【رمان و بیو♡】
1.15K subscribers
1K photos
627 videos
19 files
40 links
کانال رمان‌های زیبا و جذاب هراتی🇦🇫
با عکس و کلیپ‌های دیدنی از شخصیت‌های داستان😎
و همچنان بیوگرافی‌های دپ و عاشقانه😍
:
موزیک🎧
شعر📖
تکست📚
چالش🎲
:
برای حمایت ازما لینک کانال را با دوستان‌تان شریک سازید🙏💚

ارتباط با ما👇
@RomanVaBio_bot
Download Telegram
💌
#عصیانگر
#نویسنده_بانو_کهکشان
#قسمت_صد‌و‌پنجاه

یک‌جایی به خود آمده و دانستم که در جلال آباد حضور داریم.

ظهر بود و ما همه خسته، سردار خان آن‌جا آشنایی داشت و برای دولت‌خان تا شب باید در خانه‌ای آن‌ها ماندگار باشیم.

این‌ موقع رفتن مان پردردسر بود‌، نمی‌دانستم چه اتفاقِ افتاده و چه در حال وقوع بود.

چون به خانه‌ای آن شخص رسیدیم، گویا از قبل دانسته بودند که ما این‌جا می‌آیم.
همه چیز را تدارک دیده بودند.

نماز ظهر ادا شد و به تعقیب آن نماز عصر، خورشید دیگر در حال غروب بود.
سال و ماه‌اش را درست به‌خاطر ندارم؛ اما آن روز سیاه‌ترین کابوس من بود.

چون اذان شام به وقوع پیوست همه نمازهای خویش را ادا نمودیم.

هوا گرم بود و مردان همه در باغچه نشسته بودند، من هم از گوشه‌ای پنجره نگاه‌ام را به دولت‌خان و همان صورت نگران‌اش دوخته بودم.

هرچند که ظاهرِ خون‌سرد او مسبب می‌شد تا کسِ نداند و اما من که می‌شناختم‌اش همان مجاهدِ را که هرگز شکست را قبول نمی‌کرد.
در خانه‌ای بزرگ زده شد و همه سراسیمه از جا برخاستند.

صاحب همان خانه گفت تا نگران نباشیم و او خودش می‌بیند چه کسی است.

لحظاتِ گذشت و مرد جوانِ وارد خانه شد، صورت‌اش مشخص نبود.

دولت‌خان با دید مرد سراسیمه از جا برخاسته و گفت:
_خیر باشد کریم‌خان این‌جا چه کار داری؟
او پس کریم‌خان بود!

کریم خان همان‌گونه که عرق‌های بالای جبین خودش را پاک می‌کرد گفت:
_دولت‌خان باید هرچه سریع‌تر این‌جا را ترک کنید، آن شورشی دانسته است که این‌‌جا اقامت دارید و گفته تا امانتی خود را باز نگیرد این‌گونه آرام نخواهد نشست.

سکوت در همه‌جا حکم‌فرما شد، دولت‌خان نگران بود.
نکند آن شورشی همان صدیق‌خان بود.
گلویم بغض کرده بود، آهسته گوشه‌ای نشستم همه‌ای این‌ها بخاطر من بود.

من نمی‌توانستم عادت کنم برای داشتن یک زندگی راحت، آرام و آسوده زیرا برای من ممکن نبود.

حفصه که آن‌جا حضور داشت، مرا در آغوش گرفته و سعی در آرام کردن من داشت.
اما ممکن بود من آرام شوم؟

همه‌ای این اتفاقات بخاطر من بود.
با آن‌حال همه‌ای آن‌ها گذشت ما سوختیم، ساختیم و قوي ماندیم.
××××
دولت‌خان آخرین بوسه را بر جبین‌ام کاشته و مرا همراه با خانواده‌اش روانه‌ی شهر اسلام‌آباد پاکستان نمود.

خودش آن‌جا ماندگار شد!
این‌که چه موقع بر می‌گشت نمی‌دانستم، با رفتن مان به کشور پاکستان این را دانستم که آن بی‌حال بودن و خسته بودن من بی‌دلیل نبود.
#ادامه_دارد

@RomanVaBio
【رمان و بیو♡】
💌 #عصیانگر #نویسنده_بانو_کهکشان #قسمت_صد‌و‌پنجاه یک‌جایی به خود آمده و دانستم که در جلال آباد حضور داریم. ظهر بود و ما همه خسته، سردار خان آن‌جا آشنایی داشت و برای دولت‌خان تا شب باید در خانه‌ای آن‌ها ماندگار باشیم. این‌ موقع رفتن مان پردردسر بود‌،…
💌
#عصیانگر
#نویسنده_بانو_کهکشان
#قسمت_صد‌و‌پنجاه‌ویکم

قرار بود من و دولت‌خان صاحبِ فرزندِ شویم، تنها دلخوشی من همین بود‌.
روزها را در کنار پنجره نشسته و فقط در انتظار یک خبرِ از یار بودم.

نه میلِ به خوردن و خوابیدن داشتم نه هم دوست داشتم با کسِ هم‌کلام شوم.
کشور دیگر همانند قبل نبود و زیر سلطه اشخاصِ دیگر قرار داشت.

دیگر خبرِ از مجاهدین نبود و حکومت آن‌ها کاملاً ازبین رفته بود.

آن روزها فقط می‌توانستم خودم را به تنها پسرم تکیه دهم، فرزندم متولد شد و اما خبرِ از مجاهد نبود.

حفضه نامزد شده بود و دیگر تدارکات برای ازدواج او گرفته شده بود.
عروسی گذشت، اما مجاهدِ من نبود.

