#ازقریهبهشهر🖇️♥️
#پارت160
#نویسنده_مرسل_بارکزی
#زیبا:
دقیقا امروز6 ماه میشه از ازدواج ابدی مه و بهزاد مه و امروز مه و خاله جان خودی مادر مه داکتر رفتیم تا ببینم جنسیت جوجه ها مه چیه
خدا بری ما بجا یکی دو تا جوجه داد و به ماه ها اول معلوم نشد جنسیت نا فقد داکتر گفت دوقلوین🫣♥️
خیلیییی خوشحال بودیم همه گی و ای خوشحال خو تجلیل کردیم و حال داکتر جنسیت جوجه ها مه میگه که چیه …
چند روز میشه بهزاد جان خودی عرفان کابل رفته و امشب قراره بیاین و خاستم ای خبر خوش امشب وقتی میاین برینا بدم😍♥️
چندیقه بعدی معلوم شد که چیه جنسیت جوجه ها مه یک دختر و یک پسری که بی حد و بی اندازه خوشحال شدم و شکر گذار خدا خوهستم😍♥️
#بهزاد:
شوم بود مونده هلاک بیامادم و خونه رفتم خیلی زیبا خو یاد کرده بودم دفعه اول بود دور بودم بری چند روز ازو…
داخل رفتم که یک تکه خانم جان مه تیار کرده مادر مه میخندن و خاله جان ام بودن شب فامیل کاکا سمیع و مرجان و مهریار ام خودی خیشا خوخونه ما بودن
و همه تبریکی دادن بمه که تبریک باشه بخیر صاحب یک دختر و یک پسری میشین
یعنی بی اندازه خوشحال بودم و حس مه غیر قابل توصیف بود
دست مادر خو بوس کردم و رو مر بوس کردن خانم خو بقل خو کردم و و شکر گذار پروردگار خو بودم که مر لایق ای دو جوجه دونست و خوشبختی ما چند برابر کرد …
زنده گی مجموعه از دل خوشی هایی کوچک و بزرگی است که با صبر و تحمل ما
الله متعال نصیب ما و روزگار ما میکنه …
#پایان:)
@RomanVaBio
#پارت160
#نویسنده_مرسل_بارکزی
#زیبا:
دقیقا امروز6 ماه میشه از ازدواج ابدی مه و بهزاد مه و امروز مه و خاله جان خودی مادر مه داکتر رفتیم تا ببینم جنسیت جوجه ها مه چیه
خدا بری ما بجا یکی دو تا جوجه داد و به ماه ها اول معلوم نشد جنسیت نا فقد داکتر گفت دوقلوین🫣♥️
خیلیییی خوشحال بودیم همه گی و ای خوشحال خو تجلیل کردیم و حال داکتر جنسیت جوجه ها مه میگه که چیه …
چند روز میشه بهزاد جان خودی عرفان کابل رفته و امشب قراره بیاین و خاستم ای خبر خوش امشب وقتی میاین برینا بدم😍♥️
چندیقه بعدی معلوم شد که چیه جنسیت جوجه ها مه یک دختر و یک پسری که بی حد و بی اندازه خوشحال شدم و شکر گذار خدا خوهستم😍♥️
#بهزاد:
شوم بود مونده هلاک بیامادم و خونه رفتم خیلی زیبا خو یاد کرده بودم دفعه اول بود دور بودم بری چند روز ازو…
داخل رفتم که یک تکه خانم جان مه تیار کرده مادر مه میخندن و خاله جان ام بودن شب فامیل کاکا سمیع و مرجان و مهریار ام خودی خیشا خوخونه ما بودن
و همه تبریکی دادن بمه که تبریک باشه بخیر صاحب یک دختر و یک پسری میشین
یعنی بی اندازه خوشحال بودم و حس مه غیر قابل توصیف بود
دست مادر خو بوس کردم و رو مر بوس کردن خانم خو بقل خو کردم و و شکر گذار پروردگار خو بودم که مر لایق ای دو جوجه دونست و خوشبختی ما چند برابر کرد …
زنده گی مجموعه از دل خوشی هایی کوچک و بزرگی است که با صبر و تحمل ما
الله متعال نصیب ما و روزگار ما میکنه …
#پایان:)
@RomanVaBio
#گربه سیاه
#پارت160
#نویسنده: مرضیه باقری ، ستایش قاسمی
...
