👩❤️👨♡حُب حلال♡ 👩❤️👨
🌺#تا_خدا_فاصله_ای_نیست🌺 #قسمت15 شرم کردم با خودم گفتم خدایا ابوجهل هم تورو قبول داشته ولی من نداشتم خدایا از گذشتم در گذر که تو ستاری بخدا از خودم بدم میومد... بعد حرفاش همه ساکت بودن تا آن برادر گفت کاکه احسان چکاره ای قبلا چیکاره بودی؟ برنامه زندگیت چی…
🌺#تا_خدا_فاصله_ای_نیست🌺
#قسمت16
یکی گفت ولی من یکی رو میشناسم که همیشه پشتت رو زمین زده گفتم کی؟ هست گفت شیطان... گفت پهلوانی به زور بازو اینا نیست به تقوای دل آدم است... تو دلم گفتم خدایا بهم قدرت و تقوایی بده که بتونم شیطان رو هم زمینش بزنم....
دیر وقت بود گفتن بریم دیره ولی من دوست نداشتم برم دوست داشتم کنار آنان باشم...
وقتی رفتیم صاحب خونه گفت تو بمون کارت دارم وقتی همه رفتن رفتیم تو خونه رفت یه جفت کفش آورد گفت اینو بگیر بخدا استفاده نکردم شرم کردم گریه کردم...😔گفتم من که گدا نیستم گفت نه برادر این یه هدیه است رسول اللهﷺ امر کرده به هدیه دادن... ولی ازش نگرفتم بغلم کرد گفت حلالت باشه هر چی از این خونه میبری بیرون داشتم گریه میکردم تو دلم میگفتم خدایا پدرم منو از خونه بیرون کرده با پای برهنه ولی کسی که نمیشناسم داره بهم میگه همه چیز این خونه حلالت باشه خدایا این چه دینی است.... خانمش پشت پرده گفت برادر چند روزی مهمون ما باش جا هست منم مثل خواهرت ، گفتم خواهر بخدا چیزی که امشب اینجا دیدم در تمام عمرم از هیچ کس ندیدم توروخدا برام دعا کنید که گناهکارم بخدا آنقدر که زمین و آسمون رو پر کرده حلالم کنید....
خواستم برم که اون خواهر گفت #صبر کن برادر به شوهرش گفت بیا صهیب رو ببر براش دعا کنه... وقتی آورد بخدا قسم بچه به این خوشکلی تو عمرم ندیده بود انگار مروارید بود حتا از مروارید قشنگتر بخدا...
😍دلم نیومد زیاد نگاهش کنم گفت چرا نگاهش نمیکنی گفتم چشم میخوره دلم نمیاد نگاهش کنم...
گفت نه ان شاءالله دعا بهم یاد داد گفت اسمشو گذاشتیم صهیب اسم اصحابه بوده به صهیب رومی مشهور بوده گفتم معنیش چیه گفت رنگ سفید و سرخ قاطی...
😃واقعا که بهش میاومد گفت بگیرش سبحان الله از هنر خدا چه زیباست خلقتش گفت براش دعا کن گفتم چی بگم من نمازی که میخونم بیشترش اشتبا هست نمیدونم چیبگم...
گفت هر چی دوست داری ، براش دعا کردم گفتم برادر توروخدا هیچ وقت پشت پسرت رو خالی نکن گفت چرا اینو میگی..!؟گفتم هیچی همین طوری گفت همین طوری که نمیشه چی شده برام بگو شاید بتونم کمکت کنم...
گفتم ولش کن گفت نه بخدا نمیزارم بری باید برام بگی خیلی اصرار کرد قسمم داد منم از اولش براش گفتم که زندانیم کردن آن شب که باپای برهنه بیرونم کردن...صدای گریه خانمش تو آشپزخانه میومد... با گریه گفت میخوام برم اتاق خوابم منم رومو کردم به یک طرف تا رفت و به شوهرش گفت بی زحمت یه چاقو بهم بده....بعد از حرفهام گفتم برادر من میرم دیر وقته شما هم خسته هستید گفت بخدا نمیزارم بری امشب اینجا هستی خیلی اصرار کرد در هال رو با کلید قفل کرد گفت حالا اگر میتونی برو نمیزارم بری بخدا...بعد گفت بلند شو برو حمام خجالت کشیدم گفتم که برادر بو میدم گفت نه بخدا فقط دوست دارم بری به زور رفتم تو حمام وقتی آمدم بیرون لباسم نبود..!☺️گفت لباس منو بپوش می شورم تا صبح خشک میشن جام رو تو هال کنار بخاری انداخت خودشم پایین تر شب از خجالت خوابم نمیبرد....
باخودم فکر میکردم خدا اینا بشر نیستن بلکه فرشته هستن ولی میگفتم نه بابا غذا خوردن میخندیدن گریه میگردن...تا صبح وقت نماز که بیدار شدم گفتم بیزحمت لباسهام رو برام بیارید وقتی آوردن بخدا اتو کرده بود اون خواهر خدا این موقه شب....؟!
رفتم تو آشپزخانه که لباسهایم را بپوشم خدایا جیب من که چیزی توش نبود این چیه؟ وقتی نگاه کردم پول بود؛ گفتم این پول چیه من که پول نداشتم...!!!
پول ها مچاله شده بود انگار که تو قلک بوده پس خدایا شب اون خواهر چاقو رو برای این بود که قلکش رو باز کند...
📃روی اُپن کاغذ و خودکار بود نوشتم ازشون تشکر کردم حلالیت طلبیدم پول زیر بالش گذاشتم رفتیم مسجد برای نماز ، بعد از نماز گفت برادر 2 رکعت نماز میخونم بعد میریم رفت تو نماز بلند شدم دم گوشش گفتم برادر حلالم کن زحمتتون داد از خواهرم حلالیت برام بگیر نمیخوام سربارتون بشم بخدا احساس کردم میخواد نماز قطع کنه که ازش دور شدم رفتم....
وقتی کاکم اینارو میگفت گریه میکردم گفت فدات بشم چرا گریه میکنی؟ گفتم چیزی نیست....
ازش پرسیدم کاکه آن شب که از خونه رفتی بیرون کجا رفتی لبخند تلخی زد گفت رفتم یا بیرونم کردن....
#ادامهداردانشاءالله
@admmmj123
🌺#تا_خدا_فاصله_ای_نیست🌺
#قسمت16
یکی گفت ولی من یکی رو میشناسم که همیشه پشتت رو زمین زده گفتم کی؟ هست گفت شیطان... گفت پهلوانی به زور بازو اینا نیست به تقوای دل آدم است... تو دلم گفتم خدایا بهم قدرت و تقوایی بده که بتونم شیطان رو هم زمینش بزنم....
دیر وقت بود گفتن بریم دیره ولی من دوست نداشتم برم دوست داشتم کنار آنان باشم...
وقتی رفتیم صاحب خونه گفت تو بمون کارت دارم وقتی همه رفتن رفتیم تو خونه رفت یه جفت کفش آورد گفت اینو بگیر بخدا استفاده نکردم شرم کردم گریه کردم...😔گفتم من که گدا نیستم گفت نه برادر این یه هدیه است رسول اللهﷺ امر کرده به هدیه دادن... ولی ازش نگرفتم بغلم کرد گفت حلالت باشه هر چی از این خونه میبری بیرون داشتم گریه میکردم تو دلم میگفتم خدایا پدرم منو از خونه بیرون کرده با پای برهنه ولی کسی که نمیشناسم داره بهم میگه همه چیز این خونه حلالت باشه خدایا این چه دینی است.... خانمش پشت پرده گفت برادر چند روزی مهمون ما باش جا هست منم مثل خواهرت ، گفتم خواهر بخدا چیزی که امشب اینجا دیدم در تمام عمرم از هیچ کس ندیدم توروخدا برام دعا کنید که گناهکارم بخدا آنقدر که زمین و آسمون رو پر کرده حلالم کنید....
خواستم برم که اون خواهر گفت #صبر کن برادر به شوهرش گفت بیا صهیب رو ببر براش دعا کنه... وقتی آورد بخدا قسم بچه به این خوشکلی تو عمرم ندیده بود انگار مروارید بود حتا از مروارید قشنگتر بخدا...
😍دلم نیومد زیاد نگاهش کنم گفت چرا نگاهش نمیکنی گفتم چشم میخوره دلم نمیاد نگاهش کنم...
گفت نه ان شاءالله دعا بهم یاد داد گفت اسمشو گذاشتیم صهیب اسم اصحابه بوده به صهیب رومی مشهور بوده گفتم معنیش چیه گفت رنگ سفید و سرخ قاطی...