مجاهدِ من!
چه مسخره بود، برای همانِ می‌گفتم که هیج خبرِ ازش نبود.

گویا من نمی‌توانستم شاد باشم و شاد زندگی کنم، گاهِ اوقات پسرم را به آغوش گرفته همراه با او بازی می‌کردم و اغلاب هم به تماشای او می‌پرداختم.

چه شبیه دولت‌خان بود، اسم‌اش را "شریف" گذاشتم.

پسرک کوچک من حتیَ ندانست پدر چیست.
روزِ در خانه نشسته‌ و در حال دوختن یک پیراهن برای خاله شریفه بودم.

درِ خانه تک، تک شده و لحظات بعد مردِ به ظاهر جوانِ که صورت‌اش پوشیده شده بود وارد خانه شد.

چون پسرم شریف گریه می‌کرد او را در آغوش گرفته و از اتاق خارج شدم.

لحظاتِ بعد صدایی گریه‌های شریفه مادر بلند شد و من پسرم را همان‌جا رها کرده و یک راست بسوئ خانه قدم گذاشتم.

خاله شریفه‌ گوشه‌ای نشسته بود و گریه می‌‌کرد‌.
حفصه هم که حال مساعدِ نداشت، چون نگاه‌اش به صورت‌ام خورد مرا سخت در آغوش گرفته گفت:

_آها ثریا، آها خواهر‌ک مهربان‌ام‌ دولت رفت، دولت برادرم رفت و ما را تنها گذاشت، دولت را از بین بردند!

نگاه‌ام را به سردار خان دوختم او هم ساکت گوشه‌ای ایستاده بود و اشک می‌ریخت.
نگاه‌ام را به آن مرد جوان دوخته گفتم:
_مگر چه شخصی برایت این خبر را فرستاده؟
او گفت:

_همان شورشی!
آهسته لب زده گفتم:
_نه!

هنوز هم باورم نشده بود، چرا می‌پنداشتم همه‌ای این‌ها دروغ بیش نیست.
حتیَ چشمان‌ام اشکی نشده بود و نه همانند مادر و خواهر دولت‌خان اشک می‌ریختم.

ناگهاني با صدایی بلندِ خندیده و همه متحیر بسویم نگاه می‌کردند.
صدایی پسرم به گوش‌ام رسید، باید نزد پسرک خود می‌رفتم.

گامِ بسوئ مقابل گذاشتم که چشمان‌ان سیاهی رفته و دیگر ندانستم چه شد.
فقط یک صدا در کنار گوش‌ام پیچید که می‌گفت:

_دولت زنده است آن صدیق هیچ کارِ کرده نمی‌تواند.
فقط دوباره از خود پرسیدم آیا مسبب تمام است اتفاقات من بودم؟
💌
#عصیانگر
#نویسنده_بانو_کهکشان
#قسمت_صد‌و‌پنجاه‌ودوم

آیا بخاطر من این خصومت به میان آمد، حالا که همه برایم بیوه خطاب می‌کردند و من هنوز هم مرگ شوهرم را باور نکرده بودم.

یک سال دیگر هم گذشت و پسرم دو سال داشت، روزِ پدر دولت‌خان برایم گفت که من دختر جوان و زیبایی هستم.

پسرم را ترک کرده و بروم با خانواده‌ای که خودش انتخاب نموده بود ازدواج نمایم؛ اما برای شان گفتم:

_من عروس همین‌ خانه هستم، حتیَ مجبور شوم با پاهای برهنه از خانه خارج شوم دوباره باز خواهم گشت و از امانت دولت‌خان محافظت خواهم نمود.

می‌گویند:
فَلَا يَحْزُنكَ قَوْلُهُمْ. . .
«پس سخنان‌شان تو را غمگین نکند!
مهمترین چیز این هست که پروردگارت از قلبت آگاه هست، نیت‌ات را می‌داند و بر اساس نیت‌ات به تو پاداش می‌دهد.

سرانجام اوضاع نابسامان کشور منجر به این شد که برادر شوهرم همراه با همسر و فرزندان‌اش افغانستان را ترک نموده و این‌جا در پاکستان نزد ماها ساکن گزین شوند.

گاهي باید همین امواج پر خم و پیچ زندگی را پذیرفت حتیَ اگر من و تو را به اعماق آن نیز ببرد.
زندگی همین‌ است و باید ادامه پیدا کند‌.
××××
شریف در گوشه‌ای از حویلی نشسته بود و در حال بازی با گل‌ها بود، من همان‌گونه که با لب‌خند بسوئ پسرم نگاه می‌کردم لباس‌ها را نیز با دست می‌شستم.

این روزها حفصه هم که نبود و من دلتنگ همان دل‌نگرانی‌ها و مسخره بازی‌هایش بودم.
شریفه مادر مرا صدا می‌زد، بسوئ پسرک‌ام نگاه کرده و از جا بلند شدم.

چرا دل‌ام آرام نمی‌گرفت امروز نمی‌دانستم!
نزد شریفه مادر رفتم، مرگ پسرش مسبب می‌شد او پیرتر و شکسته‌تر از قبل شود؛ اما این‌جا فقط من بودم که هیچ غصه‌ای نخورده و برای صحت‌مند بودن او همیشه دعا می‌کردم.

چون نزد شریفه مادر رفتم در حال پزیدن حلوا بود برایم گفت تا اندکِ آب گرم بی‌آورم.
ظرف را گرفته و با لب‌خند از خانه خارج شدم، بسوئ سماوات قدم گذاشته و مقدار آب را در ظرف ریختم.

چون نگاه‌ام به باغچه افتاد نفس در سینه‌ام حبس شد، نه ممکن نبود.
ظرف آب از دست‌ام افتاده و هراسان نگاه‌ام را به چهار اطراف دوختم پسرک‌ام نبود.

