【رمان و بیو♡】
1.23K subscribers
994 photos
602 videos
14 files
39 links
کانال رمان‌های زیبا و جذاب هراتی🇦🇫
با عکس و کلیپ‌های دیدنی از شخصیت‌های داستان😎
و همچنان بیوگرافی‌های دپ و عاشقانه😍
:
موزیک🎧
شعر📖
تکست📚
چالش🎲
:
برای حمایت ازما لینک کانال را با دوستان‌تان شریک سازید🙏💚

ارتباط با ما👇
@RomanVaBio_bot
Download Telegram
#گربه سیاه
#پارت115
#نویسنده: مرضیه باقری ، ستایش قاسمی
...
نيلا گوشی را سمت مادرش گرفت. انيس خانم نگاهی به گارد گوشی با آن همه قلب قرمز و صورتی درخشان کرد و گفت: تو که از ايته چيزا نمیزدی به گوشی خو. ايی چقدر دخترونیه.
نيلا خنديد و گفت: انتخاب شاهين بودک.
شاهين که صدای انيس خانم و نيلا را شنيده بود لبخند زد و کنار پياده رو پارک کرد.
مادر: الو آقای راستاد.
شاهین :سلام مادر!
با مادر گفتن شاهين، انيس خانم چند لحظه ساکت شد. سپس گفت: سلام. خوب هستين؟
شاهین :بله خوبم. شما بهترين؟
مادر: خدا رو شکر، من هم خوبم. به مرحمت شما.
شاهین :لطف دارين. بفرماييد درخدمتم.
مادر: شما نيلای منو تا دم خونهام مياری، ولی داخل نميای؟ اين چه کاريه؟
شاهین :راستش فکر میکردم اينطور بهتره و اينکه نيلا اينطور راحتتره. شايد بعد از اين مدت دوست داره با شما تنها باشه
مادر: نه اينطور نيست. من دوست دارم شما هم باشين. دلم میخواد دخترم هر جا که هست شوهرش هم باشه. فکر میکنم اين درست نيست نيلا رو جايی بذارين و خودتون برين. حالا که قراره نباشين پس بهتره نيلا رو هم ببرين.
نيلا معترض گفت: مادر.
شاهين دستش را روی فرمان کشيد و گفت: فکر میکنم بعد از اون موضوع و اجبار ازدواج نيلا کسی دلش نخواد منو ببينه.
مادر: حتما برگرد بيا، منتظرت هستيم. باهات حرف دارم.
شاهین :چشم.
مادر: چشم شما بی بلا.
انيس خانم خداحافظی کرد و ارتباط را قطع کرد. گوشی را به نيلا برگرداند و گفت: حاله ميایه.
نيلا ابروهايش را بالا انداخت و منتظر شد. نیلا میخواست به مادرش بگوید که می‌توانند با شاهین افغانی صبحت کنن ولی از حرف اش پشیمون شد و چیزی نگفت . ده دقيقه بعد شاهين آمد. نيلا در را برايش باز کرد و او به درون منزل آمد. با آقا جلال دست داد و با انيس خانم احوالپرسی کرد. انيس خانم قبل از نشستن شاهين گفت: تشريف بيار تو آشپزخونه.
شاهین :چشم.
او کتش را به دست نيلا داد و به دنبال انيس خانم روان شد. پشت ميز نشست. انيس خانم برايش چای در استکان ريخت و مقابلش گذاشت.
شاهین :ممنون.
انیس: خواهش میکنم.
انيس خانم حين آماده کردن ظروف برای شام گفت: آقا شاهين همه میدونيم طی يک اتفاق بد با هم آشنا شديم. ماها دوسال با هم درگير بوديم و توی اين مدت هممون از لحاظ روحی روانی آسيب ديديم. میدونم شما برادرتون رو از دست دادين. اين درد کمی نيست ولی در ازای نيلا پسرم رو بخشيدين. حالا که موضوع به اين شکل خاتمه پيدا کرده، بهتره برای هميشه تموم بشه. حتی اگر از ما متنفری با زنت بيا تو اين خونه. به خاطر بچههايی که قراره در آينده داشته باشين. قهر صورت خوشی نداره. درسته که سينای قاتل، روزی میشه دايی بچههاتون. قاتل عموشون اما...
انيس خانم اندوهگين به مقابلش خيره شد. آهی کشيد که شاهين سر بلند کرد و گفت: اگر به شما گفتم مادر، به اين دليل بود که میخوام مادر همسرم رو به اندازه مادر خودم عزيز و محترم بدونم. سينا کاری کرد که جون برادرم رو گرفت. من با قبول اين ازدواج بخشيدمش. شايد حتی قبل از اين ازدواج. سينا ناخواسته اين کار رو کرد. ممکن بود الان اين موضوع برعکس باشه. شاهرخ به جای سينا زندان بود. اگر امشب نيلا رو آوردم اينجا دليلم اين بود که میخوام همه چيز عادی باشه. تنفر، عقده و دعوا نباشه. نيلا به شما احتياج داره و من نمیتونم جلوش رو بگيرم. شايد سخت باشه ولی سعی دارم با همه چی کنار بيام و باعث بشم همه چی معمولی بشه. تا نيلا احساس کنه توی يک زندگيه عاديه، نه يک زندگی پر از تنفر و کينه. يک زندگی تق و لق يا هر چی.
انیس: نيلا راست میگفت که شما خيلی منطقی هستين.
شاهین :ممنون.
انیس: پس خود شما هم اينجا رو مثل خونه خودتون بدونيد و احساس غريبی نکنيد.
شاهین :چشم. کمک لازم دارين؟
انيس خانم چند بشقاب جلوی دست او گذاشت و گفت: لطفاً اينا رو ببريد توی سالن و بگيد نيلا بياد.
شاهین :چشم.
شاهين ظرفها را برداشت و به هال رفت. ظروف را روی ميز ناهارخوری گذاشت و گفت: نيلا جان مادر صداتون میکنن.
نيلا به آشپزخانه رفت و شاهين مقابل آقا جلال نشست.
انیس: پسر خوبی به نظر مياد.

