【رمان و بیو♡】
1.15K subscribers
1K photos
627 videos
19 files
40 links
کانال رمان‌های زیبا و جذاب هراتی🇦🇫
با عکس و کلیپ‌های دیدنی از شخصیت‌های داستان😎
و همچنان بیوگرافی‌های دپ و عاشقانه😍
:
موزیک🎧
شعر📖
تکست📚
چالش🎲
:
برای حمایت ازما لینک کانال را با دوستان‌تان شریک سازید🙏💚

ارتباط با ما👇
@RomanVaBio_bot
Download Telegram
#رمان_گل_سفید
#نویسنده_دلربا
#قسمت_100



مه:نرگس بازم پرتاو شدوم به گذشته ای نحس خو☹️☹️

نرگس:خوهر جیگر مه خیره همه چیر بسپار به خدا شاید سرنوشت همینه

مه:اصلا نماستوم رنگ یو ببینوم دگه

نرگس:نیکه خبر نیوم هنوزم عاشق یونی

مه:اوف نرگس

همه اینار با گریه میگفتوم بغض مه شکسته بود همش اشک میاماد اشکا چن ساله از همو وقتی که سرطان خون دیشتم و درمان شدوم قسم خوردم دگه گریه نکنوم ولی با دیدن امیر نتونستم او تمام کس مه بود😔


سر خو بگدیشتوم رو پا نرگس بی حس بودم دل مه بازم خاو ماست خدا کنه مر افسردگی نگیره چون همیشه داکترا احتمال یو میدن 😔 بی خبر از پارمیس گاهی پیش داکتر روان شناس میروم بری مشوره گیری ولی خیلی جدی نیه

مصطفی داخل دهلیز شد

مه:کجایه پارمیس

مصطفی:بیرون با پدر خو گپ میزنه

مه:او آدم هنوز اینجگایه؟؟؟؟


هیچی نگفت که تیز از جا خو وخیستوم خور بته سرا رسوندم

مه:تو اینجی چکار میکنی؟ بتو نگفتوم برو بگپ آدم نمیفهمیی؟؟؟


هردوتاینا طرف مع زول زدن چقذر نگاهاینا همرنگه ☹️

مه:پارمیس چیشا خو پایین بنداز عصاب مه سر تو خرابه و تو امیر خان زود بیرون میشی دگه هیچ وقت هم پشت سر خو سی نمیکنی

امیر:مه نمیروم هیچ جاییی

ایر گفت و نزدیک مه شد

مم پس رفتوم هی نزدیک میشد

م:نزدیک مه نشو پولیس خبر میکنوم


دست مر محکم بگرفت

امیر:هیچ کاری نمیکنی فهمیدییی لجباز


دست مر محکم بگرفت مر کش کرد طرف دهلیز


شروع کردوم به جیغ کشیده

مه:امیر یله کن دست مر

هرکار کردوم نتونستوم دست خور خطا دم خیلی زور دیشت به دهلیز که رسیدیم ایستاد شد انگار دنبال چیزی میگشت


مه:گفتوم یله کن

امیر:نمیکنوم امشو مگری گوش کنی به گپا مه

طرف اتاقا نگاه کرد و رفت طرف اتاق پارمیس

مه:چکار میکنیییییی


جیغ کشیدوم بلند تر

که محکم مر کش کرد بتع اتاق اینداخت خودیو هم داخل شد در قفل کرد کلیدا رم بته کیسه خو کرد


مه:کلیدا بده ای کارا بچگونه چیه آخه سنی از تو گذشته


امیر:مه و تو هنوزم همو آدمایی قدیمیم

مه:خواهش میکنوم بگذار بروم 😔😭


شروع کردوم بگریه کرده خدایا مر نجات بده از دست امیر مه نمیتونم دگه کنار یو باشوم خفه میشم

امیر:تور بسر پارمیس قسم امشو فقط به گپا مه گوش کن

مر قسم داد

مه:چری قسم میدی چری چری چری


بزدوم برو سینه یو خودی دست خو

دستا مه بگرفت
امیر:مجبورم

با حالت زار و گریه طرف یو نگاه کردوم دستا یو پس زدوم بیخ دیوار رو زمین بشیشتوم سر خو بگدشتوم رو پاخو


مه:هرچی میگی بگو میشنوم بعد یو از زندگی مه میرییی یکدیقه تور نمیتونم تحمل کرده میفعمییی


امیر:میتونی بعد ایکه گپا مه بشنویی

مه:دگه نمام تور امیر کوشش نکن

امیر:میفهموم هنوز هم عاشق منی دقیقا حسی که مه داروم


سر خو از رو زانو ها خو بالا کردوم ته چیشا یو با نفرت سی کردوم


مه:از تو متنفرمممممم

اوهم بشیشت روبرو مه
امیر:میفهموم

مه:پس نگو عاشق تونم
امیر:عاشق مم هستی

مه:گپ مفت نزن هرچی میگی بگو بعد یوهم ازینجی برو

امیر:باشه تمام حقیقت میگوم بتو


منتظر بودم که بگه دل منم ماست بشنوم ببینوم به چی دلیل مر یله کرد 🥺🥺🥺


#ادامه دارد

@RomanVaBio
【رمان و بیو♡】
#رمان_گل_سفید #نویسنده_دلربا #قسمت_100 مه:نرگس بازم پرتاو شدوم به گذشته ای نحس خو☹️☹️ نرگس:خوهر جیگر مه خیره همه چیر بسپار به خدا شاید سرنوشت همینه مه:اصلا نماستوم رنگ یو ببینوم دگه نرگس:نیکه خبر نیوم هنوزم عاشق یونی مه:اوف نرگس همه اینار با…
#رمان_گل_سفید
#نویسنده_دلربا
#قسمت_101



