سوبِر (۱)
1402/06/29
#گی #بی_دی_اس_ام #فانتزی
سلام به همه
اول بگم این خاطره واقعی نیست بلکه کصشره و از خودم درش اوردم پس فقط اگه بیکاری بخون بعد نیای شر و ور تحویل من بدی تو کامتا. دوم خشونت های توی داستانو سر یکی درنیارید طرف حتی اگه برده شما هم باشه آدمه اگه توی سکس هرکاری میکنه بعدش باید بوسش کنید و از این کس کلک بازیا. سوم داستان محتوا و درون مایه اش همجنسگرایی داره بدت میاد هرچه سریع تر فرار کن. و چهارم این اولین داستان منه که می نویسمش :))) و به صورت کلی ایده اش رو از متن یک آهنگ برداشتم؛ پس لطفا اگه نظری داشتید بگید(فقط اون عزیزانی که داستانو خوندن بگن نه شما عتیقه هایی همین مقدمشم یه خط درمیون خوندید) خب بسه بریم سراغ داستان:
با شنیدن صدای کلید و تقه در چشمامو باز کردم دستام و پاهامو تکون نمیتونستم بدم برام عجیب بود تازه انگاری عقلم داشت میومد سر جاش. داخل یه اتاق تماما قرمز بودم دستام به سقف بسته شده بود و پاهام به زمین.انگار هیچی تنم نبود یه باز خنک باعث شده بود تمام بدنم از سرما دون دون بشه انگار مال کولر گازی بود نگاه تارم داشت جلب میشد به یه چیزی که جلوم وایساده بود با کمی دقت فهمیدم آدمه؛ تو حال و هوای دیگه ای بودم تنها حسی که داشتم حس خجالت بود از طرف مقابل که من لختم باهاش کنار نیومده بودم. انگار اون هم متوجه شده بود که از بدنم در مقابل اون شرمسارم؛ با لحن بلند و با صدای بمش گفت: چته توله خجالت میکشی از من؟. اومد نزدیکم و انگشت اشارشو از نوک پام اروم به بالا می کشید. حس قلقلک بهم دست میداد و ناخودآگاه لبخند روی صورتم ظاهر شد. یهو گردنم رو با دستش گرفت، حس خفگی بهم دست داده بود در گوشم اروم یه چیزی زمزمه کرد که نمی فهمیدم چی بود …فهمیدی؟؟
من تمام چیزی که حس میکردم کمبود اکسیژن بود اما هنوز توان حرف زدن نداشتم. فقط با ناله هایی سعی میکردم بهش بفهمونم که نیاز دارم دستشو برداره. خوشبختانه این کارو کرد و یکدفعه آزادی رو توی دستام حس میکردم اما دوباره دستام رو بهم بست و من روی زمین رها شدم. صدای کشیده شدن یک شی آهنی روی زمین میومد. بهم گفت این غذاته توله ریختمش توی ظرف غذای سگ باید عین سگ با قلاده سعی کنی بخوریش آب هم بغلش گذاشتم برات. این هم هدیه من بهت: که یکدفعه متوجه شدم روی بدنم اب یخ ریختن. عین کسی که تازه از اون دنیا برگشته تازه متوجه دور و برم شدم. کمی به چهره اش دقت میکردم. نشونه ها بهم حس آشنایی میدادند. انگار این فرد رو قبلا یه جا دیده بودم؛ دیدمش،، خودشه،خودش بود … و یک دفعه برگشت و از اتاق بیرون رفت.
با صدای سر و صدای مامانم بیدار شدم: پاشو دیگه نیکان بسه چقد میخوابی! بخوای انقدر بخوابی به اتوبوست نمیرسیا تا تهران هم راه زیاده. از تختم بلند شدم و یه نگاه به کف اتاقم انداختم؛ کلی به هم ریخته بود کمی ناراحت بودم از اینکه برای همیشه دارم اصفهان، شهرمو برای همیشه ترک میکنم. انگار هرچقدر هم که وسایلتو بچپونی تو یه چمدون باز یه تیکه از جونت توی شهرت میمونه. تموم خاطرات بچگی، دوستام همکلاسی هام که با اینکه گی بودم ولی هیچ وقت نه بهشون حس داشتم نه بهشون اجازه داده بودم حتی بهم دست بزنند. بعد خوردن صبحانه که مامانم از زیر قرآن ردم کرد. سر بابام داد زد که پاشو بیا این بچه رو برسون ترمینال تا دیرش نشده، بابام هم گفت: کاش انقد رو پسرت حساس بودی یک درصدش رو روی منم بودی. کتونی هامو پوشیدم و از پله ها به زور پایین میرفتم چون چمدونم خیلی سنگین بود، اما نمی خواستم بابام برام بیارتش. بعد حدود یک ربع راه رسیدیم و زمان اون بود که با بابام خداحافظی کنم. ازش بابت تمام زحماتش تشکر کردم و جو
1402/06/29
#گی #بی_دی_اس_ام #فانتزی
سلام به همه
اول بگم این خاطره واقعی نیست بلکه کصشره و از خودم درش اوردم پس فقط اگه بیکاری بخون بعد نیای شر و ور تحویل من بدی تو کامتا. دوم خشونت های توی داستانو سر یکی درنیارید طرف حتی اگه برده شما هم باشه آدمه اگه توی سکس هرکاری میکنه بعدش باید بوسش کنید و از این کس کلک بازیا. سوم داستان محتوا و درون مایه اش همجنسگرایی داره بدت میاد هرچه سریع تر فرار کن. و چهارم این اولین داستان منه که می نویسمش :))) و به صورت کلی ایده اش رو از متن یک آهنگ برداشتم؛ پس لطفا اگه نظری داشتید بگید(فقط اون عزیزانی که داستانو خوندن بگن نه شما عتیقه هایی همین مقدمشم یه خط درمیون خوندید) خب بسه بریم سراغ داستان:
با شنیدن صدای کلید و تقه در چشمامو باز کردم دستام و پاهامو تکون نمیتونستم بدم برام عجیب بود تازه انگاری عقلم داشت میومد سر جاش. داخل یه اتاق تماما قرمز بودم دستام به سقف بسته شده بود و پاهام به زمین.انگار هیچی تنم نبود یه باز خنک باعث شده بود تمام بدنم از سرما دون دون بشه انگار مال کولر گازی بود نگاه تارم داشت جلب میشد به یه چیزی که جلوم وایساده بود با کمی دقت فهمیدم آدمه؛ تو حال و هوای دیگه ای بودم تنها حسی که داشتم حس خجالت بود از طرف مقابل که من لختم باهاش کنار نیومده بودم. انگار اون هم متوجه شده بود که از بدنم در مقابل اون شرمسارم؛ با لحن بلند و با صدای بمش گفت: چته توله خجالت میکشی از من؟. اومد نزدیکم و انگشت اشارشو از نوک پام اروم به بالا می کشید. حس قلقلک بهم دست میداد و ناخودآگاه لبخند روی صورتم ظاهر شد. یهو گردنم رو با دستش گرفت، حس خفگی بهم دست داده بود در گوشم اروم یه چیزی زمزمه کرد که نمی فهمیدم چی بود …فهمیدی؟؟
من تمام چیزی که حس میکردم کمبود اکسیژن بود اما هنوز توان حرف زدن نداشتم. فقط با ناله هایی سعی میکردم بهش بفهمونم که نیاز دارم دستشو برداره. خوشبختانه این کارو کرد و یکدفعه آزادی رو توی دستام حس میکردم اما دوباره دستام رو بهم بست و من روی زمین رها شدم. صدای کشیده شدن یک شی آهنی روی زمین میومد. بهم گفت این غذاته توله ریختمش توی ظرف غذای سگ باید عین سگ با قلاده سعی کنی بخوریش آب هم بغلش گذاشتم برات. این هم هدیه من بهت: که یکدفعه متوجه شدم روی بدنم اب یخ ریختن. عین کسی که تازه از اون دنیا برگشته تازه متوجه دور و برم شدم. کمی به چهره اش دقت میکردم. نشونه ها بهم حس آشنایی میدادند. انگار این فرد رو قبلا یه جا دیده بودم؛ دیدمش،، خودشه،خودش بود … و یک دفعه برگشت و از اتاق بیرون رفت.
با صدای سر و صدای مامانم بیدار شدم: پاشو دیگه نیکان بسه چقد میخوابی! بخوای انقدر بخوابی به اتوبوست نمیرسیا تا تهران هم راه زیاده. از تختم بلند شدم و یه نگاه به کف اتاقم انداختم؛ کلی به هم ریخته بود کمی ناراحت بودم از اینکه برای همیشه دارم اصفهان، شهرمو برای همیشه ترک میکنم. انگار هرچقدر هم که وسایلتو بچپونی تو یه چمدون باز یه تیکه از جونت توی شهرت میمونه. تموم خاطرات بچگی، دوستام همکلاسی هام که با اینکه گی بودم ولی هیچ وقت نه بهشون حس داشتم نه بهشون اجازه داده بودم حتی بهم دست بزنند. بعد خوردن صبحانه که مامانم از زیر قرآن ردم کرد. سر بابام داد زد که پاشو بیا این بچه رو برسون ترمینال تا دیرش نشده، بابام هم گفت: کاش انقد رو پسرت حساس بودی یک درصدش رو روی منم بودی. کتونی هامو پوشیدم و از پله ها به زور پایین میرفتم چون چمدونم خیلی سنگین بود، اما نمی خواستم بابام برام بیارتش. بعد حدود یک ربع راه رسیدیم و زمان اون بود که با بابام خداحافظی کنم. ازش بابت تمام زحماتش تشکر کردم و جو
مهسا، پارسا، فاطمه (۲)
1402/07/11
#بی_دی_اس_ام #انتقام
قسمت دوم: انتقام
من و فاطمه نوبتی رفتیم حموم و خودمون رو شستیم تا یکم از حس چندشی که داشتیم کم بشه. تو این مدت پارسا داشت همبرگر رو آماده میکرد. من که از حموم دراومدم رفتم کمکش و تا وقتی که فاطمه از حموم در بیاد، میز رو کامل چیده بودیم. هر سه تامون بدون یه کلمه حرف زدن شروع کردیم به خوردن. واقعا همبرگر خوشمزهای بود. چند لحظه غرق طعم لذیذش شدم و همه اتفاقایی که افتاده بود یادم رفته بود. متاسفانه این حس خوب زیاد دووم نداشت و خیلی زود دوباره به همون حال مزخرف قبلی برگشتم. فاطمه که معلوم بود خیلی گشنهش بود و نزدیک نصف ساندویچ شو تو همین زمان کم خورده بود گفت: پارسا! داییت چرا تحت تعقیبه؟ مگه چیکار کرده؟
قیافه پارسا یجوری شد. مشخص بود سعی میکرد که اینطوری نشه اما نمی تونست جلوی خودشو بگیره. خجالت توی چهرهش مشخص بود. دستمو گذاشتم رو پاش و گفتم: خودتو اذیت نکن. تقصیر تو نبوده که عزیزم!
سریع دستمو کشیدم عقب. نمیخواستم بهش بگم «عزیزم». از دهنم پرید. ولی به نظر میومد بهش حس خوبی داده چون شروع کرد به حرف زدن: چندسال پیش برای داییم پاپوش دوختن. اون موقع راننده تاکسی بود، یکی از مسافراش توی ماشینش یه بسته ۵۰ گرمی شیشه گذاشته بود. این بسته وقتی که داییم یه مسافر به فرودگاه داشت پیدا شد و همونجا سریع دستگیرش کردن. داییم حتی نمی دانست که این بسته از کی تا حالا توی ماشینشه. حکمش اعدام بود اما چند روز قبل از اجرای حکم، یه آدم که ما هنوزم نمیدونیم کیه، با ارائه یه مدرک که نگفتن چی بود، اثبات کرد که داییم بی گناهه و اون آزاد شد. بعد از یه مدت دوباره تو ماشینش یه بسته شیشه پیدا کردن و ایندفعه قرار شد دادگاهش توی تهران برگزار شه. موقع انتقالش از کرمان تا تهران، ماشینی که داییم توش بود تو خیابون چپ کرد و همه غیر از داییم مُردن. و الان پلیس ها فکر میکنن این توطئه خود داییم بوده و در واقع یه فراری محسوب میشه.
گفتم: پس چجوری رفته بود بیرون از خونه؟ نمیترسه لو بره؟
پارسا گفت: نه! هیچ کس تو تهران اون رو نمیشناسه. پلیس هم اونقدر ریسک نمیکنه که هرکسی که ماسک پوشیده رو چک کنه. در ضمن معمولا چند لایه لباس میپوشه تا هیکلش شبیه هیکل قبلش نباشه و بهش مشکوک نشن.
دلم برای دایی سوخت. بی گناه داشت می رفت بالای دار. هیچ کس باور نمیکرد که دایی بیگناهه. بعد از چند لحظه حس خشم جای دلسوزی رو گرفت. هرچقدر هم بقیه باهاش بد کرده باشن حق نداشت با ما اینکارو بکنه. همبرگرم تموم شده بود. از پارسا تشکر کردم و اونم یه لبخند زورکی بهم زد. نه اینکه دوست نداشت بهم لبخند بزنه! تو اون شرایط هیچکس نمیتونست لبخند بزنه. تو این فکرا بودم که یهو صدای آیفون در اومد. پارسا گفت من جواب میدم.
