【رمان و بیو♡】
1.15K subscribers
1K photos
627 videos
19 files
40 links
کانال رمان‌های زیبا و جذاب هراتی🇦🇫
با عکس و کلیپ‌های دیدنی از شخصیت‌های داستان😎
و همچنان بیوگرافی‌های دپ و عاشقانه😍
:
موزیک🎧
شعر📖
تکست📚
چالش🎲
:
برای حمایت ازما لینک کانال را با دوستان‌تان شریک سازید🙏💚

ارتباط با ما👇
@RomanVaBio_bot
Download Telegram
💌
#عصیانگر
#نویسنده_بانو_کهکشان
#قسمت_صد‌و‌پنجاه‌وچهارم

بعد هم خیره به صورت مریم شده گفتم:
_دوباره چه وقت بر می‌گردد‌.

به چشمان‌ام نگاه کرده و با همان حال که از چشمان‌اش شیطنت مشخص بود گفت:
_شاید تا حدود دو روز دیگر بر گردد.

خندیده گفتم:
_مریم مسخره نکن!
این‌بار آن‌گونه بسویم نگاه کرد که حرف‌ام به ایقان‌ام رسیده بود.

ناراحت بسویش نگاه کرده و دوباره راهِ عمارت را در پیش گرفتم.
شب در همه‌جا حاکم شده بود و اما خواب از چشمان من فراری بود.

این حالت دو روز ادامه داشت تا این‌که روز سوم با همان حال آشفته راهِ رودخانه را در پیش گرفته و همان‌جا ساعت‌‌ها ساکت نشستم.

باید پایان آن داستان زیبا تمام می‌شد.
سؤالاتِ هم در ذهن داشتم نکند همان شریف کوچک خان‌کاکا باشد و عزیز هم نوه‌ای دولت‌خان، یعنی ممکن بود؟

رب خود را سوگند که طاقت‌ات طاق شده بود و نمی‌دانستم چه اتفاقِ در انتظار من است.
امروز هم‌ نا امید می‌شدم نه دوباره برنگشته نبود.

چون از جا برخاستم صدایی یکی در کنار گوش‌ام نجوا گونه پیچید که می‌گفت:
_هیچ حالِ را بقایی نیست، بی‌صبری مکن!

دفترچه که تا آن دم در دست‌ام بود محکم فشرده و بسویش نگاه کرده گفت:
_این چند روز کجا بودی؟

در کمال خونسردی گفت:
_جایی که باید می‌بودم.
عصبی بود از این غیابت‌اش و حالا این‌گونه آسوده صحبت‌کردن‌‌اش!

دفترچه را محکم در دست‌ام فشردم درست آن‌گونه که دردش را می‌توان حس نبود.
برایش گفتم:
_چرا بقیه صفحات نیست، چه اتفقِ برای ثریا افتاد.

به چشمان‌ام نگاه کرده گفت:
_نمی‌دانم!

با این حرف او عصبی شدم حتیَ عصبی‌تر از حد معمول، گفتم:
_عزیزخان من مسخره‌ای تو نیستم.

+ من هم نگفتم که مسخره‌ای من باش!
_خواهش می‌کنم بگو چه اتفاقِ برای ثریا رخ می‌دهد آن شخص کی بود، نکند دولت‌خان بود و اما او که زنده نیست نه؟

دوباره گفت:
_نمی‌دانم!
چشمان‌ام را آهسته بسته و این‌بار با همان صورتِ که انگار هیچ اتفاقِ نه افتاده گفتم:
_خواهش می‌کنم عزیز خان! مگر خودت نگفته بودی همین که تمام شد مرا نزد ثریا خواهی برد پس حالا چه تغییر کرده؟

+ من سر حرف‌ام هستم‌!
_ خوب پس‌چه تغییر کرده؟
گویا در کلام‌ خویش تردید داشت‌ و اما با حرفِ‌ که زد ساکت شدم.

_ثریا با دولت عقد نمود، ثریا آن مجاهد را دوست نداشت و اما ازدواج کردند. من هم می‌خواهم تو با من ازدواج نمایی من بیدون تو نمی‌توانم!

به لکنت افتاده بودم و اما گفتم:
_ا...این قبو...قبول نیست!