#گربه سیاه
#پارت292
#نویسنده: مرضیه باقری ، ستایش قاسمی
...
وقتی از اتاق بيرون رفت من هم راه افتادم و به اتاق شاهين رفتم. شاهين سر بلند کرد و بهم لبخند زد. دستش رو بلند کرد. به کنارش رفتم کمی صندلی چرخ دارش رو از ميز دور کرد. دستش رو دور کمرم انداخت و من رو روی پاش نشوند.
در حاليکه دست چپش دورم بود و با همون دست انگشتای دست چپم رو به بازی گرفته بود، داشت با دست راست چيزهايی رو توی سيستمش تايپ میکرد.
ازم پرسيد: حوصله ات سر رفته؟
آهی کشيدم و گفتم: آره.
گفت: الان که کارم تموم بشه میبرمت بيرون.
با ذوق گفتم: راست میگی؟
خنديد و گفت: معلومه.
چند ضربه به در اتاق وارد شد. شاهين گفت: - بفرماييد.
در باز شد و رامين اومد توی اتاق و نگاهی به ما انداخت و گفت: شاهين، امشب تجريش رو پايهای. شاهين سر تکون داد و گفت:
شاهین :آره، چرا که نه!
معترض گفتم: ولی امشب من مهمونتم.
شاهين انگشتام رو فشار داد و گفت: اونجا خونه نيماس مهمونی از ساعت ده شب شروع میشه. ما هم که فعلا با هميم.
سرم رو سمت صورتش گردوندم و گفتم: منم ميام.
با لبخند نرمی گفت: مردونه اس، کجا بيای؟
اخمام توی هم رفت و گفتم: باشه.
بلند شدم و رامين رو که کنار شاهين ايستاد نگاه کردم. توی دلم غوغايی به پا بود.
ازش خوشم اومده، خيلی و متأسفانه نمیتونم به خودم دروغ بگم.
شانزدهم مرداد ماه.
چقدر سخته. چقدر سخته که بخوای اينجوری زندگی کنی. وقتی رامين رو کنار نرمين میبينم اذيت میشم. اونا واقعا عاشقانه به هم نگاه میکنن. من نگاهشون رو میفهمم. میگن فقط يک دوستی ساده است. اما من میدونم که نيست. اونا به همهی دنيا و به خودشون هم دروغ بگن من میفهمم و متوجه میشم. اونا همديگررو دوست دارن.
چرا من به نرمين، به خواهرم حسوديم میشه؟ چرا من رامين رو دوست دارم؟ چرا از رامين بيشتر خوشم مياد تا نامزد خودم. اين روزها همهاش از خودم میپرسم چرا بايد رامين رو دوست داشته باشم؟
رامين هيچی نداره با تصورات من از شوهر آيندهام فرق داره. شاهين همون مرد آرزوهامه. خوشگله، خوشتيپه، مهربونه، مهمتر از همه پول داره. نکنه، نکنه من هيچوقت اينا ملاک واقعی قلبم نبودن. فقط پول رو واسه آسايش میخواستم.
شايد همين مردی که هميشه حرف برای گفتن داره، هميشه لب طرف مقابلش باهاش میخنده، چنين کسی ملاک واقعی قلبم برای ازدواج بوده.
من حالا نگرانم، نگران آينده، نگران خودم. من دلم میخواد در کنار ماديات، عشق بزرگی رو هم تجربه کنم. چرا بايد اينطور میشد؟ چرا بايد شاهين به من دل میبست؟ کاش نگاه رامين از همون روز اول برای من بود. اون لبخندش، اون نگاهش برای من میبود.
خدايا، چرا هميشه بايد حس کمبود چيزی توی وجود من باشه؟ چرا من هميشه ناراضیام.
مگه من و نرمين توی يک خانواده بزرگ نشديم. سختیهای ما هميشه يکی بوده. با يه پدر، با يه مادر.
هيچوقت کسی من رو مجبور به کار کردن نکرد. من کار میکردم تا جيبم پر باشه. اما نرمين به همون پول تو جيبی کم به همون لباسای تکراری که میپوشيد قانع بود. اما من نمیتونستم راضی باشم. دلم میخواست هميشه از همه سرتر باشم. کمبود پول رو من حس میکنم. عقده ثروت رو من دارم. عشق خاص بودن تو کله منه. رؤيای عشقای بزرگ تو مغز منه. روح من هميشه به دنبال ارضای خودش با بهترينهاست. اما چرا وقتی به دستشون ميارم فقط يک مدت کوتاه باهاشون خوشم و اين روح سيری ناپذير من باز هم برای داشتن، بيشتر از قبل، لهله می زنه و هيچوقت سيرمونی نداره.
واقعاً خسته کننده است. چرا از وقتی با شاهين آشنا شدم و غرقم کرده توی پول و ثروت اينبار رؤيای عشق به سرم زده.
سیام مرداد.
دارم ديوونه میشم و ديگه نمیتونم رژه رفتنهای رامين رو مقابلم ببينم و سکوت کنم.
پنجم شهريور.
اين روزها ديگه من، من نيستم.
نهم شهريور.
دنيا چقدر نفرت انگيزه. آرامش کجای جهان وجود داره؟ چرا فکر میکردم يک مرد پولدار و زيبا میتونه من رو خوشبخت کنه؟ چرا شاهين هرچی بيشتر خرج میکنه من کمتر ازش خوشم مياد؟ چرا هر کاری برام میکنه در نهايت نگاهم ميره و روی رامين میشينه؟ خدايا اون پولدار نيست، اون يک يتيمه، چرا من ازش خوشم اومده. اونکه از هيچ لحاظی به پای شاهين يا حتی شاهرخ نمیرسه، آخه چرا اون؟
سيزدهم شهريور.
گاهی دلم میخواد اونقدر نرمين رو بزنم که بميره. دختره عوضی اون چرا اينقدر توی مرکز توجه رامين قرار داره؟ دختره زشت که به اندازه من خوشگل نيست. آه خدا. چرا! نرمين هم خوشگله اما نه به اندازهی من، رامين، وای رامين، چرا حتی يک نگاه معمولی به من نمیندازی؟ چرا با من معمولی حرف میزنی؟ چرا به من میرسی معمولی میشی؟ من در تب و تاب نگاه توأم.
#پارت292
#نویسنده: مرضیه باقری ، ستایش قاسمی
...
وقتی از اتاق بيرون رفت من هم راه افتادم و به اتاق شاهين رفتم. شاهين سر بلند کرد و بهم لبخند زد. دستش رو بلند کرد. به کنارش رفتم کمی صندلی چرخ دارش رو از ميز دور کرد. دستش رو دور کمرم انداخت و من رو روی پاش نشوند.
در حاليکه دست چپش دورم بود و با همون دست انگشتای دست چپم رو به بازی گرفته بود، داشت با دست راست چيزهايی رو توی سيستمش تايپ میکرد.
ازم پرسيد: حوصله ات سر رفته؟
آهی کشيدم و گفتم: آره.
گفت: الان که کارم تموم بشه میبرمت بيرون.
با ذوق گفتم: راست میگی؟
خنديد و گفت: معلومه.
چند ضربه به در اتاق وارد شد. شاهين گفت: - بفرماييد.
در باز شد و رامين اومد توی اتاق و نگاهی به ما انداخت و گفت: شاهين، امشب تجريش رو پايهای. شاهين سر تکون داد و گفت:
شاهین :آره، چرا که نه!
معترض گفتم: ولی امشب من مهمونتم.
شاهين انگشتام رو فشار داد و گفت: اونجا خونه نيماس مهمونی از ساعت ده شب شروع میشه. ما هم که فعلا با هميم.
سرم رو سمت صورتش گردوندم و گفتم: منم ميام.
با لبخند نرمی گفت: مردونه اس، کجا بيای؟
اخمام توی هم رفت و گفتم: باشه.
بلند شدم و رامين رو که کنار شاهين ايستاد نگاه کردم. توی دلم غوغايی به پا بود.
ازش خوشم اومده، خيلی و متأسفانه نمیتونم به خودم دروغ بگم.
شانزدهم مرداد ماه.
چقدر سخته. چقدر سخته که بخوای اينجوری زندگی کنی. وقتی رامين رو کنار نرمين میبينم اذيت میشم. اونا واقعا عاشقانه به هم نگاه میکنن. من نگاهشون رو میفهمم. میگن فقط يک دوستی ساده است. اما من میدونم که نيست. اونا به همهی دنيا و به خودشون هم دروغ بگن من میفهمم و متوجه میشم. اونا همديگررو دوست دارن.
چرا من به نرمين، به خواهرم حسوديم میشه؟ چرا من رامين رو دوست دارم؟ چرا از رامين بيشتر خوشم مياد تا نامزد خودم. اين روزها همهاش از خودم میپرسم چرا بايد رامين رو دوست داشته باشم؟
رامين هيچی نداره با تصورات من از شوهر آيندهام فرق داره. شاهين همون مرد آرزوهامه. خوشگله، خوشتيپه، مهربونه، مهمتر از همه پول داره. نکنه، نکنه من هيچوقت اينا ملاک واقعی قلبم نبودن. فقط پول رو واسه آسايش میخواستم.
شايد همين مردی که هميشه حرف برای گفتن داره، هميشه لب طرف مقابلش باهاش میخنده، چنين کسی ملاک واقعی قلبم برای ازدواج بوده.
من حالا نگرانم، نگران آينده، نگران خودم. من دلم میخواد در کنار ماديات، عشق بزرگی رو هم تجربه کنم. چرا بايد اينطور میشد؟ چرا بايد شاهين به من دل میبست؟ کاش نگاه رامين از همون روز اول برای من بود. اون لبخندش، اون نگاهش برای من میبود.
خدايا، چرا هميشه بايد حس کمبود چيزی توی وجود من باشه؟ چرا من هميشه ناراضیام.
مگه من و نرمين توی يک خانواده بزرگ نشديم. سختیهای ما هميشه يکی بوده. با يه پدر، با يه مادر.
هيچوقت کسی من رو مجبور به کار کردن نکرد. من کار میکردم تا جيبم پر باشه. اما نرمين به همون پول تو جيبی کم به همون لباسای تکراری که میپوشيد قانع بود. اما من نمیتونستم راضی باشم. دلم میخواست هميشه از همه سرتر باشم. کمبود پول رو من حس میکنم. عقده ثروت رو من دارم. عشق خاص بودن تو کله منه. رؤيای عشقای بزرگ تو مغز منه. روح من هميشه به دنبال ارضای خودش با بهترينهاست. اما چرا وقتی به دستشون ميارم فقط يک مدت کوتاه باهاشون خوشم و اين روح سيری ناپذير من باز هم برای داشتن، بيشتر از قبل، لهله می زنه و هيچوقت سيرمونی نداره.
واقعاً خسته کننده است. چرا از وقتی با شاهين آشنا شدم و غرقم کرده توی پول و ثروت اينبار رؤيای عشق به سرم زده.
سیام مرداد.
دارم ديوونه میشم و ديگه نمیتونم رژه رفتنهای رامين رو مقابلم ببينم و سکوت کنم.
پنجم شهريور.
اين روزها ديگه من، من نيستم.
نهم شهريور.
دنيا چقدر نفرت انگيزه. آرامش کجای جهان وجود داره؟ چرا فکر میکردم يک مرد پولدار و زيبا میتونه من رو خوشبخت کنه؟ چرا شاهين هرچی بيشتر خرج میکنه من کمتر ازش خوشم مياد؟ چرا هر کاری برام میکنه در نهايت نگاهم ميره و روی رامين میشينه؟ خدايا اون پولدار نيست، اون يک يتيمه، چرا من ازش خوشم اومده. اونکه از هيچ لحاظی به پای شاهين يا حتی شاهرخ نمیرسه، آخه چرا اون؟
سيزدهم شهريور.
گاهی دلم میخواد اونقدر نرمين رو بزنم که بميره. دختره عوضی اون چرا اينقدر توی مرکز توجه رامين قرار داره؟ دختره زشت که به اندازه من خوشگل نيست. آه خدا. چرا! نرمين هم خوشگله اما نه به اندازهی من، رامين، وای رامين، چرا حتی يک نگاه معمولی به من نمیندازی؟ چرا با من معمولی حرف میزنی؟ چرا به من میرسی معمولی میشی؟ من در تب و تاب نگاه توأم.
#گربه سیاه
#پارت293
#نویسنده: مرضیه باقری ، ستایش قاسمی
...
بيست و پنجم شهريور.
اونطور که از نرمين فهميدم رامين هنوز سر بحث ارث و ميراث با عموش قهره و البته اين بار اولشون نيست و چندين باره دارن دعوا میکنن. اما اين بار از اون دفعات اساسی بوده. رامين به عموش گفته میخواد بره خارج از کشور و عموش مخالفت کرده. ایکاش بره. نمیدونم چرا از اين بابت من خيلی خوشحالم.
پنجم مهر.
امروز چه روزی بود! چقدر عجيب! چند روزی بود که با خودم کلنجار میرفتم که با رامين يه قرار بذارم. آخر هم به وسوسههای دل و ذهنم فائق اومدم و باهاش يه قرار گذاشتم. بهش تأکيد کردم چيزی از اين قرار به شاهين و نرمين نگه. اون هم نگفته بود.
با هم رفتيم يک کافیشاپ جديد که يک وقت بر حسب اتفاق کسی ما رو با هم نبينه و بعدش برامون شر بشه. خيلی با رامين صحبت کردم و اون از مرگ پدر و مادرش حرف زد. بعد هم از خونه و زندگيشون صحبت کرد. از اينکه عموش وکيل و قيمشون بود و پدرش قبل از مرگش تمام صلاح کار رو به برادرش سپرده بود.
بیخبر از اينکه برادر نامردش، حق بچههاش رو خورده و يک آب هم روش. اون شاهرخ پررو بايد با يک ماشين آخرين مدل راست راست تو خيابونای شهر ويراژ بده و رامين چشمش به اونا باشه. باز هم اين رامينه اينقدر مرام داره که صبوری پيشه کرده واگر نه من بودم تا حالا آبروشون رو برده بودم.
از رامين خواستم با عموش آشتی کنه و اون گفت علاقهای به اين کار نداره. اين بار هم مثل دفعات قبل نيست و نمیخواد که ديگه با عموش آشتی کنه و همهاش دنبال راه حليه برای پس گرفتن مال و اموالشون. بعد از صحبتاش بهش قول دادم که درست میشه.
ولی چقدر متنفر بودم از پدر مادر شاهين و حالا بيشتر از قبل ازشون متنفرم. مرد و زن جادوگر. اينا فقط ادای دوست داشتن ربکا و رامين رو در ميارن واگرنه از اين دو تا خوششون نمياد. اگر دوستشون داشتن که حق اين دو تا بیچاره رو میدادن.
هشتم مهر.
اين روزا شاهين از عروسی حرف میزنه و من چرا اصلا نمیتونم ذوق کنم.
دهم مهر.
شاهين چقدر گير ميده برای عروسی و من تمام ذهنم حول رامين میچرخه و دوست داشتنش.
سيزدهم مهر.
من از دنيا چيزی رو نمیخوام جز رامين و خندههاش. شاهين با تمام پولاش برام تکراری شده.
هفدهم مهر.
امروز با شاهين کلی دعوا کردم. چرا؟ شايد همهاش بهانه جويی بود تا از فکر عروسی بيرون بياد. چون ذهنم درگير رامين شده. بهونهام هم اين بود که بايد اول از خانوادهاش بخواد من رو دوست داشته باشن و شاهين چقدر درمانده شد.
بيست و يکم مهر.
تحملم داره در مورد رابطه نرمين و رامين تموم میشه و حالم از رابطه خودم و شاهين به هم میخوره.
بيست و چهارم مهر.
برای فردا يک قرار پنهانی جديد با رامين گذاشتم.
بيست و هفتم مهر.
امروز من و رامين با هم بيرون رفتيم. توی همون کافیشاپ قبلی. کمکم داره از اون جا خوشم مياد. اونجا برام شبيه مکان قرار عاشقی شده.
رامين ازم پرسيد دليل اين قرار چيه؟ و من بهش گفتم که میتونم دارايیاش رو از عموش پس بگيرم. اون از شنيدن اين حرفم تعجب کرد. اما من با لبخند مطمئن نگاهش میکردم. رامين با همون تعجب پرسيد: چرا و چطور میخوای اين کار رو بکنی؟
داشتم قهوهام رو مزه مزه میکردم گفتم: چراش رو بعدا بهت میگم، اما چطورش رو میتونی بدونی. از طريق شاهين برات پس میگيرم ولی شرط داره.
دو دل پرسيد: و در ازاش چی میخوای؟
خنديدم و گفتم: بعدا میگم در ازاش چی میخوام که جواب اون چرات هم میشه ولی بايد قبول کنی تا پولت رو بهت بدم.
رامين با چهرهای که جدی شده بود و با خيال راحت گفت: هر چی که بخوای بهت میدم.
يک جرعه قهوه نوشيدم و گفتم: فقط بايد قول بدی، قول مردونه.
سرش رو تکون داد و گفت: قول.
رامين قول داد. خودش هم نمیدونه چه شرط سختيه. اميدوارم بعداً از قولی که داده نترسه و يا زير حرفش نزنه.
سیام مهر.
شاهين به شدت دلش ازدواج میخواد و چشم و هوش من پی به دست آوردن چيزيه که دلم میخواد، رامين!
رامين نهايت آرزوی منه. اون مرديه که وقتی کسی همراهش قدم میزنه شاد میشه. من اين شادی رو میخوام. من با شاهين خوشبخت نمیشم. نمیشم چون نه خانوادهاش من رو میخوان، نه من اونا رو. يه عده از خود متشکر و متکبر.
راستش رامين هم خوش مشربه و هم دوست داشتنی. اگر نبود چرا نرمين اين روزا اينقدر حالش خوبه و حال من اصلاً نيست. خوب شايد شاهين بلد نيست درست عاشقی کنه.
#پارت293
#نویسنده: مرضیه باقری ، ستایش قاسمی
...
بيست و پنجم شهريور.
اونطور که از نرمين فهميدم رامين هنوز سر بحث ارث و ميراث با عموش قهره و البته اين بار اولشون نيست و چندين باره دارن دعوا میکنن. اما اين بار از اون دفعات اساسی بوده. رامين به عموش گفته میخواد بره خارج از کشور و عموش مخالفت کرده. ایکاش بره. نمیدونم چرا از اين بابت من خيلی خوشحالم.
پنجم مهر.
امروز چه روزی بود! چقدر عجيب! چند روزی بود که با خودم کلنجار میرفتم که با رامين يه قرار بذارم. آخر هم به وسوسههای دل و ذهنم فائق اومدم و باهاش يه قرار گذاشتم. بهش تأکيد کردم چيزی از اين قرار به شاهين و نرمين نگه. اون هم نگفته بود.
با هم رفتيم يک کافیشاپ جديد که يک وقت بر حسب اتفاق کسی ما رو با هم نبينه و بعدش برامون شر بشه. خيلی با رامين صحبت کردم و اون از مرگ پدر و مادرش حرف زد. بعد هم از خونه و زندگيشون صحبت کرد. از اينکه عموش وکيل و قيمشون بود و پدرش قبل از مرگش تمام صلاح کار رو به برادرش سپرده بود.
بیخبر از اينکه برادر نامردش، حق بچههاش رو خورده و يک آب هم روش. اون شاهرخ پررو بايد با يک ماشين آخرين مدل راست راست تو خيابونای شهر ويراژ بده و رامين چشمش به اونا باشه. باز هم اين رامينه اينقدر مرام داره که صبوری پيشه کرده واگر نه من بودم تا حالا آبروشون رو برده بودم.
از رامين خواستم با عموش آشتی کنه و اون گفت علاقهای به اين کار نداره. اين بار هم مثل دفعات قبل نيست و نمیخواد که ديگه با عموش آشتی کنه و همهاش دنبال راه حليه برای پس گرفتن مال و اموالشون. بعد از صحبتاش بهش قول دادم که درست میشه.
ولی چقدر متنفر بودم از پدر مادر شاهين و حالا بيشتر از قبل ازشون متنفرم. مرد و زن جادوگر. اينا فقط ادای دوست داشتن ربکا و رامين رو در ميارن واگرنه از اين دو تا خوششون نمياد. اگر دوستشون داشتن که حق اين دو تا بیچاره رو میدادن.
هشتم مهر.
اين روزا شاهين از عروسی حرف میزنه و من چرا اصلا نمیتونم ذوق کنم.
دهم مهر.
شاهين چقدر گير ميده برای عروسی و من تمام ذهنم حول رامين میچرخه و دوست داشتنش.
سيزدهم مهر.
من از دنيا چيزی رو نمیخوام جز رامين و خندههاش. شاهين با تمام پولاش برام تکراری شده.
هفدهم مهر.
امروز با شاهين کلی دعوا کردم. چرا؟ شايد همهاش بهانه جويی بود تا از فکر عروسی بيرون بياد. چون ذهنم درگير رامين شده. بهونهام هم اين بود که بايد اول از خانوادهاش بخواد من رو دوست داشته باشن و شاهين چقدر درمانده شد.
بيست و يکم مهر.
تحملم داره در مورد رابطه نرمين و رامين تموم میشه و حالم از رابطه خودم و شاهين به هم میخوره.
بيست و چهارم مهر.
برای فردا يک قرار پنهانی جديد با رامين گذاشتم.
بيست و هفتم مهر.
امروز من و رامين با هم بيرون رفتيم. توی همون کافیشاپ قبلی. کمکم داره از اون جا خوشم مياد. اونجا برام شبيه مکان قرار عاشقی شده.
رامين ازم پرسيد دليل اين قرار چيه؟ و من بهش گفتم که میتونم دارايیاش رو از عموش پس بگيرم. اون از شنيدن اين حرفم تعجب کرد. اما من با لبخند مطمئن نگاهش میکردم. رامين با همون تعجب پرسيد: چرا و چطور میخوای اين کار رو بکنی؟
داشتم قهوهام رو مزه مزه میکردم گفتم: چراش رو بعدا بهت میگم، اما چطورش رو میتونی بدونی. از طريق شاهين برات پس میگيرم ولی شرط داره.
دو دل پرسيد: و در ازاش چی میخوای؟
خنديدم و گفتم: بعدا میگم در ازاش چی میخوام که جواب اون چرات هم میشه ولی بايد قبول کنی تا پولت رو بهت بدم.
رامين با چهرهای که جدی شده بود و با خيال راحت گفت: هر چی که بخوای بهت میدم.
يک جرعه قهوه نوشيدم و گفتم: فقط بايد قول بدی، قول مردونه.
سرش رو تکون داد و گفت: قول.
رامين قول داد. خودش هم نمیدونه چه شرط سختيه. اميدوارم بعداً از قولی که داده نترسه و يا زير حرفش نزنه.
سیام مهر.
شاهين به شدت دلش ازدواج میخواد و چشم و هوش من پی به دست آوردن چيزيه که دلم میخواد، رامين!
رامين نهايت آرزوی منه. اون مرديه که وقتی کسی همراهش قدم میزنه شاد میشه. من اين شادی رو میخوام. من با شاهين خوشبخت نمیشم. نمیشم چون نه خانوادهاش من رو میخوان، نه من اونا رو. يه عده از خود متشکر و متکبر.
راستش رامين هم خوش مشربه و هم دوست داشتنی. اگر نبود چرا نرمين اين روزا اينقدر حالش خوبه و حال من اصلاً نيست. خوب شايد شاهين بلد نيست درست عاشقی کنه.
#گربه سیاه
#پارت294
#نویسنده: مرضیه باقری ، ستایش قاسمی
...
اون فقط بلده خرج کنه و هی بگه دوستت دارم اما دوست داشتنش رو نشون نميده که من مطمئن بشم واقعاً عاشقه که من هم حس خوبی پيدا کنم. نمیدونم رامين چکار میکنه که نرمين خوشحاله. خوب اون هم همين کارا رو بکنه.
دهم آبان.
يک مدته با شاهين لجبازی میکنم و مدام بهش میگم که اون برام کم میذاره. میگم حس میکنم بهم اعتماد نداری. میگم عاشقم نيستی اگر بودی طور ديگه باهام رفتار میکردی.
مرد بدبخت توی کارام مونده. هی از خودش میپرسه مگه چی براش کم گذاشتم. به من هم میگه بايد چکار کنم که تا حالا نکردم؟ هر شب با گل و شيرينی و يک کادوی کوچولو مياد سراغم. ازم میخواد بريم خونه ببينيم. وسيله بخريم، لباس عروس ببينيم، تالار انتخاب کنيم، اما من بهش میگم اين چيزا دل خوش میخواد.
اما از اين که اذيت میشه خوشم هم مياد. چون ناراحتی شاهين ناراحتی حاج آقا و حاج خانومه. اين چند روز آخر حتی در طول روز جواب تلفنا و پيامکهاش رو ندادم. ديشب که اومد سراغم چند دقيقه بیحرف روی تختم نشست و به يه نقطه نامعلوم خيره شد.
توی سکوت مطلق بود. من هم توی همون سکوت خودم رو با نگاه کردن به دفتر کتابام سرگرم کرده بودم. شاهين جديداً داشت برای آزمون دکتری درس میخوند. ولی انگار قهر من اونقدر برنامههاش رو به هم ريخته بود که حتی توانايی درس خوندن هم نداشت.
يهو نگاه تبدار و غمگينش سمتم چرخيد و آروم گفت: نوشين.
فقط بهش نگاه کردم. پرسيد: چرا خوشحال نيستی؟ من چی برات کم گذاشتم؟ کجا رو اشتباه کردم؟ چرا فکر میکنی دوستت ندارم؟ چرا فکر میکنی بهت اعتماد ندارم؟ تو چه میدونی من حاضرم برای تو دنيا رو جا به جا کنم. ستارهها رو از آسمون زمين بيارم. فقط تو راضی باش. خانوادهام اگر دوستت هم ندارن اشتباه میکنن. آخرش به اشتباهشون پی میبرن. اما تو صبور باش. صبرت همه چيز رو حل میکنه.
از فرصت استفاده کردم و گفتم: من میخوام شاد باشم، خيلی زياد شادی من هم به اين بستگی داره که بفهمم تو چقدر من رو دوست داری. چقدر بهم اعتماد داری؟
کمی خودش رو جلو کشيد و پرسيد: چطور میتونم بهت ثابت کنم. بخوای کوه رو برات جا به جا میکنم.
خنديدم و گفتم:- کوه نمیخوام فقط کافيه هر چی رو حسابت داری رو بريزی به حساب من که مطمئن بشم پول برات اهميت نداره. تنها چيزی که برات مهمه خود منم. ترسی از من نداری، کاملاً هم بهم اعتماد داری.
شاهين چند لحظه نگاهم کرد. يکدفعه پوزخند زد. يک لحظه فکر کردم داره ذهن من رو میخونه ولی سر تکون داد و گفت: همين؟ باشه. همين فردا صبح میرم بانک همه پساندازم رو واريز میکنم به حسابت، دست تو باشه. کجای زندگی ما پول من و پول تو داره؟ کجای زندگی ما سهم من و سهم تو داره؟ همه چيز زندگيمون مال دوتامونه.
من فکر میکردم داره شعار ميده. اما حرفاش شعار نبود. امروز صبح از طرف بانک بهم پيامک اومد و اصلا نتونستم عدد رو بخونم. مات شده بودم و سرم بیحس شده بود. تو پوست خودم نمیگنجيدم. من واقعاً با چند جمله شاهين رو خام خودم کرده بودم. طوری که بخواد با دست خودش اين همه پول به من بده. اون چطور میتونه از من اين پولا رو پس بگيره؟ من میتونم برم با اين پولا دنيا رو بگردم.
میتونم برم بهترين خونه و بهترين ماشين رو برای خودم بخرم. يا حتی به بهترين کشور دنيا سفر کنم.
میتونم رامين رو با خودم به کشور ديگه ببرم و هر دوی ما با هم بهترين زندگی رو تشکيل بديم. بايد هر چه زودتر خبر گرفتن اين پولا رو از شاهين به رامين بدم و بهش بگم که ازش چی میخوام. اگر باهام همراه شد که میريم و از کشور خارج میشيم. اگر هم نه که يک فکر ديگه میکنم.
دوازدهم آبان.
امروز با رامين يک قرار ديگه گذاشتم. اين دفعه با ماشين شاهين اومد سراغم توی خيابون. منتظر من بود، وقتی به ماشين رسيدم، در جلو رو باز کردم و بغل دستش نشستم و با صدای بلند و شاد سلام گفتم. داشت با تلفن حرف میزد. سريع خداحافظی کرد و گوشی رو روی داشبورد انداخت و گفت: عليک سلام، يه ذره آرومتر ممکن بود صدات رو بشنوه و همه چی لو بره. خنديدم
و گفتم: چه اهميتی داره؟ مهم اينه که من موفق شدم. کاری که تو عمرا میتونستی انجام بدی. دوست عزيز حالا بگو ببينم، به باهوشی من اطمينان کردی؟
در سکوت ماشين رو روشن کرد و اون رو به حرکت درآورد و گفت: به باهوشی تو نه، به حيله زنها ايمان آوردم. به اين اطمينان کردم که زنها به راحتی با زيبايی و لونديشون مخ مردها رو می زنن. پس خودم بايد خيلی حواس جمع باشم.