شریف نبود!
نگاه‌ام را به چهار اطراف دوخته‌ام؛ اما نبود.
وارد خانه شدم در هیچ‌جا نبود.

با خود گفتم نکند آن شورشی وارد خانه شده پسرکم را با خود برده باشد.
شریفه مادر نگران این‌ سؤ و آن سؤ قدم می‌گذاشت.

چون نگاه‌ام به در باز خانه افتاد بی‌حال در جا نشستم؛ اما نباید می‌نشستم ممکن بود از خانه خودش خارج شده باشد.
💌
#عصیانگر
#نویسنده_بانو_کهکشان
#قسمت_صد‌و‌پنجاه‌وسوم

از جا برخاسته و با سرعت از خانه خارج شدم، چادرم را در سر داشتم و از خانه خارج شدم.
به چهار اطراف نگاه کرده و یک راست بسوئ مقابل‌ام قدم گذاشتم.

در آن‌جا مرد قامت بلندِ که دستارِ بر سر داشت ایستاده بود و هرچند که صورت‌اش مشخص نبود.

هرچه نزدیک‌تر می‌شدم، طفل کوچکِ را در آغوش گرفته است بیشتر مشخص می‌شد.
چون بیشتر نزدیک می‌شدم، صورت پسرم مشخص شد و اما نه از آن مرد!

صدایی شخصی به گوش‌ام می‌رسید که اسم‌ام را صدا می‌زد و اما پسرم را مرد با خود می‌برد.
به سرعت‌ام افزوده پسرم را در آغوش گرفته و مرد را کنار زدم.

هنوز هم چشمان‌ام به صورت شخص نه افتاده بود.
پسرکم را در آغوش گرفته گفتم:
_پسرکم، مادر فدایت هیچ نترس، هیچ کسی کارِ کرده نمی‌تواند.

عصبی بسوئ شخص نگاه کردم و اما با دیدن شخص نفس در سینه‌ام حبس شد.
خدای من!

کی بود آیا واقعا خودش بود؟
( گویا من و تو خلق شده‌ایم برای سوختن و درد کشیدن؛
انگار ممکن نیست چشیدن طعم شیرین وصال برای من و برای تو!)

ماه‌نور!
هیچ نوشته‌ای دیگرِ نبود، نه اصلاً نبود.
نگاه‌ام را به صفحه‌ای بعد دوختم گویا یکی آن را از جا کنده بود.

این بار نفس من در سینه حبس شد.
وای خدایی من!
نگاه‌ام را به ساعت دوختم ساعت شش بعد از ظهر بود.

نمی‌توانستم تا فردا منتظر باشم، چادر بزرگ‌ام را بر سر کرده و بعد از احوال دادن برای خانم بزرگ راهِ خانه‌ای عزیز را در پیش گرفتم.

چون در مقابل خانه قرار گرفتم نفس عميقِ گرفته و آهسته‌ ضربه‌ای به در زده همان‌جا ایستادم.

چندِ گذشت و خبر از هیچ‌کسِ نبود.
این‌بار عصبی به در تک، تک زده و در جا ایستادم.

لحظاتِ بعد صدایی مریم در آن‌جا پیچید که می‌گفت:
_آمدم، آمدم این در را نشکنید!

چون در را گشود با دیدن صورت من متحیر گفت:
_ماه‌نور!

سعی نمودم تا خون‌سردی خودم را حفظ نمایم؛ اما نمی‌شد که نمی‌شد.
روبه مریم نگاه‌ ‌کرده گفتم:
_مریم عزیز کجاست؟

مریم با شیطنت بسویم نگاه کرده گفت:
_اوه! با برادر یکی یکدانه‌‌ای من چه کار داری؟
دستان‌ام را آهسته فشرده گفتم:
_مریم خواهش می‌‌کنم حالا وقت مسخره بازی نیست‌.

نگران بسویم نگاه کرده گفت:
_مگر چه کار داری ماه‌نور نگران‌ام می‌سازی؟

لبان‌ام را آهسته به هم فشرده گفتم:
_شرمنده و اما نمی‌توانم برایت بگویم فقط بگو برادرت کجاست؟

این بار گفت:
_یک هفته‌ای می‌شود ‌که به شهر رفته!
با خود آهسته گفتم:
_ای وای...
💌
#عصیانگر
#نویسنده_بانو_کهکشان
#قسمت_صد‌و‌پنجاه‌وچهارم

بعد هم خیره به صورت مریم شده گفتم:
_دوباره چه وقت بر می‌گردد‌.

به چشمان‌ام نگاه کرده و با همان حال که از چشمان‌اش شیطنت مشخص بود گفت:
_شاید تا حدود دو روز دیگر بر گردد.

خندیده گفتم:
_مریم مسخره نکن!
این‌بار آن‌گونه بسویم نگاه کرد که حرف‌ام به ایقان‌ام رسیده بود.

ناراحت بسویش نگاه کرده و دوباره راهِ عمارت را در پیش گرفتم.
شب در همه‌جا حاکم شده بود و اما خواب از چشمان من فراری بود.

این حالت دو روز ادامه داشت تا این‌که روز سوم با همان حال آشفته راهِ رودخانه را در پیش گرفته و همان‌جا ساعت‌‌ها ساکت نشستم.

باید پایان آن داستان زیبا تمام می‌شد.
سؤالاتِ هم در ذهن داشتم نکند همان شریف کوچک خان‌کاکا باشد و عزیز هم نوه‌ای دولت‌خان، یعنی ممکن بود؟

رب خود را سوگند که طاقت‌ات طاق شده بود و نمی‌دانستم چه اتفاقِ در انتظار من است.
امروز هم‌ نا امید می‌شدم نه دوباره برنگشته نبود.

