👩❤️👨♡حُب حلال♡ 👩❤️👨
🌺#تا_خدا_فاصله_ای_نیست🌺 #قسمت37 احسان در رو باز کرد گفت من غلط بکنم رو تو درو باز نکنم مادرم رو بغل کرد رفتیم تو احسان خواست در رو ببنده مادرم نذاشت تو بغل هم آنقدر گریه کردن که همه به گریه افتادن نمیتونستن حرف بزنن فقط گریه میکردن... عموم گفت زن داداش…
🌺#تا_خدا_فاصله_ای_نیست🌺
#قسمت38
کاکم گفت مادر جان اینو نگو یه مدت پیشم بمون بعد برو خونهت هر وقت خواستی بهم سر بزن گفت به هیچ کس گوش نمیدم برو یه ماموستا بیار همین الان باید منو طلاق بدی پدرم گفت هرگز این کارو نمیکنم دیگه تو هم حق نداری اینو بگی... زن عموم اومد گفت چه خبره؟ گفتم زن عمو مادرم میگه طلاق میخوام....
کاکم گفت #مادر جان توروخدا بس کن...
زن عموم گفت همش تقصیر توست گفت من چرا ؟ گفت تو نمیای خونه مادرت آنقدر دوستت داره میخواد طلاق بگیره پیش تو بمونه گفت باشه مادر جان میام خونه تو دیگه خودت رو ناراحت نکن.... رفتیم تو ماشین مادرم میخندید از #خوشحالی...
رسیدیم خونه ولی برادرم تو حیاط گفت مادر من میرم خونه عموم گفت باشه عزیزم منم میام اونجا ؛ همه رفتیم انگار دوست نداشت بیاد خونه خودمون شادی از خوشحالی نمیدونست داره چیکار میکنه خیلی ذوق کرده بود ، برادرم به عموم گفت بیا کارت دارم دنبالش رفتم گفت شیون برو بیرون با عموم یه کاری دارم... ولی خودم رو به یه چیزی مشغول کردم به عموم گفت میخوام یه کاری برام انجام بدی گفت تو بگو هر چی باشه چشم؛ گفت عموم میخوام شناسنامه بگیرم و با هام بیای محضر شاهد باشی... گفت برای چه کاری شهادت بدم؟ گفت میخوام پدرم تو محضر سند بزنه که از ارث محرومم و منم راضی هستم... گفت نمیشه این چه کاریه؟ گفت بخدا باید برام انجام بدی؛ رفتم به مادرم گفتم که احسان چی به عموم گفته مادرم اومد گریه کرد گفت مادرم به عموم گفت بخدا حرفش رو دلم سنگینی میکنه نمیخوام هیچ چیزی رو ازش بگیرم...
گفت اگر قبول نکنید #بخدا میرم دیگه هیچ وقت منو نمیبینید زن عموم مادرم رو راضی کرد که احسان از ارث چیزی نگیره... برای نهار مادرم مثل پروانه دور برادرم میچرخید گفت مادر جان خودت رو اذیت نکن چیزی نمیخوام روزه هستم... وقت نماز ظهر گفت میرم مسجد مادرم گفت نمیزارم جایی بری بخدا باید همین جا نمازت رو بخونی... همه عموهام بودن رفت وضو گرفت اومد ایستاد برای نماز عموم گفت بلند شید برای نماز... همه پشت سرش ایستادن به خودم گفتم خدایا اون شب با اون وضع بیرونش کردن #حالا پشت سرش دارن نماز میخونن...
سه روز خونه عموم بودیم هر سه روز روزه بود میگفت کفارهی قسمی است که خوردم... بعد از سه روز اومدیم خونه هر روز یک عموم میاومد برای معذرت خواهی ولی باهمشون خوش و بش میکرد میگفت حلالتون کردم چیزی نیست...