سر خوش خنديدم و گفتم: خوب آقا رامين... حالا بگو ببينم نظرت چيه؟
#پارت294
#نویسنده: مرضیه باقری ، ستایش قاسمی
...
اون فقط بلده خرج کنه و هی بگه دوستت دارم اما دوست داشتنش رو نشون نميده که من مطمئن بشم واقعاً عاشقه که من هم حس خوبی پيدا کنم. نمیدونم رامين چکار میکنه که نرمين خوشحاله. خوب اون هم همين کارا رو بکنه.
دهم آبان.
يک مدته با شاهين لجبازی میکنم و مدام بهش میگم که اون برام کم میذاره. میگم حس میکنم بهم اعتماد نداری. میگم عاشقم نيستی اگر بودی طور ديگه باهام رفتار میکردی.
مرد بدبخت توی کارام مونده. هی از خودش میپرسه مگه چی براش کم گذاشتم. به من هم میگه بايد چکار کنم که تا حالا نکردم؟ هر شب با گل و شيرينی و يک کادوی کوچولو مياد سراغم. ازم میخواد بريم خونه ببينيم. وسيله بخريم، لباس عروس ببينيم، تالار انتخاب کنيم، اما من بهش میگم اين چيزا دل خوش میخواد.
اما از اين که اذيت میشه خوشم هم مياد. چون ناراحتی شاهين ناراحتی حاج آقا و حاج خانومه. اين چند روز آخر حتی در طول روز جواب تلفنا و پيامکهاش رو ندادم. ديشب که اومد سراغم چند دقيقه بیحرف روی تختم نشست و به يه نقطه نامعلوم خيره شد.
توی سکوت مطلق بود. من هم توی همون سکوت خودم رو با نگاه کردن به دفتر کتابام سرگرم کرده بودم. شاهين جديداً داشت برای آزمون دکتری درس میخوند. ولی انگار قهر من اونقدر برنامههاش رو به هم ريخته بود که حتی توانايی درس خوندن هم نداشت.
يهو نگاه تبدار و غمگينش سمتم چرخيد و آروم گفت: نوشين.
فقط بهش نگاه کردم. پرسيد: چرا خوشحال نيستی؟ من چی برات کم گذاشتم؟ کجا رو اشتباه کردم؟ چرا فکر میکنی دوستت ندارم؟ چرا فکر میکنی بهت اعتماد ندارم؟ تو چه میدونی من حاضرم برای تو دنيا رو جا به جا کنم. ستارهها رو از آسمون زمين بيارم. فقط تو راضی باش. خانوادهام اگر دوستت هم ندارن اشتباه میکنن. آخرش به اشتباهشون پی میبرن. اما تو صبور باش. صبرت همه چيز رو حل میکنه.
از فرصت استفاده کردم و گفتم: من میخوام شاد باشم، خيلی زياد شادی من هم به اين بستگی داره که بفهمم تو چقدر من رو دوست داری. چقدر بهم اعتماد داری؟
کمی خودش رو جلو کشيد و پرسيد: چطور میتونم بهت ثابت کنم. بخوای کوه رو برات جا به جا میکنم.
خنديدم و گفتم:- کوه نمیخوام فقط کافيه هر چی رو حسابت داری رو بريزی به حساب من که مطمئن بشم پول برات اهميت نداره. تنها چيزی که برات مهمه خود منم. ترسی از من نداری، کاملاً هم بهم اعتماد داری.
شاهين چند لحظه نگاهم کرد. يکدفعه پوزخند زد. يک لحظه فکر کردم داره ذهن من رو میخونه ولی سر تکون داد و گفت: همين؟ باشه. همين فردا صبح میرم بانک همه پساندازم رو واريز میکنم به حسابت، دست تو باشه. کجای زندگی ما پول من و پول تو داره؟ کجای زندگی ما سهم من و سهم تو داره؟ همه چيز زندگيمون مال دوتامونه.
من فکر میکردم داره شعار ميده. اما حرفاش شعار نبود. امروز صبح از طرف بانک بهم پيامک اومد و اصلا نتونستم عدد رو بخونم. مات شده بودم و سرم بیحس شده بود. تو پوست خودم نمیگنجيدم. من واقعاً با چند جمله شاهين رو خام خودم کرده بودم. طوری که بخواد با دست خودش اين همه پول به من بده. اون چطور میتونه از من اين پولا رو پس بگيره؟ من میتونم برم با اين پولا دنيا رو بگردم.
میتونم برم بهترين خونه و بهترين ماشين رو برای خودم بخرم. يا حتی به بهترين کشور دنيا سفر کنم.
میتونم رامين رو با خودم به کشور ديگه ببرم و هر دوی ما با هم بهترين زندگی رو تشکيل بديم. بايد هر چه زودتر خبر گرفتن اين پولا رو از شاهين به رامين بدم و بهش بگم که ازش چی میخوام. اگر باهام همراه شد که میريم و از کشور خارج میشيم. اگر هم نه که يک فکر ديگه میکنم.
دوازدهم آبان.
امروز با رامين يک قرار ديگه گذاشتم. اين دفعه با ماشين شاهين اومد سراغم توی خيابون. منتظر من بود، وقتی به ماشين رسيدم، در جلو رو باز کردم و بغل دستش نشستم و با صدای بلند و شاد سلام گفتم. داشت با تلفن حرف میزد. سريع خداحافظی کرد و گوشی رو روی داشبورد انداخت و گفت: عليک سلام، يه ذره آرومتر ممکن بود صدات رو بشنوه و همه چی لو بره. خنديدم
و گفتم: چه اهميتی داره؟ مهم اينه که من موفق شدم. کاری که تو عمرا میتونستی انجام بدی. دوست عزيز حالا بگو ببينم، به باهوشی من اطمينان کردی؟
در سکوت ماشين رو روشن کرد و اون رو به حرکت درآورد و گفت: به باهوشی تو نه، به حيله زنها ايمان آوردم. به اين اطمينان کردم که زنها به راحتی با زيبايی و لونديشون مخ مردها رو می زنن. پس خودم بايد خيلی حواس جمع باشم.
سر خوش خنديدم و گفتم: خوب آقا رامين... حالا بگو ببينم نظرت چيه؟
#گربه سیاه
#پارت295
#نویسنده: مرضیه باقری ، ستایش قاسمی
...
جواب دادم: معلومه که من و تو. من اين درد سر رو به خاطر تو کشيدم. من به خاطر تو پا روی شاهين گذاشتم. حسابش رو با قهر و ناز خالی کردم که تو به پولات برسی. حالا که رسيدی بايد من رو از اين مخمصه نجات بدی. بهترين راهش هم اينه که از کشور خارج بشيم.
رامين درمانده و هاج و واج نگاهم کرد و گفت: مگه تو عاشق شاهين نيستی؟
خنديدم و گفتم: من اون گاگول خوشگل رو فقط به خاطر پولش دوست دارم. الان که پول نداره و پولاش دست منه، من خودم رو بيشتر از اون دوست دارم. به هر حال آقا رامين اين کار برای تو بود و تو میتونی تصميمت رو بگيری. میتونی با خوشی با من همراه بشی و هر دو با اين پولا فرار کنيم. میتونی هم بترسی و نخوای بيای و من تنها برم. اما مطمئن باش در حالت دوم به شاهين خبر ميدم که تو مجبورم به اين کار کردی.
رامين با تعجب زيادی گفت: من؟ من تو رو مجبور به کدوم کار کردم؟
شونههام رو بالا انداختم و گفتم: همينه که هست.
رامين سرش رو به چپ و راست تکون داد و گفت: شاهين مار تو آستينش پرورش داده.
خنديد و گفت: حاج آقا چطور؟ تو چی هستی؟
سکوت کرد و چند دقيقه بعد گفت: ببينم چی میشه؟
امروز عصر هم شاهين بهم خبر داد که قراره خانوادهاش رو ببره جنوب تا حال و هواشون عوض بشه. ازم خواست همراهشون برم اما من نمیتونم اين کار رو بکنم چون کار زيادی دارم.
چهاردهم آبان.
امروز شاهين، حاج خانم و حاج آقا و دخترا رو برده کيش. اونجا خونه دارن. حالا من میتونم با خيال راحت تکليفم رو با رامين روشن کنم.
شانزدهم آبان.
اين رامين بیعرضه هنوز هيچ جوابی به من نداده. هر وقت هم بهش زنگ میزنم که ببينم تصميمش چی شده و میخواد چه غلطی بکنه، همهاش میگه من نمیتونم به شاهين خيانت بکنم، طرف حساب من اون نيست. حتی امروز گفت پولش رو پس بده. پسره بیعرضه هر چی مرد دور و بر من هست همهشون بیعرضه هستن.
نوزدهم آبان.
اين روزا که شاهين نيست چقدر دور و برم خلوت شده.
بيست و سه آبان.
شايد اين آخرين خاطره من باشه که دارم مینويسم. وقتی به گذشت اين چند وقت آشنايیام با شاهين فکر میکنم غصه امونم رو میبره. درد تموم وجودم رو میگيره. اين چه بلايی بود سر خودم آوردم. شايد اين خدای شاهين بود. خدايی که به قلب اون حاکمه. خدايی که قلب اون رو صاف و بی غل و غش آفريد و من رو پر از خودخواهی تموم نشدنی.
من چرا با خودم اين کار رو کردم؟ چرا خوشبختی به اين بزرگی رو نديدم؟ چرا محبتاش رو با محبت جواب ندادم؟ چرا يکبار، فقط يکبار وقتی با شوق گفت دوستت دارم بهش در عوض از ته دلم جواب ندادم؟ چرا اين همه بهش بد کردم؟
اشکهام بند نميان. اين حال و روز حق منه. حتی در خودم نمیبينم به شاهين زنگ بزنم و ازش معذرت بخوام. بهش بگم که اون چقدر خوب بود و من قدرش رو ندونستم. بهش بگم من لياقت داشتن اون رو ندارم. من لياقت هيچی رو ندارم. من انسان ناسپاس و سيری ناپذيری بودم و بدجور توی هچل افتادم. من سر بهترين مرد زندگیام کلاه گذاشتم تا به عشقی برسم که پوچ بود. به خواهرم خيانت کردم، به شاهين هم، بدتر از همه به خودم.
ديروز صبح که داشتم میرفتم با کسی قرار بذارم تا من رو از مرز خارج کنه اتفاق وحشتناکی افتاد.
به من گفته بودن پولات رو از حسابت خارج کن، بايد تبديل به دلار بشه. اين همه پول رو با هزارتا دردسر از بانک طی چند روز خارج کردم. حالا داشتم میرفتم سر قرار که من رو دزديدن. يه ماشين جلوی پام سبز شد و دو تا پسر جوون با سرعت و قدرت من رو انداختن توی يک ون و ساکهای دستم رو پرت کردن بغلم. يکيشون يه دستمال جلوی صورتم گرفت و حتی نتونستم جيغ بکشم. صدا رو توی گلوم خفه کردن. خيلی زود از هوش رفتم. وقتی به هوش اومدم توی يک اتاق بودم. گيج بودم، خيلی گيج. دستهام بسته بود و بالای سرم به ميلههای تخت بسته شده بودن. با يک پارچه دهنم رو بسته بودن. نمیتونستم جيغ بکشم. نمیتونستم داد بزنم. هر چی تلاش کردم دستهام رو از تخت و از بند گرهها رها کنم نشد. چند دقيقه بعد در باز شد و در کمال ناباوری ديدم شاهرخ اومد تو.
اومد و با لبخند پيروزمندانهای که بهم زد با تأسف سرش رو تکون داد. التماسگر جيغای خفه میکشيدم. جلو اومد. يک دستش توی جيبش بود يک پاش رو روی لبهی تخت گذاشت و چند لحظه نگاهم کرد.
چشمهاش شبيه چشمهای شاهين بود. ولی داخل چشماش گربه وحشی وجود داشت مثل گربه های سیاه آماده حمله به دشمن . اما فقط احساس میکردم اگر شاهين عصبانی بشه اين شکلی من رو نگاه میکنه. اما اون هيچوقت از من عصبانی نشد.
#ادامه_دارد
@RomanVaBio
#پارت295
#نویسنده: مرضیه باقری ، ستایش قاسمی
...
جواب دادم: معلومه که من و تو. من اين درد سر رو به خاطر تو کشيدم. من به خاطر تو پا روی شاهين گذاشتم. حسابش رو با قهر و ناز خالی کردم که تو به پولات برسی. حالا که رسيدی بايد من رو از اين مخمصه نجات بدی. بهترين راهش هم اينه که از کشور خارج بشيم.
رامين درمانده و هاج و واج نگاهم کرد و گفت: مگه تو عاشق شاهين نيستی؟
خنديدم و گفتم: من اون گاگول خوشگل رو فقط به خاطر پولش دوست دارم. الان که پول نداره و پولاش دست منه، من خودم رو بيشتر از اون دوست دارم. به هر حال آقا رامين اين کار برای تو بود و تو میتونی تصميمت رو بگيری. میتونی با خوشی با من همراه بشی و هر دو با اين پولا فرار کنيم. میتونی هم بترسی و نخوای بيای و من تنها برم. اما مطمئن باش در حالت دوم به شاهين خبر ميدم که تو مجبورم به اين کار کردی.
رامين با تعجب زيادی گفت: من؟ من تو رو مجبور به کدوم کار کردم؟
شونههام رو بالا انداختم و گفتم: همينه که هست.
رامين سرش رو به چپ و راست تکون داد و گفت: شاهين مار تو آستينش پرورش داده.
خنديد و گفت: حاج آقا چطور؟ تو چی هستی؟
سکوت کرد و چند دقيقه بعد گفت: ببينم چی میشه؟
امروز عصر هم شاهين بهم خبر داد که قراره خانوادهاش رو ببره جنوب تا حال و هواشون عوض بشه. ازم خواست همراهشون برم اما من نمیتونم اين کار رو بکنم چون کار زيادی دارم.
چهاردهم آبان.
امروز شاهين، حاج خانم و حاج آقا و دخترا رو برده کيش. اونجا خونه دارن. حالا من میتونم با خيال راحت تکليفم رو با رامين روشن کنم.
شانزدهم آبان.
اين رامين بیعرضه هنوز هيچ جوابی به من نداده. هر وقت هم بهش زنگ میزنم که ببينم تصميمش چی شده و میخواد چه غلطی بکنه، همهاش میگه من نمیتونم به شاهين خيانت بکنم، طرف حساب من اون نيست. حتی امروز گفت پولش رو پس بده. پسره بیعرضه هر چی مرد دور و بر من هست همهشون بیعرضه هستن.
نوزدهم آبان.
اين روزا که شاهين نيست چقدر دور و برم خلوت شده.
بيست و سه آبان.
شايد اين آخرين خاطره من باشه که دارم مینويسم. وقتی به گذشت اين چند وقت آشنايیام با شاهين فکر میکنم غصه امونم رو میبره. درد تموم وجودم رو میگيره. اين چه بلايی بود سر خودم آوردم. شايد اين خدای شاهين بود. خدايی که به قلب اون حاکمه. خدايی که قلب اون رو صاف و بی غل و غش آفريد و من رو پر از خودخواهی تموم نشدنی.
من چرا با خودم اين کار رو کردم؟ چرا خوشبختی به اين بزرگی رو نديدم؟ چرا محبتاش رو با محبت جواب ندادم؟ چرا يکبار، فقط يکبار وقتی با شوق گفت دوستت دارم بهش در عوض از ته دلم جواب ندادم؟ چرا اين همه بهش بد کردم؟
اشکهام بند نميان. اين حال و روز حق منه. حتی در خودم نمیبينم به شاهين زنگ بزنم و ازش معذرت بخوام. بهش بگم که اون چقدر خوب بود و من قدرش رو ندونستم. بهش بگم من لياقت داشتن اون رو ندارم. من لياقت هيچی رو ندارم. من انسان ناسپاس و سيری ناپذيری بودم و بدجور توی هچل افتادم. من سر بهترين مرد زندگیام کلاه گذاشتم تا به عشقی برسم که پوچ بود. به خواهرم خيانت کردم، به شاهين هم، بدتر از همه به خودم.
ديروز صبح که داشتم میرفتم با کسی قرار بذارم تا من رو از مرز خارج کنه اتفاق وحشتناکی افتاد.
به من گفته بودن پولات رو از حسابت خارج کن، بايد تبديل به دلار بشه. اين همه پول رو با هزارتا دردسر از بانک طی چند روز خارج کردم. حالا داشتم میرفتم سر قرار که من رو دزديدن. يه ماشين جلوی پام سبز شد و دو تا پسر جوون با سرعت و قدرت من رو انداختن توی يک ون و ساکهای دستم رو پرت کردن بغلم. يکيشون يه دستمال جلوی صورتم گرفت و حتی نتونستم جيغ بکشم. صدا رو توی گلوم خفه کردن. خيلی زود از هوش رفتم. وقتی به هوش اومدم توی يک اتاق بودم. گيج بودم، خيلی گيج. دستهام بسته بود و بالای سرم به ميلههای تخت بسته شده بودن. با يک پارچه دهنم رو بسته بودن. نمیتونستم جيغ بکشم. نمیتونستم داد بزنم. هر چی تلاش کردم دستهام رو از تخت و از بند گرهها رها کنم نشد. چند دقيقه بعد در باز شد و در کمال ناباوری ديدم شاهرخ اومد تو.
اومد و با لبخند پيروزمندانهای که بهم زد با تأسف سرش رو تکون داد. التماسگر جيغای خفه میکشيدم. جلو اومد. يک دستش توی جيبش بود يک پاش رو روی لبهی تخت گذاشت و چند لحظه نگاهم کرد.
چشمهاش شبيه چشمهای شاهين بود. ولی داخل چشماش گربه وحشی وجود داشت مثل گربه های سیاه آماده حمله به دشمن . اما فقط احساس میکردم اگر شاهين عصبانی بشه اين شکلی من رو نگاه میکنه. اما اون هيچوقت از من عصبانی نشد.
#ادامه_دارد
@RomanVaBio
#گربه سیاه
#پارت296
#نویسنده: مرضیه باقری ، ستایش قاسمی
...
اون هيچوقت اينطور من رو نگاه نکرد. اون خيلی مهربون بود. خيلی صبور بود. باهاش هر کاری کردم باهام بد نکرد. هيچوقت بهش ابراز عشق و علاقه نکردم اما هميشه قلبش پر بود از محبت. پر بود از خوشیهايی که دوست داشت با همه قسمت کنه. ولی من هيچوقت هيچی رو باهاش قسمت نکردم.
به اينجای تفکراتم که رسيدم اشکهای داغم صورتم رو شستن اما شاهرخ خيلی آروم فقط بهم پوزخند زد.
دهان باز کرد و گفت: چرا فکر کردی میتونی سر همه کلاه بذاری؟ مگه من به تو نگفتم بيا پونصد ششصد تومن بهت ميدم گورت رو گم کن؟ چطور به خودت اجازه دادی با شاهين من اين کارارو بکنی؟ با برادر بزرگ من! درسته اون مهربونه، اون آرومه، اون حتی خيلی هم باهوشه اما، اما نمیدونم در برابر تو چرا اينقدر کور بود.
پاش رو برداشت و دست ديگهاش هم گذاشت تو جيبش و گفت: فکر نمیکردم عاشق شدن اينقدر وحشتناک باشه. تموم زندگيت رو به پای کسی بريزی و اون بخواد در کمال پستی رهات کنه و بره.
راه افتاد سمت پنجره و با نگاهم دنبالش کردم. از پشت پرده طوری نازک به بيرون نگاه کرد و ادامه داد: واقعا شاهين کم و کاستش چی بود؟ بدیاش چی بود؟ اين بود که به تو احترام گذاشت؟ اينکه بی چشم داشت بهت عشق داد؟ اينکه دستش تو جيبش بود و برات با همهی وجود خرج میکرد؟ بهت شخصيت داد و تو رو به چشم همه آورد؟ مهمتر از همه نذاشت بری جايی کار کنی که بخوان بهت تعرض کنن زندگیات رو راحت کرد.
چرخيد و به ديوار کنار پنجره تکيه داد و گفت: چرا فکر کردی لياقت تو چند ميليارده؟
دستهاش رو از جيبش بيرون کشيد و زيربغلش زد و گفت: لياقت تو مُردنه نوشين. حيف شاهين نيست که بخواد اسم تو رو به عنوان همسر ببره تو شناسنامه اش؟ من نمیذارم اين کار رو بکنه.
با ترس جيغ کشيدم، جيغهای خفه. میترسيدم من رو بکشه. دست و پا میزدم و التماسگر نگاهش میکردم. دلم میخواست شاهين باشه و به کمکم بياد. اما اون خيلی از من دور بود. دلم میخواست بود و شاهرخ رو به باد کتک میگرفت اما آرزوی محالی بود.
شاهرخ با نگاهی که سمت سقف برد گفت: هيچوقت فکر نمیکردم غير از حقارت به خيانت هم دست بزنی. اون هم خيانت در حق کی؟ شاهين! تو با رامين رو هم ريختی که به شاهين و يا به پدرم ضربه بزنين؟ شما دو تا مغزتون بايد خيلی پوچ باشه که بخوايين فکر کنين پدرم حق کسی رو میخوره. اون روزی که با رامين بودی قبلش من داشتم تلفنی باهاش صحبت میکردم. فکر کنم وقتی تو کنارش نشستی هول شد و سريع خداحافظی کرد. اما از شانس بدش تماس رو قطع نکرده بود. اول من خواستم قطع کنم. فکر میکردم صدای خواهرت نرمين رو شنيدم. اما خيلی سريع متوجه شدم که تو با رامين هستی. همهی حرفاتون رو شنيدم. از اول میدونستم که تو يه جای کارت میلنگه اما فکر نمیکردم به اين حد باشه. با رامين کلی جر و بحث داشتيم. اون گفت ارثش رو میخواد اما چشم داشتی به تو نداره. حساب اون رو هم به وقتش میرسم اما فعلا بايد حق حساب بدیهات رو به شاهين پس بدی. کاری میکنم عبرت سايرين بشی نوشين خانم.
و بعد جلو اومد و کنار تخت ايستاد و به صورتم نگاه کرد. خيلی سرد و يخی و بدون هيچ احساسی.
با ترس بهش خيره شدم و نگاه هراسونم رو بهش دوختم. نفسهام کش اومده بودن. نمیدونستم میخواد چکار کنه؟
چند دقيقه بعد، اون انتقام برادرش رو گرفت ولی به کثيفترين شکل ممکن. دلم میخواست قلبم از کار میافتاد. دلم میخواست میمردم ولی در يک لحظه تمام گناههايی که در قبال شاهين انجام دادم يادم اومد. تمام لحظاتی که اون سعی داشت من رو شاد کنه و من با حماقتم همه چيز رو خراب کردم. چند دقيقه بعد من يک دختر دستخورده بودم که نه تنها شاهين بلکه هيچ مرد ديگهای قبولم نداشت.
شاهرخ وقتی داشت از اتاق بيرون میرفت گفت:- میگم آزادت کنن ولی امروز رو برات به يادگار گذاشتم که بدونی عاقبت خيانت چقدر بد میتونه باشه! که بدونی بازی کردن با احساسات ديگران تاوان داره. که کلاهبرداری عاقبتش چيه؟ من تو رو برگردوندم عقب. به روزی که شاهين مردونه کمکت کرد و تو با رذالتت داشتی خوردش میکردی. تو رو برگردونم به روزی که قرار بود توی اون عکاسی همين بلا سرت بياد اما شاهين ناجیات شد. امروز تو همون درد رو داری، توی همون موقعيت، ولی شاهين ديگه نيست. من، تو رو از زندگی شاهين محو میکنم. نه تنها از زندگی شاهين بلکه از زندگی هممون. حتی اگر ميونه من و شاهين تا ابد به هم بخوره. تو لياقتت بيشتر از اين نبود.
و بعد بيرون رفت. سرم رو گردوندم و از ته دل گريه کردم. يک ساعت بعد هم توی جاده بودم و داشتم با حال زار و خراب سمت شهر برمیگشتم.
#پارت296
#نویسنده: مرضیه باقری ، ستایش قاسمی
...
اون هيچوقت اينطور من رو نگاه نکرد. اون خيلی مهربون بود. خيلی صبور بود. باهاش هر کاری کردم باهام بد نکرد. هيچوقت بهش ابراز عشق و علاقه نکردم اما هميشه قلبش پر بود از محبت. پر بود از خوشیهايی که دوست داشت با همه قسمت کنه. ولی من هيچوقت هيچی رو باهاش قسمت نکردم.
به اينجای تفکراتم که رسيدم اشکهای داغم صورتم رو شستن اما شاهرخ خيلی آروم فقط بهم پوزخند زد.
دهان باز کرد و گفت: چرا فکر کردی میتونی سر همه کلاه بذاری؟ مگه من به تو نگفتم بيا پونصد ششصد تومن بهت ميدم گورت رو گم کن؟ چطور به خودت اجازه دادی با شاهين من اين کارارو بکنی؟ با برادر بزرگ من! درسته اون مهربونه، اون آرومه، اون حتی خيلی هم باهوشه اما، اما نمیدونم در برابر تو چرا اينقدر کور بود.
پاش رو برداشت و دست ديگهاش هم گذاشت تو جيبش و گفت: فکر نمیکردم عاشق شدن اينقدر وحشتناک باشه. تموم زندگيت رو به پای کسی بريزی و اون بخواد در کمال پستی رهات کنه و بره.
راه افتاد سمت پنجره و با نگاهم دنبالش کردم. از پشت پرده طوری نازک به بيرون نگاه کرد و ادامه داد: واقعا شاهين کم و کاستش چی بود؟ بدیاش چی بود؟ اين بود که به تو احترام گذاشت؟ اينکه بی چشم داشت بهت عشق داد؟ اينکه دستش تو جيبش بود و برات با همهی وجود خرج میکرد؟ بهت شخصيت داد و تو رو به چشم همه آورد؟ مهمتر از همه نذاشت بری جايی کار کنی که بخوان بهت تعرض کنن زندگیات رو راحت کرد.
چرخيد و به ديوار کنار پنجره تکيه داد و گفت: چرا فکر کردی لياقت تو چند ميليارده؟
دستهاش رو از جيبش بيرون کشيد و زيربغلش زد و گفت: لياقت تو مُردنه نوشين. حيف شاهين نيست که بخواد اسم تو رو به عنوان همسر ببره تو شناسنامه اش؟ من نمیذارم اين کار رو بکنه.
با ترس جيغ کشيدم، جيغهای خفه. میترسيدم من رو بکشه. دست و پا میزدم و التماسگر نگاهش میکردم. دلم میخواست شاهين باشه و به کمکم بياد. اما اون خيلی از من دور بود. دلم میخواست بود و شاهرخ رو به باد کتک میگرفت اما آرزوی محالی بود.
شاهرخ با نگاهی که سمت سقف برد گفت: هيچوقت فکر نمیکردم غير از حقارت به خيانت هم دست بزنی. اون هم خيانت در حق کی؟ شاهين! تو با رامين رو هم ريختی که به شاهين و يا به پدرم ضربه بزنين؟ شما دو تا مغزتون بايد خيلی پوچ باشه که بخوايين فکر کنين پدرم حق کسی رو میخوره. اون روزی که با رامين بودی قبلش من داشتم تلفنی باهاش صحبت میکردم. فکر کنم وقتی تو کنارش نشستی هول شد و سريع خداحافظی کرد. اما از شانس بدش تماس رو قطع نکرده بود. اول من خواستم قطع کنم. فکر میکردم صدای خواهرت نرمين رو شنيدم. اما خيلی سريع متوجه شدم که تو با رامين هستی. همهی حرفاتون رو شنيدم. از اول میدونستم که تو يه جای کارت میلنگه اما فکر نمیکردم به اين حد باشه. با رامين کلی جر و بحث داشتيم. اون گفت ارثش رو میخواد اما چشم داشتی به تو نداره. حساب اون رو هم به وقتش میرسم اما فعلا بايد حق حساب بدیهات رو به شاهين پس بدی. کاری میکنم عبرت سايرين بشی نوشين خانم.
و بعد جلو اومد و کنار تخت ايستاد و به صورتم نگاه کرد. خيلی سرد و يخی و بدون هيچ احساسی.
با ترس بهش خيره شدم و نگاه هراسونم رو بهش دوختم. نفسهام کش اومده بودن. نمیدونستم میخواد چکار کنه؟
چند دقيقه بعد، اون انتقام برادرش رو گرفت ولی به کثيفترين شکل ممکن. دلم میخواست قلبم از کار میافتاد. دلم میخواست میمردم ولی در يک لحظه تمام گناههايی که در قبال شاهين انجام دادم يادم اومد. تمام لحظاتی که اون سعی داشت من رو شاد کنه و من با حماقتم همه چيز رو خراب کردم. چند دقيقه بعد من يک دختر دستخورده بودم که نه تنها شاهين بلکه هيچ مرد ديگهای قبولم نداشت.