😃واقعا که بهش میاومد گفت بگیرش سبحان الله از هنر خدا چه زیباست خلقتش گفت براش دعا کن گفتم چی بگم من نمازی که میخونم بیشترش اشتبا هست نمیدونم چیبگم...
گفت هر چی دوست داری ، براش دعا کردم گفتم برادر توروخدا هیچ وقت پشت پسرت رو خالی نکن گفت چرا اینو میگی..!؟گفتم هیچی همین طوری گفت همین طوری که نمیشه چی شده برام بگو شاید بتونم کمکت کنم...
گفتم ولش کن گفت نه بخدا نمیزارم بری باید برام بگی خیلی اصرار کرد قسمم داد منم از اولش براش گفتم که زندانیم کردن آن شب که باپای برهنه بیرونم کردن...صدای گریه خانمش تو آشپزخانه میومد... با گریه گفت میخوام برم اتاق خوابم منم رومو کردم به یک طرف تا رفت و به شوهرش گفت بی زحمت یه چاقو بهم بده....بعد از حرفهام گفتم برادر من میرم دیر وقته شما هم خسته هستید گفت بخدا نمیزارم بری امشب اینجا هستی خیلی اصرار کرد در هال رو با کلید قفل کرد گفت حالا اگر میتونی برو نمیزارم بری بخدا...بعد گفت بلند شو برو حمام خجالت کشیدم گفتم که برادر بو میدم گفت نه بخدا فقط دوست دارم بری به زور رفتم تو حمام وقتی آمدم بیرون لباسم نبود..!☺️گفت لباس منو بپوش می شورم تا صبح خشک میشن جام رو تو هال کنار بخاری انداخت خودشم پایین تر شب از خجالت خوابم نمیبرد....
باخودم فکر میکردم خدا اینا بشر نیستن بلکه فرشته هستن ولی میگفتم نه بابا غذا خوردن میخندیدن گریه میگردن...تا صبح وقت نماز که بیدار شدم گفتم بیزحمت لباسهام رو برام بیارید وقتی آوردن بخدا اتو کرده بود اون خواهر خدا این موقه شب....؟!
رفتم تو آشپزخانه که لباسهایم را بپوشم خدایا جیب من که چیزی توش نبود این چیه؟ وقتی نگاه کردم پول بود؛ گفتم این پول چیه من که پول نداشتم...!!!
پول ها مچاله شده بود انگار که تو قلک بوده پس خدایا شب اون خواهر چاقو رو برای این بود که قلکش رو باز کند...
📃روی اُپن کاغذ و خودکار بود نوشتم ازشون تشکر کردم حلالیت طلبیدم پول زیر بالش گذاشتم رفتیم مسجد برای نماز ، بعد از نماز گفت برادر 2 رکعت نماز میخونم بعد میریم رفت تو نماز بلند شدم دم گوشش گفتم برادر حلالم کن زحمتتون داد از خواهرم حلالیت برام بگیر نمیخوام سربارتون بشم بخدا احساس کردم میخواد نماز قطع کنه که ازش دور شدم رفتم....
وقتی کاکم اینارو میگفت گریه میکردم گفت فدات بشم چرا گریه میکنی؟ گفتم چیزی نیست....
ازش پرسیدم کاکه آن شب که از خونه رفتی بیرون کجا رفتی لبخند تلخی زد گفت رفتم یا بیرونم کردن....
#ادامهداردانشاءالله
@admmmj123
👩❤️👨♡حُب حلال♡ 👩❤️👨
❤️ #نسیم_هدایت 💌 #قسمت_هشتم ✍🏼قرار شد برای فردا #طلا ها رو بخریم، وقتی اومدن یه ماشین زیر پاش بود یه #پیکان سفید رنگ خیلی هم تمیز😍 سوار شدیم و داشت #رانندگی میکرد که من سرم رو پایین انداخته بودم عادت داشتم وقتی سوار ماشین میشم سرم رو به زیر ببرم و…
❤️ #نسیم_هدایت
💌 #قسمت_نهم
✍🏼با دوستام خداحافظی کردم و رفتم سوار شدم و رفتیم خونه توی مسیر انقدر یواش #رانندگی میکرد که همه بوق میزدن برامون وایشون هم هی حرف میزد و منم کلمه ای نمیگفتم هی با #حسرت به ماشینهایی که #تند میرن نگاه میکردم....
یه دفعه گفتم میشه یکم تند رانندگی کنید ، #سکوت کرد و چیزی نگفت فکر کنم #خوشحال شد...یه دفعه گاز داد و انقدر با #سرعت رانندگی میکرد منم که #عاشق هیجان بودم هی میگفتم تندتر برو تندتر برو 5 دقیقه نشد به خونه رسیدم آخی چه کیفی داشت به این میگن رانندگی.....
☺️گفت منم خیلی از سرعت خوشم میاد گفتم نکنه شما بترسید گفت نه نمیترسم و خدا حافظی کردم....
😳گفت چرا خداحافظی میکنی نگاش کردم با تعجب (ولی این چشم عسلی خیلی خوشکل بود نمیتونستم چشم بر دارم ازش)
😐گفت واسه نهار دعوتم خونه شما ، گفتم کی دعوتتون کرده ؟ گفت خوشحال شدی یه دفعه زد زیر خنده و گفت بابات....
😶چیزی نگفتم روم نشد بگم ولی خیلی جواب داشتم براش... چون ما هیچ وقت مخطلط نمینشستیم و همیشه سفره هامون جدا بود سفره جدا انداختم مادرم گفت واسه کی سفره میندازی....
گفتم واسه خودمون منو شما و خواهرم
گفت مگه #محرم نیستی خوب این چه کاریه منم برو سر سفره اونها من پیش خواهرت میشینم که تنها نباشه چون به خواهرت محرم نیست....
تا ما سفره رو انداختیم آقا مصطفی هم رسید و دستاش رو شست و اومد داخل نمیدونم در این بین کجا رفته بود
😍روی اپن آشپزخونه یه چیزی گذاشت بعد نشست گفت وقتی از کنارم رد شد جوری گفت که فقط من بشنوم گفت مال توئه....
🤔تو دلم گفتم چی مال منه منم که کنجکاو رفتم ببینم....
🌹یه شاخه #گل رز قرمز خریده بود برام با #شیرینی گردوئی هر دو تاش رو دوست داشتم....
کلی کیف کردم ، نزاشتم هیچ کدوم دست به شیرینی بزنن اول خودم خوردم خواهرم دهنش آب افتاده بود هی با خشم نگام میکرد اما مال من بود خوب
یه دفعه آقا مصطفی گفت به بقیه هم بده 😭نزاشتن یکم کیف کنیم شکمی از عزا در بیاریم چون روم نبود چیزی بگم دادم به دیگران هم تعارف کردم....
☺️ولی گله انقد خوش بو بود که تمام اتاق رو پر کرده بود داداشم گفت این بوی چیه ای داد حالا چی بگم دزدکی زیر لباسم قایمش کردم و بردم اتاق خودم یه نفس تمام #گل رو بو کردم و گذاشتم توی دفترم تو دلم گفتم هنوز یه روز کامل از #عقد ما نمیگذره اینجوری بد عادت میشم ولی منکه از خدامه😍چه #مرد خوبی....
رفتم سر سفره #صبر کردم ایشون بشینن بعد من چون میدونستم میاد کنار دستم آبروم پیش پدرم میره وقتی نشست بعد منم نشستم اون اونور من اینور سفره نگاهم کرد فکر کنم منتظر بود برم کنار دستش...
چه جسارتا ؛ ولی #احساس میکردم سالهای سال میشناسمش...مادرم گفت مصطفی جان چرا کنار هم ننشستید؟ هر چی ازش فرار کنی سرت میاد....
😒چه ذوقی هم کرد گفت باشه اومد کنارم من توی این مدت آشنایی و عقد با ایشون کلا شده بودم #مایع هی از #خجالت آب میشدم....با هر بدبختی غدا خوردم وقتی داشتم کار میکردم خیلی معذب بودم چون خواهرم باهاش #نامحرم بود نتونست بیاد سفره رو جمع کنه باید من جمع میکردم آخ این کیه هی نگام میکنه سرم رو بلند کردم دیدم داره نگام میکنه اونم چهار چشمی....👀👀
😱ولی یکی دیگه هم نگاهم میکرد وقتی سرم رو اینور اونور کردم دیدم پدرم داره به هردومون نگاه میکنه...
😰ای وای چیکار کنم همینچوری سفره رو جمع کردم و رفتم اون اتاق خواهرم هنوز ظرفها رو نشسته بود داشت دزدکی مارو نگاه میکرد....