چون از جا برخاستم صدایی یکی در کنار گوش‌ام نجوا گونه پیچید که می‌گفت:
_هیچ حالِ را بقایی نیست، بی‌صبری مکن!

دفترچه که تا آن دم در دست‌ام بود محکم فشرده و بسویش نگاه کرده گفت:
_این چند روز کجا بودی؟

در کمال خونسردی گفت:
_جایی که باید می‌بودم.
عصبی بود از این غیابت‌اش و حالا این‌گونه آسوده صحبت‌کردن‌‌اش!

دفترچه را محکم در دست‌ام فشردم درست آن‌گونه که دردش را می‌توان حس نبود.
برایش گفتم:
_چرا بقیه صفحات نیست، چه اتفقِ برای ثریا افتاد.

به چشمان‌ام نگاه کرده گفت:
_نمی‌دانم!

با این حرف او عصبی شدم حتیَ عصبی‌تر از حد معمول، گفتم:
_عزیزخان من مسخره‌ای تو نیستم.

+ من هم نگفتم که مسخره‌ای من باش!
_خواهش می‌کنم بگو چه اتفاقِ برای ثریا رخ می‌دهد آن شخص کی بود، نکند دولت‌خان بود و اما او که زنده نیست نه؟

دوباره گفت:
_نمی‌دانم!
چشمان‌ام را آهسته بسته و این‌بار با همان صورتِ که انگار هیچ اتفاقِ نه افتاده گفتم:
_خواهش می‌کنم عزیز خان! مگر خودت نگفته بودی همین که تمام شد مرا نزد ثریا خواهی برد پس حالا چه تغییر کرده؟

+ من سر حرف‌ام هستم‌!
_ خوب پس‌چه تغییر کرده؟
گویا در کلام‌ خویش تردید داشت‌ و اما با حرفِ‌ که زد ساکت شدم.

_ثریا با دولت عقد نمود، ثریا آن مجاهد را دوست نداشت و اما ازدواج کردند. من هم می‌خواهم تو با من ازدواج نمایی من بیدون تو نمی‌توانم!

به لکنت افتاده بودم و اما گفتم:
_ا...این قبو...قبول نیست!
💌
#عصیانگر
#نویسنده_بانو_کهکشان
#قسمت_صد‌و‌پنجاه‌وپنجم

ناراحت گفت:
_اما خودت برایم گفتی هرموقع نوشته‌های این دفترچه تمام شد هرچه بخواهی انجام می‌دهم.

قطره اشکِ از گوشه‌ای چشم‌ام چکیده گفتم:
_اما این عادلانه نیست...
+ این که قلب مرا این چنین به بازی گرفتی و اصلاً توجه‌ای هم نداری، این هم نا عادلانه نیست؟

به صورت‌ام نگاه کرده گفت:
_ازدواج با من را قبول کن تا تو‌را نزد ثریا ببرم.
گفتم:

_نمی‌توانی در حق‌ام این چنین کارِ را انجام دهی، مگر عاشق آن نیست که خواسته‌های معشوق‌اش مهم‌تر همه باشد؟

+ آه ماه‌نور خاتون دیگر صبرِ برایم نگذاشتی صبرم تمام شد.
_ این یعنی تو عاشق واقعی نیستی، شرمنده‌ام عزیزخان عشق را با هوس اشتباه گرفتی!

ناراحت بسویم نگاه کرده گفت:
_رب‌ام مشهود است که این هوس نیست، عشق تو مرا به مرز جنون کشانیده و من دیگر تحمل‌اش را ندارم. عشق تو حال‌ام را این چنین کرده چقدر سرکش هستی ماه‌نور خاتون، تو همان دختر عصیانگر هستی و فقط‌ همین!

می‌گویند:
إنّ الله إذا أراد أن يجمع بين قلبين سيجمع بينهما ولو كان بينهما مداد السماوات والأرض.
『 اگر خدا بخواهد، دو قلب را نصیب هم‌دیگر می‌کند؛ حتی اگر مسافت زمین تا آسمان بین آنها فاصله باشد.

من دیگر سرنوشت خویش را به رب‌ام واگذار نمودم، چون نگاه‌ام به عزیز افتاد قلب‌ام به شدت می‌تپید.

این‌جا چه اتفاقِ در حال وقوع بود خود نیز نمی‌دانستم.
بسویش نگاه کرده و این‌بار با همان نگاهِ ملتمس گفتم:

_باشد قبول است هرچه تو بگویی فقط مرا نزد ثریا ببر!
ناگهاني نگاه‌اش رنگ عوض کرده گفت:
_من تو را مجبور به ازدواج با خودم نمی‌کنم‌.

این‌بار گیچ بسویش نگاه ‌کردم، این بشر اصلاً تعادل نداشت.
سخنان چند قبل‌اش را نگاه و حالا این یکی گفته‌اش، به صورت‌اش نگاه کردم و تا خواستم حرفِ به زبان بی‌آورم میان حرف‌ام پریده گفت:
_حالا هرچه بیا تا تو را نزد ثریا خانم ببرم.

خوشحال از حرف‌اش دستان‌ان را به هم‌کوبیده گفتم:
_زنده باد بلاخره این همه انتظار تمام شد.
با لب‌خند بسویم نگاه کرده و با دست بسویم اشاره نموده گفت:

_خانم‌ها پیش قدم‌تر هستند عجله کنید ماه‌نور خاتون!
حرفِ نگفته و قدمِ بسوئ مقابل گذاشتم و او هم همراه با من یک‌جا هم‌قدم شد.