بهش گفتم کاکه جان چرا اولش آنقدر تند بودی و حالا داری حلالشون میکنی...؟ گفت اگر بخوای یه #خونه درست کنی باید براش خاک برداری کنی و پایه هاش رو خوب و محکم درست کنی وگرنه میریزه روسرت من خواستم تا دیگه هیچ وقت بهم گیر ندن....
مادرم نمیگذاشت از خونه بره بیرون گفت مادر جان چند روزه تو خونه هستم آخه امانت مردم دستمه باید بفروشم پول رو بهشون بدم گفت نمیزارم کار کنی؛ باید تو خونه بمونی میری دیگه بر نمیگردی...گفت مادر جان آخه کجا برم بزار برم بیرون بخدا بر میگردم من دیگه درس نمیخونم میخوام تو بازار کار کنم رو پای خودم بایستم از لطف خدا با چند تاجر آشنا شدم بهم جنس میدن....
اون روز نگذاشت بره بیرون ولی هنوز با پدرم نخندیده بود... پدرم نگران بود همش بهش نگاه میکرد شب که برگشت مادرم رفت استقبالش پدرم گفت احسان چطوره خوبه؟ برادرم اومد تو راهرو گفت ببینم پیرمرد باز چشم منو دور دیدی با مادرم گرم گرفتی؟؟
رفت بغلش کرد باهش شوخی کرد پدرم از خوشحالی داشت گریه میکرد برادرم کاری کرد که پدرم روش افتاد گفت پشت منو به زمین میزنی پیرمرد؟
حالا بهت نشون میدم مادرم شروع کرد به قلقلک دادنشون مثل سابق خدا رو شکر باز خنده آمده بود تو خونمون....
آنقدر خندیده بودن که افتادن رو پشت پدرم بوسیدش گفت ببخش برادرم نزاشت حرفش رو تموم کنه گفت استغفرالله این چه حرفیه بابا یه چیزی بوده تمام شده رفت... باهاش شوخی کرد گفت داری با این حرفا از زیر کشتی در میری پیرمرد؟؟دیگه نبینم با مادر من خلوت کنی مادرم از خوشحالی فقط میگفت خدایا شکرت و گریه میکرد؛ چند روز بهم گفت شیون خان نمیبینم نمازات رو بخونی گفتم میخونم گفت پس من چرا چیزی نمیبینم...؟
گفتم کاکه والله راستش حوصله ندارم وقت که زیاد بعدا میخونم گفت کی؟؟؟؟؟
آگه نرسیدی به بعدا چی...؟ اگر مرگت رسید چی؟ منم چیزی نداشتم برای گفتن هر روز از نماز برام حرف میزد ولی یه گوشم در بود و یه گوشم دروازه...
#ادامهداردانشاءالله
@admmmj123
#قسمت38
کاکم گفت مادر جان اینو نگو یه مدت پیشم بمون بعد برو خونهت هر وقت خواستی بهم سر بزن گفت به هیچ کس گوش نمیدم برو یه ماموستا بیار همین الان باید منو طلاق بدی پدرم گفت هرگز این کارو نمیکنم دیگه تو هم حق نداری اینو بگی... زن عموم اومد گفت چه خبره؟ گفتم زن عمو مادرم میگه طلاق میخوام....
کاکم گفت #مادر جان توروخدا بس کن...
زن عموم گفت همش تقصیر توست گفت من چرا ؟ گفت تو نمیای خونه مادرت آنقدر دوستت داره میخواد طلاق بگیره پیش تو بمونه گفت باشه مادر جان میام خونه تو دیگه خودت رو ناراحت نکن.... رفتیم تو ماشین مادرم میخندید از #خوشحالی...
