【رمان و بیو♡】
1.23K subscribers
994 photos
602 videos
14 files
39 links
کانال رمان‌های زیبا و جذاب هراتی🇦🇫
با عکس و کلیپ‌های دیدنی از شخصیت‌های داستان😎
و همچنان بیوگرافی‌های دپ و عاشقانه😍
:
موزیک🎧
شعر📖
تکست📚
چالش🎲
:
برای حمایت ازما لینک کانال را با دوستان‌تان شریک سازید🙏💚

ارتباط با ما👇
@RomanVaBio_bot
Download Telegram
#رمان
#نوشته_تقدیر_بود
#ازقلم_مینو

#part_123


به معصوم و حسام میبینم که حسام با در آوردن شکلک روی صورت خو
معصوم به قهقهه می اندازه
مه هم به هر خنده او بلند میخندم

یادم از روایت می آیه:کسایی که دوست داریم با هر خنده اونا بیشتر میخنیدم
و با غصه اونا گریه میکنیم

مه هم همی قسمم به حسام و معصوم
اگر حسام کدام ناراحتی داره مه هم ناراحت و دلم میشه گریه کنم
و اگر خوشحاله مه هم او روز فکر میکنم خیلی اتفاق خوش آیندی قراره بیفته

به زمستان که هوسی آمد اصلا مثل گذشته دنبال حسام نمی دوید
نمی‌فهمم شاید چون که خوشبختی ما دید و دیگه نتوانست کدام زخمی بزنه

یا کلا عوض شده
انگار حال هوایی ایران و هر وقت بیرون رفتن و عکس گذاشتن به انستا به او خیلی شیرین تمام شده

و خدا با دیدن ای روی هوسی شکر کردم
حسام هم خیلی خوش بود
که ایندفعه هوسی کدام بهانه نگرفت ........


حسام و معصوم خواب آن و دم پنجره اتاق چای میخوروم
ساعت 5:30صبح و بخاطر بی خوابی بلند شدم
و خوده با یک لیوان چای سبز مهمان و سرگرم میکنم

به سختی های که کشیدم فکر میکنم
به رنج های که کشیدم
اما ارزشیو داشت
بلاخره به آرزو خو رسیدم

بلاخره مه هم طعم زندگی خوشبخت چشیدم
او هم ای بود که امروز بچه مه به بار اول بابا گفت

حسام که از ذوق نمی‌فهمید چکار میکنه
اور دویده پایین برد که نگاه کنین بابا میگه
اما از شانس بد حسام هر کار کرد به پیش بقیه بابا نگفت
وقتی مایوس او به بالا آورد دوباره بابا گفت که هر دویی ما به خنده کرد

بیشتر از مردم شاید همانند زندگی مه داشتن دارن
پس باید بری بدست آوردن زندگی خو تلاش کنین
شاید هوسی زندگی شما از بین نره
اما چیز های بدست میارین که که زندگی مه پیش اونا هیچ ارزشی نداره

شاید معرفت زیاد کسب کنین
کدام شغلی و حرفه یاد بگیرین که هر وقت غصه و غم داشته باشین
به حرفه و موفقیت خود ببینین هزار مرتبه بیشتر خوشحال بشین

همانند مه
درسته که هوسی نبود
اما همیشه نبود
گاهی اوقات وجود داشت ولی مه با تفکر به ای که یک سال دگه یک وکیل موفقی خواد شدم
خود خوشحال میکردم
چیزی که فهمیدم ای بود  راه و یا پله موفقیت مه بدست آوردن حسام نبود!
بلکه؛علم و معرفت بود که کسب کردم
با ای کار حتی هوسی هم غبطه خورده و راه جدایی بری موفقیت خود باز کرد

معرفت و علم فقط چند کتاب شامل نمیشه
به هر حرفه که دست بگزاریم و در او تلاش کنیم و به نتیجه عالی نایل گردیم
نشانه معرفت و علم هست که از او دریافت کردیم

اگر مه به خواندن کتاب و درس معرفت خود بالا بردم
شاید یکی با حرفه خود علم خود در او مسئله بالا می‌بره
که مه از درک کار او عاجزم .....