هرچه نزدیک‌تر می‌شدیم به هیجان من بیشتر می‌افزود.
چون در مقابل خانه‌ای آن‌ها قرار گرفتیم.
کنجکاو به صورت عزیز نگاه کردم که گفت...
#ادامه_دارد

@RomanVaBio
【رمان و بیو♡】
💌 #عصیانگر #نویسنده_بانو_کهکشان #قسمت_صد‌و‌پنجاه‌وپنجم ناراحت گفت: _اما خودت برایم گفتی هرموقع نوشته‌های این دفترچه تمام شد هرچه بخواهی انجام می‌دهم. قطره اشکِ از گوشه‌ای چشم‌ام چکیده گفتم: _اما این عادلانه نیست... + این که قلب مرا این چنین به بازی…
💌
#عصیانگر
#نویسنده_بانو_کهکشان
#قسمت_صد‌و‌پنجاه‌وششم

کنجکاو به صورت عزیز نگاه کردم که گفت:

_چرا این‌گونه نگاه داری بسویم، من هم کنجکاو ادامه‌ای داستان هستم و اما ثریا خانم برایم شرط گذاشته بود تا زمانی‌که خودم عروس خانم خود را دریافت نکردم ادامه‌اش را برایم تعریف نمی‌کند و تازه من بیشتر از تو هیجان دارم تا بدانم ادامه این داستان به کجا ختم خواهد شد.

این بار گیچ گفتم:
_یعنی تو هم نمی‌دانی؟

قاطعانه گفت:
_نه! نخست باید آن‌چه را که شرط گذاشته بودند انجام می‌دادم و بعداً ثریا خانم برایم تعریف می‌نمودند.

با دست‌اش مرا بسوئ خانه هدایت نموده گفت:
_بفرمائید بانوي سرکش من!

چون پا به داخل خانه گذاشتم صدایی عزیز بلند شد که می‌گفت:
_ثریایی من، عصیانگر بانو کجا هستید بی‌آید که عروس تان آمده!

ای خاک بر سرم شد، آن لحظه فقط دوست داشتم سرم را به زمین کوبیده و عزیز را هم از بین ببرم.

مگر من از چه موقع عروس‌ او شده‌ام؟

با اخم به صورت عزیز نگاه کرده گفتم:
_الهي که یک تراکتور بی‌آید و همین‌جا سرت را به دیوار و زمین بکوبد.

خندیده گفت:
_الهي آمین!

با اتمام حرف‌اش محکم دست‌ام را گرفته و بیدون این‌که منتظرِ پاسخِ از سوئ من باشد مرا به داخل خانه هدایت نمود.

پس از طی نمودن راهِ زینه در مقابل اتاقِ قرار گرفتیم که عزیز در زده وارد اتاق شد، عجیب بود که هیچ‌کسِ در خانه‌ای آن‌ها حضور نداشت و ناگهاني خوفِ در دل‌ام ایجاد شد.

نکند عزیز نقشه‌ای بر سر دارد که من از آن بی‌خبرم؟

چون در اتاق باز شد، صورت زنِ حدود پنجاه شصت سال در مقابل مان قرار گرفت.

عزیز وارد اتاق شد و اما من نتوانستم!
زن مشغول عبادت با خالق خویش بود، آهسته از گوشه‌ای آستین عزیز محکم گرفته و با چشم برایش فهماندم تا دوباره برگردیم؛ اما از لج من درست بالای تخت خواب نشسته و دست مرا هم کشیده،کشیده در کنار خود نشاند.

چندِ گذشت و خانم نمازش به اتمام رسید، هنوز هم باورش برایم دشوار بود این‌که ثریا خانم در مقابل من قرار دارد.

چون نمازش به اتمام رسید از جا برخاست، من و عزیز نیز به احترام‌ او در مقابل‌اش قرار گرفته و بوسه‌ای بر دستان‌اش کاشتیم چون عزیز دستان خانم را بوسید.

خانم در یک حرکت ناگهاني از گوش‌های عزیز محکم گرفته گفت:
_پسر این‌جا چه خبر است از الله اندکِ خوف داشته باش نمی‌ترسی این همه سر به سر دخترک مهربان می‌گذاری!

عزیز همان‌گونه که سعی در رهايي گوش‌هایش از دست خانم بود گفت:
_مادر بزرگ هیچ کارِ نکردم فقط یکی مشتاق دیدار با شما بود من هم این‌جا آوردم‌اش!
💌
#عصیانگر
#نویسنده_بانو_کهکشان
#قسمت_صد‌و‌پنجاه‌وهفتم

مادر بزرگ بسوئ من نگاه کرده گفت:
_ماشاءالله چه دختر زیبایی هم است.

در کنار اتاق‌اش دوشکِ بود و مرا به آن سو هدایت نموده خودش هم در کنارم نشست.
عزیز را مخاطب قرار داده گفت:
_پسرم از دختر مان مهمان نوازی نمی‌کنی؟

عزیز دست‌اش را در عقب سر خود گذاشته گفت:
_ببخشید عصیانگر بانو حالا بر می‌گردم.

چون عزیز رفت مادر بزرگ ثریا با لب‌خند به صورت‌ام نگاه کرد، لب‌خند کوچکِ در لبا‌ن‌ام جا گرفته و گفتم:

_هنوز هم باورم نمی‌شود شما این‌جا در مقابل من نشسته‌ اید، چقدر زیبا هستید با آن چشمان تان!

مادر بزرگ ثریا خندیده گفت:
_ دخترم حالا عمرِ از ما باقی نمانده!
نگران دستان شان را به دست گرفته گفتم:
_نه این‌گونه نگوید!

