#گربه سیاه
#پارت175
#نویسنده: مرضیه باقری ، ستایش قاسمی
...
منیره : نذار اون تو خونه من باشه. نذار من ببينمش. نذار اون رو کنارت ببينم. ازش بيزارم شاهين. طلاقش بده بره. بهترين دختر رو برات میگيرم.
شاهين با کلافگی سرتکان داد. موهايش را چنگ زد. پلکهايش را روی هم فشرد و بعد جلوی مادرش روی پاهايش نشست و گفت: عزيز، بانو، خانوم، تاج سر! بفهم، درک کن، اون الان زن منه. شريک خواب و بيداری منه. به خدا حالم باهاش خوبه. به خدا نگاهش که میکنم آرامش میگيرم. به خدا وقتی اون آرومه، میخنده، شادی رو به قلب و روح من تزريق میکنه. نمیدونم چی داره، نمیدونم چرا، ولی درکم کن. اينقدر خار نشيد و توی تن و جون من فرو نريد. تو رو به ارواح خاک شاهرخ دست از سر زندگيم برداريد.
منير خانم در تيله های آبی رنگ چشم شاهين خيره بود. شاهين از جايش بلند شد و گفت: من میرم، روزی برمیگردم که نيمه وجود من رو قبول کنی. گفتم تو زندگيم دخالت کنيد خودم رو ازتون میگيرم. الان هم همون زمانه.
شاهين برخاست و راه افتاد و از بين شيلا و ربکا که جلوی در ايستاده بودند، عبور کرد. ربکا با ديدن حال شاهين آهی کشيد و به اتاقش رفت. رامين هم با بيچارگی شاهين را نگاه میکرد. شاهين به سوئيت رفت و لباسها و وسايل مورد نياز خود و نيلا را برداشت. چمدانها را با سرعت پر میکرد و روی هم میچيد.
رامين به کنارش آمد و روی تخت نشست و گفت: تصميم داری بری؟
شاهین:بمونم هر روز يه بحث داشته باشم؟ اينا به جای حل کردن مشکلاتشون دارن روز به روز با نيلا بدتر میشن.
رامین :نيلا به قدر خودش مقصر هست.
شاهین:نيلا زير بار فشار روحی روانيه. من درکش نکنم کی میخواد بکنه؟ ماه منير؟
رامین :ماه منير زير بار فشار نيست؟ مرد مؤمن بچه َ اش از کِفش رفته. چه انتظاری داری؟ هر کی ندونه تو خوب میدونی شاهرخ بيشتر به مادرت وابسته بود. مادرت خيلی دوستش داشت. اونقدری که شاهرخ شب و روز سرش به سينه مادرت بود کدومتون حواستون بهش بود؟ هان؟ تو هم که چسبيده به حاجی بودی. اين اواخر ماه منير و شاهرخ مدام درگير بودن. مادرت يه جورايی خودش رو شريک مرگ شاهرخ میبينه. اگر تو بچهات رو از دست بدی همينطوری راحت از قاتل و فک و فاميلش میگذری؟ شماها خواهر طرفو آوردين ور دلش انتظار دارين صبح تا شب براتون قر بده؟
شاهین :حالا که چی؟ چکار کنيم؟ بذارم نيلا رو تيکه تيکه کنه؟ مگه گوشت قربونيه؟ مگه من گفتم مدام پاپيچ شاهرخ شو؟ مگه من بين شاهرخ و ماه منير رو به هم زدم؟ هان؟ چند بار بهش گفتم شاهرخ عين من نيست. اون تحمل نداره يه وقت دست به حماقت میزنه؟چند بار گفتم شاهرخ مرد اين ميدونا نيست ولش کن، کم گير بده زن بگير، درس بخون، برو سر کار. چند بار گفتم بذار من مراقبش هستم. از طريق دوست و رفيقاش مراقبشم. هی گير داد، گير داد، گير داد تا بچه رفت خودش رو بدبخت کرد.