درسته سختی زیاد کشیدم
بر علاوه درس مه مسوولیت سنگینی داشتم اوهم حسام و خانواده او!
اما دست از تلاش نکشیدم
چون مطمعن بودم که تلاش هیچ وقت نتیجه خالی نداره!

اگر صد نمیشیم صفر هم نمیشیم.......

زندگی دوره آموزشی اشخاص است که با برآمدن از پس مشکلات  نشان از نتیجه عالی این امتحان می‌باشند.

چون مشکلات از جمله امتحانات زندگیست که ما با استفاده درست از زندگی خویش میتوانیم به آسانی امتحان خویش را پاس کنیم

همواره با تلاش قفل ها خودشان کلیدی برای باز گشایی مشکلات میشوند.......


#پایان💖

@RomanVaBio
#ازقریه‌به‌شهر🖇️♥️


#پارت160
#نویسنده_مرسل_بارکزی


#زیبا:


دقیقا امروز6 ماه میشه از ازدواج ابدی مه و بهزاد مه و امروز مه و خاله جان خودی مادر مه داکتر رفتیم تا ببینم جنسیت جوجه ها مه چیه
خدا بری ما بجا یکی دو تا جوجه داد و به ماه ها اول معلوم نشد جنسیت نا فقد داکتر گفت دوقلوین🫣♥️
خیلیییی خوشحال بودیم همه گی و ای خوشحال خو تجلیل کردیم و حال داکتر جنسیت جوجه ها مه میگه که چیه …

چند روز میشه بهزاد جان خودی عرفان کابل رفته و امشب قراره بیاین و خاستم ای خبر خوش امشب وقتی میاین برینا بدم😍♥️

چندیقه بعدی معلوم شد که چیه جنسیت جوجه ها مه یک دختر و یک پسری که بی حد و بی اندازه خوشحال شدم و شکر گذار خدا خوهستم😍♥️

#بهزاد:

شوم بود مونده هلاک بیامادم و خونه رفتم خیلی زیبا خو یاد کرده بودم دفعه اول بود دور بودم بری چند روز ازو…

داخل رفتم که یک تکه خانم جان مه تیار کرده مادر مه میخندن و خاله جان ام بودن شب فامیل کاکا سمیع و مرجان و مهریار ام خودی خیشا خوخونه ما بودن
و همه تبریکی دادن بمه که تبریک باشه بخیر صاحب یک دختر و یک پسری میشین
یعنی بی اندازه خوشحال بودم و حس مه غیر قابل توصیف بود
دست مادر خو بوس کردم و رو مر بوس کردن خانم خو بقل خو کردم و و شکر گذار پروردگار خو بودم که مر لایق ای دو جوجه دونست و خوشبختی ما چند برابر کرد …


زنده گی مجموعه از دل خوشی هایی کوچک و بزرگی است که با صبر و تحمل ما
الله متعال نصیب ما و روزگار ما میکنه …



#پایان:)


@RomanVaBio
#دختر_دهاتی
#پارت_صد_ام


#بانو_اسیه_سلیمانی


#از_زبان_هما


شیشته بودم رهان زنگ زد

مه:بلی

رهان: اماده شو حالی میایم به رد تو میریم  بازار

برفتم آماده شدم مه و حسنا خدی رهان و مادر برفتیم بازار  خرید کردیم

مه:رهان بریم خونه ما

رهان: بریم خونه ما مونده گی شما کم شه باز میبرم

رفتیم خونه رهان اینا همه خرید ها نگاه میکردن 
رهان مر صدا کرد برفتم به اطاقی

مه:بلی

رهان: بلی چیه خانم مه شدی جان بگو

مه: بلی بلی بلیی

رهان:هنوزم لجبازی گپ خود خو میکنی

مه :خوب چری مر صدا کردی

رهان:همتو صدا کردم هههه

مه: یعنی به دورغ صدا کردی👊😡

رهان دستا مه بگیریفت
رهان : مایم همیشه پیش مه باشی خانم لجبازمه

مه:☺️

رهان: گوشی خو بده بینم اسم مه چی ثبت کردی

مه: نمیدم😁
رهان: میدی یا به زور بگیرم
گوشی دادم دستی

رهان: خوب رمزی وا کو
رمز بگفتم وا کرد عکس خو دید 😳تعجب کرد ای  عکس مه از کجا آوردی