#ادامه_دارد

@RomanVaBio
#گربه سیاه
#پارت120
#نویسنده: مرضیه باقری ، ستایش قاسمی
...
نیلا: چره ايی کارا میکنی؟ چون مه تو دوست ندارم؟ هنوز يک ماه نه شده که از يک رابطه امدم بيرون. چره درک مه نمیکنی لعنتی؟ همه چی درک میکنی جز اي؟ مه از او آدم متنفر نبودم و به اجبار از او دل کندم، بفهم. طول میکشه از خاطرمه بره. م خودم داغونم تو خود ای کارا خود داغونتر مه نکن... لطفا
شاهين پلک بست و هيچ نگفت. نيلا خود را جلو کشيد و او را به پهلو چرخاند. دست شاهين را راست کرد و سرش را روی بازوی او گذاشت و دست ديگر او را روی کمر خود انداخت. پايش را لای پاهای شاهين جای داد. درست همان شکلی که شاهين او را بغل میکرد.
اشک امانش نداد و سرش را به سينهی او فشرد و گفت: شاهين يک چيزی بگو، غلط کردم شاهين، ايته سنگ نباش، مه بزن، مه بيرون بنداز، جیغ بزن، فقط سکوت نکن. شاهين از سکوت تو بيشتر میترسم. تو رو خدا با اي سکوت وحشت به دل مه ننداز. تو به جون شاهرخ. تو به جون مه قسم.
شاهين پلک بست و نفس عميقی کشيد و نيلا را به خود فشرد. حلقه دستهايش را تنگتر کرد و لبهايش را به سر نيلا چسباند.
صبح روز بعد نيلا با صدای ضرباتی که به در میخورد از خواب بيدار شد. آهسته از شاهين جدا شد و روسری بزرگش را روی سر انداخت و گوشههايش را روی بازوهای لختش انداخت تا بازی تاپ تنش را بپوشاند. لای در را باز کرد و با ديدن رامين خود را پشت در سراند و گفت: سلام رامین : لام، صبح بخير. شاهين چطوره؟
نیلا: خوبه، خوابيده.
رامین :بيدار نشد بره سر کار، عمو منتظرشه.
نیلا: دم صبح خوابيد.
رامین :آخه زن عمو گفته بايد همه مردا از خونه بيرون برن، امروز سفره داره.
نیلا: شاهين صبح خوابش برد و الان هيچکس نمیتونه بيدارش کنه. بهتر هم هست بذاريم بخوابه. ديشب خيلی حالش بد بود.
رامين نيم نگاهی به بالای پلهها کرد و در را هول داد و وارد شد. در را روی هم گذاشت و شاهين را نگريست که در خواب عميقی بود.
نيلا متعجب به رامين خيره بود. رامين بیتوجه به شلوارک و تاب تن نيلا و روسريی که به سختی گرفته بود تا بازوهايش را بپوشاند گفت: ديشب کاری که نکرد؟
نیلا: چرا نصف شب بيدار شده بود قرص بخوره که ازش گرفتم.
رامین :به چه منظور؟
نیلا: خودکشی.
رامين لبهايش را روی هم فشرد و بعد گفت: میکنه ... میدونستم. ديشب خيلی تو خودش بود. وقتايی که شديدا ناخواسته به مرگ فکر میکنه.
نیلا: تا اين حد وضع روحيش داغونه؟
رامین :شدتش زير فشار عصبی زياد میشه، قبلا هم يکبار خودکشی کرده ولی ناموفق بود. ... نيلا!
نیلا: بله؟
رامين نگاهی سمت شاهين انداخت و دستش را بلند کرد و از روی روسری روی بازوی نيلا گذاشت. نيلا به خود لرزيد و رامين متوجه شد. دستش را پس کشيد و گفت: خيلی مراقبش باش. تو بايد فرشته نجاتش باشی نه فرشته مرگش. نمیدونم دوستت داره يا نه! اما میدونم از تو خوشش مياد. روت غيرت داره، روت حساسه، براش مهمی. پس پا رو غيرتش نذار. کاری نکن به غرور و احساسش بربخوره. شاهين با خيليا فرق داره. اون يه مرد واقعيه. نمیشه غيرت و غرور يک مرد رو قلقلک داد يا به بازی گرفت. يک مرد واقعی احساس کنه غرورش شکسته شده دست به هر کاری میزنه. پس مراقب حرفا و رفتارا و حرکاتت باش. شاهين خيلی به رفتار آدما و حرفايی که میزنن دقت میکنه. چيزی هم به مزاجش خوش نباشه بد باهاش برخورد میکنه. ديدی که اون روز سر يه شوخی با من چکار کرد! پس حواست رو بده بهش. زودتر خودت رو جمع و جور کن. کمتر بچه بازی در بيار. چون سنسور حساسيتش نسبت به تو، رو درجه هزارم تنظيم شده. مراقب باش اصطکاک نداشته باشی که در جا برقش تو رو میگيره.
نیلا: اينها رو بايد زودتر میگفتی. ديشب نزديک بود کار بده دستم.
رامین :حالا که طوری نشده. حواست رو جمع کن. من میرم بگم عمو بره. خودمم برم خونه دوست دخترم بخوابم. اينها که نمیذارن من کپه مرگمو بذارم.
نیلا: دور از جون.
ـ رامين!
صدای بلند شيوا باعث شد شاهين تکانی بخورد. رامين نگاهی به شاهين کرد و لای در را باز کرد و خطاب به شيوا اشاره کرد: هيس. عه!
شیوا: چيه؟
رامين با اشاره گفت: شاهين تازه خوابيده.
شيوا سر تکان داد و رفت. رامين اشارهای به تخت کرد و گفت: برو بخواب، اذيتت کردم.
نیلا: اين چه حرفيه؟


#ادامه_دارد

@RomanVaBio
#گربه سیاه
#پارت125
#نویسنده: مرضیه باقری ، ستایش قاسمی
...
نيلا راست شد و گفت: پاشو ديگه، پاشو... زيادی. نازتو خريدم.
بعد به سختی دستش را زير سر او انداخت. شاهين را نشاند و پاهای او را روی فرش گذاشت.
شاهين با صدای خشدار و بیحال گفت: سيگار منو بده.
نيلا برای او يک ليوان شربت حاضر کرد و گفت: بيا اي بخور بهتر از سيگاره.
شاهين آهی کشيد و ليوان را گرفت. دو جرعه از آن را نوشيد که حالش به هم خورد. ليوان را به نيلا برگرداند و دستهايش را جلوی صورتش گرفت. نيلا متوجه حال او شد. ليوان را روی ميز گذاشت و سطل را برداشت و مقابل شاهين گرفت. شاهين دستهايش را برداشت و محتويات معدهاش را بالا آورد. وقتی حالش بهتر شد نيلا سطل را زمين گذاشت و دستمال برداشت و صورت و لبهای او را پاک کرد.
شاهين شرمنده گفت: معذرت میخوام. برای همين میگم سيگارمو بده.
نیلا: هيچ غمی نداره.
نيلا فشار سنجش را آورد و فشار او را گرفت. با تأسف سر تکان داد و گفت: فشارتو پايينه... بهتره یک چيزی بخوری. شاهین: بايد دوش بگيرم.
خواست خم شود و سطل را بردارد که نيلا اجازه نداد و گفت: مه انجام میدم.
نيلا بازوی شاهين را گرفت و تا سرويس همراهيش کرد. نيلا در حمام را باز کرد. شاهين رو به نيلا که کنارش ايستاده بود کرد. چند لحظه گيج او را نگريست و بعد گفت: تو ديشب من رو زدی؟
نیلا: حقّ تو بود.
شاهین :يه لحظه حس کردم رامين زد اونقدر که محکم زدی. فکم هنوز درد میکنه.
نیلا: راست میگی؟
و بعد فک کبود شاهين را نگريست و قلبش شروع به تند زدن کرد. باور نمیکرد تا اين حد محکم زده باشد. شاهين غرغرکنان و با صدای خشدار گفت: يکی طلبت. منتظر تلافی باش.
نیلا: چی رقم تلافی میکنی؟ میزنی؟
شاهين فک نيلا را در دست گرفت. کمی آن را فشرد. آخ نيلا در آمد و پلکهايش را روی هم فشرد. با اينکه گيج بود قدرتش هنوز هم زياد بود. شاهين لبهای غنچه شده او را نگريست. سر خم کرد و روی لبهای نيلا بوسهای گذاشت و رهايش کرد. به درون حمام رفت و در را به روی نيلا بست. نيلا هم سطل را در دستشويی تميز کرد و برای شاهين لباس حاضر کرد.
شاهين وقتی بيرون آمد سرحالتر بود. با هم شام خوردند و بعد پای لپتاپ نشست و مشغول انجام کارهای عقب افتادهاش شد. او با اينکه سرش گرم کارش بود، يکدفعه پرسيد: چرا مشکی پوشيدی؟
نيلا نگاهش را از سريالی که پخش میشد گرفت و گفت: بله؟
شاهين در حين انجام کارش دوباره گفت: اين لباسا چيه تنت؟
نیلا: آخه... رفتم بالا داخل مجلس بره همي مشکی پوشيدم.
شاهين با خود فکر کرد در ميان آن مجلس نيلا چقدر آزار ديده است؟
شاهین :بدون اجازه رفتی توی مجلس خاله خانباجيا؟
نیلا: شرايط تو طوری نبود که اجازه بگيرم.
شاهین :اذيتت نکردن؟
نیلا: مهمه؟
شاهين ابرو در هم کشيد و گفت: جای يکی به دو همين حالا عوض کن چون حالم داره بد ميشه، يه رنگ شاد بپوش.
نیلا: چشم!
و حواسش را به فيلم داد. شاهين سر بلند کرد و با تحکم گفت: الان.
نيلا پوفی کرد و گفت: بعد از فيلم عوض میکنم ديگه.
شاهین :گفتم الان، مگه تو معنی الان رو نمیفهمی؟
نيلا کلافه از جايش برخاست و پای کمد رفت. غرغرکنان آن را باز کرد و کتش را از تن بيرون کشيد. زيرلب گفت: فقط دوست داری گير بدی فقط. خوب بعد از فيلم عوض میکردم ديگه.

