دَِاَِسَِتَِاَِنَِڪَِدَِهَِ 💦
2.28K subscribers
558 photos
11 videos
489 files
693 links
دنـیـای داسـتـان صـکـصـی🙊
📍 #داستان
📍 #لز
📍 #گی
📍 #محارم
📍 #بیغیرتی
📍 #عاشقانه
📍 ُرد_سال
📍 #وویس_سکسی
📍 #محجبه
📍 #تصویری
📍 #چالش
#لف_دادن_خز_شده_بیصدا_کن‌_💞
Download Telegram
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
جشنواره عزاداری (۱)
1402/05/26
#زن_شوهردار #زن_چادری

آخه من اینجا چیکار میکنم…!
نه مذهبیم، نه کاری به این مراسم ها دارم
اصولا از این جریان عزاداری متنفرم…
فرهاد، خدا بگم چکارت کنه که منو اینجا گذاشتی و معلوم نیست خودت درپی چه کوس کلک بازی هستی!
اصلا تقصیر خودمه… منو چه به بسیج و پایگاه بسیج؟!
این فرهاد دو رو دورنگ، همش دنبال این چیزاس… من چرا دنبالش راه افتادم؟
حسابی تواین افکار غرق بودم که یه دفعه یه صدای دلنشین، توجهمو جلب کرد
نگاه کردم… یه خانم چادری بود… مشخص بود از چهره اش که مال شهر ما نیست و به خاطر سالگرد عزاداری اومده
خانم: آقا… ببخشید، نمازخانه و سرویس بهداشتی کجاست؟
من: سلام… خوش اومدین، نماز خونه اون بالاست… سرویس بهداشتی هم همین قسمت جنگل، روبروی گلفروشیه
خانم: ببخشید… سلام… من عذر میخوام
من: نه… خواهش میکنم، راحت باشید… کار دیگه داشتین، در خدمتم
خانم: ممنونم جناب… فعلا خداحافظ
من:خدا حافظ
خانمه رفت… از پشت سر نگاهش کردم، اندامش رو میشد از زیر چادری که پوشیده بود، تا حدودی دید… چه باسن بزرگ و تو چشمی داره… از لهجه اش و تون صداش، حدس زدم مال کجاست… زنهای اون منطقه، حسابی خوش اندام و خوش بر و رو هستن
نوش جون صاحابش… اما چرا گفت فعلا؟ مگه قراره دوباره ببینمش؟
تو این فکر و خیالات بودم که فرهاد عوضی رسید…
فرهاد: جلال جون سلام… خسته نباشی برادر
من با صدای کم و حالت آروم، در گوشش گفتم:زهرمار برادر… معلوم هست کدوم گوری هستی؟ باز پی کدوم کوس کلک بازی رفتی؟ دستام و شونه هام خسته شد از بس تنهایی چایی ریختم برا زائرین… کجا بودی؟
فرهاد: ببخش داداش… یه مشکلی پیش اومده، الان هم باید برم… یکی دوتا از همین زائرین، مشکل اسکان دارن، میرم براشون یه جایی پیدا کنم که شب بمونن…
من: عجب… تو و اینجور کارها؟ حاضرم شرط ببندم که این مسافرای محترم، هردو خانم هستن… نکنه شب میخوای بیاری خونه؟ پسر، نکن… دوست دخترت بفهمه شر میشه ها… از من گفتن بود
فرهاد: بابا نترس… نگران نباش… تو بهش نگی، اون نمیفهمه… رفته پیش بابا و مامانش، تا بعد مراسم هم نمیاد… تو فقط یه لطفی کن، خواستی بیایی، خبری بده… خخخ، میدونی که چی میگم؟
و یه چشمک زد و یه خنده ریزی کرد
من: باشه بابا… سگ خور… من خواستم بیام، خبر میدم
فرهاد: دمت گرم… من دیگه برم… بنده های خدا خسته ان
فرهاد از ایستگاه یا به قول خودشون موکب، رفت بیرون
رفت اون طرف خیابون، به طرف دو تا خانم چادری
تقریبا سبزه رو، اما خوش چهره… قد و قامت خوبی داشتن، حد و حدود قد فرهاد
رفتن به سمت پارکینگ، فرهاد ماشین داشت و میخواست با ماشین ببرتشون
خلاصه فرهاد با این خانمها رفت، منم دست تنها، به مراجعه کننده ها چایی میدادم
حسابی مشغول بودم که باز صدای اون خانمه رو شنیدم…
خانمه: سلام مجدد… خسته نباشید جناب
سرمو بالا اوردم… این دفعه بیشتر نگاهش کردم… صورت جذابی داره…
من: سلام… ممنونم… خیلی خیلی خوش اومدین… بفرمایید چایی
خانمه :ممنونم… دستتون درد نکنه… ببخشید، یه سوال داشتم…
من: بفرمایید، درخدمتم
خانمه: شما اقامتگاه یا یه مسافرخونه مطمئن سراغ دارین… آخه امشب قرار بود بریم منزل یکی از دوستان، اما گویا مشکلی پیش اومده
منو میگی… ضربان قلبم رفت رو هزار… یعنی چی؟ این زنه امشب جا واسه موندن نداره؟ یعنی میشه… نه بابا، امکانش نیست… اما اگه بشه، عالیه… میبرمش خونه مجردی خودم که آقا فرهاد هم الان اونجا در حال پذیرایی از زائرین هست… اووف… کیرم تکونی خورد
من: ای بابا… چه بد!.. حالا چند نفر هستین؟
خانمه: خودم تنهام… دوستم رفته خونه اقوامش
من: والا این روزها که شهر ما خیلی شلوغه… جا پیدا نمیشه… اگه جسارت نباشه، من فق
ط میتونم ازتون دعوت کنم که تشریف بیارید منزل من و من در خدمتتون باشم… البته اگه جسارت نباشه…
خانمه: نه… خواهش میکنم… سلامت باشید… چه جسارتی؟ من ازتون سوال پرسیدم… منکه با این مسئله مشکلی ندارم… شما کی کارتون تموم میشه؟
من: حدود یک ساعت تا چهل و پنج دقیقه دیگه
خانمه: پس من همین اطراف منتظرم… میشه شمارتون رو بدین که اگه گمتون کردم زنگ بزنم
من: بله حتما… 0939
خانم: ممنونم… الان یه تک زنگ میزنم… اینم شماره منه
من: بله… من در خدمتم
خانمه: ببخشید… اسمتون چیه؟
من: من جلال هستم…
خانمه: خوشبختم آقا جلال… منم الهام هستم… پس کارتون که تموم شد، بهم خبر بدین…
من: بله… حتما
خانمه، یعنی الهام خانم، خداحافظی کرد و رفت
منم با یه کیر سیخ و کاملا در بهت و حیرت، رفتنشو تماشا کردم…
سریع به فرهاد زنگ زدم… جواب نداد… حدس میزنم رو کار باشه…
بهش پیام دادم: سلام… خونه رو بهم نریزی، امشب منم مهمون دارم… با مهمونات، برو تو اتاق دومی، من میخوام تو اتاقم باشم…
حدود یه ربع بعد،، فرهاد خان جواب داد: سلام برادر… ببخشید، گرفتار بودم و دست و بالم بند بود… حله داداش… فقط بی زحمت داری میایی، یه کم مزه بگیر و بیا… اجرت با صاحب عزا
وقتی پیامشو خوندم، رو لبام خنده نشست… عوضی دوتا کوس اورده خونه من و داره میکنتشون، عرق خوریش هم براهه… تو بسیج هم فعالیت میکنه… خدایا شکرت
فقط خدا کنه این مدت زمان تا پایان مراسم امشب هم بگذره و با الهام خانم زودتر بریم خونه
ادامه دارد…
نوشته: جک لندن

cнαɴɴεℓ: ‌ ♥️‌✘
🍓 @DASTAN_SSX18
●▬▬▬๑۩۩๑▬▬▬●
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
عمو سبزی فروش (۱)
1402/05/26
#طنز

بهترین راه مبارزه با شهوت و گناه ،عبادت و ورزشه.ولی چه جنگی چه نبردی ،ادم با شیرین ترین اتفاقات دنیا مبارزه می کنه؟
ده ساله تو مغازه سبزی فروشی داییم مشغول کارم .