😒یه دونه زدم تو سرش گفتم کم #فضولی کن برو کارتو بکن ..به بهونه درس خوندن رفتم تون اتاق خدا رو شکر کسی صدام نزد تا ساعت 3 که یکی در زد و گفت دیره....
😳 در رو باز کردم و یه نگاه #مهربونی کرد و گفت نمیرسیم به کلاس ، ولی من گفتم کلاس ساعت 4 شروع میشه اینبار اون #خجالت کشید یه نگاه ریزی بهش کردم ، اه چی شد چرا خجالت میکشی
مادرم فهمید گفت آره یکم زود برو تا حاضر باشی منم خودمو آماده کردم و رفتم...
🤔احساس کردم یه نقشه داره همین اول روزی این چقدر خجالتی ماشاءالله
با سرعت رانندگی میکرد رفتیم کوه بالای یه کوه بلند پیاده شد و از جعبه یه توپ در آورد و پیاده شو بپر پایین....
😳گفتم اینکارا چیه شما که یه #مرد بزرگ هستید گفت مگه نیاز به تفریح ندارم احساس میکردم خیلی #شیطونی ولی....
😡گفتم ولی چی....؟
شما حریف من نمیشید هیچ وقت
گفت اره بابا
🏐توپو ازش قاپیدم و انقد دویدم و دور شدم نتونست منو بگیره گفت باشه بابا بیا والیبال کنیم ... یکم والیبال کردیم ولی بازم من بردم...
☺️آخی چه #حس خوبی بود که من هی میبردم یه لحظه چشمم خورد به ساعت روی دستش ساعت 4 بود وای دیر شد....الآن چیکار کنم بدو بدو دیر شد ، عجله عجله رفتیم و....
✍🏼 #ادامه_دارد... ان شاءالله 😍
@admmmj123
💌 #قسمت_نهم
✍🏼با دوستام خداحافظی کردم و رفتم سوار شدم و رفتیم خونه توی مسیر انقدر یواش #رانندگی میکرد که همه بوق میزدن برامون وایشون هم هی حرف میزد و منم کلمه ای نمیگفتم هی با #حسرت به ماشینهایی که #تند میرن نگاه میکردم....
یه دفعه گفتم میشه یکم تند رانندگی کنید ، #سکوت کرد و چیزی نگفت فکر کنم #خوشحال شد...یه دفعه گاز داد و انقدر با #سرعت رانندگی میکرد منم که #عاشق هیجان بودم هی میگفتم تندتر برو تندتر برو 5 دقیقه نشد به خونه رسیدم آخی چه کیفی داشت به این میگن رانندگی.....
☺️گفت منم خیلی از سرعت خوشم میاد گفتم نکنه شما بترسید گفت نه نمیترسم و خدا حافظی کردم....
😳گفت چرا خداحافظی میکنی نگاش کردم با تعجب (ولی این چشم عسلی خیلی خوشکل بود نمیتونستم چشم بر دارم ازش)
😐گفت واسه نهار دعوتم خونه شما ، گفتم کی دعوتتون کرده ؟ گفت خوشحال شدی یه دفعه زد زیر خنده و گفت بابات....
😶چیزی نگفتم روم نشد بگم ولی خیلی جواب داشتم براش... چون ما هیچ وقت مخطلط نمینشستیم و همیشه سفره هامون جدا بود سفره جدا انداختم مادرم گفت واسه کی سفره میندازی....
گفتم واسه خودمون منو شما و خواهرم
گفت مگه #محرم نیستی خوب این چه کاریه منم برو سر سفره اونها من پیش خواهرت میشینم که تنها نباشه چون به خواهرت محرم نیست....
تا ما سفره رو انداختیم آقا مصطفی هم رسید و دستاش رو شست و اومد داخل نمیدونم در این بین کجا رفته بود
😍روی اپن آشپزخونه یه چیزی گذاشت بعد نشست گفت وقتی از کنارم رد شد جوری گفت که فقط من بشنوم گفت مال توئه....
🤔تو دلم گفتم چی مال منه منم که کنجکاو رفتم ببینم....
🌹یه شاخه #گل رز قرمز خریده بود برام با #شیرینی گردوئی هر دو تاش رو دوست داشتم....
کلی کیف کردم ، نزاشتم هیچ کدوم دست به شیرینی بزنن اول خودم خوردم خواهرم دهنش آب افتاده بود هی با خشم نگام میکرد اما مال من بود خوب
یه دفعه آقا مصطفی گفت به بقیه هم بده 😭نزاشتن یکم کیف کنیم شکمی از عزا در بیاریم چون روم نبود چیزی بگم دادم به دیگران هم تعارف کردم....
☺️ولی گله انقد خوش بو بود که تمام اتاق رو پر کرده بود داداشم گفت این بوی چیه ای داد حالا چی بگم دزدکی زیر لباسم قایمش کردم و بردم اتاق خودم یه نفس تمام #گل رو بو کردم و گذاشتم توی دفترم تو دلم گفتم هنوز یه روز کامل از #عقد ما نمیگذره اینجوری بد عادت میشم ولی منکه از خدامه😍چه #مرد خوبی....
رفتم سر سفره #صبر کردم ایشون بشینن بعد من چون میدونستم میاد کنار دستم آبروم پیش پدرم میره وقتی نشست بعد منم نشستم اون اونور من اینور سفره نگاهم کرد فکر کنم منتظر بود برم کنار دستش...
چه جسارتا ؛ ولی #احساس میکردم سالهای سال میشناسمش...مادرم گفت مصطفی جان چرا کنار هم ننشستید؟ هر چی ازش فرار کنی سرت میاد....
😒چه ذوقی هم کرد گفت باشه اومد کنارم من توی این مدت آشنایی و عقد با ایشون کلا شده بودم #مایع هی از #خجالت آب میشدم....با هر بدبختی غدا خوردم وقتی داشتم کار میکردم خیلی معذب بودم چون خواهرم باهاش #نامحرم بود نتونست بیاد سفره رو جمع کنه باید من جمع میکردم آخ این کیه هی نگام میکنه سرم رو بلند کردم دیدم داره نگام میکنه اونم چهار چشمی....👀👀
😱ولی یکی دیگه هم نگاهم میکرد وقتی سرم رو اینور اونور کردم دیدم پدرم داره به هردومون نگاه میکنه...
😰ای وای چیکار کنم همینچوری سفره رو جمع کردم و رفتم اون اتاق خواهرم هنوز ظرفها رو نشسته بود داشت دزدکی مارو نگاه میکرد....
😒یه دونه زدم تو سرش گفتم کم #فضولی کن برو کارتو بکن ..به بهونه درس خوندن رفتم تون اتاق خدا رو شکر کسی صدام نزد تا ساعت 3 که یکی در زد و گفت دیره....
😳 در رو باز کردم و یه نگاه #مهربونی کرد و گفت نمیرسیم به کلاس ، ولی من گفتم کلاس ساعت 4 شروع میشه اینبار اون #خجالت کشید یه نگاه ریزی بهش کردم ، اه چی شد چرا خجالت میکشی
مادرم فهمید گفت آره یکم زود برو تا حاضر باشی منم خودمو آماده کردم و رفتم...
🤔احساس کردم یه نقشه داره همین اول روزی این چقدر خجالتی ماشاءالله
با سرعت رانندگی میکرد رفتیم کوه بالای یه کوه بلند پیاده شد و از جعبه یه توپ در آورد و پیاده شو بپر پایین....
😳گفتم اینکارا چیه شما که یه #مرد بزرگ هستید گفت مگه نیاز به تفریح ندارم احساس میکردم خیلی #شیطونی ولی....
😡گفتم ولی چی....؟
شما حریف من نمیشید هیچ وقت
گفت اره بابا
🏐توپو ازش قاپیدم و انقد دویدم و دور شدم نتونست منو بگیره گفت باشه بابا بیا والیبال کنیم ... یکم والیبال کردیم ولی بازم من بردم...
☺️آخی چه #حس خوبی بود که من هی میبردم یه لحظه چشمم خورد به ساعت روی دستش ساعت 4 بود وای دیر شد....الآن چیکار کنم بدو بدو دیر شد ، عجله عجله رفتیم و....
