♦️مایی که "مهم" هستیم♦️
▪️"جامعه" را کجا میتوان حس کرد؟ کجا میتوان به جامعه بودن یک جامعه دست کشید و آن را با تمام وجود حس کرد؟ برخی جامعهشناسان "غلیان روح جمعی" سخن میگویند: زمانهایی که روح جمعی جامعه اوج میگیرد. ما همه لحظه هایی از این قرار گرفتن در اوجگیری روح جمعی را تجربه کردهایم. در گذشته، مناسک دینی و سنتهای جمعی چنین نقشی را در جوامع ایفا میکردند. هنوز هم در جوامعی چون جامعهی ما، سنت، دین و مناسکش چنین جایگاهی دارد: #عاشورا، عید #نوروز، ..
▪️اما در کنارش، در وضعیت ِمدرن، لحظههایی دیگر هم به این موقعیتها اضافه شدهاند: انتخابات در ایران از این لحظههاست. موقعیتی که در آن نگرانیها، شادیها، مسألهها، بحثها و دغدغهها جمعی میشوند. احساس ِ مشارکت در یک "ما"ی بزرگ. حتماً امروز تجربهاش کرده اید.
▪️فارغ از نتیجه انتخاباتها، فارغ از نفرات و چهرهها و برد و باختها، اینکه انتخابات در ایران چنین احساسی را زنده میکند، به لحاظ اجتماعی بسیار با ارزش است. گرچه آزادی انتخاب ما در این انتخاباتها کامل نیست، گرچه نهادهای غیردموکراتیکی هستند که پیش از ما بخشی از انتخاب را بیاجازه ی ما انجام میدهند و دایرهی انتخاب ما را محدود میکنند، اما باز هم همین میزان از حس سهیم بودن در یک "جمع بزرگ"، در یک تصمیم بزرگ، با ارزش است.
▪️به نظر میرسد که این امکان با ارزش، با رنج ها و مشقت های فراوان و در طول بیش از یک قرن مبارزه و تلاش به دست آمده است: حداقل از انقلاب مشروطه تا کنون. از نتایج آن نهضت و صرف عمر دلسورانی که برای رسیدن به چنین نقطه ای، رنجها کشیدند. ... باید حفظش کنیم. داشتن این حس جمعی، و تقویتش، و باور به اینکه رأی و نظر ما مهم است، حق ماست. و حق نسلهای بعد ما. بچه هایی که امروز کنار ما در صف ایستاده بودند. حقمان را از دست ندهیم و کاملش کنیم.
✍️ #مهدی_سلیمانیه/ کانال اینکُجا @inkoja
در «جریان» باشید.
@Jaryaann
▪️"جامعه" را کجا میتوان حس کرد؟ کجا میتوان به جامعه بودن یک جامعه دست کشید و آن را با تمام وجود حس کرد؟ برخی جامعهشناسان "غلیان روح جمعی" سخن میگویند: زمانهایی که روح جمعی جامعه اوج میگیرد. ما همه لحظه هایی از این قرار گرفتن در اوجگیری روح جمعی را تجربه کردهایم. در گذشته، مناسک دینی و سنتهای جمعی چنین نقشی را در جوامع ایفا میکردند. هنوز هم در جوامعی چون جامعهی ما، سنت، دین و مناسکش چنین جایگاهی دارد: #عاشورا، عید #نوروز، ..
▪️اما در کنارش، در وضعیت ِمدرن، لحظههایی دیگر هم به این موقعیتها اضافه شدهاند: انتخابات در ایران از این لحظههاست. موقعیتی که در آن نگرانیها، شادیها، مسألهها، بحثها و دغدغهها جمعی میشوند. احساس ِ مشارکت در یک "ما"ی بزرگ. حتماً امروز تجربهاش کرده اید.
▪️فارغ از نتیجه انتخاباتها، فارغ از نفرات و چهرهها و برد و باختها، اینکه انتخابات در ایران چنین احساسی را زنده میکند، به لحاظ اجتماعی بسیار با ارزش است. گرچه آزادی انتخاب ما در این انتخاباتها کامل نیست، گرچه نهادهای غیردموکراتیکی هستند که پیش از ما بخشی از انتخاب را بیاجازه ی ما انجام میدهند و دایرهی انتخاب ما را محدود میکنند، اما باز هم همین میزان از حس سهیم بودن در یک "جمع بزرگ"، در یک تصمیم بزرگ، با ارزش است.
▪️به نظر میرسد که این امکان با ارزش، با رنج ها و مشقت های فراوان و در طول بیش از یک قرن مبارزه و تلاش به دست آمده است: حداقل از انقلاب مشروطه تا کنون. از نتایج آن نهضت و صرف عمر دلسورانی که برای رسیدن به چنین نقطه ای، رنجها کشیدند. ... باید حفظش کنیم. داشتن این حس جمعی، و تقویتش، و باور به اینکه رأی و نظر ما مهم است، حق ماست. و حق نسلهای بعد ما. بچه هایی که امروز کنار ما در صف ایستاده بودند. حقمان را از دست ندهیم و کاملش کنیم.