دفترچه که تا آن دم در دست‌ام بود را برداشته و بسوئ ثریا خانم گرفته گفتم:
_شرمنده که بیدون اجازه‌ای شما این را برداشته و خواندم.

در همان‌ هنگام بود که عزیز نیز وارد اتاق شده و همراه با سینی درست در مقابل‌ مان نشسته گیلاس چای را در مقابل من گرفته و سپس هم یک ظرفِ که حاوي میوه‌ای خشک بود در مقابل‌ من و مادر بزرگ قرار داد.

آهسته گفتم:
_ممنونم اما میل ندارم!

این بار ثریا خانم گفت:
_مگر می‌شود مهمان همین‌گونه با دهان تشنه و گشنه از خانه خارج شود دخترم!

درست در مقابل‌اش نشسته گفتم:
_ثریا خانم در مهمان‌نوازی شما که شکِ نیست؛ فقط من این‌جا آمده‌ام تا بدانم چه اتفاقِ رخ داد، آن شخص کی بود، چرا پسر تان را با خود می‌برد، آیا دولت‌خان زنده بود، آیا عزیز نواسه‌ای شما است؟

با این حرف‌های من خندیده گفت:
_دخترم یکی، یکی بپرس من که قرار نیست از این‌جا فرار نمایم.

آهسته خندیدم خوب چه کار می‌کردم از بس با دیدن‌‌اش هیجانی شده بودم نمی‌دانستم چه کار انجام دهم.

این‌که با شخصی یک مدتِ در دفترچه و خاطره‌هایش زندگی نمودی و حالا در مقابل‌ات قرار دارد اصلاً غیر قابل باور بود.

حال‌ام درست شبیه افشین بود که می‌گفت:
گفتم ببینمت
گفتی که صبر، صبر؛
ای آفتابِ حُسن
برون آ دمی زِ ابر...

ثریا خانم جرعه‌ای از گیلاس چای خویش را نوشیده و سکوت نمود، سکوتِ که گمان کردم خطائی از من سر زده باشد.

چون نگاه‌‌ام را به عزیز دوختم او هم مستقیم نگاه‌اش مرا اشاره گرفته بود، آن‌گونه که خود خجالت کشیدم از این همه نگاه‌ها و فقط نگاه‌ام را به دستان‌ خود دوختم.
💌
#عصیانگر
#نویسنده_بانو_کهکشان
#قسمت_صد‌و‌پنجاه‌وهشتم

در این میان سکوت شکسته شده و صدایی ثریا خانم در فضا پیچید او گفت:
_آن روز اتفاق عجیبِ رخ داد، حتیَ برایم قابل باور نبود.

شخصِ که در مقابل‌ام قرار داشت مدتِ دو سالِ می‌شد که کاملاً غیب‌اش زده بود.

درست بود آن روز دولت‌خان برگشته بود و چون در حویلی باز بود پسرم از خانه خارج شده بود.

او باورش نمی‌شد که صاحبِ پسرِ شده باشد؛ اما این یک حقیقت بود و او پدر یک فرزند شده بود.

مدتِ دوسال بود که غیب‌اش زده بود و این‌که در این مدت کجا بود برای هیچ‌کسِ نگفت.
زندگی مشترک من و دولت‌خان دوباره آغاز شد.

تهدیدهای سیاسی ادامه داشت و از سوئ هم آن صدیق‌خان بود که نمی‌گذاشت یک زندگی آسوده‌ای را داشته باشیم.

نظام‌ها و حکومت‌های که تغییر می‌نمود، در طول این چندین سال صاحب دو فرزند دختر و دو فرزند پسر شدیم؛ اما چون دوباره به افغانستان برگشتیم در مسیر راه برگشت بالای مان حمله شده و یکی از دختران‌ام که "آمنه" نام داشت وفات یافت.

شاید مرگ پدر و مادر را تجربه نمایی؛ اما دیدن داغ فرزند به مولا که سخت است و دعا می‌کنم هیچ‌کسِ شاهد آن نباشد.

غصه‌های من تمامی نداشت که دوباره دولت‌خان را افراد دولتی با خود شان بردند و سرانجام من‌هم با سه فرزند خود دوباره برگشتیم پاکستان، فرزندان‌ام بزرگ می‌شدند و شریفه مادر از درد فرزند سخت بیمار شد و یک روزِ که از خواب برخواستیم دیگر در کنار مان نبود.

وای که چه سخت بود برایم او هم‌چون مادر و تکیه‌گاهِ من شده بود.
شریف پسرم‌ هم بزرگ شده بود و ماها دوباره به افغانستان برگشتیم.

روزِ در خانه نشسته بودم و در حال پاک نمودن دانه‌های بزنج بودم که در خانه با شدت زده شده و سپس هم صورت دولت‌خان نمایان شد.

زنده بود و هیچ موضوعِ جز این برایم مهم نبود، همیش نگران‌اش بودم و اما برای این‌که فرزندان‌ام نگران نشود هیچ نگرانی را از خود بروز نمی‌دادم.

او همان مجاهد من بود، او که بیشتر اوقات خودش را با جنگ و دعوا سپری نموده بود.
آن روز به خانه برگشت و اما صورت‌اش و لباس‌هایش کاملاً غرق در خون بود.

چون صورت‌اش به من افتاد بی‌حال بسویم قدم گذاشته گفت:
_آن شورشی دیگر نیست راحت باش!

خون در بدن‌ام منجمد شد، این یعنی این‌که صدیق‌خان را از بین برده بود.
با اتمام این حرف‌‌اش درست در آغوش من چشمان‌اش بسته شد.

