراهی میکردن پا به پای من گریه میکردن...
#صبح شد و با پدرم رفتم جلوی #زندان اما گفتن اینجا نیست کسایی که تا جرمشون ثابت نشه هیچی معلوم نبود با #ناامیدی هر چه تمام تر برگشتیم خونه...

😭همش گریه میکردم ساریه بعد از ظهرش اومد پیشم بغلم کرد و با هم گریه کردیم...
😔روز بعد هم بازم رفتم فصل
#زمستان بود هر روز میرفتم جلوی و دادگاه و زندان و همه جا
بعد از 3 هفته گوشیم زنگ خورد و جواب دادم یکی بود که فارسی حرف زد اما یک کلمه هم متوجه نشدم چون اعصابم خیلی
#داغون بود...
بعدش مصطفی حرف زد باورم نمیشد این بازم مصطفی منه گفت که حالم خوبه اما یکی بهم
#تهمت زده دست برندارید حتما هر روز برید و پیگیر ماجرا بشید
منم گفتم چشم... بخدا ولت نمیکنم حتما میرم تا خواستم حرف بزنم
#قطع شد....

✍🏼
#ادامه_دارد...

@admmmj123
👩‍❤️‍👨♡حُب حلال♡ 👩‍❤️‍👨
🦋🦋🦋 💥#تنهایی..؟☝️🏼️ #نه_الله_با_من_است .... #قسمت_اول السلام علیکم و رحمة الله... ✍🏼من 19سالمه از زمان هدایتم چهار پنچ سالی میگذره الحمدالله به اذن پروردگارم میخوام داستان هدایتم برای خواهران و برادرانم بگم امیدوارم تسکینی ای برای همه باشد ان شاء الله.....…
💥 #تنهایی؟؟☝️🏼#نه_الله_با_من_است..

#قسمت_دوم

✍🏼اون روز گذشت سوژین به مادرم گفته بود که من با یه
#مسلمان اونم از تعصبی هاش میخوام رفاقت کنم مامانم ازم بازجویی کرد منم گفتم مامی تو که انقدر بدبین نبودی فقط واسه تنوع باش بعضی وقتا حرف میزنم مامانمو اونشب قانع کردم ولی خیلی عصبی شده بودم از سوژین رفتم پذیرایی محمد اونجا بود پسر عموم (درواقع منو سوژین خواهرای شیری محمد بودیم اونم برادرما اما اون موقتا که #بی_دین بودیم فقط یه پسر عمو بود)

🌸🍃رفتارهای عجیب
#محمد خیلی وقت بود برام عجیب بود اما یه مدت بود سوژینم برام #عجیب بود حس میکردیم یه چیزی رو دارن ازم پنهون میکنن خیلی عصبی بودم از #فضولی سوژین خوب یادمه گفتم پسر مسخره تو چرا همیشه میای اینجا اونم گفت نمیام پیش تو که این جای سلامته #سوژینم گفت ولش کن میدونم از چی پره من اون موقه ها خیلی عصبی بودم موهاشو از پشت گرفتم گفت به توهیچ ربطی نداره محمد ازهم جدامون کرد بی اهمیتی پیششون رفتم تو اتاق دیدم گوشیم نیست رفتم پایین گوشیمو بیارم صحنه عجیبی دیدم خیلی جا خوردم خلاصه فهیمیدم که محمد و سوژین عاشق همدیگر شدن خیلی ناراحت شدم هیچی نگفتم به هیچ کس #حتی باسوژینم حرف نمیزدم....

🌹مثل همیشه مدرسه و کلاس های موسیقی میرفتیم و همیشه
#مهناز رو میدیدم و از اینکه کنارم #قران میگیرفت ناراحت نمیشدم شمارش رو ازش گرفته بودم با هم شبا #اس_بازی میکردیم اون میدونست من بی دینم اما بعدها میگفت امیدوارم بودم #ایمان بیاری .. یک رور رفتیم خانه باغ عموم اون وقتا اسبمو اونجا نگه میداشتیم منو محمد و سوژین و چند تا از #پسر عمه هام و دختر عمه و عموهام رفتیم اسب سواری من همش مواظب خواهرم بودم که کار اشتباهی با #محمد نکنه اما دیگه شرمی نمونده بود واسه اذیت کردن منم بود یه کاری میکردن که اذیت بشم خلاصه اون روز خیلی ناراحت شدم زنگ به مهناز زدم گریه کردم خیلی گریه کردم گفت این چیزا این #رابطه ها که تو زندگیت عادیه چرا #گریه میکنی من گفتم نمیدونم ولی محمد از بچگی با ما بزرگ شده همش به چشم برادر خودمون نگاش میکنم بعدشم مگه چند سالشونه اونم گفت قربون اسلام برم بازم همون صدایی دل نشین میومد سر تلفن انگار تسیکه دلم بود گفتم قرآنه گفت اره خواهش کردم برام بگیره گفت روژین مطمئنی گفت هیچ وقت انقد مطمین نبودم اونم با #گریه گفت از خدامه...

