#ازقریهبهشهر🖇️♥️
#پارت130
#نویسنده_مرسل_بارکزی
#بهزاد:
بعد از چند روز و چند بار امتحان کردن پیش خود خو😂🤦🏻امروز مام برم به مادر خو بگم و نمیفهمم چی رقم بگم ایشته گپ بالا کنم
خدایاااا تو کمک کن مر…
برفتم ته دهلیز مادر مم ای تسبیع میگشتوندن مرجان و مهریار ام خونه خشو خو بودن …
مه: گوشنه شدم مادر کی نون میخوریم
مادر: انی دیگ جا میکنم حالی
مه: باش
(با وجود که میفهمیدم ام بازم بخاطر که گپ بالا کنم دوباره پرسیدم )
مرجان و مهریار کجاین؟
مادر: خونه خشو خونن قرار چند شبی بستن
مه: خو خبه دگه
مادر: ها دگه روزی خاشد عروس مم بیایه بخونه ما
( قربون زبون مادر خو شم خودینا گپ بالا کردن)
مه: میشه بخیر به همی زودی ها
ام همی بگفتم که ازم سر دیگ بیامادن
مادر: کو دوباره بگو بخیر مام عروس دار شم بچه خو به تخت ببینم
مه: ها اگر نصیب باشه
مادر:خو کی است عروس مقبول مه ؟
مه: میشناسین خیلی ام ماین اور
مادر: بگو دگه بهزاد
مه: دختر کاکا سمیع😐
(میشرمیدم اسم زیبا بگم😂)
مادر: خو کدومک دنیا یا زیبا
مه: کلون😐
مادر: خخخ میشرمی اسمی بگی
بهترین انتخابه بچه مه خیلی دختر با ادب و سنگینیه و مه اور خیلی ام مایم
مادر: بخیر میرم و زیبا که مایی میدم بتو میفهمم کاکا تو سمیع قبول میکنن
#ادامه_دارد....
@RomanVaBio
#پارت130
#نویسنده_مرسل_بارکزی
#بهزاد:
بعد از چند روز و چند بار امتحان کردن پیش خود خو😂🤦🏻امروز مام برم به مادر خو بگم و نمیفهمم چی رقم بگم ایشته گپ بالا کنم
خدایاااا تو کمک کن مر…
برفتم ته دهلیز مادر مم ای تسبیع میگشتوندن مرجان و مهریار ام خونه خشو خو بودن …
مه: گوشنه شدم مادر کی نون میخوریم
مادر: انی دیگ جا میکنم حالی
مه: باش
(با وجود که میفهمیدم ام بازم بخاطر که گپ بالا کنم دوباره پرسیدم )
مرجان و مهریار کجاین؟
مادر: خونه خشو خونن قرار چند شبی بستن
مه: خو خبه دگه
مادر: ها دگه روزی خاشد عروس مم بیایه بخونه ما
( قربون زبون مادر خو شم خودینا گپ بالا کردن)
مه: میشه بخیر به همی زودی ها
ام همی بگفتم که ازم سر دیگ بیامادن
مادر: کو دوباره بگو بخیر مام عروس دار شم بچه خو به تخت ببینم
مه: ها اگر نصیب باشه
مادر:خو کی است عروس مقبول مه ؟
مه: میشناسین خیلی ام ماین اور
مادر: بگو دگه بهزاد
مه: دختر کاکا سمیع😐
(میشرمیدم اسم زیبا بگم😂)
مادر: خو کدومک دنیا یا زیبا
مه: کلون😐
مادر: خخخ میشرمی اسمی بگی
بهترین انتخابه بچه مه خیلی دختر با ادب و سنگینیه و مه اور خیلی ام مایم
مادر: بخیر میرم و زیبا که مایی میدم بتو میفهمم کاکا تو سمیع قبول میکنن
#ادامه_دارد....
@RomanVaBio
#گربه سیاه
#پارت130
#نویسنده: مرضیه باقری ، ستایش قاسمی
...
شاهین :بيرون... برو بيرون.
منشی سراسيمه به درون آمد و گفت: چی شده جناب راستاد؟
شاهین ذراهنماييشون کنيد بيرون.
منشی سمت حسام آمد و گفت: بفرماييد آقا، بفرماييد دردسر درست نکنيد.