رسیدیم خونه ولی برادرم تو حیاط گفت مادر من میرم خونه عموم گفت باشه عزیزم منم میام اونجا ؛ همه رفتیم انگار دوست نداشت بیاد خونه خودمون شادی از خوشحالی نمیدونست داره چیکار میکنه خیلی ذوق کرده بود ، برادرم به عموم گفت بیا کارت دارم دنبالش رفتم گفت شیون برو بیرون با عموم یه کاری دارم... ولی خودم رو به یه چیزی مشغول کردم به عموم گفت میخوام یه کاری برام انجام بدی گفت تو بگو هر چی باشه چشم؛ گفت عموم میخوام شناسنامه بگیرم و با هام بیای محضر شاهد باشی... گفت برای چه کاری شهادت بدم؟ گفت میخوام پدرم تو محضر سند بزنه که از ارث محرومم و منم راضی هستم... گفت نمیشه این چه کاریه؟ گفت بخدا باید برام انجام بدی؛ رفتم به مادرم گفتم که احسان چی به عموم گفته مادرم اومد گریه کرد گفت مادرم به عموم گفت بخدا حرفش رو دلم سنگینی میکنه نمیخوام هیچ چیزی رو ازش بگیرم...
گفت اگر قبول نکنید #بخدا میرم دیگه هیچ وقت منو نمیبینید زن عموم مادرم رو راضی کرد که احسان از ارث چیزی نگیره... برای نهار مادرم مثل پروانه دور برادرم میچرخید گفت مادر جان خودت رو اذیت نکن چیزی نمیخوام روزه هستم... وقت نماز ظهر گفت میرم مسجد مادرم گفت نمیزارم جایی بری بخدا باید همین جا نمازت رو بخونی... همه عموهام بودن رفت وضو گرفت اومد ایستاد برای نماز عموم گفت بلند شید برای نماز... همه پشت سرش ایستادن به خودم گفتم خدایا اون شب با اون وضع بیرونش کردن #حالا پشت سرش دارن نماز میخونن...
سه روز خونه عموم بودیم هر سه روز روزه بود میگفت کفارهی قسمی است که خوردم... بعد از سه روز اومدیم خونه هر روز یک عموم میاومد برای معذرت خواهی ولی باهمشون خوش و بش میکرد میگفت حلالتون کردم چیزی نیست...
بهش گفتم کاکه جان چرا اولش آنقدر تند بودی و حالا داری حلالشون میکنی...؟ گفت اگر بخوای یه #خونه درست کنی باید براش خاک برداری کنی و پایه هاش رو خوب و محکم درست کنی وگرنه میریزه روسرت من خواستم تا دیگه هیچ وقت بهم گیر ندن....
مادرم نمیگذاشت از خونه بره بیرون گفت مادر جان چند روزه تو خونه هستم آخه امانت مردم دستمه باید بفروشم پول رو بهشون بدم گفت نمیزارم کار کنی؛ باید تو خونه بمونی میری دیگه بر نمیگردی...گفت مادر جان آخه کجا برم بزار برم بیرون بخدا بر میگردم من دیگه درس نمیخونم میخوام تو بازار کار کنم رو پای خودم بایستم از لطف خدا با چند تاجر آشنا شدم بهم جنس میدن....
اون روز نگذاشت بره بیرون ولی هنوز با پدرم نخندیده بود... پدرم نگران بود همش بهش نگاه میکرد شب که برگشت مادرم رفت استقبالش پدرم گفت احسان چطوره خوبه؟ برادرم اومد تو راهرو گفت ببینم پیرمرد باز چشم منو دور دیدی با مادرم گرم گرفتی؟؟
رفت بغلش کرد باهش شوخی کرد پدرم از خوشحالی داشت گریه میکرد برادرم کاری کرد که پدرم روش افتاد گفت پشت منو به زمین میزنی پیرمرد؟
حالا بهت نشون میدم مادرم شروع کرد به قلقلک دادنشون مثل سابق خدا رو شکر باز خنده آمده بود تو خونمون....