😭خدای من هیچ وقت انقد ارامش نگرفتم به اندازه ی اون روز اما بازم سر اعتقادات کثیف خودم بودم اما دیگه
#موسیقی آرومم نمیکرد حتی خواهرم سوژین که تمام وجودم بود تنها دلیلم واسه رفتن به کلاس های #موسیقی فقط و فقط مهناز بود....
یه روز خانوادگی میخواستیم بریم بیرون از کوچه خودمون بیرون می اومدیم طبق اخلاق همیشگیم خیلی توجه میکردم به بیرون حس کردم مهناز رو میبینم که داشت به اون خونه خیلی بزرگ میرفت جیگرم اتیش گرفت گفتم مامان وایسا مامان وایسا من چیزی تو خونه جا گذاشته شما برین من با ماشین بابا میایم مامانم گفت تو فقط بهونته رانندگی کنی تازه یاد گرفتی بلای سرخودت میاری منم گفتم به جون تومامان بحث رانندگی نیست

(استغفرالله قسم بزرگم جون مامانم بود) اونم ماشینو نگه داشت و رفت منم دوان دوان خودم رسوندم به خونه بدون اختیار نمیدونم چم شده بود فقط میدونستم حالم خوب نبود بدونه اینکه بدونن در رو باز کرد منم بدونه اینکه بدونم کین گفت
#روژین تو اینجا چیکار میکنی اشکام می اومدن گفتم تو این جا چیکار میکنی گفت اینجا خونه منه خونه پدرم دهنم قفل شد و هرازان سوال....

🌸🍃مهناز گفت
#روژین جان بیا بشین با هم حرف میزنیم منم گفتم نه باید برم از خونه رفتم بیرون تو دلم میگفتم این دختره کیه اون که نظافت چی بود الان تو این محل این #خونه این پدر و مادر اون که به گفته بود با عمه اش زندگی میکنه....؟؟!!؟ ⁉️

#ادامه_دارد_ان‌شاءالله ....

@admmmj123
👩‍❤️‍👨♡حُب حلال♡ 👩‍❤️‍👨
💥 #تنهایی؟☝️🏼️ #نه_الله_با_من_است... #قسمت_بیست_سوم ✍🏼واقعا دلم برای خواهرم میسوخت با تمام #دلتنگی های خودش را با #نگاه ابراز می کرد گفت #خواهر تو چی کشیدی.... 🌸🍃الحمدالله دیگه از اون روز از دست کارای #محمد نجات پیدا کردیم از یه طرف دلم برای خواهرم…
💥 #تنهایی؟☝️🏼#نه_الله_با_من_است...

#قسمت_بیست_چهارم

✍🏼آخر اینطوری شد که هر روز قبل
#مسجد یا بعد مسجد یه سری حتما به محمد میزدم بعضی وقتا نهار یا شام براش درست میکردم میبردم هر وقتم میرفتم بهم میگفت چرا میای؟ دیگه نیا...

حرف هر روزش بود اما من
#میدونستم از ته دلش نبود تا کلا دیگه مطمئن شدم اونم یه روز نتونستم برم #مسجد به محمدم سر نزدم...
عصر ساعت 5 بهم زنگ زد گفت اتفاقی که افتاده که نیامدی؟ منم گفت نه چه
#اتفاقی الحمدالله که هیچی نشده عمدا گفتم تو که همش میگفتی نیا منم گفتم دیگه بسه مزاحمت نمیشم #برادر جان اونم هیچی نگفت و قطع کرد..