نیلا: از اي به بعد هر کی به مه يا سينا، يا پدر و مادرم توهين کنه، جوابیو با توهين میدم. حتی اگر او شخص مادرتو باشه. او به مه و سينا گفت حرومزاده به بچه نداشته تو ميگه توله. از اي لحظه به بعد هر کی به مه هر چی بگه مه هم میگم خودتونی. بايد داخل تالار جوابیو میدادم. نبايد ول میکردم میامدم.
شاهين بی معطلی سيلی دوم را در صورت نيلا فرود آورد. نيلا لبش را تکانی داد و صورت گزگز شدهاش را ماليد و رو به شاهين که هنوز عصبی ايستاده بود گفت: تو هم لنگه مادرخودی، بهتر از او ني.
دست شاهين برای سيلی سوم بالا رفت که در زده شد. دستش را پايين آورد و بازوی نيلا را گرفت و او را به کنار پرت کرد. نيلا روی زانويش افتاد اما سريع خود را جمع کرد و روی نزديکترين مبل نشست.
شاهين در را باز کرد و کنار رفت. پيشخدمت هتل وارد شد. هر دو چمدان را برداشت و گفت: برای باقی وسايل بر میگردم.
او رفت. شاهين در را پشت سرش بست. او رفت و روی يک مبل نشست و سيگارش را آتش زد و در سکوت به سيگارش پک زد. نيلا هم در سکوت با ناخنهايش بازی میکرد. درد صورتش زياد بود و سعی میکرد بغضی که داشت خفهاش میکرد به گريه تبديل نشود. صورت سرخش احساس بدی به شاهين میداد. اما او نمیتوانست بیادبی نيلا را بپذيرد. خودش هم باور نمیکرد به خاطر مادرش چنين واکنشی از خود نشان داده است و نيلا را به باد کتک گرفته است، اما چيزی هم در درونش میگفت حقش بود.
نيم ساعت بعد هر دو با آسانسور در حال پايين رفتن بودند. شاهين نگاه گذرايی به چهره سرخ و گرفتهی نيلا انداخت. شاهين دستش را جلو برد تا دست او را بگيرد.نيلا خود را کنار کشيد و با باز شدن در آسانسور خود را بيرون انداخت و به کنار ماشين که جلوی ساختمان پارک شده بود رفت.
شاهين بعد از تسويه هتل به کنار ما ِ شين آمد و در جلو را برای نيلا باز کرد اما نيلا رفت و روی صندلی عقب نشست و بعد هم دراز کشيد. شاهين با نگاه به حرکات نيلا در را به هم کوفت و رفت پشت فرمان نشست. چند لحظه در همان حال نشست و سعی کرد ذهنش را آرام کند. يک قرص مسکن خورد و بعد ماشين را روشن کرد و آن را به حرکت در آورد و به قصد ترک شهر رفت.
نيلا بی صدا اشک میريخت و گريه میکرد. خودش هم اين حد از بی ادبيش در مقابل شاهين را باور نداشت. اما انتظار هم نداشت شاهين آنطور او را بزند. تا به حال هر چه که پيش آمده بود شاهين دستش به او نخورده بود. حتی در وخيم ترين شرايط که شاهين به شدت کنترل اعمالش را از دست داده بود نيلا را کتک نزده بود.
شاهين سيگاری به لب گرفت و شيشه کنارش را پايين کشيد. بسيار از دست نيلا عصبانی بود. به خاطر توهينهايش، به خاطر بیادبيش. هرچند به مادرش هم حق نمیداد به همسرش بد کند. اما به همسرش هم اجازه نمیداد به خانوادهاش بد و بيراه بگويد.