شاهرخ وقتی داشت از اتاق بيرون میرفت گفت:- میگم آزادت کنن ولی امروز رو برات به يادگار گذاشتم که بدونی عاقبت خيانت چقدر بد میتونه باشه! که بدونی بازی کردن با احساسات ديگران تاوان داره. که کلاهبرداری عاقبتش چيه؟ من تو رو برگردوندم عقب. به روزی که شاهين مردونه کمکت کرد و تو با رذالتت داشتی خوردش میکردی. تو رو برگردونم به روزی که قرار بود توی اون عکاسی همين بلا سرت بياد اما شاهين ناجیات شد. امروز تو همون درد رو داری، توی همون موقعيت، ولی شاهين ديگه نيست. من، تو رو از زندگی شاهين محو میکنم. نه تنها از زندگی شاهين بلکه از زندگی هممون. حتی اگر ميونه من و شاهين تا ابد به هم بخوره. تو لياقتت بيشتر از اين نبود.
و بعد بيرون رفت. سرم رو گردوندم و از ته دل گريه کردم. يک ساعت بعد هم توی جاده بودم و داشتم با حال زار و خراب سمت شهر برمیگشتم.
#گربه سیاه
#پارت297
#نویسنده: مرضیه باقری ، ستایش قاسمی
...
نمیخوام اينطور بشه. نمیخوام وقتی توی زندگیاش نبودم، خاطره اين دوستت دارم گفتنم مهر بشه رو دلش. همين بدی من و اين جدايی بعدش براش کافيه.
میدونم که تحملش براش سخته. من شاهين رو می شناسم. من... آه خدايا! خيلی ديره.
°°°~
نيلا ورق زد و دفتر خاطرات سفيد سفيد بود. باز هم نفهميد سرنوشت نوشين چه شده است. نرمين چگونه با رامين مانده است؟ بايد از رامين میپرسيد. او حتما خبر داشت که نوشين کجاست؟ شايد به قول سينا نوشين همان نزديکیها باشد.
دلش برای شاهين سوخت. با آن همه عشق از نوشين هيچ نصيبش نشده بود. دلش گرفته بود که نوشين زمانی سرش به سنگ خورده بود که دير بود و شاهرخ!
چقدر شخصيت او برايش عجيب شده بود. سرش را به چپ و راست تکان داد و دفتر را کنار گذاشت. ليوان خالی را برداشت و از اتاق بيرون رفت که در سالن باز شد. ابتدا نرمين و بعد رامين وارد سالن شدند. با ديدن نيلا به او لبخند زدند. سلام گرمی کردند و جواب گرمتری گرفتند.
رامين اشارهای به نيلا داد. نيلا ليوان را روی ميز گذاشت و جلو رفت. دستهای او را خالی کرد و خريدها را به آشپزخانه برد و در همان حال گفت: خوش گذشت؟
نرمين جواب داد: بله عزيزم.
رامين گفت: خيلی بيشتر از اونکه فکرش رو بکنی. مگه میشه با نرمين بود و بد بگذره.
نیلا: خوبه، خوشحالم که خوشحالی.
نيلا ظرفهای غذايی را که رامين تهيه کرده بود از پلاستيک بيرون کشيد و روی ميز آشپزخانه گذاشت. با اشتياق غذا را بو کشيد و گفت: تا شما ميايين من ميز رو میچينم.
و بعد مشغول چيدن ميز شد. کمی بعد رامين و نرمين آمدند.
نيلا صورت نرمين را برانداز کرد. رامين متوجه نگاه او شد. میدانست نيلا حتما دفتر خاطرات نوشين را خوانده است. دستش را روی کمر نيلا گذاشت و گفت: بشين.
نيلا به خود آمد و نشست.
وقتی دور هم نشستند نيلا گفت: تو خيلی خوشگلی نرمين.
نرمين لبخند زد و گفت: ممنون، چشمات خوشگل میبينه.
نيلا لبخند تلخی زد و زمزمه وار گفت: نوشين خيلی از تو زيباتر بود؟
نرمين و رامين به هم نگاه کردند. نرمين رو به نيلا گفت: آره درسته. نوشين فوقالعاده زيبا بود.
نیلا: برای همين شاهين عاشقش شد و هنوز هم دوستش داره. اون حق داره، من عکسش رو ديدم. خدا با حوصله نقاشی اش کرده بود.
نرمين دستش را جلو برد و دست نيلا را در دست گرفت و گفت: نوشين هيچوقت شاهين رو نديد. هيچوقت عاشق شاهين نبود. نوشين توی خودش گم شده بود. میدونی شاهين خيلی دوستش داشت اما نوشين دير به عشق شاهين پی برد. همهی ما در حق شاهين ظلم کرديم. البته خود شاهين هم مقصر بود. نوشين مورد مناسبی برای ازدواج با شاهين نبود. شاهين هيچوقت چشماش رو درست باز نکرد که ببينه نوشين حسی بهش نداره. اون فکر میکرد بدخلقی نوشين به خاطر رفتارهای مادرشه، شايد هم بقيه. اما واقعاً اينطور نبود. رفتار خانواده شاهين به خاطر طرز رفتار خواهر من بود. همه میدونستن نوشين رفتارش شبيه عاشقا نيست و شاهين رو برای خودش نمیخواد. ما توی زندگيمون خيلی هم سختی نکشيديم. بابا شاغل بود و به هر حال کم تا زياد خرج زندگيمون میرسيد. اما از اول رفتار نوشين با من و نويد خيلی فرق داشت. اون دنبال بهترينها و بيشتر و بيشتر بود. اون هيچوقت به چيزايی که داشت راضی نبود، برای همين هميشه دل و ذهنش ناآروم بود. سعی میکرد با کار کردن جيبش پر باشه. از يک طرف خودش رو مجبور میديد برای پول کار کنه. از يک طرف در حد خودش نمیديد که برای بهتر زندگی کردن کار کنه. دو احساس متناقض که با هيچکدوم کنار نمیاومد. شاهين چشم و گوش بسته همه چيز در اختيارش گذاشت. اما به خاطر همينست داشت گاهی هم جواب نه بشنوه ولی شاهين اين رو نمیدونست.
نرمين نيمنگاهی به رامين انداخت و گفت: برای اين رامين تو چشمش بود چون، رامين شبيه بچه پولدارايی که از بچگی نوشين باهاشون لج بود و ازشون متنفر بود رفتار نمیکرد. رامين پولدار بود اما حتی خودش هم نمیدونست. رامين اون زمان يک زندگی عادی وسط مايه دارا داشت. ما درست نمیدونيم اما شايد حاج آقا به رامين سختی میداد تا بهش ياد بده حالا که پدر و مادرش نيستن، راه اش رو درست انتخاب کنه و برای بزرگ شدن و به چشم اومدن دل به ارث و ميراث خوش نکنه. به هر حال چيزی که مهمه، شاهينه.
شاهين بايد بفهمه چی شده چون اگر ندونه و اين مسئله تا ابد براش مجهول بمونه هيچوقت ذهنش خالی از گذشته نمیشه. رامين نگران و مخالف دونستن شاهينه. میگه با همهی ما بد میشه و نمیتونه با خيلی چيزا کنار بياد اما به نظر من بهتره اين چيزا از شاهين مخفی نمونه و بفهمه دور و برش چه اتفاقی افتاده.
#پارت297
#نویسنده: مرضیه باقری ، ستایش قاسمی
...
نمیخوام اينطور بشه. نمیخوام وقتی توی زندگیاش نبودم، خاطره اين دوستت دارم گفتنم مهر بشه رو دلش. همين بدی من و اين جدايی بعدش براش کافيه.
میدونم که تحملش براش سخته. من شاهين رو می شناسم. من... آه خدايا! خيلی ديره.
°°°~
نيلا ورق زد و دفتر خاطرات سفيد سفيد بود. باز هم نفهميد سرنوشت نوشين چه شده است. نرمين چگونه با رامين مانده است؟ بايد از رامين میپرسيد. او حتما خبر داشت که نوشين کجاست؟ شايد به قول سينا نوشين همان نزديکیها باشد.
دلش برای شاهين سوخت. با آن همه عشق از نوشين هيچ نصيبش نشده بود. دلش گرفته بود که نوشين زمانی سرش به سنگ خورده بود که دير بود و شاهرخ!
چقدر شخصيت او برايش عجيب شده بود. سرش را به چپ و راست تکان داد و دفتر را کنار گذاشت. ليوان خالی را برداشت و از اتاق بيرون رفت که در سالن باز شد. ابتدا نرمين و بعد رامين وارد سالن شدند. با ديدن نيلا به او لبخند زدند. سلام گرمی کردند و جواب گرمتری گرفتند.
رامين اشارهای به نيلا داد. نيلا ليوان را روی ميز گذاشت و جلو رفت. دستهای او را خالی کرد و خريدها را به آشپزخانه برد و در همان حال گفت: خوش گذشت؟
نرمين جواب داد: بله عزيزم.
رامين گفت: خيلی بيشتر از اونکه فکرش رو بکنی. مگه میشه با نرمين بود و بد بگذره.
نیلا: خوبه، خوشحالم که خوشحالی.
نيلا ظرفهای غذايی را که رامين تهيه کرده بود از پلاستيک بيرون کشيد و روی ميز آشپزخانه گذاشت. با اشتياق غذا را بو کشيد و گفت: تا شما ميايين من ميز رو میچينم.
و بعد مشغول چيدن ميز شد. کمی بعد رامين و نرمين آمدند.
نيلا صورت نرمين را برانداز کرد. رامين متوجه نگاه او شد. میدانست نيلا حتما دفتر خاطرات نوشين را خوانده است. دستش را روی کمر نيلا گذاشت و گفت: بشين.
نيلا به خود آمد و نشست.
وقتی دور هم نشستند نيلا گفت: تو خيلی خوشگلی نرمين.
نرمين لبخند زد و گفت: ممنون، چشمات خوشگل میبينه.
نيلا لبخند تلخی زد و زمزمه وار گفت: نوشين خيلی از تو زيباتر بود؟
نرمين و رامين به هم نگاه کردند. نرمين رو به نيلا گفت: آره درسته. نوشين فوقالعاده زيبا بود.
نیلا: برای همين شاهين عاشقش شد و هنوز هم دوستش داره. اون حق داره، من عکسش رو ديدم. خدا با حوصله نقاشی اش کرده بود.
نرمين دستش را جلو برد و دست نيلا را در دست گرفت و گفت: نوشين هيچوقت شاهين رو نديد. هيچوقت عاشق شاهين نبود. نوشين توی خودش گم شده بود. میدونی شاهين خيلی دوستش داشت اما نوشين دير به عشق شاهين پی برد. همهی ما در حق شاهين ظلم کرديم. البته خود شاهين هم مقصر بود. نوشين مورد مناسبی برای ازدواج با شاهين نبود. شاهين هيچوقت چشماش رو درست باز نکرد که ببينه نوشين حسی بهش نداره. اون فکر میکرد بدخلقی نوشين به خاطر رفتارهای مادرشه، شايد هم بقيه. اما واقعاً اينطور نبود. رفتار خانواده شاهين به خاطر طرز رفتار خواهر من بود. همه میدونستن نوشين رفتارش شبيه عاشقا نيست و شاهين رو برای خودش نمیخواد. ما توی زندگيمون خيلی هم سختی نکشيديم. بابا شاغل بود و به هر حال کم تا زياد خرج زندگيمون میرسيد. اما از اول رفتار نوشين با من و نويد خيلی فرق داشت. اون دنبال بهترينها و بيشتر و بيشتر بود. اون هيچوقت به چيزايی که داشت راضی نبود، برای همين هميشه دل و ذهنش ناآروم بود. سعی میکرد با کار کردن جيبش پر باشه. از يک طرف خودش رو مجبور میديد برای پول کار کنه. از يک طرف در حد خودش نمیديد که برای بهتر زندگی کردن کار کنه. دو احساس متناقض که با هيچکدوم کنار نمیاومد. شاهين چشم و گوش بسته همه چيز در اختيارش گذاشت. اما به خاطر همينست داشت گاهی هم جواب نه بشنوه ولی شاهين اين رو نمیدونست.
نرمين نيمنگاهی به رامين انداخت و گفت: برای اين رامين تو چشمش بود چون، رامين شبيه بچه پولدارايی که از بچگی نوشين باهاشون لج بود و ازشون متنفر بود رفتار نمیکرد. رامين پولدار بود اما حتی خودش هم نمیدونست. رامين اون زمان يک زندگی عادی وسط مايه دارا داشت. ما درست نمیدونيم اما شايد حاج آقا به رامين سختی میداد تا بهش ياد بده حالا که پدر و مادرش نيستن، راه اش رو درست انتخاب کنه و برای بزرگ شدن و به چشم اومدن دل به ارث و ميراث خوش نکنه. به هر حال چيزی که مهمه، شاهينه.
شاهين بايد بفهمه چی شده چون اگر ندونه و اين مسئله تا ابد براش مجهول بمونه هيچوقت ذهنش خالی از گذشته نمیشه. رامين نگران و مخالف دونستن شاهينه. میگه با همهی ما بد میشه و نمیتونه با خيلی چيزا کنار بياد اما به نظر من بهتره اين چيزا از شاهين مخفی نمونه و بفهمه دور و برش چه اتفاقی افتاده.
#گربه سیاه
#پارت298
#نویسنده: مرضیه باقری ، ستایش قاسمی
...
نگاه شاهين سمت حسام چرخيد. حسام با ديدن نگاه او از ديوار جدا شد و راست ايستاد.
شاهين نفس عميقی کشيد و گفت: برای کمکت ممنونم. ممنونم ما رو کنار خودت تحمل کردی.
حسام سری تکان داد و گفت: من ممنونم که توی اين مدت کوتاه خيلی چيزها بهم ياد دادی.
حسام جلو رفت و دستش را سمت شاهين دراز کرد. شاهين دست او را نگريست. سپس آهسته دستش را دراز کرد و دست حسام را در دست گرفت و فشرد.
حسام :من ناخواسته باعث مرگ برادرت شدم، من رو ببخش.
شاهين سرش را به چپ و راست تکان داد و گفت: من هم میدونم که فقط يک اتفاق بود و هيچ سوءنيتی پشتش نبود.
شاهين دستش را پس کشيد و گفت: مشکل فقط مادرمه که نمیتونه به حس شديد مادریاش غلبه کنه.
او سرش را کمی خم کرد و پشت به حسام کرد و راه افتاد.
حسام:شاهين!
شاهين ايستاد و رو به حسام کرد.
حسام :مراقب نيلا باش، عاشقش باش، هميشه.
شاهین:خيالت راحت باشه.
حسام او را تا دم در بدرقه کرد. وقتی ماشين شاهين از آنجا دور شد نفس عميقی کشيد و به مه رقيقی که اطرافش شکل گرفت نگاه کرد.
کمی بعد به درون رفت. وسايلش را جمع کرد. در ويلا را قفل کرد و سوار ماشينش شد. به جلوی کلانتری رفت و ماشينش را پارک کرد. پياده شد و نگاهی به کلانتری کرد.
نفس عميقی کشيد و به درون رفت. جلوی ميز افسرنگهبان ايستاد و گفت: میتونم برم تو؟
- منتظر باشيد.
و با دست به صندلی اشاره کرد. حسام نشست. تندتند پايش را تکان داد. مضطرب بود اما نه به خاطر تصميم بزرگی که برای اولين بار خود به تنهايی گرفته بود. از عاقبت کارش بيشتر نگران بود. مردی از اتاق خارج شد. افسر نگهبان به اتاق رفت و چند لحظه بعد برگشت و
گفت: شما برين تو.
حسام از جايش برخاست و وارد اتاق شد. آهسته سلام کرد و جواب گرفت. به کنار ميز رفت و مقابل آن ايستاد. سرگرد با تعجب نگاهش میکرد. به صندلی اشاره کرد و گفت: - بشينين.
حسام که سر به زير داشت دستهای مشت کردهاش را روی ميز گذاشت و گفت: من قاتلم کسی رو ناخواسته کشتم.
سرگرد به چهره سرد و يخ زده حسام نگاه کرد و بعد دستهای او را نگريست و گفت: باشه، بشين.
حسام عقب رفت و روی صندلی نشست و سرگرد از اتاق بيرون رفت. حسام پلک بست و نفس راحتی کشيد و گفت: خدايا شکرت، همه چيز رو به تو میسپارم.
رامين نگران پای پنجره ايستاده بود و داشت باغ برف گرفته را نگاه میکرد. شاخههای درختهای پرتقال پوشيده از برف بودند. او قهوهاش را به تلخی مینوشيد.
نرمين به کنار او رفت و گفت: احساس میکنم نگرانی.
رامين سرش را به چپ و راست تکان داد. اگه فکر میکنی حضور من باعث مؤاخذهات میشه من برم.
رامين سرش را سمت نرمين چرخاند. چند لحظه نگاهش کرد. چهره دوست داشتنی او را هر بار در مغزش حک میکرد. لبخند تلخی زد و گفت: بذار بازی تموم شه. از کشيدن اين بار به دوشم خسته شدم. نرمين لبخند تلخی زد و دستهايش را دور بازوی رامين انداخت و سرش را به شانهی او تکيه زد.
نيلا نگاهش را بلند کرد و آن دو را نگريست. نگرانی در نگاهش موج میزد. از شنيدن حرفهای رامين دلهره به جانش افتاده بود. از خود میپرسيد اگر شاهين اينها را بشنود چه عکسالعملی از خود نشان میدهد.
نگران بود. نگران بود که باز شاهين به حال گذشته برگردد. نگران بود که دلش هوای گذشته کند. میترسيد از آنچه که در پيش بود. رامين با عمويش تماس گرفته بود و از او خواسته بود که حتماً خود را به ويلای ربکا برسانند. میخواست همه باشند و همه چيز را تمام کند. ساعات سختی را پشت سر گذاشتند تا اينکه صدای اف اف در ويلا پيچيد. رامين گفت: من باز میکنم.
نرمين و نيلا دستهای هم را گرفتند و فشردند. نيلا با دلهره گفت: بريم تو اتاق من طاقت ندارم.
هر دو تقريباً به درون اتاق فرار کردند.
رامين نگاهی به صفحه کرد. شاهين را با چهره جدی عصبانی هميشگیاش پشت در ديد. دگمه اف اف را زد و با عجله از ويلا خارج شد. حس میکرد شاهين باید خیلی عصبانی باشد مثل گربه های وحشی و حالا که با آن حساسيتهای مختص به خودش با خود فکر میکند نيلا چند روزی با او تنها بوده است.
در نيمه راه بود که شاهين در باغ را هل داد و وارد شد. عينک آفتابی روی چشمش داشت و نمیتوانست حس او را از نگاهش بفهمد.
با اين حال رامين دستهايش را از هم باز کرد و گفت: بهبه! آقا شاهين رئيس بزرگ. از اين طرفا! راه گم کردی؟ بيا بغلم، خيلی دلم برات تنگ شده بود.
شاهين به مقابل او که رسيد دستش را زير دست رامين زد. از او گذشت و گفت: تو که قرار بود الان اون سر دنيا باشی. نگهداشتن زن من توی خونهات چه معنی میتونه داشته باشه؟
#پارت298
#نویسنده: مرضیه باقری ، ستایش قاسمی
...
نگاه شاهين سمت حسام چرخيد. حسام با ديدن نگاه او از ديوار جدا شد و راست ايستاد.
شاهين نفس عميقی کشيد و گفت: برای کمکت ممنونم. ممنونم ما رو کنار خودت تحمل کردی.
حسام سری تکان داد و گفت: من ممنونم که توی اين مدت کوتاه خيلی چيزها بهم ياد دادی.
حسام جلو رفت و دستش را سمت شاهين دراز کرد. شاهين دست او را نگريست. سپس آهسته دستش را دراز کرد و دست حسام را در دست گرفت و فشرد.
حسام :من ناخواسته باعث مرگ برادرت شدم، من رو ببخش.
شاهين سرش را به چپ و راست تکان داد و گفت: من هم میدونم که فقط يک اتفاق بود و هيچ سوءنيتی پشتش نبود.
شاهين دستش را پس کشيد و گفت: مشکل فقط مادرمه که نمیتونه به حس شديد مادریاش غلبه کنه.
او سرش را کمی خم کرد و پشت به حسام کرد و راه افتاد.
حسام:شاهين!
شاهين ايستاد و رو به حسام کرد.
حسام :مراقب نيلا باش، عاشقش باش، هميشه.
شاهین:خيالت راحت باشه.
حسام او را تا دم در بدرقه کرد. وقتی ماشين شاهين از آنجا دور شد نفس عميقی کشيد و به مه رقيقی که اطرافش شکل گرفت نگاه کرد.
کمی بعد به درون رفت. وسايلش را جمع کرد. در ويلا را قفل کرد و سوار ماشينش شد. به جلوی کلانتری رفت و ماشينش را پارک کرد. پياده شد و نگاهی به کلانتری کرد.
نفس عميقی کشيد و به درون رفت. جلوی ميز افسرنگهبان ايستاد و گفت: میتونم برم تو؟
- منتظر باشيد.
و با دست به صندلی اشاره کرد. حسام نشست. تندتند پايش را تکان داد. مضطرب بود اما نه به خاطر تصميم بزرگی که برای اولين بار خود به تنهايی گرفته بود. از عاقبت کارش بيشتر نگران بود. مردی از اتاق خارج شد. افسر نگهبان به اتاق رفت و چند لحظه بعد برگشت و
گفت: شما برين تو.
حسام از جايش برخاست و وارد اتاق شد. آهسته سلام کرد و جواب گرفت. به کنار ميز رفت و مقابل آن ايستاد. سرگرد با تعجب نگاهش میکرد. به صندلی اشاره کرد و گفت: - بشينين.
حسام که سر به زير داشت دستهای مشت کردهاش را روی ميز گذاشت و گفت: من قاتلم کسی رو ناخواسته کشتم.
سرگرد به چهره سرد و يخ زده حسام نگاه کرد و بعد دستهای او را نگريست و گفت: باشه، بشين.
حسام عقب رفت و روی صندلی نشست و سرگرد از اتاق بيرون رفت. حسام پلک بست و نفس راحتی کشيد و گفت: خدايا شکرت، همه چيز رو به تو میسپارم.
رامين نگران پای پنجره ايستاده بود و داشت باغ برف گرفته را نگاه میکرد. شاخههای درختهای پرتقال پوشيده از برف بودند. او قهوهاش را به تلخی مینوشيد.
نرمين به کنار او رفت و گفت: احساس میکنم نگرانی.
رامين سرش را به چپ و راست تکان داد. اگه فکر میکنی حضور من باعث مؤاخذهات میشه من برم.
رامين سرش را سمت نرمين چرخاند. چند لحظه نگاهش کرد. چهره دوست داشتنی او را هر بار در مغزش حک میکرد. لبخند تلخی زد و گفت: بذار بازی تموم شه. از کشيدن اين بار به دوشم خسته شدم. نرمين لبخند تلخی زد و دستهايش را دور بازوی رامين انداخت و سرش را به شانهی او تکيه زد.
نيلا نگاهش را بلند کرد و آن دو را نگريست. نگرانی در نگاهش موج میزد. از شنيدن حرفهای رامين دلهره به جانش افتاده بود. از خود میپرسيد اگر شاهين اينها را بشنود چه عکسالعملی از خود نشان میدهد.
نگران بود. نگران بود که باز شاهين به حال گذشته برگردد. نگران بود که دلش هوای گذشته کند. میترسيد از آنچه که در پيش بود. رامين با عمويش تماس گرفته بود و از او خواسته بود که حتماً خود را به ويلای ربکا برسانند. میخواست همه باشند و همه چيز را تمام کند. ساعات سختی را پشت سر گذاشتند تا اينکه صدای اف اف در ويلا پيچيد. رامين گفت: من باز میکنم.
نرمين و نيلا دستهای هم را گرفتند و فشردند. نيلا با دلهره گفت: بريم تو اتاق من طاقت ندارم.
هر دو تقريباً به درون اتاق فرار کردند.
رامين نگاهی به صفحه کرد. شاهين را با چهره جدی عصبانی هميشگیاش پشت در ديد. دگمه اف اف را زد و با عجله از ويلا خارج شد. حس میکرد شاهين باید خیلی عصبانی باشد مثل گربه های وحشی و حالا که با آن حساسيتهای مختص به خودش با خود فکر میکند نيلا چند روزی با او تنها بوده است.
در نيمه راه بود که شاهين در باغ را هل داد و وارد شد. عينک آفتابی روی چشمش داشت و نمیتوانست حس او را از نگاهش بفهمد.
با اين حال رامين دستهايش را از هم باز کرد و گفت: بهبه! آقا شاهين رئيس بزرگ. از اين طرفا! راه گم کردی؟ بيا بغلم، خيلی دلم برات تنگ شده بود.
شاهين به مقابل او که رسيد دستش را زير دست رامين زد. از او گذشت و گفت: تو که قرار بود الان اون سر دنيا باشی. نگهداشتن زن من توی خونهات چه معنی میتونه داشته باشه؟
#گربه سیاه
#پارت299
#نویسنده: مرضیه باقری ، ستایش قاسمی
...
شاهین: فعلا سينا رو دعوت کن بياد تو تا بعد تکليفم رو با تو يکی روشن میکنم.
رامين آهی کشيد و گفت: باشه.
و به سمت ورودی باغ رفت تا سينا را دعوت کند. شاهين با عجله وارد ويلا شد و نگاهی به سر تا سر هال انداخت و بعد با صدای بلند گفت: نيلا... نيلا کجايی؟
نيلا که صدای شاهين را شنيد چيزی در دلش فرو ريخت. نرمين بازوی او را گرفت و گفت: الان خيلی بیطاقته بهتره بری بيرون.
نیلا: نمیدونم چرا میترسم! اون وقتی عصبانی میشه غيرقابل کنترله.
دوباره صدای نيلا گفتن شاهين آمد. نرمين با نگرانی گفت: خواهش میکنم برو، نذار بيشتر از اين حرص بخوره.
نيلا سر فرود آورد و به سمت در اتاق رفت. آهسته در را باز کرد و بيرون رفت. در را بست که نگاهش با نگاه خيرهی شاهين تلاقی کرد.
شاهين به وضوح نفس راحتی کشيد. نيلا به آرامی گفت: سلام.
شاهين آهسته جلو رفت و مقابل او ايستاد. سرش را خم کرد و به چشمهای نيلا خيره شد. با نگاه به آن چشمها احساس آرامش کرد.
نيلا نمیدانست حس شاهين نسبت به او چيست! حالا حتما فکر میکرد چند روزی رامين تنها بوده است و او اين را اصلا نمیپسندد.
نيلا آهسته لب زد: معذرت میخوام.
ابروهای شاهين تکان خفيفی خورد و بالا پريدند. چشمهای نيلا دو دو میزدند و نمیدانست به کدام چشم او نگاه کند. لبهايش را با زبان خيس کرد و دوباره با صدای مرتعش گفت: او شب تو و سينا مه سر دو راهی گذاشتين، نتونستم انتخاب کنم.
شاهين هيچ جوابی نداد و بدون اينکه پلک بزند سينهاش بالا و پايين میشد.
نيلا ادامه داد: بايد کاری میکردم سينا آروم بشه. شما دو تا کنار هم قرار بگيرين، نه رو به روی هم. چون مه هم سينا مامم هم زندگی با تو.
چشمهای شاهين به شکل نامحسوسی ريز شدند و به حالت قبل برگشتند. در يک آن نيلا کلمه به کلمه خاطرات نوشين را به خاطر آورد. غرورش، پشيمان شدنش از کاری که با شاهين کرده بود، دير شدن برای ابراز احساسش، برای همين حالا که به وضوح میدانست چه در قلبش جريان دارد و هر کار که کرده است هر چند بسيار غيرمنطقی، به خاطر خود شاهين بوده است؛ به آرامی نفس عميقی کشيد و با صدايی ضعيف و آرام گفت: دوستت دارم.
بدن شاهين از شنيدن اين دو کلمه تکان خورد و چشمهايش از بیحالتی در آمدند و بازتر شدند که اين ناباوريش را فرياد میزد. باور نمیکرد اين جمله را از نيلا شنيده باشد و چه جمله شيرينی بود. خود را به نشنيدن زد و سرش را کمی کج کرد و دستهايش را به کمرش زد. ابروهايش به هم گره خوردند اما تمام وجودش سراسر شادی بود. او به آن چيزی که میخواست رسيده بود و اين چه هيايويی در قلبش به پا کرده بود.
پرسيد: چی گفتی؟
نيلا نگاهش را از شاهين گرفت و سرش را به زير انداخت و دستهايش را به هم ماليد. با خجالت و حيايی که باعث سرخ شدن گونههايش شده بود دوباره به آرامی لب زد: دوستت دارم.
شاهين به خوبی حس کرد قلبش از شنيدن اين کلام لرزيد و حس عجيبی به جانش افتاده است. تنش داشت بیحس میشد. از شادی، از شعف از حسی که داشت به سختی آن را کنترل میکرد تا نيلا را در آغوشش نچلاند.