🌸🍃اون روز مطمئن شدم یه جورایی
#رابطه مون مثل سابق شده منم همین برام کافی بود ، محمد پسر عاقلی بود و همیشه خواستار #حق بود از اون طرف مهناز دوستم #ازدواج کرد با پسر عمویه #فرشته من و خواهرم بخاطر خانوادمون نتونستیم به عروسیش بریم اون روزم مثل روز های معمولی به مسجد رفتیم شام واسه خودمون درست کرده و برای محمد هم گذاشتم خواهرمو گذاشتم مسجد و خودم رفتم خونه...

وقتی منو دید رنگش زرد شد اما
#خوشحالم شد سریع فهمیدم یه کاسه زیر نیم کاسه ست(همیشه وقتی تنها میرفتم نمیرفتم تو ولی اون روز رفتم تو)حدسم درست بود #چشام دیگه دنیا رو ندید فقط اینو دیدم رو میز غذا خوری #مشروب گذاشته شده.....

🌸🍃بدون هیچ حرفی هیچ کاری همشون به پرت کردم کف
#زمین انداختم شکوندم سرش داد زدم بهش حرف بد زدم ......

اونم چیزی گفت خیلی ناراحتم کرد دوباره همون کلمه که همیشه منو خیلی از
#وجود اذیت میکرد (اسلام اینو بهت یاد داده) این زود #قضاوت کردن رو؟
دهنم قفل شد اون ادامه داد خودت میدونی
#روژین من اون موقع که توم مسلمان نبودی مخالفت میشدم بخاطر خوردن اینا همیشه از #ادمای مشروبی متنفر بودم اینا مال من نیستن دیونه وقتی اومدم روی میز بود....

گفت اسلام اینا رو بهت یاد داد؟ منم این دفعه
#دق میکردم جوابشو نمیدادم گفتم نه این اشتباهه #من بود نه #اسلام دیگه هیچی نگفتم...

🌸🍃 اما برام بیشتر ثابت شد واقعا
#پسر عاقلی است غذا رو براش گرم کردم #قرآن گوشیم رو روشن کردم تا زمین رو تمییز کردم قرآن رو گرفتم محمدم هیچی نگفت که چرا #قرآن گرفتی...
وقت رفتن به محمد گفتم میدونی
#اسلام بهم چی یاد داده اینکه وقتی اشتباهی کردی بجاش #جبران کنی اسلام #دین_خوبی_هاست من بهت ثابت میکنم....


#ادامه_دارد_ان‌شاءالله....
@admmmj123
👩‍❤️‍👨♡حُب حلال♡ 👩‍❤️‍👨
💥 #تنهایی؟☝️🏼️ #نه_الله_با_من_است... #قسمت_بیست_ششم ✍🏼تونستم محمد را از چهار دیواری خانه بیرونش بیارم... #مسجد رو بهش نشون دادم انقد از دیدن مسجد #تعجب کرده بود انگار اولین بار مسجد رو دیده... این دفعه بیشتر باهاش #صحبت میکردم #برادرم رو کلا قانع…
‍ ️ 💥 #تنهایی؟☝️🏼#نه_الله_با_من_است...

#قسمت_بیست_هفتم

✍🏼با گذشتن زمان
#رابطه های #پاره شده داشت بهم میچسپید اول که منو محمد دوم سوژین و محمد و الحمدالله....
ما دو تا و خواهر و برادر در تلاش برای خوب شدن
#رابطه #خانواده‌مون بودیم با #مسلمان شدن محمد خیلی چیزا عوض شد...


🌸🍃دیگه هیچ کسی نمیتونست بهمون گیر بده بلکه دیگه جوری شده بود که انگار کل
#زندگی مون اینطوری بودیم
#پدر و #مادر مون باهامون حرف میزدن #محبت میکردن سر سفره بودیم باهم میخندیدم باهم #شوخی میکردیم....


➖️اما هیچ کدومون مثل سابق نشدیم دلیلشم
#باور و #عقیده هامون بودن که عرض تا آسمان باهم فرق داشت

😔نمیدونم اونا رو چقدر
#اذیت میکرد اما #وجود منو خورد میکرد و میکنه..........

🌸🍃منو و خواهرم شروع کردیم به خوندن درس دینی همچنان هم حفظم میکردیم و از اون طرف معلم برادرمم شده بودم....