فيلتر سيگارش را از پنجره بيرون انداخت و ديگری را روشن کرد. نيلا هم حالا میدانست وقتی شاهين پشت هم سيگار میکشد يعنی روانش به شدت به هم ريخته است.
از صدای بوق و چراغ ماشينها و تکانهای ناگهانی ماشين میفهميد او چقدر ناراحت است و تعادل ندارد. اما ته دلش هم میخواست همان لحظه اتفاقی بيفتد و هر دو باهم خلاص شوند.
شاهين چند دقيقه بعد عصبی صدا زد: نيلا.
نيلا جواب نداد. دوباره صدا زد: نيلا نمیشنوی؟
نيلا بیحوصله و با صدايی که خبر از گريه يواشکی داشت جواب داد: دگه چيه؟
شاهین :بشين ببينم.
نيلا نشست. شاهين آينه را رو به او تنظيم کرد و گفت: تو امشب چه مرگته؟
نيلا جواب نداد.
شاهین :میشه به من جواب بدی ببينم مشکلت چيه؟
نیلا: مشکل مه تويی، مشکل مه پدرتو، مشکل مه مادرتو، مشکل مه آبجی کوچيکه تو، مشکل مه دختر عموتو. میتونی حل کنی؟ مشکل مه او قرار داده که امضاء کردم که هر وقت بچهدار شدم بگذارم برم.
شاهین :مگه من نگفتم بار آخرت باشه که اسمش رو مياری؟
نیلا: مه اسمیو نميارم مادرتو که هست هر دفعه يادآوری میکنه. او هم جلو همه.
مغز شاهين به کار افتاد و ياد حرف شيوا افتاد و پرسيد: مادرم از کجا خبردار شده؟
نیلا: حتماً باباتو گفته.
شاهين سکوت کرد. نيلا عصبی گفت: يک همچين خانوادهای داری تو آقا شاهین. اونا کمر به نابودی مه بستن. ولی مه نابود اونا میکنم. نابود میکنم شما.
شاهين با نگاه در آينه گفت:
#ادامه_دارد
@RomanVaBio
#پارت160
#نویسنده: مرضیه باقری ، ستایش قاسمی
...
نیلا: از اي به بعد هر کی به مه يا سينا، يا پدر و مادرم توهين کنه، جوابیو با توهين میدم. حتی اگر او شخص مادرتو باشه. او به مه و سينا گفت حرومزاده به بچه نداشته تو ميگه توله. از اي لحظه به بعد هر کی به مه هر چی بگه مه هم میگم خودتونی. بايد داخل تالار جوابیو میدادم. نبايد ول میکردم میامدم.
شاهين بی معطلی سيلی دوم را در صورت نيلا فرود آورد. نيلا لبش را تکانی داد و صورت گزگز شدهاش را ماليد و رو به شاهين که هنوز عصبی ايستاده بود گفت: تو هم لنگه مادرخودی، بهتر از او ني.
دست شاهين برای سيلی سوم بالا رفت که در زده شد. دستش را پايين آورد و بازوی نيلا را گرفت و او را به کنار پرت کرد. نيلا روی زانويش افتاد اما سريع خود را جمع کرد و روی نزديکترين مبل نشست.
شاهين در را باز کرد و کنار رفت. پيشخدمت هتل وارد شد. هر دو چمدان را برداشت و گفت: برای باقی وسايل بر میگردم.
او رفت. شاهين در را پشت سرش بست. او رفت و روی يک مبل نشست و سيگارش را آتش زد و در سکوت به سيگارش پک زد. نيلا هم در سکوت با ناخنهايش بازی میکرد. درد صورتش زياد بود و سعی میکرد بغضی که داشت خفهاش میکرد به گريه تبديل نشود. صورت سرخش احساس بدی به شاهين میداد. اما او نمیتوانست بیادبی نيلا را بپذيرد. خودش هم باور نمیکرد به خاطر مادرش چنين واکنشی از خود نشان داده است و نيلا را به باد کتک گرفته است، اما چيزی هم در درونش میگفت حقش بود.
