【رمان و بیو♡】
💌 #عصیانگر #نویسنده_بانو_کهکشان #قسمت_صدوپنجاه یکجایی به خود آمده و دانستم که در جلال آباد حضور داریم. ظهر بود و ما همه خسته، سردار خان آنجا آشنایی داشت و برای دولتخان تا شب باید در خانهای آنها ماندگار باشیم. این موقع رفتن مان پردردسر بود،…
💌
#عصیانگر
#نویسنده_بانو_کهکشان
#قسمت_صدوپنجاهویکم
قرار بود من و دولتخان صاحبِ فرزندِ شویم، تنها دلخوشی من همین بود.
روزها را در کنار پنجره نشسته و فقط در انتظار یک خبرِ از یار بودم.
نه میلِ به خوردن و خوابیدن داشتم نه هم دوست داشتم با کسِ همکلام شوم.
کشور دیگر همانند قبل نبود و زیر سلطه اشخاصِ دیگر قرار داشت.
دیگر خبرِ از مجاهدین نبود و حکومت آنها کاملاً ازبین رفته بود.
آن روزها فقط میتوانستم خودم را به تنها پسرم تکیه دهم، فرزندم متولد شد و اما خبرِ از مجاهد نبود.
حفضه نامزد شده بود و دیگر تدارکات برای ازدواج او گرفته شده بود.
عروسی گذشت، اما مجاهدِ من نبود.
مجاهدِ من!
چه مسخره بود، برای همانِ میگفتم که هیج خبرِ ازش نبود.
گویا من نمیتوانستم شاد باشم و شاد زندگی کنم، گاهِ اوقات پسرم را به آغوش گرفته همراه با او بازی میکردم و اغلاب هم به تماشای او میپرداختم.
چه شبیه دولتخان بود، اسماش را "شریف" گذاشتم.
پسرک کوچک من حتیَ ندانست پدر چیست.
روزِ در خانه نشسته و در حال دوختن یک پیراهن برای خاله شریفه بودم.
درِ خانه تک، تک شده و لحظات بعد مردِ به ظاهر جوانِ که صورتاش پوشیده شده بود وارد خانه شد.
چون پسرم شریف گریه میکرد او را در آغوش گرفته و از اتاق خارج شدم.
لحظاتِ بعد صدایی گریههای شریفه مادر بلند شد و من پسرم را همانجا رها کرده و یک راست بسوئ خانه قدم گذاشتم.
خاله شریفه گوشهای نشسته بود و گریه میکرد.
حفصه هم که حال مساعدِ نداشت، چون نگاهاش به صورتام خورد مرا سخت در آغوش گرفته گفت:
_آها ثریا، آها خواهرک مهربانام دولت رفت، دولت برادرم رفت و ما را تنها گذاشت، دولت را از بین بردند!
نگاهام را به سردار خان دوختم او هم ساکت گوشهای ایستاده بود و اشک میریخت.
نگاهام را به آن مرد جوان دوخته گفتم:
_مگر چه شخصی برایت این خبر را فرستاده؟
او گفت:
_همان شورشی!
آهسته لب زده گفتم:
_نه!
هنوز هم باورم نشده بود، چرا میپنداشتم همهای اینها دروغ بیش نیست.
حتیَ چشمانام اشکی نشده بود و نه همانند مادر و خواهر دولتخان اشک میریختم.
ناگهاني با صدایی بلندِ خندیده و همه متحیر بسویم نگاه میکردند.
صدایی پسرم به گوشام رسید، باید نزد پسرک خود میرفتم.
گامِ بسوئ مقابل گذاشتم که چشمانان سیاهی رفته و دیگر ندانستم چه شد.
فقط یک صدا در کنار گوشام پیچید که میگفت:
_دولت زنده است آن صدیق هیچ کارِ کرده نمیتواند.
فقط دوباره از خود پرسیدم آیا مسبب تمام است اتفاقات من بودم؟
#عصیانگر
#نویسنده_بانو_کهکشان
#قسمت_صدوپنجاهویکم
قرار بود من و دولتخان صاحبِ فرزندِ شویم، تنها دلخوشی من همین بود.
روزها را در کنار پنجره نشسته و فقط در انتظار یک خبرِ از یار بودم.
نه میلِ به خوردن و خوابیدن داشتم نه هم دوست داشتم با کسِ همکلام شوم.
کشور دیگر همانند قبل نبود و زیر سلطه اشخاصِ دیگر قرار داشت.
دیگر خبرِ از مجاهدین نبود و حکومت آنها کاملاً ازبین رفته بود.
آن روزها فقط میتوانستم خودم را به تنها پسرم تکیه دهم، فرزندم متولد شد و اما خبرِ از مجاهد نبود.
حفضه نامزد شده بود و دیگر تدارکات برای ازدواج او گرفته شده بود.
عروسی گذشت، اما مجاهدِ من نبود.
مجاهدِ من!
چه مسخره بود، برای همانِ میگفتم که هیج خبرِ ازش نبود.
گویا من نمیتوانستم شاد باشم و شاد زندگی کنم، گاهِ اوقات پسرم را به آغوش گرفته همراه با او بازی میکردم و اغلاب هم به تماشای او میپرداختم.
چه شبیه دولتخان بود، اسماش را "شریف" گذاشتم.
پسرک کوچک من حتیَ ندانست پدر چیست.
روزِ در خانه نشسته و در حال دوختن یک پیراهن برای خاله شریفه بودم.
درِ خانه تک، تک شده و لحظات بعد مردِ به ظاهر جوانِ که صورتاش پوشیده شده بود وارد خانه شد.
چون پسرم شریف گریه میکرد او را در آغوش گرفته و از اتاق خارج شدم.
لحظاتِ بعد صدایی گریههای شریفه مادر بلند شد و من پسرم را همانجا رها کرده و یک راست بسوئ خانه قدم گذاشتم.
خاله شریفه گوشهای نشسته بود و گریه میکرد.
حفصه هم که حال مساعدِ نداشت، چون نگاهاش به صورتام خورد مرا سخت در آغوش گرفته گفت:
_آها ثریا، آها خواهرک مهربانام دولت رفت، دولت برادرم رفت و ما را تنها گذاشت، دولت را از بین بردند!
نگاهام را به سردار خان دوختم او هم ساکت گوشهای ایستاده بود و اشک میریخت.
نگاهام را به آن مرد جوان دوخته گفتم:
_مگر چه شخصی برایت این خبر را فرستاده؟
او گفت:
_همان شورشی!
آهسته لب زده گفتم:
_نه!
هنوز هم باورم نشده بود، چرا میپنداشتم همهای اینها دروغ بیش نیست.
حتیَ چشمانام اشکی نشده بود و نه همانند مادر و خواهر دولتخان اشک میریختم.
ناگهاني با صدایی بلندِ خندیده و همه متحیر بسویم نگاه میکردند.
صدایی پسرم به گوشام رسید، باید نزد پسرک خود میرفتم.
گامِ بسوئ مقابل گذاشتم که چشمانان سیاهی رفته و دیگر ندانستم چه شد.
فقط یک صدا در کنار گوشام پیچید که میگفت:
_دولت زنده است آن صدیق هیچ کارِ کرده نمیتواند.
فقط دوباره از خود پرسیدم آیا مسبب تمام است اتفاقات من بودم؟