👩‍❤️‍👨♡حُب حلال♡ 👩‍❤️‍👨
6.76K subscribers
1.97K photos
1.15K videos
37 files
763 links
اینستاگرام
https://www.instagram.com/admmmj123?r
=nametag

کانال دوم ما👇
@ADMMMJ1234
Download Telegram
👩‍❤️‍👨♡حُب حلال♡ 👩‍❤️‍👨
دوستان موافقید رمان دیگه ای بزارم!؟


#همسفر_دردها♥️....

#قسمت_اول🍀


🌺بِسم‌ِاللهِ الرَّحمن‌ِالرَّحیم🌺

الحمدلله رب العالمین الصلاه و السلام علی رسول الله و علی آله و صحبه و من والا اما بعد...
السلام علیکم و رحمت الله و برکاته

من
#آسیه ۲۳ سال دارم... #سرگذشت زندگی خود را به #سمع شما بزرگواران میرسانم بلکه #امیدی باشد برای #ناامیدان....

در خانواده ای 7 نفره به دنیا آمدم الحمدلله پدر و مادرم اهل
#نماز و #روزه بودند و آدم‌های #ساده و #معمولی و چهار #برادر داشتم و فرزند آخر خانواده هستم ؛
خونه و مغازه و زمین و باغ و... داشتیم ،
دختر بچه ای معمولی بودم ؛ اما برادر بزرگم (یوسف) خیلی
#باغیرت بود و خیلی به #دین علاقه داشت دوست داشت همیشه لباسای #بلند و #گشاد بپوشم...
10 سالم بود منو
#تشویق کرد که قرآن یاد بگیرم به همین خاطر در 10 سالگی قرآن #ختم کردم... خونه با وجود اون شلوغ بود همه شاد بودیم گاه‌گاهی ما رو بیرون میبرد؛ برادرم #یوسف با اخلاق و زیبا و #ورزشکار بود...
تا 11 سالگی نمی‌دانستم
#غم و #درد و #رنج چیست تا اینکه فهمیدم برادرم #بدترین نوع #سرطان استخوان را داره... رنج و دردش رو می‌دیدم وقتی بخاطر #شیمی_درمانی موهاش رو تراشید بهش گفتم از نظر من هنوز خوشکلی هیچ تغییری نکردی گفت برو تو اتاق دروغ نگو...

یک ماه بعد از
#بیماری برادرم از یک پله افتادم تو حیاط پام تیر می‌کشید دو سه بار گفتم بیاید کمک ولی مهمان داشتیم هیچ‌کس صدایم رو نشنید و خودم کشان کشان از چند پله بالا رفتم برادرا و مادرم اومدن و گفتن کوفته شده و خلاصه رفتم دکتر گفتند پاش #شکسته در زانوش هم #کیست استخوان داره باید #جراحی بشه...
عمل جراحی کردم و با برادرم شوخی می‌کردم ؛ می‌گفتم ببین من چقدر دوستت دارم تو یکم مریض شدی منم مریض شدم...
بعد دو سه ماه با پای خودم راه میرفتم که یک روز تو آشپزخونه کار می‌کردم دیدم پام یه صدایی داد رفتم دکتر گفت پات مجددا شکسته برو تهران اونجا بهتر عملت میکنن و باید
#پیوند استخوان بزنی چون #کیست استخوان داری...