#رمان_از_زبان_ 🥀امیر🥀


نفس عمیق کشیدوم شروع کردوم به گفتن همه چیز

مه:گیسو اول ایر بتو میگوم هنوز هم دیونه وار عاشق تونم همو زمان هم بودم تا بمی ثانیه

گیسو:فقط گپا خو بزن نه ای چرندیات

پوف بلندی کشیدوم هنوزم همو لجبازه

مه:باشه همو روزی که تو خبر شدی مه نیوم روز قبل یو شام بود رفتوم خونه دیدوم بابا مه با حالت زار راه میرن مادر مه گریع میکنن فاطمه هم دست مادر مه گرفته دیشت پریشون شدوم که چیشدع باشه نزدیک اینا شدوم

مه:بابا چیشده چری ایته پریشونین؟
بابا:هیچی نگو که تباه شدوم امیر

خیلی پریشون شدوم که چی گپ شده باشه دستینا بگرفتوم اونار رو مبل بشوندم

مه:آروم باشین بگین چیشده باشه؟
بابا:امروز عصر دمی میامادوم بریک موتر از دست دادوم زدوم به یک زن و دختر خوردی هر دوتاینا موردن جاده هم خالی بود کسی ندید مم وقتی دیدوم موردن حولکی شدوم از ترس داخل موتر شدوم بیامادوم طرف خونه


مه:چیییییییییییی😳


بابا مه چکار کردن یعنی چی خدایا حالی چی خاک بسر خو ریزیم

مه:بابا شما چکار کردین اونار بمو حالت یله دادین آدرس بگین کجایع عر رقم شده مه اونار پیدا میکنوم شاید زنده باشن

وخیستوم که بابا دست مر بگرفتن

بابا:بشین بشین کار از کار گذشته هیچ چاره نداریم اونا دگه مورده بودن مه دیدوم ☹️

نیلوفر:باید ازینجی فرار کنیم دولت ایران اگه همه مار بگیره اعدام میکنه

مه:نه امکان نداره

شروع کردوم به راه رفته ای یک فاجعه بزرگی یه چی بلا بود سر ما آماد خدایا
همکسره موها خو دست میکشیدوم و عصاب مم خراب بود

بابا:وقت هدر نمیدوم همی امشو به طرف تهران حرکت میکنیم تمام سرمایه بالی ویزه میگذاروم که به یک شاو پاسپورتا همه مار ویزه کنن فرار کنیم ازینجی

مه:شما چی میگین بابا مه نمیتونم جای بروم مه زن داروم آخه

نیلوفر:اورم میبریم اول باید خود ما بریم

مه:نه نمیشه مه بدون ازو هیچ جای نمیروم

مادر مه بگریه شدن
نیلوفر:اگه شماهار کاری بشه مه میمورم😭

برفتوم کنارینا بشیشتوم
مه:هیچ کاری نمیشه حل میکنوم یک رقمی شده

بابا:هیچ راهی نیه

ایر گفتن و بیرون شدن از خونه با ای وضعیت کجا میرن

@RomanVaBio
#رمان_گل_سفید
#نویسنده_دلربا
#قسمت_102


ماستوم بروم بردینا که مادر مه نگدیشتن
نیلوفر:نرو جای مه میترسوم

مه:باشه آروم باشین


هرچی فکر میکنوم هیچ راهی نیه خدایا تو کمک کن بما

رو مبل بشیشتوم سر خورم خودی دستا خو بگرفتوم صدا گریه ها مادر مه گاهی بگوش مه میرسیدی

همه جا سکوت بود که بابا مه بیامادن از جا وخیستوم

مه:کجا بودی ساعت ببینین چهار ساعت میشه گمین

بابا:هرچی پول دیشتوم دادوم آمدوم دنبال پاسپورتا شما برین بیارین

مه:چری سر بخود میرین کاری میکنین مکه اصلا راضی نیوم هیچ جا هم نمیروم بدون گیسو فهمیدین؟

بابا:یعنی زندگی بابا تو بری تو مهم نیه؟ فقط گیسو گیسو داری بعد یو ماکه تا ابد فرار نمیکنیم میریم آلمان ازونجی بعد از چن وقت که اوضاع خوب شد میریم افغانستان در ضمن همیکه آلمان رفتیم گیسو رم میخاهیم

مع:نمیشه نمیشه مه بدون ازو نمیتونم
نیلوفر:امیر بگپ بفهم پای جون بابا تو در میانه و ها ایکه ماعم حالی شریک جرم شدیم

اینار گفتن شروع کردن بگریع کرده

مه:ایقذر گریع نکنین رو عصاب مه میره گریع شما اوف

بابا:فکرا خو بکنین زودتری

مه:مه نمیتونم شما برین

مادر مه زودی وخیستن

نیلوفر:تور بجان مه قسم قبول کن قول میدیم بتو اونجی رفتیم گیسو رم بخاهیم

عصاب مه به شدت خراب شد سرخ شدوم دلم ماست کله خو بزنوم به دیوار

جیغ کشیدوم
مه:چری قسم میدین؟؟؟؟؟؟؟

نیلوفر:بخاطر خانواده خو مجبورم

مر قسم دادن مه مادر خو خیلی مام آخه نمیتونم قسمینا نادیده بگیروم

مه:باشه باشه اول باید به گیسو خبر بدوم که ما سبا میریم

سر مه ماست بترقه راهی اتاق خو شدوم که
نیلوفر:صبر کن امیر

مه:باز چیه

نیلوفر:نمیتونی به گیسو خبر بدی اگه خبر شه او نمیگذاره تو بری در ضمن حال یو بد میشه اگه اور مایی به فکر یونی همالی خبر نده وقتی تهران رسیدیم بریو زنگ بزن

