【رمان و بیو♡】
1.15K subscribers
1K photos
627 videos
19 files
40 links
کانال رمان‌های زیبا و جذاب هراتی🇦🇫
با عکس و کلیپ‌های دیدنی از شخصیت‌های داستان😎
و همچنان بیوگرافی‌های دپ و عاشقانه😍
:
موزیک🎧
شعر📖
تکست📚
چالش🎲
:
برای حمایت ازما لینک کانال را با دوستان‌تان شریک سازید🙏💚

ارتباط با ما👇
@RomanVaBio_bot
Download Telegram
#رمان📓
#چشمانش_اسطوره_زندگی💫
نویسنده:حریر سیرت

#پارت_صد_ام

چون امروز یک صنف درس دیشتم زودتر رخصت شدم و خوشبختانه امروز معاش مه هم دادن و دیروز زبیر به مه موتر سی کرده بود نیم پول مه و نیم او امید داد و با زبیر رفتم و موتره گرفتیم و قرض زبیر هم هر کار کردم نگرفت و متباقی پول خو به بانک به حساب خو انداختم
او به خونه او رسوندم و خود مه چند دقه موتر سواری کردم تا ببینم کدام عوارضی داره یا نه که شکر خدا تیار بود دفتعاً به فکر مونوگراف سمر شدم که چند روز پیش به مینا راجب او میگفت که باید معلومات به مونوگراف خو پیدا کنه زبیر هم که به ایته کارا بهتر میفهمه گفتم پیش او برم که بمه پیدا کنه

مه:بلی زبیر؟

زبیر که فکر کنم خاو بود با صدای گرفته گفت

زبیر:بچیم یک روز بگذار آدم خاو بشه دگه
مه:همالی به خونه خو رسیدی همالی هم تو خاو برد؟
زبیر:خاو دارم دیشاو فوتبال سی کردم تا دیر وقت
مه:وخی وخی گپ نزن میام برد تو
زبیر:نمیشه عُمیر خاو دارم
مه:مرگ ساعت ببین از 10 تیره
زبیر:ای بابا خب کجا میری؟
مه:کتابخونه کمی بریم چورت زنیم مونوگراف یه مگری تیار کنیم

زبیر با نوچ که گفت گوشی قطع کرد مم آهسته آهسته به طرف خونه اینا رفتم و بعد از چند دقه زبیر خان هم آماده شده و با کله خرابی و سیاستی که دیشت به موتر شیشت

مه:جوری بخیری
زبیر:گپ نزن حرکت کن
مه:عصاب نداری بچیم

به طرف کتابخونه حرکت کردیم و به بین راه صبحانه هم گرفتم تا اونجی بخوریم و شیمه چورت زدن دیشته باشیم

بعد از فکرا زیاد که خودی جناب دانشمند زبیر جان کردیم موضوع بریو پیدا نشد از سمر هم که مینا گفت مطمئن نبود همی باشه

مه:موضوع جایگاه زنان در جامعه از سیاسر منه😂
_یعنی شاید همی باشه
زبیر:خوبه ولی دقیق مطمئن کن خو
_انالی موضوع مونوگراف مه؟
مه:تووو🧐
_هااا یاد مه آماد،مجردی خره🤦🏻
زبیر:وخی بچیم بزی صبح وقت خاو مه خراب کردی مه اینجی آوردی باز دلقک بازی هم میکنی

مه که غش خنده بودم گفتم

مه:شوخی میکنم دگه بتو هم پیدا کردم😂
زبیر:تشکر نمام خودم بری خو پیدا میکنم،موضوع ها تو همه مسخره بازی یه
مه:از تو چی باشه🧐
_هااا فساد اخلاقی
زبیر:ای هم موضوع شد؟ای مونوگراف گفته نمیشه
مه:پس چی گفته میشه؟فقط یک ده تا مونوگراف تیار کردی که ایته میگی
زبیر:مگری اینا استاد رهنما ما قبول کنه
مه:پس تو خودی استاد رهنما خو پیدا کن