✍️ #مهدی_سلیمانیه/ کانال اینکُجا @inkoja
در «جریان» باشید.
@Jaryaann
🔻حلقهی انتقام🔻
(آفت اشرافیت در دانشگاه)
▪️صدای بردن و آوردن چیزی از راهرو میآید. در را باز میکنم و میبینم رییس دانشکدهمان است. استاد تمامی حدود ۷۰ ساله. در رشتهاش در جهان جزو چهرههای شناختهشده است. استاد راهنمای من هم هست. دارد جعبههای بزرگ کتابش را از داخل اتاق موقتش به اتاق اصلیاش میبرد. دانشکده در تابستان تعمیرات داشته و اتاقش را موقتاً عوض کرده بود. حالا دارد دوباره جابجا میشود. جعبههای کتاب زیادند و سنگین. مرتب میرود و میآید. خجالت میکشم. بلند میشوم و میروم و پیشنهاد کمک میدهم. با لبخند نمیپذیرد. اصرار میکنم (با اینکه نمیدانم به لحاظ فرهنگی درست است یا نه؟). میپذیرد. یکی را من میآورم و یکی را او. جالب است که در همان لحظه، چهار دانشجوی پستدکتری و دو دانشجوی کارشناسی که زیر نظرش کار میکنند، در همان طبقه در دفترهایشان هستند و میبینند که دارد این همه جعبههای سنگین کتاب را جابجا میکند. اما نه او چیزی میخواهد و نه آنها پیشنهادی میدهند.
▪️اتاق رییس دانشکده کجاست؟ هیچ کجا. اتاق رییس دانشکده، همان دفتر کار معمولی است که هر استادی دارد. نه مسئول دفتری، نه اتاق جداگانهای با میزی بزرگ و دری شیشهای و بگیر و ببند. همانجا کارهایش را میکند و به دیدارش میآیند و میروند. کل دانشکده یک منشی دارد که همان منشی، هر وقت لازم باشد، به دفترش میآید و گزارشی میدهد و میرود. تمام!
▪️آبدارچی در کار نیست. خدم و حشمی نیست. هر کس مسئول نظافت عمومی اتاق خودش است. یک آبدارخانه کوچک هم در طبقه پایین هست که هر کس چای یا قهوه میخواهد، میرود و میریزد و میآید. عصرها هم یک خانمی میآید و فضاهای عمومی را تمیز میکند و سطلهای زباله را خالی میکند و میرود. همین.
▪️جلسه معارفه اعضای جدید هیأت علمی دانشگاه و دانشجویان پست دکتری جدید دانشگاه است. حدود صد نفر از تمام دانشکدهها آمدهاند. رییس دانشگاه زوریخ هم آمده است. استاد تمام رشته جغرافی است. دانشگاهی که گردش مالی چند صد میلیون دلاری در سال دارد. نیم ساعت به جمع گزارش میدهد. گویی که دارد برای اعضای هیأت امنای دانشگاه گزارش میدهد. دقیق و صمیمی. نه کت و شلواری پوشیده (یک شلوار جین و پیراهن ساده چهارخانه) نه جای خاصی برایش در نظر گرفتهاند. حتی در ردیف اول سالن هم ننشسته. آمده و کنار بقیه، در ردیف سوم نشسته. با لپ تاپش. اگر کسی وارد شود، قطعاً نمیفهمد چه کسی رییس دانشگاه است در این جمع.
▪️به دانشگاههای خودمان فکر میکنم: به اینکه غالباً باید حواست باشد «فرمودید» را «گفتید» ادا نکنی. به اینکه اسم استاد معظم باید همیشه در مقاله ای که سهمی هم نداشته بالای اسم دانشجو باشد. به اینکه تا استادی رییس دانشکده یا دانشگاه میشود، اتاقش را ترک میکند و به دفتر ریاستش میرود. با خدم و حشم. به این همه آبدارچی و عزیزان خدماتی که باید به اساتید معظم سرویس بدهند؛ به خاطراتم از تبختر اساتید؛ به خاطرههای با خاک یکسان کردن عزت نفس دانشجو؛ به سوءاستفادههای آکادمیک و حتی گاه جنسی. هر کس انگار منتظر است تا به مرحله بعد برود تا انتقام حقارتهای تحمیل شده قبلی را از پایینتری بگیرد: سال بالایی از سال پایینی، ارشد از کارشناسی، دکتری از بقیه، استاد راهنما از دانشجو، استادهای قدیمیتر از استاد جوان و جدید، استاد از کارمند، کارمند از خدماتی، یک حلقهی انتقام تا همیشه ناتمام ...