با اين حال دستش را زير چانهی او برد و سرش را با يک انگشت بالا کرد و گفت: هر چی میخوای بگی تو چشمهام نگاه کن و بگو که باورم بشه.
نيلا سرختر شد و دستهايش از حرکت باز ايستادند. گوشه روسری بزرگش را چنگ زد و گفت: اگه بیخبر از خونه رفتم بره اي بود که خيلی دوستت دارم و نخواستم کسی باعث جدايي ما بشه.
شاهين نفس عميقی کشيد و چند ثانيه پلکهايش را روی هم فشرد. وقتی پلک باز کرد ساعد نيلا را گرفت و او را به آغوش کشيد.
نيلا را به سينهاش فشرد و نيلا چقدر برای تنگترين مکان دنيا دلش تنگ شده بود. با آرامش پلکهايش را بست که لبهای شاهين روی سرش نشست و او را بوسيد و بعد گفت: عزيزم، داشتم ديوونه میشدم. ديگه هيچوقت اين کار رو با من نکن. گفته بودم دنيا رو برای پيدا کردنت زير و زبر میکنم. گفته بودم از من دور نشو. گفته بودم نبايد بذاری بری. گفته بودم بدون تو نمیشه. گفته بودم بدون تو نمیتونم. میدونستی سختمه. میدونستی ديوونه میشم. بايد بدونی که من هم عاش...
با باز شدن در پشت سر نيلا حرف در دهان شاهين خشکيد و نگاهش سمت آن کشيده شد.
نرمين در قاب در ظاهر شد که در يک آن شاهين با ديدن او دست و پايش بیحس شد و نيلا را رها کرد.
نيلا متعجب و گيج و منتظر سر بلند کرد و شاهين را نگريست. نگاه خيره او به پشت سرش بود. نيلا چرخيد و با ديدن نرمين دوباره رو به شاهين کرد. سينا و رامين با وسايل دستشان وارد هال شدند. شاهين همچنان به نرمين خيره بود و زيرلب گفت: نوشين!
#پارت299
#نویسنده: مرضیه باقری ، ستایش قاسمی
...
شاهین: فعلا سينا رو دعوت کن بياد تو تا بعد تکليفم رو با تو يکی روشن میکنم.
رامين آهی کشيد و گفت: باشه.
و به سمت ورودی باغ رفت تا سينا را دعوت کند. شاهين با عجله وارد ويلا شد و نگاهی به سر تا سر هال انداخت و بعد با صدای بلند گفت: نيلا... نيلا کجايی؟
نيلا که صدای شاهين را شنيد چيزی در دلش فرو ريخت. نرمين بازوی او را گرفت و گفت: الان خيلی بیطاقته بهتره بری بيرون.
نیلا: نمیدونم چرا میترسم! اون وقتی عصبانی میشه غيرقابل کنترله.
دوباره صدای نيلا گفتن شاهين آمد. نرمين با نگرانی گفت: خواهش میکنم برو، نذار بيشتر از اين حرص بخوره.
نيلا سر فرود آورد و به سمت در اتاق رفت. آهسته در را باز کرد و بيرون رفت. در را بست که نگاهش با نگاه خيرهی شاهين تلاقی کرد.
شاهين به وضوح نفس راحتی کشيد. نيلا به آرامی گفت: سلام.
شاهين آهسته جلو رفت و مقابل او ايستاد. سرش را خم کرد و به چشمهای نيلا خيره شد. با نگاه به آن چشمها احساس آرامش کرد.
نيلا نمیدانست حس شاهين نسبت به او چيست! حالا حتما فکر میکرد چند روزی رامين تنها بوده است و او اين را اصلا نمیپسندد.
نيلا آهسته لب زد: معذرت میخوام.
ابروهای شاهين تکان خفيفی خورد و بالا پريدند. چشمهای نيلا دو دو میزدند و نمیدانست به کدام چشم او نگاه کند. لبهايش را با زبان خيس کرد و دوباره با صدای مرتعش گفت: او شب تو و سينا مه سر دو راهی گذاشتين، نتونستم انتخاب کنم.
شاهين هيچ جوابی نداد و بدون اينکه پلک بزند سينهاش بالا و پايين میشد.
نيلا ادامه داد: بايد کاری میکردم سينا آروم بشه. شما دو تا کنار هم قرار بگيرين، نه رو به روی هم. چون مه هم سينا مامم هم زندگی با تو.
چشمهای شاهين به شکل نامحسوسی ريز شدند و به حالت قبل برگشتند. در يک آن نيلا کلمه به کلمه خاطرات نوشين را به خاطر آورد. غرورش، پشيمان شدنش از کاری که با شاهين کرده بود، دير شدن برای ابراز احساسش، برای همين حالا که به وضوح میدانست چه در قلبش جريان دارد و هر کار که کرده است هر چند بسيار غيرمنطقی، به خاطر خود شاهين بوده است؛ به آرامی نفس عميقی کشيد و با صدايی ضعيف و آرام گفت: دوستت دارم.
بدن شاهين از شنيدن اين دو کلمه تکان خورد و چشمهايش از بیحالتی در آمدند و بازتر شدند که اين ناباوريش را فرياد میزد. باور نمیکرد اين جمله را از نيلا شنيده باشد و چه جمله شيرينی بود. خود را به نشنيدن زد و سرش را کمی کج کرد و دستهايش را به کمرش زد. ابروهايش به هم گره خوردند اما تمام وجودش سراسر شادی بود. او به آن چيزی که میخواست رسيده بود و اين چه هيايويی در قلبش به پا کرده بود.
پرسيد: چی گفتی؟
نيلا نگاهش را از شاهين گرفت و سرش را به زير انداخت و دستهايش را به هم ماليد. با خجالت و حيايی که باعث سرخ شدن گونههايش شده بود دوباره به آرامی لب زد: دوستت دارم.
شاهين به خوبی حس کرد قلبش از شنيدن اين کلام لرزيد و حس عجيبی به جانش افتاده است. تنش داشت بیحس میشد. از شادی، از شعف از حسی که داشت به سختی آن را کنترل میکرد تا نيلا را در آغوشش نچلاند.
با اين حال دستش را زير چانهی او برد و سرش را با يک انگشت بالا کرد و گفت: هر چی میخوای بگی تو چشمهام نگاه کن و بگو که باورم بشه.
نيلا سرختر شد و دستهايش از حرکت باز ايستادند. گوشه روسری بزرگش را چنگ زد و گفت: اگه بیخبر از خونه رفتم بره اي بود که خيلی دوستت دارم و نخواستم کسی باعث جدايي ما بشه.
شاهين نفس عميقی کشيد و چند ثانيه پلکهايش را روی هم فشرد. وقتی پلک باز کرد ساعد نيلا را گرفت و او را به آغوش کشيد.
نيلا را به سينهاش فشرد و نيلا چقدر برای تنگترين مکان دنيا دلش تنگ شده بود. با آرامش پلکهايش را بست که لبهای شاهين روی سرش نشست و او را بوسيد و بعد گفت: عزيزم، داشتم ديوونه میشدم. ديگه هيچوقت اين کار رو با من نکن. گفته بودم دنيا رو برای پيدا کردنت زير و زبر میکنم. گفته بودم از من دور نشو. گفته بودم نبايد بذاری بری. گفته بودم بدون تو نمیشه. گفته بودم بدون تو نمیتونم. میدونستی سختمه. میدونستی ديوونه میشم. بايد بدونی که من هم عاش...
با باز شدن در پشت سر نيلا حرف در دهان شاهين خشکيد و نگاهش سمت آن کشيده شد.
نرمين در قاب در ظاهر شد که در يک آن شاهين با ديدن او دست و پايش بیحس شد و نيلا را رها کرد.
نيلا متعجب و گيج و منتظر سر بلند کرد و شاهين را نگريست. نگاه خيره او به پشت سرش بود. نيلا چرخيد و با ديدن نرمين دوباره رو به شاهين کرد. سينا و رامين با وسايل دستشان وارد هال شدند. شاهين همچنان به نرمين خيره بود و زيرلب گفت: نوشين!
#گربه سیاه
#پارت300
#نویسنده: مرضیه باقری ، ستایش قاسمی
...
رامين که به آنها رسيده بود دستهايش را دور شانههای شاهين انداخت و او را روی نزديکترين مبل نشاند و به نرمين گفت: يک ليوان آب بيار عزيزم.
شاهين پلکهايش را باز کرد و سرش را از دستش جدا کرد و با فرياد در صورت رامين گفت: به نوشين میگی عزيزم؟
رامين بغض کرد. آهسته گفت: اون نوشين نيست، خواهرشه، نرمين.
شاهين نمیفهميد چه میگويد و کجاست. نيلا با نگرانی به حال خراب او زل زده بود. نگرانی و شايد کمی يأس.
سينا جلو رفت و نيلا را که میلرزيد به آغوش کشيد. شاهين با حالت هيستريک دستهايش را روی ساعدهای رامين که به او نزديک بود زد و گفت: توی عوضی چرا بايد از زن من خبر داشته باشی و من نداشته باشم؟ چرا بايد نامزدم رو پيش تو پيدا کنم؟ چرا همه چی داره به تو ختم میشه؟ نوشين... نوشين.
شاهين بغض کرد. بغضی که حتی در مرگ برادرش نشکسته بود، حالا داشت میشکست. غروری که تا به حال حفظش کرده بود داشت جلوی نيلا و سينا تکه تکه میشد و رامين اين را نمیخواست. شاهين با همان بغض ادامه داد: - تو از نوشين...
قدرت سيلی محکم رامين هم صدا را در حلق شاهين خفه کرد هم نيلا را از جا پراند. شاهين به رامين خيره شد. اشک رامين به سرعت از چشمهايش میچکيد. دردناک گفت: گفتم اين نوشين نيست، چشمات رو باز کن. اين نرمينه خواهر کوچيکتر نوشين. میفهمی؟ نرمين رو يادت هست؟
شاهين با سوزشی که در صورتش حس میکرد و گزگز سمت چپ گونهاش سرش را بالا و پايين انداخت. نرمين را به خاطر آورد. حتی روز اولی که با او آشنا شد را به خاطر آورد و تعجبش از اين بود که چقدر به نوشين شباهت دارد. لبهايش را روی هم فشرد و بغضش را فرو داد و به سختی گفت: تو يک توضيح به من بدهکاری.
رامين راست شد و کف دستهايش را به صورتش کشيد و گفت: باشه.
شاهين به سختی از جايش برخاست. احساس ناتوانی میکرد. نگاهش به سينا و نيلا که به او خيره بودند افتاد. نتوانست چيزی بگويد و بعد نگاهش سمت نرمين چرخيد که با ليوان آب آمد و با نگرانی دور از او ايستاد. شاهين با نگاه به نرمين، قلبش زير و رو میشد. احساس ناخوشايندی داشت. به سختی خود را کنترل میکرد، جلوی نيلا و سينا گند زده بود. در چشمهای نيلا يأس را خوانده بود. با اين حال خطاب به رامين با صدايی که به سختی از حلقش خارج میشد گفت: میشه بگی کجا استراحت کنم؟ رامين بازوی او را گرفت و با دست ديگرش اتاق نيلا را نشان داد. همراه هم به اتاق رفتند. شاهين با حال بد روی تخت نشست و گفت: برو پيش سينا.
رامین :آخه...
شاهین :برو تنهام بذار، فقط برام سيگار بيار. اجازه هم نده نيلا بياد تو...
رامين با دردی که در نگاهش هويدا بود گفت: نيلا زنته، نگرانته.
شاهین :نذار بياد تو رامين.
رامین:باشه.
رامين از اتاق خارج شد که نيلا و نرمين را پشت در ديد. گفت: چيه؟
نیلا: میتونم برم تو؟
رامین :نه، میخواد تنها باشه.
نیلا: ولی...
رامین :بايد تنها باشه نيلا.
نيلا با عصبانيت داد زد: من زنشم بايد بدونم چشه. اون الان مثل یک بچه گربه تنها نیاز به یک همدم داره.
رامين که حس حسادت نيلا را درک کرده بود گفت: بيشتر به تنهايی احتياج داره.
نیلا: اي تنهايی کی میخواد تموم بشه؟
سينا صدا زد: نيلا، تنهاش بگذار.
نيلا چند لحظه سينا را نگريست و بعد به آشپزخانه رفت. رامين از اتاقش پاکت سيگار و فندک را برداشت. به آشپزخانه رفت و زيرسيگاری را هم برداشت و خطاب به نيلا که غمگين نشسته بود گفت: درست میشه.
نیلا: دلداری نده، اين عشق چندين سال از سرش نيفتاده به اين زودیها هم نمیافته.
رامین :حسودی میکنی؟
نيلا جواب نداد. رامين لبخند زد و پشت نيلا خم شد و در گوش او گفت: ِ عاشقی نيلا بايد خيلی قشنگ باشه.
نيلا با بیحوصلگی سر او را به کنار هل داد. رامين خنديد و از آشپزخانه بيرون رفت.
وارد اتاق شد و وسايل دستش را در اختيار شاهين گذاشت و گفت: - زودتر خودت رو جمع و جور کن. نيلا بهش برخورده.
شاهين يک سيگار از پاکت بيرون کشيد و آن را با لبهايش گرفت و فندک زد. پک عميقی به سيگارش زد و سيگار را ميان دو انگشت دست راستش گرفت و گفت: برو بيرون.
رامين بيرون رفت و شاهين چند نخ سيگار پشت هم کشيد و يک نقطه نامعلوم را با افکار مشوشش نگاه کرد. وقتی حالش بهتر شد از جايش بلند شد و پالتويش را از تن بيرون کشيد.
آن را روی تخت انداخت که نگاهش به دفتر خاطرات خورد. از خود پرسيد چرا نيلا همه جا دفترش را با خود میبرد. آن را برداشت و نگريست. دفتر را باز کرد و با ديدن خط نوشين بدنش سرد شد.
#پارت300
#نویسنده: مرضیه باقری ، ستایش قاسمی
...
رامين که به آنها رسيده بود دستهايش را دور شانههای شاهين انداخت و او را روی نزديکترين مبل نشاند و به نرمين گفت: يک ليوان آب بيار عزيزم.
شاهين پلکهايش را باز کرد و سرش را از دستش جدا کرد و با فرياد در صورت رامين گفت: به نوشين میگی عزيزم؟
رامين بغض کرد. آهسته گفت: اون نوشين نيست، خواهرشه، نرمين.
شاهين نمیفهميد چه میگويد و کجاست. نيلا با نگرانی به حال خراب او زل زده بود. نگرانی و شايد کمی يأس.
سينا جلو رفت و نيلا را که میلرزيد به آغوش کشيد. شاهين با حالت هيستريک دستهايش را روی ساعدهای رامين که به او نزديک بود زد و گفت: توی عوضی چرا بايد از زن من خبر داشته باشی و من نداشته باشم؟ چرا بايد نامزدم رو پيش تو پيدا کنم؟ چرا همه چی داره به تو ختم میشه؟ نوشين... نوشين.
شاهين بغض کرد. بغضی که حتی در مرگ برادرش نشکسته بود، حالا داشت میشکست. غروری که تا به حال حفظش کرده بود داشت جلوی نيلا و سينا تکه تکه میشد و رامين اين را نمیخواست. شاهين با همان بغض ادامه داد: - تو از نوشين...
قدرت سيلی محکم رامين هم صدا را در حلق شاهين خفه کرد هم نيلا را از جا پراند. شاهين به رامين خيره شد. اشک رامين به سرعت از چشمهايش میچکيد. دردناک گفت: گفتم اين نوشين نيست، چشمات رو باز کن. اين نرمينه خواهر کوچيکتر نوشين. میفهمی؟ نرمين رو يادت هست؟
شاهين با سوزشی که در صورتش حس میکرد و گزگز سمت چپ گونهاش سرش را بالا و پايين انداخت. نرمين را به خاطر آورد. حتی روز اولی که با او آشنا شد را به خاطر آورد و تعجبش از اين بود که چقدر به نوشين شباهت دارد. لبهايش را روی هم فشرد و بغضش را فرو داد و به سختی گفت: تو يک توضيح به من بدهکاری.
رامين راست شد و کف دستهايش را به صورتش کشيد و گفت: باشه.
شاهين به سختی از جايش برخاست. احساس ناتوانی میکرد. نگاهش به سينا و نيلا که به او خيره بودند افتاد. نتوانست چيزی بگويد و بعد نگاهش سمت نرمين چرخيد که با ليوان آب آمد و با نگرانی دور از او ايستاد. شاهين با نگاه به نرمين، قلبش زير و رو میشد. احساس ناخوشايندی داشت. به سختی خود را کنترل میکرد، جلوی نيلا و سينا گند زده بود. در چشمهای نيلا يأس را خوانده بود. با اين حال خطاب به رامين با صدايی که به سختی از حلقش خارج میشد گفت: میشه بگی کجا استراحت کنم؟ رامين بازوی او را گرفت و با دست ديگرش اتاق نيلا را نشان داد. همراه هم به اتاق رفتند. شاهين با حال بد روی تخت نشست و گفت: برو پيش سينا.
رامین :آخه...
شاهین :برو تنهام بذار، فقط برام سيگار بيار. اجازه هم نده نيلا بياد تو...
رامين با دردی که در نگاهش هويدا بود گفت: نيلا زنته، نگرانته.
شاهین :نذار بياد تو رامين.
رامین:باشه.
رامين از اتاق خارج شد که نيلا و نرمين را پشت در ديد. گفت: چيه؟
نیلا: میتونم برم تو؟
رامین :نه، میخواد تنها باشه.
نیلا: ولی...
رامین :بايد تنها باشه نيلا.
نيلا با عصبانيت داد زد: من زنشم بايد بدونم چشه. اون الان مثل یک بچه گربه تنها نیاز به یک همدم داره.
رامين که حس حسادت نيلا را درک کرده بود گفت: بيشتر به تنهايی احتياج داره.
نیلا: اي تنهايی کی میخواد تموم بشه؟
سينا صدا زد: نيلا، تنهاش بگذار.
نيلا چند لحظه سينا را نگريست و بعد به آشپزخانه رفت. رامين از اتاقش پاکت سيگار و فندک را برداشت. به آشپزخانه رفت و زيرسيگاری را هم برداشت و خطاب به نيلا که غمگين نشسته بود گفت: درست میشه.
نیلا: دلداری نده، اين عشق چندين سال از سرش نيفتاده به اين زودیها هم نمیافته.
رامین :حسودی میکنی؟
نيلا جواب نداد. رامين لبخند زد و پشت نيلا خم شد و در گوش او گفت: ِ عاشقی نيلا بايد خيلی قشنگ باشه.
نيلا با بیحوصلگی سر او را به کنار هل داد. رامين خنديد و از آشپزخانه بيرون رفت.
وارد اتاق شد و وسايل دستش را در اختيار شاهين گذاشت و گفت: - زودتر خودت رو جمع و جور کن. نيلا بهش برخورده.
شاهين يک سيگار از پاکت بيرون کشيد و آن را با لبهايش گرفت و فندک زد. پک عميقی به سيگارش زد و سيگار را ميان دو انگشت دست راستش گرفت و گفت: برو بيرون.
رامين بيرون رفت و شاهين چند نخ سيگار پشت هم کشيد و يک نقطه نامعلوم را با افکار مشوشش نگاه کرد. وقتی حالش بهتر شد از جايش بلند شد و پالتويش را از تن بيرون کشيد.
آن را روی تخت انداخت که نگاهش به دفتر خاطرات خورد. از خود پرسيد چرا نيلا همه جا دفترش را با خود میبرد. آن را برداشت و نگريست. دفتر را باز کرد و با ديدن خط نوشين بدنش سرد شد.
【رمان و بیو♡】
تلوتلوخوران عقب رفت و روی تخت نشست و مشغول خواندن خاطرات نوشين شد. ساعات پشت هم میگذشت و هيچ خبری از شاهين نشد. هر چقدر بيشتر میگذشت بيشتر نگرانی به دل و جانشان چنگ میانداخت. نيلا مضطرب در حال قدم زدن در سالن بود. سينا هم با آرامش در حال کار کردن با…
#گربه سیاه
#پارت301
#نویسنده: مرضیه باقری ، ستایش قاسمی
...
بدون اينکه سر بلند کند گفت: بشين نيلا جان، با راه رفتن تو اون به خودش نمياد.
نیلا: حالیو خوب نيست.
سینا: اين اوج اسسترسيه که بهش وارد میشه، يکبار برای هميشه.
نيلا نگران رو به رامين کرد که روی مبل نشسته بود و داشت مضطرب پايش را
تکان میداد. سمت او رفت و مقابلش ايستاد.
نیلا: چرا نميری سراغش ببينی حالش چطوره؟
رامین :بذار تو حال خودش باشه.
نیلا: من نگرانشم.
رامین :پس برو سراغش.
نيلا به سمت اتاق رفت. در زد و دستش را روی دستگيره گذاشت که در اتاق باز شد. نيلا يک قدم عقب رفت و شاهين بيرون آمد. نيلا به دفترخاطره دست او نگاه کرد. دلش زير و رو شد. شاهين با صدای سنگين و خشداری خطاب به نيلا گفت: اين... اين دفتر دست تو چکار میکنه؟
رامین : من بهش دادم.
شاهين رو به رامين کرد و گفت: اينجا چه خبره؟
رامین :چه خبره؟
شاهین :نوشين... نوشين...
او از نيلا رد شد و جلو آمد. بغض به گلويش چنگ میانداخت. اما سعی میکرد آن را فرو دهد. زير لب گفت: نوشين گفته من رو دوست نداشته. بارها و بارها گفته من شاهين رو دوست ندارم اون فقط پول و ثروت میخواست، نه حتی عشق من رو. از نظرش اگر عاشقش بودم از سر سادگی و نفهميم بوده. اون دير فهميده که من چقدر میخوامش. اون برای...
ادامه نداد و رفت و روی مبل نشست. سرش را به زير گرفت و به دفتر خيره شد. همه روی مبلها اطراف او نشستند.
شاهين لبخند پردردی زد و با همان حال که سر به زير داشت گفت: نوشين از من خوشش نمیاومده. به من میگفته پسره گاگول. تصورش از من اين بوده. اون از رامين بيشتر خوشش میاومد. رامين! تو به خاطر ارثتون به نوشين گفتی حساب من رو خالی کنه؟
رامین :من نگفتم. خودش قصدش رو داشت، من فکر نمیکردم بتونه اما...
شاهین :همه میدونستين اون من رو نمیخواد.
رامین :همه هم بهت گفتن ولی تو گوش نمیکردی.
شاهین :الان کجاست؟ شماها حتماً خبردارين. حتماً میدونين با کی زندگی میکنه! شماها به من بدهکارين همهتون. مخصوصاً تو رامين و نوشين.
و بعد سر بلند کرد و به رامين و بعد نرمين نگاه کرد. رامين کف دستهايش را روی صورتش گذاشت و صورتش را فشرد. نفس عميقی کشيد و بعد گفت: تا انتهای دفتر رو که خوندی، تو کيش بودی و من و شاهرخ هم تهران. اون اتفاق هم برای نوشين توسط شاهرخ افتاد.
مثل اينکه نوشين بعد از اون ماجرا تصميماتی گرفته بود. اينکه به تو بگه چه اتفاقی افتاده اما شايد به خاطر شرمندگی نتونسته بود. اون روز عصر من و شاهرخ خونه بوديم که نوشين با حال زار و خراب اومد خونهی حاجی.
وقتی حال و روزش رو ديدم ازش پرسيدم که چی شده؟ اون هم موضوع شاهرخ رو بهم گفت و شاهرخ بیخيال نگاهش میکرد.
داشتم از اون حال بالا میآوردم. اشتباهی که من و شاهرخ در حق تو انجام داده بوديم خيلی بزرگ بود. نوشين لبهی پرتگاه بود و ما هلش داده بوديم پايين. اون کلی گريه کرد و شاهرخ بیخيال فقط نگاهش میکرد. بعد از چند دقيقه از جاش بلند شد و به نوشين گفت: از کشور خارج شو، کمکت میکنم.
ولی اون روز، نوشين يک جور ديگه بود. حال و هواش فرق داشت. شاهرخ سمت پلهها رفت و داشت آروم بالا میرفت که نوشين يک قرص از کيفش بيرون کشيد و دنبال شاهرخ دوييد و گفت: تو من رو بی آبرو کردی من هم خودم رو میکشم.
شاهرخ برگشت و گفت: چه غلطی میکنی؟ میکشی بکش. فکر کردی من میذاشتم تو با داداشم ازدواج کنی؟ تو خودت در حالت عادی بی آبرو هستی من فقط چيزی که حقت بود، سرت آوردم.
نوشين با گريه گفت : حق منو تو تعيين میکنی؟ بايد شاهين مشخص میکرد حق من چيه؟ من نمیتونم ديگه به زندگی ادامه بدم. من تازه فهميدم شاهين چقدر انسانيت داره. چطور مرديه، يه سيلی لازم داشتم تا چشمم باز بشه اما نه با کاری که تو با من کردی. به شاهين چی جواب ميدی؟ کارت رو چجوری توجيه میکنی؟ من نمیتونم توضيحی به شاهين بدم. خودم خيلی خرابکاری کردم. توضيح اين مورد برام سختتر از مرگه.
و بعد قرص رو سمت دهنش برد که بخوره. شاهرخ هول زده و به جای گرفتن دست نوشين، يک مشت تو هوا براش انداخت که قرص رو از دستش بندازه ولی مشتش خورد تو صورت نوشين و بعد...
شاهين با تن سنگين صدايش گفت: - و بعد چی؟
#پارت301
#نویسنده: مرضیه باقری ، ستایش قاسمی
...
بدون اينکه سر بلند کند گفت: بشين نيلا جان، با راه رفتن تو اون به خودش نمياد.
نیلا: حالیو خوب نيست.
سینا: اين اوج اسسترسيه که بهش وارد میشه، يکبار برای هميشه.
نيلا نگران رو به رامين کرد که روی مبل نشسته بود و داشت مضطرب پايش را
تکان میداد. سمت او رفت و مقابلش ايستاد.
نیلا: چرا نميری سراغش ببينی حالش چطوره؟
رامین :بذار تو حال خودش باشه.
نیلا: من نگرانشم.
رامین :پس برو سراغش.
نيلا به سمت اتاق رفت. در زد و دستش را روی دستگيره گذاشت که در اتاق باز شد. نيلا يک قدم عقب رفت و شاهين بيرون آمد. نيلا به دفترخاطره دست او نگاه کرد. دلش زير و رو شد. شاهين با صدای سنگين و خشداری خطاب به نيلا گفت: اين... اين دفتر دست تو چکار میکنه؟
رامین : من بهش دادم.
شاهين رو به رامين کرد و گفت: اينجا چه خبره؟
رامین :چه خبره؟
شاهین :نوشين... نوشين...
او از نيلا رد شد و جلو آمد. بغض به گلويش چنگ میانداخت. اما سعی میکرد آن را فرو دهد. زير لب گفت: نوشين گفته من رو دوست نداشته. بارها و بارها گفته من شاهين رو دوست ندارم اون فقط پول و ثروت میخواست، نه حتی عشق من رو. از نظرش اگر عاشقش بودم از سر سادگی و نفهميم بوده. اون دير فهميده که من چقدر میخوامش. اون برای...
ادامه نداد و رفت و روی مبل نشست. سرش را به زير گرفت و به دفتر خيره شد. همه روی مبلها اطراف او نشستند.
شاهين لبخند پردردی زد و با همان حال که سر به زير داشت گفت: نوشين از من خوشش نمیاومده. به من میگفته پسره گاگول. تصورش از من اين بوده. اون از رامين بيشتر خوشش میاومد. رامين! تو به خاطر ارثتون به نوشين گفتی حساب من رو خالی کنه؟
رامین :من نگفتم. خودش قصدش رو داشت، من فکر نمیکردم بتونه اما...
شاهین :همه میدونستين اون من رو نمیخواد.
رامین :همه هم بهت گفتن ولی تو گوش نمیکردی.
شاهین :الان کجاست؟ شماها حتماً خبردارين. حتماً میدونين با کی زندگی میکنه! شماها به من بدهکارين همهتون. مخصوصاً تو رامين و نوشين.
و بعد سر بلند کرد و به رامين و بعد نرمين نگاه کرد. رامين کف دستهايش را روی صورتش گذاشت و صورتش را فشرد. نفس عميقی کشيد و بعد گفت: تا انتهای دفتر رو که خوندی، تو کيش بودی و من و شاهرخ هم تهران. اون اتفاق هم برای نوشين توسط شاهرخ افتاد.
مثل اينکه نوشين بعد از اون ماجرا تصميماتی گرفته بود. اينکه به تو بگه چه اتفاقی افتاده اما شايد به خاطر شرمندگی نتونسته بود. اون روز عصر من و شاهرخ خونه بوديم که نوشين با حال زار و خراب اومد خونهی حاجی.
وقتی حال و روزش رو ديدم ازش پرسيدم که چی شده؟ اون هم موضوع شاهرخ رو بهم گفت و شاهرخ بیخيال نگاهش میکرد.