با پیدا کردن موضوع باید به سمر زنگ میزدم و میگفتم اما چی رقم؟مه که شماره ازو ندارم😐
با یادآوری ای که شماره امید یا مینا زنگ زنم و بگم که سمر بمه زنگ بزنه شدم
اما زنگ خا زد یا نه؟
چانس خو امتحان کرده و به مینا زنگ زدم

مینا:بلی
مه:خوبی بخیری؟
مینا:شکر کار دیشتی؟
مه:ها به سمر بگو یک زنگ بمه بزنه
مینا:خوبه

با خداخافظی از مینا منتظر به صفحه گوشی بودم تا سمر زنگ بزنه

5 Min
.....
10Min
.....
15Min

زبیر:خوب خود تو زنگ بزن دل مه بسر آماد
مه:ندارم شماره
زبیر:😳
مه:چشما خو ایته نکش خوب ندارم دگه یعنی نداد مه هم نگرفتم
زبیر:یعنی فکر میکنی حالی بتو زنگ بزنه
مه:نمیفهمم اگر یک ذره ارزش دیشته باشم شاید زنگ بزنه

با تیر شدن تقریباً نیم ساعت زنگ به گوشی مه نماد که مه هم نا امید شده و گوشی ماستم بگذارم که دفتعاً شماره ناشناس به رو گوشی مه آماد،با عجله اوکی کردم


#ادامه_دارد......

@RomanVaBio
【رمان و بیو♡】
#رمان_قسمت_عجیبم💎 #نویسنده_سحر_سمر👸🏻 #پارت_نود_و_نو_ام رهام: آقایی مایار، وقت دارین به ما هم، همکلام شیم مه: کجا بودیم از او دم بچها هارون: خوب دگه ایقذر مهمون ویژه دیشتی که مار به صف آخر شنوندن😐 مه: خخخ، خیره دگه مهم اینه که بودین الیاس: مقصد سخنرانی…
#رمان_قسمت_عجیبم💎
#نویسنده_سحر_سمر👸🏻
#پارت_صد_ام


صبح با انرژی کامل وخستم، و آماده شدم که برم شرکت خو، لباسا سیاه ساده با کد بپوشیدم و مثله همیشه خش استایل😎باید خوش تیب باشم اخه خدایی نکردم مه رئیس شرکت امپراطور زعفران هستم😎برفتم به دهلیز...
مه: صبح بخیر میوه ها نایاب مه
بابامه: صبح تو هم بخیر رئیس صاحب
مادرمه: صبح بخیر بچه یکدونه مه
مه: خخخ تشکر،
بابامع: امروز اولین روز کاری تونه، انشاالله موفق باشی
مه: آمین
مادرمه: مه باور دارم که بچه موفق میشه و شرکت یو در سعت کشور ترقی میکنه
مه: به دعا شما انشالله
مادرمه: خدا تور زنده و سلامت و سر شار دیشته باشه بچه مه🤲🏻  ....

صبحانه خوردم، و شهزاده سیاه خو بیرون کردم کش طرف شرکت....
برسیدم به شرکت، از موتر پایین شدم، گارد دم در موتر مه بستوند و ببرد پارک کنه، برفتم داخل، منشی ما بیاماد به جلو مه و دگه کارمندا هم به استقبال مه ایستاده بودن، ایشته حس رئیس بودن به مه دست داد😂
خودی همه گی احوال پرسی کردم....
عمران(منشی مه): آقایی مایار امروز دو جلسه داریم با تاجر هایی ایرانی و کابلی، و ای قرداد ها تاییدی پول هم باید امضا کنیم،
مه: خب دگه؟
عمران: دگه کدام کار خاصی به برنامه امروز شما نیه
مه: اوکی، کار دیشتم تور صدا میکنم فعلا چیزی نمام
عمران: چشم با اجازه
عمران برفت مم، به اتاق خو هستم ای همی پونده ها بخش مالی میخونم، مصروف خوندن بودم که گوشی مه زنگ آماد....
مه: بلی سلام خبی دلبر نازم🥰
ثریا: علیک سلام خبم شما خوبین، روز اول کاری شما مبارک باشه به ما شاه دلم، انشالله موفقیت های بی شمار نصیبت بشه
مه: تشکر دلبر جانم، آمین باهم پا به سوی موفقیت میگذاریم
ثریا: ها بخیر، کارا ایشته پیش میره رئیس جانم
مه: خخخ خب فعلا که
ثریا: خخخ هنوز اوله عشق سفر دنباله داره😂
مه: ها بخدا، تازه امروز روز اول هس
ثریا: خب دلبر جانم مزاحم شما نمی شم انشاالله همیشه شاید موفقیعت ها شما بشم، مواظب خو باشی خدا خافظ
مه: همچنین دلبر مه، تو هم مواظب خو باش خدا حافظ دلبر نازم🥰.....