▪️همه هم اینطور نیستند، نه آنجا و نه اینجا. اینجا هم ظاهراً استادان مغرور و سوء استفادهچی کم نیستند. آنجا هم وجودهای شریفی که منش و دانش را با هم تلفیق کردهاند، یافت میشوند. اما فرهنگ غالب در دانشگاههای ما، همان تصویری است که گفتم.
▪️فرهنگ اشرافیت، مثل آفت، دانشگاههای ما را هم سخت گرفتار کرده است. این حلقهی اشرافیت و شبکهی انتقام ناتمام و مدام را باید شکست، نه با شعار، نه با آییننامه، نه با فحش و فضیحت، با عمل، با منش، با استاد و دانشجویی از گونهای دیگر بودن.
✍🏼 #مهدی_سلیمانیه
(یادداشتهای سفری پژوهشی به سوئیس)
منبع: راهیانه
#آموختنی
در «جریان» باشید.
@Jaryaann
(آفت اشرافیت در دانشگاه)
▪️صدای بردن و آوردن چیزی از راهرو میآید. در را باز میکنم و میبینم رییس دانشکدهمان است. استاد تمامی حدود ۷۰ ساله. در رشتهاش در جهان جزو چهرههای شناختهشده است. استاد راهنمای من هم هست. دارد جعبههای بزرگ کتابش را از داخل اتاق موقتش به اتاق اصلیاش میبرد. دانشکده در تابستان تعمیرات داشته و اتاقش را موقتاً عوض کرده بود. حالا دارد دوباره جابجا میشود. جعبههای کتاب زیادند و سنگین. مرتب میرود و میآید. خجالت میکشم. بلند میشوم و میروم و پیشنهاد کمک میدهم. با لبخند نمیپذیرد. اصرار میکنم (با اینکه نمیدانم به لحاظ فرهنگی درست است یا نه؟). میپذیرد. یکی را من میآورم و یکی را او. جالب است که در همان لحظه، چهار دانشجوی پستدکتری و دو دانشجوی کارشناسی که زیر نظرش کار میکنند، در همان طبقه در دفترهایشان هستند و میبینند که دارد این همه جعبههای سنگین کتاب را جابجا میکند. اما نه او چیزی میخواهد و نه آنها پیشنهادی میدهند.
▪️اتاق رییس دانشکده کجاست؟ هیچ کجا. اتاق رییس دانشکده، همان دفتر کار معمولی است که هر استادی دارد. نه مسئول دفتری، نه اتاق جداگانهای با میزی بزرگ و دری شیشهای و بگیر و ببند. همانجا کارهایش را میکند و به دیدارش میآیند و میروند. کل دانشکده یک منشی دارد که همان منشی، هر وقت لازم باشد، به دفترش میآید و گزارشی میدهد و میرود. تمام!
▪️آبدارچی در کار نیست. خدم و حشمی نیست. هر کس مسئول نظافت عمومی اتاق خودش است. یک آبدارخانه کوچک هم در طبقه پایین هست که هر کس چای یا قهوه میخواهد، میرود و میریزد و میآید. عصرها هم یک خانمی میآید و فضاهای عمومی را تمیز میکند و سطلهای زباله را خالی میکند و میرود. همین.
▪️جلسه معارفه اعضای جدید هیأت علمی دانشگاه و دانشجویان پست دکتری جدید دانشگاه است. حدود صد نفر از تمام دانشکدهها آمدهاند. رییس دانشگاه زوریخ هم آمده است. استاد تمام رشته جغرافی است. دانشگاهی که گردش مالی چند صد میلیون دلاری در سال دارد. نیم ساعت به جمع گزارش میدهد. گویی که دارد برای اعضای هیأت امنای دانشگاه گزارش میدهد. دقیق و صمیمی. نه کت و شلواری پوشیده (یک شلوار جین و پیراهن ساده چهارخانه) نه جای خاصی برایش در نظر گرفتهاند. حتی در ردیف اول سالن هم ننشسته. آمده و کنار بقیه، در ردیف سوم نشسته. با لپ تاپش. اگر کسی وارد شود، قطعاً نمیفهمد چه کسی رییس دانشگاه است در این جمع.