سبحان الله فدای الله بشم جوری شد اون به روزی برسه من
#شاگردی شو بکنم
شلوار کوتاهش ریش قشنگش چهره ی مسلمانیش......

🌸🍃سر
#کلاس #درس واقعا لذت بخش بود واقعا اون لحظه ها چیز دیگه ای از #الله نمیخواستم
تا اینکه یه روز مهناز بهم زنگ زد و واسه شام دعوتمون کرد خونه شون وقتی رفتیم چند
#خواهر و #برادر دیگر هم اونجا بودن وقتی رفتم خیلی #خوشحال بودم ولی اونجا بود خیلی دلم #تنگ شده بود دلیلشم #چهره مهناز و فرشته بود (من یه عادتی دارم زود میفهمم کسی چیزی رو ازم قایم میکنه یا ناراحته)

چهرشون هر دوتاش بود بلاخره
#طاقت نیاوردم و گفتم ، به فرشته گفتم چیزی که نشده احساس میکنم شما دوتا ناراحتید مهناز با برادرت که #دعوا نکردی؟؟ گفت نه عزیزم چه دعوایی خودت نمیشناسی اصلا برادرم اهل دعوا نیست...
خیالیم از این بابت راحت شد اما بازم
#نگران بودم....

اون شب واقعا شب خوبی نبود نگاه های مهناز اذیتم میکرد هر وقت کار بدی میکردم
#نگاه های خواهرم اینطوری بود فقط میکردم چه کار #بدی کردم که خواهرم اینجوریه.........


#ادامه_دارد_ان‌شاءالله


@admmmj123
👩‍❤️‍👨♡حُب حلال♡ 👩‍❤️‍👨
💥 #تنهایی؟☝️🏼️ #نه_الله_با_من_است.... #قسمت_بیست_نهم ✍🏼با گذشت من خوب و خوبتر شدم فراموش نکردم #همیشه و هر لحظه بیادشونم اما دیگه خیلی #ناراحت نبودم.... 🌸🍃من و خواهرم پیش یه برادر درس میخوندیم محمد هم دیگه #قرآن رو یاد گرفت و به اون برادر گفتم که…
💥 #تنهایی؟☝️🏼#نه_الله_با_من_است...

#قسمت_سی_ام

✍🏼خلاصه یک شب
#عمه و اینا اومدن
من نه خوشحال بودم نه ناراحت فقط دلم میخواست هر چی میشه زود این
#دعوا تموم بشه...

🌸🍃اون شب عمه ام از من پرسید که نظرم چیه ؟ هیچ
#جوابی نداشتم فقط انقدر میدونستم هیچ وقت به #ازدواج فکر نکرده بودم اون شب تموم شد پدرم گفت اگر #راضی باشی ماهم راضیم.

فکر کردم بابام داره باهام
#شوخی میکنه آخه من با یه #مسلمان اونم #موحد ... باورم نمیشد اما ادامه داد دیگه حوصله این همه #دعوا رو نداریم برین #شوهر کنید راحت بشیم با گفتن این خیلی دلم را شکست... از #حرفش خیلی #ناراحت بودم بلاخره برگشتم به بابام گفتم بابا جونم تاحالا بخاطر کدوم کار اشتباهم سر تو انداختی پایین تا حالا بخاطر کدوم کار زشتم ازت فرصت دیگه خواستم؟ دوس داشتی منم مثل دخترهای فک و فامیل دخترای دیگه هر روز یه اشتباه هر روز یه #رابطه که براشون عادی شده کارای #زشت و #ناپسند شون براشون عادی شده برای پدر و مادرشون...

🌸🍃تما بازم اینطوری نیستن میبینی چطور دخترا شونو
#عروس میکنن اما نمیدونم کدوم کارم کدوم راه و کدوم اشتباه بود بابام #سکوت کرده بود نمیدونم ولی حس میکردم دوست نداشت به چشام نگاه کنه اما حرفش بازم قلبمو شکست و بهم گفت #اسلامی بودنت #چادرت #حجابت همه اینا باعث #سر_افکندگی من شده #دخترم رو #بی_ارزش کرده پیشم.....