آنقدر خندیده بودن که افتادن رو پشت پدرم بوسیدش گفت ببخش برادرم نزاشت حرفش رو تموم کنه گفت استغفرالله این چه حرفیه بابا یه چیزی بوده تمام شده رفت... باهاش شوخی کرد گفت داری با این حرفا از زیر کشتی در میری پیرمرد؟؟دیگه نبینم با مادر من خلوت کنی مادرم از خوشحالی فقط میگفت خدایا شکرت و گریه میکرد؛ چند روز بهم گفت شیون خان نمیبینم نمازات رو بخونی گفتم میخونم گفت پس من چرا چیزی نمیبینم...؟
گفتم کاکه والله راستش حوصله ندارم وقت که زیاد بعدا میخونم گفت کی؟؟؟؟؟
آگه نرسیدی به بعدا چی...؟ اگر مرگت رسید چی؟ منم چیزی نداشتم برای گفتن هر روز از نماز برام حرف میزد ولی یه گوشم در بود و یه گوشم دروازه...
#ادامهداردانشاءالله
@admmmj123
👩❤️👨♡حُب حلال♡ 👩❤️👨
🦋🦋🦋 💥#تنهایی..؟☝️🏼️ #نه_الله_با_من_است .... #قسمت_اول السلام علیکم و رحمة الله... ✍🏼من 19سالمه از زمان هدایتم چهار پنچ سالی میگذره الحمدالله به اذن پروردگارم میخوام داستان هدایتم برای خواهران و برادرانم بگم امیدوارم تسکینی ای برای همه باشد ان شاء الله.....…
💥 #تنهایی؟؟☝️🏼️ #نه_الله_با_من_است..
#قسمت_دوم
✍🏼اون روز گذشت سوژین به مادرم گفته بود که من با یه #مسلمان اونم از تعصبی هاش میخوام رفاقت کنم مامانم ازم بازجویی کرد منم گفتم مامی تو که انقدر بدبین نبودی فقط واسه تنوع باش بعضی وقتا حرف میزنم مامانمو اونشب قانع کردم ولی خیلی عصبی شده بودم از سوژین رفتم پذیرایی محمد اونجا بود پسر عموم (درواقع منو سوژین خواهرای شیری محمد بودیم اونم برادرما اما اون موقتا که #بی_دین بودیم فقط یه پسر عمو بود)
🌸🍃رفتارهای عجیب #محمد خیلی وقت بود برام عجیب بود اما یه مدت بود سوژینم برام #عجیب بود حس میکردیم یه چیزی رو دارن ازم پنهون میکنن خیلی عصبی بودم از #فضولی سوژین خوب یادمه گفتم پسر مسخره تو چرا همیشه میای اینجا اونم گفت نمیام پیش تو که این جای سلامته #سوژینم گفت ولش کن میدونم از چی پره من اون موقه ها خیلی عصبی بودم موهاشو از پشت گرفتم گفت به توهیچ ربطی نداره محمد ازهم جدامون کرد بی اهمیتی پیششون رفتم تو اتاق دیدم گوشیم نیست رفتم پایین گوشیمو بیارم صحنه عجیبی دیدم خیلی جا خوردم خلاصه فهیمیدم که محمد و سوژین عاشق همدیگر شدن خیلی ناراحت شدم هیچی نگفتم به هیچ کس #حتی باسوژینم حرف نمیزدم....
🌹مثل همیشه مدرسه و کلاس های موسیقی میرفتیم و همیشه #مهناز رو میدیدم و از اینکه کنارم #قران میگیرفت ناراحت نمیشدم شمارش رو ازش گرفته بودم با هم شبا #اس_بازی میکردیم اون میدونست من بی دینم اما بعدها میگفت امیدوارم بودم #ایمان بیاری .. یک رور رفتیم خانه باغ عموم اون وقتا اسبمو اونجا نگه میداشتیم منو محمد و سوژین و چند تا از #پسر عمه هام و دختر عمه و عموهام رفتیم اسب سواری من همش مواظب خواهرم بودم که کار اشتباهی با #محمد نکنه اما دیگه شرمی نمونده بود واسه اذیت کردن منم بود یه کاری میکردن که اذیت بشم خلاصه اون روز خیلی ناراحت شدم زنگ به مهناز زدم گریه کردم خیلی گریه کردم گفت این چیزا این #رابطه ها که تو زندگیت عادیه چرا #گریه میکنی من گفتم نمیدونم ولی محمد از بچگی با ما بزرگ شده همش به چشم برادر خودمون نگاش میکنم بعدشم مگه چند سالشونه اونم گفت قربون اسلام برم بازم همون صدایی دل نشین میومد سر تلفن انگار تسیکه دلم بود گفتم قرآنه گفت اره خواهش کردم برام بگیره گفت روژین مطمئنی گفت هیچ وقت انقد مطمین نبودم اونم با #گریه گفت از خدامه...