گفت: کیه؟ … بله خودم هستم بفرمایید … چشم الان میام … آیفون رو گذاشت سر جاش. رنگش مثل گچ سفید شده بود. مشخصا فشارش افتاده بود. از دلستری که روی میز بود یه لیوان ریختم و براش بردم. گفتم چی شده
گفت: پلیسه! میخواد راجب دایی ازم سوال کنه.
فاطمه که تا همین حالا ساکت بود گفت: وات د فاک! حالا باید چکار کنیم؟
از دست دایی عصبانی بودم. باید بخاطر کاری که با ما کرده بود مجازات میشد. اما اینا میخواستن برای کاری که نکرده مجازاتش کنن! نه این درست نبود.
گفتم: نجاتش میدیم! فاطمه گفت: دیوونه شدی؟! مثلا میخوای چه غلطی کنی؟؟
گفتم: پارسا که میره پایین با پلیس ها صحبت کنه، ما دایی رو میبریم خونه شما. پلیس قطعن برا گشتن خونه شما مجوز نداره و میتونیم راهش ندیم تو.
فاطمه و پارسا بهم نگاه کردن. با نگاهشون داشتن تشویقم میکردن. به پارسا گفتم با
1402/07/11
#بی_دی_اس_ام #انتقام
قسمت دوم: انتقام
من و فاطمه نوبتی رفتیم حموم و خودمون رو شستیم تا یکم از حس چندشی که داشتیم کم بشه. تو این مدت پارسا داشت همبرگر رو آماده میکرد. من که از حموم دراومدم رفتم کمکش و تا وقتی که فاطمه از حموم در بیاد، میز رو کامل چیده بودیم. هر سه تامون بدون یه کلمه حرف زدن شروع کردیم به خوردن. واقعا همبرگر خوشمزهای بود. چند لحظه غرق طعم لذیذش شدم و همه اتفاقایی که افتاده بود یادم رفته بود. متاسفانه این حس خوب زیاد دووم نداشت و خیلی زود دوباره به همون حال مزخرف قبلی برگشتم. فاطمه که معلوم بود خیلی گشنهش بود و نزدیک نصف ساندویچ شو تو همین زمان کم خورده بود گفت: پارسا! داییت چرا تحت تعقیبه؟ مگه چیکار کرده؟
قیافه پارسا یجوری شد. مشخص بود سعی میکرد که اینطوری نشه اما نمی تونست جلوی خودشو بگیره. خجالت توی چهرهش مشخص بود. دستمو گذاشتم رو پاش و گفتم: خودتو اذیت نکن. تقصیر تو نبوده که عزیزم!
سریع دستمو کشیدم عقب. نمیخواستم بهش بگم «عزیزم». از دهنم پرید. ولی به نظر میومد بهش حس خوبی داده چون شروع کرد به حرف زدن: چندسال پیش برای داییم پاپوش دوختن. اون موقع راننده تاکسی بود، یکی از مسافراش توی ماشینش یه بسته ۵۰ گرمی شیشه گذاشته بود. این بسته وقتی که داییم یه مسافر به فرودگاه داشت پیدا شد و همونجا سریع دستگیرش کردن. داییم حتی نمی دانست که این بسته از کی تا حالا توی ماشینشه. حکمش اعدام بود اما چند روز قبل از اجرای حکم، یه آدم که ما هنوزم نمیدونیم کیه، با ارائه یه مدرک که نگفتن چی بود، اثبات کرد که داییم بی گناهه و اون آزاد شد. بعد از یه مدت دوباره تو ماشینش یه بسته شیشه پیدا کردن و ایندفعه قرار شد دادگاهش توی تهران برگزار شه. موقع انتقالش از کرمان تا تهران، ماشینی که داییم توش بود تو خیابون چپ کرد و همه غیر از داییم مُردن. و الان پلیس ها فکر میکنن این توطئه خود داییم بوده و در واقع یه فراری محسوب میشه.
گفتم: پس چجوری رفته بود بیرون از خونه؟ نمیترسه لو بره؟
پارسا گفت: نه! هیچ کس تو تهران اون رو نمیشناسه. پلیس هم اونقدر ریسک نمیکنه که هرکسی که ماسک پوشیده رو چک کنه. در ضمن معمولا چند لایه لباس میپوشه تا هیکلش شبیه هیکل قبلش نباشه و بهش مشکوک نشن.
دلم برای دایی سوخت. بی گناه داشت می رفت بالای دار. هیچ کس باور نمیکرد که دایی بیگناهه. بعد از چند لحظه حس خشم جای دلسوزی رو گرفت. هرچقدر هم بقیه باهاش بد کرده باشن حق نداشت با ما اینکارو بکنه. همبرگرم تموم شده بود. از پارسا تشکر کردم و اونم یه لبخند زورکی بهم زد. نه اینکه دوست نداشت بهم لبخند بزنه! تو اون شرایط هیچکس نمیتونست لبخند بزنه. تو این فکرا بودم که یهو صدای آیفون در اومد. پارسا گفت من جواب میدم.
گفت: کیه؟ … بله خودم هستم بفرمایید … چشم الان میام … آیفون رو گذاشت سر جاش. رنگش مثل گچ سفید شده بود. مشخصا فشارش افتاده بود. از دلستری که روی میز بود یه لیوان ریختم و براش بردم. گفتم چی شده
گفت: پلیسه! میخواد راجب دایی ازم سوال کنه.
فاطمه که تا همین حالا ساکت بود گفت: وات د فاک! حالا باید چکار کنیم؟
از دست دایی عصبانی بودم. باید بخاطر کاری که با ما کرده بود مجازات میشد. اما اینا میخواستن برای کاری که نکرده مجازاتش کنن! نه این درست نبود.
گفتم: نجاتش میدیم! فاطمه گفت: دیوونه شدی؟! مثلا میخوای چه غلطی کنی؟؟
گفتم: پارسا که میره پایین با پلیس ها صحبت کنه، ما دایی رو میبریم خونه شما. پلیس قطعن برا گشتن خونه شما مجوز نداره و میتونیم راهش ندیم تو.
فاطمه و پارسا بهم نگاه کردن. با نگاهشون داشتن تشویقم میکردن. به پارسا گفتم با
چشم ارباب
1402/07/17
#تنبیه #بی_دی_اس_ام #میسترس
بر اساس واقعیت، بدون افزودنی. باشد که لذت ببرید!
قسمت اول: چرا برده شدم؟
کلاس پنجم که بودم، تلویزیون یه فیلمی پخش کرد فکر کنم با عنوان «ریشهها». در مورد یه مرد بردهداری بود که برده هاش رو بخاطر نافرمانی هاشون تنبیه میکرد. آخرش هم دو تا از برده ها، از دست صاحبشون فرار کردن و به آزادی رسیدن.
این، استارت علاقه من به برده ها بود که همینطوری تو وجودم رشد میکرد. شبا قبل خواب تصور میکردم که بردهام و با ذهن خلاقی که داشتم داستانهای متفاوتی می ساختم، نافرمانی های متعددی میکردم و تنبیه های مختلفی میشدم. به حدی رسیده بود که وقتی با ماشین میرفتیم مسافرت و مادرم میگفت کمربندت رو ببند، تصور میکردم که کمربند زنجیره و من برده خانوادهم هستم و اونا من رو بستن تا فرار نکنم.
اون موقع ها کتاب خیلی میخوندم. کلاس هفتم، به مدرسهای رفتم که کتابخونه خیلی خوبی داشت. یکبار که کتابی که قرض گرفته بودم رو تحویل دادم و رفتم دنبال کتاب جدید، چشمم خورد به سری کتابهای «تاریخ ترسناک» و توی اونا «روم باستان» یا یه همچین عنوانی چشمم رو گرفت، منم همونو برداشتم. وسطای کتاب یه چیزایی راجع به گلادیاتور ها نوشته بود. تا اون موقع چیزی در موردشون نمیدونستم. تو کتاب نوشته بود که گلادیاتور ها یه قراردادی رو امضا میکنن و از این طریق قبول میکنن که تمام وجودشون برای صاحبشونه حتی جونشون و صاحبشون حق داره هر وقت خواست گلادیاتور ش رو بکشه. من وقتی این متن رو میخوندم همش با خودم میگفتم کاش من گلادیاتور بودم.
همون موقع ها بود که با داداشم مورتال کامبت بازی میکردیم و من همیشه خودم رو جای افرادی که توی بک گراند داشتن میسوختن، شکنجه می شدند یا اعدام شده بودن میذاشتم. حس مازوخیسمی که داشتم، روز به روز بیشتر میشد و من به عواقبش بی توجه بودم چون احساس لذت میکردم.
کلاس هشتم، با فرق دختر و پسر آشنا شدم و به مرور، روش بچه دار شدن و انواع و اقسام اطلاعات مربوط به سکس رو فهمیدم. آخرای سال بود که کرونا اومد و ما دانش آموزا همدیگرو نمیدیدیم و به همین دلیل ارتباطمون توی واتساپ شدت گرفت. گروه بزرگی توی واتساپ ساخته شد که تقریبا همه بچه ها توش عضو بودن. اونجا بود که من کلماتی مثل «پورن»، «جق» و … رو میدیدم اما هیچی راجبشون نمیدونستم. کنجکاوی بیش از حد و در کنار اون این تلقین که «هرکس معنی اینها رو ندونه بچهس» باعث شد که برم توی اینترنت و سرچ کنم. بعد از چند دقیقه سرچ کردن و آشنایی با دنیای پورن و این که هر چیزی که بهش فکر کنم، تو این دنیا وجود داره، من رو شگفت زده کرده بود. تصمیم گرفتم این حس جدید رو با حس قدیمی بردگی تلفیق کنم و به عبارت «برده جنسی» فکر کردم.
بعد از چند روز گشتن دنبال فیلتر شکن برای لپ تاپ، بالاخره یه خوبشو پیدا کردم و سر یکی از کلاس های آنلاینی که داشتیم، سرچ کردم «برده جنسی» و اولین پورن عمرم رو دیدم. فیلم از یک زن برهنه شروع میشد که اربابش دستش رو بسته بود و زن در تقلا برای آزاد کردن خودش بود. بعد از چند لحظه، ارباب از بیرون اتاق اومد و کیرش رو توی دهن زن گذاشت و تلمبه زد و در نهایت کل آبش رو توی دهن زن خالی کرد( اونموقع تازه فهمیدم منظور دوستام از آبکیر چیه).
فیلمی که دیده بودم تمام ذهنم رو تسخیر کرده بود و همش بهش فکر میکردم. نمیتونستم خوب روی حرفای معلم تمرکز کنم اما تا آخر زنگ پای لپتاپ و کلاس موندم. وقتی که زنگ تفریح خورد، لباسام رو درآوردم، روی تختم دراز کشیدم و تصور کردم که دستام به تخت بسته شده. تصور کردم که اربابم از در اتاق میاد تو و بدنم رو لمس میکنه و من برای آزاد کردن خودم تقلا میکنم. میخواستم تصور کنم که کیرش رو در میاره و توی دهنم میذاره اما گویا مغزم ایده بهتری داشت، مغزم تصور کرد که یک نفر دیگه میاد توی اتاق و اربابم شروع میکنه به تعریف کردن از من: نگاه کن چه بدن زیبایی داره. حتی یه تار مو هم توی بدنش نیست. خیلی برده حرف گوش کن و مطیعیه و هرچی بگی گوش میده. از تنبیه شدن خوشش میاد و هیچ وقت غر نمیزنه.
و همینطور دست میکشید به بدنم. مرد غریبه بعد از چند لحظه شروع کرد به وارسی من و کمی بعد، گویا بدن من به خوبی اون رو مجاب کرده بود و اون از اربابم پرسید: قیمت آخرش چنده؟
به مغزم آفرین میگفتم. وجودم رو لذت فرا گرفته بود و تو اون لحظه برای اولین بار ارضا شدم. لخت بودم و آبم ریخت روی خودم و تصور کردم که این، آب اربابم و خریدارم هست که ریخته شده رو بدنم و من باید به خودم افتخار کنم که تونستم دو نفر رو، فقط با بدنم ارضا کنم.
1402/07/17
#تنبیه #بی_دی_اس_ام #میسترس
بر اساس واقعیت، بدون افزودنی. باشد که لذت ببرید!
قسمت اول: چرا برده شدم؟
کلاس پنجم که بودم، تلویزیون یه فیلمی پخش کرد فکر کنم با عنوان «ریشهها». در مورد یه مرد بردهداری بود که برده هاش رو بخاطر نافرمانی هاشون تنبیه میکرد. آخرش هم دو تا از برده ها، از دست صاحبشون فرار کردن و به آزادی رسیدن.