✍🏼 #ادامه_دارد... ان شاءالله 😍
@admmmj123
👩❤️👨♡حُب حلال♡ 👩❤️👨
❤️ #نسیم_هدایت 💌 #قسمت_پانزدهم ✍🏼یکدفعه گفتن #مهمان داریم اونهم مهمونهایی که من باید تو خونه بودم #خانواده آقا مصطفی بودن زنداداشش بود با خواهرشون اومده بودن خونه ما ای خدا من #عادت نکردم کلاسم رو تعطیل کنم خوب چیکار کنم که برم هر کاری کردم نشد و…
❤️ #نسیم_هدایت
💌 #قسمت_شانزدهم
😔یک کلمه هم #درس نخوندم نمیتونستم درس بخونم با این وضع سخت... مادرم زود به زود ازم میپرسید باهم #دعوا کردید؟ منم میگفتم نه میگفت این چه نوع دعوایی هست که دو #نامزد رو 2 روزه جدا کرده زشته آدم دو روز که با هم قهرید...
اون که نمیدونست چی شده مادرم هی داشت نصیحت میکرد که زنگ در رو زدن #احساس کردم آقا مصطفی ست یه دفعه همینکه دیدمش #ناراحت شدم و رفتم اون اتاق با #گریه گردم جوری که به #هق_هق افتادم اومد دنبالم و گریه ام رو دید
واقعا سخت بود این #امتحان_الهی گفت بسه بخدا نمیتونم گریه ات رو ببینم دست گذاشت زیر چونه ام تا قطره اشکهام بره توی دستاش گفت که نمیزاره این مروارید ها بریزه زمین حیفه منکه همش گریه میکردم و سرمو انداخته بودم یکدفعه متوجه شدم که اون هم داره گریه میکنه با #تعجب نگاش کردم گفتم چرا گریه میکنی دیگه اشک خودم تموم شده بود اونم جواب داد که به خاطر گریه تو است ...
تو گریه نکنی منم گریه نمیکنم نمیخواستم ناراحتیش رو ببینم به همین خاطر دیگه گریه نکردم اما درونم #آشوب بود یکم بیسکویت با هم خوردیم و کمی نشستیم که زنگ در رو زدن دلم ریخت گفت که اومدن دنبالم بلند شد...
گفت دوست ندارم #خداحافظی کنم رفت و پشت سرش رو هم #نگاه نکرد انقدر گریه کردم که صدام رفت پیش مادرم هق هق کنان گریه میکردم مگر #اشک امانم میداد مادرم اومد تو اتاق و ناراحت شد اونم بدون اینکه بفهمه که چرا من ناراحتم نشست کنارم و گریه کرد خواهرم هم همینطور همه با هم گریه میکردیم...
😔یک ساعتی گذشت و همه آروم شدیم بعداز ظهرش نرفتم مدرسه اصلا حوصله نداششتم رفتم #وضو گرفتم و #نماز خوندم همینکه الله اکبر رو گفتم گریه کردم تمام درد دلهام رو پیش #الله بردم تمام حرفهای نگفتم تمام چیزهایی که فقط توی دلم بود وقتی رفتم #سجده توی دلم گفتم یا الله با تمام دلتنگیهام پیشت اومدم خودت راه گشایشی بهم نشون بده خودت کمکم کن الان تنهاترین تنها هستم...
😭حتی نمیتونم به مادرم دردم رو بگم نمازم تموم شد اما با گریه با زاری
با خودم فکر میکردم یعنی واقعا تموم شده بود...؟
😔یعنی دیگه الان باید دیگه نمیبینمش ولی این #سخت_ترین کار دنیاست...؟
نهار هم نخوردم فقط توی فکر بودم که خدایا امتحانت چقدر سخته یا الله بهم #صبر بده من صبرت رو میخوام ، مادرم اومد پیشم گفت بلند شو یه آبی به صورتت بزن و خودت رو تمیز کن مهمون داریم منم گفتم آخه الان چه وقته مهمون اومدنه من حوصله ندارم مامان گفت آقا مصطفی میاد الان زنگ زد یکم خودتو مرتب کن و دیگه وقت آشتی کنونه...
😍منم از خوشحالی پریدم هوا گفت نه به صبحش نه به الانش تو که طاقت #قهر نداری چرا قهر میکنی...؟
گفتم ول کن مامان یه شام خوشمزه درست کن گفت خورشت آلو درست کردم ...منم بدون حرف رفتم خودم رو آماده کردن....
#ادامهداردانشاءالله
@admmmj123
💌 #قسمت_شانزدهم
😔یک کلمه هم #درس نخوندم نمیتونستم درس بخونم با این وضع سخت... مادرم زود به زود ازم میپرسید باهم #دعوا کردید؟ منم میگفتم نه میگفت این چه نوع دعوایی هست که دو #نامزد رو 2 روزه جدا کرده زشته آدم دو روز که با هم قهرید...
اون که نمیدونست چی شده مادرم هی داشت نصیحت میکرد که زنگ در رو زدن #احساس کردم آقا مصطفی ست یه دفعه همینکه دیدمش #ناراحت شدم و رفتم اون اتاق با #گریه گردم جوری که به #هق_هق افتادم اومد دنبالم و گریه ام رو دید
واقعا سخت بود این #امتحان_الهی گفت بسه بخدا نمیتونم گریه ات رو ببینم دست گذاشت زیر چونه ام تا قطره اشکهام بره توی دستاش گفت که نمیزاره این مروارید ها بریزه زمین حیفه منکه همش گریه میکردم و سرمو انداخته بودم یکدفعه متوجه شدم که اون هم داره گریه میکنه با #تعجب نگاش کردم گفتم چرا گریه میکنی دیگه اشک خودم تموم شده بود اونم جواب داد که به خاطر گریه تو است ...
تو گریه نکنی منم گریه نمیکنم نمیخواستم ناراحتیش رو ببینم به همین خاطر دیگه گریه نکردم اما درونم #آشوب بود یکم بیسکویت با هم خوردیم و کمی نشستیم که زنگ در رو زدن دلم ریخت گفت که اومدن دنبالم بلند شد...
گفت دوست ندارم #خداحافظی کنم رفت و پشت سرش رو هم #نگاه نکرد انقدر گریه کردم که صدام رفت پیش مادرم هق هق کنان گریه میکردم مگر #اشک امانم میداد مادرم اومد تو اتاق و ناراحت شد اونم بدون اینکه بفهمه که چرا من ناراحتم نشست کنارم و گریه کرد خواهرم هم همینطور همه با هم گریه میکردیم...
😔یک ساعتی گذشت و همه آروم شدیم بعداز ظهرش نرفتم مدرسه اصلا حوصله نداششتم رفتم #وضو گرفتم و #نماز خوندم همینکه الله اکبر رو گفتم گریه کردم تمام درد دلهام رو پیش #الله بردم تمام حرفهای نگفتم تمام چیزهایی که فقط توی دلم بود وقتی رفتم #سجده توی دلم گفتم یا الله با تمام دلتنگیهام پیشت اومدم خودت راه گشایشی بهم نشون بده خودت کمکم کن الان تنهاترین تنها هستم...
😭حتی نمیتونم به مادرم دردم رو بگم نمازم تموم شد اما با گریه با زاری
با خودم فکر میکردم یعنی واقعا تموم شده بود...؟
😔یعنی دیگه الان باید دیگه نمیبینمش ولی این #سخت_ترین کار دنیاست...؟
نهار هم نخوردم فقط توی فکر بودم که خدایا امتحانت چقدر سخته یا الله بهم #صبر بده من صبرت رو میخوام ، مادرم اومد پیشم گفت بلند شو یه آبی به صورتت بزن و خودت رو تمیز کن مهمون داریم منم گفتم آخه الان چه وقته مهمون اومدنه من حوصله ندارم مامان گفت آقا مصطفی میاد الان زنگ زد یکم خودتو مرتب کن و دیگه وقت آشتی کنونه...
😍منم از خوشحالی پریدم هوا گفت نه به صبحش نه به الانش تو که طاقت #قهر نداری چرا قهر میکنی...؟
گفتم ول کن مامان یه شام خوشمزه درست کن گفت خورشت آلو درست کردم ...منم بدون حرف رفتم خودم رو آماده کردن....
#ادامهداردانشاءالله
@admmmj123
👩❤️👨♡حُب حلال♡ 👩❤️👨
❤️ #نسیم_هدایت 💌 #قسمت_بیست_و_چهارم ✍🏼دیگه کم کم حتی نمیتونستم راه برم برادرم طبق معمول شبها دیر میومد پیش #نامزدش بود به شب که ساعت 1 برگشت دید من جلوی پنجره هستم و #گریه میکنم بدون اینکه حتی سلام کنه گریه کرد فکر کرد که من متوجه نشدم اما من صدای…
❤️ #نسیم_هدایت
💌 #قسمت_بیست_و_پنجم
✍🏼زندگی به روال گذشته برگشت وسایل ها رو برای به #دنیا اومدن کوچولومون آماده کردیم و کم کم داشت وقتش نزدیک میشد...