داشتم از اون حال بالا میآوردم. اشتباهی که من و شاهرخ در حق تو انجام داده بوديم خيلی بزرگ بود. نوشين لبهی پرتگاه بود و ما هلش داده بوديم پايين. اون کلی گريه کرد و شاهرخ بیخيال فقط نگاهش میکرد. بعد از چند دقيقه از جاش بلند شد و به نوشين گفت: از کشور خارج شو، کمکت میکنم.
ولی اون روز، نوشين يک جور ديگه بود. حال و هواش فرق داشت. شاهرخ سمت پلهها رفت و داشت آروم بالا میرفت که نوشين يک قرص از کيفش بيرون کشيد و دنبال شاهرخ دوييد و گفت: تو من رو بی آبرو کردی من هم خودم رو میکشم.
شاهرخ برگشت و گفت: چه غلطی میکنی؟ میکشی بکش. فکر کردی من میذاشتم تو با داداشم ازدواج کنی؟ تو خودت در حالت عادی بی آبرو هستی من فقط چيزی که حقت بود، سرت آوردم.
نوشين با گريه گفت : حق منو تو تعيين میکنی؟ بايد شاهين مشخص میکرد حق من چيه؟ من نمیتونم ديگه به زندگی ادامه بدم. من تازه فهميدم شاهين چقدر انسانيت داره. چطور مرديه، يه سيلی لازم داشتم تا چشمم باز بشه اما نه با کاری که تو با من کردی. به شاهين چی جواب ميدی؟ کارت رو چجوری توجيه میکنی؟ من نمیتونم توضيحی به شاهين بدم. خودم خيلی خرابکاری کردم. توضيح اين مورد برام سختتر از مرگه.
و بعد قرص رو سمت دهنش برد که بخوره. شاهرخ هول زده و به جای گرفتن دست نوشين، يک مشت تو هوا براش انداخت که قرص رو از دستش بندازه ولی مشتش خورد تو صورت نوشين و بعد...
شاهين با تن سنگين صدايش گفت: - و بعد چی؟
#گربه سیاه
#پارت302
#نویسنده: مرضیه باقری ، ستایش قاسمی
...
رامین:و بعد نوشين پرت شد. شاهرخ سعی کرد اون رو بگيره. تقلا کرد و دستش رو سمت نوشين برد اما نشد. نوشين از پلهها افتاد و غرق خون شد. سرش به پلهها گرفته بود. از گوشش خون میريخت. شاهرخ ترسيده بود و من هم همينطور اما رفتم بلندش کردم و صداش زدم. چند لحظه نگاهم کرد. فکر کردم شايد حواسش باشه و حرف بزنه. اما يه دقيقه بعد پلکاش رو هم افتاد.
من به شاهرخ گفتم: شاهرخ... مرد... تو کشتيش.
شاهرخ ترسيده خواست بياد پايين اما پاهاش توان نداشت. چند پله سر خورد و اومد پايين. روی پلهها نشست و به نوشين خيره شد و سرش رو به نردهها چسبوند.
هر چی صداش زدم، هر چی داد و هوار کردم بیفايده بود. شاهرخ ترسيده بود. میخواستم با اورژانس تماس بگيرم که شاهرخ از جاش بلند شد و داد زد که دست نگهدارم. بعد شروع کرد به عجز و لابه که به کسی نگيم. چون دستگير میشم و اعدام نشم، حتماً بايد تا ابد تو زندان باشم. هر کار کردم راضی نشد و گفت بايد کاری کنه اون جسد رو مخفی کنيم. من هم دلم براش سوخت و يک جورايی خودم رو مقصر همهی اين اتفاقات دونستم
پس در يک آن به سرم زد بهش کمک کنم. رفتم از انبار بيل و کلنگ آوردم و يه جايی توی باغ زير درختهای انار رو نشونه گذاری کردم و بهش گفتم اونجا رو بکنه. من هم نوشين رو لای يه پتو پيچيدم و با طناب بستم. جسدش رو بردم توی باغ و فِِردی مدام دورمون میپلکيد و پارس میکرد و روی اعصاب بود. شاهرخ با بيل دنبالش کرد اما اون میرفت و برمیگشت.
رفتم تو خونه و با سطل و طی جای خون رو تميز کردم. قرص رو پيدا کردم و اون رو انداختم تو کيف نوشين. با موبايل يکی دو تا پيام به تو دادم و نوشتم دارم ازت جدا میشم.
بعد گوشی رو خاموش کردم و انداختمش تو کيف که نگاهم به دفتر نوشين افتاد. چند تا رمز بهش دادم که باز شد. تاريخ تولدش بود و ديدم تو صفحات آخر همه چيز رو نوشته.
احتمالاً دفتر رو آورده بود که بذاره تو اتاق تو که اگر خودکشی کرد تو بفهمی دليلش چی بوده. نمیدونم چرا از اون دفتر ترسيدم و گذاشتمش تو يه جعبه فلزی رمزدار. بعد هم پيچوندم توی چند تا کاور و نايلون و چسبش زدم. برگشتم و به کمک شاهرخ رفتم و قبر رو گود کرديم. جسد نوشين رو توش گذاشتيم، کيفش هم همينطور.
به شاهرخ گفتم: برو ساک پولارو بيار.
پرسيد: چرا؟
با کلافگی گفتم: هر کس پولارو ببينه میفهمه تو از نوشين گرفتی و پيگيرت میشن.
پولارو باهاش دفن میکنيم و میگيم پولارو برده. بعد هم شاهرخ ساک پولارو که توی دو تا پلاستيک محکم پيچيده بود گذاشت رو سينه نوشين. هر دومون کلی خاک ريختيم روش. آخرای دفن کردنمون بود که نگاهم به دفتر افتاد. اونو فراموشمون شده بود. قبر کمتر از نيم متر از عمقش برای پرشدن مونده بود. گفتم: شاهرخ، دفتر خاطرهاش!
سگت هی میاومد بو میکشيد و ما دورش میکرديم. شاهرخ گفت: ولش کن، بنداز اينجا.
انداختم توی گودی و روش خاک ريختيم. وقتی کاملاً دفنش کرديم و زمين رو صاف کرديم گفتم: بايد طوری بپوشونيمش کسی نفهمه اينجا رو کنديم واگرنه شر میشه. عمو علی و مهلقا که مرخصی رفته بودن ممکن بود يکی دو روز بعد برگردن. برای همين شاهرخ کنارم نشست و تو خودش فرو رفت. من نشستم و با بيل خاک باغ رو زير و رو کردم. به اندازه چهارمتر در چهار متر. طوری که قبر نوشين وسط اون میافتاد و حالا مشخص نبود قبری هست و کل خاک زير و رو شده بود. بعد هم رفتم لباسام رو عوض کردم و تو ماشين انداختم. دوش گرفتم و رفتم سراغ شاهرخ که هنوز تو باغ نشسته بود و به اون قسمت که قبر بود زل زده بود. بهش گفتم بره لباساش رو عوض کنه و دوش بگيره و بعد به زور فرستادمش. خودم هم رفتم گل فروشی و چندين بوته، گل بنفشه و داوودی و گل مينا و قرنفل و پيراکانتا خريدم. بعد هم برگشتم و دوباره خاک رو با کود قاطی کردم و توی اون قسمت گلهارو طوری کاشتم که انگار واقعاً قصدمون ساختن يک باغچه از گلهای پاييزی بود. بعد هم دورش رو با سنگای قرمز رنگی چيدم و مرتبش کردم، درست مثل يه باغچه خيلی قشنگ.
شاهرخ حالش بد بود و روز بعد تونست باغچه رو ببينه و باورش نمیشد که اينقدر خوب همه چيز رو مخفی کردم. اونجا کاملاً شبيه به يک باغچه قشنگ شده بود. خانواده نوشين آخر شب سراغش رو از ما گرفتن و ما گفتيم خبر نداريم.
سه روز به باغچه رسيدگی کردم تا اينکه شما اومدين. بعد هم باغبون و بعد مستخدم. باغچه رو به ماهمنير تقديم کردم و گفتم من و شاهرخ به افتخارش درست کرديم و اون باورش شد.
کمکم روزها گذشت و همه دنبال نوشين بودن و هيچ خبری ازش نبود. گاهی فِِردی میرفت تو باغچه و خاکش رو میکند. و روز بعد سعی میکرديم درستش کنيم. اون شاهد دفن نوشين بود و هر از گاهی يادش میاومد بايد زمين رو بکنه و ما با هراس دوباره باغچه رو مرتب میکرديم.
#پارت302
#نویسنده: مرضیه باقری ، ستایش قاسمی
...
رامین:و بعد نوشين پرت شد. شاهرخ سعی کرد اون رو بگيره. تقلا کرد و دستش رو سمت نوشين برد اما نشد. نوشين از پلهها افتاد و غرق خون شد. سرش به پلهها گرفته بود. از گوشش خون میريخت. شاهرخ ترسيده بود و من هم همينطور اما رفتم بلندش کردم و صداش زدم. چند لحظه نگاهم کرد. فکر کردم شايد حواسش باشه و حرف بزنه. اما يه دقيقه بعد پلکاش رو هم افتاد.
من به شاهرخ گفتم: شاهرخ... مرد... تو کشتيش.
شاهرخ ترسيده خواست بياد پايين اما پاهاش توان نداشت. چند پله سر خورد و اومد پايين. روی پلهها نشست و به نوشين خيره شد و سرش رو به نردهها چسبوند.
هر چی صداش زدم، هر چی داد و هوار کردم بیفايده بود. شاهرخ ترسيده بود. میخواستم با اورژانس تماس بگيرم که شاهرخ از جاش بلند شد و داد زد که دست نگهدارم. بعد شروع کرد به عجز و لابه که به کسی نگيم. چون دستگير میشم و اعدام نشم، حتماً بايد تا ابد تو زندان باشم. هر کار کردم راضی نشد و گفت بايد کاری کنه اون جسد رو مخفی کنيم. من هم دلم براش سوخت و يک جورايی خودم رو مقصر همهی اين اتفاقات دونستم
پس در يک آن به سرم زد بهش کمک کنم. رفتم از انبار بيل و کلنگ آوردم و يه جايی توی باغ زير درختهای انار رو نشونه گذاری کردم و بهش گفتم اونجا رو بکنه. من هم نوشين رو لای يه پتو پيچيدم و با طناب بستم. جسدش رو بردم توی باغ و فِِردی مدام دورمون میپلکيد و پارس میکرد و روی اعصاب بود. شاهرخ با بيل دنبالش کرد اما اون میرفت و برمیگشت.
رفتم تو خونه و با سطل و طی جای خون رو تميز کردم. قرص رو پيدا کردم و اون رو انداختم تو کيف نوشين. با موبايل يکی دو تا پيام به تو دادم و نوشتم دارم ازت جدا میشم.
بعد گوشی رو خاموش کردم و انداختمش تو کيف که نگاهم به دفتر نوشين افتاد. چند تا رمز بهش دادم که باز شد. تاريخ تولدش بود و ديدم تو صفحات آخر همه چيز رو نوشته.
احتمالاً دفتر رو آورده بود که بذاره تو اتاق تو که اگر خودکشی کرد تو بفهمی دليلش چی بوده. نمیدونم چرا از اون دفتر ترسيدم و گذاشتمش تو يه جعبه فلزی رمزدار. بعد هم پيچوندم توی چند تا کاور و نايلون و چسبش زدم. برگشتم و به کمک شاهرخ رفتم و قبر رو گود کرديم. جسد نوشين رو توش گذاشتيم، کيفش هم همينطور.
به شاهرخ گفتم: برو ساک پولارو بيار.
پرسيد: چرا؟
با کلافگی گفتم: هر کس پولارو ببينه میفهمه تو از نوشين گرفتی و پيگيرت میشن.
پولارو باهاش دفن میکنيم و میگيم پولارو برده. بعد هم شاهرخ ساک پولارو که توی دو تا پلاستيک محکم پيچيده بود گذاشت رو سينه نوشين. هر دومون کلی خاک ريختيم روش. آخرای دفن کردنمون بود که نگاهم به دفتر افتاد. اونو فراموشمون شده بود. قبر کمتر از نيم متر از عمقش برای پرشدن مونده بود. گفتم: شاهرخ، دفتر خاطرهاش!
سگت هی میاومد بو میکشيد و ما دورش میکرديم. شاهرخ گفت: ولش کن، بنداز اينجا.
انداختم توی گودی و روش خاک ريختيم. وقتی کاملاً دفنش کرديم و زمين رو صاف کرديم گفتم: بايد طوری بپوشونيمش کسی نفهمه اينجا رو کنديم واگرنه شر میشه. عمو علی و مهلقا که مرخصی رفته بودن ممکن بود يکی دو روز بعد برگردن. برای همين شاهرخ کنارم نشست و تو خودش فرو رفت. من نشستم و با بيل خاک باغ رو زير و رو کردم. به اندازه چهارمتر در چهار متر. طوری که قبر نوشين وسط اون میافتاد و حالا مشخص نبود قبری هست و کل خاک زير و رو شده بود. بعد هم رفتم لباسام رو عوض کردم و تو ماشين انداختم. دوش گرفتم و رفتم سراغ شاهرخ که هنوز تو باغ نشسته بود و به اون قسمت که قبر بود زل زده بود. بهش گفتم بره لباساش رو عوض کنه و دوش بگيره و بعد به زور فرستادمش. خودم هم رفتم گل فروشی و چندين بوته، گل بنفشه و داوودی و گل مينا و قرنفل و پيراکانتا خريدم. بعد هم برگشتم و دوباره خاک رو با کود قاطی کردم و توی اون قسمت گلهارو طوری کاشتم که انگار واقعاً قصدمون ساختن يک باغچه از گلهای پاييزی بود. بعد هم دورش رو با سنگای قرمز رنگی چيدم و مرتبش کردم، درست مثل يه باغچه خيلی قشنگ.
شاهرخ حالش بد بود و روز بعد تونست باغچه رو ببينه و باورش نمیشد که اينقدر خوب همه چيز رو مخفی کردم. اونجا کاملاً شبيه به يک باغچه قشنگ شده بود. خانواده نوشين آخر شب سراغش رو از ما گرفتن و ما گفتيم خبر نداريم.
سه روز به باغچه رسيدگی کردم تا اينکه شما اومدين. بعد هم باغبون و بعد مستخدم. باغچه رو به ماهمنير تقديم کردم و گفتم من و شاهرخ به افتخارش درست کرديم و اون باورش شد.
کمکم روزها گذشت و همه دنبال نوشين بودن و هيچ خبری ازش نبود. گاهی فِِردی میرفت تو باغچه و خاکش رو میکند. و روز بعد سعی میکرديم درستش کنيم. اون شاهد دفن نوشين بود و هر از گاهی يادش میاومد بايد زمين رو بکنه و ما با هراس دوباره باغچه رو مرتب میکرديم.
#گربه سیاه
#پارت303
#نویسنده: مرضیه باقری ، ستایش قاسمی
...
رامین:شاهرخ به خاطر فشار عصبی کمتر خونه میاومد و بيشتر بيرون میرفت. اون روزها شاهرخ به شدت ترسيده بود و نگران ناراحتیها و فشارهايی بود که به تو وارد میشد. از طرفی پليس مدام به دنبال نوشين بود اما خوشبختانه يا بدبختانه هيچ ردی از نوشين پيدا نشد.
يک سال بعد، شاهرخ با ديدن تو که پات به روانشناس و روانپزشک باز شده بود حالش بد و بدتر شد. زياد خونه نمیاومد که يادش نياد جنازه نوشين تو اون باغه. بارها ديدم وقتی آخر شب بر میگشت چند دقيقه به باغچه زل میزد و اونجا رو نگاه میکرد.
به خاطر اشتباهی که در حق تو کرده بود ناراحت بود. به خاطر مرگ نوشين ناراحت بود. اون میخواست به تو لطف کنه ولی لطفش به بزرگترين اشتباه زندگیاش تبديل شد. جنازهای پيدا نشد و کسی به قتل متهم نشد. وقتی نوشين گم شد، قبلش پولای تو رو برداشته بود، خودت هم که تهران نبودی، پس احتمال فرار نوشين با اون همه پول و پيامهايی که از گوشیاش به تو ارسال شده بود، مستندتر بود.
اما شاهرخ توان کشيدن اين بار رو به دوش نداشت. روز به روز حالش بد و بدتر شد. ديگه حتی حرف حاجی تو گوشش نمیرفت و فقط میخواست از خونه دور باشه که نه چشمش به باغچه بيفته نه چشمش تو و ناراحتيات رو ببينه. تو برای شاهرخ مثال يک کوه محکم بودی. وقتی فرو ريختنت رو ديد خودش هم کمکم از بين رفت. ما من درگير دوحس متناقض بودم. از يک سمت خوشحال بودم که شماها به اين روز افتادين و اذيت میشين و دارين مثل من به خودتون میپيچين. از يک سمت هم ناراحت بودم، دو پسری که مثل براد رم بودن به اين حال و روز افتادن.
اون هم منی که با يک اشتباه کوچيک جرقهای شدم تو خرمن اشتباهات بزرگ. ماهمنير که میديد دو تا پسراش دارن از دست ميرن، هرروز بيشتر با شاهرخ دعوا میکرد تا به خودش بياد و درستتر رفتار کنه. حالا که حال شاهين خراب شده حداقل اون مراقب رفتارهاش باشه اما بیفايده بود.
تا اينکه يک روز زير همين فشارا، وقتی که ماهمنير و شاهرخ در حال بگومگو هستن شاهرخ به کارش اعتراف میکنه و میگه که نوشين رو کشته و توی باغ با هم دفنش کرده.
اون روز نه تنها ماهمنير شنيده بود بلکه ربکا و شيرين که از بيرون ميان صدای شاهرخ رو میشنون.
ربکا شيرين رو مجبور به سکوت میکنه اما با من برخوردش عوض شد و گفت: بايد به پليس خبر میدادم.
ترس به من اين اجازه رو نداد، نه ترس از زندان نه ترس از مشکلات بعدش، ترس از خشم و ناراحتی تو. شاهين من نگران بودم که وقتی تو بفهمی نوشين مرده طاقت نياری. به خاطر همين سعی کردم از ايران برم و چند سال خارج از ايران زندگی کردم تا که خبر فوت شاهرخ رو بهم دادن.
از مردنش خوشحال نشدم ولی فکر میکردم مرگ حقشه. چون فکر میکردم تمام اين اتفاقات تاوان همون کارهای حاجيه. چون اون وقتی که بايد برای من کاری نکرد. چون به خاطر پول حرفی از دهنم پريد که باعث به وجود اومدن اين همه مشکل شد. حرفی که ته دلم هيچوقت راضی به انجامش نبودم.
ولی وقتی عمو گفت همه رو برامون سرمايه کرده دلم مرگ میخواست. اون شب بعد از اينکه عمو حق حساب من و ربکا رو داد توی باغ نشستم و به باغچه نگاه کردم. ديدم اگر از اول نيت عمو رو میفهميدم به خاطر يه حسادت احمقانه به نوشين نمیگفتم اشکال نداره پول شاهين رو بگير. بلکه حتی وقتی از نيتش آگاه میشدم، حتماً کار درستتری میکردم. و اما نرمين، من دوستش داشتم. خودت هم میدونی که قصد نداشتم ازش جدا بشم.
بعد از قطع رابطه تو با خانواده سهرابی، من رابطهام رو با نرمين ادامه دادم. خانواده سهرابی خودشون رو به تو مديون میديدن. برای همين من وقتی ازشون خواستم نرمين رو به من بدن ولی ازم نخوان به خانوادهام چيزی بگم، اول قبول نکردن. رفتم دانمارک و بعد از برگشتنم به خاطر اصرارهای زياد من و نرمين قبول کردن.
نامزد شديم و يک صيغه محرميت خونديم، به زودی هم قراره ازدواج کنيم. من يک شب موضوع رو برای نرمين توضيح دادم و نخواستم ازش پنهون کنم. نرمين هم شرط ازدواجمون رو اين گذاشت که موضوع رو به تو و خانوادهاش بگيم. بهم قول داده تحت هر شرايطی کنارم بمونه. حتی اگر زندان رفتم منتظرم باشه.
شاهين رو به نرمين کرد و او را نگريست. ياد نوشين در خاطرش زنده میشد. لبهايش لرزيد. چند سال نوشين کنارش بود و نفهميد. در نزديکترين مکان موجود.
به ياد شبهايی افتاد که ساعتها نگاهش به باغ بود و سيگار میکشيد تا آرام بگيرد. چشمهايش به شدت سوخت. چشمهايش پر شدند و ديدش تار شد و بعد اشک از چشمهايش جاری شد.
#پارت303
#نویسنده: مرضیه باقری ، ستایش قاسمی
...
رامین:شاهرخ به خاطر فشار عصبی کمتر خونه میاومد و بيشتر بيرون میرفت. اون روزها شاهرخ به شدت ترسيده بود و نگران ناراحتیها و فشارهايی بود که به تو وارد میشد. از طرفی پليس مدام به دنبال نوشين بود اما خوشبختانه يا بدبختانه هيچ ردی از نوشين پيدا نشد.
يک سال بعد، شاهرخ با ديدن تو که پات به روانشناس و روانپزشک باز شده بود حالش بد و بدتر شد. زياد خونه نمیاومد که يادش نياد جنازه نوشين تو اون باغه. بارها ديدم وقتی آخر شب بر میگشت چند دقيقه به باغچه زل میزد و اونجا رو نگاه میکرد.
به خاطر اشتباهی که در حق تو کرده بود ناراحت بود. به خاطر مرگ نوشين ناراحت بود. اون میخواست به تو لطف کنه ولی لطفش به بزرگترين اشتباه زندگیاش تبديل شد. جنازهای پيدا نشد و کسی به قتل متهم نشد. وقتی نوشين گم شد، قبلش پولای تو رو برداشته بود، خودت هم که تهران نبودی، پس احتمال فرار نوشين با اون همه پول و پيامهايی که از گوشیاش به تو ارسال شده بود، مستندتر بود.
اما شاهرخ توان کشيدن اين بار رو به دوش نداشت. روز به روز حالش بد و بدتر شد. ديگه حتی حرف حاجی تو گوشش نمیرفت و فقط میخواست از خونه دور باشه که نه چشمش به باغچه بيفته نه چشمش تو و ناراحتيات رو ببينه. تو برای شاهرخ مثال يک کوه محکم بودی. وقتی فرو ريختنت رو ديد خودش هم کمکم از بين رفت. ما من درگير دوحس متناقض بودم. از يک سمت خوشحال بودم که شماها به اين روز افتادين و اذيت میشين و دارين مثل من به خودتون میپيچين. از يک سمت هم ناراحت بودم، دو پسری که مثل براد رم بودن به اين حال و روز افتادن.
اون هم منی که با يک اشتباه کوچيک جرقهای شدم تو خرمن اشتباهات بزرگ. ماهمنير که میديد دو تا پسراش دارن از دست ميرن، هرروز بيشتر با شاهرخ دعوا میکرد تا به خودش بياد و درستتر رفتار کنه. حالا که حال شاهين خراب شده حداقل اون مراقب رفتارهاش باشه اما بیفايده بود.
تا اينکه يک روز زير همين فشارا، وقتی که ماهمنير و شاهرخ در حال بگومگو هستن شاهرخ به کارش اعتراف میکنه و میگه که نوشين رو کشته و توی باغ با هم دفنش کرده.
اون روز نه تنها ماهمنير شنيده بود بلکه ربکا و شيرين که از بيرون ميان صدای شاهرخ رو میشنون.
ربکا شيرين رو مجبور به سکوت میکنه اما با من برخوردش عوض شد و گفت: بايد به پليس خبر میدادم.
ترس به من اين اجازه رو نداد، نه ترس از زندان نه ترس از مشکلات بعدش، ترس از خشم و ناراحتی تو. شاهين من نگران بودم که وقتی تو بفهمی نوشين مرده طاقت نياری. به خاطر همين سعی کردم از ايران برم و چند سال خارج از ايران زندگی کردم تا که خبر فوت شاهرخ رو بهم دادن.
از مردنش خوشحال نشدم ولی فکر میکردم مرگ حقشه. چون فکر میکردم تمام اين اتفاقات تاوان همون کارهای حاجيه. چون اون وقتی که بايد برای من کاری نکرد. چون به خاطر پول حرفی از دهنم پريد که باعث به وجود اومدن اين همه مشکل شد. حرفی که ته دلم هيچوقت راضی به انجامش نبودم.
ولی وقتی عمو گفت همه رو برامون سرمايه کرده دلم مرگ میخواست. اون شب بعد از اينکه عمو حق حساب من و ربکا رو داد توی باغ نشستم و به باغچه نگاه کردم. ديدم اگر از اول نيت عمو رو میفهميدم به خاطر يه حسادت احمقانه به نوشين نمیگفتم اشکال نداره پول شاهين رو بگير. بلکه حتی وقتی از نيتش آگاه میشدم، حتماً کار درستتری میکردم. و اما نرمين، من دوستش داشتم. خودت هم میدونی که قصد نداشتم ازش جدا بشم.
بعد از قطع رابطه تو با خانواده سهرابی، من رابطهام رو با نرمين ادامه دادم. خانواده سهرابی خودشون رو به تو مديون میديدن. برای همين من وقتی ازشون خواستم نرمين رو به من بدن ولی ازم نخوان به خانوادهام چيزی بگم، اول قبول نکردن. رفتم دانمارک و بعد از برگشتنم به خاطر اصرارهای زياد من و نرمين قبول کردن.
نامزد شديم و يک صيغه محرميت خونديم، به زودی هم قراره ازدواج کنيم. من يک شب موضوع رو برای نرمين توضيح دادم و نخواستم ازش پنهون کنم. نرمين هم شرط ازدواجمون رو اين گذاشت که موضوع رو به تو و خانوادهاش بگيم. بهم قول داده تحت هر شرايطی کنارم بمونه. حتی اگر زندان رفتم منتظرم باشه.
شاهين رو به نرمين کرد و او را نگريست. ياد نوشين در خاطرش زنده میشد. لبهايش لرزيد. چند سال نوشين کنارش بود و نفهميد. در نزديکترين مکان موجود.
به ياد شبهايی افتاد که ساعتها نگاهش به باغ بود و سيگار میکشيد تا آرام بگيرد. چشمهايش به شدت سوخت. چشمهايش پر شدند و ديدش تار شد و بعد اشک از چشمهايش جاری شد.
#گربه سیاه
#پارت304
#نویسنده: مرضیه باقری ، ستایش قاسمی
...
اشکهايش روی دفترخاطره دستش میچکيد و نمیتوانست آرام باشد. فقط سعی داشت صدای نالههايش بالا نروند.
سينا دستهايش را به هم قفل کرده بود و از شنيدن اين تراژدی به شدت ناراحت بود. دستهايش را با همان حالت بلند کرد و روی لبهايش گذاشت و به رامين نگاه کرد.
رامين آرنجش را روی مبل گذاشته بود و داشت با دست پيشانیاش را میماليد و معلوم بود از اعترافی که کرده است چقدر غمگين و غصهدار است. رامين دست از ماساژ پيشانیاش برداشت و به شاهين نگاه کرد. چند لحظه صورت اشک آلود او را نگريست که بدون هيچ حرکتی در صورتش فقط چشمهايش میباريد. چشمهايی که سالها اشک را پس زده بودند و قسم خورده بودند تا روزی که نفهمند، عشقشان کجاست، نبارند.
رامين از حال شاهين به گريه افتاد و گفت: من رو ببخش شاهين، من رو ببخش.
نيلا با دلی که پر از غصه شده بود، شاهين را نگاه میکرد. به خاطر حال و روز او سوختن جهنم را در دلش حس میکرد.
شاهين از جايش بلند شد. دفتر خاطره را روی ميز انداخت و آن را دور زد. بدون نگاه به کسی به اتاق رفت. پالتو و سوييچش را برداشت. و بعد از اتاق بيرون زد و راه افتاد. نيلا باور نداشت شاهين بدون حتی نگاهی يا کلامی رهايش کرد و رفت.
حتی توان نداشت دنبالش برود. سينا دنبال شاهين رفت و گفت: کجا ميری؟
شاهين جوابی نداد و رفت.
رامين از جا جهيد و به ربکا زنگ زد و بعد از چند بوق آزاد با الو گفتن ربکا، گفت: ربکا. کجايين؟
ربکا: داريم راه میافتيم.
رامین :نيايين، شاهين داره برمیگرده تهران. من هم الان ميام.
و بعد ارتباط را قطع کرد و خطاب به نيلا که روی مبل خشکش زده بود، گفت: پاشو، اون حالش بده و توی اين يخبندون معلوم نيست برسه به تهران يا نه.
اما نيلا بیصدا نشسته بود. میديد که شاهين هنوز هم نوشين را بيشتر از او دوست دارد. نمیخواست خود را گول بزند. حس میکرد هيچوقت در دل شاهين جايی پيدا نمیکند.
رامين به سمت او رفت و بازوهايش را گرفت و از جا کند و گفت: پاشو نيلا، پاشو بايد بريم تهران.