این، استارت علاقه من به برده ها بود که همینطوری تو وجودم رشد میکرد. شبا قبل خواب تصور میکردم که بردهام و با ذهن خلاقی که داشتم داستانهای متفاوتی می ساختم، نافرمانی های متعددی میکردم و تنبیه های مختلفی میشدم. به حدی رسیده بود که وقتی با ماشین میرفتیم مسافرت و مادرم میگفت کمربندت رو ببند، تصور میکردم که کمربند زنجیره و من برده خانوادهم هستم و اونا من رو بستن تا فرار نکنم.
اون موقع ها کتاب خیلی میخوندم. کلاس هفتم، به مدرسهای رفتم که کتابخونه خیلی خوبی داشت. یکبار که کتابی که قرض گرفته بودم رو تحویل دادم و رفتم دنبال کتاب جدید، چشمم خورد به سری کتابهای «تاریخ ترسناک» و توی اونا «روم باستان» یا یه همچین عنوانی چشمم رو گرفت، منم همونو برداشتم. وسطای کتاب یه چیزایی راجع به گلادیاتور ها نوشته بود. تا اون موقع چیزی در موردشون نمیدونستم. تو کتاب نوشته بود که گلادیاتور ها یه قراردادی رو امضا میکنن و از این طریق قبول میکنن که تمام وجودشون برای صاحبشونه حتی جونشون و صاحبشون حق داره هر وقت خواست گلادیاتور ش رو بکشه. من وقتی این متن رو میخوندم همش با خودم میگفتم کاش من گلادیاتور بودم.
همون موقع ها بود که با داداشم مورتال کامبت بازی میکردیم و من همیشه خودم رو جای افرادی که توی بک گراند داشتن میسوختن، شکنجه می شدند یا اعدام شده بودن میذاشتم. حس مازوخیسمی که داشتم، روز به روز بیشتر میشد و من به عواقبش بی توجه بودم چون احساس لذت میکردم.
کلاس هشتم، با فرق دختر و پسر آشنا شدم و به مرور، روش بچه دار شدن و انواع و اقسام اطلاعات مربوط به سکس رو فهمیدم. آخرای سال بود که کرونا اومد و ما دانش آموزا همدیگرو نمیدیدیم و به همین دلیل ارتباطمون توی واتساپ شدت گرفت. گروه بزرگی توی واتساپ ساخته شد که تقریبا همه بچه ها توش عضو بودن. اونجا بود که من کلماتی مثل «پورن»، «جق» و … رو میدیدم اما هیچی راجبشون نمیدونستم. کنجکاوی بیش از حد و در کنار اون این تلقین که «هرکس معنی اینها رو ندونه بچهس» باعث شد که برم توی اینترنت و سرچ کنم. بعد از چند دقیقه سرچ کردن و آشنایی با دنیای پورن و این که هر چیزی که بهش فکر کنم، تو این دنیا وجود داره، من رو شگفت زده کرده بود. تصمیم گرفتم این حس جدید رو با حس قدیمی بردگی تلفیق کنم و به عبارت «برده جنسی» فکر کردم.
بعد از چند روز گشتن دنبال فیلتر شکن برای لپ تاپ، بالاخره یه خوبشو پیدا کردم و سر یکی از کلاس های آنلاینی که داشتیم، سرچ کردم «برده جنسی» و اولین پورن عمرم رو دیدم. فیلم از یک زن برهنه شروع میشد که اربابش دستش رو بسته بود و زن در تقلا برای آزاد کردن خودش بود. بعد از چند لحظه، ارباب از بیرون اتاق اومد و کیرش رو توی دهن زن گذاشت و تلمبه زد و در نهایت کل آبش رو توی دهن زن خالی کرد( اونموقع تازه فهمیدم منظور دوستام از آبکیر چیه).
فیلمی که دیده بودم تمام ذهنم رو تسخیر کرده بود و همش بهش فکر میکردم. نمیتونستم خوب روی حرفای معلم تمرکز کنم اما تا آخر زنگ پای لپتاپ و کلاس موندم. وقتی که زنگ تفریح خورد، لباسام رو درآوردم، روی تختم دراز کشیدم و تصور کردم که دستام به تخت بسته شده. تصور کردم که اربابم از در اتاق میاد تو و بدنم رو لمس میکنه و من برای آزاد کردن خودم تقلا میکنم. میخواستم تصور کنم که کیرش رو در میاره و توی دهنم میذاره اما گویا مغزم ایده بهتری داشت، مغزم تصور کرد که یک نفر دیگه میاد توی اتاق و اربابم شروع میکنه به تعریف کردن از من: نگاه کن چه بدن زیبایی داره. حتی یه تار مو هم توی بدنش نیست. خیلی برده حرف گوش کن و مطیعیه و هرچی بگی گوش میده. از تنبیه شدن خوشش میاد و هیچ وقت غر نمیزنه.
و همینطور دست میکشید به بدنم. مرد غریبه بعد از چند لحظه شروع کرد به وارسی من و کمی بعد، گویا بدن من به خوبی اون رو مجاب کرده بود و اون از اربابم پرسید: قیمت آخرش چنده؟
به مغزم آفرین میگفتم. وجودم رو لذت فرا گرفته بود و تو اون لحظه برای اولین بار ارضا شدم. لخت بودم و آبم ریخت روی خودم و تصور کردم که این، آب اربابم و خریدارم هست که ریخته شده رو بدنم و من باید به خودم افتخار کنم که تونستم دو نفر رو، فقط با بدنم ارضا کنم.
شام آخر!
1402/07/20
#زن_شوهردار #بیغیرتی #بی_دی_اس_ام
آسمون رو به تاریکی میرفت و خورشید با جون کندن از آسمون نگاههای پر از ترس و خستهی زنی رو به یغما میبرد که بدون اینکه جرئت داشته باشه حرفی به زبون بیاره، به پیچ و خم درختان انبوه و در هم تنیدهی کنار جاده چشم دوخته بود. درست برعکس مردی که چهرهی نگران و آشفتهی زن، واسش سراسر شور و هیجان بود و همهی هدفش رسیدن به مقصد این جادهی بی انتها!
مرد با چهرهای غالب، نگاهی تمسخرآمیزی به زن انداخت و با کلمات شمردهای که به زبون آورد سکوت بینشون رو شکست.
“تا نیم ساعت دیگه میرسیم”.
شیوا با شنیدن این جمله، با چهرهای مضطرب و مغلوب خیره به مسیر تاریک و بیروح جاده، غرق در افکار و بخت سیاهتر خودش شد.
چند سال پیش تصمیم بچگونهای گرفت و با پسر مورد علاقهاش، از خونهای که براش پر از خاطرات تلخ بود فرار کرد. ولی نمیدونست که قراره توی یه چاه عمیق و تاریک گرفتار شه!
واسهی سیر کردن شکمش و جور کردن چند گرم مواد برای خودش و شوهر معتادش، با افراد مختلفی همخواب میشد و بهشون سرویس جنسی ارایه میداد! سهیل هم یکی از اون افراد بود. با شخصیتی مرموز و غیر قابل پیشبینی که بیشتر از هر کَس دیگهای اون رو توی خماری شناخت میذاشت و با پول زیادی همهی فانتزیهای خشن و عجیبش رو باهاش عملی میکرد.
ولی این دفعه فرق داشت…
امشب سهیل به جز شیوا مهمون دیگهای رو هم واسهی پیاده کردن نقشهاش وارد ماجرا کرده بود. شیوا سرش رو به عقب چرخوند و به شوهرش نگاه کرد که با دست پایی طناب پیچ و دهنی چسب شده از نعشگی هروئین به چرت رفته بود. به جلو برگشت و زیر چشمی حرکات سهیل رو در حال رانندگی زیر نظر گرفت و سوالات بی جوابی که از مدتها پیش توی مغزش بود رو برای چندمین بار مرور کرد.
-[ ] “سهیل! آخه چرا من؟ تو با این تیپ و وضع میتونی هر زنی رو داشته باشی! واقعا میخوای منو از این وضعیت نجات بدی؟ چطور باید بهت اعتماد کنم؟ نمیخوام با کسی به غیر از تو باشم! با اومدنت به زندگیم همه چی رو عوض کردی. تو منو بهتر از هر کسی میفهمی و درک میکنی! فانتزیهای خاموشم رو که جرئت گفتن به کسی رو نداشتم توی وجودم شعلهور کردی. من واقعا دوست دارم! کاش توهم این حس رو نسبت به من داشته باشی…”.
چشمهاش رو بست و به رد شلاقهایی که روی سینههای برجسته و پشت بدنش از همخوابی شب گذشته به جا مونده بود و مثل خارش جای زخم، میسوخت و در عین حال شدیداً براش لذتبخش بود فکر کرد و با تحریک هورمونهاش آه آروم و کوتاهی کشید!
با تکون ماشین ناشی از برخورد سنگی به کَفِش، مثل جن زدهها ترسید و از افکار از هم گسیختهی مغزش رها شد و با چشمهایی کمسو و در حالی که جای خواب رفتهگی پاش رو میمالید به منظرهی قصبهی داخل دره خیره شد. مکانی که سهیل بارها براش تصویر سازی کرده بود؛ درهای با انبوهی از درختان بلند، با شاخههایی درهم پیچیده که کوههای اطرافش سایهی سیاهی روشون کشیده بود و در گوشهای تنگ و تاریک، انتهای مسیر خاکی چند خونهی روستایی بغل هم به چشم میاومد.
ترس عجیبی به سراسر وجودش رخنه کرده بود و مثل یه شکست خورده، به پایان خوش این بازی شک داشت که با توقف ماشین جلوی در زنگ زدهای به خودش اومد.
سهیل از ماشین پیاده شد و به سمتش اومد و با گرفتن کراواتش به سمت شیوا لبخند پیروزمندانهای بهش تحویل داد.
“به چشمهات ببندش! اینطوری برات جذاب میشه دختر جون”.
به خاطر توافقی که از قبل کرده بودن، خوب میدونست که نباید هیچ سوالی از سهیل بپرسه. این تصمیمی بود که گرفته بود و دیگه راه برگشتی وجود نداشت. سعی کرد ریتم نفسهاش رو منظم کنه و خودش رو به تقدیر و کنترل اوضاع رو به دست سهیل بسپره.
گوشهاش رو تیز کرد و به صدای حرکت جسم شوهرش روی زمین خاکی که با آه و نالهی خفهای همراه بود گوش داد. از درد کشیدن رضا لذت میبرد و شیطان وجودش ارضا میشد. با تجسم صحنههای کتک خوردنش به دست رضا موقع خماری و بد حالیاش توی سیاههی چشمهاش، با نفرت توی دلش بهش بد و بیراه گفت و اگه سهیل بهش اجازه میداد، همهی بلاهایی که سرش آورده بود رو همونجا تلافی میکرد.
توی فکر و خیال خودش غرق بود که با فشار دستش از ماشین پیاده شد و صدای حرکت پاهای سهیل رو دنبال کرد. استرس زیادی بهش دست داده بود و لحظه به لحظه به شکستن اون تابویی که بارها با فکر کردن بهش خود ارضایی کرده بود، نزدیکتر میشد. رویایی که قرار بود به واقعیت تبدیل بشه؛ اونم با خُرد کردن شخصیت و غرور شوهری که باعث همهی این اتفاقات بود.
1402/07/20
#زن_شوهردار #بیغیرتی #بی_دی_اس_ام
آسمون رو به تاریکی میرفت و خورشید با جون کندن از آسمون نگاههای پر از ترس و خستهی زنی رو به یغما میبرد که بدون اینکه جرئت داشته باشه حرفی به زبون بیاره، به پیچ و خم درختان انبوه و در هم تنیدهی کنار جاده چشم دوخته بود. درست برعکس مردی که چهرهی نگران و آشفتهی زن، واسش سراسر شور و هیجان بود و همهی هدفش رسیدن به مقصد این جادهی بی انتها!
مرد با چهرهای غالب، نگاهی تمسخرآمیزی به زن انداخت و با کلمات شمردهای که به زبون آورد سکوت بینشون رو شکست.
“تا نیم ساعت دیگه میرسیم”.
شیوا با شنیدن این جمله، با چهرهای مضطرب و مغلوب خیره به مسیر تاریک و بیروح جاده، غرق در افکار و بخت سیاهتر خودش شد.
چند سال پیش تصمیم بچگونهای گرفت و با پسر مورد علاقهاش، از خونهای که براش پر از خاطرات تلخ بود فرار کرد. ولی نمیدونست که قراره توی یه چاه عمیق و تاریک گرفتار شه!
واسهی سیر کردن شکمش و جور کردن چند گرم مواد برای خودش و شوهر معتادش، با افراد مختلفی همخواب میشد و بهشون سرویس جنسی ارایه میداد! سهیل هم یکی از اون افراد بود. با شخصیتی مرموز و غیر قابل پیشبینی که بیشتر از هر کَس دیگهای اون رو توی خماری شناخت میذاشت و با پول زیادی همهی فانتزیهای خشن و عجیبش رو باهاش عملی میکرد.