😭خدای من هیچ وقت انقد ارامش نگرفتم به اندازه ی اون روز اما بازم سر اعتقادات کثیف خودم بودم اما دیگه #موسیقی آرومم نمیکرد حتی خواهرم سوژین که تمام وجودم بود تنها دلیلم واسه رفتن به کلاس های #موسیقی فقط و فقط مهناز بود....
یه روز خانوادگی میخواستیم بریم بیرون از کوچه خودمون بیرون می اومدیم طبق اخلاق همیشگیم خیلی توجه میکردم به بیرون حس کردم مهناز رو میبینم که داشت به اون خونه خیلی بزرگ میرفت جیگرم اتیش گرفت گفتم مامان وایسا مامان وایسا من چیزی تو خونه جا گذاشته شما برین من با ماشین بابا میایم مامانم گفت تو فقط بهونته رانندگی کنی تازه یاد گرفتی بلای سرخودت میاری منم گفتم به جون تومامان بحث رانندگی نیست
✨(استغفرالله قسم بزرگم جون مامانم بود) اونم ماشینو نگه داشت و رفت منم دوان دوان خودم رسوندم به خونه بدون اختیار نمیدونم چم شده بود فقط میدونستم حالم خوب نبود بدونه اینکه بدونن در رو باز کرد منم بدونه اینکه بدونم کین گفت #روژین تو اینجا چیکار میکنی اشکام می اومدن گفتم تو این جا چیکار میکنی گفت اینجا خونه منه خونه پدرم دهنم قفل شد و هرازان سوال....
🌸🍃مهناز گفت #روژین جان بیا بشین با هم حرف میزنیم منم گفتم نه باید برم از خونه رفتم بیرون تو دلم میگفتم این دختره کیه اون که نظافت چی بود الان تو این محل این #خونه این پدر و مادر اون که به گفته بود با عمه اش زندگی میکنه....؟؟!!؟ ⁉️
#ادامه_دارد_انشاءالله ....
@admmmj123
#قسمت_دوم
✍🏼اون روز گذشت سوژین به مادرم گفته بود که من با یه #مسلمان اونم از تعصبی هاش میخوام رفاقت کنم مامانم ازم بازجویی کرد منم گفتم مامی تو که انقدر بدبین نبودی فقط واسه تنوع باش بعضی وقتا حرف میزنم مامانمو اونشب قانع کردم ولی خیلی عصبی شده بودم از سوژین رفتم پذیرایی محمد اونجا بود پسر عموم (درواقع منو سوژین خواهرای شیری محمد بودیم اونم برادرما اما اون موقتا که #بی_دین بودیم فقط یه پسر عمو بود)
🌸🍃رفتارهای عجیب #محمد خیلی وقت بود برام عجیب بود اما یه مدت بود سوژینم برام #عجیب بود حس میکردیم یه چیزی رو دارن ازم پنهون میکنن خیلی عصبی بودم از #فضولی سوژین خوب یادمه گفتم پسر مسخره تو چرا همیشه میای اینجا اونم گفت نمیام پیش تو که این جای سلامته #سوژینم گفت ولش کن میدونم از چی پره من اون موقه ها خیلی عصبی بودم موهاشو از پشت گرفتم گفت به توهیچ ربطی نداره محمد ازهم جدامون کرد بی اهمیتی پیششون رفتم تو اتاق دیدم گوشیم نیست رفتم پایین گوشیمو بیارم صحنه عجیبی دیدم خیلی جا خوردم خلاصه فهیمیدم که محمد و سوژین عاشق همدیگر شدن خیلی ناراحت شدم هیچی نگفتم به هیچ کس #حتی باسوژینم حرف نمیزدم....