نيم ساعت بعد هر دو با آسانسور در حال پايين رفتن بودند. شاهين نگاه گذرايی به چهره سرخ و گرفتهی نيلا انداخت. شاهين دستش را جلو برد تا دست او را بگيرد.نيلا خود را کنار کشيد و با باز شدن در آسانسور خود را بيرون انداخت و به کنار ماشين که جلوی ساختمان پارک شده بود رفت.
شاهين بعد از تسويه هتل به کنار ما ِ شين آمد و در جلو را برای نيلا باز کرد اما نيلا رفت و روی صندلی عقب نشست و بعد هم دراز کشيد. شاهين با نگاه به حرکات نيلا در را به هم کوفت و رفت پشت فرمان نشست. چند لحظه در همان حال نشست و سعی کرد ذهنش را آرام کند. يک قرص مسکن خورد و بعد ماشين را روشن کرد و آن را به حرکت در آورد و به قصد ترک شهر رفت.
نيلا بی صدا اشک میريخت و گريه میکرد. خودش هم اين حد از بی ادبيش در مقابل شاهين را باور نداشت. اما انتظار هم نداشت شاهين آنطور او را بزند. تا به حال هر چه که پيش آمده بود شاهين دستش به او نخورده بود. حتی در وخيم ترين شرايط که شاهين به شدت کنترل اعمالش را از دست داده بود نيلا را کتک نزده بود.
شاهين سيگاری به لب گرفت و شيشه کنارش را پايين کشيد. بسيار از دست نيلا عصبانی بود. به خاطر توهينهايش، به خاطر بیادبيش. هرچند به مادرش هم حق نمیداد به همسرش بد کند. اما به همسرش هم اجازه نمیداد به خانوادهاش بد و بيراه بگويد.
فيلتر سيگارش را از پنجره بيرون انداخت و ديگری را روشن کرد. نيلا هم حالا میدانست وقتی شاهين پشت هم سيگار میکشد يعنی روانش به شدت به هم ريخته است.
از صدای بوق و چراغ ماشينها و تکانهای ناگهانی ماشين میفهميد او چقدر ناراحت است و تعادل ندارد. اما ته دلش هم میخواست همان لحظه اتفاقی بيفتد و هر دو باهم خلاص شوند.
شاهين چند دقيقه بعد عصبی صدا زد: نيلا.
نيلا جواب نداد. دوباره صدا زد: نيلا نمیشنوی؟
نيلا بیحوصله و با صدايی که خبر از گريه يواشکی داشت جواب داد: دگه چيه؟
شاهین :بشين ببينم.
نيلا نشست. شاهين آينه را رو به او تنظيم کرد و گفت: تو امشب چه مرگته؟
نيلا جواب نداد.
شاهین :میشه به من جواب بدی ببينم مشکلت چيه؟
نیلا: مشکل مه تويی، مشکل مه پدرتو، مشکل مه مادرتو، مشکل مه آبجی کوچيکه تو، مشکل مه دختر عموتو. میتونی حل کنی؟ مشکل مه او قرار داده که امضاء کردم که هر وقت بچهدار شدم بگذارم برم.
شاهین :مگه من نگفتم بار آخرت باشه که اسمش رو مياری؟
نیلا: مه اسمیو نميارم مادرتو که هست هر دفعه يادآوری میکنه. او هم جلو همه.
مغز شاهين به کار افتاد و ياد حرف شيوا افتاد و پرسيد: مادرم از کجا خبردار شده؟
نیلا: حتماً باباتو گفته.
شاهين سکوت کرد. نيلا عصبی گفت: يک همچين خانوادهای داری تو آقا شاهین. اونا کمر به نابودی مه بستن. ولی مه نابود اونا میکنم. نابود میکنم شما.
شاهين با نگاه در آينه گفت:
#ادامه_دارد
@RomanVaBio