رامین :چی بگم؟!
شاهین :مادرم کلا ً اينجوريه. يادت که هست با نوشين چکار میکرد؟! حالا نوبت نيلاس. ولی کور خوندن، اين تو بميری از اون تو بميريا نيست. ديگه نمیذارم اين يکی رو ازم بگيرن.
رامين سر به زير گرفت و آرام گفت: شاهين، قبول کن نوشين خودش از اول نيومده بود که بمونه.
شاهین :چرا اومده بود بمونه. اين خانم اونقدر غرورش رو خورد کرد که يه درس حسابی به همه داد و رفت.
رامین :نوشين اگه موندنی بود يه بار بهت ابراز علاقه میکرد.
شاهين در جايش خشک شد. روسری نيلا را در دستش فشرد. رامين نفس عميقی کشيد و غمگين گفت: بیخيال.
شاهين جعبههای نيلا را بيرون کشيد و داخل آنها را نگاه کرد. طلا و جواهراتش بودند و کارتهای بانکيش. آنها را درون ساک انداخت. کيفهايش را برداشت و گفت: نگاه چقدر بار زده با خودش، انگار اومده تو قحطی زندگی کنه!
آنها را درون چمدان انداخت. دفتر خاطرات را برداشت و برانداز کرد و گفت: خاطره هم مینويسه!
و آن را درون ساک انداخت.
رامين به دست شاهين خيره بود و حرکات او را زير نظر داشت. شاهين جعبه طلايی را برداشت و گفت: اينا چيه؟ بعد آن را هم درون ساک انداخت.
رامین :تو داری همه چيز رو جمع میکنی؟ واقعا داری میری؟
شاهین :آره.
رامین :خونه نداری میخوای چکار کنی؟
شاهین :يه فکرايی دارم.
رامین :بيا برو تو يکی از آپارتمانهای من بشين.
شاهین :ديگه چی جوجه؟ همين مونده منت تو سرم بياد.
#ادامه_دارد
@RomanVaBio
#پارت175
#نویسنده: مرضیه باقری ، ستایش قاسمی
...
منیره : نذار اون تو خونه من باشه. نذار من ببينمش. نذار اون رو کنارت ببينم. ازش بيزارم شاهين. طلاقش بده بره. بهترين دختر رو برات میگيرم.
شاهين با کلافگی سرتکان داد. موهايش را چنگ زد. پلکهايش را روی هم فشرد و بعد جلوی مادرش روی پاهايش نشست و گفت: عزيز، بانو، خانوم، تاج سر! بفهم، درک کن، اون الان زن منه. شريک خواب و بيداری منه. به خدا حالم باهاش خوبه. به خدا نگاهش که میکنم آرامش میگيرم. به خدا وقتی اون آرومه، میخنده، شادی رو به قلب و روح من تزريق میکنه. نمیدونم چی داره، نمیدونم چرا، ولی درکم کن. اينقدر خار نشيد و توی تن و جون من فرو نريد. تو رو به ارواح خاک شاهرخ دست از سر زندگيم برداريد.
منير خانم در تيله های آبی رنگ چشم شاهين خيره بود. شاهين از جايش بلند شد و گفت: من میرم، روزی برمیگردم که نيمه وجود من رو قبول کنی. گفتم تو زندگيم دخالت کنيد خودم رو ازتون میگيرم. الان هم همون زمانه.
شاهين برخاست و راه افتاد و از بين شيلا و ربکا که جلوی در ايستاده بودند، عبور کرد. ربکا با ديدن حال شاهين آهی کشيد و به اتاقش رفت. رامين هم با بيچارگی شاهين را نگاه میکرد. شاهين به سوئيت رفت و لباسها و وسايل مورد نياز خود و نيلا را برداشت. چمدانها را با سرعت پر میکرد و روی هم میچيد.
رامين به کنارش آمد و روی تخت نشست و گفت: تصميم داری بری؟
شاهین:بمونم هر روز يه بحث داشته باشم؟ اينا به جای حل کردن مشکلاتشون دارن روز به روز با نيلا بدتر میشن.