🌹مثل همیشه مدرسه و کلاس های موسیقی میرفتیم و همیشه #مهناز رو میدیدم و از اینکه کنارم #قران میگیرفت ناراحت نمیشدم شمارش رو ازش گرفته بودم با هم شبا #اس_بازی میکردیم اون میدونست من بی دینم اما بعدها میگفت امیدوارم بودم #ایمان بیاری .. یک رور رفتیم خانه باغ عموم اون وقتا اسبمو اونجا نگه میداشتیم منو محمد و سوژین و چند تا از #پسر عمه هام و دختر عمه و عموهام رفتیم اسب سواری من همش مواظب خواهرم بودم که کار اشتباهی با #محمد نکنه اما دیگه شرمی نمونده بود واسه اذیت کردن منم بود یه کاری میکردن که اذیت بشم خلاصه اون روز خیلی ناراحت شدم زنگ به مهناز زدم گریه کردم خیلی گریه کردم گفت این چیزا این #رابطه ها که تو زندگیت عادیه چرا #گریه میکنی من گفتم نمیدونم ولی محمد از بچگی با ما بزرگ شده همش به چشم برادر خودمون نگاش میکنم بعدشم مگه چند سالشونه اونم گفت قربون اسلام برم بازم همون صدایی دل نشین میومد سر تلفن انگار تسیکه دلم بود گفتم قرآنه گفت اره خواهش کردم برام بگیره گفت روژین مطمئنی گفت هیچ وقت انقد مطمین نبودم اونم با #گریه گفت از خدامه...
😭خدای من هیچ وقت انقد ارامش نگرفتم به اندازه ی اون روز اما بازم سر اعتقادات کثیف خودم بودم اما دیگه #موسیقی آرومم نمیکرد حتی خواهرم سوژین که تمام وجودم بود تنها دلیلم واسه رفتن به کلاس های #موسیقی فقط و فقط مهناز بود....
یه روز خانوادگی میخواستیم بریم بیرون از کوچه خودمون بیرون می اومدیم طبق اخلاق همیشگیم خیلی توجه میکردم به بیرون حس کردم مهناز رو میبینم که داشت به اون خونه خیلی بزرگ میرفت جیگرم اتیش گرفت گفتم مامان وایسا مامان وایسا من چیزی تو خونه جا گذاشته شما برین من با ماشین بابا میایم مامانم گفت تو فقط بهونته رانندگی کنی تازه یاد گرفتی بلای سرخودت میاری منم گفتم به جون تومامان بحث رانندگی نیست
✨(استغفرالله قسم بزرگم جون مامانم بود) اونم ماشینو نگه داشت و رفت منم دوان دوان خودم رسوندم به خونه بدون اختیار نمیدونم چم شده بود فقط میدونستم حالم خوب نبود بدونه اینکه بدونن در رو باز کرد منم بدونه اینکه بدونم کین گفت #روژین تو اینجا چیکار میکنی اشکام می اومدن گفتم تو این جا چیکار میکنی گفت اینجا خونه منه خونه پدرم دهنم قفل شد و هرازان سوال....
🌸🍃مهناز گفت #روژین جان بیا بشین با هم حرف میزنیم منم گفتم نه باید برم از خونه رفتم بیرون تو دلم میگفتم این دختره کیه اون که نظافت چی بود الان تو این محل این #خونه این پدر و مادر اون که به گفته بود با عمه اش زندگی میکنه....؟؟!!؟ ⁉️
#ادامه_دارد_انشاءالله ....
@admmmj123