داییم نصف شب میره میدان تره بار. و سبزی میاره.و من از صبح شروع می کنم سبزی فروختن
محلمون یک محله ی قدیمی و بومیه .
داییم حاج احمد معتمد محل بود .و همه قبولش داشتند.خیلی هم خوش اخلاق و با معرفت بود.
فقط یک مشکل داشت اونم اینکه حسابی زن ذلیل بود.
تو مغازه، داییم دائم تو گوشم می خوند که چشم چرونی نکنم و سرم به کاسبی باشه.
من احسان هستم و در یکی از روستاهای استان مرکزی زندگی میکنم.و برای همه مردم دنیا لحظاتی شاد آرزو میکنم.
حدود بیست و پنج سالمه و از پانزده سالگی ترک تحصیل کردم و شروع به کار کردم .مغازمون فروش خوبی داره و سه ساله داییم شریکم کرده.
ولی این روزها تهدید میکنه اگر ازدواج نکنی شراکت پر.
روز ها سپری میشد و من در حد خنده و احوال پرسی با بعضی از مشتری ها گرم میگرفتم.
ولی جرات حرکت سکسی نداشتم.تا اینکه سروکله جمیله خانم پیدا شد.
جمیله بی پروا بود و خیلی زود با من دختر خاله شد.
ظاهرش رو خلاصه کنم سکسی سکسی
هم از نظر آرایش و هم به لحاظ اندام.
آماده دادن بود و توقعی هم ظاهراً نداشت
شاید به هفته ای دو سه کیلو سبزی قانع بود.
ولی من تخم هیچ حرکتی رو نداشتم.
این جمیله خانم حدود ظهر که مغازه خلوت بود میومد و شروع به شوخی کردن می کرد.
و روز به روز جلوتر می رفت.
روز ها دستم رو میگرفت و یکم نوازش و یه چندتا نیشگون می گرفت.
کم کم داییم متوجه شد و بهم گفت از تو مطمئنم ولی این خانوم ممکنه آبروریزی کنه . از فردا تو برو میدون سبزی بیار و حدود ساعت ۹ برو خونه استراحت کن .
سه چهار روز رفتم میدون و ساعت ۹ میرفتم خونه.یک روز حدود ساعت ۱۲ظهر رفتم حوالیه مغازه و منتظر نشستم .حدود بیست دقیقه بعد داییم در مغازه رو از داخل بست. خیلی تعجب کردم اخه ما هر روز تا یک و نیم باز بودیم.
داییم طوری رفتار می کرد که هیچ کس تو محل یک درصد هم به خانم باز بودنش فکر نمی کرد.
من هم نمی خواستم فکر کنم ولی نمیشد.
رفتم روی سقف مغازه و سعی کردم از شیشه نورگیر به سر درون مغازه پی ببرم.
با دشواری از سوراخ شیشه نورگیر دستم رو رد کردم و پنجره رو باز کردم.
و دیدم به به هیات امنای مسجد و هیئت و خیریه
یعنی حاج احمد و حاج یوسف جمیله رو لخت کردند دارن می مالند.
خلاصه حاج یوسف رفته بود پشت جمیله و داییم رو بروش داشت ممه می خورد.
کیر حاج یوسف با اون شکم گندش اصلاً پیدا نبود بیشتر زانوش رو لای کون جمیله می مالید
ولی داییم سینه های گنده جمیله رو حسابی مکید
بعد هم نوبتی شروع کردن کردن .داییم میرفت روش ولی حاج یوسف سنگین بود زیر می خوابید
با نهایت شق درد و حسرت ،به نگاه کردن قناعت کردم و ناچار همون رو پشت بوم آماده جق شدم.
توف اول رو انداختم به سلامتی همه جقی های دنیا،توف دوم رو زدم به امید ریشه کن شدن اسراییل و توف سوم رو زدم به امید آینده بهتر.
چند روزی گذشت و یک روز عصر بادایی خونشون مشغول حساب و کتاب بودیم.
که یکمرتبه زنداییم خشن وارد شد و داییم در جا کپ کرد.
زنداییم رو به من کرد و گفت :جمیله کیه.
من بدبخت با ترس گفتم چه طور.
زنداییم:تو محل حرف پخش شده که داییت با جمیله رابطه داره.
داییم شروع کرد استغفراله گفتن و فحش دادن.
منم گفتم غلط کردن داییم ابروی این محله است.
زنداییم رو به داییم کرد و گفت دعا کن چیزی نباشه و گرنه همین خواهر زادت رو تو کونت می کنم.
از این حرف زندایی شوکه شدم و فهمیدم مطمئن داره حرف میزنه.
این جمیله اینقدر بی حیا بو
د که جلوی مشتریا یعنی خانوم های محل با داییم شوخی و بگو بخند کرده بود و خبراش به زنداییم رسید .
و زنداییم هم کم کم از داییم اعتراف گرفته بود.
چند روز بعد زنداییم زنگ زد و گفت بیا خونه کارت دارم من هم از میدون رفتم خونه داییم.
زنداییم خیلی مهربون شده بود .و حسابی تحویلم گرفت و چایی و میوه آورد.
شروع به درد دل کرد .که به دایی نامردت یک عمر خدمت کردم و هیچ وقت خیانت نکردم.ولی اون اینطوری جوابمو داد.
منم شروع کردم دلداری دادن و گفتم انسان جایز الخطاست.
که زنداییم با حالت بغض مصنوعی گفت :تو که نمی دونی این نامرد الان سه ماهه با من نخوابیده.ولی الان میره جنده میکنه.
با این حرفهای زنداییم تخمم اومد تو مغزم و هنگ کردم.
زنداییم ادامه داد و گفت :همینطور که گفتی انسان جایز الخطاست و شروع کرد .
