【رمان و بیو♡】
1.15K subscribers
1K photos
627 videos
19 files
40 links
کانال رمان‌های زیبا و جذاب هراتی🇦🇫
با عکس و کلیپ‌های دیدنی از شخصیت‌های داستان😎
و همچنان بیوگرافی‌های دپ و عاشقانه😍
:
موزیک🎧
شعر📖
تکست📚
چالش🎲
:
برای حمایت ازما لینک کانال را با دوستان‌تان شریک سازید🙏💚

ارتباط با ما👇
@RomanVaBio_bot
Download Telegram
💌
#عصیانگر
#نویسنده_بانو_کهکشان
#قسمت_صد‌و‌پنجاه‌وسوم

از جا برخاسته و با سرعت از خانه خارج شدم، چادرم را در سر داشتم و از خانه خارج شدم.
به چهار اطراف نگاه کرده و یک راست بسوئ مقابل‌ام قدم گذاشتم.

در آن‌جا مرد قامت بلندِ که دستارِ بر سر داشت ایستاده بود و هرچند که صورت‌اش مشخص نبود.

هرچه نزدیک‌تر می‌شدم، طفل کوچکِ را در آغوش گرفته است بیشتر مشخص می‌شد.
چون بیشتر نزدیک می‌شدم، صورت پسرم مشخص شد و اما نه از آن مرد!

صدایی شخصی به گوش‌ام می‌رسید که اسم‌ام را صدا می‌زد و اما پسرم را مرد با خود می‌برد.
به سرعت‌ام افزوده پسرم را در آغوش گرفته و مرد را کنار زدم.

هنوز هم چشمان‌ام به صورت شخص نه افتاده بود.
پسرکم را در آغوش گرفته گفتم:
_پسرکم، مادر فدایت هیچ نترس، هیچ کسی کارِ کرده نمی‌تواند.

عصبی بسوئ شخص نگاه کردم و اما با دیدن شخص نفس در سینه‌ام حبس شد.
خدای من!

کی بود آیا واقعا خودش بود؟
( گویا من و تو خلق شده‌ایم برای سوختن و درد کشیدن؛
انگار ممکن نیست چشیدن طعم شیرین وصال برای من و برای تو!)

ماه‌نور!
هیچ نوشته‌ای دیگرِ نبود، نه اصلاً نبود.
نگاه‌ام را به صفحه‌ای بعد دوختم گویا یکی آن را از جا کنده بود.

این بار نفس من در سینه حبس شد.
وای خدایی من!
نگاه‌ام را به ساعت دوختم ساعت شش بعد از ظهر بود.

نمی‌توانستم تا فردا منتظر باشم، چادر بزرگ‌ام را بر سر کرده و بعد از احوال دادن برای خانم بزرگ راهِ خانه‌ای عزیز را در پیش گرفتم.

چون در مقابل خانه قرار گرفتم نفس عميقِ گرفته و آهسته‌ ضربه‌ای به در زده همان‌جا ایستادم.

چندِ گذشت و خبر از هیچ‌کسِ نبود.
این‌بار عصبی به در تک، تک زده و در جا ایستادم.

لحظاتِ بعد صدایی مریم در آن‌جا پیچید که می‌گفت:
_آمدم، آمدم این در را نشکنید!

چون در را گشود با دیدن صورت من متحیر گفت:
_ماه‌نور!

سعی نمودم تا خون‌سردی خودم را حفظ نمایم؛ اما نمی‌شد که نمی‌شد.
روبه مریم نگاه‌ ‌کرده گفتم:
_مریم عزیز کجاست؟

مریم با شیطنت بسویم نگاه کرده گفت:
_اوه! با برادر یکی یکدانه‌‌ای من چه کار داری؟
دستان‌ام را آهسته فشرده گفتم:
_مریم خواهش می‌‌کنم حالا وقت مسخره بازی نیست‌.

نگران بسویم نگاه کرده گفت:
_مگر چه کار داری ماه‌نور نگران‌ام می‌سازی؟

لبان‌ام را آهسته به هم فشرده گفتم:
_شرمنده و اما نمی‌توانم برایت بگویم فقط بگو برادرت کجاست؟

این بار گفت:
_یک هفته‌ای می‌شود ‌که به شهر رفته!
با خود آهسته گفتم:
_ای وای...