مه: ههه از پروف ها تل تو گرفتم

رهان هم رمز گوشی ها وا کرد عکس مه نشون داد
چشما مه چهار تا شد😳😳😳

مه: رهاااان ای

رهان: ههههه مم از پروف ها تل تو گرفتم

مه: او وقتا خیلی یاد ندیشتم اشتباه گدیشتم خوب شد نرگس زنگ زد

رهان: مه به نرگس گفتم بتو خبر بده
 
مه:شماره مه از کجا اوردی

رهان: اولین باری که به نرگس پیام دادی مه جواب دارم همو دم شماره تو رفت حفظ مه

مه:😂😂  بریم پاین همه منتظر ما هستن

رهان : نمایه چند دقه دگم باش
همتوشیشته بودیم که رهان سر خو بگدیشت رو زانو ها مه

رهان: خیلی خوشحالم که از مه شدی😍........



امروز شیرینی خوری مانه مه ته آرایشگاه بودم  آرایش مه خلاص شده  بود شنل خو پوشیدم
منتظر رهان بودم که   بیایه

یک دختر  خورد آمد داماد بیاماده مه رو خو دور دادم   رهان بیاماد

همتو چند دقه ایستاد شد
رهان: خیلی خوشحالم تور خدی ای رختا میبنیم  خیلی مقبول شدی

مه: هنوز که مر ندیدی

رهان: خیلی وقته تور دیدم او چشمای ابی تو که اولین بار دیدم  هیچ وقت یادمه نمیره

مه: خوب بریم دگه

رهان: باش  اول خودمه چهره مقبول تو ببینم 😍

مه: 🙈نمی گذارم

رهان: باشه پس مه میرم تو یکه بیا

مه: وی کمی زاری خو بکو😂😂

رهان: 😡
رهان شنل مه  بالا کرد مر بدید دستمه بگرفت رفتیم طرف تالار

خیلی استرس دیشتم دست رهان محکم بگرفتم

رهان: کمی قرار تر 😂بشکستی دست مه

مه: خیلی استرس دارم از رو فرش سرخ تیرشدیم

برفتم  رو چوکی شیشتم همه رقص میکردن مه و رهان هم یک رقص تمرینی دیشتبم برقصیدیم

یک رقص هم خدی دخترا کردم‌

نون شب به تالار بخوردیم ساعت ۱۲‌از تالار بیرون شدیم تا ساعت یک دور شهر

چرخ زدیم رهان دست مه گرفته بود مم از خوشحالی ته رختا خو جا نمیشدم .......


یک سال از عروسی ما تیر شده به ای یک سال به کمک رهان پهنتون میریم  چون

نمرات بالای دیشتم به طب کامیاب شدم

عشق رهان هم روز به روز بمه بیشتر میشد  دو ماه هم میشه دلم از همه چی

بده رفتم شفاخونه آزمایش دادم داکتر

گفت حامله ای به رهان هم خبر دادم خیلی خوشحال شد.....


زنده گی در گذر هست اما این پایان خوشبختی ما نیست ادامه داره.‌......❤️



#پایان


@RomanVaBio
#پایان بازی!
برنده ها امشب🥳🎖

خودم😎 ۷🎖
میلاد ۷🎖
زهرا ۴🎖
مهرناز ۳🎖
فیروز ۱🎖
فرنگیس ۱🎖


#شب_خوش🌙

@RomanVaBio
#پایان بازی
برنده ها امشب🥳🎖

میلاد ۱۱🎖
زهرا ۷🎖
خودم ۶🎖
مهرناز ۳🎖
شادخت دنیا ۱🎖

#شب_خوش🌙
رمان

#رمان دختر روستا 😍
#نویسنده& s,m
#پارت ۲۷۳



وقتی رسیدیم بهرام خونه دیشت و رفتم
خونه او البته خونه ما



یک چند وقت تیر شده بود و عادت کرده
بودم به اینجی
و بهرام به مه معلم خصوصی گرفت و زبان
اونا بلد شدم و راحت تر شدم و
دل گرم تر



اینجی هر روز با بهرام و دختر خو
بیرون میشد و می‌گشتیم


آرشام دوست بهرام که خیلی از او
تعریف میکرد هم دیدم
و او هم تا مهرنازه دیذ
عاشق او شد.