ولی این دفعه فرق داشت…
امشب سهیل به جز شیوا مهمون دیگهای رو هم واسهی پیاده کردن نقشهاش وارد ماجرا کرده بود. شیوا سرش رو به عقب چرخوند و به شوهرش نگاه کرد که با دست پایی طناب پیچ و دهنی چسب شده از نعشگی هروئین به چرت رفته بود. به جلو برگشت و زیر چشمی حرکات سهیل رو در حال رانندگی زیر نظر گرفت و سوالات بی جوابی که از مدتها پیش توی مغزش بود رو برای چندمین بار مرور کرد.
-[ ] “سهیل! آخه چرا من؟ تو با این تیپ و وضع میتونی هر زنی رو داشته باشی! واقعا میخوای منو از این وضعیت نجات بدی؟ چطور باید بهت اعتماد کنم؟ نمیخوام با کسی به غیر از تو باشم! با اومدنت به زندگیم همه چی رو عوض کردی. تو منو بهتر از هر کسی میفهمی و درک میکنی! فانتزیهای خاموشم رو که جرئت گفتن به کسی رو نداشتم توی وجودم شعلهور کردی. من واقعا دوست دارم! کاش توهم این حس رو نسبت به من داشته باشی…”.
چشمهاش رو بست و به رد شلاقهایی که روی سینههای برجسته و پشت بدنش از همخوابی شب گذشته به جا مونده بود و مثل خارش جای زخم، میسوخت و در عین حال شدیداً براش لذتبخش بود فکر کرد و با تحریک هورمونهاش آه آروم و کوتاهی کشید!
با تکون ماشین ناشی از برخورد سنگی به کَفِش، مثل جن زدهها ترسید و از افکار از هم گسیختهی مغزش رها شد و با چشمهایی کمسو و در حالی که جای خواب رفتهگی پاش رو میمالید به منظرهی قصبهی داخل دره خیره شد. مکانی که سهیل بارها براش تصویر سازی کرده بود؛ درهای با انبوهی از درختان بلند، با شاخههایی درهم پیچیده که کوههای اطرافش سایهی سیاهی روشون کشیده بود و در گوشهای تنگ و تاریک، انتهای مسیر خاکی چند خونهی روستایی بغل هم به چشم میاومد.
ترس عجیبی به سراسر وجودش رخنه کرده بود و مثل یه شکست خورده، به پایان خوش این بازی شک داشت که با توقف ماشین جلوی در زنگ زدهای به خودش اومد.
سهیل از ماشین پیاده شد و به سمتش اومد و با گرفتن کراواتش به سمت شیوا لبخند پیروزمندانهای بهش تحویل داد.
“به چشمهات ببندش! اینطوری برات جذاب میشه دختر جون”.
به خاطر توافقی که از قبل کرده بودن، خوب میدونست که نباید هیچ سوالی از سهیل بپرسه. این تصمیمی بود که گرفته بود و دیگه راه برگشتی وجود نداشت. سعی کرد ریتم نفسهاش رو منظم کنه و خودش رو به تقدیر و کنترل اوضاع رو به دست سهیل بسپره.
گوشهاش رو تیز کرد و به صدای حرکت جسم شوهرش روی زمین خاکی که با آه و نالهی خفهای همراه بود گوش داد. از درد کشیدن رضا لذت میبرد و شیطان وجودش ارضا میشد. با تجسم صحنههای کتک خوردنش به دست رضا موقع خماری و بد حالیاش توی سیاههی چشمهاش، با نفرت توی دلش بهش بد و بیراه گفت و اگه سهیل بهش اجازه میداد، همهی بلاهایی که سرش آورده بود رو همونجا تلافی میکرد.
توی فکر و خیال خودش غرق بود که با فشار دستش از ماشین پیاده شد و صدای حرکت پاهای سهیل رو دنبال کرد. استرس زیادی بهش دست داده بود و لحظه به لحظه به شکستن اون تابویی که بارها با فکر کردن بهش خود ارضایی کرده بود، نزدیکتر میشد. رویایی که قرار بود به واقعیت تبدیل بشه؛ اونم با خُرد کردن شخصیت و غرور شوهری که باعث همهی این اتفاقات بود.
زنم رو به یک بردهی مطیع تبدیل کردم
1402/08/22
#ارباب_و_برده #بی_دی_اس_ام #همسر
اسم زنم مهدیه است. یه دختر برنزه با قد 165. اندام موزون و سکسی. کون کاملا گرد و سینه های سایز 75. نوک سینههای تقریبا بزرگ و تیرهای داره که همیشهی خدا نوکشون بیرونه و واسه همین هر وقت تو خیابون حواسش از پوشاندن جلوش پرت میشه میبینی که هر کی رد میشه ناخودآگاه نگاهش دوخته میشه به ممههاش. کس خوبی هم داره. لبای کسش هم یکم از رنگ پوستش تیرهتر هستن و همیشه یکم آویزون هستن. لختش رو که نگاه میکنی انگار هیکلش داره بهت میگه من و بردار بنداز تو تخت و تا میتونی تلمبه بزن. سینههاش هم همیشه با بالا پایین افتادن ریتم دادنش رو هارمونیکتر هم میکنن.
اما این جنده خانوم اخلاقش تا دلت بخواد گنده. همیشهی خدا طلبکاره و عصبانی. هر کاری واسش میکنی کافی نیست و همیشه یه چیزی پیدا میکنه شده از ده سال پیش که سرش بهت غر بزنه. با اینکه شغل با پرستیژی دارم و درآمد خیلی بالایی هم دارم اما انگار هیچی راضیش نمیکنه.
همیشه فانتزی میکردم که بالاخره یک روزی این سلیطهی کردنی رو رامش میکنم و تبدیلش میکنم به یک بردهی مطیع که وقتایی که در حال ترتیب دادنش نیستم یا لباش دور کیرمه یا بستمش به تخت با یه دیلدو ویبره دار در حال لرزوندن کسش که واسه راند بعدی همیشه آماده باشه. شاید به این خاطر که مهدیه فقط وقتایی که حشرش بالا بود و غرق دادن بود مطیع میشد. اونم یک جندهی مطیع تمام عیار که انگار ساخته شده فقط واسه لذت دادن به من.
بگذریم، روزها گذشت و ماهها گذشت و من هر کاری کردم نتونستم از میزان سلیطهگری این دختر کم کنم. تا اینکه بالاخره بعد از 5 سال به این نتیجه رسیدم که فایده نداره و نشنیدن غر زدنهاش رو به لذت کردنش ترجیح دادم. بهش گفتم دیگه بسمه میخوام طلاقت بدم. تقریبا همهی اموال رو هم گفتم میدم بهت تو فقط برو! اما جنده خانوم انگار تازه دوزاریش افتاده بود که چه شوهر خوبی رو داره از دست میده. هیچی واسش کم نذاشته بودم. بالاتر از گل بهش نگفته بودم. حالا باید میرفت میشد دختر مطلقهی بیکاری که شوهر خوب و پولدارش رو از دست داده بود. هیچ هنری هم بلد نبود که بتونه رو پای خودش واسته. تنها هنرش هیکل داغ و جذابش بود که اونم لازم نبود واسش کاری بکنه ذاتی بود!
این شد که از همون روز اول که بهش گفتم همه چی تمومه به التماس افتاد که من بدون تو نمیتونم زندگی کنم. ولی من تصمیم خودم رو گرفته بودم و هر چی میگفت فایده نداشت. کارای اداری طلاق اما طولانی شد. منم که عادت داشتم هفتهای یکی دو بار با هیکل سکسیش خودم رو ارضا کنم دیگه درد حشرم حسابی زده بود بالا. در حدی که از کار کردن هم داشتم می افتادم. بعد از حدود چهار ماه از جدایی دیگه طاقت نیاوردم و یه دختر بیزینسی آوردم خونه و ترتیبش رو دادم. اما این کجا و اون کجا. هیکل مهدیه مثل یک شکلات داغ بود که میخواستی سر بکشی. کردن دختر بیزینسی فقط باعث شد که مثل گرگی بشم که دوباره مزه خون اومده زیر زبونش. این داستان همزمان شد با اینکه سر کارهای طلاق دوباره لازم شد باهاش صحبت کنم و اونم همزمان هم سلیطهگری میکرد هم التماس میکرد که نرو. یهو خودم رو دیدم که همه چی داره تموم میشه ولی من هنوز دلم تن داغش رو میخواد. با خودم گفتم چیزی واسه از دست دادن ندارم. تازه غروب شده بود. بهش گفتم فقط یک راه داره که بررسی کنم ببینم حاضرم دوباره تحملت کنم یا نه. گفت چی گفتم همین الآن بلند میشی میای اینجا. میخوام چند دست ترتيبت رو بدم اما حق نداری یک کلمه حرف بزنی. کارم هم که باهات تموم شد تو اتاق خواب میمونی و بیرون نمیای. جات تو اتاق خوابه مگه اینکه من بهت اجازه بدم
1402/08/22
#ارباب_و_برده #بی_دی_اس_ام #همسر
اسم زنم مهدیه است. یه دختر برنزه با قد 165. اندام موزون و سکسی. کون کاملا گرد و سینه های سایز 75. نوک سینههای تقریبا بزرگ و تیرهای داره که همیشهی خدا نوکشون بیرونه و واسه همین هر وقت تو خیابون حواسش از پوشاندن جلوش پرت میشه میبینی که هر کی رد میشه ناخودآگاه نگاهش دوخته میشه به ممههاش. کس خوبی هم داره. لبای کسش هم یکم از رنگ پوستش تیرهتر هستن و همیشه یکم آویزون هستن. لختش رو که نگاه میکنی انگار هیکلش داره بهت میگه من و بردار بنداز تو تخت و تا میتونی تلمبه بزن. سینههاش هم همیشه با بالا پایین افتادن ریتم دادنش رو هارمونیکتر هم میکنن.
اما این جنده خانوم اخلاقش تا دلت بخواد گنده. همیشهی خدا طلبکاره و عصبانی. هر کاری واسش میکنی کافی نیست و همیشه یه چیزی پیدا میکنه شده از ده سال پیش که سرش بهت غر بزنه. با اینکه شغل با پرستیژی دارم و درآمد خیلی بالایی هم دارم اما انگار هیچی راضیش نمیکنه.
همیشه فانتزی میکردم که بالاخره یک روزی این سلیطهی کردنی رو رامش میکنم و تبدیلش میکنم به یک بردهی مطیع که وقتایی که در حال ترتیب دادنش نیستم یا لباش دور کیرمه یا بستمش به تخت با یه دیلدو ویبره دار در حال لرزوندن کسش که واسه راند بعدی همیشه آماده باشه. شاید به این خاطر که مهدیه فقط وقتایی که حشرش بالا بود و غرق دادن بود مطیع میشد. اونم یک جندهی مطیع تمام عیار که انگار ساخته شده فقط واسه لذت دادن به من.
بگذریم، روزها گذشت و ماهها گذشت و من هر کاری کردم نتونستم از میزان سلیطهگری این دختر کم کنم. تا اینکه بالاخره بعد از 5 سال به این نتیجه رسیدم که فایده نداره و نشنیدن غر زدنهاش رو به لذت کردنش ترجیح دادم. بهش گفتم دیگه بسمه میخوام طلاقت بدم. تقریبا همهی اموال رو هم گفتم میدم بهت تو فقط برو! اما جنده خانوم انگار تازه دوزاریش افتاده بود که چه شوهر خوبی رو داره از دست میده. هیچی واسش کم نذاشته بودم. بالاتر از گل بهش نگفته بودم. حالا باید میرفت میشد دختر مطلقهی بیکاری که شوهر خوب و پولدارش رو از دست داده بود. هیچ هنری هم بلد نبود که بتونه رو پای خودش واسته. تنها هنرش هیکل داغ و جذابش بود که اونم لازم نبود واسش کاری بکنه ذاتی بود!
این شد که از همون روز اول که بهش گفتم همه چی تمومه به التماس افتاد که من بدون تو نمیتونم زندگی کنم. ولی من تصمیم خودم رو گرفته بودم و هر چی میگفت فایده نداشت. کارای اداری طلاق اما طولانی شد. منم که عادت داشتم هفتهای یکی دو بار با هیکل سکسیش خودم رو ارضا کنم دیگه درد حشرم حسابی زده بود بالا. در حدی که از کار کردن هم داشتم می افتادم. بعد از حدود چهار ماه از جدایی دیگه طاقت نیاوردم و یه دختر بیزینسی آوردم خونه و ترتیبش رو دادم. اما این کجا و اون کجا. هیکل مهدیه مثل یک شکلات داغ بود که میخواستی سر بکشی. کردن دختر بیزینسی فقط باعث شد که مثل گرگی بشم که دوباره مزه خون اومده زیر زبونش. این داستان همزمان شد با اینکه سر کارهای طلاق دوباره لازم شد باهاش صحبت کنم و اونم همزمان هم سلیطهگری میکرد هم التماس میکرد که نرو. یهو خودم رو دیدم که همه چی داره تموم میشه ولی من هنوز دلم تن داغش رو میخواد. با خودم گفتم چیزی واسه از دست دادن ندارم. تازه غروب شده بود. بهش گفتم فقط یک راه داره که بررسی کنم ببینم حاضرم دوباره تحملت کنم یا نه. گفت چی گفتم همین الآن بلند میشی میای اینجا. میخوام چند دست ترتيبت رو بدم اما حق نداری یک کلمه حرف بزنی. کارم هم که باهات تموم شد تو اتاق خواب میمونی و بیرون نمیای. جات تو اتاق خوابه مگه اینکه من بهت اجازه بدم
سکس خشن در ویلای میگون (۱)
1402/09/06
#آنال #بی_دی_اس_ام #سکس_خشن
اسامی همه مستعار هستند.