#ادامه_دارد

@RomanVaBio
#گربه سیاه
#پارت130
#نویسنده: مرضیه باقری ، ستایش قاسمی
...
شاهین :بيرون... برو بيرون.
منشی سراسيمه به درون آمد و گفت: چی شده جناب راستاد؟
شاهین ذراهنماييشون کنيد بيرون.
منشی سمت حسام آمد و گفت: بفرماييد آقا، بفرماييد دردسر درست نکنيد.
آقای راستاد هم آمد و با ديدن حسام موضوع را دريافت. همهی کارمندها جلوی در تجمع کردند چون تا به حال صدای عربدههای پسر رئيسان را نشنيده بودند. حسام داشت از در بيرون میرفت. آقای راستاد خواست چيزی بگويد که حسام زودتر از او گفت: تا به حال به کارمنداتون گفتين که برخلاف اين تيپ و اين شکل ظاهريتون اصلا آدم دين داری نيستين؟!
شاهين با حال خراب سر بلند کرد. آقای راستاد گفت: دهنت رو ببند برو بيرون.
حسام :چرا نگرانيد که بقيه بدونن شما چطور آدمی هستين؟
و بعد رو به افراد تجمع کرده گفت: دو سال از حاجيتون خواهش و تمنا کرديم که خون پسرش رو ببخشه و نبخشيد. روزی که بخشيد در ازاش خواهر اون پسر رو که نامزد من بود گرفت.
حسام با فرياد گفت: تا اون دختر رو با پسرش که مشکل روحی روانی داشت ازدواج بده. پسری که هيچ کسی جرأت زن دادن بهش رو نداشت. يه دختر رو از زندگيش بدبخت و آواره کرد تا يه پرستار برای پسرش داشته باشه. اين اون مرد خدايی شماست.
آقای راستاد خطاب به نگهبانها که آمده بودند گفت: اين رو پرتش کنيد بيرون.
آنها خواستند حسام را بگيرند. حسام رو به شاهين که درون اتاق، رو به روی در ميخ شده بود گفت: اين اولشه.
و بعد دستش را از دست نگهبان کشيد و از بين جمعيت رد شد و رفت. شاهين يخ زده بود و از شنيدن آن حرفها به هم ريخته بود. اعصابش متشنج شده بود. آقای راستاد کارمندهايش را به سرکارشان فرستاد. به سراغ شاهين رفت و در را بست و گفت: نگران نباش بابا، تموم شد.
شاهين به پشت ميزش برگشت. روی صندلیاش فرود آمد و زير لب گفت: چرا چهره و اسمش تو خاطرم نبود؟ چرا يادم نبود حسام عظيمی همون دوست سينا سرمده؟ چرا روزی که عکساش رو روی گوشی نيلا ديدم چشمام تار شد و تشخيص ندادم که اين همونه.
او وسايل را با ساعدش کنار زد و با بيچارگی سرش را رو ميز گذاشت. آقای راستاد رفت و شانههای او را ماساژ داد و گفت: نگران نباش. تموم شد.
شاهین :هيچی تموم نشده، تازه اولشه. اون هر چی که گفت راست گفت. اما من به دروغ متوسل شدم. اون راست میگه نيلا خوشبخت نيست. نيلا مجبور شد با من زندگی کنه.
آقای راستاد:قرار نيست اتفاق بدی بيفته.
شاهین :بدتر از اين چی هست؟
چند لحظه بعد سر بلند کرد و روی دگمه تلفن زد و گفت: يه ليوان آب خنک.
چشمهايش به سرعت قرمز شده بود. آقای راستاد متوجه حال بد او شد و گفت: بهتره بری خونه، حالت خوب نيست. او هراسان گفت: - نيلا، نيلا...
آقای راستاد:نيلا چی؟
شاهین :رفته بيرون لباس بخره برای جشن. نکنه اون عوضی بره در خونه و نيلا رو اونجا ببينه.
او سريع گوشيش را برداشت و با نيلا تماس گرفت. بعد از چند بوق نيلا جواب داد.
نیلا: بله.
شاهین :کجايی نيلا؟
نیلا: اول سلام.
شاهين کلافه جواب داد: عليک. گفتم کجايی؟
نیلا: پاساژ... داروم دنبال لباس میگردم.
شاهین :همون جا بمون دارم ميام.
نیلا: کاری شده؟
شاهین :نه.
و ارتباط را قطع کرد.
شاهين وسايلش را جمع کرد که منشی برايش آب آورد و گفت: بفرماييد.

#ادامه_دارد

@RomanVaBio
#گربه سیاه
#پارت135
#نویسنده: مرضیه باقری ، ستایش قاسمی
...
حسام با حال و روز به هم ريخته به منزل رسيد. ماشينش را پارک کرد و به درون منزل رفت. وقتی وارد شد پدر و مادرش با ديدن وضعيّت او قيام کردند. با صورت متعجب و هراسان او را برانداز کردند. حسام با مادرش حرف نمیزد. اما خطاب به پدرش گفت: سلام.
صدای پر دردش درد را به قلب پدر و مادرش سرازير کرد. او آهسته و به سختی، با تن و قلبی پردرد به طبقه بالا رفت.
وارد اتاقش شد و روی لبهی تخت نشست و به نيلا انديشيد. به بیقراری او. به فرياد حسام حسام گفتنش و بيشتر درد کشيد، وقتی ديد آن پسری که نمیشناخت «رامين» او را با آن حال به درون منزل کشيد. به گريه افتاد و پر درد گريست. کمی بعد در زده شد. پدرش وارد اتاق شد. به مقابلش رفت و نشست و گفت: چی شده حسام؟
حسام سرش را به چپ و راست تکان داد و در حاليکه اشکش میچکيد گفت: من نيلا رو بدبخت کردم. من بيچارهاش کردم.
آقای عظیمی:گناه تو چيه؟
حسام سر به زير گرفت و غم بارتر گريست. ياد فريادهای نيلا او را به نابودی میکشاند. با اندوه کتش را از تن بيرون کشيد و کنار انداخت. روی تخت دراز کشيد. پدرش برگشت و با پنبه و بتادين زخم لب و کنار ابروی او را تميز کرد. بعد هم کيسه يخ را روی زخمهای او گذاشت اما بی فايده بود، چون هم کبوده شده بودند و هم لبش ورم کرده بود.
آقای عظیمی:رفتی سراغ نيلا؟
گريان پلک بست. سيل اشک از گوشه چشمش سرازير شد. آقای عظيمی غمگين از حال پسرش گفت: با شوهرش دعوات شد؟
حسام سر تکان داد.
آقای عظیمی:نيلا خوب بود؟
حسام که داغش تازه تر شده بود سرش را به چپ و راست تکان داد و هقهقش را آزاد کرد و گفت: نه.
و بعد به پدرش پشت کرد و رو به ديوار در خود مچاله شد و اشکهای داغش را نثار سينهی بالشش کرد.
مهرانه خانم به کنار در آمد و از بين چارچوب پسرش را نگريست. از کاری که با او کرده بود پشيمان شد. به حال و روز شاد او وقتی که نيلا را کنار خود داشت انديشيد. اما حالا چندين روز بود که حسام را زار و پريشان میديد. اين حال خراب حسام، اين احساسات او چون درد در قلبش مینشست. اما حالا ديگر دير بود و چارهای جز نگاه کردن به پوسيدن فرزندش در غم نداشت.
°°°~
شب بعد شاهين تکانی خورد و بيدار شد. گيج و منگ بود، کمی هم تهوع داشت. دستش را روی صورتش گذاشت و پيشانیاش را ماساژ داد. وقتی صدايی از داخل اتاق نشنيد پلک گشود.
رويش به در سرويس بود. چرخيد و آن طرف اتاق را نگاه کرد. آنجا هم کسی نديد.
دلش گرفت. نيلا رفته بود. فقط خودش میفهميد حالا که نيلا نيست چه حال خرابی دارد.
قلبش میلرزيد. صورتش به ارتعاش در آمد و پلکش خود به خود شروع به پريدن کرد.
به سختی روی تخت نشست. با گيجی از تخت پايين رفت. به درون سرويس رفت و کارهايش را انجام داد.
وقتی برگشت روی مبل نشست و گوشيش را برداشت. به رامين پيام داد:


#ادامه_دارد

@RomanVaBio
#گربه سیاه
#پارت145
#نویسنده: مرضیه باقری ، ستایش قاسمی
...
رامین:بيا شاهين، بيايين اينجا.
و برايشان جا باز کرد. نيلا کنار شاهين نشست. شاهين دست او را رها نمیکرد و نيلا از نگاههای بقيه خجالت میکشيد. ربکا باور نمیکرد با آن دعوا باز هم شاهين به نيلا چسبيده است و در بين همه منير خانم نگاه غضبناکی داشت و با اخم نيلا را نگاه میکرد. احساس بدی داشت که نيلا کنار پسرش نشسته است و شاهين اينچنين به او توجه میکند.
محسن دست در دست با کيانا و کيان آمد. کيانا با ديدن شاهين ذوق زده گفت: دايی و عروسکش اومدن.
همهی نگاههای گرد شده سمت کيانا گرديد. کيانا سمت تختی که شاهين نشسته بود دويد و دستهايش را ذوق زده برای شاهين گشود.
شاهين او را روی پای خود نشاند و بوسيد و گفت: خوبی دايی جون؟
نيلا موهای بلند و مشکی کيانا را نوازش کرد و گفت: خوشگل خانم چطوری؟
کيانا رو به نيلا کرد و گفت: خوبم.
همانطور که به نيلا خيره بود گفت: دايی عروسکت رو هم آوردی؟
شاهین :آره دايی جون.
کیانا: منم عروسکم رو آوردم.
شاهین :خوب کردی دايی جون.
کیانا: دايی!
شاهین :جان دايی؟
کیانا: میگم خوب عروسکت رو بده ببرم با بابا محسن بازی کنيم باهاش.
شاهين سريع کبود شد. نيلا خجالت کشيد و رامين بیمحابا قهقهه زد.
کیانا: بابا اينقدر خوب با من عروسک بازی میکنه.
شاهين حرصی دستش را به ميان موهايش کشيد. شيوا و شيلا و ربکا سر در هم فرو برده بودند و میخنديدند. محسن که مرد محترم و جاافتادهای بود داشت روش يک بازی را با گوشيش برای کيان توضيح میداد و خود را بیتوجه نشان میداد اما کيانا دست بردار نبود و صدا
زد: بابا محسن.
محسن: جانم بابا.
کیانا: دايی میگفت با عروسکش بازی میکنه، تو چرا از اينا نمیخری باهاش بازی کنی؟
نيلا احساس کرد فشارش افتاد. رامين از خنده سرخ شده بود. شاهين که فقط زورش به رامين میرسيد رو به او کلافه گفت: مرض، خرس گنده.
هر سه دختر به خاطر کلافگی شاهين و حرفهای کيانا، ديگر کم مانده بود زمين را گاز بزنند.
کيانا غرغرکنان خطاب به محسن گفت: تو زور نداری عروسک دايی رو بگيری؟
شاهين احساس سر دردش شديد شد و نمیدانست با کيانا چکار کند.
با تحکم خطاب به شيوا گفت: جای خنديدن بيا دخترت رو وردار ببر.
محسن به حرف آمد و گفت: گوش کن بابا. هر کس تو زندگيش يه عروسک برای خودش داره که فقط مال خودشه. هيچکس هم حق نداره اون عروسک رو ازش بگيره. بايد هم هميشه با عروسکش بمونه. هيچکس هم نبايد به ديگری بگه عروسکت رو بده به من. اين کار خيلی زشته و حرف خيلی زشتتری. الان دايی از اين حرف تو ناراحت شده. من هم يه عروسک برای خودم دارم که به هيچکس نميدم.
کیانا: کجاست؟
محسن دستش را روی زانوی شيوا گذاشت و گفت: مامان هم عروسک منه و يه عروسک خوشگلتر مثل تو بهم داده. اگر کسی بياد بگه کيانا يا شيوا رو بده، خيلی از دستش عصبانی و دلخور میشم. چون شماها فقط مال من هستين. پس تو هم نبايد اين حرف رو به دايی بزنی، باشه؟ کيانا شاهين را نگريست و گفت: باشه، ديگه نمیگم.
شاهين موهای کيانا را بوسيد و نگاه تشکرآميزی به محسن انداخت. محسن هميشه سنگين و مودب بود و شاهين هرگز به خاطر نداشت از او لودگی يا بیادبی ديده باشد. برای همين هميشه برايش قابل احترام بود.
رامين در گوش شاهين با خنده گفت: حالا چه بازيا میکنی؟ به منم ياد بده.
شاهين که عصبانی شده بود، يقه رامين را از پشت گرفت و کشيد و او را جلوی پای خود خواباند و مشتهايش را نثار بازو و شانههای او کرد. رامين خندان از زير دست شاهين در رفت و از تخت پايين پريد و گفت: چی گفتم مگه؟
شاهین :جرأت داری بيا بشين.

#ادامه_دارد

@RomanVaBio
#گربه سیاه
#پارت150
#نویسنده: مرضیه باقری ، ستایش قاسمی
...
نیلا: عاليه، اما تلخه.
شاهین :همين خوبه. گرم و تلخ برای شبهای پاييز و زمستون اين بهتره.
او جلو رفت و دستهای نيلا را در دست گرفت و گفت: اون عطر مناسب اين فصل نبود. فصل جديد زندگيمون رو با رايحهی بهتری شروع میکنيم. شايد تلخ اما گرم! خوب، تو حاضری؟
نیلا: بله.
شاهین :بريم.
هر دو در کنار هم راه افتادند. شاهين به زاينده رود رفت و پس از پارک ماشينش دست نيلا را گرفت و هر دو شانه به شانهی هم به ديدن سی‌وسه‌ پل رفتند.
از پل ديدن کردند و نيلا زمانی که به پايين سرک کشيد تا مسير رودخانه را ببيند شاهين از پشت شانههای او را گرفت و محکم تکان داد. نيلا ترسيده جيغ کشيد و شاهين خنديد و او را زير بازوهای خود گرفت. نيلا نالان آهی کشيد و گفت: بدجنس، مه از ارتفاع میترسم.
شاهین :برای همين ديوارها رو محکم گرفته بودی؟
نیلا: بله.
شاهين خنديد و نيلا را به خود فشرد. بعد هم دستش را دور شانهی او انداخت. نيلا را جلو کشيد و گفت: بيا رودخونه رو ببين.
نيلا دستهايش را دور کمر شاهين، محکم قفل کرد و پايين را نگريست. شاهين از روی سينه به نيلا نگاه کرد. نيلا میترسيد اما با اعتماد به شاهين داشت رودخانه را نگاه میکرد.
نيلا بعد از چند لحظه گفت: خيلی خوب شد که آب رودخونه جريان داره، سیوسه پل اینجی ایته قشنگتره. با زنده رودخود خوشگلترم است.
شاهين لبهايش را روی سر نيلا گذاشت و گفت: پس من سیوسه پل هستم و تو زاينده رود. همونطور که اين پل با اين رودخونه قشنگه و حال و هواش بهتر، من هم با تو حال و هوام خوبه و روحياتم هم قشنگتره.
نيلا سر بلند کرد و شاهين را نگريست. در چهره شاهين آرامش موج میزد. آرامشی از جنس دريا. از جنس زاينده رود. او اين مرد را مورد اعتماد و محکم میديد. هر چند در طوفان حوادث، کمر خم کرده بود اما سعی میکرد نشکند و حالا، باز هم داشت، کمر راست میکرد. به هر دری میزد تا خود را اثبات کند.
نيلا به ياد حسام افتاد. مردی که خوب بود، مهربان بود، با محبت بود، اما بزرگترين مشکلش اين بود که در سختیها دستوپايش را گم میکرد. يا عقب میکشيد تا موضوع يکجوری حل شود و يا تصميم عجولانه ای اتخاذ میکرد. گاهی هم تماشاچی بود و منتظر میماند تا ببيند چه کسی چه دستوری میدهد تا اجرا کند.
اما شاهين، مردی بود که در يک آن تصميم میگرفت و اجرا میکرد. منتظر کسی نمیماند تا ياريش دهد. اين مرد تکيهگاه محکمی بود. حداقل محکمتر از حسام.
نگاهش را از نگاه شاهين کند و به رودخانه برگرداند و چه حس خوبی داشت آن لحظه. حسی که ترس را از او دور میکرد.
رامین :بهبه، جک و رز و تايتانيک خلوت کردين.
شاهين رو به عقب کرد و رامين را ديد. با احتياط نيلا را کنار کشيد و با هم دست دادند و احوالپرسی کردند.
رامين لبخندزنان رو به نيلا گفت: هميشه به عشق.
گونههای نيلا سرخ شد و جوابی نداد.
شاهین :بقيه کجان؟
رامين اشارهای به ابتدای پل کرد و گفت:

#ادامه_دارد

@RomanVaBio
#گربه سیاه
#پارت155
#نویسنده: مرضیه باقری ، ستایش قاسمی
...
شاهین :نيلا!
نیلا: بله.
شاهین :ديشب يه چيزايی ازم پرسيدی.
نیلا: مثل چی؟
شاهین :رمز و تاريخ تولد انگار. درست يادم نيست، چی میگفتی؟
نیلا: چيز مهمی نبود. پرسيدم اگر بخواهی به چيزی رمز بزنی چیکار میکنی؟ که جواب مه دادی.
شاهین :شوخی میکنی؟
نیلا: نه.
شاهین :برای چی میخواستی؟
نیلا: خواستم رمز بزنم به گوشي خود اما يادم بُمونه. چون فراموشکارم، ولی رمز سه عددی گفتی.
شاهین :خوب باقيش رو صفر بزن. يادت هم نميره. تقريباً خونه ما همه اين کار رو میکنن.
نیلا: راست میگی؟
شاهین :اهوم.
نيلا به فکر فرو رفت. شاهين گفت: مثلا رمز گوشی من، نهصد و شونزده هزاره. آخرين عدد شماره تلفنم نوزده ، هم تاريخ تولدمه، سه تا صفر هم برای باقی ماجرا.
نیلا: اگر بخواهی رمز سختتر بزنی چیکار میکنی؟
شاهین :چندتايی؟
نیلا: شش تايی
شاهین :خرين عدد شماره تلفنم. روز تولدم، سال تولدم مثلا سيصدو... هرچی.
نیلا: جالبه. اي شيوه چه کسيه؟
شاهین :خودم.
نيلا مشغول آرايش شد.
شاهین :چرا آرايشگاه نرفتی؟
نیلا: خودم بهتر میتونم خودخو درست کنم.
شاهين مشغول مرتب کردن موهايش شد بعد هم لباسهايش را پوشيد. وقتی کروات قهوهايش را زد، نيلا در آينه به او خيره شد. از نظرش چهره اين مرد بسيار زيبا و جذاب بود.
نيلا وقتی کارش تمام شد از جايش بلند شد و برگشت و تيپ شاهين را نگريست. پيراهن سفيد راه راه پوشيده بود با کت سفيد. يک شلوار سورمهای با کفش قهوهای ست کرده بود. نيلا رفت و لباس سورمهای رنگش را پوشيد. شاهين در کف حرکت نيلا مانده بود.
پرسيد: چکار میکنی؟ پس لباس طلايی چی میشه؟
نیلا: مایوم خوده تو ست کنم. و خنديد.
شاهین :اين همه بدخلقی کردی برای لباس طلايی رنگ، اومدی سرمهای پوشيدی؟ که با شلوار من ست کنی؟
نیلا: هرچند مثل طلا ای خوشگل نیه، ولی همی که لباس هاما به هم مياین کافيه
شاهین :لباس تو به شلوار من میآد؟
شاهين خنديد و نيلا را به حال خود گذاشت. وقتی نيلا حاضر شد هر دو از هتل خارج شدند و به لوکيشنی که رامين برايشان فرستاده بود رفتند.
شاهين وقتی پياده شد رفت و در را برای نيلا باز کرد. نيلا پياده شد و تشکر کرد. شاهين دستش را روی سينه خم کرد که نيلا بازوی او را گرفت. هر دو با هم وارد تالار شدند. رامين به استقبالشان آمد و تا به آن دو رسيد سوت بلندی کشيد و گفت: خوشگلا رو ببين. چطوری توی راه ندزديدنتون.
شاهین :ديگه جرأت نکردن.
رامین:بيا بريم بشينيم ميز ما اون طرفه.
نيلا و شاهين پشت ميزی که رامين نشان داده بود نشستند. شاهين و نيلا از همان فاصله با خانوادهشان خوش و بش کردند. شيلا و ربکا داشتند آن دو را برانداز میکردند که پسری به سر ميز خانواده راستاد رفت و مشغول صحبت با آنها شد. رامين و شاهين هر دو به او خيره شده بودند. شاهين پرسيد: اين کيه؟
رامین :داداش کوچيکه داماده. از ديروز صبح که با داماد و محسن اومدن خونه که ببينن کم و کسری هست يا نه ول کن نيست، پسره چای شيرين.
شا هین : خوب شايد بهش گفتن به خاطر آبجی محسن هوامون رو داشته باشه.
رامین :همه فاميلای درجه يک محسن اومدن اينجا. بايد هوای ما رو داشته باشه؟
شاهین :بهش فکر نکن حاجی هست.
رامین :فقط نمیدونم واسه کدوم يکی اينقدر چسب شده به ما!
شاهین :چی میگی؟
رامین : توجه کن ببين نگاهش بيشتر به شيلاس يا ربکا؟

#ادامه_دارد

@RomanVaBio
#گربه سیاه
#پارت160
#نویسنده: مرضیه باقری ، ستایش قاسمی
...
نیلا: از اي به بعد هر کی به مه يا سينا، يا پدر و مادرم توهين کنه، جوابیو با توهين میدم. حتی اگر او شخص مادرتو باشه. او به مه و سينا گفت حرومزاده به بچه نداشته تو ميگه توله. از اي لحظه به بعد هر کی به مه هر چی بگه مه هم میگم خودتونی. بايد داخل تالار جوابیو میدادم. نبايد ول میکردم میامدم.
شاهين بی معطلی سيلی دوم را در صورت نيلا فرود آورد. نيلا لبش را تکانی داد و صورت گزگز شدهاش را ماليد و رو به شاهين که هنوز عصبی ايستاده بود گفت: تو هم لنگه مادرخودی، بهتر از او ني.
دست شاهين برای سيلی سوم بالا رفت که در زده شد. دستش را پايين آورد و بازوی نيلا را گرفت و او را به کنار پرت کرد. نيلا روی زانويش افتاد اما سريع خود را جمع کرد و روی نزديکترين مبل نشست.
شاهين در را باز کرد و کنار رفت. پيشخدمت هتل وارد شد. هر دو چمدان را برداشت و گفت: برای باقی وسايل بر میگردم.
او رفت. شاهين در را پشت سرش بست. او رفت و روی يک مبل نشست و سيگارش را آتش زد و در سکوت به سيگارش پک زد. نيلا هم در سکوت با ناخنهايش بازی میکرد. درد صورتش زياد بود و سعی میکرد بغضی که داشت خفهاش میکرد به گريه تبديل نشود. صورت سرخش احساس بدی به شاهين میداد. اما او نمیتوانست بیادبی نيلا را بپذيرد. خودش هم باور نمیکرد به خاطر مادرش چنين واکنشی از خود نشان داده است و نيلا را به باد کتک گرفته است، اما چيزی هم در درونش میگفت حقش بود.
نيم ساعت بعد هر دو با آسانسور در حال پايين رفتن بودند. شاهين نگاه گذرايی به چهره سرخ و گرفتهی نيلا انداخت. شاهين دستش را جلو برد تا دست او را بگيرد.نيلا خود را کنار کشيد و با باز شدن در آسانسور خود را بيرون انداخت و به کنار ماشين که جلوی ساختمان پارک شده بود رفت.
شاهين بعد از تسويه هتل به کنار ما ِ شين آمد و در جلو را برای نيلا باز کرد اما نيلا رفت و روی صندلی عقب نشست و بعد هم دراز کشيد. شاهين با نگاه به حرکات نيلا در را به هم کوفت و رفت پشت فرمان نشست. چند لحظه در همان حال نشست و سعی کرد ذهنش را آرام کند. يک قرص مسکن خورد و بعد ماشين را روشن کرد و آن را به حرکت در آورد و به قصد ترک شهر رفت.
نيلا بی صدا اشک میريخت و گريه میکرد. خودش هم اين حد از بی ادبيش در مقابل شاهين را باور نداشت. اما انتظار هم نداشت شاهين آنطور او را بزند. تا به حال هر چه که پيش آمده بود شاهين دستش به او نخورده بود. حتی در وخيم ترين شرايط که شاهين به شدت کنترل اعمالش را از دست داده بود نيلا را کتک نزده بود.
شاهين سيگاری به لب گرفت و شيشه کنارش را پايين کشيد. بسيار از دست نيلا عصبانی بود. به خاطر توهينهايش، به خاطر بیادبيش. هرچند به مادرش هم حق نمیداد به همسرش بد کند. اما به همسرش هم اجازه نمیداد به خانوادهاش بد و بيراه بگويد.
فيلتر سيگارش را از پنجره بيرون انداخت و ديگری را روشن کرد. نيلا هم حالا میدانست وقتی شاهين پشت هم سيگار میکشد يعنی روانش به شدت به هم ريخته است.
از صدای بوق و چراغ ماشينها و تکانهای ناگهانی ماشين میفهميد او چقدر ناراحت است و تعادل ندارد. اما ته دلش هم میخواست همان لحظه اتفاقی بيفتد و هر دو باهم خلاص شوند.
شاهين چند دقيقه بعد عصبی صدا زد: نيلا.
نيلا جواب نداد. دوباره صدا زد: نيلا نمیشنوی؟
نيلا بیحوصله و با صدايی که خبر از گريه يواشکی داشت جواب داد: دگه چيه؟
شاهین :بشين ببينم.
نيلا نشست. شاهين آينه را رو به او تنظيم کرد و گفت: تو امشب چه مرگته؟
نيلا جواب نداد.
شاهین :میشه به من جواب بدی ببينم مشکلت چيه؟
نیلا: مشکل مه تويی، مشکل مه پدرتو، مشکل مه مادرتو، مشکل مه آبجی کوچيکه تو، مشکل مه دختر عموتو. میتونی حل کنی؟ مشکل مه او قرار داده که امضاء کردم که هر وقت بچهدار شدم بگذارم برم.
شاهین :مگه من نگفتم بار آخرت باشه که اسمش رو مياری؟
نیلا: مه اسمیو نميارم مادرتو که هست هر دفعه يادآوری میکنه. او هم جلو همه.
مغز شاهين به کار افتاد و ياد حرف شيوا افتاد و پرسيد: مادرم از کجا خبردار شده؟
نیلا: حتماً باباتو گفته.
شاهين سکوت کرد. نيلا عصبی گفت: يک همچين خانوادهای داری تو آقا شاهین. اونا کمر به نابودی مه بستن. ولی مه نابود اونا میکنم. نابود میکنم شما.
شاهين با نگاه در آينه گفت:

#ادامه_دارد

@RomanVaBio
#گربه سیاه
#پارت165
#نویسنده: مرضیه باقری ، ستایش قاسمی
...
منیره: تو به حدی رسيدی که از اون دختره بی همه چيز حرف شنوی کنی و بذاری بری ما رو ول کنی؟
شاهین :يک لحظه گوشی رو نگهداريد.
شاهين اين را گفت و برخاست و سمت در رفت. منشی با سينی آمد. جلوی در سينی را از او گرفت و با پايش در را بست. سينی را روی ميز گذاشت و گفت: الو.
منیره: تو اينقدر بدبخت...
شاهین :گوش کن حاج خانم. فحشايی که به زنم دادی رو نديد نمیگيرم. تا حالا هر برخوردی داشتی رو گذاشتم به پای اينکه داغ شاهرخ رو دلته. ولی اين بددهنی کردنتون رو نمیبخشم. بهتره از همين لحظه به بعد ديگه هيچ کاری به کار نيلا نداشته باشين. چون يک بار ديگه صداش در بياد و به اخلاق شما اعتراض کنه طور ديگه رفتار میکنم.
منیره: شاهين تو من رو تهديد میکنی؟
شاهین:میدونی که شاهين اهل تهديد نيست و من فقط به حرفام عمل میکنم. شماها به چه حقی برای زندگی من تصميم میگيرين؟
منیره: من بزرگتر توأم. تو حق نداری به خاطر کسی که جای خون برادرت زنت شده اينقدر اهميت بدی.
شاهین :بزرگتر من هستين احترامتون واجبه. ولی نه اونقدر واجب که اگر بخوايين زندگی من رو به هم بريزين در برابرتون سکوت کنم. به هيچکس حتی شما اجازه نمیدم حرمت زنم رو پايمال کنه. دفعه آخرتون هم باشه جلوی بچه ها يا توی مکانی زن من رو کوچيک میکنين.
منیره: اينقدر زنم زنم نکن. اون مهمون دو روزه زندگيته. فکر کردی من اجازه میدم تا ابد نگهش داری؟
شاهين داد زد: مگه توی سی و دو سالگیم اجازه من دست شماست؟
شاهین :تو قرارداد امضا کردی.
شاهين بيشتر داد زد: کدوم قرارداد؟ من هيچی امضا نکردم من فقط يه عقدنامه امضاء کردم و تموم، که اون هم بزرگتر از شما هم نمیتونه مهر طلاق بزنه روش.
منیره: اون دختره خودش امضاء کرده.
شاهین :نيلا غلط کرد با خودش. حاج خانم کاری نکن که اون روی سگم بالا بياد و پشيمونی به بار بيارم.
منیره: تو...
شاهین :من به نيلا هم گفتم. يه گلوله تو مغزم خالی میکنم ولی پای طلاقنامه رو امضاء نمیکنم. پس اينقدر رو اعصاب من راه نرين.
منیره: آره ديگه. تو هم خودت رو به خاطر اون بکش.
شاهین :به خاطر اون نيست، از کارای شماست.
منیره: بذار من برگردم تکليفم رو با اون دختر روشن میکنم.
شاهین :جرأت میخواد کسی بهش بگه تو.
منیره: شاهين کاری نکن آقت کنم.
شاهين روی لبهی ميز نشست و خنديد. گفت: چکار کنی؟
منیره: آقت میکنم.
شاهین:مگه چند بار چند بار حق آق دارين؟ مگه سر نوشين نگفتی آقت کردم؟ مگه روزگارم سياه نشد؟
منیره: من...
شاهين فرياد زد: ديگه چی میخوای؟
نفسهای عميق و پی در پیاش نشان از حال خرابش داشت. صدای پدرش در گوشش پيچيد که گفت: الو شاهين.
شاهین: شاهين مُرد حاجی، شاهين مرد. اون قرارداد، هرچی که هست با هر بندی، پاره اش میکنين. به جون خودم نباشه به مرگ شاهرخ، خودم رو ازتون میگيرم. من بچه نيستم شماها با من اينطوری رفتار کنين. يه زن برام گرفتی به هر دليلی و هر کی که هست، دستتون درد نکنه. اون الان ديگه زن ابدی منه. حاجی از همين لحظه به بعد يکيتون، هر کی که باشه، اسم طلاق رو روی زندگی من بياره تا ابد اسمش رو نميارم، تمام.
آقای راستاد:باشه خودت رو ناراحت نکن.
شاهین :امری نيست؟
آقای راستاد:خدانگهدارت.
شاهين ارتباط را قطع کرد و گوشی را روی ميز انداخت. با ديدن عکس نيلا روی صفحه گوشی اش آن را دوباره برداشت. نفسش را فوت کرد و گفت: مگه مرده باشم که بذارم ترکم کنی. شاهين احمق و ساده گذشته نيستم. برای نگه داشتنت با کل دنيا میجنگم. اينا مگه تو خواب ببينن من تو رو از دست بدم. تو تنهاييم رو پر کردی.
نيلا ساعتها سر به سر قفل جعبه گذاشت ولی باز نشد. خسته و کلافه وارد باغ شد و روی پلهها نشست. فِردی در باغ میچرخيد و زمين را بو میکشيد.
کمی بعد مه لقا از بالای پلهها گفت:
مهلقا: خانم نيم ساعت ديگه شام حاضره. آقا کی ميان؟

