【رمان و بیو♡】
1.15K subscribers
1K photos
627 videos
19 files
40 links
کانال رمان‌های زیبا و جذاب هراتی🇦🇫
با عکس و کلیپ‌های دیدنی از شخصیت‌های داستان😎
و همچنان بیوگرافی‌های دپ و عاشقانه😍
:
موزیک🎧
شعر📖
تکست📚
چالش🎲
:
برای حمایت ازما لینک کانال را با دوستان‌تان شریک سازید🙏💚

ارتباط با ما👇
@RomanVaBio_bot
Download Telegram
#ازقریه‌به‌شهر🖇️♥️

#پارت135
#نویسنده_مرسل_بارکزی


#زیبا:

به فکربودم
که بیبی جان مه چری ایته گفتن😒
نون جا کرده بودن و دنیا مر صدا کرد بیا نون بخوریم و پاهین رفتم که نون بخورم …

مادر مم موضوع به بابا مه بگفته بودن فک کنم

برفتم بشیشتم سر سفره و شروع کردم به نون خورده هنوز لقمه اول بدهن خو نکرده بودم که بیبی خون قی کرده مه بگپ شد

بیبی:سمیع جان بدیدی ای بچه گدا به خسرونی نواسه مه آمده
بابا: ها بگفتن خبر شدم

(دهمی بچه گدا میگفتن دلمه ماست پًس ببرم پیِش بیارم باز پًس ببرم پیِش بیارم بهم ته رو بیبی خو بزنم😒 فقد خودی دختر سردار داوود خان بوده😒)

بابا: هر جا نصیب باشه میشه
بیبی: خود ما قوم خیلی داریم خبر شن میاین خسرونی نمایه که به او بهزادک بدی بفهمیدی سمیع
بابا: مادر جو گفتم هر جا نصیب زیبا باشه میشه و هر جا دختر مه خوش باشه فرق نمیکنه بیگونه و خودی

(ای مه فدا بابایی خوبشم مدام حقه میگن)

نون بخوردم و برفتم پس به اطاق خو وردار گپ ها بیبی خو ندیشتم😒


#بهزاد:


مر خاو نمیبرد یارب چکار خا شد 😔اگر زیبا بمه ندن پس میرم ده نمیام به شهر
ایشته ببینم به جلو چشمامه عشقمه به دگه کس میدن😔

ای فکرا خاو از چشما مه ببرده بود …


#ادامه_دارد....

@RomanVaBio
#گربه سیاه
#پارت135
#نویسنده: مرضیه باقری ، ستایش قاسمی
...
حسام با حال و روز به هم ريخته به منزل رسيد. ماشينش را پارک کرد و به درون منزل رفت. وقتی وارد شد پدر و مادرش با ديدن وضعيّت او قيام کردند. با صورت متعجب و هراسان او را برانداز کردند. حسام با مادرش حرف نمیزد. اما خطاب به پدرش گفت: سلام.
صدای پر دردش درد را به قلب پدر و مادرش سرازير کرد. او آهسته و به سختی، با تن و قلبی پردرد به طبقه بالا رفت.
وارد اتاقش شد و روی لبهی تخت نشست و به نيلا انديشيد. به بیقراری او. به فرياد حسام حسام گفتنش و بيشتر درد کشيد، وقتی ديد آن پسری که نمیشناخت «رامين» او را با آن حال به درون منزل کشيد. به گريه افتاد و پر درد گريست. کمی بعد در زده شد. پدرش وارد اتاق شد. به مقابلش رفت و نشست و گفت: چی شده حسام؟
حسام سرش را به چپ و راست تکان داد و در حاليکه اشکش میچکيد گفت: من نيلا رو بدبخت کردم. من بيچارهاش کردم.
آقای عظیمی:گناه تو چيه؟
حسام سر به زير گرفت و غم بارتر گريست. ياد فريادهای نيلا او را به نابودی میکشاند. با اندوه کتش را از تن بيرون کشيد و کنار انداخت. روی تخت دراز کشيد. پدرش برگشت و با پنبه و بتادين زخم لب و کنار ابروی او را تميز کرد. بعد هم کيسه يخ را روی زخمهای او گذاشت اما بی فايده بود، چون هم کبوده شده بودند و هم لبش ورم کرده بود.
آقای عظیمی:رفتی سراغ نيلا؟
گريان پلک بست. سيل اشک از گوشه چشمش سرازير شد. آقای عظيمی غمگين از حال پسرش گفت: با شوهرش دعوات شد؟
حسام سر تکان داد.
آقای عظیمی:نيلا خوب بود؟
حسام که داغش تازه تر شده بود سرش را به چپ و راست تکان داد و هقهقش را آزاد کرد و گفت: نه.
و بعد به پدرش پشت کرد و رو به ديوار در خود مچاله شد و اشکهای داغش را نثار سينهی بالشش کرد.
مهرانه خانم به کنار در آمد و از بين چارچوب پسرش را نگريست. از کاری که با او کرده بود پشيمان شد. به حال و روز شاد او وقتی که نيلا را کنار خود داشت انديشيد. اما حالا چندين روز بود که حسام را زار و پريشان میديد. اين حال خراب حسام، اين احساسات او چون درد در قلبش مینشست. اما حالا ديگر دير بود و چارهای جز نگاه کردن به پوسيدن فرزندش در غم نداشت.
°°°~
شب بعد شاهين تکانی خورد و بيدار شد. گيج و منگ بود، کمی هم تهوع داشت. دستش را روی صورتش گذاشت و پيشانیاش را ماساژ داد. وقتی صدايی از داخل اتاق نشنيد پلک گشود.
رويش به در سرويس بود. چرخيد و آن طرف اتاق را نگاه کرد. آنجا هم کسی نديد.
دلش گرفت. نيلا رفته بود. فقط خودش میفهميد حالا که نيلا نيست چه حال خرابی دارد.
قلبش میلرزيد. صورتش به ارتعاش در آمد و پلکش خود به خود شروع به پريدن کرد.
به سختی روی تخت نشست. با گيجی از تخت پايين رفت. به درون سرويس رفت و کارهايش را انجام داد.
وقتی برگشت روی مبل نشست و گوشيش را برداشت. به رامين پيام داد:


#ادامه_دارد

@RomanVaBio