رامین :نيلا به قدر خودش مقصر هست.
شاهین:نيلا زير بار فشار روحی روانيه. من درکش نکنم کی میخواد بکنه؟ ماه منير؟
رامین :ماه منير زير بار فشار نيست؟ مرد مؤمن بچه َ اش از کِفش رفته. چه انتظاری داری؟ هر کی ندونه تو خوب میدونی شاهرخ بيشتر به مادرت وابسته بود. مادرت خيلی دوستش داشت. اونقدری که شاهرخ شب و روز سرش به سينه مادرت بود کدومتون حواستون بهش بود؟ هان؟ تو هم که چسبيده به حاجی بودی. اين اواخر ماه منير و شاهرخ مدام درگير بودن. مادرت يه جورايی خودش رو شريک مرگ شاهرخ میبينه. اگر تو بچهات رو از دست بدی همينطوری راحت از قاتل و فک و فاميلش میگذری؟ شماها خواهر طرفو آوردين ور دلش انتظار دارين صبح تا شب براتون قر بده؟
شاهین :حالا که چی؟ چکار کنيم؟ بذارم نيلا رو تيکه تيکه کنه؟ مگه گوشت قربونيه؟ مگه من گفتم مدام پاپيچ شاهرخ شو؟ مگه من بين شاهرخ و ماه منير رو به هم زدم؟ هان؟ چند بار بهش گفتم شاهرخ عين من نيست. اون تحمل نداره يه وقت دست به حماقت میزنه؟چند بار گفتم شاهرخ مرد اين ميدونا نيست ولش کن، کم گير بده زن بگير، درس بخون، برو سر کار. چند بار گفتم بذار من مراقبش هستم. از طريق دوست و رفيقاش مراقبشم. هی گير داد، گير داد، گير داد تا بچه رفت خودش رو بدبخت کرد.
رامین :چی بگم؟!
شاهین :مادرم کلا ً اينجوريه. يادت که هست با نوشين چکار میکرد؟! حالا نوبت نيلاس. ولی کور خوندن، اين تو بميری از اون تو بميريا نيست. ديگه نمیذارم اين يکی رو ازم بگيرن.
رامين سر به زير گرفت و آرام گفت: شاهين، قبول کن نوشين خودش از اول نيومده بود که بمونه.
شاهین :چرا اومده بود بمونه. اين خانم اونقدر غرورش رو خورد کرد که يه درس حسابی به همه داد و رفت.
رامین :نوشين اگه موندنی بود يه بار بهت ابراز علاقه میکرد.
شاهين در جايش خشک شد. روسری نيلا را در دستش فشرد. رامين نفس عميقی کشيد و غمگين گفت: بیخيال.
شاهين جعبههای نيلا را بيرون کشيد و داخل آنها را نگاه کرد. طلا و جواهراتش بودند و کارتهای بانکيش. آنها را درون ساک انداخت. کيفهايش را برداشت و گفت: نگاه چقدر بار زده با خودش، انگار اومده تو قحطی زندگی کنه!
آنها را درون چمدان انداخت. دفتر خاطرات را برداشت و برانداز کرد و گفت: خاطره هم مینويسه!
و آن را درون ساک انداخت.
رامين به دست شاهين خيره بود و حرکات او را زير نظر داشت. شاهين جعبه طلايی را برداشت و گفت: اينا چيه؟ بعد آن را هم درون ساک انداخت.
رامین :تو داری همه چيز رو جمع میکنی؟ واقعا داری میری؟
شاهین :آره.
رامین :خونه نداری میخوای چکار کنی؟
شاهین :يه فکرايی دارم.
رامین :بيا برو تو يکی از آپارتمانهای من بشين.
شاهین :ديگه چی جوجه؟ همين مونده منت تو سرم بياد.
#ادامه_دارد
@RomanVaBio