و بعد نيلا را رها کرد و به سرعت وارد اتاقش شد تا لباس بپوشد. نيلا چون مُردههای متحرک رفت و پالتويش را پوشيد و کيفش را برداشت.
چند دقيقه بعد همه با ماشين نرمين در حال بازگشت به تهران بودند. نيلا آرنجش را کنار پنجره زده بود و سرش را به دستش تکيه زده بود.
رامين هم از آينه حال بد او را نگاه میکرد و خود را برای تمام اشتباهاتش لعنت میکرد. رامين تا توانست به ماشين گاز داد تا بتواند به شاهين برسد. وقتی ماشين او را ديد پشتش انداخت و بوق زد. تندتند بوق و چراغ میزد بلکه او از سرعتش بکاهد اما شاهين بیتوجه به او میراند.
سينا گوشیاش را برداشت و به شاهين زنگ زد. بعد از چند بوق آزاد تماس وصل شد. اما صدايی نيامد.
سينا گفت: سلام، شاهين بزن کنار لطفاً با اين طرز رانندگی به تهران نمیرسی.
ارتباط قطع شد و کمی بعد شاهين کنار جاده پارک کرد. سينا در حال پياده شدن خطاب به نيلا گفت: تو نميای؟
نيلا غمگين و آرام جواب داد: نه، برو.
سينا پياده شد و به کنار ماشين شاهين رفت و از او خواست پياده شود و کنار بنشيند.
شاهين بیحرف پياده شد و در صندلی کناری جای گرفت. سينا ماشين را به حرکت در آورد و رامين پشت سر او راند. سکوت سنگينی بين شاهين و سينا برقرار بود. سينا دست برد و آهنگی را پلی کرد و صدای آن را پايين داد.
غم صدای خواننده حال شاهين را بيشتر دگرگون میکرد. صندلیاش را عقب کشيد و بعد آن را خواباند. دستهايش را زير بغلش زد و رويش را روی شانهی راستش چرخاند و بیصدا و بیمحابا گريه کرد.
____
çağırsaydın gelmez miydim yar
ای يارم، صدام میکردی نمیاومدم؟
senin için ölmez miydim yar
يارم آيا برای تو نمیمردم؟
dünyayı ters etmez miydim yar
دنيا رو بهم نمیزدم آيا؟
aramam, aramam, aramam
دنبالت نمیگردم، نميام سراغت
aramam sormam bir daha
ديگه دنبالت نمیگردم، يه بار ديگه سراغتو نمیگيرم
yalvarsan bile allah’a
حتی اگه به خدا التماس کنی
çıkmasa gecem sabah’a aramam
حتی اگه شبم صبح نشه سراغتو نمیگيرم
peşinden geldim kaç kere
چند بار دنبالت اومدم
dünyamı yıktın bin kere
دنيامو خراب کردی هزار بار
kırıldım by sana bir kere aramam
دلم از دست تو يک بار شکست، دنبالت نمیگردم
seviyorsun, ben de seni yar
دوستم داری، منم تو رو دوستت دارم ای يار
çok özledim, ben de seni yar
دلتنگم هستی، منم دلم برات تنگ شده يارم
#پارت304
#نویسنده: مرضیه باقری ، ستایش قاسمی
...
اشکهايش روی دفترخاطره دستش میچکيد و نمیتوانست آرام باشد. فقط سعی داشت صدای نالههايش بالا نروند.
سينا دستهايش را به هم قفل کرده بود و از شنيدن اين تراژدی به شدت ناراحت بود. دستهايش را با همان حالت بلند کرد و روی لبهايش گذاشت و به رامين نگاه کرد.
رامين آرنجش را روی مبل گذاشته بود و داشت با دست پيشانیاش را میماليد و معلوم بود از اعترافی که کرده است چقدر غمگين و غصهدار است. رامين دست از ماساژ پيشانیاش برداشت و به شاهين نگاه کرد. چند لحظه صورت اشک آلود او را نگريست که بدون هيچ حرکتی در صورتش فقط چشمهايش میباريد. چشمهايی که سالها اشک را پس زده بودند و قسم خورده بودند تا روزی که نفهمند، عشقشان کجاست، نبارند.
رامين از حال شاهين به گريه افتاد و گفت: من رو ببخش شاهين، من رو ببخش.
نيلا با دلی که پر از غصه شده بود، شاهين را نگاه میکرد. به خاطر حال و روز او سوختن جهنم را در دلش حس میکرد.
شاهين از جايش بلند شد. دفتر خاطره را روی ميز انداخت و آن را دور زد. بدون نگاه به کسی به اتاق رفت. پالتو و سوييچش را برداشت. و بعد از اتاق بيرون زد و راه افتاد. نيلا باور نداشت شاهين بدون حتی نگاهی يا کلامی رهايش کرد و رفت.
حتی توان نداشت دنبالش برود. سينا دنبال شاهين رفت و گفت: کجا ميری؟
شاهين جوابی نداد و رفت.
رامين از جا جهيد و به ربکا زنگ زد و بعد از چند بوق آزاد با الو گفتن ربکا، گفت: ربکا. کجايين؟
ربکا: داريم راه میافتيم.
رامین :نيايين، شاهين داره برمیگرده تهران. من هم الان ميام.
و بعد ارتباط را قطع کرد و خطاب به نيلا که روی مبل خشکش زده بود، گفت: پاشو، اون حالش بده و توی اين يخبندون معلوم نيست برسه به تهران يا نه.
اما نيلا بیصدا نشسته بود. میديد که شاهين هنوز هم نوشين را بيشتر از او دوست دارد. نمیخواست خود را گول بزند. حس میکرد هيچوقت در دل شاهين جايی پيدا نمیکند.
رامين به سمت او رفت و بازوهايش را گرفت و از جا کند و گفت: پاشو نيلا، پاشو بايد بريم تهران.
و بعد نيلا را رها کرد و به سرعت وارد اتاقش شد تا لباس بپوشد. نيلا چون مُردههای متحرک رفت و پالتويش را پوشيد و کيفش را برداشت.
چند دقيقه بعد همه با ماشين نرمين در حال بازگشت به تهران بودند. نيلا آرنجش را کنار پنجره زده بود و سرش را به دستش تکيه زده بود.
رامين هم از آينه حال بد او را نگاه میکرد و خود را برای تمام اشتباهاتش لعنت میکرد. رامين تا توانست به ماشين گاز داد تا بتواند به شاهين برسد. وقتی ماشين او را ديد پشتش انداخت و بوق زد. تندتند بوق و چراغ میزد بلکه او از سرعتش بکاهد اما شاهين بیتوجه به او میراند.
سينا گوشیاش را برداشت و به شاهين زنگ زد. بعد از چند بوق آزاد تماس وصل شد. اما صدايی نيامد.
سينا گفت: سلام، شاهين بزن کنار لطفاً با اين طرز رانندگی به تهران نمیرسی.
ارتباط قطع شد و کمی بعد شاهين کنار جاده پارک کرد. سينا در حال پياده شدن خطاب به نيلا گفت: تو نميای؟
نيلا غمگين و آرام جواب داد: نه، برو.
سينا پياده شد و به کنار ماشين شاهين رفت و از او خواست پياده شود و کنار بنشيند.
شاهين بیحرف پياده شد و در صندلی کناری جای گرفت. سينا ماشين را به حرکت در آورد و رامين پشت سر او راند. سکوت سنگينی بين شاهين و سينا برقرار بود. سينا دست برد و آهنگی را پلی کرد و صدای آن را پايين داد.
غم صدای خواننده حال شاهين را بيشتر دگرگون میکرد. صندلیاش را عقب کشيد و بعد آن را خواباند. دستهايش را زير بغلش زد و رويش را روی شانهی راستش چرخاند و بیصدا و بیمحابا گريه کرد.
____
çağırsaydın gelmez miydim yar
ای يارم، صدام میکردی نمیاومدم؟
senin için ölmez miydim yar
يارم آيا برای تو نمیمردم؟
dünyayı ters etmez miydim yar
دنيا رو بهم نمیزدم آيا؟
aramam, aramam, aramam
دنبالت نمیگردم، نميام سراغت
aramam sormam bir daha
ديگه دنبالت نمیگردم، يه بار ديگه سراغتو نمیگيرم
yalvarsan bile allah’a
حتی اگه به خدا التماس کنی
çıkmasa gecem sabah’a aramam
حتی اگه شبم صبح نشه سراغتو نمیگيرم
peşinden geldim kaç kere
چند بار دنبالت اومدم
dünyamı yıktın bin kere
دنيامو خراب کردی هزار بار
kırıldım by sana bir kere aramam
دلم از دست تو يک بار شکست، دنبالت نمیگردم
seviyorsun, ben de seni yar
دوستم داری، منم تو رو دوستت دارم ای يار
çok özledim, ben de seni yar
دلتنگم هستی، منم دلم برات تنگ شده يارم
#گربه سیاه
#پارت305
#نویسنده: مرضیه باقری ، ستایش قاسمی
...
aramadım ben de seni yar
من هم سراغتو نگرفتم
aramam, aramam, aramam
دنبالت نميام
gözyaşlarım sele döndü yar
اشکهام به سيل تبديل شد يارم
ayrılanlar geri döndü yar
کسايی که رفته بودن برگشتن يارم
leylek baba bile döndü yar
حتی لک لک هم از کوچش برگشت ای يار
____
برای مرگ نوشين عشق سابقش در قلبش درد داشت. برای مرگ کسی که چند سال منتظر بود بازگردد و از او دليل رفتنش را بپرسد.
حالا با حقيقتی تلخ رو به رو شده بود. نوشين همان سال مرده بود. درد در وجودش میچرخيد. تنش، سرش درد داشت. اما نمیخواست به قرصهايش پناه ببرد. نمیخواست تا خود مقصد بخوابد.
با ساعدش چشمهايش را پاک میکرد و آن چشمههای جوشان دوباره راهشان را به روی گونههايش باز میکردند. دلتنگيش امروز سرباز کرده بود آن هم بعد از چند ماه زندگی با نيلا.
نام نيلا در سرش چرخيد و تصويرش در ذهنش روشن شد. او را لحظهای که دلتنگ هم بودند به خاطر آورد. چند لحظه او را در حاليکه داشتند با هم صحبت میکردند به خاطر آورد. او را همراه با ابراز احساساتش.
ساکت شد و از گريه دست برداشت. پلکهايش را روی هم گذاشت. وقتی کمی آرام شد با صدای خشدار گفت: آقا سينا.
سينا صدای آهنگ را کم کرد و گفت: بله.
شاهین :ببخشيد اگه نتونستم با نيلا...
سينا حرف او را قطع کرد و گفت: نيلا زنته، وقت برای اينکه بخوای سنگات رو باهاش وا بکنی زياده. فعلا مسائل گذشتهات مهمتر هستن. بهتره به اونا برسی و با خودت حل و فصلشون کنی. بعد میتونی به نيلا هم برسی. اون هستو پيش من میمونه و مراقبشم. خيالت از نيلا راحت باشه. تا من هستم نگران نيلا نباش. بسپرش به من. اگر کاری داری انجام بده. اگر میخوای تنها بمونی، تنها بمون و با خودت کنار بيا. اگر احتياج داری يه مدت با خودت خلوت کنی، خلوت کن. خدا رو شکر که نيلا پيدا شد و خيال هممون راحت شد. همين که پيدا شد برای همه کافيه. از اينکه از نامزد سابقت خبردار شدی و مسئلهاش برات حل شد و فهميدی کجاست خوشحالم ولی به خاطر فوتش بهت تسليت میگم. خيلی متأسف و ناراحت شدم.
شاهين به سختی گفت: ممنونم.
او با خود فکر کرد که سينا چقدر مرد فهميدهای است. او میتوانست به جای اين حرفها داد و هوار راه بيندازد و از او بخواهد که به گذشته فکر نکند و دست زنش را بگيرد و ببرد و يا با گرفتن همسرش از او تهديدش کند اما سينا داشت به شاهين فرصت میداد تا آرامشش را بازيابد.
آنها شبانه به تهران رسيدند شاهين رو به سينا گفت: نرو خونه، بيا تو. بايد قبرش رو بکنم بهم کمک کن.
سینا: باشه.
شاهين و سينا به درون باغ رفتند و خانواده راستاد به استقبالشان آمدند. کمی بعد رامين هم از راه رسيد.
سينا با خانواده راستاد سلام و احوالپرسی کرد اما شاهين بیتوجه به شلوغی باغ و جمع شدن خانوادهاش، به سراغ انبار رفت تا بيل و کلنگ بياورد.
آقای راستاد از نيلا پرسيد: چه اتفاقی افتاده؟ شاهين چشه؟ تو کجا بودی دختر؟ میدونی چقدر نگرانت شديم؟ چرا شاهين اينقدر پريشونه؟ رامين قرار بود دانمارک باشه چرا سر از شمال درآورده؟ تو پيش اون چکار میکردی؟
نيلا در جواب اين همه سؤال سرش را به چپ و راست تکان داد و ماهمنير را نگريست. ماهمنير متعجب از نگاه نيلا گفت: چی شده؟
نیلا: هيچی، پسرتون اومده دنبال نوشين.
ماهمنير هين بلندی کشيد و نزديک بود پس بيفتد که ربکا و شيلا زير بازوهای او را گرفتند. هوا سرد بود و هنوز برف در سطح باغ بود.
رامين پای درختی نشست و سيگاری در آورد و آن را به لب گرفت. آقای راستاد گيج پرسيد: میشه يکی بگه اينجا چه خبره؟ رامين تو که بايد الان اون سر دنيا باشی، اينجا چکار میکنی؟
عروسم که بايد الان توی خونهاش باشه، يهو گم و گور میشه. بعد يهو همه با هم سروکلهتون پيدا میشه، اون هم با خواهر نامزد سابق پسرم.
و با دست اشارهای به نرمين که کمی عقبتر از رامين ايستاده بود کرد.
سينا دستهايش را زير بغلش زد و نگاهی به جمع انداخت. ناخواسته نگاهش روی شيلا افتاد. شيلا را نگريست که شانههای مادرش را ماساژ میداد اما نگاه شيلا سمت او بود.
سينا نگاهش را از شيلا گرفت و به زير فرستاد و گفت: آقای راستاد نامزد سابق پسرتون، چند سال پيش توسط پسرتون کشته شده و توی همين باغ خاک شده.
آقای راستاد و شيلا ناباور سينا را نگاه کردند. آقای راستاد، خندهی عصبی کرد و گفت: امکان نداره، چی میگين شما؟ شاهين نامزد خودش رو کشته باشه؟
سینا: شاهرخ... پسر کوچيکتون.
شاهين با بيل و کلنگ برگشت و بر سر رامين فرياد زد: کجای باغچه؟
رامین :همون وسط.
شاهين شروع به کلنگ زدن کرد و سينا به کمکش رفت. همه در آن برف و سرما ايستادند و به کار آنها نگاه کردند.
#ادامه_دارد
@RomanVaBio
#پارت305
#نویسنده: مرضیه باقری ، ستایش قاسمی
...
aramadım ben de seni yar
من هم سراغتو نگرفتم
aramam, aramam, aramam
دنبالت نميام
gözyaşlarım sele döndü yar
اشکهام به سيل تبديل شد يارم
ayrılanlar geri döndü yar
کسايی که رفته بودن برگشتن يارم
leylek baba bile döndü yar
حتی لک لک هم از کوچش برگشت ای يار
____
برای مرگ نوشين عشق سابقش در قلبش درد داشت. برای مرگ کسی که چند سال منتظر بود بازگردد و از او دليل رفتنش را بپرسد.
حالا با حقيقتی تلخ رو به رو شده بود. نوشين همان سال مرده بود. درد در وجودش میچرخيد. تنش، سرش درد داشت. اما نمیخواست به قرصهايش پناه ببرد. نمیخواست تا خود مقصد بخوابد.
با ساعدش چشمهايش را پاک میکرد و آن چشمههای جوشان دوباره راهشان را به روی گونههايش باز میکردند. دلتنگيش امروز سرباز کرده بود آن هم بعد از چند ماه زندگی با نيلا.
نام نيلا در سرش چرخيد و تصويرش در ذهنش روشن شد. او را لحظهای که دلتنگ هم بودند به خاطر آورد. چند لحظه او را در حاليکه داشتند با هم صحبت میکردند به خاطر آورد. او را همراه با ابراز احساساتش.
ساکت شد و از گريه دست برداشت. پلکهايش را روی هم گذاشت. وقتی کمی آرام شد با صدای خشدار گفت: آقا سينا.
سينا صدای آهنگ را کم کرد و گفت: بله.
شاهین :ببخشيد اگه نتونستم با نيلا...
سينا حرف او را قطع کرد و گفت: نيلا زنته، وقت برای اينکه بخوای سنگات رو باهاش وا بکنی زياده. فعلا مسائل گذشتهات مهمتر هستن. بهتره به اونا برسی و با خودت حل و فصلشون کنی. بعد میتونی به نيلا هم برسی. اون هستو پيش من میمونه و مراقبشم. خيالت از نيلا راحت باشه. تا من هستم نگران نيلا نباش. بسپرش به من. اگر کاری داری انجام بده. اگر میخوای تنها بمونی، تنها بمون و با خودت کنار بيا. اگر احتياج داری يه مدت با خودت خلوت کنی، خلوت کن. خدا رو شکر که نيلا پيدا شد و خيال هممون راحت شد. همين که پيدا شد برای همه کافيه. از اينکه از نامزد سابقت خبردار شدی و مسئلهاش برات حل شد و فهميدی کجاست خوشحالم ولی به خاطر فوتش بهت تسليت میگم. خيلی متأسف و ناراحت شدم.
شاهين به سختی گفت: ممنونم.
او با خود فکر کرد که سينا چقدر مرد فهميدهای است. او میتوانست به جای اين حرفها داد و هوار راه بيندازد و از او بخواهد که به گذشته فکر نکند و دست زنش را بگيرد و ببرد و يا با گرفتن همسرش از او تهديدش کند اما سينا داشت به شاهين فرصت میداد تا آرامشش را بازيابد.
آنها شبانه به تهران رسيدند شاهين رو به سينا گفت: نرو خونه، بيا تو. بايد قبرش رو بکنم بهم کمک کن.
سینا: باشه.
شاهين و سينا به درون باغ رفتند و خانواده راستاد به استقبالشان آمدند. کمی بعد رامين هم از راه رسيد.
سينا با خانواده راستاد سلام و احوالپرسی کرد اما شاهين بیتوجه به شلوغی باغ و جمع شدن خانوادهاش، به سراغ انبار رفت تا بيل و کلنگ بياورد.
آقای راستاد از نيلا پرسيد: چه اتفاقی افتاده؟ شاهين چشه؟ تو کجا بودی دختر؟ میدونی چقدر نگرانت شديم؟ چرا شاهين اينقدر پريشونه؟ رامين قرار بود دانمارک باشه چرا سر از شمال درآورده؟ تو پيش اون چکار میکردی؟
نيلا در جواب اين همه سؤال سرش را به چپ و راست تکان داد و ماهمنير را نگريست. ماهمنير متعجب از نگاه نيلا گفت: چی شده؟
نیلا: هيچی، پسرتون اومده دنبال نوشين.
ماهمنير هين بلندی کشيد و نزديک بود پس بيفتد که ربکا و شيلا زير بازوهای او را گرفتند. هوا سرد بود و هنوز برف در سطح باغ بود.
رامين پای درختی نشست و سيگاری در آورد و آن را به لب گرفت. آقای راستاد گيج پرسيد: میشه يکی بگه اينجا چه خبره؟ رامين تو که بايد الان اون سر دنيا باشی، اينجا چکار میکنی؟
عروسم که بايد الان توی خونهاش باشه، يهو گم و گور میشه. بعد يهو همه با هم سروکلهتون پيدا میشه، اون هم با خواهر نامزد سابق پسرم.
و با دست اشارهای به نرمين که کمی عقبتر از رامين ايستاده بود کرد.
سينا دستهايش را زير بغلش زد و نگاهی به جمع انداخت. ناخواسته نگاهش روی شيلا افتاد. شيلا را نگريست که شانههای مادرش را ماساژ میداد اما نگاه شيلا سمت او بود.
سينا نگاهش را از شيلا گرفت و به زير فرستاد و گفت: آقای راستاد نامزد سابق پسرتون، چند سال پيش توسط پسرتون کشته شده و توی همين باغ خاک شده.
آقای راستاد و شيلا ناباور سينا را نگاه کردند. آقای راستاد، خندهی عصبی کرد و گفت: امکان نداره، چی میگين شما؟ شاهين نامزد خودش رو کشته باشه؟
سینا: شاهرخ... پسر کوچيکتون.
شاهين با بيل و کلنگ برگشت و بر سر رامين فرياد زد: کجای باغچه؟
رامین :همون وسط.
شاهين شروع به کلنگ زدن کرد و سينا به کمکش رفت. همه در آن برف و سرما ايستادند و به کار آنها نگاه کردند.
#ادامه_دارد
@RomanVaBio
【رمان و بیو♡】
#گربه سیاه #پارت305 #نویسنده: مرضیه باقری ، ستایش قاسمی ... aramadım ben de seni yar من هم سراغتو نگرفتم aramam, aramam, aramam دنبالت نميام gözyaşlarım sele döndü yar اشکهام به سيل تبديل شد يارم ayrılanlar geri döndü yar کسايی که رفته بودن…
#گربه سیاه
#پارت306
#نویسنده: مرضیه باقری ، ستایش قاسمی
...
شاهين کلنگ می زد و بوتههای گل را يکیيکی خراب میکرد. ماهمنير گريه میکرد و ربکا غمگين رامين را نگاه میکرد و میدانست حالا شانههايش از زير سنگينی بار اين راز خالی و سبک شده است.
آقای راستاد گفت: شاهين داری باغچه مادرت رو خراب میکنی. اينجا رو از رامين و شاهرخ به يادگار گرفته.
اما شاهين گوش نکرد و به کارش ادامه داد. يک ساعت بعد شاهين به کمک سينا و باغبان به جسد و کيف و ساک پولها رسيد. همانطور که رامين گفته بود. شاهين نور گوشیاش را درون قبر انداخت. باغبان کيف را بيرون کشيد و بعد ساک پول را از قبر بيرون انداخت. سينا به کمک باغبان دو سر پتو را گرفتند و بيرون کشيدند. شاهين خيره به پتوی رول شده و طناب پيچ کرد.
جيغی به هوا رفت و نرمين جلو آمد و خود را روی پتو انداخت و در سر و سينهی خود زد.
شاهين حالا قانع شده بود که نوشين مرده است. کنار قبر روی زمين نشست و به تاريکی باغ خيره شد.
شيلا وحشت کرده بود و به خود میلرزيد. سينا که متوجه حال او شده بود، خطاب به مهلقا گفت: يه ليوان شربت قند بيارين. اين خانم فشارش افتاده.
مهلقا که خودش هم ترسيده بود گفت: من میترسم تنهايی برم تو.
شيرين گفت: من ميارم.
به درون ساختمان رفت و با يک ليوان شربت قند برگشت و کمی از آن را به شيلا خوراند.
نيلا در حال نگاه کردن شاهين بود. شاهينی که از خود بی خود شده بود و داشت نقطه نامعلومی را نگاه میکرد اما نيلا نمیتوانست جلو برود و به او دلداری بدهد.
سينا با پليس تماس گرفت تا قضيه ختم شود. دقايقی بعد پليس آمد و پس از چند سؤال و جواب کوتاه به رامين دستبند زد و او را سوار ماشين کردند. جسدی که جز چند تکه استخوان نبود را هم در آمبولانس گذاشتند و به پزشک قانونی انتقال دادند.
باغبان در حال گفتوگو با پليس گفت: سگ هر چند وقت يک بار زمين رو میکند، يک روز که اومدم سراغ باغ ديدم داره يه چيزی رو میکشه بيرون. وقتی اومدم کنارش يه جعبه بود توی پلاستيک سياه. ازش گرفتم و باز کردم. يک جعبه طلايی رنگ بود که به خاطر رمز داشتن نتونستم بازش کنم. نخواستم هم قفلش رو بشکنم. يک روز که خانواده آقا راهی اصفهان بودن من اين جعبه رو انداختم تو کيف نيلا خانم. به هر حال به کسی تو اين خانواده اطمينان نداشتم. از وقتی هم جعبه افتاد دستم هر شب هزار تا خواب ناجور میديدم. رغبت نکردم جعبه رو به کسی بدم، حس کردم دردسره.
اون روز همه در حال جمع و جور شدن بودن. وقتی همه سرگرم بودن و کسی حواسش نبود، جعبه رو از تو اتاقم آوردم و لای کتم مخفی کردم. بعد هم با يه يادداشت انداختمش تو کيف نيلا خانم شايد اون بتونه بفهمه اين جعبه چی هست؟ اين سگ هميشه زمين رو بو میکشيد و خاک رو زير و زبر میکرد. هميشه باغچه رو میکند. احتمالا امشب ديگه راحت میخوابه.
و سگ را نگريست که گوشهای دراز کشيده بود.
مأمور پليس سراغ جعبه را گرفت. نرمين دفتر خاطره نوشين را به او داد و گفت: داخل جعبه، دفترخاطره خواهرم بود همين جسدی که پيدا شد.
هيچکس آن شب تا صبح نخوابيد. شاهين همراه با رامين به اداره پليس رفت. سينا هم خداحافظی کرد تا به منزل برود. نيلا ترجيح داد همراه سينا برود و از آن جو دور شود.
صبح بود که شاهين با حال خراب و جسم له شده به منزل پدرش برگشت. با لباسهای خاکی و گل آلود روی مبل نشست و به يک نقطه خيره شد. همه در سکوت فرو رفته بودند و چيزی برای گفتن نداشتند. ماهمنير به خود جرأت داد و لب باز کرد و گفت: به خاطر تو و شاهرخ چيزی نگفتم. نخواستم برادريتون خراب بشه. اگر حرفی میزدم با عشقی که تو به نوشين داشتی يا برادرت رو میکشتی يا سر شاهرخ میرفت بالای دار.
نگاه شاهين سمت مادرش چرخيد و چند لحظه او را نگريست. پلکهای دردناک را روی هم گذاشت و چند لحظه بعد گشود و گفت: چندسال درد کشيدم جلوت پرپر شدم نگفتی نوشين کجاست؟ بهش انگ خيانت زدين، بهش هزارتا حرف زشت زدين ولی میدونستين مرده و تو باغ خاک شده. برادرم به اون دختر تجاوز کرده بود چون فکر کرده بود عقل کله و داره انتقام من رو میگيره. ولی اينجوری؟ با تعرض به کسی که عشق من بود؟ تو، رامين، اشخاص مورد اعتماد من بودين ولی شماها با من چکار کردين؟ هان؟
الان میدونم اگر شاهرخ مرد به اين خاطر بود که چوب گناهش رو خورد. خدا تو درگاه خودش پروندهاش رو باز کرد و حکمش رو داد و جونش رو با يه اتفاق مسخره گرفت. چطور تونستين اين چند سال اين موضوع رو مخفی کنين؟ به راحتی بخوابين، بخورين، بگردين.
#پارت306
#نویسنده: مرضیه باقری ، ستایش قاسمی
...
شاهين کلنگ می زد و بوتههای گل را يکیيکی خراب میکرد. ماهمنير گريه میکرد و ربکا غمگين رامين را نگاه میکرد و میدانست حالا شانههايش از زير سنگينی بار اين راز خالی و سبک شده است.
آقای راستاد گفت: شاهين داری باغچه مادرت رو خراب میکنی. اينجا رو از رامين و شاهرخ به يادگار گرفته.
اما شاهين گوش نکرد و به کارش ادامه داد. يک ساعت بعد شاهين به کمک سينا و باغبان به جسد و کيف و ساک پولها رسيد. همانطور که رامين گفته بود. شاهين نور گوشیاش را درون قبر انداخت. باغبان کيف را بيرون کشيد و بعد ساک پول را از قبر بيرون انداخت. سينا به کمک باغبان دو سر پتو را گرفتند و بيرون کشيدند. شاهين خيره به پتوی رول شده و طناب پيچ کرد.
جيغی به هوا رفت و نرمين جلو آمد و خود را روی پتو انداخت و در سر و سينهی خود زد.
شاهين حالا قانع شده بود که نوشين مرده است. کنار قبر روی زمين نشست و به تاريکی باغ خيره شد.
شيلا وحشت کرده بود و به خود میلرزيد. سينا که متوجه حال او شده بود، خطاب به مهلقا گفت: يه ليوان شربت قند بيارين. اين خانم فشارش افتاده.
مهلقا که خودش هم ترسيده بود گفت: من میترسم تنهايی برم تو.
شيرين گفت: من ميارم.
به درون ساختمان رفت و با يک ليوان شربت قند برگشت و کمی از آن را به شيلا خوراند.
نيلا در حال نگاه کردن شاهين بود. شاهينی که از خود بی خود شده بود و داشت نقطه نامعلومی را نگاه میکرد اما نيلا نمیتوانست جلو برود و به او دلداری بدهد.