رفتم تهران عمل کردم دردهای زیادی می‌کشیدم پدر و مادرم فقط
#اشک می‌ریختن از برادرم دور بودن و من هم که مریض بودم ؛ برادرم همیشه می‌گفت خدایا بخاطر بزرگیت آسیه خوب بشه من اشکالی نداره.. بعد از چند ماه حالم کاملا خوب شد اما برادرم حالش روز به روز بدتر می‌شد و درد کشیدناش رو می‌دیدم ؛ بچه بودم و نمی‌دانستم که #سرطان یک بیماری #کشنده ست به قدری برادرم رو دوست داشتم که همیشه می‌گفتم اونو از پدر و مادرم بیشتر دوست دارم اصلا به مرگش فکر نمی‌کردم‌؛ در اون مدت دو برادر کوچکم عبدالرحمان و عبدالجبار تازه وارد دین شده بودند...
بعد از یک سال ناراحتی و سختی برادرم یوسف
#وفات یافت و من معنی #مرگ رو فهمیدم معنی #غم ، #دوری عزیز و..
با وفات برادرم خانواده ما سختی بزرگی رو
#تحمل کرد.. پدرم نتوانست چندین سال کار کنه و همین سبب شد پدرم #ورشکست بشه و #مستاجر بشیم مادرم مریض شد و همه خانواده به نوعی به هم ریخت
دو ماه بعد از فوت داداشم یک روز تو خونه یهو پام تیر کشید به مادرم گفتم دوباره عصاهام رو بیار من نمی‌تونم راه برم رفتم تهران که گفتن این دختر بر اثر شُک و غم که بچه بوده کیستش تبدیل به
#تومور شده و #سرطان داره باید #جراحی بشه...
بازم عمل جراحی کردم دیگه نمی‌تونستم مدرسه برم عصا داشتم و
خونواده‌م روز به روز بیشتر به مسائل دینی آشنا میشدن و منم
#محبت دین الله کم کم در وجودم رخنه کرده بود ذکر و عباداتم به جا بود.. مطالعه تفسیر و حدیث می‌کردم #چادر می‌پوشیدم #با_حجاب بودم به مهمونی های #مختلط نمی‌رفتم و اگر هم می‌رفتم تنهایی در اتاقی می‌نشستم و همیشه می‌گفتن که پسرخاله و... مثل برادرات هستن ؛ خاله هام و عمه و بقیه اقوام همیشه به نوعی منو #دل_مرده می‌دونستن می‌گفتن این کارای تو برای #پیرزن هاست و الان که جوونی از زندگی لذت ببر...

اوایل خیلی اذیت می‌شدم اقوام میگفتن
#حاجی_خانم و #مسخره می‌کردن ؛ اما تنها چیزی که به من #آرامش می‌داد حرف زدن با #الله بود قلبم فقط با یاد الله آرام و شاد می‌شد محبت الله و دینش در #قلب و #روحم رسوخ کرده بود و روز به روز حال جسمیم بدتر می‌شد و دردهام بیشتر و هر دارویی که برای سرطان به کار می‌رفت امتحان می‌کردم... گیاهی خوراکی داروهایی بسیار ناخوشایند و تلخ اما راضی بودم چون محبت الله رو در قلبم داشتم قرآن و تفسیر و حدیث می‌خواندم...
به یادگیری
#تجوید علاقه داشتم تا اینکه رسیدم به چهارده سالگی و گفتند باید #شیمی_درمانی بکنی... بعد اولین جلسه خودم رو زدم به خوب بودن و می‌گفتم من مثل #شیر قوی هستم و این چیزا در من اثری نداره...

ادامه‌دارد‌ان‌شاءالله
@admmmj123
👩‍❤️‍👨♡حُب حلال♡ 👩‍❤️‍👨
‍ #همسفر_دردها♥️.... #قسمت_اول🍀 🌺بِسم‌ِاللهِ الرَّحمن‌ِالرَّحیم🌺 الحمدلله رب العالمین الصلاه و السلام علی رسول الله و علی آله و صحبه و من والا اما بعد... السلام علیکم و رحمت الله و برکاته من #آسیه ۲۳ سال دارم... #سرگذشت زندگی خود را به #سمع شما بزرگواران…
#همسفر_دردها♥️...

#قسمت_دوم🍀

یه روز مشغول بازی پینگ، پُنگ با برادرم سعدی بودم که کم کم احساس می‌کردم توپ رو دو تا می‌‌بینم و جهت حرکتش برام قابل تشخیص نیست....
حس کردم کم کم داره حالم بد میشه، همینطور هم شد و تا چند ساعت تو بیهوش کامل بودم.

سبحان الله، چقدر سخت بود؛ اما می‌گفتم اشکالی نداره و برای
#تسکین دردهام قرآن گوش می‌دادم و دعا می‌کردم، سعی می‌کردم، شکرگزار و صبور باشم؛ به امید اینکه توشه ای برای آخرتم باشه....
اولین بار که
#شیمی_درمانی می‌کردم بعد از ۲۰ روز موهام شروع به ریزش کرد.
سعی کردم، خودم موهام رو با ماشین بزنم...
یاد برادرم
#یوسف افتادم که بهش گفتم تو هنوزم از نظر من خوشگلی، #بغض کردم و اشک از چشمهام پایین میومد؛ اما جلوی خانواده از ناراحتی‌هام هیچی نمی‌گفتم.

