【رمان و بیو♡】
1.15K subscribers
1K photos
627 videos
19 files
40 links
کانال رمان‌های زیبا و جذاب هراتی🇦🇫
با عکس و کلیپ‌های دیدنی از شخصیت‌های داستان😎
و همچنان بیوگرافی‌های دپ و عاشقانه😍
:
موزیک🎧
شعر📖
تکست📚
چالش🎲
:
برای حمایت ازما لینک کانال را با دوستان‌تان شریک سازید🙏💚

ارتباط با ما👇
@RomanVaBio_bot
Download Telegram
# رمان ـ بامن چه کردی ای دل
#نویسنده ـ زینب ـ کریمی
#پارت اول#

خدا جون ای سوال هم بلدم اخیش
ثنا. هااااوی تا استاد نیامده جواب همی سوال بگو😕 عباسیان چند سال سلطنت کردن
مه ، ای خدا تو همی سوال به اسونی بلد نیی 512 سال حکونت کردند
ثنا : به خیر خو همینم بگو احمد شاه بابا چگونه و در کجا به سلطنت رسید
مه: در جلال آباد مزار شیرسخ 9 تن داوطلب اعلان سلطنت کردند ک  کِ صابر شاه کابلی احمد شاه بابا به عنوان پادشاه انتخاب کرد و خوشه گندم به عمامه اش نصب کرد و لقب بابا هم بریو داد
ثنا : باید به تو لقب تاریخ نویس داد ههههه
مه:بد نکن ای هم از تشکری بود😐

ویییی ببخشید فراموش کردم ک خو معرفی کنم مه ندا هستم 17 ساله تک دختر خانواده و یک برار دارم از مع سه. سال بزرگتره و امتحانا سالانه صنف 12 مه هست و ثنا از صنف اول خودیو صنفی و دوستم در ضمن هر کس از خودش شخصیت و عادت های دارد و تنها مه نمیگم بلکه همه میگن و مه میشناسن مه ادم هستم خیلی حساس و مغرور گر چع غرور هم زیاد خوب نیس ولی چه کنیم جنیتکی هست ک گاهی وقتا به مه هم تعجب اور هست اینم بگم ک روی کلمه عشق خیلی حساسم چون به این جور چیزا اعتقاد ندارم و غرورم اجازه نمیده کلمه عشق ک به زبان خو بیارم کِ هیچ حتی نمیذارم به فکرم گنجایش کنه عشق چیه بابا ای عشق های ک مه دیدم حس زود گذر هههه شکر مه دورم ازینا
همیته به فکر فرو رفته بودم کِ
استاد: ندا  ندااااا
مه: بله
استاد : کجایی از چه وقت میگم اگه خلاص شدی ورقه امتحان خو بدی
مه: ببخشید استاد رو ورقه خو تمرکز میکردم ببینم چیزی از پیش مه جا نمانده باشه بفرمایید همگی درست حل کردم ک مطمعنم اینبار هم نمره 100 میگیرم و اول نمره فارغ میشم
استاد: ای بیزو به ما.معلومه یکی از شاگردان نخبگان مکتب لیسه نسوان نمبر 1 هستی
مه:تشکر استاد گرچه خودمم میفهمیدم😊
ثنا: میگم دخترا امروز روز اخر مانه به مدرسه یک.جشن کوتاه دور همی بگیریم ایشته
سحر: همی ماه جلوتر جشن فراغت گرفتیم خخخخ
ثنا: والا ما هم دلی داریم به ما نمیخوره وقتی خوشحالیم و خوشحالی خو جشن نگیریم

ههههه از دست ای ثنا از بس خوده مع نشسته اخلاقیو به مه رفته
مه:راست میگه ثنا هر کی به جمع ما میپونده خش هر کی نمیایه کوله خو بندازه پشت بسلامت 😂😂
سحر: ینی میگی ما نیاییم

@RomanVaBio
# رمان ـ بامن چه کردی ای دل
#نویسنده ـ زینب ـ کریمی
#پارت دوم#

مه: ن وییی مه همچین منظور ندیشتم مه شوخی میکنم درسته مغرورم ولی به ای معنی نیه کِ بداخلاق هم باشم
ثنا:میفهمیم سحر هم شوخی کرد ما مثلا دوازده سال باهمیم اخلاقا همه بره ما معلومه
سحر: ها راست میگه جان خواهر ندا جو
مه: حالا بریم کجا
ثنا: باشه قرعه میندازیم همه جاها خوب انتخاب کدم از قبل امده هست فقط یکی بیایه یک برگه ور داره
صحر: ایشته مث همیشه اماده خخخخخ
قرعه هم به رستورانت سانی بالا امد
ثنا: وی خدا جو یک گپ گفتم دگع خوب حرکت کنیم بریم دگه


رفتیم خش گذشت واقعا روز عالی بود بره رضا هم اس دادم بیایه برد مه بیزو ازوظیفه خو این موقع ها روز میایه به خونه هست

مه:خب دگه نخود نخود هر کی رود خانه خو
ثنا: بریم😂
ثنا: میگم ندا همون برار تو نیه رضا
مه: ها هسته بریو گفتم بیایه دنبال مه
ثنا: خبه
مه: تو هم بریم خوده مه رضا تو هم برسونه
ثنا: نه دگه باعث زحمت میشم
مه: ثنا بخدا نری قهر میشم.
ثنا: باشه

سوار موتر شدیم
مه: سلام به برار خوشتیپ مه
رضا: ابرو انداخت بالا

عجب خاطری ثنا پیش منع ولی ثنا متوجه نشد😂😂
ثنا: سلام
رضا: سلام
مه: مردم هم مردما قدیم😒
صدا خو بلند کروم
مه: میگم مردمااا هم مردما قدیمممم😐😐
رضا: چره
مه: مثلا گفتم سلام به برار خوشتیپ مه 😒😒
رضا :علیک سلام متوجه نشدم😂😂
مه: کجا کشتی شما غرق بود براری
از آیینه جلوی موتر دیدم به مه چشا خو ریز کرد هر کی رفت خونه خو رفتم
خبه از مکتب رفتن هم دلجم شدم اخیششش ولی خدایی خاطراتی که به مکتب داریم جای دیگه نمیشه همچین خاطرات ساخت ن دگه ای خدا امتحان.کنکور به پیش دارم خدایا تو.کمک کن یا برو بابا کی دگه درس بخونه میرم خصوصی میخونم