مصطفی هم یه کار جدید پیدا کرد
یه شب حالم خیلی بد شد نتونستم #شام بخورم مصطفی گفت بریم #دکتر اما من میگفتم هنوز زوده... تا فردا صبحش اصلا نخوابیدم و درد داشتم فرداش هم نتونستم صبحانه بخورم مصطفی کم کم #نگران میشد و میگفت بریم دکتر اما نظر من برخلافش بود چون معمولا وقتی که #درد داشتم حالا از هر نظر خیلی صبور بودم و آه نمیگفتم فقط رنگم سفید میشد به مادرم زنگ زد مادرم اومد گفت مصطفی جان وسایل هاش رو جمع کن بریم خونه ما اونجا هم تو خیالت راحته و هم ما....
تا بعد از ظهر هم #صبر کردم بازم #نهار نتونستم بخورم مادرم گفت دیگه حتما باید بریم #بیمارستان پرستارا زودی بستریم کردن توی بیمارستان گفتن باید یه چیزی حتما بخوره منم چون #شیر دوست داشتم فقط یه لیوان شیر خوردم و رفتم تو همه پرستارها ناشکری میکردن الا من...
#خانم دکتر گفت که بیا اینو ببینید که نصف شما سن داره اندازه همه تون #صبوره و #ذکر میخونه فقط سبحان الله میگفتم و لا اله الا الله...
⏱ساعت 7.30دقیقه ی عصر شنبه دختر کوچولوی من به دنیا اومد یه دخمل خیلی خوشمل...
همون جا پیشونی قشنگش رو #بوسیدم من 16 سال و خورده ای بود که مادر شدم ، مصطفی خیلی نگرانم بود میخواست منو ببینه اما نمیزاشتن
تا فردا صبح نزاشتن و تا فردا خوابش نبرده بود بیچاره...
فقط به فکر من و بچه بود فردا که شد و اومد اصلا دخترم رو بغل نکرد فقط روی تخت بوسش میکرد من که خیلی ازش #ناراحت شدم حتی نپرسیدم چرا اینکار رو میکنی ؟
😢ترخیصم کردن و رفتم خونه پدرم چون اونجا بهتر بود هم مادرم ازم #مراقبت میکرد و هم خونه اونها برای اومدن #مهمون بهتر بود چون خونه ما خیلی کوچیک بود....
😳من اومدم خونه همه دورم ریختن داداشم که تازه یه دوربین جدید خریده بود انقدر از #دخترم عکس گرفتن فلش دوربین هی میزد توی چشم دخمل کوچولوم اونم #گریه میکرد...
😒داداشام و خواهرم انگار بچه ندیده بودن وقتی گریه میکرد #ذوق میکردن و میگفتن وای بخدا داره گریه میکنه منم که از حرفشون همش تعجب میکردم و به #مصطفی نگاه میکردم...
🙁هر تکونی که میخورد ازش عکس میگرفتن... ولی مصطفی بغلش نمیکرد گریه ام گرفت گفتم چرا اصلا بغلش نمیکنی؟
گفت بخدا انقد کوچیک و ضعیفه میترسم یه بلایی سرش بیارم فقط به همین خاطر ، حالا ناراحت نشو بده بغلم تا بگیرمش وقتی دادم دستش مثل مترسک اصلا تکون نمیخورد جرات نداشت میگفت خیلی ضعیفه نمیخوام چیزیش بشه ولی نگاهش خیلی #بامحبت بود...
خیلی دوستش داشت این کاملا از چشماش مشخص بود ، مصطفی خیلی از اسم #محدثه خوشش میومد تصمیم بر این شد که اسمش رو محدثه بزاریم... محدثه کوچولوی من
#نی_نی من هم داشت کم کم #بزرگ میشد خانوادم خیلی خیلی دوسش داشتن چون اولین #نوه شون بود
برادرم هم #عروسی کرد و الحمدلله #زندگی آرومی سپری میکردیم
🍼محدثه 8 ماهه شد و کم کم داشت چهار دست و پا راه میرفت... یه روزی داشتم خونه رو تمیز میکردم که جاریم خیلی #مضطرب اومد پیشم و گفت داری چیکار میکنی؟ گفتم خونه تکونی میکنم و قراره شب با مصطفی بریم مهمونی...
😥همش این دست و اون دست میکرد گفتم چته چرا انقدر نگرانی؟ گفت هیچی فقط خودم یکم ناراحتم گفتم چرا مگه چی شده ؟
با همسرت #دعوات شده ؟ گفت نه
گفتم خوب بگو گفت #خونسردی خودتو حفظ کن خوب ولی آقا مصطفی رو #گرفتن ...
✍🏼 #ادامه_دارد... ان شاءالله😍
@admmmj123
💌 #قسمت_بیست_و_پنجم
✍🏼زندگی به روال گذشته برگشت وسایل ها رو برای به #دنیا اومدن کوچولومون آماده کردیم و کم کم داشت وقتش نزدیک میشد...
مصطفی هم یه کار جدید پیدا کرد
یه شب حالم خیلی بد شد نتونستم #شام بخورم مصطفی گفت بریم #دکتر اما من میگفتم هنوز زوده... تا فردا صبحش اصلا نخوابیدم و درد داشتم فرداش هم نتونستم صبحانه بخورم مصطفی کم کم #نگران میشد و میگفت بریم دکتر اما نظر من برخلافش بود چون معمولا وقتی که #درد داشتم حالا از هر نظر خیلی صبور بودم و آه نمیگفتم فقط رنگم سفید میشد به مادرم زنگ زد مادرم اومد گفت مصطفی جان وسایل هاش رو جمع کن بریم خونه ما اونجا هم تو خیالت راحته و هم ما....
تا بعد از ظهر هم #صبر کردم بازم #نهار نتونستم بخورم مادرم گفت دیگه حتما باید بریم #بیمارستان پرستارا زودی بستریم کردن توی بیمارستان گفتن باید یه چیزی حتما بخوره منم چون #شیر دوست داشتم فقط یه لیوان شیر خوردم و رفتم تو همه پرستارها ناشکری میکردن الا من...
#خانم دکتر گفت که بیا اینو ببینید که نصف شما سن داره اندازه همه تون #صبوره و #ذکر میخونه فقط سبحان الله میگفتم و لا اله الا الله...
⏱ساعت 7.30دقیقه ی عصر شنبه دختر کوچولوی من به دنیا اومد یه دخمل خیلی خوشمل...
همون جا پیشونی قشنگش رو #بوسیدم من 16 سال و خورده ای بود که مادر شدم ، مصطفی خیلی نگرانم بود میخواست منو ببینه اما نمیزاشتن
تا فردا صبح نزاشتن و تا فردا خوابش نبرده بود بیچاره...
فقط به فکر من و بچه بود فردا که شد و اومد اصلا دخترم رو بغل نکرد فقط روی تخت بوسش میکرد من که خیلی ازش #ناراحت شدم حتی نپرسیدم چرا اینکار رو میکنی ؟
😢ترخیصم کردن و رفتم خونه پدرم چون اونجا بهتر بود هم مادرم ازم #مراقبت میکرد و هم خونه اونها برای اومدن #مهمون بهتر بود چون خونه ما خیلی کوچیک بود....
😳من اومدم خونه همه دورم ریختن داداشم که تازه یه دوربین جدید خریده بود انقدر از #دخترم عکس گرفتن فلش دوربین هی میزد توی چشم دخمل کوچولوم اونم #گریه میکرد...
😒داداشام و خواهرم انگار بچه ندیده بودن وقتی گریه میکرد #ذوق میکردن و میگفتن وای بخدا داره گریه میکنه منم که از حرفشون همش تعجب میکردم و به #مصطفی نگاه میکردم...
🙁هر تکونی که میخورد ازش عکس میگرفتن... ولی مصطفی بغلش نمیکرد گریه ام گرفت گفتم چرا اصلا بغلش نمیکنی؟
گفت بخدا انقد کوچیک و ضعیفه میترسم یه بلایی سرش بیارم فقط به همین خاطر ، حالا ناراحت نشو بده بغلم تا بگیرمش وقتی دادم دستش مثل مترسک اصلا تکون نمیخورد جرات نداشت میگفت خیلی ضعیفه نمیخوام چیزیش بشه ولی نگاهش خیلی #بامحبت بود...