▪️به دانشگاههای خودمان فکر میکنم: به اینکه غالباً باید حواست باشد «فرمودید» را «گفتید» ادا نکنی. به اینکه اسم استاد معظم باید همیشه در مقاله ای که سهمی هم نداشته بالای اسم دانشجو باشد. به اینکه تا استادی رییس دانشکده یا دانشگاه میشود، اتاقش را ترک میکند و به دفتر ریاستش میرود. با خدم و حشم. به این همه آبدارچی و عزیزان خدماتی که باید به اساتید معظم سرویس بدهند؛ به خاطراتم از تبختر اساتید؛ به خاطرههای با خاک یکسان کردن عزت نفس دانشجو؛ به سوءاستفادههای آکادمیک و حتی گاه جنسی. هر کس انگار منتظر است تا به مرحله بعد برود تا انتقام حقارتهای تحمیل شده قبلی را از پایینتری بگیرد: سال بالایی از سال پایینی، ارشد از کارشناسی، دکتری از بقیه، استاد راهنما از دانشجو، استادهای قدیمیتر از استاد جوان و جدید، استاد از کارمند، کارمند از خدماتی، یک حلقهی انتقام تا همیشه ناتمام ...
▪️همه هم اینطور نیستند، نه آنجا و نه اینجا. اینجا هم ظاهراً استادان مغرور و سوء استفادهچی کم نیستند. آنجا هم وجودهای شریفی که منش و دانش را با هم تلفیق کردهاند، یافت میشوند. اما فرهنگ غالب در دانشگاههای ما، همان تصویری است که گفتم.
▪️فرهنگ اشرافیت، مثل آفت، دانشگاههای ما را هم سخت گرفتار کرده است. این حلقهی اشرافیت و شبکهی انتقام ناتمام و مدام را باید شکست، نه با شعار، نه با آییننامه، نه با فحش و فضیحت، با عمل، با منش، با استاد و دانشجویی از گونهای دیگر بودن.
✍🏼 #مهدی_سلیمانیه
(یادداشتهای سفری پژوهشی به سوئیس)
منبع: راهیانه
#آموختنی
در «جریان» باشید.
@Jaryaann
✨ رفتهام برای توپهای هدیه بچهها، سوزن بخرم. ... پرسانپرسان سراغ فروشگاه لوازم ورزشی را میگیرم. وقتی میرسم درها بازند اما خودش نیست. به شیشه، بسمالله چسبانده و چند متن ِدستنویس در مورد جهل و علم و دین. و یکی دو دعا. میخوانمشان. زنگ میزنم. جواب میدهد که رفته لیست خرید رییس (منظورش خانمش است) را تهیه کند و میآید. میرسد. پیرمردی است حدود ۷۰ ساله. ... تا میرسد عذرخواهی میکند. تا مشتری جلوی من را راه بیندازد، چشمم میافتد به گوشهی مغازه: عکسی کوچک از جوانی که زیرش با خودکار نوشته: «شهید ابراهیم هادی».
کارش که تمام میشود میگوید:
- چند تا میخوای؟ + چند هست؟
- ده تومن.
+ من یه تعدادی میخواستم. تخفیف داره؟
- چند تا یعنی...؟ + سی، چهل تا.
ـ سی تا؟ واسه چی میخوای؟
+ واسه یه سری بچهی روستایی بلوچ که توپهاشون رو باد کنن.
یک دفعه انگار گل از گلش شکفته باشد، لحنش عوض میشود:
- بیا بشمار. + آخه قیمت ...
- بشمار شما.
میشمارم. میگیرد و پنج تا هم اضافه میگذارد و میگوید:
- پنج تومن. (یعنی نصف قیمت!)
+ پنج؟! ضرر میکنین که!
- بذار ضرر کنیم! این ضرر نیست که! هر چی دیگه هم میخوای براشون، بگو، نصف قیمت بردار.
هاج و واج، تشکر میکنم. کارت میکشم و سوزنها را در جیبم میگذارم و میآیم بیرون. صدایش میآید:
- یادت نره! هر وقت خواستی از این کارها بکنی، بیا ببر.
این است دین وصل. دینی که «انسان» برایش اصل است: دینی که رنج آدمیزاد، از هر نوع، شناخته و ناشناخته را میبیند و تسکین میدهد. آیین ِمهر ...
✍🏻#مهدی_سلیمانیه
🔗 منبع و متن کامل: راهیانه
#مهر #کرامت #اخلاق_مراقبت
#خردهروایتهایی_از_سویههای_روشن_مردم_ایران
در «جریانـ» باشید.
@Jaryaann
کارش که تمام میشود میگوید:
- چند تا میخوای؟ + چند هست؟
- ده تومن.
+ من یه تعدادی میخواستم. تخفیف داره؟
- چند تا یعنی...؟ + سی، چهل تا.
ـ سی تا؟ واسه چی میخوای؟
+ واسه یه سری بچهی روستایی بلوچ که توپهاشون رو باد کنن.
یک دفعه انگار گل از گلش شکفته باشد، لحنش عوض میشود:
- بیا بشمار. + آخه قیمت ...
- بشمار شما.