آقای راستاد هم آمد و با ديدن حسام موضوع را دريافت. همهی کارمندها جلوی در تجمع کردند چون تا به حال صدای عربدههای پسر رئيسان را نشنيده بودند. حسام داشت از در بيرون میرفت. آقای راستاد خواست چيزی بگويد که حسام زودتر از او گفت: تا به حال به کارمنداتون گفتين که برخلاف اين تيپ و اين شکل ظاهريتون اصلا آدم دين داری نيستين؟!
شاهين با حال خراب سر بلند کرد. آقای راستاد گفت: دهنت رو ببند برو بيرون.
حسام :چرا نگرانيد که بقيه بدونن شما چطور آدمی هستين؟
و بعد رو به افراد تجمع کرده گفت: دو سال از حاجيتون خواهش و تمنا کرديم که خون پسرش رو ببخشه و نبخشيد. روزی که بخشيد در ازاش خواهر اون پسر رو که نامزد من بود گرفت.
حسام با فرياد گفت: تا اون دختر رو با پسرش که مشکل روحی روانی داشت ازدواج بده. پسری که هيچ کسی جرأت زن دادن بهش رو نداشت. يه دختر رو از زندگيش بدبخت و آواره کرد تا يه پرستار برای پسرش داشته باشه. اين اون مرد خدايی شماست.
آقای راستاد خطاب به نگهبانها که آمده بودند گفت: اين رو پرتش کنيد بيرون.
آنها خواستند حسام را بگيرند. حسام رو به شاهين که درون اتاق، رو به روی در ميخ شده بود گفت: اين اولشه.
و بعد دستش را از دست نگهبان کشيد و از بين جمعيت رد شد و رفت. شاهين يخ زده بود و از شنيدن آن حرفها به هم ريخته بود. اعصابش متشنج شده بود. آقای راستاد کارمندهايش را به سرکارشان فرستاد. به سراغ شاهين رفت و در را بست و گفت: نگران نباش بابا، تموم شد.
شاهين به پشت ميزش برگشت. روی صندلیاش فرود آمد و زير لب گفت: چرا چهره و اسمش تو خاطرم نبود؟ چرا يادم نبود حسام عظيمی همون دوست سينا سرمده؟ چرا روزی که عکساش رو روی گوشی نيلا ديدم چشمام تار شد و تشخيص ندادم که اين همونه.
او وسايل را با ساعدش کنار زد و با بيچارگی سرش را رو ميز گذاشت. آقای راستاد رفت و شانههای او را ماساژ داد و گفت: نگران نباش. تموم شد.
شاهین :هيچی تموم نشده، تازه اولشه. اون هر چی که گفت راست گفت. اما من به دروغ متوسل شدم. اون راست میگه نيلا خوشبخت نيست. نيلا مجبور شد با من زندگی کنه.
آقای راستاد:قرار نيست اتفاق بدی بيفته.
شاهین :بدتر از اين چی هست؟
چند لحظه بعد سر بلند کرد و روی دگمه تلفن زد و گفت: يه ليوان آب خنک.
چشمهايش به سرعت قرمز شده بود. آقای راستاد متوجه حال بد او شد و گفت: بهتره بری خونه، حالت خوب نيست. او هراسان گفت: - نيلا، نيلا...
آقای راستاد:نيلا چی؟
شاهین :رفته بيرون لباس بخره برای جشن. نکنه اون عوضی بره در خونه و نيلا رو اونجا ببينه.
او سريع گوشيش را برداشت و با نيلا تماس گرفت. بعد از چند بوق نيلا جواب داد.
نیلا: بله.
شاهین :کجايی نيلا؟
نیلا: اول سلام.
شاهين کلافه جواب داد: عليک. گفتم کجايی؟
نیلا: پاساژ... داروم دنبال لباس میگردم.
شاهین :همون جا بمون دارم ميام.
نیلا: کاری شده؟
شاهین :نه.
و ارتباط را قطع کرد.
شاهين وسايلش را جمع کرد که منشی برايش آب آورد و گفت: بفرماييد.
#ادامه_دارد
@RomanVaBio
#پارت130
#نویسنده: مرضیه باقری ، ستایش قاسمی
...
شاهین :بيرون... برو بيرون.