گفتم پس واللهی بابا جان من
#باارزشی را که تو بی ارزش میدانی با تمام #دنیا عوض نخواهم کرد و حاضرم تا عمرم همین جوری #پیشت بی ارزش باشم مهم نیست فقط پیش #خدا باارزش باشم این مهمه....

💔دلم واقعا شکسته شد اما با گفتن آن حرفا به پدرم
#قلبم آروم گرفت و خیلی اروم شدم چون احساسی نزدیکی به #الله بیشتر شد....
#خواستگاری پسر عمه همچنان ادامه داشت تا تقریبا یه سال منو سوژین تصمیم گرفتیم بریم شیراز به دیدن برادرمون محمد یه سال بیشتر بود محمد رفته اصلا ندیده بودمش خیلی به سختی خانوادمون را راضی کردیم و همراه چند #خواهر و #برادر دینی...
واقعا اون محمدی که میشناختم نبود خدای من
#سبحان_الله این برادر برادر منه...

🌸🍃واقعا هم از
#ظاهر هم از #باطن خیلی فرق کرده #الحمدالله علی کل حال...
اون چند روزی پیش
#محمد بودم جزء بهترین روزای زندگیم چقد #آرزو داشتم اونجا بمونم #درس بخونم و چقدر #حسرت به دلم مانده .... اما با خندهای مصنوعی که ناراحت نشه ادعا کردم که خوشحالم...
😔یادش بخیر
#برادرم تاج سرم ...


✍🏼
#ادامه_دارد_ان‌شاءالله......

@admmmj123
کسانی که #رابطه_ات_را_با_الله تعالی #قطع می کنند، چهار نفر اند:

1) #شیطان
2) #نفس
3) #دنیا
4) #مردم.

#هرچه_شیطان، هرگاه می خواست رابطه ات را با رحمان قطع کند، پس استعاذه گفته، وبا وی مخالفت نما.

#هرچه_نفس، هرگاه بین تو ورحمان فاصله ای را آورد، با آن مجاهدت کن.

#وهرچه_دنیا، هرگاه بین تو وپروردگار جدایی آورد، پس زهد را انتخاب نما، و در ترک آن سعی وتلاش ات را بخرچ ده.

#وهرچه_مردم؛ هرگاه بین تو وسبحان دوری ایجاد کند، پس گوشه نشینی را از آنها انتخاب کن، وتنها باش اما با رحمان.
امام ابن جزی|(اختصار از) التسهیل لعلوم التنزیل.

📚اهداف ومرام، شرح فارسی بلوغ المرام.
#ارتباط_تلخ

⛔️
#دوستی_های_قبل_ازدواج

😒 عشقی كه از روی
#شناخت و آگاهي نباشد فايده ای ندارد و می توان گفت :

🔻عشق بدون
#شعور 👇🏻
✋🏼فقط
#شور و #هيجان است و
ما نبايد
#زندگی خود را بر پايه #هيجانات_زودگذر #جوانی بنا كنيم.⚠️

⚠️جدا از آن
#ارتباطات_چتی و در #فضای_مجازی ست.

🌀اغلب
#دختر #پسر هایی که #رابطه #دوستی باهم دارند،شاید حرف هایی که در #شبکه_های_مجازی میزنند رو نتونند #رودررو بزنند.
😱و متاسفانه
#چت کردن بدون دیدن طرف مقابل #قبح بسیاری از حرف ها رو میزنند....
😏و
#جرات میدهد هرگونه که میخواهند حرف بزنند....
حتی
#برخلاف حرفهایی که حضورا میزنند

🤔 آیا در
#قرآن_آیه_ای_داریم که بگه #دوست_دختر و #دوست_پسر نداشته باشیم...

💠 آيه 25 سوره
#نساء به مردان می گويد :

🔻
#با_دختراني_كه_روابط #دوستي_مخفيانه_اي_با_ديگران #داشته_اند_ازدواج_نكنيد ...

💥 «فانكحوهن باذن اهلهن و اتوهن اجورهن بالمعروف محصنات غير مسافحات و
#لا_متخذات_اخدان»

🔻
#ترجمه_آیه

💥 آنان را با اجازه خانواده هايشان به همسری خود در آوريد و مهرشان را به طور پسنديده به آنان بدهيد [به شرط آنكه]
#پاكدامن باشند و #زناكار و دوست گيران #پنهانی نباشند...