میشمارم. میگیرد و پنج تا هم اضافه میگذارد و میگوید:
- پنج تومن. (یعنی نصف قیمت!)
+ پنج؟! ضرر میکنین که!
- بذار ضرر کنیم! این ضرر نیست که! هر چی دیگه هم میخوای براشون، بگو، نصف قیمت بردار.
هاج و واج، تشکر میکنم. کارت میکشم و سوزنها را در جیبم میگذارم و میآیم بیرون. صدایش میآید:
- یادت نره! هر وقت خواستی از این کارها بکنی، بیا ببر.
این است دین وصل. دینی که «انسان» برایش اصل است: دینی که رنج آدمیزاد، از هر نوع، شناخته و ناشناخته را میبیند و تسکین میدهد. آیین ِمهر ...
✍🏻#مهدی_سلیمانیه
🔗 منبع و متن کامل: راهیانه
#مهر #کرامت #اخلاق_مراقبت
#خردهروایتهایی_از_سویههای_روشن_مردم_ایران
در «جریانـ» باشید.
@Jaryaann
🔸️گنجور: قدرت بینهایت کوچکها🔸️
(به بهانه انتشار کتاب تازهام درباره سایت گنجور و بانیاش: حمیدرضا محمدی)
گنجور فقط یک سایت ادبی نیست. کاری که حمیدرضا محمدی، و ما مردم، در کنار هم کردیم، یک حماسهی اجتماعی است. آن هم در دوران احساس ضعفهایمان. دوران حس شکست جمعی. اما گنجور، مسیری برای گرد هم آمدن ما بیقدرتشدهها باز کرد. ما بیصداماندهها. ما مردم. در گنجور، در بستر و به بهانهی ادبیات عزیز فارسی، به هم پیوند خوردیم. به گذشتهمان. به داشتههایمان.
در گنجور، ما دوباره، به صورتی جمعی، با هم به دردانههای ادب فارسی، حتی فراتر از مرزهای ملیمان فکر کردیم. من و برادر افغان و خواهر تاجیک و رفیق هندی پارسیزبان و دوست ترکیهای عاشق شعر فارسی.
در گنجور، هشتاد میلیون نفر/بازدید کردیم و حرف زدیم و حتی سنتمان را نقد کردیم. آزادانه. خودمان. بیواسطهی هیچ نهاد رسمی و حکومتی. خودِ خودمان. و گنجور بود که بیصدا، ما را دوباره دور هم جمع کرد.
حالا وقتش بود که گنجور را نه به عنوان یک سایت ادبی، که به عنوان یک "نهاد فرهنگی مستقل" بشناسیم. داستانش را بدانیم. داستان هیجانانگیز نهاد دیگری که نشان داد ما بینهایت کوچکها، وقتی به هم پیوند بخوریم، چقدر قوی میشویم.
این دومین جلد از مجموعه "مطالعات جامعهشناحتی نهادهای فرهنگی مردمی در ایران پساانقلابی" است. اولی "پرنده و آتش" بود و ماجرای کتابفروشی امام در مشهد و بانی عزیزش، رضا رجبزاده. امید که عمری باشد و توانی که جلد سوم و جلدهای بعدی را هم بنویسم. برای ادای دین به این وجودهای سازنده و ساکت.
✍ #مهدی_سلیمانیه
🔗 منبع: راهیانه
⬅ پیوند دسترسی به گنجور
⬅ پیوند تهیه کتاب در سیبوک
#تو_یکی_نهی_هزاری_تو_چراغ_خود_برافروز
#شعر #پارسی_زبان_تمدنی
@Jaryaann
(به بهانه انتشار کتاب تازهام درباره سایت گنجور و بانیاش: حمیدرضا محمدی)
گنجور فقط یک سایت ادبی نیست. کاری که حمیدرضا محمدی، و ما مردم، در کنار هم کردیم، یک حماسهی اجتماعی است. آن هم در دوران احساس ضعفهایمان. دوران حس شکست جمعی. اما گنجور، مسیری برای گرد هم آمدن ما بیقدرتشدهها باز کرد. ما بیصداماندهها. ما مردم. در گنجور، در بستر و به بهانهی ادبیات عزیز فارسی، به هم پیوند خوردیم. به گذشتهمان. به داشتههایمان.
در گنجور، ما دوباره، به صورتی جمعی، با هم به دردانههای ادب فارسی، حتی فراتر از مرزهای ملیمان فکر کردیم. من و برادر افغان و خواهر تاجیک و رفیق هندی پارسیزبان و دوست ترکیهای عاشق شعر فارسی.
در گنجور، هشتاد میلیون نفر/بازدید کردیم و حرف زدیم و حتی سنتمان را نقد کردیم. آزادانه. خودمان. بیواسطهی هیچ نهاد رسمی و حکومتی. خودِ خودمان. و گنجور بود که بیصدا، ما را دوباره دور هم جمع کرد.