در آوردن لباسش و من به تماشا
ادامه دارد…
نوشته: شسپکیر

cнαɴɴεℓ: ‌ ♥️‌✘
🍓 @DASTAN_SSX18
●▬▬▬๑۩۩๑▬▬▬●
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
چی شد که کونی شدم؟
1402/05/26
#بی_دی_اس_ام #گی

سلام من اصغرم(مستعار)۱۷ سالمه اهل مازندرانم میخوام اولین خاطره کون دادنمو بگم ک امروز اتفاق افتاد
اول از خودم بگم ک یکم چاقم و باسن به نسبت خوبی دارم و سایز سینم حدود ۴۵ هستش خب بریم سر اصل مطلب
من از ۱۶ سالگی گرایش به پسرا توم شعله ور شد و پدید اومد و هیچوقت به کسی نگفتم که گرایش به پسرا دارم فقط یه پسر عموی هم سن خودم دارم که دو سه بار با هم جق زدیم
خودم کسی بودم که میگفتم بعضی پسرا کسخلن ک میرن کون میدن و بهشون فحش میدادم اما وقتی که تلگرام وصل کردم زیاد توش بودم و با دوستام چت میکردم همه چیز خوب بود تا اینکه افتادم دنبال کانال های فیلم سوپر و دیدم ی فیلم ترنس هست، دیدم فیلمو و جقو زدم به این فکر افتادم که یبار کون بدم(ولی میترسیدم) زمان گذشت و گذشت تا کانالای رمان سکسی و خاطره سکسی رو پیدا کردم ۴ یا ۵ ماهی میشه که میخونم و با خاطرات گی خیلی بیشتر حال میکردم تا خاطرات سکس و همیشه حشری میشدم و میرفتم جق میزدم…بگذریم زمان گذشت تا یه روز حشرم خیلی زد بالا شد ۴ شنبه گفتم برم شهوانی آگهی بده مرد یبار شیون هم یبار رفتم آگهی دادم ۲ نفر اومدن آیدی تلگراممو گرفتن چت کردم باهاشون و آشنا شدم که یکیشون ی شهر دیگه بود که کلا کنسل شد یکی دیگه هم فقط ماشین داشت و مکان نداشت ک اونم کنسل شد،من موندم با یه حال حشری که گفتم برم توی تلگرام رباتای چت ناشناس و رفتم و پسرا رو جستجو کردم یه نفر رو انتخاب کردم به اسم بهرام بهش سلام کردم اونم جواب داد یخورده چت کردیمو قرار گذاشت برای امروز که جمعس میخواست سکس چت کنیم بهم گف بی غیرت باش منم گفتم نمیتونم خیلی اصرار کرد منم قبول کردم تا ساعت یک شب داشتیم چرتو پرت می گفتیم که بهش گفتم بهرام من فتیش جوراب شلواری دارم میتونی ردیف کنی برام؟ گفت اره گفتم حله عشقمو از این چرتو پرتا ولی تا فهمید که صفر کیلومتر هستم و تا حالا ندادم داشت زمینو می خورد خیلی بی غیرتی حرف میزد ک زدم بلاکش کردم و اعصابم داغون شد
خوابیدم صبح جمعه که بیدار شدم آن بلاکش کردم و بهم فحش داد که چرا بلاک کردی منم چون حشری شده بودم گفتم غلط کردم عشقمو از این چیزا اونم گف ساعت ۱۰ خونم باش منم بهش گفتم باشه گفتم جوراب شلواری رو ردیف کردی؟گف اره منم خوشحال شدم راه افتادم تا رسیدم به مکان طبقه دوم بود تا آسانسور باز شد فهمیدم چه غلطی کردم با خجالت رفتم تو سلام کردم و ی مرد چاق جلو درب بود(همون بهرام)بهم گف چیزی میخوری؟گفتم ن فقط میشه جوراب شلواری رو بدی بپوشم ک گفت نگرفتم😐ولی سوتین دارم برات ی سوتین توری قرمز داد گف که بریم رو کار گفتم باشه شرتشو ک در آورد چیزی ک دیدم باورم نمیشد از ترس داشتم سکته میکردم(بهم گفته بود ۱۷ سانته)جلوم یه کیره خوابیده که فقط قطرش ۱۰ سانت بود گفت ساک بزن گفتم ک نمیتونم و حالم بهم میخوره یکی زد زیر گوشم بهم گف مادر…بخورمنم کردم دهنم هرچی بیشتر خوردم دیدم داره بزرگتر میشه وقتی کامل شق شد دیدم کیرش ۲۵ سانته همون جا ترسیدم گفت چیه کیر تو کوچیک تره؟گف برو گمشو رو تخت پاهاتو بزار رو زمین قد بلنده حروم…رفتم رو تخت دیدم با کرش داره میزنه ب کونم گفتم اول با انگشت بازش نمیکنی؟گف نمیخام الان بکنم تو منم خیالم راحت شد ک یدفعه دیدم درد داره تموم تنمو فرا میگیره رفتم از زیرش فرار کنم ک دوشمو گرفت گفت تکون نخور کونیه حروم…یدفعه تمام ۲۵ سانتو کرد توم زیر کیرش داشتم داد میزدم و درد میکشیدم و گریه میکردم ک اونم حشری تر میشد ی ۱۰ دیقه ک گذشت گفت دارم ارضا میشم منم گفتم تو کونم ن ولی دیگه کار از کار خیلی گذشته بود حدود ۳۰ ثانیه روم دراز کشیده بود ک بلند ش
د منم گف بلند شم رفت در حالو قفل کرد کلید و برداشت گفتم این چه کاریه بزار برم؟!گفت یه دور دیگه باید باشی حالا برو کونتو بشور که باهات کار دارم منم رفتم کونمو شستم اومدم بیرون گفت بیا تو اتاق رفتم تو اتاق دیدم ۲ تکه طناب آورد گفتم این واسه چیه؟گفت میخوام باهات bdsm انجام بدم!گفتم یعنی چی گفت دراز بکش
دستمو محکم با طناب بست و پا هامو جوری بست ک سوراخ کون تنگ تر میشه یعنی از مچ پا تا رون پامو بست بعدم منو انداخت رو تخت منم ک داشتم میگفتم نکن این کارو زد تو گوشم گف خفه شو مادر… منم دیگه کوتاه نیومدم گفتم نمیشم گفت نمیشی؟ گفتم نه! اونم از توی کشو چسب پهن در اورد و گفت پس خودم خفت میکنم منم که دستو پام بسته بود نمیتونستم کاری بکنم اونم دهنمو بست و منو پشت و رو کرد و بدون وازلین خیلی جدی از اول همشو کرد تو کونم ک دردش از دفعه اول خیلی بیشتر بود منم زیرش داشتم زجه میزدم اونم انگار که من رفته بودم دستشویی اسپری تاخیری زد و داشت مثل وحشیا میگایید منو سریع تلمبه میزد و صدای خوردن خایه هاش ب کونم تو اتاق پیچید ایندفعه حدود ۲۰ دیقه تلمبه زد تا اینکه ارضا شد چسب دهنمو باز کرد دستو پامو باز کرد گف برو خودتو بشور رفتم دستشویی دیدم از کونم هم آب منی هم خون داره میاد ک ترسیدم خودمو شستم هر جوری ک بود و رفتم پیشش و بهم گف حالا میتونی بری خونتون جنده کوچولو منم نتونستم برم خونه اول رفتم بیرون ی ساعت دور زدم بعد رفتم خونه و تلگراممو باز کردم رفتم پیویش و ده بیست تا فوش آبدار دادمو مادرشو یاد کردمو بلاکش کردم و رفتم دوش گرفتم وقتی میخاستم بشینم کونم انگار کبود شده خیلی درد میگیره که دیدم نمیتونم تحمل کنم اومدم تو اتاقم دراز کشیدم و الان دادم این خاطره رو براتون مینویسم
تورو خدا با این آدمای مریض نرین تو رابطه واقعا بی جنبه هستن و مثل ی انسان برخورد نمیکنن
دوستان این خاطره ک امروز جمعه ۱۴ مرداد ۱۴۰۲ برام افتاد به خدا واقعیه اگه میخواین باور کنین اگه میخواین باور نکنین