یکسر میاماد خونه ما و با مهرناز بازی
میکرد و وقتی مهرناز یک ساله شد
که یکسر آور میبرد بیزون چون ماها
آخر مه هم بود و می‌گفت مه راحت باشم




اینجی که اولا آمادم و رفتم چکاب که
مشکلی نداشته باشم
وقتی داکترا دیدن گفتن بچه تو پسره



تعجب کردم و فهمیدم اونجی اشتباه
کرده بودن


اما اشتباه اونا به نفع مه شد و
مه از شر گپا و کارا زن کاکا راحت شدم




بهرام اولا ققد خودی بهزاد و فصیلا
گپ میزد ولی چند وقته که تیر شده بود


و زن کاکا هم خیلی پشیمون بود
برای همو اونا آشتی دادم و بهرام
خودی مادر خو گپ زد



بچه مه خدارو شکر بدون هیچ مشکلی
به دنیا اماد
یک پسر شاد و سر حال و چاقی
اسم او آرشام گذاشت و گذاشت
مهیار


خدارو شکر میکردم از بابت زندگی
خو و خوشبختی خو و
داشتن شوهری مثل بهرام و
بچه های مثل مهرناز و مهیار




از روزی اینجی امادم خدارو شکر
هیچ مشکلی ندیشتم و اصلا ناراحت نبودم


درسته تنها بودم اما مه و تنهایی دوستا
قدیمی بودم
مه هر جا بودم تنها بودم و
حاله خدارو شکر میکردم از داشتن
خانواده خو




ده سال از او وقت تیر میشه حاله و
ما اصلا نرفتم دیگه هرات



دختر مه نام خدا کلون شده یود و
خیلی مقبولی شده بود
از نظر ظاهر شبیه مه بود
اما تمام اخلاق و رفتار و خاصیت های
او به بهرام رفته



پسر مه هم حاله نه ساله بود و او هم
از نظر ظاهری شبیعه بهرام و بهزاد بود
اما کارا و شوخی ها و رفتار او
همه انگار میگفتی بهزاد هست مو
نمی‌زد از او



وقتی آمادم اینجی با بهرام تصمیم
گرفتم خودی بچه ها انگلیسی گپ بزنم
که مشکل پیدا نکنند
برای همو بچه ها اصلا فارسی بلد نبودن