زنگ زدم و بی مقدمه گفتم:« آقا امشب تشریف نمیارین ویلا». با صدای خسته ای گفت:« خیلی دلم میخواست میتونستم. ولی حال حاج آقا اصلا خوب نیست.» بعدش کمی مکث کرد و گفت:«حالا فعلا تو ویلا باش تا خبرت کنم.»
ویلا در واقع یکی از بزرگترین ویلاهای میگون بود بالاتر از فشم و اساسا متعلق به حاج لولاچی بزرگ، تاجر شناخته شده و معروف بازار تهران، بود که به خانوم بخشیده بود. ولی در مدت این نه سالی که من مسئول ویلا بودم خانم فقط یه بار همون روزهای اول اومد. منو یواش یه گوشه کشید و گفت:«من اینجا نمیام دیگه. ولی میخوام همه جوره حواست به آقا باشه، از هر نظر» و دوباره با تاکید تکرار کرد:«از هر نظر»
در واقع خود خانوم منو استخدام کرده بود. تازه از مجید طلاق گرفته بودم، هم خوشگل بودم هم مطلقه و بچه هم نداشتم، نه ادعایی داشتم نه تحصیلاتی، خانوم دقیقا دنبال همچین کیسی بود.
از بچگی در سختی و نداری بزرگ شده بودم. پدرم کارگر بنا بود. مرد شریفی بود ولی بد اخلاق و بد دهن و همیشه عصبانی. به سن بلوغ که رسیدم حس میکردم این حس خشم رو از پدرم به ارث بردم.
مجید پسر عموم بود و پسر بدی نبود. جرات نداشتم حرفی بزنم ولی ته دلم هم مخالفتی نداشتم، اما بعد از ازدواج مثل فنری بودم که آزاد شده یا شیری که از قفس بیرون اومده.
خانوم و آقا هم پسر عمو دختر عمو بودند. لولاچی سه تا دختر داشت که هر سه تا رو به خواهرزاده ها و برادرزاده های خودش داده بود تا اموالش در دست خاندان خودش باشه. اموالش شامل شرکت بزرگ صادرات واردات، کارخانه لبنیات، کارخانه ام دی اف، معدن گرانیت، شرکت پیمانکاری رتبه یک با کلی ماشین آلات، صرافی و دهها باب مغازه و خونه و ویلا در همه نقاط کشور میشود که همه را از طریق رانت و دوستی با مقامات بدست آورده بود. اداره اموال دست دخترها و دامادها بود. در بین دامادها فقط آقا بود که برای خودش کسی بود. فوق تخصص انکولوژیست و بازی روزگار که یه عمر لولاچی برای آقا بیمارستان و مرکز تخصصی شیمی درمانی و پرتو درمانی ساخت و حالا خودش در همون مراکز نفسهای آخرش رو با درد و رنج میکشید. شاید داشت تقاص تمام رانتها و امتیازاتی که با حزب اللهی بازی و حسینیه زدن و تسبیح گردوندن بدست آورده بود رو میداد.
زندگی زیر سایه یک سقف با مجید با تنش همراه بود. خشمی که در خانه پدری جرات بروز نداشتم رو سر مجید خالی میکردم. نزدیکیهای پریودیم که میشد اونقدر بهانه می گرفتم تا دعوامون بشه. مجید دست بزن داشت و تا یه کتک سیری نمی خورم آروم نمیشدم. یه بار نزدیک پریودیم که مجید ماموریت بود متوجه خشم زیاد خودم شدم. انگار درد کشیدن آرومم میکرد. کمربند مجید رو برداشتم و به بدن خودم زدم، محکم میزدم، اما آروم شدم، اونجا بود که فهمیدم من یه مشکلی دارم.
خانوم هم مشکلی داشت که احتمالا به جز پدر و مادرش، وخواهرهاش، آقا، من و زینب کسی نمیدونست. خانوم لزبین بود و هیچ علاقه ای به مردها نداشت و اگرچه زینب در ظاهر خدمتکار خانوم بود اما در واقع معشوقه اش بود و این برای خانواده مذهبی و چادر چاقچولی لولاچی که حسینیه شون دو هزار متر بود یه فاجعه بود. برای همین خانوم خودش برای آقا معشوقه پیدا کرد و البته دوست داشت که آقا هم مثل خانوم به معشوقه اش وفادار بمونه، اون معشوقه قرار بود من باشم اما خانوم حساب تنوع طلبی مردها رو نکرده بود.
نیم ساعت بعد آقا زنگ زد. حال حاج آقا رو پرسیدم. با همون صدای خسته گفت:«حالشون اصلا خوب نیست، باید آماده هر اتفاقی باشیم.» و بعد اضافه کرد:«دکتر رضایی داره میاد ویلا. کاری کن که به دکتر خوش بگذره.»
بعد از دعواهای بسیار با مجید به محض اینکه بابام مرد ازش جدا شدم. دنبال کار گشتم تا خانم استخدامم کرد. از اینکه نه سال پیش پنج میلیون حقوق می گرفتم و یه دویست و شش زیر پام و هفته ای فقط دو سه روز باید میومدم تو ویلا حسابی ذوق کرده بودم. خیلی زود در همون شب اولی که آقا به ویلا اومد بندو آب دادم. همچین به آقا کس دادم و آب کمرش رو خالی کردم که نای بلند شدن نداشت. خودم هم بیشتر از شش ماه بود که با کسی نبودم. سه بار اون شب به آقا کس دادم.
بازهم موقع پریودی بداخلاق میشدم اما نمیتونستم به آقا گیر بدم، اما آقا همون اول متوجه تغییر رفتارم شد و بهش حقیقت رو گفتم. آقا کاری کرد که مشکلم رو برای همیشه حل کرد. دستام رو با یه طناب بست. اونقدر محکم که دردم میومد. بعد دوتا گیره بند لباس به نیپلهای پستانهام زد. درد وحشتناکی داشت و کیرش رو تا ته کرد تو کسم و همینطور که تلمبه میزد ناگهان یه کشیده محکم هم توی گوشم زد. در جا ارضا شدم و این عمیقترین و لذت بخش ترین ارضا شدنم بود. تمام اون فشار عصبی هم انگار از روم برداشته شده بود.
1402/09/06
#آنال #بی_دی_اس_ام #سکس_خشن
اسامی همه مستعار هستند.
زنگ زدم و بی مقدمه گفتم:« آقا امشب تشریف نمیارین ویلا». با صدای خسته ای گفت:« خیلی دلم میخواست میتونستم. ولی حال حاج آقا اصلا خوب نیست.» بعدش کمی مکث کرد و گفت:«حالا فعلا تو ویلا باش تا خبرت کنم.»
ویلا در واقع یکی از بزرگترین ویلاهای میگون بود بالاتر از فشم و اساسا متعلق به حاج لولاچی بزرگ، تاجر شناخته شده و معروف بازار تهران، بود که به خانوم بخشیده بود. ولی در مدت این نه سالی که من مسئول ویلا بودم خانم فقط یه بار همون روزهای اول اومد. منو یواش یه گوشه کشید و گفت:«من اینجا نمیام دیگه. ولی میخوام همه جوره حواست به آقا باشه، از هر نظر» و دوباره با تاکید تکرار کرد:«از هر نظر»
در واقع خود خانوم منو استخدام کرده بود. تازه از مجید طلاق گرفته بودم، هم خوشگل بودم هم مطلقه و بچه هم نداشتم، نه ادعایی داشتم نه تحصیلاتی، خانوم دقیقا دنبال همچین کیسی بود.
از بچگی در سختی و نداری بزرگ شده بودم. پدرم کارگر بنا بود. مرد شریفی بود ولی بد اخلاق و بد دهن و همیشه عصبانی. به سن بلوغ که رسیدم حس میکردم این حس خشم رو از پدرم به ارث بردم.
مجید پسر عموم بود و پسر بدی نبود. جرات نداشتم حرفی بزنم ولی ته دلم هم مخالفتی نداشتم، اما بعد از ازدواج مثل فنری بودم که آزاد شده یا شیری که از قفس بیرون اومده.
خانوم و آقا هم پسر عمو دختر عمو بودند. لولاچی سه تا دختر داشت که هر سه تا رو به خواهرزاده ها و برادرزاده های خودش داده بود تا اموالش در دست خاندان خودش باشه. اموالش شامل شرکت بزرگ صادرات واردات، کارخانه لبنیات، کارخانه ام دی اف، معدن گرانیت، شرکت پیمانکاری رتبه یک با کلی ماشین آلات، صرافی و دهها باب مغازه و خونه و ویلا در همه نقاط کشور میشود که همه را از طریق رانت و دوستی با مقامات بدست آورده بود. اداره اموال دست دخترها و دامادها بود. در بین دامادها فقط آقا بود که برای خودش کسی بود. فوق تخصص انکولوژیست و بازی روزگار که یه عمر لولاچی برای آقا بیمارستان و مرکز تخصصی شیمی درمانی و پرتو درمانی ساخت و حالا خودش در همون مراکز نفسهای آخرش رو با درد و رنج میکشید. شاید داشت تقاص تمام رانتها و امتیازاتی که با حزب اللهی بازی و حسینیه زدن و تسبیح گردوندن بدست آورده بود رو میداد.
زندگی زیر سایه یک سقف با مجید با تنش همراه بود. خشمی که در خانه پدری جرات بروز نداشتم رو سر مجید خالی میکردم. نزدیکیهای پریودیم که میشد اونقدر بهانه می گرفتم تا دعوامون بشه. مجید دست بزن داشت و تا یه کتک سیری نمی خورم آروم نمیشدم. یه بار نزدیک پریودیم که مجید ماموریت بود متوجه خشم زیاد خودم شدم. انگار درد کشیدن آرومم میکرد. کمربند مجید رو برداشتم و به بدن خودم زدم، محکم میزدم، اما آروم شدم، اونجا بود که فهمیدم من یه مشکلی دارم.
خانوم هم مشکلی داشت که احتمالا به جز پدر و مادرش، وخواهرهاش، آقا، من و زینب کسی نمیدونست. خانوم لزبین بود و هیچ علاقه ای به مردها نداشت و اگرچه زینب در ظاهر خدمتکار خانوم بود اما در واقع معشوقه اش بود و این برای خانواده مذهبی و چادر چاقچولی لولاچی که حسینیه شون دو هزار متر بود یه فاجعه بود. برای همین خانوم خودش برای آقا معشوقه پیدا کرد و البته دوست داشت که آقا هم مثل خانوم به معشوقه اش وفادار بمونه، اون معشوقه قرار بود من باشم اما خانوم حساب تنوع طلبی مردها رو نکرده بود.
نیم ساعت بعد آقا زنگ زد. حال حاج آقا رو پرسیدم. با همون صدای خسته گفت:«حالشون اصلا خوب نیست، باید آماده هر اتفاقی باشیم.» و بعد اضافه کرد:«دکتر رضایی داره میاد ویلا. کاری کن که به دکتر خوش بگذره.»
بعد از دعواهای بسیار با مجید به محض اینکه بابام مرد ازش جدا شدم. دنبال کار گشتم تا خانم استخدامم کرد. از اینکه نه سال پیش پنج میلیون حقوق می گرفتم و یه دویست و شش زیر پام و هفته ای فقط دو سه روز باید میومدم تو ویلا حسابی ذوق کرده بودم. خیلی زود در همون شب اولی که آقا به ویلا اومد بندو آب دادم. همچین به آقا کس دادم و آب کمرش رو خالی کردم که نای بلند شدن نداشت. خودم هم بیشتر از شش ماه بود که با کسی نبودم. سه بار اون شب به آقا کس دادم.
بازهم موقع پریودی بداخلاق میشدم اما نمیتونستم به آقا گیر بدم، اما آقا همون اول متوجه تغییر رفتارم شد و بهش حقیقت رو گفتم. آقا کاری کرد که مشکلم رو برای همیشه حل کرد. دستام رو با یه طناب بست. اونقدر محکم که دردم میومد. بعد دوتا گیره بند لباس به نیپلهای پستانهام زد. درد وحشتناکی داشت و کیرش رو تا ته کرد تو کسم و همینطور که تلمبه میزد ناگهان یه کشیده محکم هم توی گوشم زد. در جا ارضا شدم و این عمیقترین و لذت بخش ترین ارضا شدنم بود. تمام اون فشار عصبی هم انگار از روم برداشته شده بود.
فانتزی مهشید که به حقیقت تبدیل شد (۲)
1402/10/14
#بی_دی_اس_ام
بعد از اون روز که با سهیل خونه دوستم قرار گذاشتم و سهیل منو شکنجه کرد کنجکاو شدم که بدونم به این مدل شکنجه چی میگن.