مه: سلام بر خانم دوست داشتنی سمیه خانم
مادر: علیک سلام بیامدی دختر مه ایشته بود امتحان تو
مه: مث همیشه عالی
مادرم : افرین به دختر یک دونه خو افتخار میکنم انشاالله به بهترین رشته هم قبول میشی
مه: با مادر مه دگع نمام درس بخونم ینی نمام سختی های شب های کنکور بکشم.میرم خصوصی میخونم
مادر: اخه دخترم اینقدر استعداد داری فک نکنم تو نیاز به خصوصی داشته باشی
مه: مادر بخدا اندامم خراب میشه تا چند ماه درس بخونم. باز لاغر میشم😒😐
مادرم: ای دخترمه چی بگم باشه هر رقم خودتو مایی
مه: امممم بوووس مادر خودم هستین
مادر : خبه دگه اینقدر رو.مه تُف مال نکن ای بابا
مه: خخخخ مه برم یک دوش بگیرم مامی
مادر: از دست تو
رضا: مادر ندا امد
مادر: ها بچع مه رفت دوش بگیره ازسر کار خو ایشته وقت امدی بچه مه
رضا: ها مادر رفت بگم کِ وسایلا جدید  کِ کاکا مه از المان فرستادن به خونه خو اونا رفتم.گرفتم به خونه جدیدینا به دست باغ بان تحویل دادم ک بره خوده چند تا دگه وسایلا امده کنه

@RomanVaBio
رمان ـ بامن چه کردی ای دل
#نویسنده ـ زینب ـ کریمی
#پارت سوم#


خب خب خب تا یادم نرفته بگم کِ مه دو تا کاکا دارم یکی به ایرانن یکی به المان ای کاکا مه ک.ماین از المان بیاین آقای انوش سه تا دختر داره یکی. از مه بزرگتره دو تا کوچکتر و اسم هاینا صدف صنم صبریه و دو تا بچه دارن یکی از بچه ها کاکامه یکی فرزندی هست  ک هر دو از مه کلان تره یکی زن داره یکی مجرد و اسم هاینا محمد و اونیکه بزرگتره ندیم محمد کوچکتره کِ زن داره و این ندیم فرزندی هست چون کاکامه بچه دار نمیشدن رفتن ایران بعد خارج   و قراره اینا بعد از سال های سال به افغانستان بیاین زندگی کنن و کاکا م کِِ به ایرانن اونا هم سه تا دختر دارن و دو تا پسر اسم هاینا فاطمه نگار فرشته.  فرشته هم.سن.منه و دو تا دگه بزرگترن.و ازدواج کردن بچه ها کاکا مه. هر دو از مه کوچکتره صمیم و سمیع یک ماما مجرد دارم.حمید ولی خاله ندارم
حالا نگین ایشته خاندان درویشی خاندان کلان هستن خخخخ خوب همگی کِ درویشی گفته نمیشن غیر از ما و خانواده کاکاها مه راستی نگفتم رضا اداره عامه خونده و زود تر به مدرسه کردند و زودتر از سنش مدرسه تمام.کرد ک دولتی اداره عامه خوند خیلی خش دیشت حالا هم بخش مدیریت پیش میبره چند جا مدیر هست در بخش شرکت و صنایع قدیو بلنده پوستیو گندمی چشا قهوه یی داره و مث مادرم و خودم مژه هایو بلنده قد منم بلنده پوستم سفید چون قدم بلنده وزن 53 واستخوان بندی هم دارم  و همگی به میگن اندامی والا لقب مه بین فامیل و دستا مه شده اندامی
رضا: ندااا هاااااااااو

همیته به فکر بودم.هیچ حواسم.نبود ک رضا مه هی صدا میکنه
مه: اممم.
رضا: اممم چیه بگو بله
مه: بلخشید بله اقا مدیر 😐😐
مه: البته مدیر مه نه مدیر مردم 😂😂
رضا: تو صبررررر
الفرارررررر
مادر: باز شوخی ها خو ور دیشتن هم خبه بابا شما بیایه فقط با بودن باباخو شما مث ادم به جا خو شیشته ین
رضا: ایته نمیشه انه دگه ندا هم.مکتب خلاص کرد او به شوییی میدیم ایشته مادر
مادر: ها دگه تورم باید زن بدم. ک از دست شما دو نفر
مه: تا ماستن مادر مه گپ.خو ادامه بدن.مه گفتم دیدی رضا نخوردی یعبعیع😂😂

@RomanVaBio
رمان ـ بامن چه کردی ای دل
#نویسنده ـ زینب ـ کریمی
#پارت چهارم#

بابا: سلام
مادر: علیک سلام
مه: الله بابامه آقای داریوش خان درویشی بیامدین
رضا: مادر ای بچه شیرخوره خو جمع کنین😂😂
بابا: چکار دارین به دختر یکه دونه مه
مه: خاطری حسودیو شده بگیریم از حسودا😂😂
رضا: مه به تو نیم وجبی به چی تو مام حسودی کنم.اخه😂😂
مه: او دگه نمیفهم 😂😂
رضا : همیته یک زن بگیریم باز او وقت میفهمی حسودی ایشتنه هههه
مه: خوب زنرفتن تو به مه حسودی مه چی ربط دیشت حاله.
رضا: از تو مقبول تر اندامی تر و از تو بیشتر او....
مه: تا ماست گپ خو تکمیل کنه جلویورفتم گفتم از مه بیشتر پس اور دوست داری 😢
رضا: ن دیونه باو ک همچین چیزی گفتم
مه: ن دگه ای میفهمم وقتی زن کنی مه دگه فراموش میکنی😢
رضا : ای دختر گپ به کجا کش دادی اخه ک زن کرده  خواهر خو فراموش کنع اگر هم.زن کنم زن یک طرف خواهر یک طرف هرکس به قلبم جایگاه خودخو داره
مه: اممم 😢
رضا: هههه زانو غم بغل نگیر دست بابا یله کو
بابا :دختر مه امتحانا تو ایشته بود
مه: وییی خدا ای رضا ما به گپ نگذاشت. ای مزاحم.هههه مث همیشه 100
بابا: افرین مه به بچه ها خو افتخار میکنم
مه: خب دگه مه هم امتحانامه خلاص شده بریم جای رفع دلتنگی کنیم ایشته
رضا: حالا ک دیر وقته باباهم از وظیفه امدن پس بره فعلا با یک فیلم دیدن دور همی سر میکنیم ایشته😀
مه:حاله نمایه ادا مه در بیاری خِرِفت😒😒
رضا:یعیعیعیع😂😂😁😁

رضا: بیایبن فیلم اماده هست ندا لامپ ها خاموش کن
مه: اخیش فیلم ترسناک اوردی
رضا: ن فیلم ایرانی هست اتش بس ک یکمه یاد بگیری کوتاه بیایی خخخخخ
مه: باو مه خش ندارم بهتر همو برم نت یا خواب
رضا: شوخی کردم میفهمم تو ایته فیلم های خش نداری فیلم انابل گذاشتم
مه: آخیش خبه انابل ایته هم ک ترسناک نیس بازم از دروغ ک گفتی بهتره ههههه بهترین برار دنیایی امممم ماچ
رضا: برو رو مه تُف مال کدی 😐😐
مه: تیاره دگه خور بدر نیار ههههه

فیلم نگاه کدیم تمام شد خیلی خسته هم.بودم بدون ازیکه به گوشی خو سر بزنم خاو شدم ساعتای 10 بیدار شدم عادتم.همی شده وقتی درس نباشه دیر وقت خواب و بیدار میشم