بهرام هم تا هنوز مثل قبل عاشق
منه و همیشه پشت مه و بچه ها خو
هست


اصلا نمیگذاره ناراحت باشم و
یا چیزی کم دیشته باشم



همیشه خدارو شکر میکنم از
داشتن او ♥️🥰



#پایان


از آخر ممنون از تمام شما که داستان
زندگی مه خوندین و همرای مه بودن 😍🥰


و ممنون از خواهر گلم ❤️ که زحمت
کشید و رمان مر نوشت مرسی عزیز ❤️😍

@RomanVaBio
#رمان_گل_سفید
#نویسنده_دلربا
#قسمت_پایانی 😍🤭🥲



الهی شکر که امروز صبورترم و آرام‌تر و قدردان داشته‌ها و دستاوردها و هر جزئیات خوشایندی که می‌بینم و مرا به یاد تو می‌اندازد. الهی شکر که خیلی وقت‌ها قوی بودم و از پسِ دشواری‌ها و ناملایمتی‌های بسیاری برآمدم و به قدری در خویشتنداری و سکوت، روزهای سختم را پشت‌سر گذاشتم و از کسی کمک نخواستم که در ذهن آدم‌ها اینگونه ترسیم شده که من هرگز هیچ مشکلی نداشته‌ام و تمام مسیرها برای من هموار بوده! الهی شکر بابت اراده‌ی مستحکمی که به من بخشیده‌ای؛ منی که سخت باور دارم حتی بالاترین توانایی‌ها هم بدون چاشنیِ اراده، هیچ‌اند، هیچ! من باور دارم که خواستن، توانستن نیست! خواستن و سخت تلاش کردن و دوام آوردن، توانستن است...
الهی شکر که هر صبحی که چشم گشودم، به خودم قول دادم امروز هم آدمِ تسلیم‌نشونده و تلاشگری باشم و مطمئن شوم که هرگز در بی‌عملی و بطالت و رکود نزیسته‌ام.
الهی شکر بابت همه چیز، برای اینکه حواست به من بوده همیشه و از میان اینهمه انسان، خوب‌ترینشان را مقابل راهم گذاشته‌ای و برای هر نوری که به هرشکلی به جهان من فرستاده‌ای و به من قوت قلب بخشیده‌ای.
الهی شکر که هربار با تو حرف می‌زنم و روح و جانم قرار می‌گیرد و الهی شکر که تو خدای منی، در بهترین حالتی که یک خدا می‌تواند باشد...

#گیسو✍️

سخنی از نویسنده:دلربا
(سلام به همه خواننده های رمان مه اینم سومین رمان مه بعد از رمان عروس طالب امیدارم که ای هم مورد پسند شما بوده باشه تنها هدفی که مه بخاطر یو رمان مینویسم اینه که به خواننده ها خصوصا دخترای ناز مه بفعمونم ایر درک کنن زندگی ایقذر هم سخت نیه اگه سخت بگیری بتو سخت میگیره مشکلات خیلی کوچک ان یاد بگیرین در مقابیلا ایستاده گی کنین یاد بگیرین راحل پیدا کنین تسلیم نشین توکل به الله کنین نماز بخونین قرآن بخونین از ته دل دعا کنین خدا هیچ وقت شمار ناامید نمیکنه خدا همیشه هست اوهم به قلب شما دست خو بگذارین رو قلب خو به چیزای خوب فکر کنین به آینده خوب و پور از خشبختی به ایکه خدا استع اگه تنها ترین فرد دنیاین بازم خدا هست تنها نین اور صدا بزنین از ته قلب صدا بزنین جواب میده میبنین چقذر حس خوشخالی بشما دست میده پس همیشه توکل به الله دیشته باشین خدا خیلی بزرگه و هیچ وقت هم مغرور نشین همیشه عرچی دارین ندارین شکستع باشین مهربون باشین و بخشنده تلاش کنین قوی بمونین بهترین صلاح هم خنده یه اگه همیشه بخندی شاد باشی او وقته که خوشبختی سراغ تو میایه اگه تلاش کنی موفق میشی شکست هیچ وقت قبول نکن سی کن بهترین بنده باشی به نزد الله خوبی کن مهربون باش شاد باش خنده که در برابرمشکلات ایستاده گی‌کن ناامید نباش مطمینن که آینده خوبی نصیب تو میشه....
مه خیلی پور گپی یوم خیلی خوش دیشتوم روان شناس شم ولی حیف😌
هدف مه فقط همینایه هدف مه از برداشت شمانه امیدوارم درس خوبی گرفته باشین و برداشت خوبی 😍ای رمان هم تقدیم شما الهی که همیشه شاد و سرحال با انرژی باشین زندگی شما پور از نور الهی باشه و همیشه سلامت باشین خیلی دوستتان داروم حتی توییی که ای متن میخونی از ته قلب خو میگوم تور خیلی مایوم تو بهترین خوشکلترین مهربون ترین دختر دنیایییی ❤️قشنگم😍)


اگه کم و کاستی بود معذرت❤️

#پایان_خوش....😍❤️😌

@RomanVaBio
عاشقت می‌مانم💔🥀

نویسنده دریا.