سينا با پليس تماس گرفت تا قضيه ختم شود. دقايقی بعد پليس آمد و پس از چند سؤال و جواب کوتاه به رامين دستبند زد و او را سوار ماشين کردند. جسدی که جز چند تکه استخوان نبود را هم در آمبولانس گذاشتند و به پزشک قانونی انتقال دادند.
باغبان در حال گفتوگو با پليس گفت: سگ هر چند وقت يک بار زمين رو میکند، يک روز که اومدم سراغ باغ ديدم داره يه چيزی رو میکشه بيرون. وقتی اومدم کنارش يه جعبه بود توی پلاستيک سياه. ازش گرفتم و باز کردم. يک جعبه طلايی رنگ بود که به خاطر رمز داشتن نتونستم بازش کنم. نخواستم هم قفلش رو بشکنم. يک روز که خانواده آقا راهی اصفهان بودن من اين جعبه رو انداختم تو کيف نيلا خانم. به هر حال به کسی تو اين خانواده اطمينان نداشتم. از وقتی هم جعبه افتاد دستم هر شب هزار تا خواب ناجور میديدم. رغبت نکردم جعبه رو به کسی بدم، حس کردم دردسره.
اون روز همه در حال جمع و جور شدن بودن. وقتی همه سرگرم بودن و کسی حواسش نبود، جعبه رو از تو اتاقم آوردم و لای کتم مخفی کردم. بعد هم با يه يادداشت انداختمش تو کيف نيلا خانم شايد اون بتونه بفهمه اين جعبه چی هست؟ اين سگ هميشه زمين رو بو میکشيد و خاک رو زير و زبر میکرد. هميشه باغچه رو میکند. احتمالا امشب ديگه راحت میخوابه.
و سگ را نگريست که گوشهای دراز کشيده بود.
مأمور پليس سراغ جعبه را گرفت. نرمين دفتر خاطره نوشين را به او داد و گفت: داخل جعبه، دفترخاطره خواهرم بود همين جسدی که پيدا شد.
هيچکس آن شب تا صبح نخوابيد. شاهين همراه با رامين به اداره پليس رفت. سينا هم خداحافظی کرد تا به منزل برود. نيلا ترجيح داد همراه سينا برود و از آن جو دور شود.
صبح بود که شاهين با حال خراب و جسم له شده به منزل پدرش برگشت. با لباسهای خاکی و گل آلود روی مبل نشست و به يک نقطه خيره شد. همه در سکوت فرو رفته بودند و چيزی برای گفتن نداشتند. ماهمنير به خود جرأت داد و لب باز کرد و گفت: به خاطر تو و شاهرخ چيزی نگفتم. نخواستم برادريتون خراب بشه. اگر حرفی میزدم با عشقی که تو به نوشين داشتی يا برادرت رو میکشتی يا سر شاهرخ میرفت بالای دار.
نگاه شاهين سمت مادرش چرخيد و چند لحظه او را نگريست. پلکهای دردناک را روی هم گذاشت و چند لحظه بعد گشود و گفت: چندسال درد کشيدم جلوت پرپر شدم نگفتی نوشين کجاست؟ بهش انگ خيانت زدين، بهش هزارتا حرف زشت زدين ولی میدونستين مرده و تو باغ خاک شده. برادرم به اون دختر تجاوز کرده بود چون فکر کرده بود عقل کله و داره انتقام من رو میگيره. ولی اينجوری؟ با تعرض به کسی که عشق من بود؟ تو، رامين، اشخاص مورد اعتماد من بودين ولی شماها با من چکار کردين؟ هان؟
الان میدونم اگر شاهرخ مرد به اين خاطر بود که چوب گناهش رو خورد. خدا تو درگاه خودش پروندهاش رو باز کرد و حکمش رو داد و جونش رو با يه اتفاق مسخره گرفت. چطور تونستين اين چند سال اين موضوع رو مخفی کنين؟ به راحتی بخوابين، بخورين، بگردين.
#گربه سیاه
#پارت307
#نویسنده: مرضیه باقری ، ستایش قاسمی
...
شاهین :کاری ازم بر نمياد، هيچی.
از جايش بلند شد و در حال رفتن به سمت سوئيت گفت: چقدر نرمين شبيه نوشين شده.
با اين حرف همه را در بهت گذاشت. آقای راستاد گفت: کسی میدونه چند وقته قرصاش رو نخورده؟
چند دقيقه بعد شاهين جسم بیجان خود را با همان لباسهای گلآلود روی تخت کشيد و خوابيد.
نيلا در اتاقش نشسته بود و تکيهاش به ديوار بود و ديوار مقابلش را نگاه میکرد. شاهين در ذهنش بالا و پايين میشد. به ياد حرکات او میافتاد غم در دلش زبانه میکشيد. مردی که او را برای دوست داشتن نامزد سابقش «حسام» سرزنش میکرد و رفتار تندی از خود بروز میداد حالا خود به خاطر عشق سابقش نيلا را رها کرده بود.
سينا در اتاق را باز کرد و به درون سر کشيد و گفت: بيا غذا حاضره.
وقتی نيلا جواب نداد وارد اتاق شد و مقابلش نشست. نيلا به چشمهای سينا نگاه کرد. چشمهای مشکی برادرش هميشه احوالاتش را فرياد میزد. حالا هم در چشم او محبتی سرشار میديد.
سينا دستش را جلو برد و با انگشتش به نوکبينی نيلا زد و گفت:چیه؟
نیلا: هيچی، فقط حوصله ندارم.
سینا: دلتو بره شاهين تنگ شده؟
نیلا: تنگ نشه؟
سینا:ولی خومانیم زود جای حسام به دل تو گرفت.
نيلا آهی کشيد و گفت: آره، خيلی زود. ولی چره مهنتونستم جای نوشين به دل شاهين بگيرم؟
سینا: از کجا میفهمیی؟
نیلا: از لحظه ای که اسم نوشين امد شاهين دگه به مه نگاه هم نکرد.
سینا: شاهين به تو نگاه نمیکرد چون رویو نمیشد.
نیلا: چرا؟
سینا: چون نمیتونست احساسات خود کنترل کنه. به هر حال تو که میفهمی اي مرد به ای ماجرا چقدر ضربه خورده. داره سعی میکنه سرپاشه پس بریو فرصت بده.
نیلا: ولی روزی که مه به خاطر حسام نتونستم خودخو کنترل کنم او با مه برخورد بدی کرد.
سینا: شايد بره همي نگاه خود ازتو میدزده. نگران نباش او مرد عاقليه فقط روحیو خيلی زخميه. مه بریو گفتم به فکر خودخو باشه مه هم مراقب تو هستم تا وقتيکه حالیو بهتر میشه.
نیلا: شايد اگه تو او کارا نمیکردی موضوع نوشين هيچوقت پیدا نمیشد.
سینا: پیدا شدنیو به نفع تو و شاهين و همه بود. يک بار برای هميشه موضوع حل میشه. مشخص میشه شاهين خوب میشه و میایه فراموش کنه يا نه.
سينا دست نيلا را گرفت و او را از جا بلند کرد و گفت: پاشو غصه نخور. نبايد خوشگلی ها تو با غصه خوردن از بين بره، شاهين مه میکشه و میگه اين بود امانت داريتو.
°°°~
چند روز بعد پس از طی مراحل قانونی نوشين دوباره به خاک سپرده شد. شاهين در ميان جمعيت بر سر مزار ايستاده بود. هر از گاهی قطره اشکی از چشمش فرو میچکيد ولی عينک آفتابی بزرگی که به چشم زده بود اشکهای او را و غمش را پنهان میکرد. اقوام نوشين او را به هم نشان میدادند و پچپچ میکردند.
ديد که نيلا همراه با خانوادهاش به سر مزار آمدند. نيلا دسته گلی روی قبر نوشين گذاشت و به نرمين و مادرش تسليت گفت و بعد راست شد و شاهين را نگريست.
میدانست شاهين از پس عينک آفتابیاش حتماً او را نگاه میکند. به نشان تسليت سرش را تکان داد و بعد نگاهش را به زير گرفت. شاهين چند لحظه نيلا را نگريست، طاقت از کف داد. دستش را روی شانهی پدر نوشين گذاشت و با دست ديگرش دست او را فشرد و گفت: اول از همه متأسفم انتظار اينها رو نداشتم. دوم اينکه بهتون تسليت میگم و اميدوارم رامين رو مقصر اين ماجرا ندونين.
پدر نوشين دردمند سرش را به چپ و راست تکان داد و گفت: نرمين همه چيز رو برام تعريف کرد. تو هم اين همه سال اذيت شدی. دخترم هم متأسفانه به تو...
نگاهش را سمت مزار نوشين کشيد.
شاهين بغضش را فرو هم خورد و گفت: من با شما کاری دارم، همراهم ميايين؟
- البته.
و بعد هر دو راه افتادند. به کنار ماشين شاهين رفتند. شاهين در عقب ماشينش را باز کرد و ساک پول را بيرون کشيد و گفت: اين همون ساک پوليه که دست نوشين بود. سالها همراهش دفن بود. آقای سهرابی من هيچ دل خوشی به اين پول نداشتم اما نوشين اون رو میخواست. برای خوشبختی خودش، شما، زندگیاش. شايد...
شاهين به شدت بغض کرد اشک امانش نداد. اشکهايش سرازير شدند. عينکش را بالای سرش گذاشت و گفت:
#پارت307
#نویسنده: مرضیه باقری ، ستایش قاسمی
...
شاهین :کاری ازم بر نمياد، هيچی.
از جايش بلند شد و در حال رفتن به سمت سوئيت گفت: چقدر نرمين شبيه نوشين شده.
با اين حرف همه را در بهت گذاشت. آقای راستاد گفت: کسی میدونه چند وقته قرصاش رو نخورده؟
چند دقيقه بعد شاهين جسم بیجان خود را با همان لباسهای گلآلود روی تخت کشيد و خوابيد.
نيلا در اتاقش نشسته بود و تکيهاش به ديوار بود و ديوار مقابلش را نگاه میکرد. شاهين در ذهنش بالا و پايين میشد. به ياد حرکات او میافتاد غم در دلش زبانه میکشيد. مردی که او را برای دوست داشتن نامزد سابقش «حسام» سرزنش میکرد و رفتار تندی از خود بروز میداد حالا خود به خاطر عشق سابقش نيلا را رها کرده بود.
سينا در اتاق را باز کرد و به درون سر کشيد و گفت: بيا غذا حاضره.
وقتی نيلا جواب نداد وارد اتاق شد و مقابلش نشست. نيلا به چشمهای سينا نگاه کرد. چشمهای مشکی برادرش هميشه احوالاتش را فرياد میزد. حالا هم در چشم او محبتی سرشار میديد.
سينا دستش را جلو برد و با انگشتش به نوکبينی نيلا زد و گفت:چیه؟
نیلا: هيچی، فقط حوصله ندارم.
سینا: دلتو بره شاهين تنگ شده؟
نیلا: تنگ نشه؟
سینا:ولی خومانیم زود جای حسام به دل تو گرفت.
نيلا آهی کشيد و گفت: آره، خيلی زود. ولی چره مهنتونستم جای نوشين به دل شاهين بگيرم؟
سینا: از کجا میفهمیی؟
نیلا: از لحظه ای که اسم نوشين امد شاهين دگه به مه نگاه هم نکرد.
سینا: شاهين به تو نگاه نمیکرد چون رویو نمیشد.
نیلا: چرا؟
سینا: چون نمیتونست احساسات خود کنترل کنه. به هر حال تو که میفهمی اي مرد به ای ماجرا چقدر ضربه خورده. داره سعی میکنه سرپاشه پس بریو فرصت بده.
نیلا: ولی روزی که مه به خاطر حسام نتونستم خودخو کنترل کنم او با مه برخورد بدی کرد.
سینا: شايد بره همي نگاه خود ازتو میدزده. نگران نباش او مرد عاقليه فقط روحیو خيلی زخميه. مه بریو گفتم به فکر خودخو باشه مه هم مراقب تو هستم تا وقتيکه حالیو بهتر میشه.
نیلا: شايد اگه تو او کارا نمیکردی موضوع نوشين هيچوقت پیدا نمیشد.
سینا: پیدا شدنیو به نفع تو و شاهين و همه بود. يک بار برای هميشه موضوع حل میشه. مشخص میشه شاهين خوب میشه و میایه فراموش کنه يا نه.
سينا دست نيلا را گرفت و او را از جا بلند کرد و گفت: پاشو غصه نخور. نبايد خوشگلی ها تو با غصه خوردن از بين بره، شاهين مه میکشه و میگه اين بود امانت داريتو.
°°°~
چند روز بعد پس از طی مراحل قانونی نوشين دوباره به خاک سپرده شد. شاهين در ميان جمعيت بر سر مزار ايستاده بود. هر از گاهی قطره اشکی از چشمش فرو میچکيد ولی عينک آفتابی بزرگی که به چشم زده بود اشکهای او را و غمش را پنهان میکرد. اقوام نوشين او را به هم نشان میدادند و پچپچ میکردند.
ديد که نيلا همراه با خانوادهاش به سر مزار آمدند. نيلا دسته گلی روی قبر نوشين گذاشت و به نرمين و مادرش تسليت گفت و بعد راست شد و شاهين را نگريست.
میدانست شاهين از پس عينک آفتابیاش حتماً او را نگاه میکند. به نشان تسليت سرش را تکان داد و بعد نگاهش را به زير گرفت. شاهين چند لحظه نيلا را نگريست، طاقت از کف داد. دستش را روی شانهی پدر نوشين گذاشت و با دست ديگرش دست او را فشرد و گفت: اول از همه متأسفم انتظار اينها رو نداشتم. دوم اينکه بهتون تسليت میگم و اميدوارم رامين رو مقصر اين ماجرا ندونين.
پدر نوشين دردمند سرش را به چپ و راست تکان داد و گفت: نرمين همه چيز رو برام تعريف کرد. تو هم اين همه سال اذيت شدی. دخترم هم متأسفانه به تو...
نگاهش را سمت مزار نوشين کشيد.
شاهين بغضش را فرو هم خورد و گفت: من با شما کاری دارم، همراهم ميايين؟
- البته.
و بعد هر دو راه افتادند. به کنار ماشين شاهين رفتند. شاهين در عقب ماشينش را باز کرد و ساک پول را بيرون کشيد و گفت: اين همون ساک پوليه که دست نوشين بود. سالها همراهش دفن بود. آقای سهرابی من هيچ دل خوشی به اين پول نداشتم اما نوشين اون رو میخواست. برای خوشبختی خودش، شما، زندگیاش. شايد...
شاهين به شدت بغض کرد اشک امانش نداد. اشکهايش سرازير شدند. عينکش را بالای سرش گذاشت و گفت:
#گربه سیاه
#پارت308
#نویسنده: مرضیه باقری ، ستایش قاسمی
...
شاهین:شايد اين آخرين چيزيه که من از طرف خودم با رضايت به نوشين میبخشم، اين پولارو بهش هديه میکنم.
- ولی...
شاهين ساک را به سمت آقای سهرابی گرفت و گفت: مثل اينکه همين پولا باعث جدايی ما شدن و اجازه ندادن نوشين عشق من رو ببينه پس به نوشين میبخشمشون. شما اختيار داريد که با اون هر کاری بکنيد. برای خودتون خرج کنيد يا خيرات بدين. نمیدونم فقط میخوام اين پولا از من دور بشن.
- آخه...
شاهین :خواهش میکنم.
او دست آقای سهرابی را گرفت و دستهی ساک را در دست او گذاشت و گفت: من روزی که پولارو به حساب نوشين انتقال دادم فکر همه چيز رو کردم. با ميل خودم به نوشين پول دادم و نمیخوام پسش بگيرم، با اجازه.
سوار ماشينش شد و از آنجا دور شد. کمی جلوتر رفت و در يک جای خلوت پارک کرد و به سر مزار شاهرخ رفت. نشست و فاتحه خواند. چند دقيقه طولانی به عکس شاهرخ نگاه کرد. وقتی به خود آمد سنگ ريزی برداشت و روی سنگ قبر او زد و گفت: شاهرخ! بيداری؟ تو با من چکار کردی بچه؟ تو با چه عقلی اين بلا رو سر من آوردی؟ میدونی من چی کشيدم؟ میدونين شماها با من چکار کردين؟ میدونين من چقدر زجر کشيدم؟
او به گريه افتاد و بغض کرده و شاکی گفت: نمیدونم میبخشمتون يا نه؟ تو، نوشين، مادرم، ربکا، رامين، اما بايد بدونين با من کار خوبی نکردين.
تو چطور به نوشين من، گل من، دست زدی، تو که احساس من رو می دونستی، قسم میخورم اگه زنده بودی میکشتمت. ولی، ولی خوبه که اينجايی و دستام به خون برادرم آلوده نشد. شاهرخ، خيلی بهم بد کردين. هم تو، هم نوشين. شش، هفت سال دنيا برام جهنم بود. ولی اين چند روز اوج آتيش جهنمم بود چون فهميدم نوشين دوستم نداشته و تو با اون چکار کردی.
من هيچوقت سر خاک نوشين نمیرم. امروز بار اول و آخرم بود. نوشين از روزی که اومد تا به امروز که دلم رو ازش پس گرفتم چيزی جز يک تنهايی بی انتها نصيبم نکرد.
غم، درد، حسرت، فکر، آه، حالا هم اشک تنها چيزی بود که از اين دختر بهم رسيد. میدونی اگه خودش بهم میگفت دوستم نداره هرگز مانعش نمیشدم که بره. اونقدر دوستش داشتم که به خاطر خودش ولش کنم تا بره پی رؤياهاش. چيزی که من رو ديوونه کرد غيب شدن يهوييش بود و هزاران سؤال بی جوابی که هميشه مغزم رو میخوردن و مهمترينش اين بود. اگه نوشين دوستم داشت پس چرا و با کی رفت؟ ولی حالا ديگه همه چيز تموم شد. با قلبی که خالی از نوشين و خيلی چيزای ديگهاس بايد برم و با خودم کنار بيام. نمیدونم کی از توی فکرم بيرون ميره، کی وجودم از اين دختر و خاطرههاش پاک میشه اما وقتی به زندگی بر میگردم که حس کنم نوشينی نه تو قلبم و نه تو پستوی ذهنم وجود نداره. کسی که منتظر منه خيلی با ارزشتر از اينه که بخوام با تلخی گذشتهام امروزش رو تلخ کنم.
او چند لحظه عکس شاهرخ را نگاه کرد و گفت: میدونم چقدر دوستم داشتی ولی داغونم کردی. تو، رامين، دو احمق به تمام معنا که با ترس و پنهون کاريتون گند زدين به زندگی من.
او سنگ را روی قبر رها کرد و دستهايش را به صورتش کشيد و از جايش بلند شد و راه افتاد و گورستان را با تمام تلخیها و اندوه و غمش ترک کرد.
شاهين پس از ترک گورستان به مطب روانشناسی رفت که از طرف سينا به او معرفی شده بود. وقتی وارد مطب شد زمان قرار ملاقاتش بود. به منشی سلام کرد و او جوابش را داد و گفت: به موقع رسيدين جناب راستاد. بفرماييد داخل دکتر منتظر شمان.
شاهین :ممنون.
او در زد و وارد اتاق شد. دکتر از جايش بلند شد و با هم سلام و احوالپرسی کردند.
-شما دوست سينا بودين؟
شاهین :دوست، فاميل.
- چه نسبتی دارين؟
شاهین :برادر خانومم هستن.
- مشکلی که ندارين برای اينکه تمام حرفاتون رو به راحتی به من بگين؟
شاهین :نه.
- خوب، من میشنوم. هر جا که راحتی بشين هر چی هم که دوست داری بگو
شاهين روی مبل نشست و نفس عميقی کشيد و گفت: از کجا شروع کنم؟ از خانوادهای که من رو بزرگ بار آوردن يا از پسرعمويی که مثل برادرم دوستش دارم.
از برادر کوچيکم بگم که سرنوشت عجيبی داشت، يا از دختری که با ورودش به زندگیام شد خدای قلبم و تنهايی رو تو وجودم سرازير کرد.
دختری که میپرستيدمش، اما اون من رو دوست نداشت و هيچوقت نفهميدم. يا از دختری بگم که با ورودش به زندگیام، جسم شکسته و له شدهام رو سرپا کرد و کمکم با بودنهاش روح تازهای توی کالبدم دميد. دختری که با هزار اميد به من گفت دوستم داره.
#پارت308
#نویسنده: مرضیه باقری ، ستایش قاسمی
...
شاهین:شايد اين آخرين چيزيه که من از طرف خودم با رضايت به نوشين میبخشم، اين پولارو بهش هديه میکنم.
- ولی...
شاهين ساک را به سمت آقای سهرابی گرفت و گفت: مثل اينکه همين پولا باعث جدايی ما شدن و اجازه ندادن نوشين عشق من رو ببينه پس به نوشين میبخشمشون. شما اختيار داريد که با اون هر کاری بکنيد. برای خودتون خرج کنيد يا خيرات بدين. نمیدونم فقط میخوام اين پولا از من دور بشن.
- آخه...
شاهین :خواهش میکنم.
او دست آقای سهرابی را گرفت و دستهی ساک را در دست او گذاشت و گفت: من روزی که پولارو به حساب نوشين انتقال دادم فکر همه چيز رو کردم. با ميل خودم به نوشين پول دادم و نمیخوام پسش بگيرم، با اجازه.
سوار ماشينش شد و از آنجا دور شد. کمی جلوتر رفت و در يک جای خلوت پارک کرد و به سر مزار شاهرخ رفت. نشست و فاتحه خواند. چند دقيقه طولانی به عکس شاهرخ نگاه کرد. وقتی به خود آمد سنگ ريزی برداشت و روی سنگ قبر او زد و گفت: شاهرخ! بيداری؟ تو با من چکار کردی بچه؟ تو با چه عقلی اين بلا رو سر من آوردی؟ میدونی من چی کشيدم؟ میدونين شماها با من چکار کردين؟ میدونين من چقدر زجر کشيدم؟
او به گريه افتاد و بغض کرده و شاکی گفت: نمیدونم میبخشمتون يا نه؟ تو، نوشين، مادرم، ربکا، رامين، اما بايد بدونين با من کار خوبی نکردين.
تو چطور به نوشين من، گل من، دست زدی، تو که احساس من رو می دونستی، قسم میخورم اگه زنده بودی میکشتمت. ولی، ولی خوبه که اينجايی و دستام به خون برادرم آلوده نشد. شاهرخ، خيلی بهم بد کردين. هم تو، هم نوشين. شش، هفت سال دنيا برام جهنم بود. ولی اين چند روز اوج آتيش جهنمم بود چون فهميدم نوشين دوستم نداشته و تو با اون چکار کردی.
من هيچوقت سر خاک نوشين نمیرم. امروز بار اول و آخرم بود. نوشين از روزی که اومد تا به امروز که دلم رو ازش پس گرفتم چيزی جز يک تنهايی بی انتها نصيبم نکرد.
غم، درد، حسرت، فکر، آه، حالا هم اشک تنها چيزی بود که از اين دختر بهم رسيد. میدونی اگه خودش بهم میگفت دوستم نداره هرگز مانعش نمیشدم که بره. اونقدر دوستش داشتم که به خاطر خودش ولش کنم تا بره پی رؤياهاش. چيزی که من رو ديوونه کرد غيب شدن يهوييش بود و هزاران سؤال بی جوابی که هميشه مغزم رو میخوردن و مهمترينش اين بود. اگه نوشين دوستم داشت پس چرا و با کی رفت؟ ولی حالا ديگه همه چيز تموم شد. با قلبی که خالی از نوشين و خيلی چيزای ديگهاس بايد برم و با خودم کنار بيام. نمیدونم کی از توی فکرم بيرون ميره، کی وجودم از اين دختر و خاطرههاش پاک میشه اما وقتی به زندگی بر میگردم که حس کنم نوشينی نه تو قلبم و نه تو پستوی ذهنم وجود نداره. کسی که منتظر منه خيلی با ارزشتر از اينه که بخوام با تلخی گذشتهام امروزش رو تلخ کنم.
او چند لحظه عکس شاهرخ را نگاه کرد و گفت: میدونم چقدر دوستم داشتی ولی داغونم کردی. تو، رامين، دو احمق به تمام معنا که با ترس و پنهون کاريتون گند زدين به زندگی من.
او سنگ را روی قبر رها کرد و دستهايش را به صورتش کشيد و از جايش بلند شد و راه افتاد و گورستان را با تمام تلخیها و اندوه و غمش ترک کرد.
شاهين پس از ترک گورستان به مطب روانشناسی رفت که از طرف سينا به او معرفی شده بود. وقتی وارد مطب شد زمان قرار ملاقاتش بود. به منشی سلام کرد و او جوابش را داد و گفت: به موقع رسيدين جناب راستاد. بفرماييد داخل دکتر منتظر شمان.
شاهین :ممنون.
او در زد و وارد اتاق شد. دکتر از جايش بلند شد و با هم سلام و احوالپرسی کردند.
-شما دوست سينا بودين؟
شاهین :دوست، فاميل.
- چه نسبتی دارين؟
شاهین :برادر خانومم هستن.
- مشکلی که ندارين برای اينکه تمام حرفاتون رو به راحتی به من بگين؟
شاهین :نه.
- خوب، من میشنوم. هر جا که راحتی بشين هر چی هم که دوست داری بگو
شاهين روی مبل نشست و نفس عميقی کشيد و گفت: از کجا شروع کنم؟ از خانوادهای که من رو بزرگ بار آوردن يا از پسرعمويی که مثل برادرم دوستش دارم.
از برادر کوچيکم بگم که سرنوشت عجيبی داشت، يا از دختری که با ورودش به زندگیام شد خدای قلبم و تنهايی رو تو وجودم سرازير کرد.
دختری که میپرستيدمش، اما اون من رو دوست نداشت و هيچوقت نفهميدم. يا از دختری بگم که با ورودش به زندگیام، جسم شکسته و له شدهام رو سرپا کرد و کمکم با بودنهاش روح تازهای توی کالبدم دميد. دختری که با هزار اميد به من گفت دوستم داره.
#گربه سیاه
#پارت309
#نویسنده: مرضیه باقری ، ستایش قاسمی
...
جملهای که خيلی دلم میخواست ازش بشنوم و درست لحظهای که خواستم بهش ابراز عشق کنم خاطرات عشق سابقم زنده شد. اسم نوشين زنده شد و ناخواسته نيلا رو رها کردم. به حال خودش ولش کردم، تنهای تنها.
حس میکنم اسم نوشين به من تنهايی ميده و انگار اسم من به نيلا تنهايی رو تحميل میکنه. نمیخوام نيلا تنها بمونه. تنهايی بی انتها رو برای نيلا نمیخوام. میخوام وجودم از نوشين پاک بشه و نيلا رو با تمام وجود تو بغل بگيرم. ولی ياد نوشين نمیذاره. من فقط میخوام برگردم به زندگیام با نيلا. کوتاه با هم زندگی کرديم ولی پر از هيجان بود.
زندگی من با نوشين هيجان نداشت. يه زندگی آروم با يه عشق بی انتهای يک طرفه. ولی از اولين لحظه روياروييم با نيلا زندگیام درگير هيجان بود. تلاش کرديم همديگه رو بشناسيم، همديگه رو بسازيم، همديگه رو بفهميم. سعی کرديم احساساتمون دو طرفه باشه. سعی کرديم مراقب هم باشيم. سعی کرديم به خاطر هم از چيزايی که دوست داريم بگذريم. ولی دوباره نوشين اومد. نوشين با تموم حسهايی که به همراه داره. سايهاش افتاده رو زندگیام. اسمش، تو مغزم جولان ميده، يادش نمیذاره، شيرينی زندگی مشترکم با نيلا رو مزه کنم.
نمیخوام با افکارم کنار بيام و گوشه مغزم نگهشون دارم. میخوام باهاشون بجنگم و از سرم بيرونشون کنم و روحم رو تازه کنم. نيلا لياقت داره که من رو با همه چيم و تمام و کمال داشته باشه. نمیخوام يک قسمت از وجودم برای نوشين بمونه. میخوام نيلا کنارم باشه در حالی که سلامتم، هم جسمی، هم روحی.
نمیخوام با روح ضعيف و جسم داغون کنارش زندگی کنم. نمیخوام ديگه پرستارم باشه میخوام همسرم باشه. مادر بچهام باشه، میخوام ماه شبهام باشه. میخوام حصار تنهاييم بشکنه و با نيلا درست زندگی کنم. میخوام قرص مصرف نکنم. میخوام بتونم عصبانيتم رو کنترل کنم. میخوام سيگار رو ترک کنم. میخوام خوب باشم. میشه؟
- تو تصميمهای خوبی گرفتی و من بهت تبريک میگم و توی اين راه بهت کمک میکنم. فقط کافيه، يک مدت با من همکاری کنی.
شاهین :حتماً.
°°°~
چندماه گذشت.
طی اين چند ماه شاهين و نيلا هر کدام به تنهايی زندگی کرده بودند. شاهين در منزل خود و نيلا در منزل پدرش بود.