خودش نیز زخمی و افگار شده بود و اما دوباره برگشتن‌اش زندگی را برایم بخشيده بود.
💌

#عصیانگر
#نویسنده_بانو_کهکشان
#قسمت_صد‌و‌پنجاه‌ونهم

حدود یک هفته‌ای بی‌هوش بود؛ اما دوباره صحت‌مند شده و سعی کرد از سیاست فاصله گیرد با آن‌حال اگر او رها کرده بود افراد آن زمان نمی‌گذاشت راحت باشیم.

گاهِ شهر کابل رفته، گاه هم به زادگاهِ خودش بر می‌گشتیم و اغلاب هم روانه‌ای کشور پاکستان می‌شدیم.

فرزندان‌ام بزرگ شد، شریف و دخترم ازدواج نمود و تنها پسرم باقی ماند او هم دوسال بعد از ازدواج شریف ازدواج نمود.

سعی نمودیم یک زندگی راحت و آسوده داشته باشیم حتیَ شده بخاطر فرزندان مان.

عشق مجاهد هر روز بیشتر از قبل در دل‌ام ‌ جوانه می‌زد و من خوشحال از این حالت بودم.

چون کشور وارد دوره‌ای جدید آن شد من و دولت‌خان تصمیم گرفتیم دوباره به شهر کابل برگردیم و همان‌جا در کنار پسر کوچک خود اقامت داشته باشیم.

شاید هم آغاز یک زندگی جدید برای خودم، مجاهد و فرزندان‌ام بود؛ اما دیگر هرگز وارد سیاست نشدیم.

مجاهد همراه با پسر کوچک خود در همان شهر کابل تجارت کوچکِ را به راه انداخته و سر انجام به زندگی خود تا حالا ادامه دادیم.

شاید همان قصه‌ای عصیانگر بودن من تمام شده بود، دیگر آن جوانِ سرکش و گستاخ نبودم، شوهرم را عاشقانه دوست داشتم.

راوی!
این داستان چه مشابهت خاصِ با این گفته‌ای شمس در که چه زیبا گفت:
_صحبت اهل دنیا آتش است، ابراهیمی باید که او را آتش نسوزد.

ماه‌نور نگاه‌ِ خویش را عمیق به صورت ثریا خانم دوخته گفت:
_پس خانواده‌ای تان چی؟

ثریا خانم آه از دل نهاده گفت:
_خانواده چه کلمه‌ای عجیبِ است نه؟ درست حدود سه سال قبل به سراغ شان رفتم، اما پدرم زنده نبود، مادرم هم که تازه وفات شده بود. فقط برای برادران‌ام وصیت نموده بود که اگر روزِ این‌جا برگشتم برای شان بگوید که آن‌ها فقط صلاحِ مرا می‌خواستند و امیدوار بودند از این‌که من آن ‌ها را ببخشم؛ اما من قبل‌تر از این‌ها پدرم را بخشیده بودم.

همان خانه‌ای که ایام کودکی‌ خویش را سپری نموده بودم به اسم من زده بود؛ اما من آن خانه را برای دو برادرم سپردم.

یک هفته‌ای را آن‌جا اقامت داشتم سپس هم برای همیشه ترک‌ نمودم دهکده‌ای خود را دیگر آن‌جا برای من نبود.

باید بالای سر فرزندان و شوهرم می‌بودم.
با اتمام حرف‌اش ثریا خانم آهسته لب‌خند شده گفت:
_دخترم زندگی با هر حالت‌اش زیبا است و ما باید این زندگی را زندگی نمایم، نه این که گوشه‌ای نشسته، آه و افسوس بکشیم.

سعی کن از کوچک‌ترین اتفاقات زندگی خود هم لذت ببری، عشق اتفاق می‌افتاد و اما ازدواج فقط یک بار است.
💌
#عصیانگر
#نویسنده_بانو_کهکشان
#قسمت_صد‌و‌شصت

گمان نکن آن‌چه که برای من و تو رقم می‌خورد یک اشتباه است زیرا خیر و شر از جانب او تعالیَ است.

به زندگی خود ادامه بده و بی‌هیچ قید و شرطِ سعی کن زیبا زندگی نمایی، انسان فقط یک بار چشم در این جهان می‌گشاید تا بهترین نسخه‌‌ای خودش باشد، پس سعی کن خودت باشی و برای خودت این جهان هستی را زیباتر بسازی حتیَ اگر گمان می‌کردی ممکن نیست.
خودت ممکن‌اش کن!

با آخرین سخنان ثریا خانم صدایی یکی در فضا پیچید که می‌گفت:
_ماشاءالله بر عصیانگر بانوي من!

چون چشمان ماه‌نور به شخص افتاد آهسته از جا برخاست، مردِ قامت بلند و چهار شانه‌ای بود و صورت‌اش هم که درست شبیه عزیزخان بود.
ثریا خانم از جا برخاست و آن دو جوان هم به تعقیب‌اش، درخشش چشمان ثریا خانم با دیدن مرد به وضوح مشخص بود.

مادر بزرگ ثریا گفت:
_خوش آمدید مجاهد صاحب!

مرد خندیده و آهسته گفت:
_خوش باشید ثریا بانو!

عزیز ‌که تا آن دم سکوت نموده بود آهسته از مچ دست‌ ماه‌نور گرفته گفت:
_پس ما لیلی و مجنون را تنها می‌گذاریم خدا حافظ شما!

پدربزرگ مجاهد گفت:
_استغفرالله!

که عزیز دست دخترک را کشیده و به سرعت از اتاق خارج شدند.