عه کاش قط نمیکردم از رویا می پرسیدم، اووووف باز یادم رفت🤦🏻‍♂️ خیره باز بعد از ظهر معلوم میشه، مصروف کارا خو شدم، یک جلسه صبح بود به خوبی خلاص شد کمی استرس دیشته ولی بازم خب پیش رفت، حالی هم مام برم به هوتل نون بخورم، به داخل ساختمان شرکت یک بخش یو مخصوص غذا خوری هس، برفتم نون خوردم، بیاماد اتاق خوو باز خودی ایرانی ها جلسه دیشتم، خلاص به اتاق خو بودم ای آماده میشدم که برم خونه که در اتاق واشد و رهام به حالت آشفتیه که تا حالی اور ندیده بودم به عمر خو به ای حالت وارد اتاق شد، خیرته؟ مگه چی کار شده که رهام ایته داغونه؟
مه: رهام خبی برار، خیرته
دیدم رهام بیاماد مر بغل خوو کرد و شروع کرد به گریه کردن 😳 رهام وگریه کردن محاله😐
مه: خبی برار جیکاره شده؟ مر نترسون گپ بزن
رهام: خب نیم برار  و دگه خب هم نمیشم، مه با شنیدن گپا بابا خو بمردم 🥺💔
مه: خب چیکار شده، نکنه
رهام: بابا مه اینا برفتن خونه رویا اینا، بعد بابا رویا گفتن، ما همه گی راضی یم ولی دختر مه خوش نیه و بچه شمار نمایه، لطفا دگه بخاطر خاستکاری نیایم چون دختر ما خش نیه🥀💔

"وی چری رویا قبول نکرده😳"

رهام: برار بخدا وقتی بابامه ایته گفتن همیته دل شکست که ادلی صدا شکستن قلب خو به گوشا خو شنیدم، تا ای گپا شنیدم زمین زمان مر جا نمیداد، تنها کسی که مر درک میکنه تو هستی مم بیامادم پیش تو مطیع مه چیکار کنم، بخدا مه بی رویا میمرم🥹💔
مه: اخ برار قندم مگرم مطیع نباشه که تو ایته زار باشی، همه چیز درست میشه، برار قندم، به گفته خود تو تا رهام و مطیع برار باشن گریه به اونا حرامه
رهام: نمیشه مطیع، رویا مر نخاسته💔
مه: ناراحت نباش برار تو ای موضوع حل میکنه
رهام به شنیدن گپ مه چشنایو روشن شد 🤩و گفت..
رهام: جدی مطیع
مه: ها برار، مه هم حالی خودی رویا گپ میزنم رویا رو گپ مه گپ نمیزنه
رهام: مطیع مه نمام رویا با اجبار مر قبول کنه
مه: نه برار، مه چند کلمه گپ بریو میگم، او دختر هوشیاری هس قبول میکنه،
رهام: خداکنه🥲
مه: به یک شرط که دگه تور ایته آشفته نبینم
رهام: باشه برار🥲

خودی رهام از شرکت بیرون شدم، از رهام خداحافظی کردم او برفت به خونه مم حرکت کردم طرف خونه خاله خوو، به ثریا هم زنگ زدم حالی میام،برسیدم به خونه خاله خوو، سهیل بیاماد دره وا کرد برفتم داخل،...