ی سوال از شما داشتم اینکه چجوری میشه درد باسنو کم کرد؟
نوشته: اصغر

cнαɴɴεℓ: ‌ ♥️‌✘
🍓 @DASTAN_SSX18
●▬▬▬๑۩۩๑▬▬▬●
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
ناهید میلف همسایه
1402/05/26
#صیغه #زن_همسایه #میلف

سلام اسم من مهدی وسی سالمه وبعد فوت پدر مادرم چندسالی میشه که تنها زندگی میکنم وداخل بازار یک مغازه عمده فروشی پارچه دارم داستان برمیگرده به اردبیهشت سال قبل که بعد هزارتا بدبختی وفروش زمین پدری تونستم توی منطقه پیروزی تهران یه خونه بخرم تفریبا همه کارهای خونه رو کرده بودم مثل نصب پرده وخرید وسایل نو وفقط مونده بود اسباب کشی یه روز جمعه رو تعیین کردم برای اسباب کشی وقبل رسیدن نیسان ماشین خودم وبردم تو پارکینگ که چشمم افتاد به یک خانوم تقریباً چهل ساله چادری که داشت میرفت سمت ماشینش تو دلم گفتم خوش بحال شوهرش عجب میلفی میزنه سفید چشم رنگی وکمی تپل ولی اندامش زیاد زیر چادر معلوم نبود بالاخره وسایل وبردم بالا وتا بعدازظهر چیندم یه دوش گرفتم وجلوی تلویزیون افتادم که دیدم یکی داره زنگ خونه رو میزنه رفتم دیدم اکبری نامی که مدیر ساختمون یکم صحبت کرد واز شرایط و قوانین ساختمون برام گفت که یکدفعه پرسید شما بچه هم دارید ؟بهش گفتم باخنده من اصلا زن ندارم که بچه داشته باشم ومجردی زندگی میکنم بایه حالت ناراحت گفت ما به صاحب خونه ها گفتیم که به مجرد خونه ندن که منم قاطی کردم گفتم خونه رو خریدم واگه ناراضی هستی فردا بریم بنگاه پولشو بده مال تو یکم آروم شد وشروع کردن به کس وشعر گفتن که از قیافه شما معلومه انسان موجهی هستید و قوانین ورعایت میکنید ورفت پیش خودم گفتم عجب جایی افتادم یه کس بکنیم به صدنفر باید جواب بدم تقریبا یه چند وقتی گذشت تا رسید به تعطیلات خرداد ماه شب که اومدم پارکینگ دیدم فقط ماشین وموتور من هست وپژو اون خانوم چادری وبقیه انگار مسافرت بودن رفتم خوابیدم که صبح یدفعه با صدای آیفون در بیدار شدم تعجب کردم چون منتظر کسی نبودم گوشی رو برداشتم که دیدم یه خانومی ومیگه ببخشید مزاحم شدم من همسایتون هستم ماشینم جوش آورده همون‌جوری اومدم تو پارکینگ میشه کمکم کنید سریع لباس پوشیدم ورفتم دیدم همون خانوم چادری یکم آمپر ماشین آوردم پایین و بهش گفتم رفیق من سمت بلوار ابوذر باطری سازی داره میتونم ببرم درست کنم اول مقاومت کرد بعد قبول کرد موقع برگشتن زنگ واحدشون رو زدم که بیاد ماشین وتحویل بگیره با یه چادر رنگی ودامن ودمپایی اومد پایین که سفیدی مچ پاش نشون میداد عجب کس سفید ی سوئیچ وبهش دادم وگفت هزینش چقدر میشه کمی زیاد تعارف کردم که یهو ناراحت شد گفت آقا دست شما درد نکنه ولی باید پولشو بگیری با همراه بانک موبایل اومد بزنه که شانس من نشد شماره کارت وبهش دادم واز تو ماشین کارت مغازم که فقط شماره موبایل روش بودو هم بهش دادم و گفتم فردا بعد دو روز تعطیلی من میرم مغازه بعد واریز یه پیام بدید که بدونم از طرف شماست چون واریزی زیاد دارم صبحش برام زد ویه پیامک تشکر فرستاده سریع سیو کردم ورفتم عکسای واتساپ وتلگرامشو ببینم که همش باحجاب وبودو دخترش خبری از مرد نبود کنجکاو شدم رابطمه در حد همون سلام علیک تو پارکینگ موند تا اینکه یه روز پنج شنبه اکبری مدیر ساختمون زنگ زد که بعد از شام خونه ما جلسه ساختمون خوشتیپ کردم ویه لباس رسمی پوشیدم رفتم که یه چیزی باعث شد فوضولی من گل کنه چهار واحد دیگه که منم جزوشون بودم همه مرداشون بودن الا خانوم ناهید امجدی(همون چادری)تنها بود وکنار زن اکبری نشسته بود فکرمو اون شب خیلی به خودش درگیر کرد فردا صبح عباس یکی از همسایه ها که زوج جوون بودن وتوی پارکینگ دیدم وراجب ناهید ازش سوال پرسیدم که گفت شوهرش توی کرونا فوت کرده واین خانوم هم خودش کارمند بانک وبا دخترش زندگی میکنه تقریبا یک ماه بعد دیدم ناهید داره بهم زنگ میزنه طوری جواب دادم که نفه
مه سیو کردم خودشو معرفی کرد وگفت از کارت مغازم فهمیده پارچه لباسی فروشم واین خانوم با تعداد زیادی از کارمندا قراره برای دخترای ضعیف چادر بخرن وزنگ زد از من راهنمایی گرفت وقرار شد خودم براشون پارچه چادری ارزون بگیرم وبفرستم اینکارو کردم وخیلی تشکر کرد وکمی صمیمی تر باهام پشت گوشی صحبت میکرد دقیقا یک هفته بعدش زنگ زد گفت عروسی بچه خواهرش نزدیکه وبرای خودش پارچه مجلسی میخواد اول گفت چند نمونه براش واتساپ کنم ولی با اصرار من قرار شد دو روز دیگه بیاد مغازه نزدیکای بعد از ظهر بایه لباس کارمندی وچادر اومد مغازه منم سریع براش قهوه درست کردم وحین دیدن نمونه ها از زندگیم پرسید منم همه چی رو گفتم وفهمید مجردم که یهو گفت جوون به این رعنایی وکاسبی چرا باید مجرد باشه اگه زودتر میدیدمت برای بچه خواهرم تورو پیشنهاد میکردم ومدل وانتخاب کرد ورفت چند روز بعد نزدیکای ساعت نه رسیدم خونه یه دوش گرفتم رفتم پایین زنگ ناهید خانم وزدم وگفتم مهدیم پارچه رو آوردم فقط زشته من بیام دم خونتون بیاید پارکینگ که گفت نه بیا بالا من بچه پنجم بودم وناهید چهارم با آسانسور رفتم وزنگ وزدم با یه شلوار گشاد وپیراهن روسری مشکی اومد جلو در وقتی خواستم خدافظی گفت بیا تو یه چایی بخور رفتم داخل موقع چایی خوردن گفت شام خوردی ؟