@RomanVaBio
# رمان ـ بامن چه کردی ای دل
#نویسنده ـ زینب ـ کریمی
#پارت پنجم#


گوشی خو وردیشتم دیدم ساعت 9 هست یک چرخ ته تل رفتم بااااااا چی مسجی از طرف ثنا و بهترین دوستم همدمم نسرین جواب دادم بلند شدم ویییییی خدااااا ای کینه😮😮😬 الفرارررررررررر دوباره سمت آینه رفتم وییی خدا ای ک منم ک موها مه پخ پخ شده و سیاهی ها ریمل ها هم ریخته بخش و پلا شده 😕😕 رفتم دوش گرفتم و تی شرت آبی و شلوار جین خو پوشیدم  چون کسی هم جز مه و مادرم کسی نیس داخل آزاد میپوشم باش یک نگاه سمت آیینه کنم واخ دگه ای منم اخه اینم بگم پوستم سفیده قدم بلنده 176 شکر چاق هم.نیستم همه مردم افغانستان دوست دارن چاق بشن ولی مه همی ک هستم.خش دارم ن زیاد چاقم ن لاغر الکی که هر کی مه میبینه ک به مهِ اندامی نمیگه چشام بادامی و قهوه یی تیره ابروها کمان دارم.نیاز به چیندن نداره هر کی میبینه میگه اینقدر ابرو ها خو بر میداری خوب چکار کنم شکر خدا خدادی هست دگه
مه: صبح بخیر مامی
مادر: صبح بخیر دختر اندامی مه بیا چای صبحانه بخور
مه:الچششم راستی مامی چه وقت کاکامه از المان میاین
مادر: به احتمال زیاد یک ماه بعد بیاین
مه: خووو بنظرمه دختر هاینا ادم به جوش نباشن یا ازو قرتی برتیا باشن اخه جنابالی ها از المان میاین
مادر: عه دختری چری ایته میگی بده
مه: خوب حقیقت تلخه
مادر: ندیده و نشنیده ههههه
مه: والا حتما خودینا فهمیدن جای بهتر از افغانستان بع خصوص هرات جووو گیر اورده نتونستن ک پس میاین😂😂
مادر: خوده خاله کمک کنم ک شب مهمان داریم
مه: باو کینه
مادر: خانواده نرگس میایه دوست دوران پوهنتون مه
مه: خوب دختر هم دارن ایشته چه عجب ماییم اونا ببینیم هههه
مادر: ها دو تا دختردوقلو و دو تا پسر
مه: اسم هاینا چیه
مادر: نیا میا و پسرا نوید احید
مه: خووو پس مه برم پیش نسرین خو خونه همسایه دق اوردم مکتب ها هم ک رخصت شده
مادر: خبه سلام مه برسون
مه: چشم

@RomanVaBio
# رمان ـ بامن چه کردی ای دل
#نویسنده ـ زینب ـ کریمی
#پارت ششم#


یک همسایه قدیمی داریم ک رفت و امد ما زیاده و دخترینا بهترین دوستم و چون خواهر ندارم تک دخترم نسرین شده خواهرم
مع: حجاب سیاه خو پوشیدم و هوا هم سرده اخرا برج 9 هست اف اف زدم رفتم داخل
نسرین: سلام چه عجب ندا گک میبینم
مه:گک تویی ایشتنی حال و احول تو
نسرین: قبلا خوب بودم با امدن تو بهتر هم شدم تو خبی
مه: میفهمم دگه قبلا خوب بودم تو دیدم بدتر شدم هههه
نسرین : میفهمم دگه هههه
مه: افرین ههههه
مادر نسرین: خوش امدی دختر مه هوا سرده بیا داخل
مه:خش باشین خاله جان
مادر نسرین: خبی دخترمه مادر جان تو آقا داریوش جان رضا جان خوب بودن
مه: شکر سلام میرسوندن شما خوبین
مادر نسرین: الحمدالله
نسرین: جان جانا مادرم شروع شد خلاصع بگین خانواده😂😂
مادر نسرین: از دست تو دختر
نسرین: خوب مه برم چای بیارم
مه: تخمه هم بیار هههه
نسرین: نداریم خلاص کدیم از خونه خو میاوردی 😂😂
مه: دیونه خخخ
نسرین : مه ک نفهمیدم همیته تور پخته میشناسم خنده
اصلا نمیکنی باز اگه بخندی ول نمیکنی چکاره 😂😂
مه: تو ک گفتی مه پخته میشناسی باید اینم بفهمی دگه
نسرین: میفهمم ولی مام از زبون تو بشنوم
مه: خوب تو خواهرمی مه با خانواده خو خش برخوردم ولی با کسی ک نمیشناسم یا بشناسم هم درست حسابی یک کلمه حرف هم.نمیزنم
نسرین : بترسیدم هههه
مه: اخ دستمه سوخت 😕😕
نسرین: نکن دگه مواظب باش ببینم دست تو
مه: شوخی کردم خاطری رد گپ یله کنی😒😂
نسرین: خیلی خری راستی چکار کردی امتحانا
مه: به تو نرفتم مث همیشه عالی

نسرین هم صنف 12 خو با مه خلاص کرد ولی او صنف دگه بود
نسرین : دولتی میخونی یا خصوصی
مه: شاید خصوصی بخونم
نسرین : هنوز نگفتی چی رشته

@RomanVaBio
# رمان ـ بامن چه کردی ای دل
#نویسنده ـ زینب ـ کریمی
#پارت هفتم#

مه: کمپیوتر ساینس میخونم ک در اینده بتونم بهترین برنامه ها و بهترین چیزا اختراع کنم تو چی رشته
نسرین : خبه عالیه مه همو رشته ک از قبل انتخاب کردم اداره عامه دولتی

ویییی ایشته مث رضا ینی چی خوب علاقه هست دگه

مه: یک مدیر داریم یک مدیر دگه نماییم 😐
نسرین: از خدا تو باشه دوتا مدیر داشته باشین
مه : بگیریم از مدیرا
نسرین : مه ازکودکی علاقه به مدیریت دیشتم همه دست به سینه جلو تو ایستاد باشه چه کیفی میده😂😂
مه: سقف اعتماد شما حاله میرزع 😐😐
نسرین: محکم میکنم نریزه 😂
مه: از دست تو خوب مه رفتم توهم بیا دگه خونه ما
نسرین: مه که همیشه خونه شما هستم.
مه:ها او هم بخاطر امتحانا بود
نسرین: نیاز به تعارف نیه خونه خودمانه
مه: خب فعلا باید برم
نسرین : نرو دگه ببین ساعت 11و نیم کجا مایی بری
مه: ن دگه میرم شب مهمان داریم امدم یکم رفع دلتنگی کنیم خوده هم فعلا
نسرین: باش سلام برسون ته راه بودم ک یک.سیکل از پیشم تیر شد و یکی به اخر نشسته بود  شماره انداخت و چشمک.زد کیفم سر شانه مه بود گوشی خو وردیشتم دیگع خالی بود کیف پرت کردم خورد ته سر همو بچه گه گفتم تا تو باشی ازی غلطا پیش مه بکنی تا ماست پایین شه یک مرد گفت چخبره و اونا فرار کردن و رفتم کیف خو ور دیشتم
مرتکه: خبی کاکاجوو
مه: مه خبم ولی ایکه شماره میندازن از قرتی بازی ها حساسم به مه خیلی بر میخوره تا جواب طرف ندم مه راحت نمیشینم
مرتکع: افرین به همچین دخترایی👏👏
مه: تشکر کاش نمیامدین اونا فرار نمیکردن تا جوابینا درست میدادم البته ای قرار گفتم تا اینا باشن خودخو با یک دختر بگیرن به ظریف بودن دختر نگاه نکنین اگه دختر همت و ایستادگی خو نشون بده میتونه دنیا به جلویو سر خم کنه💪💪
از قدیم گفتن فلفل نبین چه ریزه بخور ببین چه تیزه