مه:ولی بدون خداحافظی چیرقم بروم

بابا:لطفا بخاطر مه تحمل کن

هیچ راهی نداروم مادر مم راس میگن اگه بگوم که اصلا اجازه نمیده مه ازینجی بروم ای به کنار وقتی خبر شه سکته میکنه حال یو بد میشه مکه نمام غم یو ببینوم

مه:بازم باشه

رفتوم اتاق خو پاسپورت خو وردیشتوم دادوم دست بابا پس طرف اتاق خو رفتوم از بس حال مه خراب بود نمیتونستم با گیسو گپ بزنوم بغیر دو کلمه اوهم سرد گپ زدوم چی میگفتوم حال مه خراب بود خیلیی تا صبح بیدار بودم از بالکن به دریا نگاه میکردوم وقتی هم صبح شد ساعت پنج صبح از خونه بیرون شدیم طرف تهران حرکت کردیم حس خیلی بدی دیشتوم قلب مه پیش گیسو جامونده بود..

@RomanVaBio
#رمان_گل_سفید
#نویسنده_دلربا
#قسمت_103


تهران رسیدیم تمام کارا ردیف کرده بود بابا مه باید به گیسو خبر بدوم دست خو داخل جیب خو کردوم که گوشی وردارم ولی نبود عه چیشد پس

مه:مادر گوشی مه ندیدین

اونا هم گفتن نه

ولی هرجا گشتوم نبود ینی چی آخه

مه:حالی چیرقم به گیسو خبر بدوم
نیلوفر:صبر دیشتع باش

بعد ایکه از موتر پایین شدیم زودی به طیاره باالا شدیم ایقذر مادر مه سر مر گرم کردن همه چی فوری بود که نگدیشتن حتی یک پیام به گیسو بدوم


وقتی هم رسیدیم به آلمان مادر مه نگدیشتن به گیسو زنگ بزنوم ازی روز به او روز اینداختن گفتن همالی زنگ نزنوم که گیسو اروم شه بعد یو زنگ بزن چن ماه تیر شده دگه طاقت مه نماد

مه:بسه دگه هر روز یک بهونه مقصد شما چیه مه میروم ازینجی پس میروم ایران بخدا دیونه کردین مر

نیلوفر:به چی خاطر میری؟

مه:بخاطر گیسو میروم

نیلوفر:او خیلی هم خوشحاله فعلا هم شمال نیه به خوشگذرونی رفته تهران

مه:باور نداروم بسه دگه

نیلوفر:تو باور نکن ولی حالی هم فایده نداره تو پس بری او دگه تور فراموش کرده شایدم دوباره عاشق شده باشه


بمه سخت بود ای گپا خیلی

مه:چری حس میکنوم شما از اول هم گیسو نماستین حالی هم اصلا نمایین پس بروم آخه او زن منه

نیلوفر:اگه میریی دگه پس نیا شیر خور بتو حلال نداروم اگه بری مه ازم اول هم فاطمه عروس خو فکر میکردوم ولی تو رفتی سمت گیسو بازم هیچی نگفتوم ولی رنج فاطمه رم نمیتونستم ببینوم او عاشق تونه منم که فاطمه ازم اول میخاستم خدا موقعیت مثل تصادف بابا تو به گیر مه داد تور از ایران کندوم اینجی رسوندم حالی اجازه نمیدوم به ای آسونی بری یکدفه دگم میگوم شیر خور حلال نمیکنوم بتو بری دگه بچه مه نیی مر بیشتر به غم نده گیسو رم به زندگی یو بگذار


چیشا مه از چشنیدن حرفا مادر مه چهار تا شده بود حال مه خراب شد نمیتونستم باور کنوم مادر مه زندگی مر خراب کردن حتی پاسپورت مر پاره کردن اجازه ندادن یک زنگ بزنوم

مه:تو دگه چیرقم مادری

از خونه زدوم بیرون برف میبارید حال مه بدتر از قبل شد شروع کردوم به گریه کرده به غم گیسو بدون او چکار کنوم یک طرف مادر مه یکطرف گیسو

ته سرکا آلمان لعنتی قدم میزدوم که رسیدم به یک مغازه رفتوم داخل بخو سیگار خریدوم تا صبح یک قوطی سیگار کشیدوم به اولین بار سیگار زدوم هضم ای قضیه ها خیلی بمه سخت بود مادر خود آدم به فکر خوشی پسر خو نباشه خیلی سخته او شاو بمه بدترین شاو بود ازو شاو به بعد سیگار کشیدن شروع کردوم بتو فکر کردوم شاید مادر مه راست میگفتن بعد از چن ماه میرفتوم که چی؟ تو حتی شاید ته رو مم نگاه نمیکردی چون ضربه بدی بتو زدوم و شاید هم فراموش کرده باشی مر بمی فکرا سالها تیر کردوم مادر مه هر کاری کردن نتونستن فاطمه به عقد مه در بیارن اونار قسم دادوم حالی که نگدیشتن مه و تو باهم باشیم پس نباید فاطمه ر بندازن به یخن مه چن سال تلاش کردن ولی دگه بیخیال شدن به ای وسط فاطمه فقط ساکت بود حتی یک کلمه هم نمیگفت ولی بعدا خبر شدوم از گوشی مه بتو پیام ری کرده بوده چنان چپاتی بزو زدوم که از ترس اصلا بامه رو برو نمیشد