گفتم نه ولی میرم خونه زنگ میزنم یه پیتزا بیاره گفتش الان یه برنج دم میکنم قرمه سبزی هم از قبل دارم بعد چند وقت غذای خونگی بخور اون شب خیلی صحبت کردیم واز زندگیم وتنهاییم گفتم اونم از شوهر مرحومش راستی دخترش چون سمت پونک دانشگاه می‌رفت شبایی که تا دیروقت کلاس داشت میرفت خونه مادربزرگش تو سردار جنگل وقتی رسیدم خونه دل وزدم به دریا وپیام بهش دادم من از شما خوشم اومده نمیدونم چرا ولی یه حس اگه نگم تا آخر عمرم خودم ونمیبخشم منتظر بلاک شدن بودم ولی نه جواب داد نه بلاک کرد تا اینکه چند روز بعد پیام داد میخوام ببینمت یه کافه سمت سهروردی هست جای دنجی باهاش قرار گذاشتم که گفت نه تو ماشین صحبت کنیم ترسیده بودم منتظر بودم که نصیحتم کنه وبگه نه که یهو گفت منم از تنهایی خسته شدم خجسته(دخترش)هم چند سال دیگه عروسی میکنه ومن تنها تر میشم بهم پیشنهاد صیغه سه ماهه داد ولی گفتش قصد ازدواج نداره فقط برای رفع تنهایی ومیخواد کسی نفهمه چند روز بعد صیغه کردیم ولی فرصت نشد تا باهم تنها بشیم فقط تونستم تو ماشین ببوسمش اونم روی گونه تا اینکه یه جمعه زنگ زد گفت من به خجسته گفتم با دوستام قراره بریم جمکران ماشین وچندتا کوچه اونورتر پارک میکنم ومیام پیشت کل شب از استرس نخوابیدم تمیز کردم تا اینکه زنگ وزد اومد تو وقتی رفت تو اتاق لباس عوض کرد دیدم یه زن سفید بی مو با تاپ وشلوارک جلوم دووم نیاوردم نیم ساعت مثل وحشی ها فقط لبشو خوردم وسینه هاشو مالوندم اونم دیگه داشت دیوونه میشد قبل اومدنش قرص تاخیری خورده بودم با سیدنا بردمش روی تخت لختش کردم از سینه شروع کردن به خوردن سینه وماچ کردن از گردن تا انگشت پا ونوبت رسید به پایین تنه لختش کردم و دیدم یه کس خیس سفید شیو شده جلوم جوری خوردم که نفسم بنداومد دوباری پاشو جوری به سرم چسبوند که داشتم خفه میشدم فک کنم یه بارو ارضا شد بعد نوبت اون شد بلد نبود بخوره فقط سرشو بوس میکردو لیس میزد لنگاشو واکردم و وقتی گذاشتم توش داغی عجیبی حس کردم چون مطمئن بودم نمیاد عجیب تلمبه کرد که آه وآهوش بلند شده بود تاخیری فک کنم خیلی قوی نیم ساعتی نمیومد بعد از کلی عرق کردن بالاخره تو داگ استایل اومد جوری که سرم گیج رفت چشمام نمیدید چند دقیقه ای تو بغل هم قفل بودیم بوسم کرد و گفت ب
هترین سکس عمرم بود یه دوش گرفتیم و اون روز دوکله دیگه کردمش جوری که دیگه جون تو بدنم نبود تا بهمن ماه پارسال صیغه بودیم وحداقل هفته ای دوبار میکردمش چون میترسید که بیرون کسی مارو ببینه کم خرجم بود کافه رفتن ورستوران رفتن نداشت فقط کردن وآوردن پارچه وهدیه از مغازه براش تااینکه با یه دختر پیلاتس کار به اسم درسا توبهمن دوست شدم ویه شب وقتی داشتم میاوردمش خونه بکنمش ناهید خانوم مارو تو پارکینگ دید هیچی نگفت ورفت چند دقیقه دیگه پیام اومد که همتون لاشی هستید ومگه من چی کم گذاشتم وتوهین های دیگه وبعدگفت ده روز دیگه هم صیغه تموم میشه مارو به خیرو شمارو به سلامت وبلاک شدنم از همه اون شب درسا رو خوب نکردم فکرم پیش ناهید بود کس سن بالا که از دستمون پرید درسا کسکشم اون شب شد آخرین سکس ما باهاش وبه هم زد ودوباره تنهایی شانس که نداریم هر موقع تو رابطه ایم بهترین کسا پا میدن هر موقع تنهاییم سگم پا نمی‌ده تا آخر سال اونجا بودن بعد رفتن که یه ماه بعدش فهمیدم خونه رو فروختن وسمت سردار جنگل نزدیک خونه مامانش خریده هنوزم بهترین روزای عمرم اون چند وقتی بود که ناهیدو میکردم
نوشته: Mehdivahidi


cнαɴɴεℓ: ‌ ♥️‌✘
🍓 @DASTAN_SSX18
●▬▬▬๑۩۩๑▬▬▬●
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
تجربه تلخ همراه با لذت
1402/05/26
#روستا #گی

سلام خدمت شهوانی های عزیز رضا هستم این اولین خاطره منه میخوام براتون تعریف کنم . اول بگم اگه از گی بدت میاد نخون . خوب از خودم بگم،شمال کشور حساب میشیم و تو روستا زندگی میکنیم ۲۰ سالمه قدم ۱۸۰ وزنم ۶۵ سبزه ام قیافم خوبه یعنی تو دل برو با بدنی خوش فرم و کون خوش تراش رفیقام همیشه تعریف کونمو میکردن از ۱۶ سالگیم موهای بدنم یواش یواش در اومد از مو بدم میاد به خاطر این کامل شیو میکردم .از ۱۴ سالگیم فهمیدم به پسرا حس دارم یعنی وقتی یه پسر خوشگل میدیدم تحریک میشدم دست خودم نبود بهش زل میزدم و خودمو باهاش تصور می‌کردم تا ۱۸ سالگیم نتونستم حسمو بروز بدم همیشه از آبروم میترسیدم خیلی با خودم خیال بافی میکردم با همون پسری که میدیدم پیش خودم میگفتم چی میشه منم یه روز بتونم با پسری که مورد علاقمه تو یه اتاق تنها باشم و اونم تمام حس های منو درک کنه ولی امان از ترس.گذشت و ۱۸ سالم شد رفیق صمیمیم که خیلی دوسش داشتم به نام مهدی (مستعار)ازم یه سال کوچیکتر بود سفید و بی مو قد بلند موهاش هم بلند خوشگل چشم رنگی مثل خودم قبلا که میدیدمش تو روستا خودمو باهاش تصور میکردم و اینجور شد که دنبال راهی افتادم که بهش نزدیک بشم تو مدرسه هر جور بود تو جمع سر حرفو باهاش باز میکردم باهاش سیگار میکشیدم یکم مغرور بود ولی کم کم رام شد و بعد یه مدت شدیم رفیق صمیمی بعد از رفیق شدنم اون حسایی که بهش داشتم کم کم و کمتر شد چون اصلا اون کاره نبود و بیشتر دنبال دخترا بود تا پسر .خلاصه گذشت و گذشت اون خونه ما زیاد میموند ولی تا حالا کاری نکرده بودم ته دلم می‌ترسید هم میترسیدم از دستش بدم هم حس قبلی که بهش داشتم گلومو فشار میداد یه شب دلو زدم به دریا ،فیلم سوپر زیاد نگاه می کردیم اون شب کسی خونمون نبود دو تا جا واسه خودمون انداختیم این بار کنار هم انداختم قبلا یکم فاصله داشت تو گوشیم فیلم سوپر گذاشتم داشتیم نگاه میکردیم که برداشتم و یه فیلم سوپر گی گذاشتم همون اولش گفت این چیه بردار گفتم وایسا نگاه کنیم خوبه فیلمو قشنگ نگاه کرد باز یکی دیگه گذاشتم حرفی نمی زد هر دوتامون با شلوارک بودیم لباس نداشتیم دلو زدم به دریا و دستمو بردم سمت کیرش گفت حالت خوبه دستتو بردار .برداشتم و چند دقیقه بعد دوباره گذاشتم یکم مالیدم دستمو پس میزد ولی بعدش چیزی نگفت فک کردم خوشش اومد دستمو بردم از تو شلوار مالیدم کیرش راست شده بود خیلی بزرگ بود تو دستم دقیقا همونجوری که تصور میکردم گوشی دستش بود داشت فیلم نگاه میکرد منم براش می‌مالیدم شلوارشو یکم کشیدم پایین تا کیرشو ببینم یه کیر سفید خوش تراش بلند زیاد کلفت نبود بوش کردم بوی خوبی میداد دهنمو بردم جلو سرشو گذاشتم تو دهنت میک میزدم سرشو بعد یواش یواش میرفتم پایینتر انقدر فیلم نگاه میکردم حرفه ای شده بودم حرفی نمیزد فقط چشاشو بسته بود و حال میکرد یهو سرمو بلند کرد گفت بسه دیگه ادامه نده شهوت جلو چشاشو گرفته بود ولی نمیدونم چرا اینجوری میکرد منم شهوت تمام وجودمو گرفته بود فقط دوست داشتم کیرشو تو کونم احساس کنم میدونستم دیگه همچین فرصتی گیرم نمیاد از من ضعیفتر بود نذاشتم بلند بشه و روی کمر خواب بود رفتم بالاش روی شکمش نشستم نذاشتم حرکت بکنه دوتا دستاشو گرفتم .گفت چیکار میکنی گفتم تا اینجاش اومدی باید تا آخرش بری گفت نمیخوام من بدم میاد این حرفا. گوشم به این حرفا بدهکار نبود خیلی شهوتی بودم وقتی روش بودم با یه دستم شلوارشو کشیدم پایین یکم تقلا میکرد که نذاره ولی نه اونقدر زیاد که منو بندازه پایین از روش .کیرشو گرفتم دستم مالیدم نیم خیز بود بازی کردم بلند شد تف زدم به کیرش