@RomanVaBio
#رمان ـ بامن_چه_کردی_ای_دل
#نویسنده_زینب_کریمی
#پارت_هشتم#


ساعت نگاه کدم ساعت 12 ونیم رسیدم خونه
رضا: بیامدی اندامی
مه: ن فک کنم روح مه باشه خب بیامدم😂😂
مادر: ندا جو دخترمه بیا نان بخور
مه: سلام باشه رفتم دستا خو بشورم
رضا: علیک  قربان روزیکه اول بگه سلام بعد حرف بزنه😂😂
مه: خوب تو مه به گپ گرفتی
مادر: راست میگه دختر مه تو به گپ گرفتی بی سر صدا هی کفشا خو بیرو میکرد
رضا: ها از چوپا بترسیم
مه: افرین😏

نان خوردم رفتم خاو شدم ک وقتر بیدار شم ک مهمانا خاص مادردم میاین گرچه بار اول منه ک اونا مام ببینم

مادر: ندا وخی ک مهمانا حاله میاین
مه: اووووف باااوشه رفتم امده کردم خو گرچه همیشه امده هستم ولی چون بار اول منه اینا میبینم باید متفاوت تر باشم رفتم بلیز سیا ک استینایو پُف دار بود و یک دامن سفید ک بلند زانو مه بود بابامه از تاجکستان اورده بودن پوشیدم و ساقم هم سیاه بود یکم رژ زدم و یکم ریمل و خط چشم خیلی نازک و باریک  طرف آیینه نگاه کردم واخ دگه تعریف نباشه مث همیشه مقبول و اندامی رفتم پایین ک دیدم مادرم با کمک.خاله چه تدارکات گرفته بودن

مه: خسته نباشین مامی و خاله جان کار چیزی هست بدین به مه هم
گرچه هیچ کاری نمونده بود

خاله: ن دختر مقبول مه همه کاره خلاص کدیم
مادر: تو فقطبه پذیرایی ایستاد شو ک زنگ زدن.گفتن نزدیک خونه شما رسیدیم
مه: راستی مادر یادمه رفت بپرسم اینا کجا زندگی میکنن ک بار اول منه اونا مام ببینم
مادر: اونا ایران زندگی میکردن چون کار آقا شفیع احدی یار یک سال میشه انتقال پیدا کرده افعانستان اینجا امدن
مه: خووو حاله کو رضا
مادر: تو ک میفهمی او به یک.جا نمیسته رفته شرکت کار داره بچه مه

زنگ اف اف به صدا در امد
خاله: فک کنم امدن مه میرم باز میکنم
مادر: ن صبر باشه مه باز میکنم

@RomanVaBio
#رمان_با_من_چه_کردی_ای_دل
#نویسنده_زینب_کریمی
#پارت_نهم

در باز شد یک.خانم قد بلند پوست گندمی چشما کلان و پر مژه و مقبول البتع از مادرم مقبول تر کِ نبود
سلام احوال پرسی کردیم ک رسید دو تا دختر اینا همون دو قلو ها هستن ک مادرم.گفتن ایشته خداا اینا همرنگن مو به مو نمیزنه فقط یکی سیاه بود یکی سفید خوبه دگه پس میتونم با پوست رنگینا اینا تشخیص بدم  از مه.کوچکتر بودن سلام احوال پرسی کدیم ک یکدفعه یکی پسرع هیکلی به جلو مه ظاهر شد😶😐
گفت سلام بدون ایکه ته صورتی نگاه کنم گفتم علیک اخرین نفر مه بودم ک با همه خوش امدی کدم و پسر خوردینا هم تقریبا 6 ساله هست

نمیفهمم با بودن یک.پسر غریبه اونم به زیر یک سقف چه حسی بدی به مه دست میده خدایا ای روز زودتر تمام شه

نرگس: ماشاالله سمیه جان نام خدا همیته مث قبل مقبول
مادر: نظر لطف شمانه نرگس جووو خش امدین
نرگس: تشکر دختر شما ندا نام خدا بزرگ.شده مقبولیو به مادریو رفته
مه: تشکر
مادر: نوید جوو نام خدا بزرگ شدی چند ساله یی
نوید: 20
ک یکدفعه چشمم به نوید افتاد  چشایو عسلی هست هیکلی ولی خوش اندام اممم والا تیپ خبی هم داره ولی به مه چه بدرک😐😐😐
تا ماستوم رو خو برگردانم ک دیدم نگاه کرد چون راحت نبودم بلند شدم رفتم ته اتاق خو
مادر: کجا میری
مه: گوشی خو فراموش کردم ثنا به مه کار دیشت برم ببینم زنگ زده یا نه

کش طرف اتاق.........

اخیش راحت شدم.نفسم اونجا بند امده بود رفتم گوشی خو ور دیشتم پس بگدیشتم خب دق اوردم ای بچه گه هم ک نمیرع اوووف پس رفتم.پایین سلام کدم هی چای میخوردن ک
میا سفید پوست گفت بیا ندا جو خوده هم اختلاط کنیم رفتم نشستم
میا: خوب از خو بگو صنف چندین
مع: اممم چیزه 12 تمام کردم امسال
میا و نیا هردو با هم.گفتن ایشته خب عیش کدی مه ک صنف 11 تمام کدم
مه: خبع پس موفق باشین
مادر: خوب نوید جو شما صنف چند  خواندی یا پوهنتون میرین

@RimanVaBio
#رمان_با_من_چه_کردی_ای_دل
#نویسنده_زینب_کریمی
#پارت_دهم

نوید: چون امسال افغانستان امدیم و قراره سال اینده برم پوهنتون
مادر: خبه موفق باشی بچه مه  ندا هم قراره سال اینده بخیر  بخونه
نوید: تشکر زنده باشین


ای بابا خوب او بچگه چکار کنه ک مه هم مام سال اینده بخونم چری به او میگین اووووف
دیدم رضا پیام داده مثکع بیامده
رضا: خبی ندا میگم مه دم سرا هستم مهمانا امدن
مه: به خوبیت ها امدن ما به بالا هستیم
رضا:اوک فعلا کاری نداری
مه:نه بای
رضا: بای

همیته در حال چت کردن بودم احید بیامد پیش مه بشیشت

احید: گوشی خو میدین گیم بزنم
مه: چیزه حیف گوشی مه گیم نداره باش هر وقت از نت گرفتم به تو میدم گیم بزنی
میا: احید برار مه بده بیا اینجه بشین بیا انه تبلت خو بگیر
احید: ن مه گوشی مام