چون از عمارت خارج شدند، عزیز نگاهِ خود را به ماه‌نور دوخته گفته:
_خوب نگفتی برایم چه موقع بی‌آیم به خواستگاري‌ات بانوي من؟

ماه‌نور عصبی گفت:
_در هر جا دنبال بهانه‌ای، من به ازدواج آن هم همراه با تو مخالف هستم، این یکی موضوع را از ذهن خود کاملاً خارج کن آقاي دیوانه!

عزیز با شیطنت گفت:
_اگر نکنم چه؟

ماه‌نور این‌بار عصبی‌تر از قبل ادامه داده گفت:
_آن‌گاه خود دانی آقاي دیوانه!

با اتمام حرف‌اش راه‌اش را عقب کرده و همان‌گونه گفت:
_ازدواج کردن با من چی که حتیَ خواب ازدواج هم برایت حرام است نواسه‌ای مجاهد صاحب!

دخترک خندید و همان‌گونه به راهِ خویش ادامه داد، عزیز خندیده و آهسته گفت:
_رام‌ات خواهم نمود درست آن‌گونه که پدر بزرگ‌ام ثریا خاتون را رام نمود دختر سرکش!
سرش را به طرفین تکان داده و همان‌گونه راهِ عمارت خودش را در پیش گرفت.

با خود گفت:
_باید برای فردا نقشه‌های درست نمایم.
طبق آخرین گفته‌های ماه‌نور خانم فردایی آن روز عزیزخان به خانه‌ای آن‌ها رفته و ماه‌نور را به طور مستقیم از پدرش خواستگاری نموده؛ اما با این حال ماه‌نور همان‌جا سطل آب یخِ را مستقیم بالای عزیز پرتاب نموده و مخالفت خویش را اعلام نمود.
💌
#عصیانگر
#نویسنده_بانو_کهکشان
#قسمت_آخر

با آن‌حال این پسر دست نکشیده و چندين بارِ دیگر همراهِ با جمع بزرگان به خانه‌ای آن‌ها سر زده اند، ماه‌نور که از این‌حالت سر لج افتاده بود.

حتیَ از اتاق خود نیز خارج نمی‌شد و عزیز پسرک بیچاره به مرز جنون رسیده بود.

شنیده اید که می‌گویند:
_عشق با همان صبور بودن‌اش قشنگ است.
اما سرانجام در یک روز زمستانی که ثریا خانم دوباره از شهر برگشته بود ماه‌نور را نزد خود فرا خوانده و از وی خواهش نمود تا این همه لجبازي را کنار بگذارد و پسر بیچاره را بیشتر از این زجر ندهد.

بلاخره دخترک موافقت نموده و بعد هشت ماه نامزدی یک عروسی بزرگِ در خود قریه‌ای آن‌ها برگذار شد.

عزیز بعد چند ماهِ تصمیم گرفت تا همسر خودش را به شهر کابل برده و همان‌جا اقامت داشته باشند؛ اما چون ماه‌نور به زندگی در روستا عادت نموده بود بعد یک سال دوباره به قریه بازگشت و همان‌جا به زندگي همراه با همسرش ادامه داد.

در حالا حاضر ثمره‌ای ازدواج این دو فقط یک پسر کوچک می‌باشد و از زندگي در کنار هم خوشحال هستند.

عزیز هم همواره سعی دارد تا به عنوان یک همسر خوب در کنار ماه‌نور باشد.
دولت‌خان و ثریا خانم هم عاشقانه هم‌دیگر را دوست دارند، هرچند که عمرِ از ایشان باقی نمانده با آن‌حال سعی دارند تا زندگی را به شکل والای آن ادامه دهند.

در آخر:
جهان بی عشق سامانی ندارد
فلک بی میل دورانی ندارد
نه مردم شد کسی کز عشق پاکست
که مردم عشق و باقی آب و خاکست
چراغ جمله عالم عقل و دینست
تو عاشق شو که به ز آن جمله اینست
اگر چه عاشقی خود بت پرستیست
همه مستی شمر چون ترک هستیست
به عشق ار بت پرستی دینت پاکست
وگر طاعت کنی بی عشق خاکست
فدای عشق شو گر خود مجازیست
که دولت را درو پوشیده رازیست
حقیقت در مجاز اینک پدید است
که فتح آن خزینه زین کلید است
• امیرخسرو دهلوی
#بانو_کهکشان


#سخن_نویسنده
دوباره رسیدیم به پایان یک داستان عاشقانه‌ای هیجان‌انگیز و واقعی دیگر، درست حدود شش ما‌ه قبل از امروز پیامِ از سوئ شخص ناآشنایی دریافت نموده بودم که با اشتیاقِ خاصِ از داستان دلبرک مغرور خان تعریف و تمجید می‌نمودند.
با آن‌حال روزِ به طور اتفاقی درخواست نوشتن یک روایتِ که خود شان هم حضور داشتند نمودند.
هرچند برایم قابل باور نبود و ارتیاب داشتم در نوشتن آن با آن حال ادامه دادم برای نوشتن آن و سر انجام رسیدیم به پایان نامه‌ای این روایت واقعی!
سعی نمودم بیشتر داستان را در قالب یک داستان عاشقانه‌ به رشته‌ای تحریر در بی‌آورم و به درخواست راوي عزیزمان در این داستان هیچ موضوعِ سیاسی به کار گرفته نشده است.
در آخر!
لب‌خند بزنید و به سختی‌ها اهمیت ندهید؛ زیرا خداوند انسان‌های‌ قوی را دوست دارد.
با آن حال شکست را هرگز قبول نکرده و در همان مسیرِ که دوست دارید گام بردارید.
ایام به کام تان باد!
#بانو_کهکشان


#پایان


@RomanVaBio