شلوار خودمو کشیدم پایین کیرشو با سوراخم تنظیم کردم یواش رفتم عقب که بره تو سر کیرش رفت تو درد عجیبی داشت باید تحمل میکردم یکم دیگه فشار داشتم تا نصفش رفت تو نفسم به شماره افتاده بود یکم اومدم جلو سرش تو بود باز رفتم عقب از نصف بیشتر رفت یواش یواش عقب جلو میکردم اون کاری نمی‌کرد فقط دراز کشیده بود چشاش بسته بود و لباشو گاز گرفته بود حرکتمو تندتر کردم رو کیرش داشتم سواری میکردم لذتتش همراه با درد بود ولی داشت بهتر میشد رفتم طرف لباش که ببوسم نذاشت بهم برخورد ولی بازم ادامه دادم گردنشو خوردم که یهو با دستاش دو تا لبه کونمو گرفت و فشار داد کیرش تا ته تو کونم بود و باز فشار میداد همه کیرشو داشتم حس میکردم با یه آه بلند همه آبشو ریخت تو کونم بی‌حال شده بود خودمم از حال افتاده بودم بلند شدم اونم بلند شد رفت دستشویی اومد بیرون بدون خداحافظی رفت من موندم و شرمندگی و پشیمونی که چرا اینکارو کردم آدم وقتی شهوت جلوی چشاش بیاد دیگه هیچ چیزو نمیبینه چند روز گذشت ازم خبر نگرفت تو مدرسه بهم محل نمی‌داد. دلم شکسته بود اون منو درک نمی‌کرد با کسی که من دوسش نداشتم رفیق شد منم به لج اون با پسری که اون باهاش دعوا کرده بود رفیق شدم اونم پسر خوشگلی بود اگه خوشتون اومده باشه خاطره اونم براتون مینویسم ولی بعدش دیگه هر کی بود از خودم بزرگتر بوده و من نخواستم من از خودم بزرگتر دوست ندارم کیس های من همسن یا کوچکتر از خودمن. هر جا رو گشتم نتونستم کیس مناسب پیدا کنم که پایه رفاقت باشه همیشگی باشه حس منو درک کنه و فقط با هم حال کنیم عشق کنیم. به حرف دلتون گوش بدین بیشتر موقع ها، لطفا نظر مثبت بدین همش واقعی هستش دلیلی نداره تخمی تخیلی بنویسم دوستون دارم
نوشته: رضا

cнαɴɴεℓ: ‌ ♥️‌✘
🍓 @DASTAN_SSX18
●▬▬▬๑۩۩๑▬▬▬●
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
لیتل گیرل (۲)
1402/05/26
#دنباله_دار #مرد_میانسال

روز چهاردهم
توی سرم آشوب بود با خودم و احساساتم نمیتونستم کنار بیام چند لحظه به فکر حسین بودم چند لحظه با خودم میگفتم مبینا بهش فکر نکن این داستان شدنی نیست
تو ذهنم با افکارم جنگ داشتم
وای مبینا خودتو بکش راحت بشی تا کی قرار با پدرت بجنگی یه بار دلو بزن به دریا خودتو خلاص کن بعد مرگ همه چی تمومه ولی یه نور کمرنگ تو تاریکی وجود داشت اون نور چی بود که حس بقای من رو تشویق میکرد به ادامه دادن؟؟ با خودم رو راست باشم؟ آره حسین همون نور بود، انگار این آدم از یه دنیای دیگه اومده بود مثل بقیه نبود مثل بقیه رفتار نمی‌کرد فقط مهربونی و فقط محبت کردن رو بلد بود
همین افکار باعث شد قایمکی از گوشی پویا شماره حسین رو بردارم
چند خط تایپ میکردم و دوباره پاک میکردم نمیدونستم باید چی بنویسم چه پیامی بهش بدم،،
خونه رو چک کردم مامانم تو حیاط داشت پادری رو میشست
پویا هم که با رفیقش بیرون بود
بابام هم تا آخر شب مجبور بود سگ دو بزنه تا مسافر بزنه
فرصت خوبی بود، نفس عمیقی کشیدم و شمارش گرفتم؛ چند تا بوق خورد،
استرس داشت خفم میکرد، انگشتای پامو جمع میکردم، جواب داد بله بفرمایید،
سلام خوبید؟
سلام مرسی شما
مبینا هستم ببخشید مزاحم شدم میخواستم بابت اون روز ازتون تشکر کنم
یکم مکث کرد، خواهش میکنم کاری نکردم،
نه واقعا خیلی لطف کردید،
اکی کاری نداری؟
جا خوردم ! ببخشید نمیدونستم مزاحمتمون هستم وگرنه زنگ نمیزدم،،
من نمیدونم شما چه قصدی داری از اینکه بهم زنگ زدی ولی دختر خانم اگه رفتار من باعث سوتفاهمی شده من معذرت میخوام چون شما منظور منو بد برداشت کردی.
با حرفاش یکم ناراحت شدم، آب گلوم قورت دادم گفتم مگه من چه برداشتی کردم که اینجوری میگید؟؟
جواب داد هیچی،فقط من نباید بیشتر از این خودم قاطی مسائل خانوادگی شما بکنم اشتباه از من بود به هر حال اگه کاری ندارید قطع کنم،،
حرفاش واقعا ناراحتم کرد اون لحظه بود که حس کردم خیلی برام مهمه حس کردم دارم از دستش میدم
بی اختیار بغض کردم گفتم لطفا قطع نکنید،خواهش میکنم من فقط میخوام یکبار دیگه ببینمت
لحنش سرد تر شد: نمی‌فهمم چرا دوس داری منو ببینی؟ دلیلی نداره اصلا بخوای منو ببینی
دیگه کم کم اشکام شروع شدن:لطفا فقط یکبار، قول میدم مزاحمتون نشم فقط چند دقیقه ببینمتون
باز مکث کرد باشه فردا بعد از ظهر میتونم
ازش تشکر کردم: خیلی ممنون فقط کجا ببینمتون
جواب داد: اگ میدون انقلاب باشه عالیه
گفتم باشه و باز ازش تشکر کردم
آخر شب موقع خواب به حرفام و رفتارام فکر میکردم به اینکه خودمو چقدر خار و ذلیل کردم اصلا فکرشم نمیکردم به این روز بیفتم
از مدرسه برگشتم با عجله استرس غذا خوردم به بهانه گرفتن کتاب تست گفتم مامان عصر میرم انقلاب کتاب بگیرم
موهامو اتو کشیدم، خودمو تو آینه نگاه کردم دلم میخواست آرایش کنم دلم میخواست مورد پسند حسین باشم دیگه با احساساتم کناره اومده بودم من واقعا بهش علاقه داشتم
یکم کرم پودر برنز زدم در حدی که صورتمو صاف کنه ی مداد لب کالباسی زدم با ریمل
شال سفید با مانتو نازک جلو باز سفیدم تنم کردم ساپورت مشکی تنگم پوشیدم
با اینکه رون و پاهام لاغر بودن ولی ساپورت تنگ مشکی بدنم رو سکسی نشون میداد