خیلی دوستش داشت این کاملا از چشماش مشخص بود ، مصطفی خیلی از اسم #محدثه خوشش میومد تصمیم بر این شد که اسمش رو محدثه بزاریم... محدثه کوچولوی من
#نی_نی من هم داشت کم کم #بزرگ میشد خانوادم خیلی خیلی دوسش داشتن چون اولین #نوه شون بود
برادرم هم #عروسی کرد و الحمدلله #زندگی آرومی سپری میکردیم
🍼محدثه 8 ماهه شد و کم کم داشت چهار دست و پا راه میرفت... یه روزی داشتم خونه رو تمیز میکردم که جاریم خیلی #مضطرب اومد پیشم و گفت داری چیکار میکنی؟ گفتم خونه تکونی میکنم و قراره شب با مصطفی بریم مهمونی...
😥همش این دست و اون دست میکرد گفتم چته چرا انقدر نگرانی؟ گفت هیچی فقط خودم یکم ناراحتم گفتم چرا مگه چی شده ؟
با همسرت #دعوات شده ؟ گفت نه
گفتم خوب بگو گفت #خونسردی خودتو حفظ کن خوب ولی آقا مصطفی رو #گرفتن ...
✍🏼 #ادامه_دارد... ان شاءالله😍
@admmmj123
.
🌸🍃هیچگاه خودت و زندگیت را با کسی مقایسه نکن!
""مـقایسه فـلاکت مـیآورد""
ثـروتمند واقعی کسی هست که
بدون مـقایسه زندگی میکند و از
آنچه هست و آنچه دارد خـشنود است.
راز هایت را به دو نفر بگو ...
#خودت و خدایت
در تنگنا به دو چیز تکیه کن...
#صبر و دعا
در دنیا مراقب دو چیز باش...
#پدر و مادر
از دو چیز نترس که به دست خداست...
#روزی و مرگ
و به یک چیز هیچ وقت خیانت نکن..
#رفاقت
تا وقتی نگاه خدا به سوی توست از روی گرداندن دیگران غمگین مباش...
#تفاهم_یعنی :
.
ت : توان تحمل تفاوت ها
ف : فهمیدن همدیگه
ا : ازادی در بیان عقیده
ه : همه جوره قبول داشتن طرف مقابل
م : محبت دو طرفه
♡کانال حب حلال♡ 💍❤️
@admmmj123
🌸🍃هیچگاه خودت و زندگیت را با کسی مقایسه نکن!
""مـقایسه فـلاکت مـیآورد""
ثـروتمند واقعی کسی هست که
بدون مـقایسه زندگی میکند و از
آنچه هست و آنچه دارد خـشنود است.
راز هایت را به دو نفر بگو ...
#خودت و خدایت
در تنگنا به دو چیز تکیه کن...
#صبر و دعا
در دنیا مراقب دو چیز باش...
#پدر و مادر
از دو چیز نترس که به دست خداست...
#روزی و مرگ
و به یک چیز هیچ وقت خیانت نکن..
#رفاقت
تا وقتی نگاه خدا به سوی توست از روی گرداندن دیگران غمگین مباش...
#تفاهم_یعنی :
.
ت : توان تحمل تفاوت ها
ف : فهمیدن همدیگه
ا : ازادی در بیان عقیده
ه : همه جوره قبول داشتن طرف مقابل
م : محبت دو طرفه
♡کانال حب حلال♡ 💍❤️
@admmmj123
👩❤️👨♡حُب حلال♡ 👩❤️👨
#همسفر_دردها♥️... #قسمت_دوم🍀 یه روز مشغول بازی پینگ، پُنگ با برادرم سعدی بودم که کم کم احساس میکردم توپ رو دو تا میبینم و جهت حرکتش برام قابل تشخیص نیست.... حس کردم کم کم داره حالم بد میشه، همینطور هم شد و تا چند ساعت تو بیهوش کامل بودم. سبحان الله،…
#همسفر_دردها♥️...
#قسمت_سوم🍀
19 سالم شد و روز به روز حالم بدتر شد و #زمینگیر شدم نمیتوانستم تکون بخورم انقدر #دردم زیاد شده بود که با گریه کردن میرفتم تا حیاط #وضو بگیرم ؛ منی که در طول اون 8 سال مریضی یک مسکن هم نخورده بودم دیگه از شدت درد گریه میکردم بلاخره با #آمبولانس منو بردن تهران اونجا یک پروفسور گفت این دختر تا یک ماه زندهست و ما اندازه یک ماه بهش #مرفین میدیم تا کمتر درد بکشه..
پدرم اونجا دلش گرفت گفت من نمیتونم این بچهمم از دست بدم
یک دکتر اومد که او هم از بهترین جراحهای ایرانه گفت دخترتون رو بزارید بیمارستان بستری بشه من تا یک ماه کل آزمایشات رو میگیرم و بعد ببینم روش جدیدی هست برای درمانش یا نه
بستریم کردن اون بخش فقط مخصوص بیماران #سرطانی بود من از همه کم سن و سالتر و از همه هم بیماریم خطرناکتر بود و حالم خیلی بد بود #تومور بیش از حد بزرگ شده بود اما ذکر میکردم به زور میتونستم با عصا راه برم میرفتم تو اتاقها به بیمارا سر میزدم بهشون روحیه میدادم میگفتم
#صبور باشید...
چرا که اجرتان نزد الله است و خوشحال باشید چرا که الله به بندگانی که اعتماد دارد #بلا و #مصیبت میدهد الله متعال شما رو #با_ظرفیت های بالا و #قلبی بزرگ خلق کرده و یقینا به کسی بیشتر از وسعتش درد و سختی نمیده... از #نماز و #صبر کمک بگیرید و #دردهاتون رو به الله بگید اون درددلهاتون رو گوش میده آگاهه بیناست به احوالتون...
خلاصه پیش همه میرفتم و حرف میزدم همه رو دقایقی خوشحال میکردم اونجا که من رفتم اکثرا اهل تشیع بودند میآمدند و میگفتند زهرا #شفات بده امام حسین شفات بده و... میگفتم من فقط #شفا را از الله میطلبم...
چرا که امام حسین و بانو فاطمه و سیدنا علی رضیاللهعنهم اجمعین از الله شفا و سلامتی و یاری و کمک و نصرت میطلبیدن ؛ اکثرا متقاعدشون میکردم شکر الله همه دوستم داشتند؛ موقع ملاقاتی در شهر غریب با پدر و مادرم بودم ولی از همه بیشتر ملاقاتی داشتم و پیش من میاومدن براشون حرف میزدم پرستارا و بیمارا کلی بهتر میشدن...
یک خانمی 35 ساله توی بخش ما بیمار بود سرطان سینه داشت در مورد من از هم تختیاش شنیده بود اومد اتاق ما کنار تختم ایستاد گفت حیف تو نیست مریضی با این زیبایی و سن و سال؛ شنیدم از تو با روحیه تر تو این بیمارستان نیست...گفت من پزشکم نگران نباش من بهترین دکترها رو میشناسم و تمام تلاشم رو میکنم تو خوب بشی گفت حالا بگو چرا انقد روحیه داری؟
گفتم الله تعالی میفرماید:
أَحَسِبَ النَّاسُ أَن يُتْرَكُوا أَن يَقُولُوا آمَنَّا وَهُمْ لَا يُفْتَنُونَ
العنکبوت_2
آیا مردم پنداشتند که چون بگویند: «ایمان آوردیم» (به حال خود) رها میشوند، و آنان آزمایش نمیشوند؟
الله میفرماید در سوره بقره
وَلَنَبْلُوَنَّكُم بِشَيْءٍ مِّنَ الْخَوْفِ وَالْجُوعِ وَنَقْصٍ مِّنَ الْأَمْوَالِ وَالْأَنفُسِ وَالثَّمَرَاتِ ۗ وَبَشِّرِ الصَّابِرِينَ
البقره_155
و قطعاً شما را با چیزی از ترس و گرسنگی و کاهش مالها و جانها و میو ه ها آزمایش میکنیم؛ و مژده بده به صبر کنندگان
الَّذِينَ إِذَا أَصَابَتْهُم مُّصِيبَةٌ قَالُوا إِنَّا لِلَّهِ وَإِنَّا إِلَيْهِ رَاجِعُونَ
البقر_156
آنها که هرگاه مصیبتی به ایشان برسد میگویند: ما از آن خداییم و به سوی او باز میگردیم
أُولَٰئِكَ عَلَيْهِمْ صَلَوَاتٌ مِّن رَّبِّهِمْ وَرَحْمَةٌ ۖ وَأُولَٰئِكَ هُمُ الْمُهْتَدُونَ
البقره_157
اینها هستند که درودها و رحمتی از پروردگارشان بر ایشان است و اینانند هدایت یافتگان
این آیات رو با معنی خوندم برایش...