#ادامه_دارد

@RomanVaBio
#گربه سیاه
#پارت170
#نویسنده: مرضیه باقری ، ستایش قاسمی
...
پيدا کردن رمز دوم بسيار سخت بود. تصميم گرفت محل اتصال دو سمت دفتر را قيچی کند. با خود فکر کرد حتماً بايد چيز مهمی باشد که آن را رمز شده نگهداشتهاند و درون يک جعبه رمزدار سه قفله نگهداری کردهاند. از جايش برخاست و سمت ميز توالت رفت تا قيچی را بردارد که صدای باز شدن در بالايی سوئيت و پشتبندش صدای منير خانم را شنيد.
- من بايد برم تکليفم رو با اين پدرسوخته روشن کنم.
و چند ثانيه بعد صدای ضرباتی که به در وارد میکرد در سوئيت پيچيد. نيلا سريع برگشت و دفتر و جعبه را درون کمدش گذاشت و رفت در را برای منير خانم باز کرد.
منير خانم نيلا را به داخل سوئيت هول داد و در را بست و قفل کرد. قدم به قدم جلو میرفت و تهديد کنان رو به نيلا گفت: دخترهی چش سفيد حالا اونقدر دم درآوردی که پسرم رو به ضد من بشورونی؟ آره؟ که بلند شه نصف شبی تو رو از اصفهان ور داره برگرده. مسافرت رو هم به اون هم ما تلخ کردی. من هر چی به تو بگم تو سرت رو زير میندازی و نه جواب ميدی نه فضولی میکنی! هرچی بهت گفتم فقط میگی چشم. میگی حتماً همونی هستم که شما میگين؟ تو فکر کردی کی هستی؟ فکر کردی اجازه میدم شاهين تا ابد با تو زندگی کنه؟ اون پسر بزرگمه. همه چيش با بچههای ديگهام فرق داره. طور ديگه دوستش دارم. نمیذارم محبتش به تو بيشتر بشه. کاری میکنم مثل سگ از چشمش بيفتی. نمیذارم با تو ادامه بده. بیآبروت میکنم که مثل آشغال از اين خونه پرتت کنه بيرون.
رامين پشت در آمد و منير خانم را صدا زد. پشت نيلا به ميز و صندلی خورد. دستش را به صندلی گرفت و برای حرص دادن ماه منير گفت: بچرخ تا بچرخيم حاج خانوم. خودت و خاندانت رو يکجا نابود میکنم. پسرت هم مال من میشه. داغش رو به دلت میذارم. اون بدون من نمیتونه زندگی کنه، خودتون هم دارين میبينين. اون از شدت تنهايی خيلی زود وابسته شده. فکر به اينکه، شاهين بخواد من رو ترک کنه، براتون در حد يک آرزوی محال میمونه. اون فرزندی که از من باشه رو میپرسته. خواهيم ديد. شما طوری حرف میزنين که نشون ميده هيچ شناختی از شاهين ندارين.
منير خانم از اين جواب نيلا برافروخت و گلدان گلی روی ميز را با دست چپ بروی نيلا شکافت و خون از آن جهيد. برداشت و محکم در صورت نيلا زد. بالای ا نيلا دستش را روی جای زخم گذاشت.
وقتی دستش را پايين آورد با ديدن خون تلوتلو خورد و روی زمين افتاد و بیهوش شد.
منيرخانم از ديدن حال او ترسيد. آهسته روی پايش نشست و نيلا را تکان داد و گفت: دختر، دختر.
وقتی نيلا جواب نداد و خون همانطور از پيشانی او میريخت از جايش بلند شد. سمت در رفت و در را باز کرد. رامين در را هل داد و به درون آمد و بعد از او شيلا و ربکا خود را به درون اتاق انداختند.
رامين با ديدن نيلا روی زمين چشمهايش گرد شد و گفت: وای خدا، نيلا.
و جلو دويد و کنار نيلا نشست و او را تکان داد. نبضش را کنترل کرد که منير خانم گفت: حالش چطوره؟ زنده است؟
رامین :زنده است. چکار کردی زن عمو، جواب شاهين رو چی بديم؟
دستهايش را زير بدن نيلا انداخت و او را بلند کرد و روی تخت گذاشت و رو به ربکا فرياد زد: يکيتون زنگ بزنه اورژانس.
به سراغ کمد شاهين رفت و اولين لباسی که دم دستش آمد را آورد و روی زخم پيشانی او گذاشت و فشار داد.
شيلا با اورژانس تماس گرفت و چند لحظه بعد گفت: الان ميان، نميره رامين.
رامین :به مادرت بگو.
رامين دستش را روی شانهی لخت نيلا گذاشت و با دست ديگر جای زخم را فشرد. به صورت نيلا نگاه کرد. در صورت او خيره شده بود و حال بدش و اضطرابش را نمیتوانست پنهان کند.
همه مضطرب نشسته بودند تا اينکه شاهين و اورژانس همزمان رسيدند. شاهين هراسان وارد منزل شد و با ديدن مه لقا گفت: چی شده؟ کی حالش بده؟
- نيلا خانم!
شاهين تا از پلهها پايين رفت هزار فکر بد به سراغش آمد. وقتی وارد سوئيت شد و نيلا را با آن حال روی تخت ديد دلش فرو ريخت. قلبش تندتند میزد. پرسيد: چی شده؟
و با نگاه کردن به دست رامين روی تن نيلا سرخ شد. رامين با دنبال کردن نگاه شاهين دستش را پس کشيد.
پزشک جلو رفت و گفت:
- اجازه بدين.

#ادامه_دارد

@RomanVaBio
#گربه سیاه
#پارت175
#نویسنده: مرضیه باقری ، ستایش قاسمی
...
منیره : نذار اون تو خونه من باشه. نذار من ببينمش. نذار اون رو کنارت ببينم. ازش بيزارم شاهين. طلاقش بده بره. بهترين دختر رو برات میگيرم.
شاهين با کلافگی سرتکان داد. موهايش را چنگ زد. پلکهايش را روی هم فشرد و بعد جلوی مادرش روی پاهايش نشست و گفت: عزيز، بانو، خانوم، تاج سر! بفهم، درک کن، اون الان زن منه. شريک خواب و بيداری منه. به خدا حالم باهاش خوبه. به خدا نگاهش که میکنم آرامش میگيرم. به خدا وقتی اون آرومه، میخنده، شادی رو به قلب و روح من تزريق میکنه. نمیدونم چی داره، نمیدونم چرا، ولی درکم کن. اينقدر خار نشيد و توی تن و جون من فرو نريد. تو رو به ارواح خاک شاهرخ دست از سر زندگيم برداريد.
منير خانم در تيله های آبی رنگ چشم شاهين خيره بود. شاهين از جايش بلند شد و گفت: من میرم، روزی برمیگردم که نيمه وجود من رو قبول کنی. گفتم تو زندگيم دخالت کنيد خودم رو ازتون میگيرم. الان هم همون زمانه.
شاهين برخاست و راه افتاد و از بين شيلا و ربکا که جلوی در ايستاده بودند، عبور کرد. ربکا با ديدن حال شاهين آهی کشيد و به اتاقش رفت. رامين هم با بيچارگی شاهين را نگاه میکرد. شاهين به سوئيت رفت و لباسها و وسايل مورد نياز خود و نيلا را برداشت. چمدانها را با سرعت پر میکرد و روی هم میچيد.
رامين به کنارش آمد و روی تخت نشست و گفت: تصميم داری بری؟
شاهین:بمونم هر روز يه بحث داشته باشم؟ اينا به جای حل کردن مشکلاتشون دارن روز به روز با نيلا بدتر میشن.
رامین :نيلا به قدر خودش مقصر هست.
شاهین:نيلا زير بار فشار روحی روانيه. من درکش نکنم کی میخواد بکنه؟ ماه منير؟
رامین :ماه منير زير بار فشار نيست؟ مرد مؤمن بچه َ اش از کِفش رفته. چه انتظاری داری؟ هر کی ندونه تو خوب میدونی شاهرخ بيشتر به مادرت وابسته بود. مادرت خيلی دوستش داشت. اونقدری که شاهرخ شب و روز سرش به سينه مادرت بود کدومتون حواستون بهش بود؟ هان؟ تو هم که چسبيده به حاجی بودی. اين اواخر ماه منير و شاهرخ مدام درگير بودن. مادرت يه جورايی خودش رو شريک مرگ شاهرخ میبينه. اگر تو بچهات رو از دست بدی همينطوری راحت از قاتل و فک و فاميلش میگذری؟ شماها خواهر طرفو آوردين ور دلش انتظار دارين صبح تا شب براتون قر بده؟
شاهین :حالا که چی؟ چکار کنيم؟ بذارم نيلا رو تيکه تيکه کنه؟ مگه گوشت قربونيه؟ مگه من گفتم مدام پاپيچ شاهرخ شو؟ مگه من بين شاهرخ و ماه منير رو به هم زدم؟ هان؟ چند بار بهش گفتم شاهرخ عين من نيست. اون تحمل نداره يه وقت دست به حماقت میزنه؟چند بار گفتم شاهرخ مرد اين ميدونا نيست ولش کن، کم گير بده زن بگير، درس بخون، برو سر کار. چند بار گفتم بذار من مراقبش هستم. از طريق دوست و رفيقاش مراقبشم. هی گير داد، گير داد، گير داد تا بچه رفت خودش رو بدبخت کرد.
رامین :چی بگم؟!
شاهین :مادرم کلا ً اينجوريه. يادت که هست با نوشين چکار میکرد؟! حالا نوبت نيلاس. ولی کور خوندن، اين تو بميری از اون تو بميريا نيست. ديگه نمیذارم اين يکی رو ازم بگيرن.
رامين سر به زير گرفت و آرام گفت: شاهين، قبول کن نوشين خودش از اول نيومده بود که بمونه.
شاهین :چرا اومده بود بمونه. اين خانم اونقدر غرورش رو خورد کرد که يه درس حسابی به همه داد و رفت.
رامین :نوشين اگه موندنی بود يه بار بهت ابراز علاقه میکرد.
شاهين در جايش خشک شد. روسری نيلا را در دستش فشرد. رامين نفس عميقی کشيد و غمگين گفت: بیخيال.
شاهين جعبههای نيلا را بيرون کشيد و داخل آنها را نگاه کرد. طلا و جواهراتش بودند و کارتهای بانکيش. آنها را درون ساک انداخت. کيفهايش را برداشت و گفت: نگاه چقدر بار زده با خودش، انگار اومده تو قحطی زندگی کنه!
آنها را درون چمدان انداخت. دفتر خاطرات را برداشت و برانداز کرد و گفت: خاطره هم مینويسه!
و آن را درون ساک انداخت.
رامين به دست شاهين خيره بود و حرکات او را زير نظر داشت. شاهين جعبه طلايی را برداشت و گفت: اينا چيه؟ بعد آن را هم درون ساک انداخت.
رامین :تو داری همه چيز رو جمع میکنی؟ واقعا داری میری؟
شاهین :آره.
رامین :خونه نداری میخوای چکار کنی؟
شاهین :يه فکرايی دارم.
رامین :بيا برو تو يکی از آپارتمانهای من بشين.
شاهین :ديگه چی جوجه؟ همين مونده منت تو سرم بياد.