آن روز، روز عقد ربکا و کاوه بود. خانواده نيلا هم دعوت داشتند. نيلا به بهترين شکل خود را آراسته بود اما غمی که در نگاهش موج میزد بی انتها بود. همه شاد بودند، میرقصيدند، از جشن لذت میبردند اما نيلا در خود فرو رفته بود. حتی بغل کردنهای مداوم شيلا و شيوا، لبخندهای ماه منير، اخلاق خوش آقای راستاد، لبخند را به لب او نياورده بود.
شيلا کنار نيلا نشست و گفت: چرا نميای برقصی؟ چرا اين همه تو خودتی؟ مشکل زندگی تو هم حل میشه
نیلا: چند ماه حل نشد از اين به بعد هم نمیشه. سال نو خيلی منتظر شاهين بودم ولی نيومد. اون ديگه هيچوقت نمياد، مطمئنم.
سينا يک جرعه شربت نوشيد و گفت: مياد، مطمئنم.
و بعد شيلا را نگريست. اين روزها هرچقدر حضور شاهين در زندگی آنها کمرنگ شده بود در عوض حضور شيلا پر رنگ شده بود. میآمد و مثلا به نيلا سر میزد ولی هم خود شيلا، هم نيلا به خوبی میدانستند، حضورش دليل ديگری هم دارد آن هم سينا است.
°°°~
يکی از همان روزها که شيلا، باز آمده بود تا حال نيلا را بپرسد، متوجه شد آنها حضور ندارند و سينا تازه از سرکار برگشته است.
سينا خوابش برده بود که شيلا با زنگهای پی در پی بيدارش کرده بود. وقتی شيلا وارد منزل شد و با آن وضع آشفتهی سينا مواجه شد، ابتدا لبخند زد و بعد پرسيد: نيلا خونه است؟
سینا: نه، رفتن بيرون. مادرم بردتش بيرون قدم بزنه. اين روزا خيلی پکره.
شیلا: پس من هم ميرم و مزاحم نمیشم.
سینا: تشريف داشته باشين، الان برمیگردن.
شیلا: ممنون، بايد برم.
سینا: حالا که بيدارم کردی! بمون خوب، تعارف که نداريم.
و بعد سينا به آشپزخانه رفت تا از سماور هميشه جوش مادرش چای دم کند. چند لحظه بعد شيلا به کنار در آشپزخانه آمد و نزديک سينا ايستاد و گفت: کمک نمیخواين؟
سینا: نه، خودم انجام میدم.
چند دقيقه به سکوت گذشت تا اينکه شيلا گفت: من بيشتر از اينکه بيام ديدن نيلا ميام که شما رو ببينم.
سينا بدون اينکه عکسالعملی نشان دهد گفت: خوب.
شیلا: من فکر میکنم به شما احساسی دارم. هر چند کار اون شبتون از يادم نميره. شما چی؟ احساسی به من دارين؟ دلم میخواد اين رو بدونم. بدونم که چرا نگاهتون من رو دنبال میکنه؟
سينا قوری را روی سماور گذاشت و گفت: - من هر روز صبح که از خواب بيدار میشم يه سيلی به خودم میزنم ببينم حسی به خودم دارم يا نه، چه برسه به اينکه بخوام به تو حس داشته باشم.
#پارت309
#نویسنده: مرضیه باقری ، ستایش قاسمی
...
جملهای که خيلی دلم میخواست ازش بشنوم و درست لحظهای که خواستم بهش ابراز عشق کنم خاطرات عشق سابقم زنده شد. اسم نوشين زنده شد و ناخواسته نيلا رو رها کردم. به حال خودش ولش کردم، تنهای تنها.
حس میکنم اسم نوشين به من تنهايی ميده و انگار اسم من به نيلا تنهايی رو تحميل میکنه. نمیخوام نيلا تنها بمونه. تنهايی بی انتها رو برای نيلا نمیخوام. میخوام وجودم از نوشين پاک بشه و نيلا رو با تمام وجود تو بغل بگيرم. ولی ياد نوشين نمیذاره. من فقط میخوام برگردم به زندگیام با نيلا. کوتاه با هم زندگی کرديم ولی پر از هيجان بود.
زندگی من با نوشين هيجان نداشت. يه زندگی آروم با يه عشق بی انتهای يک طرفه. ولی از اولين لحظه روياروييم با نيلا زندگیام درگير هيجان بود. تلاش کرديم همديگه رو بشناسيم، همديگه رو بسازيم، همديگه رو بفهميم. سعی کرديم احساساتمون دو طرفه باشه. سعی کرديم مراقب هم باشيم. سعی کرديم به خاطر هم از چيزايی که دوست داريم بگذريم. ولی دوباره نوشين اومد. نوشين با تموم حسهايی که به همراه داره. سايهاش افتاده رو زندگیام. اسمش، تو مغزم جولان ميده، يادش نمیذاره، شيرينی زندگی مشترکم با نيلا رو مزه کنم.
نمیخوام با افکارم کنار بيام و گوشه مغزم نگهشون دارم. میخوام باهاشون بجنگم و از سرم بيرونشون کنم و روحم رو تازه کنم. نيلا لياقت داره که من رو با همه چيم و تمام و کمال داشته باشه. نمیخوام يک قسمت از وجودم برای نوشين بمونه. میخوام نيلا کنارم باشه در حالی که سلامتم، هم جسمی، هم روحی.
نمیخوام با روح ضعيف و جسم داغون کنارش زندگی کنم. نمیخوام ديگه پرستارم باشه میخوام همسرم باشه. مادر بچهام باشه، میخوام ماه شبهام باشه. میخوام حصار تنهاييم بشکنه و با نيلا درست زندگی کنم. میخوام قرص مصرف نکنم. میخوام بتونم عصبانيتم رو کنترل کنم. میخوام سيگار رو ترک کنم. میخوام خوب باشم. میشه؟
- تو تصميمهای خوبی گرفتی و من بهت تبريک میگم و توی اين راه بهت کمک میکنم. فقط کافيه، يک مدت با من همکاری کنی.
شاهین :حتماً.
°°°~
چندماه گذشت.
طی اين چند ماه شاهين و نيلا هر کدام به تنهايی زندگی کرده بودند. شاهين در منزل خود و نيلا در منزل پدرش بود.
آن روز، روز عقد ربکا و کاوه بود. خانواده نيلا هم دعوت داشتند. نيلا به بهترين شکل خود را آراسته بود اما غمی که در نگاهش موج میزد بی انتها بود. همه شاد بودند، میرقصيدند، از جشن لذت میبردند اما نيلا در خود فرو رفته بود. حتی بغل کردنهای مداوم شيلا و شيوا، لبخندهای ماه منير، اخلاق خوش آقای راستاد، لبخند را به لب او نياورده بود.
شيلا کنار نيلا نشست و گفت: چرا نميای برقصی؟ چرا اين همه تو خودتی؟ مشکل زندگی تو هم حل میشه
نیلا: چند ماه حل نشد از اين به بعد هم نمیشه. سال نو خيلی منتظر شاهين بودم ولی نيومد. اون ديگه هيچوقت نمياد، مطمئنم.
سينا يک جرعه شربت نوشيد و گفت: مياد، مطمئنم.
و بعد شيلا را نگريست. اين روزها هرچقدر حضور شاهين در زندگی آنها کمرنگ شده بود در عوض حضور شيلا پر رنگ شده بود. میآمد و مثلا به نيلا سر میزد ولی هم خود شيلا، هم نيلا به خوبی میدانستند، حضورش دليل ديگری هم دارد آن هم سينا است.
°°°~
يکی از همان روزها که شيلا، باز آمده بود تا حال نيلا را بپرسد، متوجه شد آنها حضور ندارند و سينا تازه از سرکار برگشته است.
سينا خوابش برده بود که شيلا با زنگهای پی در پی بيدارش کرده بود. وقتی شيلا وارد منزل شد و با آن وضع آشفتهی سينا مواجه شد، ابتدا لبخند زد و بعد پرسيد: نيلا خونه است؟
سینا: نه، رفتن بيرون. مادرم بردتش بيرون قدم بزنه. اين روزا خيلی پکره.
شیلا: پس من هم ميرم و مزاحم نمیشم.
سینا: تشريف داشته باشين، الان برمیگردن.
شیلا: ممنون، بايد برم.
سینا: حالا که بيدارم کردی! بمون خوب، تعارف که نداريم.
و بعد سينا به آشپزخانه رفت تا از سماور هميشه جوش مادرش چای دم کند. چند لحظه بعد شيلا به کنار در آشپزخانه آمد و نزديک سينا ايستاد و گفت: کمک نمیخواين؟
سینا: نه، خودم انجام میدم.
چند دقيقه به سکوت گذشت تا اينکه شيلا گفت: من بيشتر از اينکه بيام ديدن نيلا ميام که شما رو ببينم.
سينا بدون اينکه عکسالعملی نشان دهد گفت: خوب.
شیلا: من فکر میکنم به شما احساسی دارم. هر چند کار اون شبتون از يادم نميره. شما چی؟ احساسی به من دارين؟ دلم میخواد اين رو بدونم. بدونم که چرا نگاهتون من رو دنبال میکنه؟
سينا قوری را روی سماور گذاشت و گفت: - من هر روز صبح که از خواب بيدار میشم يه سيلی به خودم میزنم ببينم حسی به خودم دارم يا نه، چه برسه به اينکه بخوام به تو حس داشته باشم.
#گربه سیاه
#پارت310
#نویسنده: مرضیه باقری ، ستایش قاسمی
...
شيلا به خود آمد و از جايش بلند شد و سلام کرد. همديگر را در آغوش کشيدند.
نیلا: کی اومدی؟ سينا چرا زنگ نزدی بگی شيلا اومده.
سینا: همين پيش پای شما اومدن.
حالا دوست داشت شرايطی فراهم شود و به شيلا بگويد که او را دوست دارد.
رامين ماشينش را پارک کرد. از آن پياده شد و در کناری را برای نرمين باز کرد و کمک کرد پياده شود.
ماشينی برايش چراغ زد. رو کرد به آن سمت و بعد جلو رفت. شاهين پياده شد و مقابل رامين ايستاد.
رامين مدتی را در بازداشت و چند ماه در زندان بود. شاهين هيچ خبری از او نگرفته بود. حس میکرد شاهين به شدت از او دلگير است.
حالا که شاهين را مقابل خود میديد نمیدانست چه بگويد. غم در نگاهش موج میزد و در سکوت به چشمهای شاهين نگاه میکرد.
نرمين جلو رفت و گفت: سلام.
شاهين رو به او کرد و گفت: سلام، خوش اومدين.
نرمین: ممنون چرا اينجا ايستادين؟ چرا تشريف نبردين تو.
شاهین:منتظر رامين بودم. میتونم خواهش کنم شما برين تو؟
نرمین: بله حتماً.
نرمين به درون باغ رفت. شاهين عقب رفت و به ماشينش تکيه کرد و رامين را برانداز کرد. رامين لبهايش را جويد. منتظر حرفهای شاهين و گله گذاريش بود. منتظر بود از او سيلی بخورد و بگويد او را نمیبخشد
شاهین :خيلی دوستش داری؟
رامين با شنيدن اين حرف سر بلند کرد و شاهين را نگريست.
شاهین :نرمين رو میگم.
رامين شرمنده و خجل گفت: آره.
شاهین :خوبه، قدرش رو بدون.
رامین :از من ناراحت نيستی؟
شاهین :چرا هستم ولی دليل نمیشه بخوام فکت رو خورد کنم اون هم شب نامزدی خواهرت.
رامین :من رو میبخشی؟
شاهین :شرط داره.
رامین:چه شرطی؟
شا هین : سه بار پشت هم بگی رامين خِر شاهينه.
رامين شاهين را برانداز کرد. شاهين به معنی «چيه؟» سرش را تکان داد. گفت: هيچی، رامين خر شاهينه، رامين خر شاهينه، رامين خر شاهينه.
شاهين که دستهايش را زير بغلش داشت به رامين خيره بود. رامين درمانده گفت: بخشيدی؟
شاهین :خر که بخشيدن نداره، بايد سواری بده.
رامين متعجب به شاهين نگاه میکرد. شاهين، شاهين گذشته نبود. درست میفهميد اين مرد فرق کرده است. گذشتهدهای دورتر در ذهنش تداعی شد. قبل از ورود نوشين.
شاهين و شيطنتهايش را به خاطر آورد. خنديد و گفت: چکار کنم؟
شاهين هم خنديد و گفت: بگو نيلا بياد.
رامین:باشه،
رامين کنار شاهين به ماشين تکيه کرد و گفت: شرمندهام.
شاهین :گذشت و تموم شد.
رامین:خوبه بهت تبريک میگم برای زندگی جديدت.
شاهین :بعدا ها بيا بهمون سر بزن.
رامین :حتماً.
رامين دست در جيبش کرد و پاکت سيگارش را در آورد. آن را روی دستش زد و چند نخ سيگار سر در آورد.
پاکت را سمت شاهين گرفت.
شاهین :نمیکشم.
رامین :چرا؟
شاهین :ترک کردم.
رامين متعجب گفت: تو ترک کردی؟ اگزوز واقعاً دود رو ترک کرده؟
شاهین :ترک کردم.
رامين پاکت را نگاه کرد و آن را در جيبش انداخت و گفت: آفرين به تو، پس بايد اسمت رو عوض کنم.
شاهین :باشه، حالا خر شاهين بره نيلا رو صدا کنه.
رامين سرش را خاراند و گفت: باشه.
به سمت باغ رفت و جلوی آن ايستاد. رو به شاهين کرد و گفت: خيلی برات خوشحالم فيلتر هوا، تهويه.
شاهين خنديد و گفت: گم شو ديگه.
با ورود رامين به باغ صدای دست وسوت بلند شد. رامين آزاد شده بود و خود را برای عقد ربکا رسانده بود. از همان ابتدای ورودش با رقصيدن و حرکات موزونش شادی را به جمع برگرداند. عاقد هم آمد و جمع ساکت شد و مشغول خواندن خطبه عقد شد.
نيلا در سکوتی که باغ را فرا گرفته بود داشت به صدای عاقد گوش میداد که کسی در گوشش گفت: نيلا.
سرش را چرخاند و رامين را ديد. رامين به او لبخند زد و سری برای پدر و مادر نيلا تکان داد و دوباره در گوش او گفت: تا من رو داری غم نداشته باش من هوات رو دارم. هر وقت من به تو نزديک بشم برات شادی و خبر خوب ميارم. من برای تو شگون دارم.
و بعد با اجازهای گفت و دستش را روی شانهی نيلا گذاشت و او را مجبور به برخاستن کرد. نيلا از جايش بلند شد و همراه با رامين رفت.
#پارت310
#نویسنده: مرضیه باقری ، ستایش قاسمی
...
شيلا به خود آمد و از جايش بلند شد و سلام کرد. همديگر را در آغوش کشيدند.
نیلا: کی اومدی؟ سينا چرا زنگ نزدی بگی شيلا اومده.
سینا: همين پيش پای شما اومدن.
حالا دوست داشت شرايطی فراهم شود و به شيلا بگويد که او را دوست دارد.
رامين ماشينش را پارک کرد. از آن پياده شد و در کناری را برای نرمين باز کرد و کمک کرد پياده شود.
ماشينی برايش چراغ زد. رو کرد به آن سمت و بعد جلو رفت. شاهين پياده شد و مقابل رامين ايستاد.
رامين مدتی را در بازداشت و چند ماه در زندان بود. شاهين هيچ خبری از او نگرفته بود. حس میکرد شاهين به شدت از او دلگير است.
حالا که شاهين را مقابل خود میديد نمیدانست چه بگويد. غم در نگاهش موج میزد و در سکوت به چشمهای شاهين نگاه میکرد.
نرمين جلو رفت و گفت: سلام.
شاهين رو به او کرد و گفت: سلام، خوش اومدين.
نرمین: ممنون چرا اينجا ايستادين؟ چرا تشريف نبردين تو.
شاهین:منتظر رامين بودم. میتونم خواهش کنم شما برين تو؟
نرمین: بله حتماً.
نرمين به درون باغ رفت. شاهين عقب رفت و به ماشينش تکيه کرد و رامين را برانداز کرد. رامين لبهايش را جويد. منتظر حرفهای شاهين و گله گذاريش بود. منتظر بود از او سيلی بخورد و بگويد او را نمیبخشد
شاهین :خيلی دوستش داری؟
رامين با شنيدن اين حرف سر بلند کرد و شاهين را نگريست.
شاهین :نرمين رو میگم.
رامين شرمنده و خجل گفت: آره.
شاهین :خوبه، قدرش رو بدون.
رامین :از من ناراحت نيستی؟
شاهین :چرا هستم ولی دليل نمیشه بخوام فکت رو خورد کنم اون هم شب نامزدی خواهرت.
رامین :من رو میبخشی؟
شاهین :شرط داره.
رامین:چه شرطی؟
شا هین : سه بار پشت هم بگی رامين خِر شاهينه.
رامين شاهين را برانداز کرد. شاهين به معنی «چيه؟» سرش را تکان داد. گفت: هيچی، رامين خر شاهينه، رامين خر شاهينه، رامين خر شاهينه.
شاهين که دستهايش را زير بغلش داشت به رامين خيره بود. رامين درمانده گفت: بخشيدی؟
شاهین :خر که بخشيدن نداره، بايد سواری بده.
رامين متعجب به شاهين نگاه میکرد. شاهين، شاهين گذشته نبود. درست میفهميد اين مرد فرق کرده است. گذشتهدهای دورتر در ذهنش تداعی شد. قبل از ورود نوشين.
شاهين و شيطنتهايش را به خاطر آورد. خنديد و گفت: چکار کنم؟
شاهين هم خنديد و گفت: بگو نيلا بياد.
رامین:باشه،
رامين کنار شاهين به ماشين تکيه کرد و گفت: شرمندهام.
شاهین :گذشت و تموم شد.
رامین:خوبه بهت تبريک میگم برای زندگی جديدت.
شاهین :بعدا ها بيا بهمون سر بزن.
رامین :حتماً.
رامين دست در جيبش کرد و پاکت سيگارش را در آورد. آن را روی دستش زد و چند نخ سيگار سر در آورد.
پاکت را سمت شاهين گرفت.
شاهین :نمیکشم.
رامین :چرا؟
شاهین :ترک کردم.
رامين متعجب گفت: تو ترک کردی؟ اگزوز واقعاً دود رو ترک کرده؟
شاهین :ترک کردم.
رامين پاکت را نگاه کرد و آن را در جيبش انداخت و گفت: آفرين به تو، پس بايد اسمت رو عوض کنم.
شاهین :باشه، حالا خر شاهين بره نيلا رو صدا کنه.
رامين سرش را خاراند و گفت: باشه.
به سمت باغ رفت و جلوی آن ايستاد. رو به شاهين کرد و گفت: خيلی برات خوشحالم فيلتر هوا، تهويه.
شاهين خنديد و گفت: گم شو ديگه.
با ورود رامين به باغ صدای دست وسوت بلند شد. رامين آزاد شده بود و خود را برای عقد ربکا رسانده بود. از همان ابتدای ورودش با رقصيدن و حرکات موزونش شادی را به جمع برگرداند. عاقد هم آمد و جمع ساکت شد و مشغول خواندن خطبه عقد شد.
نيلا در سکوتی که باغ را فرا گرفته بود داشت به صدای عاقد گوش میداد که کسی در گوشش گفت: نيلا.
سرش را چرخاند و رامين را ديد. رامين به او لبخند زد و سری برای پدر و مادر نيلا تکان داد و دوباره در گوش او گفت: تا من رو داری غم نداشته باش من هوات رو دارم. هر وقت من به تو نزديک بشم برات شادی و خبر خوب ميارم. من برای تو شگون دارم.
و بعد با اجازهای گفت و دستش را روی شانهی نيلا گذاشت و او را مجبور به برخاستن کرد. نيلا از جايش بلند شد و همراه با رامين رفت.
#گربه سیاه
#پارت311
#نویسنده: مرضیه باقری ، ستایش قاسمی
...
نیلا:خوشحالم آزاد شدی.
رامین :ممنون.
نیلا: خيلی خوبه که پيش خواهرتی.
رامین :مرسی اونجا رو ببين.
رامين دستش را بلند کرد و نيلا مسير دست او را نگريست. در تاريکی کنار در ورودی مرد قد بلندی را ديد که با آنکه چهرهاش مشخص نبود اما نيلا او را شناخت. آن مرد برای نيلا دستی تکان داد و اشاره کرد جلو برود.
نيلا نيمنگاهی به رامين انداخت و رامين لبخند زد و گفت: حالا وقتشه، برو.
نيلا سمت در دويد و به او رسيد. بیمحابا خود را در آغوش مردی انداخت که ماهها انتظار آمدنش را کشيد.
او نيلا را از روی زمين بلند کرده بود و سخت به خود میفشرد. نيلا عطر تن اين مرد را با تمام وجود به مشام کشيد و با صدايی که بغض مهمانش شده بود گفت: خيلی دير امدی.
صدای شاهين در گوش نيلا نشست: دير اومدم اما با همه وجودم اومدم.
و بعد نيلا را روی زمين گذاشت و گفت: - بريم؟
نیلا: حاله؟ کجا؟!
شاهین :خونه.
نیلا: عقد ربکا چیکار میشه؟
شاهين چشمهای نيلا را نگريست و به او لبخند زد.
نيلا ناخواسته کوتاه آمد و گفت: بريم.
شاهين دست او را گرفت و بيرون برد. سوار ماشين شاهين شدند و در سکوت به منزل برگشتند.
هر دو به اين سکوت و به اين آرامش احتياج داشتند. شاهين دستش را بلند کرد و دست نيلا را گرفت. نيلا به او لبخند. شاهين نيمنگاهی به او انداخت و گفت: خوشگل شدی.
نیلا: خوشگل هستم.
شاهین :بر منکرش لعنت.
نيلا خنديد و رو به خيابانهای چراغانی کرد. آن دو به مقصد رسيدند. به خانه رؤياهای مشترکشان رفتند. منزلی که ماهها بود منتظر ورود يک زوج عاشق بود.
وقتی با هم وارد شدند نيلا نگاهی به اطراف انداخت و گفت: خونه خودما؟
شاهين دست نيلا را کشيد و روی مبل نشست. نيلا را در آغوشش نشاند و گفت: خونهی خودمون! امشب از خونهی خودمون لذت ببر که قراره يک ماه نبينيش؟
نیلا: چرا؟
و بعد انگشتهايش را لای موهای بالا زده شاهين فرو برد و با لذت مردش را در آن پيراهن سفيد خوش دوخت و کت نوک مدادی نگريست.
شاهین :ديد میزنی خانم؟
نیلا: بله دارم اي مرد خوشگل ديد میزنم.
شاهين خنديد و گفت: چشات ياد گرفتن هرز برن؟
نیلا: بره ديدن تو هرز بودن.
شاهين خنديد و دست در جيب کتش کرد و يک پاکت بيرون آورد. نيلا آن را از دست شاهين گرفت و نگريست. بليط پرواز به ايتاليا بود.
نيلا به شاهين نگاه کرد. شاهين لبخند زد و گفت: يک ماه عسل عالی توی ونيز همراه با کلی عاشقانهه ای دو نفره مثل خريد لباس عروس و انداختن چند عکس يادگاری عالی به دست عکاسای حرفهای ايتاليايی، گشت و گذار شبونه و خلوت دو نفره، چطوره؟ اون هم بعد از اين همه تنش و خستگی؟
نيلا دستهايش را دور گردن شاهين انداخت و سرش را روی شانهی او گذاشت و گفت: باور مه نمیشه.
شاهين نيلا را به خود فشرد و دستش را روی کمر او کشيد و گفت: چی باورت نمیشه؟ چيزهايی که بهت گفتم؟
نیلا: نه. ايکه حاله پيش هميم.
شاهین ؛نيلا! اين چند ماه با کمک روانشناسم تمام افکار منفی رو از خودم دور کردم. فکرهای گذشته ديگه توی قلب و ذهنم نيستن. حالا که فهميدم عشقم يک طرفه بود راحتتر تونستم با خودم کنار بيام و به خودم کمک کنم. همهی تلاشم به خاطر داشتن تو بود، تويی که من رو دوست داری...
او نيلا را از خود جدا کرد و گفت: و به خاطر خودم که عاشق توام و تو رو دوست دارم.
نيلا لبخند دلپذيری زد. شاهين با يک بوسه شيرينی ِ لبخند او را شکار کرد و خود را از عشق نيلا سيراب کرد.
#پايان.
@RomanVaBio
#پارت311
#نویسنده: مرضیه باقری ، ستایش قاسمی
...
نیلا:خوشحالم آزاد شدی.
رامین :ممنون.
نیلا: خيلی خوبه که پيش خواهرتی.
رامین :مرسی اونجا رو ببين.
رامين دستش را بلند کرد و نيلا مسير دست او را نگريست. در تاريکی کنار در ورودی مرد قد بلندی را ديد که با آنکه چهرهاش مشخص نبود اما نيلا او را شناخت. آن مرد برای نيلا دستی تکان داد و اشاره کرد جلو برود.
نيلا نيمنگاهی به رامين انداخت و رامين لبخند زد و گفت: حالا وقتشه، برو.
نيلا سمت در دويد و به او رسيد. بیمحابا خود را در آغوش مردی انداخت که ماهها انتظار آمدنش را کشيد.
او نيلا را از روی زمين بلند کرده بود و سخت به خود میفشرد. نيلا عطر تن اين مرد را با تمام وجود به مشام کشيد و با صدايی که بغض مهمانش شده بود گفت: خيلی دير امدی.
صدای شاهين در گوش نيلا نشست: دير اومدم اما با همه وجودم اومدم.
و بعد نيلا را روی زمين گذاشت و گفت: - بريم؟
نیلا: حاله؟ کجا؟!
شاهین :خونه.
نیلا: عقد ربکا چیکار میشه؟
شاهين چشمهای نيلا را نگريست و به او لبخند زد.
نيلا ناخواسته کوتاه آمد و گفت: بريم.
شاهين دست او را گرفت و بيرون برد. سوار ماشين شاهين شدند و در سکوت به منزل برگشتند.
هر دو به اين سکوت و به اين آرامش احتياج داشتند. شاهين دستش را بلند کرد و دست نيلا را گرفت. نيلا به او لبخند. شاهين نيمنگاهی به او انداخت و گفت: خوشگل شدی.
نیلا: خوشگل هستم.
شاهین :بر منکرش لعنت.
نيلا خنديد و رو به خيابانهای چراغانی کرد. آن دو به مقصد رسيدند. به خانه رؤياهای مشترکشان رفتند. منزلی که ماهها بود منتظر ورود يک زوج عاشق بود.
وقتی با هم وارد شدند نيلا نگاهی به اطراف انداخت و گفت: خونه خودما؟
شاهين دست نيلا را کشيد و روی مبل نشست. نيلا را در آغوشش نشاند و گفت: خونهی خودمون! امشب از خونهی خودمون لذت ببر که قراره يک ماه نبينيش؟
نیلا: چرا؟
و بعد انگشتهايش را لای موهای بالا زده شاهين فرو برد و با لذت مردش را در آن پيراهن سفيد خوش دوخت و کت نوک مدادی نگريست.
شاهین :ديد میزنی خانم؟
نیلا: بله دارم اي مرد خوشگل ديد میزنم.
شاهين خنديد و گفت: چشات ياد گرفتن هرز برن؟
نیلا: بره ديدن تو هرز بودن.
شاهين خنديد و دست در جيب کتش کرد و يک پاکت بيرون آورد. نيلا آن را از دست شاهين گرفت و نگريست. بليط پرواز به ايتاليا بود.
نيلا به شاهين نگاه کرد. شاهين لبخند زد و گفت: يک ماه عسل عالی توی ونيز همراه با کلی عاشقانهه ای دو نفره مثل خريد لباس عروس و انداختن چند عکس يادگاری عالی به دست عکاسای حرفهای ايتاليايی، گشت و گذار شبونه و خلوت دو نفره، چطوره؟ اون هم بعد از اين همه تنش و خستگی؟
نيلا دستهايش را دور گردن شاهين انداخت و سرش را روی شانهی او گذاشت و گفت: باور مه نمیشه.
شاهين نيلا را به خود فشرد و دستش را روی کمر او کشيد و گفت: چی باورت نمیشه؟ چيزهايی که بهت گفتم؟
نیلا: نه. ايکه حاله پيش هميم.
شاهین ؛نيلا! اين چند ماه با کمک روانشناسم تمام افکار منفی رو از خودم دور کردم. فکرهای گذشته ديگه توی قلب و ذهنم نيستن. حالا که فهميدم عشقم يک طرفه بود راحتتر تونستم با خودم کنار بيام و به خودم کمک کنم. همهی تلاشم به خاطر داشتن تو بود، تويی که من رو دوست داری...
او نيلا را از خود جدا کرد و گفت: و به خاطر خودم که عاشق توام و تو رو دوست دارم.
نيلا لبخند دلپذيری زد. شاهين با يک بوسه شيرينی ِ لبخند او را شکار کرد و خود را از عشق نيلا سيراب کرد.
#پايان.
@RomanVaBio