پارت پنجاه وپنج:
(پارت آخر):


سوفیا خانم ستاره‌ی من دیگه نیست وقتی ستاره‌ی من مُرد من دیگه از اون روز به ستاره های آسمون نگاهم نکردم
آسمون زندگیم تاریکه بدون هیچ ستاره‌ی هست
همیته که اشکایو میرخت دفتره وردیشتُ برفت

مم تمام ای مدت گریه میکردم
اشکا خو پاک کردم حالم خیلی بد شده بود اصلا باورم نمیشد که داستان اینا به ای رقم ختم بشه
می‌گفتن عشقا واقعی به هم نمی‌رسن مه باور نمیکردم


نه لیلی به مجنون رسید نه شیرین هم به فرهاد حالی هم امیر به ستاره

مه ایر فهمیدم که هیچ وقت زندگی با همه یار نیه به همه‌ی ما آدم ها پایان خوشی نوشته نشده
هرکس به طریقی باید امتحان خو به ای دنیا پس بده
عشق امیر و ستاره موند به قیامت
ستاره به امیر قول داده که عاشقیو میمونه ولی امیر بدون قول دادن عاشق یو مونده
ستاره با تمام آرزوها خو خاک شد ولی امیر هرروز حسرت تمام آرزوها میخوره
ایر فهمیدم زندگی همیشه با آدم یار نیه🥲

#پایان

@RomanVaBio
باران : بیا بچه بیا برو خو سیل کو ایشته دیر شده باز صبا که بری به کودکستان مگن ایشته بچه خوابالویی

ساحل : ایته مگن

باران : هاا
بدو برو خو شو

ساحل : باسه

سورن : چره ای بچه به حرف تو گوش مکنه ولی به حرف مه نه ؟

باران : چون مه مادریو هستم و نازیو مکشم شما مردا بیحوصله ین

سورن : خووو

باران : هااا 🤣

( وقتی بهوش آمدم حافظه خو از دست بدادم و وقتی حافظه مه برگشت با سورن ازدواج کردم عسل هم بری چهار سال افتاد زندان و بعد ازیکه از زندان بیرون شد بری همیشه افغانستانه ترک کرد و بیشتر ما ازدواج کردم تالیا هم به دانیال بله گفت )





#پایان

♡𝑱𝒐𝒊𝒏↷
╭༒┈───────「🖤
  ❥: @RomanVaBio
کسی ببازی، لیای که من دوست اش داشتم قوی و با وقار تر از آن دختری
بود که آن شب با من حرف میزد. حس اینکه دست دیگری جسم تو را لمس
کرده است دیوانه ام میکرد. هرچند اگر..« نفس عمیقی گرفت انگار کلمه
ها روی قلبش سنگینی میکرد. و دوباره گفت:» اگر انطور هم میبود رهایت
نمیکردم اما نمیدانی چقدر با خواندن آن عشقی که در قالب کلمات روی
کاغذ ریخته بودی استخوان هایم آرام شد.
خالصه لیا من همیشه عاشقت بودم، هستم و خواهم بود. خدا را شکر که
تو مال من شدی. دیگر کابوس و عذاب تمام شد و ما به هم رسیدیم. من
نمی خواهم بعد امشب حتی خیالت هم در آن گذشته ها پر بکشد. امشب
برایت قول میدهم این دست ها را تا ابد در دستم نگهدارم. از من به تو قول
باشد که دیگر نمی گذارم اخمی هم به صورتت جا بگیرد..«
خودم را در آغوشش محکم کرده چشمانم را بستم و خدا را شکر کردم به
خاطر اینکه دوباره هستی ام، جهانم را به من بازگرداند..
آن شب من در حالی به جهان رسیدم دانستم وعده ای خدا شاید تاخیر داشته
باشد اما تخلف ندارد.
دانستم آن سوی ناکامی ها، شکستن ها، بغض کردن ها، ٍله شدن ها، اشک
ریختن ها، بی مهری ها، درد ها همیشه خدایی است که داشتن اش جبران
همه ای نداشتن ها است..
دانستم که عشق در هر زمانی قلب آدم را در برابر خداوند که خالق عشق
است خاشع و خاضع میسازد. خدایی که در یک چشم به هم زدن سکه بد
بختی زنده گی را با روی خوشبختی اش عوض کرد..
آن شب من در حالی غرق جهان میشدم که با اعماق جانم دانستم شعله های
آتشین فراق فقط با آب ذالل و متبرک وصال خاموش میشود..
و عشق، عشق دنیای عجایب و شگفتی ها است. همانقدر که بیرون بودن
از آن حسرت بار و کشنده است، وصل شدن اش حیات جدیدی را برای
عاشقان احیا میکند..
ارزش وصل نداند مگر آزرده هجر
مانده آسوده بخسبد تا به منزل برسد..