همه چی عادی میگذشت به مادر مه و بابا مه ولی بمه نه زندگی مه از مرگ از بدتر بود فقط نفس میکشیدوم بابا مه فوت کردن فاطمه از ما جدا شد رفت شهر دگه مه موندم و مادر مه با صد بدبختی خور از آلمان کندوم بیامادیم افغانستان مادر مم از کاراخو پشیمون شده بود تونستم ببخشوم اور ولی هنوزم حس بدی نسبت به او داروم او باعث شد مه و تو جدا شیم نمیتونم فراموش کرده‌.‌‌

شروع کردوم به پیدا کردن تو ولی نتونستم فقط ماستوم یکدفه باتو گپ بزنوم تا ایکه پارمیس بمه زنگ زد 😔 بخدا حقیقت همینه یکذره دروغ نیه ماییی مادر خورم سبا میاروم که باور کنی مه ته همی سالها یک لحظه هم نتونستم بتو فکر نکنوم زندگی مه با خاطرات تو سپری شد بمه خیلی سخت بود ولی وقتی خبر شدوم پارمیس دختر مانه انگار پس زنده شدوم دنیا بمه دادن حالی هم از هیچ کدوم شما دست نمیکشوم


گیسو با چشمایی اشکی و تعجب طرف مه نگاه میکرد اشکایو بیشتر شد شروع کرد با صدای بلند گریه کرده

مه:گیسو آروم باش گریه نکن لطفا

رفتوم اور بغل خو کردوم

گیسو:چری نمادی چری یک زنگ نزدی تو خبری با نبود تو چی کشیدوم

مه:همه چیر خبر داروم پارمیس بمه گفت گریه نکن

گیسو:نمیتونم اینا چی بود بمه گفتی کسی که مه اور خیلی ماستوم به کمک او تونستم ارایشگری یاد بگیروم زندگی مر خراب کرد

مه:مادر مه پشیمونه خیلی عذاب وجدان داره

گیسو:چی فایده آخه حالی تو بگو

بیشتر بغل خو کردوم تا آروم بشه میفهموم بریو سخته شنیدن ای حرفا

گیسو:بیرون شو برو ازینجی خواهشانه

مه:ولی نمیتونم تور به ای وضع یله دم

گیسو:تو خیلی قبل تر مر به وضعیت بدتر یله دادی مگری بتو فرقی نکنه

مه:باشه میروم بتو وقت میدوم تا خوب شی

@RomanVaBio
#رمان_گل_سفید
#نویسنده_دلربا
#قسمت_104


#رمان_از_زبان_ 🌿گیسو🌿


حال امیر بد شد بفتاد جیغ کشیدوم

مه:امیررررررررر چکار شد امیر

کلیدا از دست یو بگرفتوم در باز کردوم جیغ کشیدوم مصطفی و پارمیس بیامادن


پارمیس:بابا چیشد بابا مادر بابا مه چکار شد

مه:نمیفهموم یکدفع بفتاد مصطفی بیا کمک کن زودی فک کنوم حمله قلبی یه


قلب مم ماست آتیش بگیره نمیتونستم امیر ه به ای حالت ببینوم خدایا اور نجات بده

وقتی رسیدیم شفاخونه اور بردن بخش عاجل حال مه بدتر از قبل شد بعد از سالها اولین شوک بمه وارد شد

پارمیس: مادر بابا مه خوب میشن گریه نکنین

مه:نمیتونم نمیتونم او قلب منه 😔

ایر گفتوم بشیشتوم رو چوکی پارمیس آماد مر بغل خو کرد

خدایا لطفا امیر هیچکاری نشه حالی که پیدا شده نمام اور از دست بدوم

داکتر بیاماد
زودی وخیستوم

مه:حالیو چیرقمه؟ چیشده بود اور

داکتر:فعلا خوبه حمله قلبی دوم یونه ولی باید بستر باشه تا کاملا خوب بشه

آخه امیر که هیچ وقت حمله قلبی ندیشت چری ایرقم شد
برفتوم دست رو خو بشورم داخل دسوشیی زار زدوم به بدبختی ها خو فکر کردوم بعد یو هم روخو بشوشتم باید دعا کنوم باید امیر بتونم ببخشوم

مه:پارمیس تو پیش بابا خو باش مه میروم خونه

پارمیس:مادر نمیبینن حال بابا ولی شما هنوز هم لجبازی میکنین

مه:بسع تو نمایه بمه بگی چکار کنوم چکار نکنم میروم خونه کار داروم سبا میام

پارمیس:باشه برین

ناراحت شد ولی حق یونه

مصطفی مر بخونه رسوند خودیو پس رفت شفاخونه داخل دهلیز شدوم همه چی بهم ریخته بود چی شاو نحسی رفتوم لباسا خو عوض کردوم پیرن راحتی بر خو کردوم وضوع گرفتوم جا نماز تنوک کردوم نماز خفتن بخوندم

دستا خو بالا کردوم بری دعا کردن
مه:خدایا بمه کمک کن امیر ببخشوم 😔🤲

ایقذر پیش خدا دعا کردوم گریع کردوم که دل مه خالی شد

هیچ انسان بی اشتباه نیه درسته امیر اشتباه کرد تاوان یوهم داد مه کینم که نبخشوم آخه انسان باید بخشنده باشه ☹️ انسان خدا نیه که اشتباه نکنه گناه نکنه همه ما به نوبت هم گناه میکنیم هم اشتباه ولی باید بخشنده باشیم و تیر بشیم سرنویشت قبول کنیم به سرنویشت مه همی بوده ولی امشو امیر آماد وقتی همه چی گفت مه هنگ کرده بودم دو آدم زندگی که از جان دل اعتماد کردوم برینا زندگی مر خراب کردن اونا بد بودن زاتینا خراب بود ولی امیر که نبود و نیه خدایا امشو میگذروم از همه چی تو بمه کمک کن بگذروم همیته که بمه کمک کردی سر پا ایستاد شم...