ایشته لج بازیه ای دگه بااااا تا حال وسایلا مه دست هیچ کس نخوردع به خصوص دست رضا ک برار منه
مه: مه بیا انه ببین نداره
تا مست بیایه
نوید: احید دختر خاله جان میگن ندارم ینی ندارم بیا بشین به جا مه برار مه
ازی نگاها نوید هیچ خوشم.نمیایه و باز دختر خاله جان هم میگه

احید : بده پس تبلت مه
نوید: کو میا بدع بریو
میا: بیا مه دده مِه

مادر: بچه خورد داشتن ایشته شیرینه
نرگس جان. : خوب شما هنوز خیلی جوانین به فکر بشین خب😂
مادر: نمیفهمم😂😂
مادر: فک.کنم رضا هم حالا حالا ها بیایه ندا بریو پیام بدی هر وقت امدی بیا بالا پیش نرگس جان
مه: چشم
مه: میگم رضا بیا بالا میگن
رضا: مه چری بیام دختر دارن شاید معذب بشن به امدن مه
مه: نمیشن بیا
رضا : باشه
دیدم رضا امد مثکه منتظر بود بریو بگیم بیایه😂
رضا: یالا یالا
مادر: بیا بچه مه روپوش نداریم...

#ادامه دارد.....

@RomanVaBio
#گربه سیاه
#پارت 1
#نویسنده : مرضیه باقری ، ستایش قاسمی
...
آن روز نيلا و حسام برای خريد نامزدی رفته بودند. دانه به دانه مغازهها را برای يک لباس مناسب میگشتند. نيلا میخواست که حتما يک لباس سفيد پيدا کند و حسام میگفت بهتر است نيلا برای عقد يک لباس رنگی بپوشد. رنگی مثل نباتی، شيری، گلبهی، شايد هم ياسی؛
اما نيلا دوست داشت حتماً يک لباس سفيد بخرد و بپوشد. اعتقاد داشت پوشيدن لباس سفيد پای سفره عقد سفيد بختش میکند. مغازه به مغازه گشتند و آن چيزی که نيلا میخواست را پيدا نکردند. کت شلوار و تونيکهای سفيد را ديد اما نخواست تن بزند. تا اينکه بعد از چهار پنج ساعت راه رفتن توی پاساژ، توانست لباس مورد نظرش را پشت يک ويترين پيدا کند.
نيلا ذوق زده دستهايش را به هم زد و گفت:
- وای خدای من! حسام اين رو ببين. اين همون لباسيه که من میخواستم.
حسام: پس بريم تو بپوش که پاهام بدجور ورم کردن. ديگه نمیتونم سر پا باشم.
نيلا داخل مغازه شد و سايزش را از فروشنده خواست. فروشنده لباس را در اختيار نيلا گذاشت و او داخل اتاق پرو رفت تا آن را تن بزند.
نيلا بعد از پوشيدن لباس، حسام را از لای در نيمه باز صدا زد.
نیلا: حسام، حسام جان.
ِ حسام به پای در اتاق پرو رفت و با ديدن نيلا گل از گلش شکفت و گفت:
حسام :ايشاالله لباس عروسيت رو بپوشی.
نیلا:خوبه؟
حسام: خوب نيست، عاليه.
لباس از جنس لمه بود و برق زيادی داشت. حسام يک ستاره را توی لباس ماه میديد. با رضايت سر تکان داد و گفت:
حسام :همين عاليه، ورش دار.
و بعد پای میز فروشنده رفت و قيمت را از فروشنده پرسيد. فروشنده يک قيمت نامعقول گفت اما حسام خوشحال از اينکه پياده روی هايش تمام شده و قرار نيست کل شهر را زير و رو کند کارت را کشيد که يک وقت نيلا از خريد لباس پشيمان نشود. اگر هم شد راهی برای تعويض و پس دادن نداشته باشد. چون روی در و ديوار مغازه کاغذ زده بودند
( توجه کنيد ما مسئول تغيير سليقه شما نيستيم)
لطفاً در خريد دقت کنید ...
خانم فروشنده خوشحال از فروش آخر وقتش لباس را از نيلا که حالا از اتاق پرو بيرون آمده بود گرفت و داخل کاور و بعد پاکت گذاشت و با لبخند گشادی که دندانهای سيميش را نمايان میکرد گفت:
- چيز ديگه نمیخوايين؟
حسام: نه ممنون.
هر دو از مغازه بيرون آمدند که نيلا گفت: - حسام ! کفش...
حسام سريع وسط حرف نيلا پريد و گفت:
حسام: کفش! کفش چی عزيزم؟ کفش رو بذار يک وقت ديگه. من واقعا نمیتونم راه برم.
نيلا سر حال خنديد و گفت:
نیلا :عزيزم خواستم بگم کفشهام خيلی به لباسم ميان. من خودم قبلا کفش و تاج خريدم که مطمئنم خيلی به اين لباس ميان.
حسام نفس راحتی کشيد و گفت:
حسام:الهی شکر. فکر کردم باز هم پياده روی ادامه داره.
گوشی حسام به صدا در آمد. حسام گوشی را از جيبش بيرون کشيد و با نگاه کردن به صفحه گفت:
- سيناس.
و بعد جواب داد:
حسام: جانم سينا
سینا: الو، کجايی؟
حسام :عليک سلام. پاساژ... هستيم.
سینا :هستين؟ با کی؟
حسام : با هم شيره جنابعالی.
سینا: يک کار واجب باهات دارم اگر کارتون تموم شده من بيام اونجا سراغت، نزديکتونم.
حسام: آره تموم شده بيا.
سینا: دارم ميام، فعلا
حسام ارتباط را قطع کرد و گفت:
- عزيزم! خان داداشت ميگه کار واجب داره و الان مياد دنبالم. تو هم بايد تنها تشريف ببری خونه.
نیلا: تنها؟ .... حسام : بله.
نيلا معترض گفت:
- حسام!
حسام: خودت سوار ماشين من ميشی ميری خونه، من هم با سينا ميرم و زود ميام.
نيلا پوفی کرد و گفت:
_ باشه، اون سوييچ رو بده.
حسام سوئيچ را به نيلا داد و گفت:
حسام: صبر کن عزيزم. تا کنار ماشين باهات ميام.
#گربه سیاه
#پارت 9
#نویسنده: مرضیه باقری ، ستایش قاسمی
...
آقای سرمد گفت:
- چی بگن بیچاره ها؟ پسرشون زير يه خروار خاکه اصلا تو حال خودشون نيستن.
حسام سر به زير گرفت و لبش را با دندان جوييد و بعد گفت:
- لطفاً ديگه اون طرفا نريد تا که ببينيم چی میشه.
آقای سرمد: قراره چی بشه؟ بايد منتظر چی باشيم؟
حسام: فعلا بذاريد کمی آرومتر بشن بعد برای رضايت میريم سراغشون. هر کاری از دستم برمياد انجام ميدم ببينيم به چی راضی ميشن! ديه، بيشتر از اون يا هر چيز ديگه. هر طور شده سينا رو مياريم بيرون.
خانم سرمد با اميدواری نگاهش را بالا برد و گفت:
- به اميد خدا.
°°°~
نيلا تصميم گرفته بود به سر کارش برگردد و روزهايش را با کار کردن بگذراند.
اولين روز بعد از مرخصی وقتی به بيمارستان برگشت همکارانش دورش حلقه زدند و دليل به هم خوردن عقدش را پرسيدند. دلش گرفته بود. مغموم تنها جواب
داد:
- داداشم با کسی تصادف کرده و فعلا عقدمون عقب افتاده.
و دوستان و همکارانش برايش دعای خير کردند. او از آن روز حتی اگر میتوانست ساعتهايی را اضافه در شيفت میماند تا به خانهی سوت و کور و دل گرفته شان برنگردد.
کارش را انجام میداد و بيش از پيش به بيماران و مسائل بخش رسيدگی میکرد تا
کمتر ذهنش حول آن غم بزرگ بچرخد.
يکی دو بار به ديدن سينا رفت و سينا بيشتر از هرچيز برای او ابراز نگرانی میکرد. میخواست نيلا زودتر تکليف زندگيش را روشن کند و به آن برسد. اما نيلا کمترين تمايل به اين درخواستها نشان نمیداد.
مدتی گذشت. بازپرس پرونده به شدت پیگير ماجرا بود و بارها و بارها به روشهای مختلف از سينا و گاهی هم از حسام بازجويی میکرد و هر بار همان که قبلا گفته بودند میشنيد.
سينا مقابل بازپرس پرونده نشسته بود و داشت دوباره اتفاقات همان شب را بازگو میکرد:
سینا :من و حسام تا دير وقت توی شرکت مونديم. کار زيادی داشتيم. يه پروژه بزرگ تو دستمون بود و بايد تموم میشد. حسام همش غر میزد که نيلا حتماً ازش دلگير میشه و من همش میگفتم فقط پنج دقيقه ديگه صبر کن الان تموم میشه. آخر هم
بعد از ده بار _پنج دقيقه ديگه وايسا_ گفتن کارم تموم شد. از خوشحالی يه آخيش
بلند گفتم و خودم رو انداختم رو ميز. حسام خنديد و گفت: «پاشو ديگه سينا. به خدا برسيم من بايد يه روز منت نيلا رو بکشم که دير کردنم رو ببخشه.» آخر هم بلند شديم و راه افتاديم. از شرکت بيرون زديم و تو راه از شادی تموم شدن اون پروژه داشتيم آواز الههی ناز رو با صدای بلند میخونديم.
سينا ساکت شد و درخيالاتش غرق شد و به آن شب پليد فکر کرد.
پلیس: بعدش چی شد؟
سينا به خودش آمد و دستهايش را بالا برد و با انگشتهايش چشمهايش را فشار
داد. سرش را به چپ و راست تکان داد و دستهايش را پايين آورد و گفت: من خيلی عادت به حرف زدن ندارم. اما اين چند وقت اينقدر اين موضوع رو تکرار کردم و ازش حرف زدم که خسته شدم.
پلیس: گوش کن سينا، تو مثل موتّهمای ديگه من نيستی. خيلیها رو ديدم که چه مارمولکايی بودن و فقط خواستن يه جوری خودشون رو تبرعه کنن. خيلیها رو هم ديدم که بیگناه بودن ولی پرونده و شواهد به ضررشون بوده. من همهی سوابق تو رو بيرون کشيدم. يه مغز متفکر هستی و تمام عمرت به درس خوندن و تحصيل
گذشته. هيچ خلافی حتی جزئی ازت پيدا نکردم. يه آدم منضبط و منظم و قانون مدار
که حتی ماليات عقب افتادهای نداره. يه جوون که خيلی تميز زندگی کرده و خيلی خوب بار اومده. الان نمیخوام سر اين جوون خيلی خوب رو بالای دار ببينم. اون
هم به خاطر يه اشتباه. به خاطر اينکه طرفش رو هول داده. ولی سينا! اين وسط يه آدم مرده. يه جوون مثل تو...
سينا وسط حرف بازپرس پريد و گفت:
اون اصلا مثل من نبود. من هيچوقت تو خيابون برای کسی مزاحمت ايجاد نکردم.
مسخره کردن ديگران سرگرميم نبود. من از سر پررويی مردم رو فوحش ندادم.
آره! به قول شما کل عمرم سرم تو کتاب بود که سر از خلاف در نيارم، اما الان
ناخواسته مهر قاتل خورده رو پيشونيم. فکر می ّ کنين من از مردن اون بچه خوشحالم؟ اون هم سن و سال آبجی کوچيکه من بود. من که دعوايی باهاش نداشتم. اون اول فوحش داد و واسه حسام مشت انداخت. من فقط دستم رو گذاشتم
رو سينهاش و هولش دادم عقب که دستش تو صورت حسام نخوره. اما انگار زانوش خالی کرد يا نمیدونم پاش پيچ خورد و يا به چيزی گير کرد، به پشت افتاد
و سرش خورد لبهی جدول. يه طوری شد که من نخواستم، حسام نخواست، اما اون بچه میخواست. بابا اون پيچيد جلوم. ماشين من و اون داغون شد. چرا بايد اين
کار رو میکرد؟ انگار حرکاتش دست خودش نبود.
#گربه سیاه
#پارت 14
#نویسنده: مرضیه باقری ، ستایش قاسمی
...
نیلا: حسام يه گله از پدر و مادرت دارم.
حسام: و اون؟
نیلا: توی اين مدت حتی يه زنگ به من نزدن حال نامزد پسرشون رو بپرسن. ببينن زنده اس يا مرده! چی به خودش و خانوادهاش میگذره. اين روزهای ما هم تموم میشه اما رفتارشون اصلا درست نيست. آدم با خودش هزار تا فکر میکنه.
حسام دستهای نيلا را گرفت و گفت: - اونا میدونن شما بیحوصله هستين نمیخوان مزاحم حال و روزتون بشن.
نیلا: اين چه حرفيه؟ الان اين زن و مرد بيشتر از هرچيز به بودن ديگران و دلداريشون نياز دارن. اگر تو به جای سينا بودی، من اصلا خانوادتو ول نمیکردم. حتی سينا و پدر و مادرم اونها رو رها نمیکردن.
حسام: میدونم ولی اونا اخلاقشون اينطوريه تو به دل نگير.
نیلا: باشه.
حسام بوسهای به دست نيلا زد و گفت: - مهم منم. مهم اينه که من باشم.
نیلا :بودن هرکس به جای خود و خوبه که تو هستی.
حسام: من وظيفمه.
و بعد از نيلا جدا شد و رفت. وقتی سوار ماشينش شد تمام فکر و ذکرش وضعيت سينا شد. به نيلا هم حق میداد چون در اين چند وقت رفتار پدر و مادرش به طرز عجيبی تغيير کرده بود. حتی از او حال نيلا را نمیپرسيدند چه اين که بخواهند خودشان سراغی از او بگيرند.
اعصابش از اين افکار مشوش به هم ريخته بود و نمیدانست بايد چکار کند! برای همين راه شرکت را در پيش گرفت تا کارهای عقب افتاده را انجام بدهد.
°°°~ يک سال و دوماه بعد.
يک سال و دوماه از حکم زندان سينا گذشته بود.
ّ در طول اين مدت همه چيز در خانواده سرمد به هم ريخته بود. زندگیشان ديگر آن زندگی سابق نبود.
خانم سرمد با خوردن قرصهای آرامبخش تا حدی آرام میشد و میتوانست بخوابد. در غير اينصورت هر وقت بيدار بود ساعتها گريه میکرد و صدای مويههايش
دل هر بشری را به درد میآورد. آقای سرمد به شدت منزوی شده بود و درهای جهنم را گشوده به روی خود و زندگیاش میديد.
و نه التماس برینا اثر داره. مادریو که از مادر خودتو بدتره. انيس ايته داره خودخو میکشه، او هم فکر میکنه سينا اعدام بشه داغ دلیپ سرد میشه. نمیفهمه بعدا عذاب وجدان به جا می مونه.
نیلا: شايد هم او عذاب وجدان نگيره. کی میفهمم!
بابا: چی بگم!
نيلا ميز را چيد و گفت:
【رمان و بیو♡】
#گربه سیاه #پارت15 #نویسنده: مرضیه باقری ، ستایش قاسمی ... نیلا:مه فردا ميروم دم در خونه اینا بابا: که چیکار بشه؟ نیلا: اي دفعه نوبت منه. بابا: چکار بکنی؟ نیلا: شايد مه تونستم کاری کنم و دلینا به رحم بياروم. بابا: لازم نیه. اونا رفتار درستی ندارن.…
#گربه سیاه
#پارت 16
#نویسنده: مرضیه باقری ، ستایش قاسمی
...
- چه میدونم از بس قرص اعصاب میخوره.
جلوی چشمهای نيلا برای چند لحظه تاريک شد. به ياد مادرش افتاد. غم روی دلش آوار شد. گفت: - میشه من ببينمشون.
خانوم: همه تو سوئيت آقان، پايينن.
و بعد از پلههای آشپزخانه پايين رفت. نيلا به در نگاهی کرد و بعد جلو رفت و آهسته از پلهها سرازير شد. هر چه بيشتر پيش میرفت صدای همهمه بيشتر میشد.
وقتی به پلهی آخر رسيد در را هول داد و با ديدن آن همه آدم که دور تخت حلقه زده بودند و استفراغ روی فرش ابريشم و بويی که در اتاق پيچيده بود حالش بد شد.
پسری در جمع بود که نگاهش به نيلا افتاد. با ديدن نيلا گفت: - چرا اومدين اينجا؟
همه به سمت او چرخيدند. خانم و آقای راستاد، ربکا و دختر کوچک خانواده راستاد.
دختر کوچکشان گفت: - تو اينجا چه غلطی میکنی؟ چرا اومدی پايين؟
نيلا سردرگم گفت: - میتونم کمکتون کنم.
خانم راستاد فرياد زد: - فقط مزاحم نشين بزرگترين کمکه. پسر که همان رامين برادر بزرگتر ربکا بود جلو رفت و گفت: - لطفا برين بالا.
نيلا با نگاه سمت تخت که نمیديد چه کسی روی آن خوابيده است، با پلکهايی که از ترس ناخواسته میپريدند گفت:
- من پرستارم و میتونم کمکتون کنم. اتفاقی افتاده؟