بعد از کلی پرس و جو و تحقیق تو اینترنت فهمیدم بهش crotch rope گفته میشه که اندام حساس قربانی که غالبا زن و دختر هست رو تحریک میکنه.
سهیل این شکنجه رو با hogtied ترکیب کرده بود که باعث درد میشد.
از یه طرف علاقه مند شدم که بازم تجربهاش کنم و از طرف دیگه نمیخواستم واسه بار دوم پیش سهیل برم.
از شانس بد من کرونا هم دوباره اوج گرفته بود و بیرون رفتن از خونه مشکل بود.
اون موقع دانشجو بودم و سه یا چهار ترم مونده بود که درسم تموم بشه.
تاسف میخوردم که چرا راه رسیدن به خواسته شکنجه شدنم رو دیر کشف کردم و از طرف دیگه تجربه کردن دوبارهاش هم واسه مشکل شده بود.
بعد از جریانات اون روز بعضی وقتها خودم خودم رو شکنجه می کردم ولی پیش پای شکنجهای که سهیل انجام داد تقریبا هیچ بود.
تو همون روزها که تو اینترنت گشت میزدم فیلمهای بعضی از کمپانیها رو هم میدیدم که اول دختر رو به شکل hogtied می بندند و بعد فلکش میکنن ، یسری فیلمها هم بود که توش فوت جاب انجام میدادن که خب اون موقع ازش خوشم نمیومد اما رفته رفته بهش علاقه مند شدم و شاید در ادامه جریان فوت جابم رو هم تعریف کردم.
از شکنجه اون روز با سهیل خیلی خوشم نیومده بود چون حالت طبیعی نداشت.
دنبال تجربه یه شکنجه تو حالت طبیعی بودم.
گفتم که ساکن تهران بودم ولی مادربزرگ و پدربزرگم اهل یکی از روستاهای اطراف تهران بودن.
گذشت تا دی ماه همون سال که امتحانات مجازی بود.
مامان و بابام میخواستن پیش پدر و بزرگ و مادربزرگم برن. مریض شده بودن و باید یکی میرفت کمکشون.
اولش به من گفتن بیا اما خب نمیخواستم برم باهاشون. به بهانه امتحانات تهران موندم.
وقتی پدر و مادرم از خونه خارج شدن فکر شیطانی به سرم زد.
تصمیم گرفتم با یه نفر دیگه قرار بذارم و خواستهامو بهش بگم البته این دفعه به صورت طبیعی که با یه تیر دو نشون زده باشم.
میدونستم که مامان و بابام حداقل ۳ یا ۴ روزی نیستن.
باید زود قرار میذاشتم و خیلی سریع کار رو پیش میبردم.
تو یه کانال دیگه که مخصوص پارتنر یابی بود یه نفر دیگه رو پیدا کردم که اسمش پوریا بود و ۳۵ سالش بود.
چون وقتم محدود بود همون روز که مامان و بابام رفتن باهاش قرار گذاشتم.
اون روز دنبال شکنجه فلک نبودم و صرفا میخواستم همون شکنجه قبلی به شکل طبیعی انجام بشه البته با یه شرایط متفاوت.
وارد کافه که شدم پوریا رو پیدا کردم و نشستم جلوش. جفتمون قهوه سفارش دادیم و مشغول صحبت شدیم.
_ تا حالا تجربه شکنجه داشتی؟
+آره یبار
+اما ایندفعه میخوام سناریو واقعی داشته باشه
پوریا یه ذره فکر کرد و گفت
_ یه ایدهای دارم منتها باید ببینم شرایطش فراهم میشه یا نه
+چه ایدهای؟
ایدهاش از این قرار بود که من وارد خونه بشم.
یه نفر از پشت چاقو بذاره زیر گردنم و تهدیدم کنه.
بعدش همه لباسهام رو در بیاره و روی مبل یا میز پذیرایی خونه منو به همون شکل شکنجه ببنده و ول کنه بره.
ایده خوبی بود منتها به پیشنهاد من قرار شد تو اتاقم این اتفاق بیفته و بعدش هم در اتاق قفل بشه.
پوریا چندتا دوربین بهم داد و گفت فردا عصر آماده باشم.
من دوربینها رو گرفتم و بردم داخل اتاق نصب کردم.
یکیش نمای کل اتاق رو داشت ، یکیش رو هم پائین میز نصب کردم که چهره و بدن و پاهام رو از داخلش بشه دید.
یکی دیگهاش رو هم جوری نصب کردم که دوربین پائین میز پیدا نباشه و بشه کل میز رو از کنار دید.
روی میزم رو از وسایل خالی کردم.
آخر شب پوریا زنگ زد و گفت فردا یه شرت و سوتین ک
1402/10/14
#بی_دی_اس_ام
بعد از اون روز که با سهیل خونه دوستم قرار گذاشتم و سهیل منو شکنجه کرد کنجکاو شدم که بدونم به این مدل شکنجه چی میگن.
بعد از کلی پرس و جو و تحقیق تو اینترنت فهمیدم بهش crotch rope گفته میشه که اندام حساس قربانی که غالبا زن و دختر هست رو تحریک میکنه.
سهیل این شکنجه رو با hogtied ترکیب کرده بود که باعث درد میشد.
از یه طرف علاقه مند شدم که بازم تجربهاش کنم و از طرف دیگه نمیخواستم واسه بار دوم پیش سهیل برم.
از شانس بد من کرونا هم دوباره اوج گرفته بود و بیرون رفتن از خونه مشکل بود.
اون موقع دانشجو بودم و سه یا چهار ترم مونده بود که درسم تموم بشه.
تاسف میخوردم که چرا راه رسیدن به خواسته شکنجه شدنم رو دیر کشف کردم و از طرف دیگه تجربه کردن دوبارهاش هم واسه مشکل شده بود.
بعد از جریانات اون روز بعضی وقتها خودم خودم رو شکنجه می کردم ولی پیش پای شکنجهای که سهیل انجام داد تقریبا هیچ بود.
تو همون روزها که تو اینترنت گشت میزدم فیلمهای بعضی از کمپانیها رو هم میدیدم که اول دختر رو به شکل hogtied می بندند و بعد فلکش میکنن ، یسری فیلمها هم بود که توش فوت جاب انجام میدادن که خب اون موقع ازش خوشم نمیومد اما رفته رفته بهش علاقه مند شدم و شاید در ادامه جریان فوت جابم رو هم تعریف کردم.
از شکنجه اون روز با سهیل خیلی خوشم نیومده بود چون حالت طبیعی نداشت.
دنبال تجربه یه شکنجه تو حالت طبیعی بودم.
گفتم که ساکن تهران بودم ولی مادربزرگ و پدربزرگم اهل یکی از روستاهای اطراف تهران بودن.
گذشت تا دی ماه همون سال که امتحانات مجازی بود.
مامان و بابام میخواستن پیش پدر و بزرگ و مادربزرگم برن. مریض شده بودن و باید یکی میرفت کمکشون.
اولش به من گفتن بیا اما خب نمیخواستم برم باهاشون. به بهانه امتحانات تهران موندم.
وقتی پدر و مادرم از خونه خارج شدن فکر شیطانی به سرم زد.
تصمیم گرفتم با یه نفر دیگه قرار بذارم و خواستهامو بهش بگم البته این دفعه به صورت طبیعی که با یه تیر دو نشون زده باشم.
میدونستم که مامان و بابام حداقل ۳ یا ۴ روزی نیستن.
باید زود قرار میذاشتم و خیلی سریع کار رو پیش میبردم.
تو یه کانال دیگه که مخصوص پارتنر یابی بود یه نفر دیگه رو پیدا کردم که اسمش پوریا بود و ۳۵ سالش بود.
چون وقتم محدود بود همون روز که مامان و بابام رفتن باهاش قرار گذاشتم.
اون روز دنبال شکنجه فلک نبودم و صرفا میخواستم همون شکنجه قبلی به شکل طبیعی انجام بشه البته با یه شرایط متفاوت.
وارد کافه که شدم پوریا رو پیدا کردم و نشستم جلوش. جفتمون قهوه سفارش دادیم و مشغول صحبت شدیم.
_ تا حالا تجربه شکنجه داشتی؟
+آره یبار
+اما ایندفعه میخوام سناریو واقعی داشته باشه
پوریا یه ذره فکر کرد و گفت
_ یه ایدهای دارم منتها باید ببینم شرایطش فراهم میشه یا نه
+چه ایدهای؟
ایدهاش از این قرار بود که من وارد خونه بشم.
یه نفر از پشت چاقو بذاره زیر گردنم و تهدیدم کنه.
بعدش همه لباسهام رو در بیاره و روی مبل یا میز پذیرایی خونه منو به همون شکل شکنجه ببنده و ول کنه بره.
ایده خوبی بود منتها به پیشنهاد من قرار شد تو اتاقم این اتفاق بیفته و بعدش هم در اتاق قفل بشه.
پوریا چندتا دوربین بهم داد و گفت فردا عصر آماده باشم.
من دوربینها رو گرفتم و بردم داخل اتاق نصب کردم.
یکیش نمای کل اتاق رو داشت ، یکیش رو هم پائین میز نصب کردم که چهره و بدن و پاهام رو از داخلش بشه دید.
یکی دیگهاش رو هم جوری نصب کردم که دوربین پائین میز پیدا نباشه و بشه کل میز رو از کنار دید.
روی میزم رو از وسایل خالی کردم.