وقتی دعا مه خلاص شد دل مه آروم شد جانماز جم کردوم رفتوم رو تخت خو دراز کشیدوم...

گذشته مه هرچی بود گذشت بم گذشته موند هیچ نقشی به آینده مه نداره چون تیر شد مهم هم نیه باید بفکر آینده باشوم مه هنوز هم دیونه وار عاشق امیرم نمیتونم ازو بگذروم دوباره از پیش مه بره یاهم دوباره حمله قلبی سر یو بیایه نه آخه عاشق یونم☹️


@romanVaBio
#رمان_گل_سفید
#نویسنده_دلربا
#قسمت_105


صبح با هزار بدبختی وخیستوم خیلی خاو دیشتوم حولکی آماده شدوم بطرف شفاخونه حرکت کردوم مادر مه هم بیامادن حتی علی هم بیاماد

مه:خوبه امیر؟

پارمیس:ها شکر خوبن بریم اتاقینا ماما علی رفتن یک ساعت گپ میزدن داخل

طرف علی نگاه کردوم فک کنوم اصلا عصبانی نبود و خبر شده بود از قضیه

علی:مه میروم گیسو مادر اینجی باشن باز میام دنبالینا

مه:باشه

اینا بیرون بودن یک نفس عمیق کشیدوم داخل اتاق شدوم امیر با دیدن مه لبخند زد

امیر:بلاخره آمدی

مه:تو بگو نمیامادوم

رفتوم نزدیک رو تخت یو بشیشتوم

امیر:چری دیشاو نبودی
مه:خواستوم کمی زهن خور آروم کنوم
امیر:خوبی

به چیشایو زول زدوم چیشما عسلی یو حس خوبی بمه داد درسته اور بخشیدوم ولی هنوزم سر یو عصبانی یوم خیلی

مه:مه مگری بپرسم خوبی؟
امیر:خوبم بخیر گذشت
مه:چری ایرقم شدی توکه حمله قلبی ندیشتی
امیر؛نخاستوم دیشاو بگوم بتو یک حمله قلبی مه همو شاوی که از همه چی خبر شدوم سر مه آماد ای هم دومیی


قلب مم درد گرفت دلم سوخت خیلییی ☹️

مه:ولی شکر که حالی خوبی

امیر:ها کنار تو مه خوبم

مه:دگه سر خو فشار نیار که حال تو بد میشه

امیر:نی دگه حالی قلب خور پیدا کردوم خطری نیه

مه:دیونه

تک خنده ای کردوم میترسیدوم خیلیی

امیر:مر بخشیدی

مه:ها دگه گپ از گذشته نزن

امیر:باشه حالی بخند که هفده ساله خنده تور ندیدوم

مه:خنده نمیایه ولش

امیر:عه گیسو بخند دگه

مه:نمیخندوم گیر نده

امیر:نمیخندی

مه:نه

شروع کرد به قلقلک دادن مه

مه:عه چکار میکنی 😂 دیونه


یله داد
امیر:حالی شد

مه:هنوزم همو دیونه ایی😂

مر بغل خو کرد مم اور محکم بغل خو بگرفتوم اشکا مه بریخت بازم

مه:خیلییی دل مه بری تو تنگ شده بود امیر

امیر:مه بیشتر از تو

اور محکم گرفتوم انگار فرار میکنه خیلی سخته یکی پیدا کنی بترسی ازیکه دوباره میره

از بغل یو بیرون شدوم ته رویو نگاه کردوم هی گریه میکرد اولین باره اشک یو میبینوم دل مه کباب شد اشکایو پاک کردوم

مه:خیره گذشت

اوهم اشکا مر پاک کرد

در باز شد نرگس با سایه پارمیس با مصطفی و مادر مه داخل شدن
زودی از رو تخت وخیستوم

مه:آدم یک تک تکی میکنه

پارمیس:نچ از ما همیتنه

مه:😒

امیر:عصاب خو سر دختر مه خراب نکن

مه:حق یونه بدون اجازه مه چی کارا که نکرده

امیر:خوب اگه نمیکرد که مه اینجی نمیبودم 😐

مه:تیاره

پارمیس:چی تیاره مادر،😐😂

مه:خفه شو 😑

پارمیس:شدوم😐

نرگس:امیر خوبی

امیر:شکر تو خوبی ایشته جووون موندی
نرگس:ها دگه مه همونم

چن دیقه باهم گپ زدیم که داکتر هم گفت میتونه بره خونه امیر بیاوردوم خونه خو پارمیس و سایه رم بنداختوم به پاکاری خونه ای خرت پرتا شاو قبل جمع کردن ...

@RomanVaBio
#رمان_گل_سفید
#نویسنده_دلربا
#قسمت_106


امروز قراره با نیلوفر خانم روبرو بشم نمیفعموم چی مایه به امیر گفته میام دیدن گیسو ازو متنفرم خدا جو ایشته چشم مه ته رویو وا شه حالی هم منتظر یونم هی ته دهلیز راه میروم

پارمیس:عه مادر سر گیچه گرفتوم خوب بشینین

مه:نمیشه پارمیس میفهمییی با دشمن زندگی‌خو روبرو میشم

پارمیس:اوف مادر

زنگ در سرا زده شد مه و پارمیس بیرون شدیم پارمیس رفت در باز کرد مم ته سرا ایستاد بودم امیر با یک زن پیر داخل شد خودیونه ایشته پیر شده ای همو نیلوفر شیک پیکه خیلی عجبیه خود خور میبینوم که اصلا تقیریی بمه وارد نشده اور میبینوم خدا انسانا رم به چی روز میندازه حیف...