#پایان

@RomanVaBio
💌
#عصیانگر
#نویسنده_بانو_کهکشان
#قسمت_آخر

با آن‌حال این پسر دست نکشیده و چندين بارِ دیگر همراهِ با جمع بزرگان به خانه‌ای آن‌ها سر زده اند، ماه‌نور که از این‌حالت سر لج افتاده بود.

حتیَ از اتاق خود نیز خارج نمی‌شد و عزیز پسرک بیچاره به مرز جنون رسیده بود.

شنیده اید که می‌گویند:
_عشق با همان صبور بودن‌اش قشنگ است.
اما سرانجام در یک روز زمستانی که ثریا خانم دوباره از شهر برگشته بود ماه‌نور را نزد خود فرا خوانده و از وی خواهش نمود تا این همه لجبازي را کنار بگذارد و پسر بیچاره را بیشتر از این زجر ندهد.

بلاخره دخترک موافقت نموده و بعد هشت ماه نامزدی یک عروسی بزرگِ در خود قریه‌ای آن‌ها برگذار شد.

عزیز بعد چند ماهِ تصمیم گرفت تا همسر خودش را به شهر کابل برده و همان‌جا اقامت داشته باشند؛ اما چون ماه‌نور به زندگی در روستا عادت نموده بود بعد یک سال دوباره به قریه بازگشت و همان‌جا به زندگي همراه با همسرش ادامه داد.

در حالا حاضر ثمره‌ای ازدواج این دو فقط یک پسر کوچک می‌باشد و از زندگي در کنار هم خوشحال هستند.

عزیز هم همواره سعی دارد تا به عنوان یک همسر خوب در کنار ماه‌نور باشد.
دولت‌خان و ثریا خانم هم عاشقانه هم‌دیگر را دوست دارند، هرچند که عمرِ از ایشان باقی نمانده با آن‌حال سعی دارند تا زندگی را به شکل والای آن ادامه دهند.

در آخر:
جهان بی عشق سامانی ندارد
فلک بی میل دورانی ندارد
نه مردم شد کسی کز عشق پاکست
که مردم عشق و باقی آب و خاکست
چراغ جمله عالم عقل و دینست
تو عاشق شو که به ز آن جمله اینست
اگر چه عاشقی خود بت پرستیست
همه مستی شمر چون ترک هستیست
به عشق ار بت پرستی دینت پاکست
وگر طاعت کنی بی عشق خاکست
فدای عشق شو گر خود مجازیست
که دولت را درو پوشیده رازیست
حقیقت در مجاز اینک پدید است
که فتح آن خزینه زین کلید است
• امیرخسرو دهلوی
#بانو_کهکشان


#سخن_نویسنده
دوباره رسیدیم به پایان یک داستان عاشقانه‌ای هیجان‌انگیز و واقعی دیگر، درست حدود شش ما‌ه قبل از امروز پیامِ از سوئ شخص ناآشنایی دریافت نموده بودم که با اشتیاقِ خاصِ از داستان دلبرک مغرور خان تعریف و تمجید می‌نمودند.
با آن‌حال روزِ به طور اتفاقی درخواست نوشتن یک روایتِ که خود شان هم حضور داشتند نمودند.
هرچند برایم قابل باور نبود و ارتیاب داشتم در نوشتن آن با آن حال ادامه دادم برای نوشتن آن و سر انجام رسیدیم به پایان نامه‌ای این روایت واقعی!
سعی نمودم بیشتر داستان را در قالب یک داستان عاشقانه‌ به رشته‌ای تحریر در بی‌آورم و به درخواست راوي عزیزمان در این داستان هیچ موضوعِ سیاسی به کار گرفته نشده است.
در آخر!
لب‌خند بزنید و به سختی‌ها اهمیت ندهید؛ زیرا خداوند انسان‌های‌ قوی را دوست دارد.
با آن حال شکست را هرگز قبول نکرده و در همان مسیرِ که دوست دارید گام بردارید.
ایام به کام تان باد!
#بانو_کهکشان


#پایان


@RomanVaBio