آخر شب پوریا زنگ زد و گفت فردا یه شرت و سوتین ک
دول فندقی خاله
1402/10/13
#بی_دی_اس_ام #ارباب_و_برده #خاله
سلام من رضا هستم یه پسر ۱۸ ساله با قد ۱۸۰ ، وزن ۹۰
داستان از اونجا شروع شد که بنده با دودول ۲ سانتیم خدافظی کردم راه سیسی گاسم یاد گرفتم و دیگه دودولم بی خاصیت شد با هزار بدبختی اجازه لیزر گرفتم اونم چون خالم لیزر میکنه اسمس زینت و ۳۵ سالشه یه زن ۱۷۰ قد ۶۸ وزن سینه۷۰ ترکه ای که همیشه تیپ های باحال میزد همیشه یه کم خشن بود. خلاصه رفتم پیش خالم منتظر
بودم تا نوبت شد اول بدنم لیز کرد شرت پام بود به شوخی گفت بدن ببین جون بابا سینه هات دوروز دیگه از منم بزرگتره با هزار خواهش صورتمم لیزر کرد گفت اونجات که نمیخوای گفتم چرا زد رو سرم زشته من خالتم التماسش کردم که قبول کرد شرت کهدر آوردم زد زیر خنده گفت تو واقعا پسری آخه و موقع لیزر بهش دست میزد دید سیخ نمیشه چیزی نگفت تا رسید سوراخم تا دید گفت خره چقدر جرش دادی به بکنت بگو کمتر انتظار این حرفو نداشتم که گفت البته حق داری با اون سینه اون چیز لا پات پسر نیستی خاله جون زد رو تخمام انتظار نداشتم واقعا بعد لیزر نشست همه چی ازم پرسید گفت فردا میام دنبالت ، فردا اومد اجازه از مامانم گرفت بریم دور دور ، که دیدم دم مطب یه دکتر وایستاد که دوستش بود دکتر مشاور بود اسمش سحر یه زن با قد ۱۶۰ و ۵۵ وزن بعد صحبت به خالم گفت ایشون ترنس ، و فم بوی هستن خالم به جای ناراحتی خوشحال شد که برام عجیب بود و یه چی به سحر گفت و رفتیم خالم گفت برده ام دوس داری خانوم کلمه خانوم برام عجیب بود سرم انداختم پایین گفتم آره گفت فعلا هفته ای سه بار بیا لیزر دو جلسه ام بیا جای سحر تا یه فکری برات بکنم مامانت بفهمه میکشتت گفتم چشم و در خونه پیاده شدم راست میگفت خاله تنها پسر خونواده فم بویه هر هفته میرفتم پیش خالم و از اونور سحر دیگه سحر از کل زندگیم حسم میدونست هفته سوم بود که سحر گفت یه هفته نیستم و نیا کلی ناراحت شدم بعد یه هفته خالم پیام داد گفت ببین کاری که میگم بکن گفتم جانم خاله چی گفت فردا صبح میری حمام داخلت تمیز مکنی بعد روغن بچه میریزی داخل بزار باشه به مامانت میگم میایم دنبالت گفتم با کی خاله آخه چرا این کارو کنم که با صدای بلند گفت خفه توله و قطع کرد توله کلی ذوق کردم فرداش آماده شدم خالمم با مامانم حرف زده بود میخوام برم شمال رضا ام بیاد حالش عوض بشه موقع رفتن مامانم گفت مراقب خاله باش خوب باهات صمیمی شده رفتم صندلی عقب ماشین دیدم خالم با سحره ، خالم بدون حرف راه افتاد گفت توله کاری که گفتم کردی گفتم آره خاله ولی چرا گفت خاله نه از این به بعد من و سحر وقتی با همیم اربابتیم فهمیدی تعجب کردم با صدا بلند تر گفت فهمیدی توله گفت بله ارباب گفت آفرین ظهر رسیدیم رشت یه ویلا گرفتیم داخل ویلا منو لخت کردن سحر یه پلاستیک آورد گفت اینم جایزه هات یه چستیتی کوچک ترین سایزش خالم انداختم رو تخت چستیتی بست دودولم داشت جر میخورد بعد شروع کرد انگشت کردنم یه چستیتی برای مقعد در آورد کرد داخلم و بازش کرد قفل کرد و یه زنجیر از چستیتی کونم به چستیتی دودولم کشید گفت این دو روز پاره میشی توله و گفت چهار دت پا شم پاهاش گذاشتم جلوم گفت بخور توله و نشست رو مبل سحرم کنارش یه نیم ساعتی پاهای جفتشون خوردم که زنگ خورد سحر با همون شرت رفت در باز کرد یه مرد ۳۰ ساله ۱۹۰ قد و ۱۰۰ وزن چهار شونه بدن ساز که بعد فهمیدم بکن خالم ، سحره ، داشتم نگاش میکردم که خالم زد تو سرم گفت هوی مگه من گفتم نگاه کن ها پسره که اسمش سعید بود گفت این کیه که خالم گفت سگ منو سحر خالم کلید جفت چستیتی ها داد دستش گفت من سحر میریم چیزی بخریم خواستی ازش استفاده کن و رفتن خالم قبل رفتن گف
1402/10/13
#بی_دی_اس_ام #ارباب_و_برده #خاله
سلام من رضا هستم یه پسر ۱۸ ساله با قد ۱۸۰ ، وزن ۹۰
داستان از اونجا شروع شد که بنده با دودول ۲ سانتیم خدافظی کردم راه سیسی گاسم یاد گرفتم و دیگه دودولم بی خاصیت شد با هزار بدبختی اجازه لیزر گرفتم اونم چون خالم لیزر میکنه اسمس زینت و ۳۵ سالشه یه زن ۱۷۰ قد ۶۸ وزن سینه۷۰ ترکه ای که همیشه تیپ های باحال میزد همیشه یه کم خشن بود. خلاصه رفتم پیش خالم منتظر
بودم تا نوبت شد اول بدنم لیز کرد شرت پام بود به شوخی گفت بدن ببین جون بابا سینه هات دوروز دیگه از منم بزرگتره با هزار خواهش صورتمم لیزر کرد گفت اونجات که نمیخوای گفتم چرا زد رو سرم زشته من خالتم التماسش کردم که قبول کرد شرت کهدر آوردم زد زیر خنده گفت تو واقعا پسری آخه و موقع لیزر بهش دست میزد دید سیخ نمیشه چیزی نگفت تا رسید سوراخم تا دید گفت خره چقدر جرش دادی به بکنت بگو کمتر انتظار این حرفو نداشتم که گفت البته حق داری با اون سینه اون چیز لا پات پسر نیستی خاله جون زد رو تخمام انتظار نداشتم واقعا بعد لیزر نشست همه چی ازم پرسید گفت فردا میام دنبالت ، فردا اومد اجازه از مامانم گرفت بریم دور دور ، که دیدم دم مطب یه دکتر وایستاد که دوستش بود دکتر مشاور بود اسمش سحر یه زن با قد ۱۶۰ و ۵۵ وزن بعد صحبت به خالم گفت ایشون ترنس ، و فم بوی هستن خالم به جای ناراحتی خوشحال شد که برام عجیب بود و یه چی به سحر گفت و رفتیم خالم گفت برده ام دوس داری خانوم کلمه خانوم برام عجیب بود سرم انداختم پایین گفتم آره گفت فعلا هفته ای سه بار بیا لیزر دو جلسه ام بیا جای سحر تا یه فکری برات بکنم مامانت بفهمه میکشتت گفتم چشم و در خونه پیاده شدم راست میگفت خاله تنها پسر خونواده فم بویه هر هفته میرفتم پیش خالم و از اونور سحر دیگه سحر از کل زندگیم حسم میدونست هفته سوم بود که سحر گفت یه هفته نیستم و نیا کلی ناراحت شدم بعد یه هفته خالم پیام داد گفت ببین کاری که میگم بکن گفتم جانم خاله چی گفت فردا صبح میری حمام داخلت تمیز مکنی بعد روغن بچه میریزی داخل بزار باشه به مامانت میگم میایم دنبالت گفتم با کی خاله آخه چرا این کارو کنم که با صدای بلند گفت خفه توله و قطع کرد توله کلی ذوق کردم فرداش آماده شدم خالمم با مامانم حرف زده بود میخوام برم شمال رضا ام بیاد حالش عوض بشه موقع رفتن مامانم گفت مراقب خاله باش خوب باهات صمیمی شده رفتم صندلی عقب ماشین دیدم خالم با سحره ، خالم بدون حرف راه افتاد گفت توله کاری که گفتم کردی گفتم آره خاله ولی چرا گفت خاله نه از این به بعد من و سحر وقتی با همیم اربابتیم فهمیدی تعجب کردم با صدا بلند تر گفت فهمیدی توله گفت بله ارباب گفت آفرین ظهر رسیدیم رشت یه ویلا گرفتیم داخل ویلا منو لخت کردن سحر یه پلاستیک آورد گفت اینم جایزه هات یه چستیتی کوچک ترین سایزش خالم انداختم رو تخت چستیتی بست دودولم داشت جر میخورد بعد شروع کرد انگشت کردنم یه چستیتی برای مقعد در آورد کرد داخلم و بازش کرد قفل کرد و یه زنجیر از چستیتی کونم به چستیتی دودولم کشید گفت این دو روز پاره میشی توله و گفت چهار دت پا شم پاهاش گذاشتم جلوم گفت بخور توله و نشست رو مبل سحرم کنارش یه نیم ساعتی پاهای جفتشون خوردم که زنگ خورد سحر با همون شرت رفت در باز کرد یه مرد ۳۰ ساله ۱۹۰ قد و ۱۰۰ وزن چهار شونه بدن ساز که بعد فهمیدم بکن خالم ، سحره ، داشتم نگاش میکردم که خالم زد تو سرم گفت هوی مگه من گفتم نگاه کن ها پسره که اسمش سعید بود گفت این کیه که خالم گفت سگ منو سحر خالم کلید جفت چستیتی ها داد دستش گفت من سحر میریم چیزی بخریم خواستی ازش استفاده کن و رفتن خالم قبل رفتن گف
فانتزی مهشید که به حقیقت تبدیل شد (۱)
1402/10/13
#بی_دی_اس_ام
سلام
اسمم مهشید هست
۲۴ سالمه
ساکن تهرانم
این خاطره مال ۲۱ سالگی و اویل وقتیه که کرونا اومده بود و محدودیت تردد شبانه وجود داشت
از ۱۵ سالگی به این طرف علاقه خاصی به فیلمهای پورن داشتم بیشتر وقتها هم فیلمهایی رو می دیدم که مربوط به اسارت بود و دست و پای دختر رو تو استایل hogtied میبستند , در کل خیلی علاقهای به رابطه جنسی نداشتم.
این علاقه به جایی رسیده بود که دوست داشتم حتما یه جنس مخالف منو با استایل hogtied ببنده.
بعضی وقتها خودم این کارو میکردم منتها از اونجایی که درست نمیتونستم دستام رو ببندم هیچ موقع به دلم نمی نشست.
گذشت تا اینکه سال ۱۳۹۹ و تو ایام اوج بیماری کرونا و موقعی که محدودیت تردد شبانه وجود داشت با یه کانال پارتنر یابی تو تلگرام آشنا شدم.
از اونجایی که تو فیلمها دیده بودم که معمولا یه مرد با سن و سال بالا شکنجه رو روی دختر جوون انجام میده دنبال یه مرد ۳۰ تا ۳۵ سال میگشتم.
خیلی هم دوست داشتم که شکنجهام طبیعی به نظر بیاد.
دوتا مورد پیدا کردم ، یکیشون پدرام بود که ۳۲ سالش بود و مجرد بود و اون یکی هم سهیل بود که ۲۹ سالش بود و خوشبختانه اون هم مجرد بود.
جفتشون تو اطلاعات داخل کانال زده بودن مایل به تنبیه bdsm دختر جوون.
از اونجایی که سن بالا دوست داشتم اول از همه به پدرام پیام دادم.
همون اول کار هم جانب احتیاط رو رعایت کردم که یه موقع ازم سوء استفاده نشه.
بهش که پیام دادم جواب داد که باید بیای فلان باغ نزدیکای جاده کرج. ۲ ساعت شکنجه میکنم و بعدش هم ۴ میلیون ازت میگیرم.
دو به شک شدم.
هم به خاطر اینکه بیرون شهر بود و هم واسه اینکه پولی بود و ممکن بود پدر و مادرم بهم شک کنن.
تصمیم گرفتم به سهیل پیام بدم.
اولش خیلی طول کشید و کم کم داشتم ناامید میشدم و میخواستم برم سراغ پدرام که سهیل جوابم رو داد.
مکانش به انتخاب خودم بود ، زمانش هم به انتخاب خود ، سهیل هم ساعتی ۵۰۰ هزار تومن حساب میکرد.
گفتم همینو OK میدم ، دو ساعت هم منو میبنده و تمام.
باهاش قرار گذاشتم تو کافه نزدیک خونهمون که از نزدیک ببینمش.
یه شلوار لی چسبون معمولی ، یه کفش ورزشی با جوراب ساق کوتاه ، یه تیشرت آستین بلند و یه مانتو بلند پوشیدم ، شالم رو هم روی سرم انداختم و رفتم سر قرار.
سهیل خیلی به موقع اومد و شروع کردیم با هم صحبت کردن ، ازم پرسید دوست داری چه شکلی شکنجه بشی؟
بهش گفتم که میخوام با استایل hogtied بسته بشم و توان حرکت هم نداشته باشم.
بعدش گفت که میخوای موقع شکنجه لباس پوشیده باشی یا نه؟
گفتم که میخوام خودت کفش و جوابم رو در بیاری ، مانتویی که پوشیدم رو هم بکنی.
یه لبخند ریز زد که اون موقع نفهمیدم واسه چی بود
سوالاتش ادامه داشت تا اینکه گفت دوست داری چقدر شکنجه بشی و کجا شکنجهات کنم؟
به مکان خیلی فکر کردم ، بهش گفتم که تو ماشین یا تو زیر زمین خونه یکی از دوستام باشه ، و اینکه حتما رو بلندی باشه مثلا رو میز یا روی صندلی عقب ماشین ، بیشتر از دوساعت هم نمیخوام طول بکشه.
قبول کرد و قرار شد دو هفته دیگه تو خونه دوستم، نیلوفر بریم و اونجا کارشو انجام بده.
از اونجایی که تابستون بود قرار رو صبح گذاشته بودیم ، به نيلوفر هم گفته بودم یه اتاق تو انباری میخوام با یدونه میز وسطش.
بهش هم نگفته بودم واسه چی میخوام.
شانس خوب من خونهشون اون روز خالی بود و به جز خودش کسی تو خونهشون نبود.
با سهیل رفتیم داخل خونه و وارد زیر زمین شدیم.
نیلوفر کلید اتاق رو بهم داد و گفت مامان و باباش شیفت بیمارستان دارن و تا فردا شب خونه نیستن.
وارد اتاق شدیم ، میز وسط اتاق بود.
سهیل کیفش رو گذاشت
1402/10/13
#بی_دی_اس_ام
سلام
اسمم مهشید هست
۲۴ سالمه
ساکن تهرانم
این خاطره مال ۲۱ سالگی و اویل وقتیه که کرونا اومده بود و محدودیت تردد شبانه وجود داشت
از ۱۵ سالگی به این طرف علاقه خاصی به فیلمهای پورن داشتم بیشتر وقتها هم فیلمهایی رو می دیدم که مربوط به اسارت بود و دست و پای دختر رو تو استایل hogtied میبستند , در کل خیلی علاقهای به رابطه جنسی نداشتم.
این علاقه به جایی رسیده بود که دوست داشتم حتما یه جنس مخالف منو با استایل hogtied ببنده.
بعضی وقتها خودم این کارو میکردم منتها از اونجایی که درست نمیتونستم دستام رو ببندم هیچ موقع به دلم نمی نشست.
گذشت تا اینکه سال ۱۳۹۹ و تو ایام اوج بیماری کرونا و موقعی که محدودیت تردد شبانه وجود داشت با یه کانال پارتنر یابی تو تلگرام آشنا شدم.
از اونجایی که تو فیلمها دیده بودم که معمولا یه مرد با سن و سال بالا شکنجه رو روی دختر جوون انجام میده دنبال یه مرد ۳۰ تا ۳۵ سال میگشتم.
خیلی هم دوست داشتم که شکنجهام طبیعی به نظر بیاد.
دوتا مورد پیدا کردم ، یکیشون پدرام بود که ۳۲ سالش بود و مجرد بود و اون یکی هم سهیل بود که ۲۹ سالش بود و خوشبختانه اون هم مجرد بود.
