💌
#عصیانگر
#نویسنده_بانو_کهکشان
#قسمت_صدوپنجاهوهفتم
مادر بزرگ بسوئ من نگاه کرده گفت:
_ماشاءالله چه دختر زیبایی هم است.
در کنار اتاقاش دوشکِ بود و مرا به آن سو هدایت نموده خودش هم در کنارم نشست.
عزیز را مخاطب قرار داده گفت:
_پسرم از دختر مان مهمان نوازی نمیکنی؟
عزیز دستاش را در عقب سر خود گذاشته گفت:
_ببخشید عصیانگر بانو حالا بر میگردم.
چون عزیز رفت مادر بزرگ ثریا با لبخند به صورتام نگاه کرد، لبخند کوچکِ در لبانام جا گرفته و گفتم:
_هنوز هم باورم نمیشود شما اینجا در مقابل من نشسته اید، چقدر زیبا هستید با آن چشمان تان!
مادر بزرگ ثریا خندیده گفت:
_ دخترم حالا عمرِ از ما باقی نمانده!
نگران دستان شان را به دست گرفته گفتم:
_نه اینگونه نگوید!
دفترچه که تا آن دم در دستام بود را برداشته و بسوئ ثریا خانم گرفته گفتم:
_شرمنده که بیدون اجازهای شما این را برداشته و خواندم.
در همان هنگام بود که عزیز نیز وارد اتاق شده و همراه با سینی درست در مقابل مان نشسته گیلاس چای را در مقابل من گرفته و سپس هم یک ظرفِ که حاوي میوهای خشک بود در مقابل من و مادر بزرگ قرار داد.
آهسته گفتم:
_ممنونم اما میل ندارم!
این بار ثریا خانم گفت:
_مگر میشود مهمان همینگونه با دهان تشنه و گشنه از خانه خارج شود دخترم!
درست در مقابلاش نشسته گفتم:
_ثریا خانم در مهماننوازی شما که شکِ نیست؛ فقط من اینجا آمدهام تا بدانم چه اتفاقِ رخ داد، آن شخص کی بود، چرا پسر تان را با خود میبرد، آیا دولتخان زنده بود، آیا عزیز نواسهای شما است؟
با این حرفهای من خندیده گفت:
_دخترم یکی، یکی بپرس من که قرار نیست از اینجا فرار نمایم.
آهسته خندیدم خوب چه کار میکردم از بس با دیدناش هیجانی شده بودم نمیدانستم چه کار انجام دهم.
اینکه با شخصی یک مدتِ در دفترچه و خاطرههایش زندگی نمودی و حالا در مقابلات قرار دارد اصلاً غیر قابل باور بود.
حالام درست شبیه افشین بود که میگفت:
گفتم ببینمت
گفتی که صبر، صبر؛
ای آفتابِ حُسن
برون آ دمی زِ ابر...
ثریا خانم جرعهای از گیلاس چای خویش را نوشیده و سکوت نمود، سکوتِ که گمان کردم خطائی از من سر زده باشد.
چون نگاهام را به عزیز دوختم او هم مستقیم نگاهاش مرا اشاره گرفته بود، آنگونه که خود خجالت کشیدم از این همه نگاهها و فقط نگاهام را به دستان خود دوختم.
#عصیانگر
#نویسنده_بانو_کهکشان
#قسمت_صدوپنجاهوهفتم
مادر بزرگ بسوئ من نگاه کرده گفت:
_ماشاءالله چه دختر زیبایی هم است.
در کنار اتاقاش دوشکِ بود و مرا به آن سو هدایت نموده خودش هم در کنارم نشست.
عزیز را مخاطب قرار داده گفت:
_پسرم از دختر مان مهمان نوازی نمیکنی؟
عزیز دستاش را در عقب سر خود گذاشته گفت:
_ببخشید عصیانگر بانو حالا بر میگردم.
چون عزیز رفت مادر بزرگ ثریا با لبخند به صورتام نگاه کرد، لبخند کوچکِ در لبانام جا گرفته و گفتم:
_هنوز هم باورم نمیشود شما اینجا در مقابل من نشسته اید، چقدر زیبا هستید با آن چشمان تان!
مادر بزرگ ثریا خندیده گفت:
_ دخترم حالا عمرِ از ما باقی نمانده!
نگران دستان شان را به دست گرفته گفتم:
_نه اینگونه نگوید!
دفترچه که تا آن دم در دستام بود را برداشته و بسوئ ثریا خانم گرفته گفتم:
_شرمنده که بیدون اجازهای شما این را برداشته و خواندم.
در همان هنگام بود که عزیز نیز وارد اتاق شده و همراه با سینی درست در مقابل مان نشسته گیلاس چای را در مقابل من گرفته و سپس هم یک ظرفِ که حاوي میوهای خشک بود در مقابل من و مادر بزرگ قرار داد.
آهسته گفتم:
_ممنونم اما میل ندارم!
این بار ثریا خانم گفت:
_مگر میشود مهمان همینگونه با دهان تشنه و گشنه از خانه خارج شود دخترم!
درست در مقابلاش نشسته گفتم:
_ثریا خانم در مهماننوازی شما که شکِ نیست؛ فقط من اینجا آمدهام تا بدانم چه اتفاقِ رخ داد، آن شخص کی بود، چرا پسر تان را با خود میبرد، آیا دولتخان زنده بود، آیا عزیز نواسهای شما است؟
با این حرفهای من خندیده گفت:
_دخترم یکی، یکی بپرس من که قرار نیست از اینجا فرار نمایم.
آهسته خندیدم خوب چه کار میکردم از بس با دیدناش هیجانی شده بودم نمیدانستم چه کار انجام دهم.
اینکه با شخصی یک مدتِ در دفترچه و خاطرههایش زندگی نمودی و حالا در مقابلات قرار دارد اصلاً غیر قابل باور بود.
حالام درست شبیه افشین بود که میگفت:
گفتم ببینمت
گفتی که صبر، صبر؛
ای آفتابِ حُسن
برون آ دمی زِ ابر...
ثریا خانم جرعهای از گیلاس چای خویش را نوشیده و سکوت نمود، سکوتِ که گمان کردم خطائی از من سر زده باشد.
چون نگاهام را به عزیز دوختم او هم مستقیم نگاهاش مرا اشاره گرفته بود، آنگونه که خود خجالت کشیدم از این همه نگاهها و فقط نگاهام را به دستان خود دوختم.