گفتم رسولاللهﷺ میفرماید: وضعيت مؤمن شگفت انگیز است که تمام حالتها برایش خیر است، اگر شادی به او برسد الله را سپاس میگوید برایش خیر است و اگر به #مصیبتی گرفتار شود #صبر پیشه میکند باز هم برایش خیر است این مزیت را کسی جز مؤمن ندارد...
گفتم از صبر و نماز کمک میگیرم و با الله حرف میزنم و آرامش میگیرم به راستی برای من آرامش و خوشبختی جز عبادت و رضایت الله نیست..
مکثی کرد و گفت حرفات قشنگه من تا الان از هیچ مسلمانی این حرفها رو نشنیدم گفت من #مسیحی هستم و چندین ساله اینجا دکترم؛ بیماران زیادی دیدم و آدمهای مذهبی و مسلمان زیاد دیدم ولی هیچکس مثل تو نبوده.. گفت شماره تو بده تو برای من خیلی مهمی دوست دارم با تو حرف بزنم آرامش میگیرم..
بعد از بیست روز بستری شدن در بیمارستان دکترم آمد گفت متاسفانه بدترین نوع #سرطان_استخوان داری و باید پاتو از انتهای ران قطع کنیم شاید اینطوری هم خوب نشه ولی بازم شاید #امیدی باشه به خوب شدنت
تموم وجودم میلرزید نمیتونستم پام رو قطع کنم چند باری دکترا گفته بودن پاتو قطع کن اما با خودم میگفتم یاالله پامو #قطع نکنن...
#ادامهداردانشاءالله...
@admmmj123
#قسمت_سوم🍀
19 سالم شد و روز به روز حالم بدتر شد و #زمینگیر شدم نمیتوانستم تکون بخورم انقدر #دردم زیاد شده بود که با گریه کردن میرفتم تا حیاط #وضو بگیرم ؛ منی که در طول اون 8 سال مریضی یک مسکن هم نخورده بودم دیگه از شدت درد گریه میکردم بلاخره با #آمبولانس منو بردن تهران اونجا یک پروفسور گفت این دختر تا یک ماه زندهست و ما اندازه یک ماه بهش #مرفین میدیم تا کمتر درد بکشه..
پدرم اونجا دلش گرفت گفت من نمیتونم این بچهمم از دست بدم
یک دکتر اومد که او هم از بهترین جراحهای ایرانه گفت دخترتون رو بزارید بیمارستان بستری بشه من تا یک ماه کل آزمایشات رو میگیرم و بعد ببینم روش جدیدی هست برای درمانش یا نه
بستریم کردن اون بخش فقط مخصوص بیماران #سرطانی بود من از همه کم سن و سالتر و از همه هم بیماریم خطرناکتر بود و حالم خیلی بد بود #تومور بیش از حد بزرگ شده بود اما ذکر میکردم به زور میتونستم با عصا راه برم میرفتم تو اتاقها به بیمارا سر میزدم بهشون روحیه میدادم میگفتم
#صبور باشید...
چرا که اجرتان نزد الله است و خوشحال باشید چرا که الله به بندگانی که اعتماد دارد #بلا و #مصیبت میدهد الله متعال شما رو #با_ظرفیت های بالا و #قلبی بزرگ خلق کرده و یقینا به کسی بیشتر از وسعتش درد و سختی نمیده... از #نماز و #صبر کمک بگیرید و #دردهاتون رو به الله بگید اون درددلهاتون رو گوش میده آگاهه بیناست به احوالتون...
خلاصه پیش همه میرفتم و حرف میزدم همه رو دقایقی خوشحال میکردم اونجا که من رفتم اکثرا اهل تشیع بودند میآمدند و میگفتند زهرا #شفات بده امام حسین شفات بده و... میگفتم من فقط #شفا را از الله میطلبم...
چرا که امام حسین و بانو فاطمه و سیدنا علی رضیاللهعنهم اجمعین از الله شفا و سلامتی و یاری و کمک و نصرت میطلبیدن ؛ اکثرا متقاعدشون میکردم شکر الله همه دوستم داشتند؛ موقع ملاقاتی در شهر غریب با پدر و مادرم بودم ولی از همه بیشتر ملاقاتی داشتم و پیش من میاومدن براشون حرف میزدم پرستارا و بیمارا کلی بهتر میشدن...
یک خانمی 35 ساله توی بخش ما بیمار بود سرطان سینه داشت در مورد من از هم تختیاش شنیده بود اومد اتاق ما کنار تختم ایستاد گفت حیف تو نیست مریضی با این زیبایی و سن و سال؛ شنیدم از تو با روحیه تر تو این بیمارستان نیست...گفت من پزشکم نگران نباش من بهترین دکترها رو میشناسم و تمام تلاشم رو میکنم تو خوب بشی گفت حالا بگو چرا انقد روحیه داری؟
گفتم الله تعالی میفرماید:
أَحَسِبَ النَّاسُ أَن يُتْرَكُوا أَن يَقُولُوا آمَنَّا وَهُمْ لَا يُفْتَنُونَ
العنکبوت_2
آیا مردم پنداشتند که چون بگویند: «ایمان آوردیم» (به حال خود) رها میشوند، و آنان آزمایش نمیشوند؟
الله میفرماید در سوره بقره
وَلَنَبْلُوَنَّكُم بِشَيْءٍ مِّنَ الْخَوْفِ وَالْجُوعِ وَنَقْصٍ مِّنَ الْأَمْوَالِ وَالْأَنفُسِ وَالثَّمَرَاتِ ۗ وَبَشِّرِ الصَّابِرِينَ
البقره_155
و قطعاً شما را با چیزی از ترس و گرسنگی و کاهش مالها و جانها و میو ه ها آزمایش میکنیم؛ و مژده بده به صبر کنندگان
الَّذِينَ إِذَا أَصَابَتْهُم مُّصِيبَةٌ قَالُوا إِنَّا لِلَّهِ وَإِنَّا إِلَيْهِ رَاجِعُونَ
البقر_156
آنها که هرگاه مصیبتی به ایشان برسد میگویند: ما از آن خداییم و به سوی او باز میگردیم
أُولَٰئِكَ عَلَيْهِمْ صَلَوَاتٌ مِّن رَّبِّهِمْ وَرَحْمَةٌ ۖ وَأُولَٰئِكَ هُمُ الْمُهْتَدُونَ
البقره_157
اینها هستند که درودها و رحمتی از پروردگارشان بر ایشان است و اینانند هدایت یافتگان
این آیات رو با معنی خوندم برایش...
گفتم رسولاللهﷺ میفرماید: وضعيت مؤمن شگفت انگیز است که تمام حالتها برایش خیر است، اگر شادی به او برسد الله را سپاس میگوید برایش خیر است و اگر به #مصیبتی گرفتار شود #صبر پیشه میکند باز هم برایش خیر است این مزیت را کسی جز مؤمن ندارد...
گفتم از صبر و نماز کمک میگیرم و با الله حرف میزنم و آرامش میگیرم به راستی برای من آرامش و خوشبختی جز عبادت و رضایت الله نیست..
مکثی کرد و گفت حرفات قشنگه من تا الان از هیچ مسلمانی این حرفها رو نشنیدم گفت من #مسیحی هستم و چندین ساله اینجا دکترم؛ بیماران زیادی دیدم و آدمهای مذهبی و مسلمان زیاد دیدم ولی هیچکس مثل تو نبوده.. گفت شماره تو بده تو برای من خیلی مهمی دوست دارم با تو حرف بزنم آرامش میگیرم..
بعد از بیست روز بستری شدن در بیمارستان دکترم آمد گفت متاسفانه بدترین نوع #سرطان_استخوان داری و باید پاتو از انتهای ران قطع کنیم شاید اینطوری هم خوب نشه ولی بازم شاید #امیدی باشه به خوب شدنت
تموم وجودم میلرزید نمیتونستم پام رو قطع کنم چند باری دکترا گفته بودن پاتو قطع کن اما با خودم میگفتم یاالله پامو #قطع نکنن...
#ادامهداردانشاءالله...
@admmmj123
👩❤️👨♡حُب حلال♡ 👩❤️👨
#همسفر_دردها♥️... #قسمت_چهارم🍀 میگفتم اگه پام رو قطع کنند و بعدش به هوش بیام از غصه #دق میکنم و میمیرم... اما الله تعالی به من فهموند هر چه خودش #اراده کند همان هست و حتما در این #تقدیر پروردگارم خیری هست... کم کم به خودم اومدم چرا که ایمان داشتم مرا…
#همسفر_دردها♥️...