@RomanVaBio
#دختر_دهاتی
#پارت_صد_ام


#بانو_اسیه_سلیمانی


#از_زبان_هما


شیشته بودم رهان زنگ زد

مه:بلی

رهان: اماده شو حالی میایم به رد تو میریم  بازار

برفتم آماده شدم مه و حسنا خدی رهان و مادر برفتیم بازار  خرید کردیم

مه:رهان بریم خونه ما

رهان: بریم خونه ما مونده گی شما کم شه باز میبرم

رفتیم خونه رهان اینا همه خرید ها نگاه میکردن 
رهان مر صدا کرد برفتم به اطاقی

مه:بلی

رهان: بلی چیه خانم مه شدی جان بگو

مه: بلی بلی بلیی

رهان:هنوزم لجبازی گپ خود خو میکنی

مه :خوب چری مر صدا کردی

رهان:همتو صدا کردم هههه

مه: یعنی به دورغ صدا کردی👊😡

رهان دستا مه بگیریفت
رهان : مایم همیشه پیش مه باشی خانم لجبازمه

مه:☺️

رهان: گوشی خو بده بینم اسم مه چی ثبت کردی

مه: نمیدم😁
رهان: میدی یا به زور بگیرم
گوشی دادم دستی

رهان: خوب رمزی وا کو
رمز بگفتم وا کرد عکس خو دید 😳تعجب کرد ای  عکس مه از کجا آوردی

مه: ههه از پروف ها تل تو گرفتم

رهان هم رمز گوشی ها وا کرد عکس مه نشون داد
چشما مه چهار تا شد😳😳😳

مه: رهاااان ای

رهان: ههههه مم از پروف ها تل تو گرفتم

مه: او وقتا خیلی یاد ندیشتم اشتباه گدیشتم خوب شد نرگس زنگ زد

رهان: مه به نرگس گفتم بتو خبر بده
 
مه:شماره مه از کجا اوردی

رهان: اولین باری که به نرگس پیام دادی مه جواب دارم همو دم شماره تو رفت حفظ مه

مه:😂😂  بریم پاین همه منتظر ما هستن

رهان : نمایه چند دقه دگم باش
همتوشیشته بودیم که رهان سر خو بگدیشت رو زانو ها مه

رهان: خیلی خوشحالم که از مه شدی😍........



امروز شیرینی خوری مانه مه ته آرایشگاه بودم  آرایش مه خلاص شده  بود شنل خو پوشیدم
منتظر رهان بودم که   بیایه

یک دختر  خورد آمد داماد بیاماده مه رو خو دور دادم   رهان بیاماد

همتو چند دقه ایستاد شد
رهان: خیلی خوشحالم تور خدی ای رختا میبنیم  خیلی مقبول شدی

مه: هنوز که مر ندیدی

رهان: خیلی وقته تور دیدم او چشمای ابی تو که اولین بار دیدم  هیچ وقت یادمه نمیره

مه: خوب بریم دگه

رهان: باش  اول خودمه چهره مقبول تو ببینم 😍

مه: 🙈نمی گذارم

رهان: باشه پس مه میرم تو یکه بیا

مه: وی کمی زاری خو بکو😂😂

رهان: 😡
رهان شنل مه  بالا کرد مر بدید دستمه بگرفت رفتیم طرف تالار

خیلی استرس دیشتم دست رهان محکم بگرفتم

رهان: کمی قرار تر 😂بشکستی دست مه

مه: خیلی استرس دارم از رو فرش سرخ تیرشدیم

برفتم  رو چوکی شیشتم همه رقص میکردن مه و رهان هم یک رقص تمرینی دیشتبم برقصیدیم

یک رقص هم خدی دخترا کردم‌

نون شب به تالار بخوردیم ساعت ۱۲‌از تالار بیرون شدیم تا ساعت یک دور شهر

چرخ زدیم رهان دست مه گرفته بود مم از خوشحالی ته رختا خو جا نمیشدم .......


یک سال از عروسی ما تیر شده به ای یک سال به کمک رهان پهنتون میریم  چون

نمرات بالای دیشتم به طب کامیاب شدم

عشق رهان هم روز به روز بمه بیشتر میشد  دو ماه هم میشه دلم از همه چی

بده رفتم شفاخونه آزمایش دادم داکتر

گفت حامله ای به رهان هم خبر دادم خیلی خوشحال شد.....


زنده گی در گذر هست اما این پایان خوشبختی ما نیست ادامه داره.‌......❤️



#پایان


@RomanVaBio