منشی سراسيمه به درون آمد و گفت: چی شده جناب راستاد؟
شاهین ذراهنماييشون کنيد بيرون.
منشی سمت حسام آمد و گفت: بفرماييد آقا، بفرماييد دردسر درست نکنيد.
آقای راستاد هم آمد و با ديدن حسام موضوع را دريافت. همهی کارمندها جلوی در تجمع کردند چون تا به حال صدای عربدههای پسر رئيسان را نشنيده بودند. حسام داشت از در بيرون میرفت. آقای راستاد خواست چيزی بگويد که حسام زودتر از او گفت: تا به حال به کارمنداتون گفتين که برخلاف اين تيپ و اين شکل ظاهريتون اصلا آدم دين داری نيستين؟!
شاهين با حال خراب سر بلند کرد. آقای راستاد گفت: دهنت رو ببند برو بيرون.
حسام :چرا نگرانيد که بقيه بدونن شما چطور آدمی هستين؟
و بعد رو به افراد تجمع کرده گفت: دو سال از حاجيتون خواهش و تمنا کرديم که خون پسرش رو ببخشه و نبخشيد. روزی که بخشيد در ازاش خواهر اون پسر رو که نامزد من بود گرفت.
حسام با فرياد گفت: تا اون دختر رو با پسرش که مشکل روحی روانی داشت ازدواج بده. پسری که هيچ کسی جرأت زن دادن بهش رو نداشت. يه دختر رو از زندگيش بدبخت و آواره کرد تا يه پرستار برای پسرش داشته باشه. اين اون مرد خدايی شماست.
آقای راستاد خطاب به نگهبانها که آمده بودند گفت: اين رو پرتش کنيد بيرون.
آنها خواستند حسام را بگيرند. حسام رو به شاهين که درون اتاق، رو به روی در ميخ شده بود گفت: اين اولشه.
و بعد دستش را از دست نگهبان کشيد و از بين جمعيت رد شد و رفت. شاهين يخ زده بود و از شنيدن آن حرفها به هم ريخته بود. اعصابش متشنج شده بود. آقای راستاد کارمندهايش را به سرکارشان فرستاد. به سراغ شاهين رفت و در را بست و گفت: نگران نباش بابا، تموم شد.
شاهين به پشت ميزش برگشت. روی صندلیاش فرود آمد و زير لب گفت: چرا چهره و اسمش تو خاطرم نبود؟ چرا يادم نبود حسام عظيمی همون دوست سينا سرمده؟ چرا روزی که عکساش رو روی گوشی نيلا ديدم چشمام تار شد و تشخيص ندادم که اين همونه.
او وسايل را با ساعدش کنار زد و با بيچارگی سرش را رو ميز گذاشت. آقای راستاد رفت و شانههای او را ماساژ داد و گفت: نگران نباش. تموم شد.
شاهین :هيچی تموم نشده، تازه اولشه. اون هر چی که گفت راست گفت. اما من به دروغ متوسل شدم. اون راست میگه نيلا خوشبخت نيست. نيلا مجبور شد با من زندگی کنه.
آقای راستاد:قرار نيست اتفاق بدی بيفته.
شاهین :بدتر از اين چی هست؟
چند لحظه بعد سر بلند کرد و روی دگمه تلفن زد و گفت: يه ليوان آب خنک.
چشمهايش به سرعت قرمز شده بود. آقای راستاد متوجه حال بد او شد و گفت: بهتره بری خونه، حالت خوب نيست. او هراسان گفت: - نيلا، نيلا...
آقای راستاد:نيلا چی؟
شاهین :رفته بيرون لباس بخره برای جشن. نکنه اون عوضی بره در خونه و نيلا رو اونجا ببينه.
او سريع گوشيش را برداشت و با نيلا تماس گرفت. بعد از چند بوق نيلا جواب داد.
نیلا: بله.
شاهین :کجايی نيلا؟
نیلا: اول سلام.
شاهين کلافه جواب داد: عليک. گفتم کجايی؟
نیلا: پاساژ... داروم دنبال لباس میگردم.
شاهین :همون جا بمون دارم ميام.
نیلا: کاری شده؟
شاهین :نه.
و ارتباط را قطع کرد.
شاهين وسايلش را جمع کرد که منشی برايش آب آورد و گفت: بفرماييد.
#ادامه_دارد
@RomanVaBio