با نزدیک شدن یو قلب مه از نفرت پور شد خود بخود عصاب مه خراب شد پینک مم تروش

نیلوفر:سلام خوبی گیسو

حتی از صدایو هم متنفر بودم

مه:شکرررر عالی یوم بهتر ازی هم مگه میتونم باشوم؟ از صدقه سر شما

اشاره کردوم به خونه زندگی‌خو و پارمیس : ای زندگی ساختوم و ای دختر کلون کردوم میبینین

با شرمنده گی‌نگاه میکرد مه نگاهایو میشناسوم

نیلوفر:خیلی شرمنده یوم مر ببخش گیسو

مه:ببخشوم؟ مه خیلی وقته آدمهای بد زندگی خو بخشیدوم از خدا طلب بخشش کن نه از مه خراب کردن زندگی دو نفر ایشته تونستین🥲


اشک مه بریخت باز دوباره همه گپا رو دل مه سنگینی میکرد دل مه ماست جیغ بکشم
امیر وقتی دید حال مه خرابه بیاماد بازو مر بگرفت

مه:بخشیدوم ولی تا آخر عمر مه نمام حتی چهره شما ببینوم

همه ساکت بودن شاید بمه حق میدادن سخته آدمی که زندگی مر خراب کرد پیش رو مه ایستاده یه پشیمونه

نیلوفر:باشه ممنون که بخشیدی الهی خوشبخت بمونی کنار امیر

با تنفر رو خو اوبر کردوم اوهم رفت

مه:برو دنبال مادر خو تنها امید یو تونی ولی پس بیا

ایقذر هم بی رحم نبودم یاهم مثل خودینا باشوم پسر از مادر جدا کنوم
برفتوم رو تخت ته سرا بشیشتوم شروع کردوم به گریع کرده پارمیس آماد مر بغل خو کرد

مه:خیلی باور دیشتوم سر نیلوفر خانم ولی یک آدم دورو بوده

پارمیس:همه چی گذشت مادر الهییی شکر دگه گریع نکنین

مه:راس میگی گذشت حالی سبک شدوم حس خوب داروم تو داروم امیر داروم همه چی دگه خوبه خوشحالم خیلی خوشحالم


خدایا شکرررر بابت همه چی شکرررر پاداش ایقذر صبر و تحمل بمه دادی ایقذر سالها بمه کمک کردی قوی بمونم ولی امروز به موقعیتی قرار داروم که همه چیر داروم حتی امیر.....
شکرخدا❤️

@RomanVaBio
#رمان_گل_سفید
#نویسنده_دلربا
#قسمت_107



#یک ماه بعد....


طرف آینه نگاه کردوم خیلی ناز شده بودم شدوم گیسو بیست ساله آرایش خور خودمه کردوم 😌اگه گفتین امروز چه روزی یه بشما جایزه میدوم😑بعلیییی امروز روز نکاع منه😜حتمن خا گفتین توکه نکاع کرده ای خوب دگه بدل خو بس نمادیم مه و امیر امروز یک نکاع خورتککی بستع میکنیم چن ساله شاید او نکاع ماه تاریخ یو تیر شده😐🤣


نرگس:باز میخندی خودی خودخو
مه:امروز خیلی خوشحالوم همکسره میخندوم🙈
نرگس:بلاخره خنده از ته دل تم آماد
مه:نرگس مه تور خیلی خیلی مایوم تو نه تنها رفیق مه بودی بلکی بهترین خوهر بری مه بودی و هستی بابت تک تک لحظاتی که کنار مه بودی از تو تشکری میکنوم😍

همدیگر بغل کردیم
نرگس:توهم همیته گیسو دیدی ما بلاخره موفق شدیم همه چی خوب خوبه از تو هم ممنون دده مه😍

مه:بلاخره 😍


از بغل یو بیرون شدوم طرف آینه نگاه کردوم پیراهن سبز چسپ اندامی بلند چاکی هم رو پامه بود آستینایو پوف موها خورم باز گدیشتع بودم نکاع فقط بین خودمانه قرار نیه بیگونه بین ما باشه

در باز شد پارمیس و سایه بیامادن

پارمیس:بهبه مودر جون مر ببین ایشتع ناز شده
سایه:بوخدا از مودر مم مقبولتری یه مودر تو

پارمیس:چی فک کردی بخیال مه بی بی مه وقتی ک مودر مه شکمینا بوده شفتالو خورده بودن😑

مه:نه دیونه بر عکس هیچی نخوردن😂
پارمیس:ای مودر مکو میفعموم چی خوردن😒
مه:خبه خبع
پارمیس:بدوین بیایین چادر خو بسر خو کنین که آخوند بیاماده

چادر خو بسر خو کردوم البته چادر سفید شال سبز رم ته سر خواینداختوم از خونه بیرون شدوم خیلی نمیدیدوم چون ته رو مه پوشیده بود مه و امیر ای تصمیم گرفتیم که به حضور همه هردوتا ما شیشته باشیم آخوند هم باشه نکاع کنیم مثل رسم ترکی ها خیلی خوبه

رفتوم کنار امیر بشیشتوم دست مر محکم بگرفت در گوش مه گفت

امیر:خیلی تور مایوم 😍

مه:مم خیلی تور مایوم خیلی تر

لبخند رو لبا مه آماد حس خوبی دیشتوم
دست امیر محکم بگرفتوم آخوند هم شروع به خوندن خطبه نکاع کرد

امیر سه دفه گفتوم خواستم و قبولش کردم
نوبت بمه رسید🙈

مه:قبول داروم

سه دفه بگفتوم بهترین حس زندگی بمه دست داد امروز از ته دل خوشحالوم خیلی بیحد همه چی خوبه و خوب میگذره خدار شکر😍