حالا وقتش بود که گنجور را نه به عنوان یک سایت ادبی، که به عنوان یک "نهاد فرهنگی مستقل" بشناسیم. داستانش را بدانیم. داستان هیجانانگیز نهاد دیگری که نشان داد ما بینهایت کوچکها، وقتی به هم پیوند بخوریم، چقدر قوی میشویم.
این دومین جلد از مجموعه "مطالعات جامعهشناحتی نهادهای فرهنگی مردمی در ایران پساانقلابی" است. اولی "پرنده و آتش" بود و ماجرای کتابفروشی امام در مشهد و بانی عزیزش، رضا رجبزاده. امید که عمری باشد و توانی که جلد سوم و جلدهای بعدی را هم بنویسم. برای ادای دین به این وجودهای سازنده و ساکت.
✍ #مهدی_سلیمانیه
🔗 منبع: راهیانه
⬅ پیوند دسترسی به گنجور
⬅ پیوند تهیه کتاب در سیبوک
#تو_یکی_نهی_هزاری_تو_چراغ_خود_برافروز
#شعر #پارسی_زبان_تمدنی
@Jaryaann
🔹هیولا نشدن🔹
۱. آفتاب نزده. هوا هنوز تاریک است. برف میآید. بادش سوز بدی دارد. با سرعت دارم از پیادهرو به سمت کیوسک روزنامهفروشی میروم که تازه باز کرده تا چیز گرمی بخرم. هر که در خیابان است، تندتند قدم برمیدارد. همه برای کاری این ساعت گرگ و میش و سوز در خیاباناند: کارمندی که باید بدود تا ۷ به ادارهاش برسد، دانشجویی که کلاس اول وقت دارد، دانشآموزی که باید ۷.۵ به کلاسش برسد. نگاهم به سر کوچهی پیش رو میافتد: پل باریکی روی جوب عریض بوده و تاکسی پژوی سبز رنگ، یک چرخش توی جوب افتاده. رانندهی مسناش که هفتاد و چند سالی دارد، پیاده شده و درمانده نگاه میکند. ماشینهایی که از آن سوی کوچه باریک آمدهاند و حتماً عجله دارند، این موقع صبح در کوچه گیر افتادهاند. نه راه پس و نه راه پیش. هوا انقدر سرد است که حتی تصور دست زدن به بدنه یخزده ماشین و زور زدن و بیرون کشیدنش کابوس است. بماند که همه این موقع صبح عجله دارند. یک مرد کارمندطور میانسال، کیفبهدوش ایستاده و دارد زور میزند و رانننده را برای گاز دادن و ندادن راهنمایی میکند. زورش نمیرسد. پسر دانشآموز حدود ۱۵، ۱۶ سالهی کوله به دوشی به او میپیوندد و شروع به کمک میکند.
من اما میگذرم، خودخواهانه. حوصلهی کمک ندارم. به کیوسک میرسم و نسکافه را میخرم و همان مسیر را برمیگردم. ... برف شدیدتر است. از دور میبینم که بعد از حدود ده دقیقه، چهار نفر شدهاند و زور میزنند. راننده گاز میدهد. تا برسم، ماشین جهشی میکند و از جوب درمیآید. رانندهی مسن برایشان دست تکان میدهد و تشکری میکند. آنها هم دست تکان میدهند و دنبال کارشان میروند.
۲. برف تند شده. روی بالکن کافهای نشستهایم. بخاری از زیر میز گرممان میکند. خیابان شریعتی را نگاه میکنیم: مرد موتورسواری، کلاه ایمنی بر سر، پسرش را هم روی باک نشانده و کلاه ایمنی کوچکی هم بر سر پسرک است. بوق میزند و چراغ میدهد. انقدر مرتب و پشت سر هم که حواس رهگذرها هم جلب شده. خودش را به ماشین ال۹۰ سفید میرساند و اشاره میکند شیشه را پایین بدهد:
- عزیز یه چیزی روی سقفته. فک کنم موبایله!
راننده با تعجب تشکر میکند و موتوری میرود. راننده ماشین راهنما میزند و کنار میزند. گوشی موبایل را برمیدارد.
۳. شیر و عسل گرم را میگیرم.
- چقد میشه؟
+ قابل نداره داداش. ۸۵.
کارتخوان دور است. بستنیفروش نمیبیندش. مشغول بستنی ریختن برای دیگری است. کارت میکشم.
- عزیز کشیدم. ببین.
با تعجب صورتم را نگاه میکند. اصلاً سمت کارتخوان هم نمیرود. میگوید:
+ دیگه چی؟ سَنَدی داداش. سندی! برو!