اومدم تو اتاق؛ گفتن چرا اینکار رو کردی؟ امشب میریم مهمونی فردا موهاتو میتراشیدی... منم گفتم:«من که هم باحجابم و هم روسری می‌پوشم، کسی متوجه نمی‌شه اگه شما به کسی نگید. زن داداشم ساکت نشسته بود و فقط گوش می‌کرد.
اون شب که رفتیم مهمونی زن داداشم بین جمع گفت: « آسیه سرتو نشون بده.» رنگ به رنگ شدم؛ تا چند روز با خودم می‌گفتم چرا این حرفو زد؛ من که گفته بودم به کسی نگن، اما کم کم این مسائل برام
#عادی شد.
بعد از سه ماه
شیمی درمانی باز به دکتر مراجعه کردم؛ که گفتن دختر شما تا چند ماهی زنده نیست دیگه درمان و دارو و جراحی اثر نمیکنه... بغض کرده بودم اما نمی‌تونستم گریه کنم انگار دلم بدجور گرفته بود که موقع برگشت از دکتر از خیابان که رد می‌شدیم و به حرفای دکتر فکر می‌کرد؛ نوشته ی روی دیوار توجه‌م رو به خودش جلب کرد.
روی دیوار نوشته بود.

«الم یعلم بان الله یری _ آیا نمیدانند که خداوند آنها را میبیند؟»
با دیدن این آیه بغضم ترکید و سیل اشک از چشم‌هام جاری شد...
گفتم: یاالله تو مرا می‌بینی و همین برایم کافیست... خوابم برد، توی خواب روی یک تخت سفید بسیار زیبا بودم یکی گفت تو بهشتی هستی کم غصه بخور وقتی از خواب بیدار شدم انگار تمام خوشی های دنیا مال من بود؛ بیخیال حرف دکتر شدم و به زندگیم ادامه دادم تو این فاصله خیلی‌ها بودند که طعنه میزدن یکی می‌گفت خدا زده، یکی میگفت فلجه و....
می‌گفتن به دروغ گفته سرطان داره از همه سالم تره ، سبحان الله با عصا راه می‌رفتم، ولی باور نمی‌کردن چون ظاهرم اصلا مثل یک بیمار نبود؛ از ته دلم ناراحت می‌شدم و تا دو سه روز به حرفهاشون فکر می‌کردم؛ اما می‌گفتم یا الله می بخشمشون....
«
#انه_قوم_لا_یعلمون » پروردگارا قوم من نمی‌دانند، ولی ازت پاداشش رو می‌خوام....
شروع کردم
#درس دینی خوندن و کامل مدارک تربیت معلم قرآن را گرفتم ، که در مساجد تدریس کنم...
و هر دکتری که می‌شناختم می‌رفتم و داروها رو امتحان می‌کردم و می‌خوردم .
وقتی برادر زاده‌م به دنیا اومد؛ برای انتخاب اسم رای گیری کردیم که اسمش رو چی بذاریم...
من گفتم اسمش رو محمد بذاریم سعدی چون من رو خیلی دوست داشت گفت اسمش رو میذاریم محمد...
یک روز از شدت
#درد تو خونه زمین گیر شده بودم، حتی نمی‌تونستم بلند بشم برم آب بخورم، به زن داداشم گفتم یک لیوان آب بهم می‌دی؟
گفت خودت نمی‌تونی کار کنی؛ دستور هم نده.
احساس کردم قلبم پر از درد شده و هر روز درد و غم و مشکلات بیشتر می‌شد و حال من هم بدتر، اطرافیان
#طعنه میزدن؛ گاهی اوقات حس می‌کردم دیگه اعضای خونواده خسته از این وضعیت هستن و می‌خوان یا بمیرم یا خوب بشم....

#ادامه‌دارد‌ان‌‌شاءالله
@admmmj123
👩‍❤️‍👨♡حُب حلال♡ 👩‍❤️‍👨
‌#همسفر_دردها♥️... #قسمت_چهارم🍀 می‌‌گفتم اگه پام‌ رو قطع کنند و بعدش به هوش بیام از غصه #دق می‌کنم و می‌میرم... اما الله تعالی به من فهموند هر چه خودش #اراده کند همان هست و حتما در این #تقدیر پروردگارم خیری هست... کم کم به خودم اومدم چرا که ایمان داشتم مرا…


#همسفر_دردها♥️...