اخوند برفت مم چادر خو بیرون کردوم امیر پینک مه بوس کرد
امیر:خیلی مقبول شدی امروز
مه:توهم جذاب شدی 🤭

یخن زرد برو لباس سفید افغانی خیلی بریو مقبول میگفت ❤️


درسته خیلی وقت پیش خدا صدا مر شنیده بود ولی امروز فرق داره خدا دوباره امیر بمه داد خوشحالی از ته دل داد نتیجه تلاش ها مه صبر ها مه تحمل ها مه دردا مه رنجا مه روزای که شاو تا صبح گریه میکردوم ماهای که به تیمارستان بودم ماهای که سرطان خون دیشتوم همه میگفتن میموره ولی معجزه شد زنده موندم چون مه خدار از ته دل صدا زدوم چون خدار دیشتوم و داروم وقتی توکل به خدای پاک کنی همه ناممکن ها ممکن میشه و مم به ای نقطه ای از زندگی رسیدوم....

مه قوی موندم گریه کردوم ولی بعد یو ایستاد شدوم اشکا خو پاک کردوم غمگین بودم بعد یو شادی یاد گرفتوم...تمام حسا تجربه کردوم تمام سختی های زندگی تجربه کردوم ولی در مقابل یو صبر کردوم توکل به الله کردوم یاد گرفتوم در کنار یو بخندوم شاد باشوم تا زندگی روی خوش بمه نشون داد😍

در ضمن یک نصیت به زندگی خو اگه به بالاترین نقطه ای از زندگی هم میرسین که فک میکنین خوشبخت ترین زن دنیاین فک میکنین همه چیر دارین هیچ وقت مغرور نشین بع داشته ها خو چون ابدی نیه روزی میرسه هیچی به آدم نمیمونه بغیر یک قلب با عذاب وجدان غرور هیچ معنی نداره همیشه شکسته باشین 🥲
منم مغرور شده بودم فک میکردوم بمی دنیا مه و امیر یکه ایم ولی شکست خو بخوردم تا وقتی کوتاه نمادوم زندگی مه خوب نشد...ولی شکر خدا بامه بود و هست شکررر

مه و امیر با لبخند طرف پارمیس و مصطفی نگاه میکردیم که چیقذر عاشقانه شوخی مسخره گی دارن.و نون میخورن یاد ما از خود ما آماد....

@RomanVaBio
#رمان_گل_سفید
#نویسنده_دلربا
#قسمت_108



#سه ماه بعد....

زندگی مه با شور و شوق پیش میرفت امروز هم با بی حوصلگی ته سالون شیشته یوم

امیر:بریم داکتر ضد نکن گیسو

مه:اخه خوب میشم

امیر:وخی

بزور دست مر بگرفت
خیلی حالت تهوع دیشتوم فک کنوم حامله یوم ولی خجالت میکشوم به همه بگوم اخه به ای سن کی حامله شده مه صاحب دوماد شدوم ایشته بچه خوردی دیشته باشوم☹️

عصاب مه خراب بود

پارمیس هم رفته بود مکتب
مه:امیر هیچ گپی نیه آخه
امیر:هیچی نگو

مر به موتر شوند و حرکت کرد رسیدیم به کلنیک حالی ایشته پایین شم خداجو ته روخو خودی دستا خو بگرفتوم

مه:امیرررررر اوف

امیر:پایین شو تیز

با عصاب خراب پایین شدوم رفتیم پیش داکتر بمه معاینه خون داد ای خدا حالی چکار کنوم خوب گیسو جان مثلا مایی تاکی پنهان کنی اصلا شاید حامله نباشییی
بامی فکر یک زوق زدوم زدوم به بیخیالی بلکی نباشوم حامله🙈

بعد دو ساعت معاینه خون مه بیاماد برفتیم بدادیم دست داکتر مردی هم بود

داکتر:خوب اینجی که هیچ مشکلی نداریم ولی تبریک میگم خانم شما حامله ین تست مثبت آماده چون اول شما گفتین که حامله نین ولی اینجی مثبته


تمام دنیا سر مه خراب شد چی فک میکردوم بابیلا😐موندم خوشحال باشوم یا بشینوم گریه کنوم

طرف امیر سی کردوم که هی میخندید شیطون میگه بزنی بم بر لوس یو😒دیونه

داکتر بمه کمی دوا داد بخاطر حالت تهوع مه از اتاق یو بیرون شدیم

مه:عه امیر نخند☹️

امیر:واییی گیسو خیلی خوشحالوم خیلییییییییی دل مه مایه تور بغل کنوم چرخ بدوم

مه:بشرم سنی از تو گذشتع 😒

خودی عصاب خراب خو بیرون شدوم به موتر شیشتوم اوهم بیاماد
امیر:چری عصاب تو خرابه
مه:مه خجالت میکشوم آخه☹️
امیر:تو فک میکنی ما پیریم نه بابا میگی یک سلفی بگیروم بتو نشون دم سی کن ایشته از روزا نامزدی هم بیتر تر شدیم

مه:مسخره😒
امیر:بخدا جدی میگوم ناراحت نباش خدا بما داده خیلی خوشحالم

اسم خداار که گفت دلم آروم شد و خوشحال شدوم خوب خیر کنار آمدوم و حس خوبی بمه دست داد دست خو بگدیشتوم رو شکم خو شکر که امیر کنار منه...