شالم یکم جلو دادم تا مامانم گیر نده
با استرس و عجله زود خودمو رسوندم به مترو
چند نفری تو مترو نگاهم میکردن و یکی دو نفر هم تیکه انداختن ولی اهميت ندادم چون تمام فکرم پیش حسین بود
دم میدون انقلاب وایسادم ی تیبا سفید بوق زد، نگاش کردم دیدم ی پسر جوانه گفت عزیزم همه چی ردیفه فقط ی جیگری مثل تو کمه میای بریم عشق حال؟
از خجالت چند قدم عقب رفتم خودمم متوجه
شدم تیپم خیلی جلف شده ولی چیکار کنم میخواستم تو نگاه حسین زیبا بنظر بیام
گوشیم در آوردم زنگ زدم بهش: سلام عزیزم کجایی؟
حسین: ترافیک بود ۵ دقه دیگه رسیدم
رفتم کنار مترو تا کمتر تو چشم باشم
بعد چند دقیقه معطلی حسین رسید
وقتی تو ماشینش نشستم با تعجب نگام کرد
سلام کردیم و گفت خب عزیزم کجا بریم
گفتم واقعیتش نمیدونم فقط میخواستم چند دقیقه ببینمت همین
زیر چشمی نگام کرد و گفت خب میخوای یکم دور بزنیم بعد من برم خونه،
یهو کنترلم از دست دادم گفتم شما چرا اینجوری شدید انگار میخواید با حرفاتون ناراحتم کنید،
با تعجب سرشو چرخوند، چرا همچین فکری کردی چ دلیلی داره ناراحتت کنم فقط حرفی ندارم با ی دختر تین ایجر بزنم آخه حرفی نداریم
نگاهش کردم گفتم باشه عزیزم مزاحمت نمیشم و تیر آخر رو زدم( هدف قرار دادن حس دلسوزیش) اصلا راست میگید مشکلات منه و باید خودم حلش کنم چاره چیه باید به تصمیم پدرم احترام بزارم
یهو تن صداش عوض شد، انگاری روم غیرتی شد
یعنی چی؟ میخوای به این زودی تسلیم بشی؟
چجوری با کسی که دوسش نداری ازدواج میکنی؟
جواب دادم، مجبورم راه دیگه ای ندارم اون شب که دیدی چی شد اگر شما نبودی معلوم نبود چه بلایی سرم میومد،
توی صداش ناراحتی موج میزد، گفت من نگفتم مشکلاتت برام مهم نیست گفتم نمیخواستم خودمو دخالت بدم تو زندگیت،
الانم خیلی خسته ام وگرنه می‌بردمت بیرون بچرخیم حال هوات عوض بشه،
با نگاه کردن بهش با حرفاش و حتی تن صداش قلبم میلرزید و دوباره احساساتم منو کنترلم کردن، گفتم خب اگه مزاحم نیستم بریم خونتون نیم ساعت بشینم چون مادرم تعجب میکنه اینقدر زود برگردم
گفت باشه بریم
خونش نزدیک بوستان لاله بود و نزدیک انقلاب بود
رسیدیم خونه کلید انداخت دور باز کرد با ی لحنی گفت برو تو، حس قشنگی بهم دست داد
انگاری که منو زن خودش میدونست
رفتم رو مبل نشستم، رفت میوه شست گفتم من چیزی نمی‌خورم
حسین: به هر حال من شستم و میوه رو گذاشت رو میز عسلی،
یه نفس عمیق کشید و به چشمام نگاه کرد خب میخوای چیکار کنی؟ میخوای یه روانشناس معرفی کنم پدرت رو ببری پیشش تا قانعش کنه که نباید مجبور به ازدواجت کنه؟
گفتم نمیدونم چی میخوام حتی نمیدونم دارم چیکار میکنم، دوباره استرس داشت خفه ام میکرد، میخواستم برم بغلش کنم ولی روم نمیشد؛
دستام خیس عرق شده بودن ، نفس عمیق کشیدم و از جام بلند شدم و رفتم کنارش رو مبل روبرویی نشستم
دوباره بدون مقدمه بغلش کردم
چشماش با حالت کلافگی بست و نفس عمیقی کشید: بیین عزیزم من اشتباه کردم اون روزم بغلت کردم من دوست دارم کمکت کنم تا مشکلاتت برطرف بشه ولی این برخورد مناسب نیست امیدوارم درک کنی که بخاطر خودت میگم،
به حرفاش گوش ندادم سرمو رو سینش بازی دادم آروم گفتم فقط نوازشم کن لطفا،
دستش گذاشت زیر فکم و سرمو بالا آورد به چشمام خیره شد: چرا اینکارو میکنی اخه؟ سرم آوردم پایین و گلوش رو بوسیدم
صدای قورت دادن آب دهنش رو میشد شنید
دستاش انداخت دور کمرم: خب الان میخوای اینجوری محبتی که از سمت پدرت ندیدی رو جبران کنی؟ این راهش نیست، اینکارو با من نکن،،
با این حرفش خودمو کشیدم عقب یه جورایی بهم برخورد، گفتم باشه اذیتت نمیکنم اومدم بلند شم، دستم گرفت و منو کامل گرفت تو بغلش خیلی محکم فشارم میداد و شروع کرد به بوسیدن و نوازش کردن موهام
حسین: میدونی چقدر دوست دارم میدونی چقدر مهمی برام؟ چون میدونم این احساساتم اشتباهه بهت بی محلی میکردم.
دستامو از بالا یقه بازش بردم رو سینش و با دستام موهای سینش نوازش میکردم و سرمو رو سینش بازی میدادم، دلم میخواست اون حرف بزنه و من ساکت باشم و فقط گوش
بدم،
حسین هم دیگه راحت شده بود سرمو آورد بالا رفت سمت گردنم و شروع کردن به خوردن گردنم، دستاشو برد رو سینه هام که ۶۵ میشدن و خیلی جذابیتی نداشتن چون اندازشون از همسن های خودم خیلی کوچیک تر بود،
ولی در کمال ناباوری گفت ای جونم چقدر کوچولو هستن میدونستی دیونه سینه های کوچیک و سفت هستم
خودمو یکم به سمت عقب خم کردم تا راحت تر باشه،
سرشو گذاشت رو سینم؛ قربون این تپشهای قلبش برم که اینقدر تند میزنه،
دستامو بردم دوطرف سرشو گرفتم و موهاش ناز میکردم، از روی تیشرت سینه هام بوس میکرد و قربون صدقم میرفت،
سرشو آورد بالا به چشمام نگاه می‌کرد و همزمان جفتمون لبامون آوردیم جلو و شروع کردیم به لب گرفتن،
لبامو میک میزد و همزمان با موهام بازی میکرد خیلی حشری شده بودم ،،
دستمو بردم رو شلوارش؛ وای کیرش سفت سفت بود، دستمو دورش حلقه کردم و با اون یکی دستم ته ریشاش ناز میکردم.
کیرش خیلی کلفت تر از کیر راننده اسنپه بود شایدم چون از رو شلوار بود اینجوری بنظر میومد،،
دست حسین رفت لای پام، از شدت شهوت و احساسات کُسم خیس خیس بود جوری که ساپورتم نم دار شده بود.
حسین به چشمام نگاه کرد و گفت نانازیت باد کرده؟؟ دلش یه چیز خوشمزه میخواد؟
واقعا اون لحظه برام مهم نبود که یه دختر باکره ام، شهوت و خجالت باهم مخلوط شده بود و نمیتونستم حرف بزنم با سر تایید کردم که آره اوکیم،
دوباره لبامو کرد تو دهنش شروع کردن به خوردنشون، منم حشری تر شدم با کیرش از رو شلوار ور میرفتم تو اوج حس بودم که یهو دیدم حسین خودشو عقب کشید و سریع بلند شد، تعجب کردم و مات و مبهوت نگاش میکردم.
جفت دستاش گذاشت رو سرش بلند گفت وای من چه گوهی دارم میخورم دارم چیکار میکنم.
هنوز نمیدونستم برا چی این رفتارو میکنه گفتم وای چی شد مگه؟
گفت هیچی برات اسنپ میگیرم لطفا برو.