همهاینها را همین دو روز اخیر دیدهام. فشارهای اقتصادی مچالهمان کرده. فشارهای اجتماعی و سیاسی و ناکارآییها و فسادها و حرف زور، کمر مردم را خم کرده. اما همچنان، در همین روزهای پرفشار و کمرشکن، بسیاری از این مردم، هنوز هم دست هم را رها نمیکنند. یاری میدهند. اعتماد میکنند. نه. ما هیولا نشدهایم. همدیگر را نمیدریم. کاری که اگر هم میکردیم، غریب نبود. اگر در این روزهای خفه، این جامعه هنوز هم روشنی میسازد، فردایش، در بهاری که بالاخره، هر چه دیر و دور خواهد رسید، ما پیش خواهیم رفت. خوب خواهیم شد. خواهیم درخشید.
…
نمیشود برای این دستها، برای این امیدها، برای این زلال بودنها و یاری دادنها، برای این مردم ماه نجنگید و گذاشت و گذشت. نمیشود.
✍ #مهدی_سلیمانیه
🔗 منبع و متن کامل: راهیانه
#امید #ما_ایرانیها
#خردهروایتهایی_از_سویههای_روشن_مردم_ایران
@Jaryaann
۱. آفتاب نزده. هوا هنوز تاریک است. برف میآید. بادش سوز بدی دارد. با سرعت دارم از پیادهرو به سمت کیوسک روزنامهفروشی میروم که تازه باز کرده تا چیز گرمی بخرم. هر که در خیابان است، تندتند قدم برمیدارد. همه برای کاری این ساعت گرگ و میش و سوز در خیاباناند: کارمندی که باید بدود تا ۷ به ادارهاش برسد، دانشجویی که کلاس اول وقت دارد، دانشآموزی که باید ۷.۵ به کلاسش برسد. نگاهم به سر کوچهی پیش رو میافتد: پل باریکی روی جوب عریض بوده و تاکسی پژوی سبز رنگ، یک چرخش توی جوب افتاده. رانندهی مسناش که هفتاد و چند سالی دارد، پیاده شده و درمانده نگاه میکند. ماشینهایی که از آن سوی کوچه باریک آمدهاند و حتماً عجله دارند، این موقع صبح در کوچه گیر افتادهاند. نه راه پس و نه راه پیش. هوا انقدر سرد است که حتی تصور دست زدن به بدنه یخزده ماشین و زور زدن و بیرون کشیدنش کابوس است. بماند که همه این موقع صبح عجله دارند. یک مرد کارمندطور میانسال، کیفبهدوش ایستاده و دارد زور میزند و رانننده را برای گاز دادن و ندادن راهنمایی میکند. زورش نمیرسد. پسر دانشآموز حدود ۱۵، ۱۶ سالهی کوله به دوشی به او میپیوندد و شروع به کمک میکند.
من اما میگذرم، خودخواهانه. حوصلهی کمک ندارم. به کیوسک میرسم و نسکافه را میخرم و همان مسیر را برمیگردم. ... برف شدیدتر است. از دور میبینم که بعد از حدود ده دقیقه، چهار نفر شدهاند و زور میزنند. راننده گاز میدهد. تا برسم، ماشین جهشی میکند و از جوب درمیآید. رانندهی مسن برایشان دست تکان میدهد و تشکری میکند. آنها هم دست تکان میدهند و دنبال کارشان میروند.
۲. برف تند شده. روی بالکن کافهای نشستهایم. بخاری از زیر میز گرممان میکند. خیابان شریعتی را نگاه میکنیم: مرد موتورسواری، کلاه ایمنی بر سر، پسرش را هم روی باک نشانده و کلاه ایمنی کوچکی هم بر سر پسرک است. بوق میزند و چراغ میدهد. انقدر مرتب و پشت سر هم که حواس رهگذرها هم جلب شده. خودش را به ماشین ال۹۰ سفید میرساند و اشاره میکند شیشه را پایین بدهد:
- عزیز یه چیزی روی سقفته. فک کنم موبایله!
راننده با تعجب تشکر میکند و موتوری میرود. راننده ماشین راهنما میزند و کنار میزند. گوشی موبایل را برمیدارد.
۳. شیر و عسل گرم را میگیرم.
- چقد میشه؟
+ قابل نداره داداش. ۸۵.
کارتخوان دور است. بستنیفروش نمیبیندش. مشغول بستنی ریختن برای دیگری است. کارت میکشم.
- عزیز کشیدم. ببین.
با تعجب صورتم را نگاه میکند. اصلاً سمت کارتخوان هم نمیرود. میگوید:
+ دیگه چی؟ سَنَدی داداش. سندی! برو!