جفتشون تو اطلاعات داخل کانال زده بودن مایل به تنبیه bdsm دختر جوون.
از اونجایی که سن بالا دوست داشتم اول از همه به پدرام پیام دادم.
همون اول کار هم جانب احتیاط رو رعایت کردم که یه موقع ازم سوء استفاده نشه.
بهش که پیام دادم جواب داد که باید بیای فلان باغ نزدیکای جاده کرج. ۲ ساعت شکنجه میکنم و بعدش هم ۴ میلیون ازت میگیرم.
دو به شک شدم.
هم به خاطر اینکه بیرون شهر بود و هم واسه اینکه پولی بود و ممکن بود پدر و مادرم بهم شک کنن.
تصمیم گرفتم به سهیل پیام بدم.
اولش خیلی طول کشید و کم کم داشتم ناامید میشدم و میخواستم برم سراغ پدرام که سهیل جوابم رو داد.
مکانش به انتخاب خودم بود ، زمانش هم به انتخاب خود ، سهیل هم ساعتی ۵۰۰ هزار تومن حساب میکرد.
گفتم همینو OK میدم ، دو ساعت هم منو میبنده و تمام.
باهاش قرار گذاشتم تو کافه نزدیک خونهمون که از نزدیک ببینمش.
یه شلوار لی چسبون معمولی ، یه کفش ورزشی با جوراب ساق کوتاه ، یه تیشرت آستین بلند و یه مانتو بلند پوشیدم ، شالم رو هم روی سرم انداختم و رفتم سر قرار.
سهیل خیلی به موقع اومد و شروع کردیم با هم صحبت کردن ، ازم پرسید دوست داری چه شکلی شکنجه بشی؟
بهش گفتم که میخوام با استایل hogtied بسته بشم و توان حرکت هم نداشته باشم.
بعدش گفت که میخوای موقع شکنجه لباس پوشیده باشی یا نه؟
گفتم که میخوام خودت کفش و جوابم رو در بیاری ، مانتویی که پوشیدم رو هم بکنی.
یه لبخند ریز زد که اون موقع نفهمیدم واسه چی بود
سوالاتش ادامه داشت تا اینکه گفت دوست داری چقدر شکنجه بشی و کجا شکنجهات کنم؟
به مکان خیلی فکر کردم ، بهش گفتم که تو ماشین یا تو زیر زمین خونه یکی از دوستام باشه ، و اینکه حتما رو بلندی باشه مثلا رو میز یا روی صندلی عقب ماشین ، بیشتر از دوساعت هم نمیخوام طول بکشه.
قبول کرد و قرار شد دو هفته دیگه تو خونه دوستم، نیلوفر بریم و اونجا کارشو انجام بده.
از اونجایی که تابستون بود قرار رو صبح گذاشته بودیم ، به نيلوفر هم گفته بودم یه اتاق تو انباری میخوام با یدونه میز وسطش.
بهش هم نگفته بودم واسه چی میخوام.
شانس خوب من خونهشون اون روز خالی بود و به جز خودش کسی تو خونهشون نبود.
با سهیل رفتیم داخل خونه و وارد زیر زمین شدیم.
نیلوفر کلید اتاق رو بهم داد و گفت مامان و باباش شیفت بیمارستان دارن و تا فردا شب خونه نیستن.
وارد اتاق شدیم ، میز وسط اتاق بود.
سهیل کیفش رو گذاشت
فانتزی مهشید که به حقیقت تبدیل شد (۳)
1402/10/15
#دنباله_دار #تجاوز #بی_دی_اس_ام
تجربه اولم از bdsm باعث شد با فلک و فوتجاب آشنا بشم و دنبال باشم که اونا رو هم تجربه کنم.
تجربه دومم هم منو با ویبراتور آشنا کرده بود منتها خیلی خوشم نیومد چون تا چند روز بد اشتها شده بودم.
زمان میگذشت و من دنبال تجربه مجدد اتفاقات گذشته بودم.
با اینکه کلا دو بار تجربه کرده بودم ولی از دردی که هربار میکشیدم لذت میبردم و یه جورایی واسم تازگی داشت.
تو این دوبار خیلی حواسم بود که کار به مرحله تجاوز نرسه و کسی باهام کار دیگهای نکنه.
کلا خط قرمز داشتم و خط قرمزم رو رعایت میکردم.
اینجا میخوام خاطره فوتجاب رو واستون تعریف کنم که بلندی خاطرات قبلی نیست.
از اونجایی که به فوتجاب علاقه مند شدم و توی فیلمها دیده بودم که وقتی دختر رو با استایل hogtied میبندن باهاش فوتجاب میکنن میخواستم این رو هم تجربه کنم.
میدونستم که خطر این یکی از بقیه بیشتره چون احتمال تجاوز و سوء استفاده جنسی هم بالاتر میره.
تجربه فوتجاب یه مقدار متفاوته نسبت به تجربههای قبلی و اصلا با پارتنر و هماهنگی قبلی نیست.
اواسط مهرماه ۱۴۰۰ بود، ممنوعیت تردد شبانه برداشته شده بود و راحت میشد با ماشین شخصی بدون اینکه ترس جریمه شدن داشته باشی بری بیرون.
کلا از روز اول که هجده سالم شد با ماشین میرفتم بیرون و خیلی علاقه به مترو و اتوبوس نداشتم.
اول یه توضیح ریز بدم که ما توی محله یه سوپری داریم که صاحبش یه پیرمرد ۷۰ ساله است ، یه پسر ۲۸ ساله داره که هر موقع من میرم توی مغازهاش میخواد با من لاس بزنه.
به دوستام که میگفتم ، یکیشون گفت شاید به خاطر پوست سفید و سبزه و چهره معمولی رو به جذابیتی باشه که داری.
البته بهنام پسر صاحب سوپر محله هم قیافه بدی نداشت منتها من تا اون سن و قبل از اتفاقای که واسم بیفته علاقهای به دوست پسر نداشتم.
یبار که رفته بودم از سوپری شیر و کره بخرم بهنام رو دیدم که داره تو گوشیش فیلم میبینه.
حواسش نبود که من رفتم تو مغازه.
شیر و کره رو برداشتم و خیلی سوسکی سعی کردم بفهمم چی نگاه میکنه.
خوب که ریز شدم دیدم مشغول نگاه کردن یه فیلم سکسی هست.
دختره رو hogtied کرده بودن و داشتن باهاش فوتجاب میکردن ، همزمان یه انگشت هم تو کونش میکردن.
چند دقیقهای به موبایل بهنام خیره موندم که یهو بهنام سرش رو آورد بالا و با هم چشم تو چشم شدیم.
یه برق عجیب تو چشماش دیدم ولی قبل اینکه ارتباط چشمی طولانی بشه سریع از مغازه رفتم بیرون و شیر و کره اون روز رو از جای دیگه خریدم.
یک ماهی از اون اتفاق گذشت و تقریبا خیالم راحت شده بود که بهنام باهام کاری نداره.
گفتم که دوست داشتم با ماشین برم بیرون. تو یکی از همین بیرون رفتنها ماشینم خراب شد و مجبور شدم ببرم تعمیرگاه نزدیک خونه که یکی دوتا کوچه بالاتر از خونهمون بود.
ماشین رو دادم تعمیر کنن و قرار شد که دو روز بعد برم ماشین رو بگیرم.
نزدیک خونهمون یه پارک هست و منم اون روز خیلی دستشوییم گرفته بود و میخواستم برم دستشوئی و بعد برم خونه چون واقعا دستپاچه بودم.
وارد دستشوئی شدم و در رو بستم که کارم رو انجام بدم.
صدای در دستشوئی بغلی اومد ، به نظر رسید که یه نفر واردش بود.
از دستشوئی اومدم بیرون و رفتم دستهام رو بشورم که یهو دیدم از داخل دستشوئی کناری بهنام اومد بیرون.
چشماش برق میزد و داشت از داخل آینه به من نگاه میکرد.
هرچی توان داشتم تو خودم جمع کردم و دویدم سمت در ولی گویا فکر همه چی رو کرده بود و یه قفل به در دستشوئی زده بود.
برگشتم بهش گفتم پاشو برو بیرون وگرنه جیغ میزنم.
از شرایط پارک هم بخوام بگم ، این شکلی بود که یسری پیرمرد و معتاد اونجا بودن که
1402/10/15
#دنباله_دار #تجاوز #بی_دی_اس_ام
تجربه اولم از bdsm باعث شد با فلک و فوتجاب آشنا بشم و دنبال باشم که اونا رو هم تجربه کنم.
تجربه دومم هم منو با ویبراتور آشنا کرده بود منتها خیلی خوشم نیومد چون تا چند روز بد اشتها شده بودم.
زمان میگذشت و من دنبال تجربه مجدد اتفاقات گذشته بودم.
با اینکه کلا دو بار تجربه کرده بودم ولی از دردی که هربار میکشیدم لذت میبردم و یه جورایی واسم تازگی داشت.
تو این دوبار خیلی حواسم بود که کار به مرحله تجاوز نرسه و کسی باهام کار دیگهای نکنه.
کلا خط قرمز داشتم و خط قرمزم رو رعایت میکردم.
اینجا میخوام خاطره فوتجاب رو واستون تعریف کنم که بلندی خاطرات قبلی نیست.
از اونجایی که به فوتجاب علاقه مند شدم و توی فیلمها دیده بودم که وقتی دختر رو با استایل hogtied میبندن باهاش فوتجاب میکنن میخواستم این رو هم تجربه کنم.
میدونستم که خطر این یکی از بقیه بیشتره چون احتمال تجاوز و سوء استفاده جنسی هم بالاتر میره.
تجربه فوتجاب یه مقدار متفاوته نسبت به تجربههای قبلی و اصلا با پارتنر و هماهنگی قبلی نیست.
اواسط مهرماه ۱۴۰۰ بود، ممنوعیت تردد شبانه برداشته شده بود و راحت میشد با ماشین شخصی بدون اینکه ترس جریمه شدن داشته باشی بری بیرون.
کلا از روز اول که هجده سالم شد با ماشین میرفتم بیرون و خیلی علاقه به مترو و اتوبوس نداشتم.
اول یه توضیح ریز بدم که ما توی محله یه سوپری داریم که صاحبش یه پیرمرد ۷۰ ساله است ، یه پسر ۲۸ ساله داره که هر موقع من میرم توی مغازهاش میخواد با من لاس بزنه.
به دوستام که میگفتم ، یکیشون گفت شاید به خاطر پوست سفید و سبزه و چهره معمولی رو به جذابیتی باشه که داری.
البته بهنام پسر صاحب سوپر محله هم قیافه بدی نداشت منتها من تا اون سن و قبل از اتفاقای که واسم بیفته علاقهای به دوست پسر نداشتم.
یبار که رفته بودم از سوپری شیر و کره بخرم بهنام رو دیدم که داره تو گوشیش فیلم میبینه.
حواسش نبود که من رفتم تو مغازه.
شیر و کره رو برداشتم و خیلی سوسکی سعی کردم بفهمم چی نگاه میکنه.
خوب که ریز شدم دیدم مشغول نگاه کردن یه فیلم سکسی هست.
دختره رو hogtied کرده بودن و داشتن باهاش فوتجاب میکردن ، همزمان یه انگشت هم تو کونش میکردن.
چند دقیقهای به موبایل بهنام خیره موندم که یهو بهنام سرش رو آورد بالا و با هم چشم تو چشم شدیم.
یه برق عجیب تو چشماش دیدم ولی قبل اینکه ارتباط چشمی طولانی بشه سریع از مغازه رفتم بیرون و شیر و کره اون روز رو از جای دیگه خریدم.
یک ماهی از اون اتفاق گذشت و تقریبا خیالم راحت شده بود که بهنام باهام کاری نداره.
گفتم که دوست داشتم با ماشین برم بیرون. تو یکی از همین بیرون رفتنها ماشینم خراب شد و مجبور شدم ببرم تعمیرگاه نزدیک خونه که یکی دوتا کوچه بالاتر از خونهمون بود.
ماشین رو دادم تعمیر کنن و قرار شد که دو روز بعد برم ماشین رو بگیرم.
نزدیک خونهمون یه پارک هست و منم اون روز خیلی دستشوییم گرفته بود و میخواستم برم دستشوئی و بعد برم خونه چون واقعا دستپاچه بودم.
وارد دستشوئی شدم و در رو بستم که کارم رو انجام بدم.
صدای در دستشوئی بغلی اومد ، به نظر رسید که یه نفر واردش بود.
از دستشوئی اومدم بیرون و رفتم دستهام رو بشورم که یهو دیدم از داخل دستشوئی کناری بهنام اومد بیرون.
چشماش برق میزد و داشت از داخل آینه به من نگاه میکرد.
هرچی توان داشتم تو خودم جمع کردم و دویدم سمت در ولی گویا فکر همه چی رو کرده بود و یه قفل به در دستشوئی زده بود.
برگشتم بهش گفتم پاشو برو بیرون وگرنه جیغ میزنم.
از شرایط پارک هم بخوام بگم ، این شکلی بود که یسری پیرمرد و معتاد اونجا بودن که