#ادامه_دارد

@RomanVaBio
#گربه سیاه
#پارت180
#نویسنده: مرضیه باقری ، ستایش قاسمی
...
نيلا دستش را پس کشيد و گفت: میخوام کمک کنم.
بانو: اول صبحانه بخور به خودت برس بعد. از ديروز هيچی نخوردی.
نیلا: چشم.
بانو: تازه شاهين کلی سفارشت رو کرد که مراقبت باشيم.
نیلا: چشم، شاهين به من لطف داره.
بانو: وظيفشه مادر! مثلا زنشی.
نيلا آرام گفت: اگه میخواست میتونست بد باشه.
بانو: کی؟ شاهين؟ شاهين هرگز نمیتونه حتی بخواد که بد باشه.
بانو خانم به فکر فرو رفت و خدمتکار گوشهی ميز را برای نيلا چيد. بانو با لبخند به نیلا نگاه کرد و گفت : میگن دختر افغانستانی؟
نیلا با تعجب به سمت بانو گفت : بله ، کی گفته؟
بانو: کلاغا
نیلا دیگر چیزی نگفت و سرش را پایین انداخت ، به این اندیشید که کی به بانو گفته او دختر افغانی است . با خود فکر کرد شاید رامین گفته است چون او تنها کسی است که بعد شاهین میفهمد نیلا افغانستانی است .
بانو يکدفعه در حال پاک کردن سبزی اندوهگين گفت: شاهين چوب صاف و صادقيش رو خورد. شاهين چوب مردگونيش رو خورد. اين پسر يه ذره غل و غش تو وجودش نيست. فکر کرد همه مثل خودشون. به جونش افتادن و مثل گرگ دريدنش.
نیلا: کيا؟
بانو: اون از خدا بیخبر...
بانو سر بلند کرد و با نگاه مهربانش رو به نيلا گفت: ولی اصلا مهم نيست. مهم اينه که الان تو رو داره. اون اوايل گفتن تو رو براش خونبس کردن خيلی نگران شدم. ولی وقتی شنيدم شاهين برگشته به کار کردن و مثل گذشتهها به سر و وضع ظاهريش رسيده، گفتم اين اميده. اين پسر يه چيزی تو دلش جوونه زده که باز داره مثل قبل میشه. اين دختر هر چی که هست و هر کی که هست نور اميدش شده. پس خوب شد حاج خليل اين کار رو کرد.
بانو لبخند زد و سبزیها را دسته کرد. نيلا به اين فکر کرد که بانو با وجود دو خدمتکار زن در حال رسيدگی به امور آشپزخانه است. اما هيچوقت نديد ماه منير به مه لقا کمک کند و اصلا در امور او دخالت نمیکرد. تنها دخالتش دستور و ليست چيدن بود.
نيلا يک لقمه کوچک برداشت و در دهان گذاشت. بانو خندان گفت: شاهين تا دلت بخواد غده. غديش به حاج آقا و حاج خانوم رفته. پدربزرگ خدا بيامرزشون از حاج خليل بدتر بود. شاهين از نسل ايناس. بلده زندگی کنه، بلده پول بسازه، فقط کافيه اراده کنه. اما بديش اينه به مشکل بر بخوره نمیذاره کسی زير بال و پرش رو بگيره. فکر میکنی لب تر کنه واسه حاج خليل سخته ده برابر بريزه به پاش؟ ولی اون میگه نه. هنوز خودم میتونم رو پای خودم وايسم. تا بتونه سر پا باشه کار میکنه و دستش تو جيب خودش ميره که منت کسی به سرش نباشه. اگر اون عفريته نبود، الان اين بچه پولش از پارو بالا میرفت.
نيلا لقمه ديگری برداشت که لقمه از دستش کشيده شد. سرش را دور صندلی گرداند تا بتواند کسی که پشت سرش راه میرود را ببيند و با ديدن پسری که روی صندلی بغل دستش نشست تعجب زده گفت: سلام.
پسر با جوييدن لقمه اش گفت: سلام. لقمه بزرگتر بگير دختر. واسه مورچه لقمه گرفتی؟ افتاد لای دندونام.
نيلا متعجب به او خيره بود. پسر دست برد و چای او را برداشت و يک جرعه نوشيد.
بانو معترض گفت: بذار باهاش آشنا شی، بعد شروع کن اذيت کردنش.
- آشناس، مگه نگفتين نيلا زن شاهينه!
و بعد رو به نيلا گفت: خوبی نيلا؟ چقد خوشگلی .
دستش را سمت او دراز کرد. نيلا با او دست داد. پسر دستش را تکان داد و گفت: کاوه هستم. پسر کوچيکه حاج جليل و بانو.
نیلا: خوشبختم.
کاوه: حالا که خوشبختی يه لقمه واسم بگير ببينم شاهين بعد از اين همه سخت گرفتن زن قابلی گرفته يا نه؟
بانو معترض گفت: کاوه! باز شروع نکن. خديجه خانم، يه چايی به نيلا بده.
کاوه: چشم خانم.
نيلا برای او يک لقمه بزرگ نان و پنير و گردو گرفت. کاوه لقمه را گرفت و گفت: آ ماشاءالله... زن قابل و کار بلديه.
بانو: کاوه به خدا زنگ میزنم حاج آقا ادبت کنه.
کاوه لقمه را به زور در دهان جای کرد. بانو با نگاه سرزنشوار گفت: حداقل واسه بار اول، شکم بارگيت رو بهش نشون نده.
کاوه بی خيال شانهاش را بالا انداخت. خديجه خانم يک استکان چای مقابل نيلا گذاشت. نيلا يک جرعه نوشيد که کاوه گفت: از شنگول، منگول و حبه انگور چه خبر؟
نیلا: کيا؟
کاوه: نمیدونی؟

#ادامه_دارد

@RomanVaBio