#قسمت_پنجم🍀

یک مرد اومد تو اتاق گفت تو همون دختری که پدر و مادرت پیرن و هر روز
#اشک میریزن برای تو...
همینو که گفت اشکم در اومد گفتم یا الله به
#قلب پدر و مادرم #رحم کن من فکر می‌کردم به هوش بیام دق میکنم میمیرم و اصلا انتظار نداشتم که زنده بمونم #شهادتین رو گفتم به پام گفتم من از تو #راضی بودم و هستم تو هم از من راضی باش و در روز #قیامت شهادت بده که من با #اسلام تورو #تقدیم الله کردم...
دکترم گفت چرا گریه می‌کنی؟ این پات رو پرت کن که کمتر
#درد بکشی گفتم آقای دکتر هیچ‌وقت اینطور نگین این پا #عزیزترین عضو من هست چون گناهان 9 سالم #پاک کرد... دکتره گفت تو خیلی #عجیبی... بازم مجددا شهادتین گفتم و بی‌هوش شدم....

به هوش که اومدم دیدم پام نیست فقط می‌گفتم یاالله ؛ یاالله.. بازم خوابم برد سبحان الله انگار نه انگار پام رو
#قطع کردند... برادرام اون شب خودشون رو به #تهران رساندن پرستارا پدرم و مادرم همه گریه می‌کردن اما من #آرامش عجیبی داشتم به معنای واقعی الان هم تعجب می‌کنم و مطمئنم #آرامش و #سکینه و #صبر از جانب الله متعال بود...
همیشه روز
#تولدم خانواده م برای روحیه ام #کیک تولد می‌گرفتن و بهم هدیه می‌دادن می‌گفتم من به #تولد اعتقاد ندارم و دوست ندارم اما آنها دست بردارم نبودند بلاخره روز تولدم پام رو قطع کردن دقیقا 20 سالگی دیگه #هیچکس دلش نمی‌اومد بهم بگه تولدت مبارک که یاد اون روز نیفتم البته این هم #فضلی از جانب الله بود که حل شد...
ولی نمی‌دونم پرستارا و بعضی از بیمارا چطور فهمیده بودن که بعدها کادوی همه رو مادرم بهم داد گفت اونجا قبول نمی‌کردی...
یک و ماه و چند روز در بیمارستان بودم تهران برای من
#دلگیر بود بعد از چهار روز از دکتر #خواهش کردم منو ترخیص کنه نمی‌تونستم دیگه تو بیمارستان بمونم می‌گفت خانم تا شهر خودتون مشخص نیست همینطور برسی عملت #فوق_العاده سخت بوده و پات رو از لگن قطع کردن امکان داره باز بشه... گفتم من خوبم ترخیصم کنید؛ ترخیص که شدم رفتم به همه بخش سر زدم بازم #دعوتشون دادم گفتم #صبر پیشه کنید و به الله #توکل کنید و از همه خداحافظی کردم توی راه وقتی می‌اومدم یاد محمد برادر زاده‌م افتادم به پدرم گفتم و براش یک ماشین خیلی بزرگ گرفتم و برای مادرش هم #هدیه خریدم وقتی رسیدم برادرام سعدی و عبدالرحمان و عبدالجبار پیشم بودن برام حرف می‌زدن یهو محمد گفت عمه پات #کجاست؟ اون سه سال داشت ولی خیلی می‌فهمید خودم سعی کردم با اون #کادو گولش بزنم که به پای نداشته‌م توجه نکنه ولی بازم فهمید از سوالش تعجب کردم...
#بغض گلومو گرفت ولی بازم خودمو زدم به #شیر بودن گفتم محمد جان پام مریض بود دادمش به دکتر درستش کنه بعد برام میاره.... باور کرده بود هر کس میومد #عیادتم همین حرفو می‌زد... خیلیا از #دور و #نزدیک از #علما و #بزرگان به دیدارم آمدند و آن روزها با وجود دردهای زیاد و طاقت فرسا باز هم #خوب بود چون مثل همیشه #محبت_الله رو داشتم دوستان دینیم خیلی کمک کردن و همیشه به دیدارم می‌آمدند...
بعد از یک ماه با برادرم و پدر و مادرم رفتم جواب
#پاتولوژی رو گرفتم ؛ گفتن متاسفانه بیماری هنوز هست و باید بازم #شیمی_درمانی بشی...

#ادامه‌دارد‌ان‌شا‌ءالله
@admmmj123