رامين برگشت و عمويش را نگاه کرد و بعد رو به نيلا گفت: - قرص خورده.
نیلا: به قصد خودکشی؟
رامین: نه بابا...
رامين رفت و قوطی قرصهای او را آورد و گفت: - هميشه دو تا از اينا میخوره که بخوابه. بدنش به اون دوتا عادت کرده بود. ولی فکر کنم ديشب دو تا خورده، امروز صبح هم دو تا. ربکا که اومده پايين براش غذا بياره میبينه آه و ناله میکنه و کمی صورتش کبود شده بعد هم که بالا آورد.
نيلا جعبه گل را به دست او داد و جعبه قرص را گرفت و نگاه کرد و گفت:- اين بايد هر بيست و چهار ساعت يه دونه مصرف بشه از عوارضش هم تنگی نفس و توهم و سرگيجه و استفراغه.
رامین؛ الان چکار بايد بکنيم؟
نیلا :خوردن چهار تا قرص تو فاصله دوازده ساعت اون هم با شکم خالی تأثير بيشتری گذاشته، چند وقته از اينا میخوره؟
رامین: فکر کنم دو سالی هست.
نیلا: بدنش عادت کرده، دو تا براش جواب نميده برای همين سعی کرده دو تا ديگه بخوره. اين قرصا زود با بدن مچ ميشن و زود هم اثر بخشيشون از بين ميره. همينکه بالا آورده جای شکرش باقيه. البته اگر اطمينان دارين همينقدر خورده؟
رامین: همينا بوده. چون باقی قوطی پره.
نيلا کيفش را از ساعدش جدا کرد و زيپ کيف را کشيد و گفت: - چيز مهمی نيست، مادر من هم يک ساله قرص اعصاب میخوره. حواسمون بهش نباشه همين بلا رو سر خودش میآره.
و بعد سوئيچش را در آورد و سمت رامين گرفت و گفت:
- ماشين من تو کوچه پارک شده. میتونم خواهش کنم بريد از تو صندوق عقب
ماشينم جعبه کمکهای اوليه و يه دونه سرم بيارين؟
رامین: باشه حتما
رامين جعبه گل را روی ميز گذاشت و با عجله رفت. نيلا تازه نگاهش را بلند کرد و به آن همه نگاه طلبکار دوخت. دستهايش را به هم قفل کرد و سرش را پايين انداخت و گفت: - ببخشيد که بد موقع مزاحمتون شدم
کسی جوابش را نداد. خدمتکار و باغبان پايين آمدند. آنها فرش را جمع کردند و باغبان به تنهايی فرش را بيرون برد و خدمتکار مشغول طی کشيدن پارکت شد.
کمی بعد رامين با جعبه کمکهای اوليه و يک سرم از پلهها سرازير شد. وقتی وارد سوئيت شد گفت:
-اينان؟
نيلا رو به او گفت: - همينان.
و بعد کيفش را روی صندلی گذاشت و درب جعبه را باز کرد. دستگاه فشارسنج را بيرون کشيد و گفت:
- بايد فشارشون رو کنترل کنم.
شیلا: ِزن قاتل، اين يکی دادشم رو نکشه خوبه.
نيلا دختر کوچک راستاد را نگريست و جواب نداد. آقای راستاد هم در سکوت دستش را به ريشش میکشيد.
خانم راستاد با غصه و بغض گفت:
#گربه سیاه
#پارت 20
#نویسنده: مرضیه باقری ، ستایش قاسمی
...
تنش کمکم حال خوشی پيدا کرد. وقتی کارش تمام شد حوله را به تن کشيد و بيرون آمد. با کلاه حوله در حال خشک کردن موهايش بود که به سمت ميز کوچک رفت و چند لحظه گلها را نگاه کرد سپس خم شد عطر گلها را به مشام کشيد.
عطرشان در تن و جانش نشست. راست شد و رفت گلدان روی ميز را برداشت. نگاهش کرد و از لعاب آم مطمئن شد. داخل روشويی آن را پر از آب کرد و گلها را شاخه شاخه از ميان جعبه بيرون کشيد و درون گلدان گذاشت.
سپس رفت و لباسهايش را پوشيد و موهای بلند گره خورده اش را شانه کشيد و با يک کش مشکی پشت سرش بست و بعد هم شانه را به ريشهای بلندش کشيد و مرتبشان کرد. از سوئيتش بيرون رفت و وارد سالن شد و ديد که همه دور هم نشستهاند و در حال تماشای سينمای خانگی(tv)هستند.
خانم راستاد با ديدن او گفت: - اومدی دردت به سرم، بيا اينجا بشين.
ربکا با ديدن او از جايش بلند شد و جلو رفت. دست شاهين را گرفت و سمت خود کشيد و گفت: الان حالت بهتره؟
شاهین :خيلی بهترم.
ربکا خنديد و گفت: - خوب خدا روشکر، فکر کردم خواهر قاتل تو رو هم به قتل میرسونه.
شاهين دست ربکا را محکم گرفت و اجازه نداد بيشتر از آن او را دنبال خود بکشد. دست ربکا را کشيد که او تعادلش را از دست داد و با جيغ بلندی که کشيد، برگشت و در آغوش شاهين افتاد. شاهين او را زير بغل زد و گفت:
شاهین : مگه جوجهها جرأت دارن به من دست بزنن؟
ربکا خنديد و ساعد شاهين را گرفت. شاهين روی مبل نشست و ربکا را کنار خود نشاند. ربکا گفت: - چه زوری هم داری! خفه شدم. همين الان داشتی میمردی.
شاهین : مگه همه مثل شمان؟ سر حالتون هم جون ندارين. رامين نگاهش را گرداند و با اخم ربکا را که در آغوش شاهين بود نگريست. ربکا آهسته دست شاهين را کنار زد و درست سرجايش نشست.
خانم راستاد: چيزی نمیخوری مادر؟
شاهین : نه ميل ندارم.
شاهين چند دقيقه به فيلم ترکيهای که از سينمای خانگی پخش میشد نگاه کرد. در آخر با بیحوصلگی برخاست و از سالن خارج شد. وارد باغ شد و در ميان درختان قدم زد. در همين حال بود که سگ سياهی به کنارش دويد و پارس کرد. شاهين روی زانويش نشست و سر سگ را نوازش کرد و گفت: - چطوری پسر؟
بعد از نوازش سگ رفت و توپی که در باغ افتاده بود را آورد و با سگ بازی کرد.
به سگ پاس میداد و سگ توپ را میگرفت و دوباره آن را به سمتش قل میداد.
°°°~
چند روزی گذشت. آقای راستاد در حال کار کردن در دفترش بود اما حضور ذهن لازم را برای کار کردن نداشت. با ناراحتی خودکار را روی ميز زد و سرش را ميان دستهايش گرفت و به حرفهای نيلا فکر کرد.
حرفهای نيلا چند روزی بود که او را شديدا به فکر فرو برده بود. نمیدانست چرا ؟ حرفهای آن دختر ذهنش را مشغول کرده است.
التماسها و ضجه های خانم سرمد تا به حال او را آنقدر به فکر نيانداخته بود که حرفهای نيلا انداخته بود. جملهای که در ذهن آقای راستاد اکو میشد او را به سمتی میبرد که باورش نمیشد.
وقتی که همسرش گفت:«درد، خودش درمون بشه خيليه»
درگير حرفی شده بود که از روی سادگی زده شد، اما حالا برای او خيلی معنا پيدا کرده بود.
از جايش بلند شد و تسبيحش را فشرد. راه افتاد و از اتاق بيرون رفت. منشی که مرد جوانی بود گفت: - تشريف میبريد حاج آقا.
آقای راستاد: بله.
منشی : يک ساعت ديگه حاج آقا محمدی تشريف ميارن.
آقای راستاد: زنگ بزن بگو موکولش کنه به بعد. بگو کاری پيش اومد حاجی مجبور شد بره
منشی: چشم حاج آقا.
آقای راستاد از شرکت خارج شد. سپس به سمت ماشينش رفت. راننده در را برايش باز کرد و او سوار شد.
وقتی راننده پشت فرمان نشست گفت: -کجا برم حاج آقا.
راستاد: برو شيرينی فروشی بعد هم خونه.
راننده: چشم آقا.
راننده با حوصله رانندگی میکرد چون آقای راستاد اين شکل رانندگی را دوست داشت. از شيرينی فروشی يک جعبه بزرگ شيرينی تر خريد و بعد هم به خانه رفت. آقای راستاد جعبه شيرينی را به دست مهلقا داد که خانم راستاد گفت:

#ادامه_دارد

@RomanVaBio
#_اسنا
#_وژمه_محمدی
#پارت_آخر

دوسال بعد


در این مدت زمان اسماعیلم
حافظ قرآن شده بود
آنقدر زیبا تلاوت می کرد
که به روح و روانم آرامش می بخشید.
آنچه به انسان عزت و شرف می بخشد
و آنچه قلب انسان را نرم و جلا دار می سازد ایمان قوی است.

پاکی قلب اسماعیل جلوه گر نور خدایی در صورتش بود،
دیگر خاله انیسه را بخشیده بود.

با گذشت زمان خداوند گرانبها ترین تندیسی را از جانب خود به ما بخشید
من به تقدس مادر بودن
دست یافتم
نخستین گریهٔ فرزندم راز هستی
را در گوش و دلم زمزمه می کرد
تازه پی بردم هیچ عشقی پاک تر و زیباتر از عشق مادر به فرزندش نیست.




با وجودیکه
زندگی بارها من را در تنگنا قرار داد
اما من یاد گرفته ام هیچگاه روی زمین نمانم
و تسلیم نشوم همیشه چو سرو ایستاده ماندم
من به لطف مشقت ها و دردهایم
قوی تر شدم من برای مستحکم شدنم،
قوی بودنم، و خاصیت دلیرانه
داشتنم از گذشته ام متشکرم!!

هیچگاه از درد، تنهایی ها و سختی ها
هراس نداشته باشید
درد هایتان را دوست داشته باشید،
من امروز از دردها و سختی
های گذشته ام مدیونم،
صبور بودن، و توکل نمودن به ذات
یکتا تورا از راه های عبور میدهد
که هم بوی بهشت را حس می کنی
و هم از حاصل صبرت از میوه های لذیذ آن مستفید می شوی.
همین قدر زیباست با خدا بودن،
وقتی از یادش فارغ نباشی
او نیز فراموشت نمی کند.
داشتن قلب پاک از ریا،
روزنه های از نور را
در دلت روشن میسازد.

#پایان

@RomanVaBio