امیر سر راه خو کارتن شیرینی خرید برفتیم خونه پارمیس و مصطفی سایه هم بودن بخونه مادر مم بیامادن چی خبره امرو😐

امیر:خوب خوب حاضرین خبر خوش بشنوین

از خجالت سر خو پایین اینداختوم

پارمیس:بگین دگه بابا

امیر:خوهر میشی دختر مه

پارمیس یک جیغ کشید از خوشحال شروع کرد به جیغ کشیده

مه:عه کر شدوم 😑

بیاماد بپرید بغل مه مر بوس بارون کرد

پارمیس:خیلی خوشحالم خیلیییی دختر یا پسر

ایر که گفت رگ خنده مه بکند🤣🤣🤣🤣🤣🤣شروع کردوم بخندیده همه شروع کردن خودی مه 😂😂😂😂

مه:نر ماده یه😂😂😂😂😂😂😂


پارمیس:وای مادر😂😂😂😂ببخشید

مه:خیره 😂😂😂😂😂


شیرینی ها بدادیم کنار امیر بشیشتوم😍

امیر:خدار شکر که تور پیدا کردوم گیسو 😍تا ابد کنار تونم و تور خیلی مایوم

مه:منم شکر میکنوم که پس آمدی خدا تور بمه داد کنار منی به ای بچه ما😍🙈

دست مه بوس کرد عاشقانه طرف همدیگر زول زدیم با بهترین حسای دنیا.....

‌ ‌
تقدیر چنین میخواست
که تا ابد
آرامش من باشی...
‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌
‎‌@RomanVaBio
#رمان_گل_سفید
#نویسنده_دلربا
#قسمت_پایانی 😍🤭🥲



الهی شکر که امروز صبورترم و آرام‌تر و قدردان داشته‌ها و دستاوردها و هر جزئیات خوشایندی که می‌بینم و مرا به یاد تو می‌اندازد. الهی شکر که خیلی وقت‌ها قوی بودم و از پسِ دشواری‌ها و ناملایمتی‌های بسیاری برآمدم و به قدری در خویشتنداری و سکوت، روزهای سختم را پشت‌سر گذاشتم و از کسی کمک نخواستم که در ذهن آدم‌ها اینگونه ترسیم شده که من هرگز هیچ مشکلی نداشته‌ام و تمام مسیرها برای من هموار بوده! الهی شکر بابت اراده‌ی مستحکمی که به من بخشیده‌ای؛ منی که سخت باور دارم حتی بالاترین توانایی‌ها هم بدون چاشنیِ اراده، هیچ‌اند، هیچ! من باور دارم که خواستن، توانستن نیست! خواستن و سخت تلاش کردن و دوام آوردن، توانستن است...
الهی شکر که هر صبحی که چشم گشودم، به خودم قول دادم امروز هم آدمِ تسلیم‌نشونده و تلاشگری باشم و مطمئن شوم که هرگز در بی‌عملی و بطالت و رکود نزیسته‌ام.
الهی شکر بابت همه چیز، برای اینکه حواست به من بوده همیشه و از میان اینهمه انسان، خوب‌ترینشان را مقابل راهم گذاشته‌ای و برای هر نوری که به هرشکلی به جهان من فرستاده‌ای و به من قوت قلب بخشیده‌ای.
الهی شکر که هربار با تو حرف می‌زنم و روح و جانم قرار می‌گیرد و الهی شکر که تو خدای منی، در بهترین حالتی که یک خدا می‌تواند باشد...

#گیسو✍️

سخنی از نویسنده:دلربا
(سلام به همه خواننده های رمان مه اینم سومین رمان مه بعد از رمان عروس طالب امیدارم که ای هم مورد پسند شما بوده باشه تنها هدفی که مه بخاطر یو رمان مینویسم اینه که به خواننده ها خصوصا دخترای ناز مه بفعمونم ایر درک کنن زندگی ایقذر هم سخت نیه اگه سخت بگیری بتو سخت میگیره مشکلات خیلی کوچک ان یاد بگیرین در مقابیلا ایستاده گی کنین یاد بگیرین راحل پیدا کنین تسلیم نشین توکل به الله کنین نماز بخونین قرآن بخونین از ته دل دعا کنین خدا هیچ وقت شمار ناامید نمیکنه خدا همیشه هست اوهم به قلب شما دست خو بگذارین رو قلب خو به چیزای خوب فکر کنین به آینده خوب و پور از خشبختی به ایکه خدا استع اگه تنها ترین فرد دنیاین بازم خدا هست تنها نین اور صدا بزنین از ته قلب صدا بزنین جواب میده میبنین چقذر حس خوشخالی بشما دست میده پس همیشه توکل به الله دیشته باشین خدا خیلی بزرگه و هیچ وقت هم مغرور نشین همیشه عرچی دارین ندارین شکستع باشین مهربون باشین و بخشنده تلاش کنین قوی بمونین بهترین صلاح هم خنده یه اگه همیشه بخندی شاد باشی او وقته که خوشبختی سراغ تو میایه اگه تلاش کنی موفق میشی شکست هیچ وقت قبول نکن سی کن بهترین بنده باشی به نزد الله خوبی کن مهربون باش شاد باش خنده که در برابرمشکلات ایستاده گی‌کن ناامید نباش مطمینن که آینده خوبی نصیب تو میشه....
مه خیلی پور گپی یوم خیلی خوش دیشتوم روان شناس شم ولی حیف😌
هدف مه فقط همینایه هدف مه از برداشت شمانه امیدوارم درس خوبی گرفته باشین و برداشت خوبی 😍ای رمان هم تقدیم شما الهی که همیشه شاد و سرحال با انرژی باشین زندگی شما پور از نور الهی باشه و همیشه سلامت باشین خیلی دوستتان داروم حتی توییی که ای متن میخونی از ته قلب خو میگوم تور خیلی مایوم تو بهترین خوشکلترین مهربون ترین دختر دنیایییی ❤️قشنگم😍)


اگه کم و کاستی بود معذرت❤️

#پایان_خوش....😍❤️😌

@RomanVaBio