همهاینها را همین دو روز اخیر دیدهام. فشارهای اقتصادی مچالهمان کرده. فشارهای اجتماعی و سیاسی و ناکارآییها و فسادها و حرف زور، کمر مردم را خم کرده. اما همچنان، در همین روزهای پرفشار و کمرشکن، بسیاری از این مردم، هنوز هم دست هم را رها نمیکنند. یاری میدهند. اعتماد میکنند. نه. ما هیولا نشدهایم. همدیگر را نمیدریم. کاری که اگر هم میکردیم، غریب نبود. اگر در این روزهای خفه، این جامعه هنوز هم روشنی میسازد، فردایش، در بهاری که بالاخره، هر چه دیر و دور خواهد رسید، ما پیش خواهیم رفت. خوب خواهیم شد. خواهیم درخشید.
…
نمیشود برای این دستها، برای این امیدها، برای این زلال بودنها و یاری دادنها، برای این مردم ماه نجنگید و گذاشت و گذشت. نمیشود.
✍ #مهدی_سلیمانیه
🔗 منبع و متن کامل: راهیانه
#امید #ما_ایرانیها
#خردهروایتهایی_از_سویههای_روشن_مردم_ایران
@Jaryaann
Telegram
راهیانه
♦️هیولا نشدن♦️
۱
آفتاب نزده. هوا هنوز تاریک است. برف میآید. بادش سوز بدی دارد. با سرعت دارم از پیادهرو به سمت کیوسک روزنامهفروشی میروم که تازه باز کرده تا چیز گرمی بخرم. هر که در خیابان است، تند تند قدم برمیدارد. همه برای کاری این ساعت گرگ و میش و سوز…
۱
آفتاب نزده. هوا هنوز تاریک است. برف میآید. بادش سوز بدی دارد. با سرعت دارم از پیادهرو به سمت کیوسک روزنامهفروشی میروم که تازه باز کرده تا چیز گرمی بخرم. هر که در خیابان است، تند تند قدم برمیدارد. همه برای کاری این ساعت گرگ و میش و سوز…
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
💢 اینجا یزد است؛ از سنتیترین و مذهبیترین شهرهای ایران. بلندگوهای سالن [به اشتباه] برای چند لحظه، آهنگ آغازین ترانهای از معین را پخش، [و بلافاصله قطع میکند اما] جمعیت، بیهمراهی بلندگوها، باقی ترانه را یکصدا میخوانند؛ لحظهی خاصی برای یک جامعهشناس است:
لحظهی شنیدهشدن صدای انکارشدهی #عرف.
حکومت دهههاست که با عرف، سر جنگ دارد؛ از پوشش [..] گرفته تا تفریحات، […]، از آموزش تا موسیقی؛ انکارش میکند؛ نادیدهاش میگیرد. اما عرف، در یک «پیشروی آرام» (به تعبیر آصف بیات) مسیر خودش را میرود. معین، هایده، ابی، داریوش و گوگوش و باقی صداهای حاضر اما انکارشده، بخش شنیدنی عرف جامعهی ایرانند. دهههاست که حکومت و رسانههایش، انکار و لعن و نفرینشان میکند. نتیجه اما این است: […] چند نسل بعد، از عمق جان، همخوانیشان میکند؛ از لحظههای غم تا اوج شادی.
عرف، نادیدنی و به تدریج، کار خود را میکند. چه نذر و زیارت و محرم و موذنزاده باشد، چه رقص و پوشش اختیاری و هایده. اما منافع حاکمان، در نشنیدن صدای عرف است؛ در تداوم عرفستیزی.
✍🏼 #مهدی_سلیمانیه
🔗 منبع: راهیانه
#وضعیت
@Jaryaann
لحظهی شنیدهشدن صدای انکارشدهی #عرف.
حکومت دهههاست که با عرف، سر جنگ دارد؛ از پوشش [..] گرفته تا تفریحات، […]، از آموزش تا موسیقی؛ انکارش میکند؛ نادیدهاش میگیرد. اما عرف، در یک «پیشروی آرام» (به تعبیر آصف بیات) مسیر خودش را میرود. معین، هایده، ابی، داریوش و گوگوش و باقی صداهای حاضر اما انکارشده، بخش شنیدنی عرف جامعهی ایرانند. دهههاست که حکومت و رسانههایش، انکار و لعن و نفرینشان میکند. نتیجه اما این است: […] چند نسل بعد، از عمق جان، همخوانیشان میکند؛ از لحظههای غم تا اوج شادی.
عرف، نادیدنی و به تدریج، کار خود را میکند. چه نذر و زیارت و محرم و موذنزاده باشد، چه رقص و پوشش اختیاری و هایده. اما منافع حاکمان، در نشنیدن صدای عرف است؛ در تداوم عرفستیزی.
✍🏼 #مهدی_سلیمانیه
🔗 منبع: راهیانه
#وضعیت
@Jaryaann