#قسمت_پنجم🍀
یک مرد اومد تو اتاق گفت تو همون دختری که پدر و مادرت پیرن و هر روز #اشک میریزن برای تو...
همینو که گفت اشکم در اومد گفتم یا الله به #قلب پدر و مادرم #رحم کن من فکر میکردم به هوش بیام دق میکنم میمیرم و اصلا انتظار نداشتم که زنده بمونم #شهادتین رو گفتم به پام گفتم من از تو #راضی بودم و هستم تو هم از من راضی باش و در روز #قیامت شهادت بده که من با #اسلام تورو #تقدیم الله کردم...
دکترم گفت چرا گریه میکنی؟ این پات رو پرت کن که کمتر #درد بکشی گفتم آقای دکتر هیچوقت اینطور نگین این پا #عزیزترین عضو من هست چون گناهان 9 سالم #پاک کرد... دکتره گفت تو خیلی #عجیبی... بازم مجددا شهادتین گفتم و بیهوش شدم....
به هوش که اومدم دیدم پام نیست فقط میگفتم یاالله ؛ یاالله.. بازم خوابم برد سبحان الله انگار نه انگار پام رو #قطع کردند... برادرام اون شب خودشون رو به #تهران رساندن پرستارا پدرم و مادرم همه گریه میکردن اما من #آرامش عجیبی داشتم به معنای واقعی الان هم تعجب میکنم و مطمئنم #آرامش و #سکینه و #صبر از جانب الله متعال بود...
همیشه روز #تولدم خانواده م برای روحیه ام #کیک تولد میگرفتن و بهم هدیه میدادن میگفتم من به #تولد اعتقاد ندارم و دوست ندارم اما آنها دست بردارم نبودند بلاخره روز تولدم پام رو قطع کردن دقیقا 20 سالگی دیگه #هیچکس دلش نمیاومد بهم بگه تولدت مبارک که یاد اون روز نیفتم البته این هم #فضلی از جانب الله بود که حل شد...
ولی نمیدونم پرستارا و بعضی از بیمارا چطور فهمیده بودن که بعدها کادوی همه رو مادرم بهم داد گفت اونجا قبول نمیکردی...
یک و ماه و چند روز در بیمارستان بودم تهران برای من #دلگیر بود بعد از چهار روز از دکتر #خواهش کردم منو ترخیص کنه نمیتونستم دیگه تو بیمارستان بمونم میگفت خانم تا شهر خودتون مشخص نیست همینطور برسی عملت #فوق_العاده سخت بوده و پات رو از لگن قطع کردن امکان داره باز بشه... گفتم من خوبم ترخیصم کنید؛ ترخیص که شدم رفتم به همه بخش سر زدم بازم #دعوتشون دادم گفتم #صبر پیشه کنید و به الله #توکل کنید و از همه خداحافظی کردم توی راه وقتی میاومدم یاد محمد برادر زادهم افتادم به پدرم گفتم و براش یک ماشین خیلی بزرگ گرفتم و برای مادرش هم #هدیه خریدم وقتی رسیدم برادرام سعدی و عبدالرحمان و عبدالجبار پیشم بودن برام حرف میزدن یهو محمد گفت عمه پات #کجاست؟ اون سه سال داشت ولی خیلی میفهمید خودم سعی کردم با اون #کادو گولش بزنم که به پای نداشتهم توجه نکنه ولی بازم فهمید از سوالش تعجب کردم...
#بغض گلومو گرفت ولی بازم خودمو زدم به #شیر بودن گفتم محمد جان پام مریض بود دادمش به دکتر درستش کنه بعد برام میاره.... باور کرده بود هر کس میومد #عیادتم همین حرفو میزد... خیلیا از #دور و #نزدیک از #علما و #بزرگان به دیدارم آمدند و آن روزها با وجود دردهای زیاد و طاقت فرسا باز هم #خوب بود چون مثل همیشه #محبت_الله رو داشتم دوستان دینیم خیلی کمک کردن و همیشه به دیدارم میآمدند...
بعد از یک ماه با برادرم و پدر و مادرم رفتم جواب #پاتولوژی رو گرفتم ؛ گفتن متاسفانه بیماری هنوز هست و باید بازم #شیمی_درمانی بشی...
#ادامهداردانشاءالله
@admmmj123
#همسفر_دردها♥️...
#قسمت_پنجم🍀
یک مرد اومد تو اتاق گفت تو همون دختری که پدر و مادرت پیرن و هر روز #اشک میریزن برای تو...
همینو که گفت اشکم در اومد گفتم یا الله به #قلب پدر و مادرم #رحم کن من فکر میکردم به هوش بیام دق میکنم میمیرم و اصلا انتظار نداشتم که زنده بمونم #شهادتین رو گفتم به پام گفتم من از تو #راضی بودم و هستم تو هم از من راضی باش و در روز #قیامت شهادت بده که من با #اسلام تورو #تقدیم الله کردم...
دکترم گفت چرا گریه میکنی؟ این پات رو پرت کن که کمتر #درد بکشی گفتم آقای دکتر هیچوقت اینطور نگین این پا #عزیزترین عضو من هست چون گناهان 9 سالم #پاک کرد... دکتره گفت تو خیلی #عجیبی... بازم مجددا شهادتین گفتم و بیهوش شدم....
به هوش که اومدم دیدم پام نیست فقط میگفتم یاالله ؛ یاالله.. بازم خوابم برد سبحان الله انگار نه انگار پام رو #قطع کردند... برادرام اون شب خودشون رو به #تهران رساندن پرستارا پدرم و مادرم همه گریه میکردن اما من #آرامش عجیبی داشتم به معنای واقعی الان هم تعجب میکنم و مطمئنم #آرامش و #سکینه و #صبر از جانب الله متعال بود...
همیشه روز #تولدم خانواده م برای روحیه ام #کیک تولد میگرفتن و بهم هدیه میدادن میگفتم من به #تولد اعتقاد ندارم و دوست ندارم اما آنها دست بردارم نبودند بلاخره روز تولدم پام رو قطع کردن دقیقا 20 سالگی دیگه #هیچکس دلش نمیاومد بهم بگه تولدت مبارک که یاد اون روز نیفتم البته این هم #فضلی از جانب الله بود که حل شد...
ولی نمیدونم پرستارا و بعضی از بیمارا چطور فهمیده بودن که بعدها کادوی همه رو مادرم بهم داد گفت اونجا قبول نمیکردی...
یک و ماه و چند روز در بیمارستان بودم تهران برای من #دلگیر بود بعد از چهار روز از دکتر #خواهش کردم منو ترخیص کنه نمیتونستم دیگه تو بیمارستان بمونم میگفت خانم تا شهر خودتون مشخص نیست همینطور برسی عملت #فوق_العاده سخت بوده و پات رو از لگن قطع کردن امکان داره باز بشه... گفتم من خوبم ترخیصم کنید؛ ترخیص که شدم رفتم به همه بخش سر زدم بازم #دعوتشون دادم گفتم #صبر پیشه کنید و به الله #توکل کنید و از همه خداحافظی کردم توی راه وقتی میاومدم یاد محمد برادر زادهم افتادم به پدرم گفتم و براش یک ماشین خیلی بزرگ گرفتم و برای مادرش هم #هدیه خریدم وقتی رسیدم برادرام سعدی و عبدالرحمان و عبدالجبار پیشم بودن برام حرف میزدن یهو محمد گفت عمه پات #کجاست؟ اون سه سال داشت ولی خیلی میفهمید خودم سعی کردم با اون #کادو گولش بزنم که به پای نداشتهم توجه نکنه ولی بازم فهمید از سوالش تعجب کردم...
#بغض گلومو گرفت ولی بازم خودمو زدم به #شیر بودن گفتم محمد جان پام مریض بود دادمش به دکتر درستش کنه بعد برام میاره.... باور کرده بود هر کس میومد #عیادتم همین حرفو میزد... خیلیا از #دور و #نزدیک از #علما و #بزرگان به دیدارم آمدند و آن روزها با وجود دردهای زیاد و طاقت فرسا باز هم #خوب بود چون مثل همیشه #محبت_الله رو داشتم دوستان دینیم خیلی کمک کردن و همیشه به دیدارم میآمدند...
بعد از یک ماه با برادرم و پدر و مادرم رفتم جواب #پاتولوژی رو گرفتم ؛ گفتن متاسفانه بیماری هنوز هست و باید بازم #شیمی_درمانی بشی...
#ادامهداردانشاءالله
@admmmj123