این حرفش خیلی اذیتم کرد، گفتم وا یعنی چی این حرفت یهو چی شد بهت مگه من چه حرکت بدی انجام دادم؟؟
حسین؛ تو هیچ کار بدی نکردی فقط لطفا ازت خواهش میکنم اسنپ میگیرم برو خونتون،
دستاشو گذاشت جلو صورتش و آهی کشید.
دوباره ازش پرسیدم فقط بگو من چیکار کردم و یهو چی شد بعدش من میرم خیالت راحت،
حسین؛ تو هیچ کاری نکردی عزیزم فقط منو ببخش من نباید پامو از گلیمم درازتر میکردم.
تو بچه ای و طبیعی آدم تو این سن کنترل میل جنسیش نداشته باشه ولی مقصر منم که نباید ادامه میدادم الانم فقط ازت میخوام منو ببخشی بخدا نفهمیدم چه غلطی کردم،
گیج شده بودم و نمیدونستم باید چیکار کنم با حرفاش و رفتاراش زد تو ذوقم، خودمو جمع جور کردم آماده شدم،
گفت برات اسنپ بانوان گرفتم و یه دقیقه دیگه میرسه آنلاین حساب کردم.
نگاهش کردم و با حالت اخم ناراحتی گفتم اکی ممنون و حتی دستمو نبردم جلو خدافظی کنم
درو بستم و سوار اسنپ شدم، نمیدونستم چیکار دارم میکنم حتی نمیدونستم کارم درسته یا غلطه یا حتی حسین در حقم لطف کرده باهام سکس نکرد یا نه، کلی سوال تو ذهنم بود ک جوابی براشون نداشتم.
روز ۱۵ ام راوی: حسین
حالم خوب نبود، نمیخواستم احساساتم باعث از بین رفتن آبروم بشه ولی از صمیم قلب دلم گیر مبینا بود،
از کاری که کرده بودم پشیمون بودم نمی‌خواستم به یه دختر باکره دس بزنم.
تلویزیون روشن کردم تا فقط یه صدایی شنیده بشه میخواستم از احساساتم فرار کنم
گوشیم زنگ خورد صدای تلویزیون قطع کردم به خودم اومدم دیدم تو چهل دقیقه ۵ نخ سیگار کشیدم منی که تفریحی سیگار میکشیدم
گوشیم جواب دادم
خواهرم (فاطمه)بود: سلام داداشی چه خبر کجایی؟
سلام خوبی فاطمه، خوبم سلامتی تو چخبر؟
فاطمه: مطمئنی خوبی به این صدات میخوره اعصابت خورد باشه.
نه خوبم، کاری داشتی زنگ زدی؟
فاطمه: زنگ زدم دعوتت کنم فردا بیای اینجا به علی( داداش کوچیکم).
گفتم بخدا فاطمه خیلی کارم سنگین شده خیلی دوس دارم بیام ولی خیلی کار دارم.
فاطمه: وای بهانه نمیخوام.پاشو بیا ببینم بعدش من خواهرتم می‌شناسمت مشخصه از چیزی ناراحتی.
نه نیستم فقط یکم خسته کارم
فاطمه: فردا بیای ها نیای بخدا ناراحت میشم.
با اصرار زیادش قبول کردم برم خونش و خدافظی کردیم
ن
روز شانزدهم راوی:حسین
مهمونی و دورهمی داشت تموم میشد مامانم و بقیه هی میگفتن تو خودتی و من بهانه میاوردم.
رفتم بالکن سیگار بکشم، پشت سرم فاطمه اومد
فاطمه: ببین حسین بخدا یه چیزیت شده من خواهرتم چرا بهم نمیگی.
نگاش کردم و گفتم اگه بگم هم نمیتونی درکش کنی یا جدی نمیگیریش چون خودمم میدونم اشتباهه
فاطمه: حسین میگی چی شده یا از مامان بپرسم،
مامان نمیدونه به اون که اصلا نمیتونم بگم.
فاطمه: خب جون به لبم کردی چی شده بگو
ببین فاطمه نباید کسی بفهمه ها پشیمونم نکن از گفتنش.
فاطمه: وای باشه حالا انگار قتل کردی خب بگو چی شده.
داستان رو براش تعریف کردم البته سانسور شده.
با تعجب گفت حسین آخه چجوری خودتو قاطی همچین احساساتی کردی، طرف ۱۷ سالشه گیریم مامانم مخالفت نکرد فامیل و آشنا چیزی نگفت،
خانواده دختره هم راضی بودن بعدش به نظرت دختره اصلا زن تو میشه؟ عزیزم اون ک نمیاد با یکی همسن باباش ازدواج کنه.
اخه حس میکنم اونم دوسم داره،
فاطمه:چجوری حس کردی اونوقت؟
اون شب که گفتم اومد خونم از نگاهش متوجه شدم.
فاطمه: حسین نکنه خدایی نکرده اتفاقی افتاده بینتون؟ تو عاقل تر از این حرفایی آخه چرا دختر غریبه رو بردی خونت؟
چه اتفاقی آخه هیچی نشده داری حرف در میاری بیچاره دختره جایی نداشت منم بردمش خونم صبح هم پاشد رفت اتفاقی نبوده که.
فاطمه: داداشم ناراحت نشو از حرفام بخدا نگران شدم نمیخوام تو دردسر بیفتی
روز هفدهم راوی: حسین
نفس عمیقی کشیدم، تصمیمم رو گرفته بودم میخواستم برم خواستگاری مبینا.
میخواستم شانسم امتحان کنم ولی حتی نمیدونستم این عشق دوطرفس یا نه.
با میل به رابطه جنسی نمیتونستم بفهمم مبینا دوسم داره یا ن .
گوشیو برداشتم زنگ زدم خواهرم
فاطمه: سلام داداش، خوبی.
خوب نیستم فاطمه میخوام یه کاری برام بکنی
فاطمه: چرا خوب نیستی؟ چیکار کنم؟
میخوام باهام بیای بریم خواستگاری.
فاطمه:وای حسین دیوونه شدی فکر کردم در حد حرفه ماشالا خودت عاقلی میدونی این احساساتت برای هیچکس قابل قبول نیست.
باشه خودم میرم به مامان نگفتم چون نمیدونستم جواب پدر مادرش چیه نمیخواستم اتفاقی بیفته مامان ناراحت بشه.
فاطمه: داداش لطفا یکم منطقی فکر کن تو همسن پدرشی حتی اگه این وصلت سر بگیره میخوای جلو آشناها و دوستات چجوری سرتو بلند کنی میدونی که چقدر اختلاف سنی دارید.
باشه فاطمه بیخیال من یه خواهش ازت کردم تو هم قبول نکردی.
مکالممون تموم شد ده دقیقه بعد دیدم فاطمه اس داده: باشه میام ولی بخدا فقط این‌باره ولی خواهش میکنم جواب نه شنیدی بیخیال شو.
خیلی خوشحال شدم و از یه طرف استرس داشتم نمیدونستم چجوری باید به مادر پدر مبینا داستان رو بگم اصلا روم نمیشد.
زنگ زدم به پویا و ازش خواستم به مادرش بگه اگه امکانش هست فردا نیم ساعت با خواهرم بیام خونشون کارش دارم هرچی اصرار کرد چی شده گفتم فقط حضوری باید صحبت کنم اگه مزاحم نیستم خلاصه قبول کردن و قرار شد غروب ساعت ۷ بریم.
روز هفدهمراوی: حسین
گل و شیرینی گرفتم و رفتم دنبال خواهرم،
فاطمه: وای خدا بگم چیکارت نکنه بخدا روم نمیشه بهشون بگم خواستگاری دخترتون برا داداشم اومدم.
تو رو خدا قول بده اگه گفتن نه