رز و سیگار، من
1402/11/28
#سکس_خشن #لز
تو کمد دیواری خودشو پنهون کرده بود. ساعت نزدیک هشت شب بود اما پلیسا خیال نداشتن برن. هر بار که می گفتن بذار داخل خونه رو بگردیم، می گفتم بدون حکم حق ندارین یه قدم جلو بیاین. یکی از مأمورا گفت اگه ریگی به کفشت نبود مشکلی نداشتی زن! حق با اون بود.کفش من پر از ریگی شده بود رها تو زندگیم ول کرده بود.
آخر سر پلیسا رفتن.رها از مخفیگاهش بیرون اومد و تن لاغرش رو روی کاناپه ول کرد. رایحهي بدنش همون بود.همون بوي رز سرد كه همه جوره مي تونستم تشخيصش بدم.نزديک پنجره رفتم.اون احمق ها فکر میکردن منو رها انقد ناشی هستیم که به این زودی لو بریم.
-ممنونم.
+بذار برن بعد تشکر کن!
می دونست سیگار ریه هامو اذیت می کنه اما همیشه دودش می کرد.انکار نمی کنم.استرس داشتم.الان نه، دو روز بعد با حکم میومدن و من نمی تونستم کاری برای رها بکنم.پرسیدم: تا کی می خوای بمونی؟ جواب داد: تا زمانی که برن!
+احمق نشو رها.اینا حتی اگه الان برنم یه نفرو اینجا می ذارن!
-می دونی که من اگه بخوام برم، برام راحت ترین کاره!
پوزخند زد.راست می گفت.پلیسا نمی دونستن که فراریشون کافیه که بخواد! دزدیدن براش آب خوردنه.داد زدم: پس فرار کن! پس گورتو گم کن!
لبخندش محو شد.بهم زل زد.متوجه بود که نگرانیم، برای خودم نیست، برای اونه…اما انگار از آزار دادنم لذت می برد.با صدای دو رگه اش گفت: حالا یه فکری می کنیم، بیا بشین ببینم این مدت چی کارا کردی.
چی کار کردم؟؟ هر روز راهرو بیمارستان هارو می گشتم.سردخانه ها رو می گشتم تا مبادا از نئشگی یه گوشه مرده باشه! با کلافگی کنارش نشستم.از کیفش یه پاکت اسکناس در آورد و جلوم گذاشت.آروم گفت:«برای خرجای من و بعد من». بعد اون؟! حقیقتا هیچ وقت به بعد رها فکر نکرده بودم.احتمالاً خونه ام و شغلم رو عوض می کردم.هر چیزی که منو یاد رها و اون شب نحس می انداخت، دور می ریختم…دیگه بغضم داشت منفجر میشد.سیلی محکمی بهش زدم! با فریاد بهش گفتم: همینقد جنده ای که میای تِر می زنی به زندگی آدم و فک می کنی با پول درست میشه! همینقد جنده و حرومزاده ای!
نگاهش تغییر کرد.جای سیلی رو مالید و با یه حرکت چونه ام رو بین انگشتاش اسیر کرد.از بین دندوناش غرید: جنده تویی که انقد حشرت بالا بود که دنبالم را افتادی تا هر شب بکنمت! دِ آخه نمک به حروم! من اگه نبودم با لاپایی خوردن از مردای اونجا که جنده می شدی!
باز حق با اون بود.به جز بخشی که می گفت دنبالش راه افتادم! اون بود که اول منو می خواست! اون شب که من تو باغ فردوس، باغی که مخصوص پولدارا بود، کار میکردم، اون بود که بعد از نجات دادنم از دست یه پیری، بهم تجاوز کرد! دیگه طاقت دروغ نداشتم! دوباره بهش سیلی زدم! این دفعه چشمامش خونی شدن. نفهمیدم کی اما سریع روم خیمه زد.دستامو بالای سرم قفل کرد.رگای گردنش بیرون زدن.یه نگاه به سینه های شصت و پنج و پوست سفید گردنش انداختم.مثل همیشه تحریک شدم.داد زد: می بینی جنده؟! هنوز بهت دست نزدم خیس کردی!..با یه دست سینه هامو از تو تاپ انداخت بیرون؛ سایزشون هفتاد بود.آروم در گوشم زمزمه کرد: یادت میارم که تو بودی که افتادی دنبالم! اونم چرا!!..اشکم در اومده بود.تقلا می کردم.اما من قد کوتاه پیش قد یک و هفتادش شانسی نداشتم.بلند گفتم که دیگه نمی خوامش! این بار اون بهم سیلی زد.دستامو با جورابای ساق بلندش بست.با شالش هم چشمامو؛ عملاً پاهامم زیرش بودن و توان تکون خوردن نداشتم. همین که انگشتشو لای پام کشید فهمیدم کارم تمومه! عادت نداشت از اونجا شروع کنه! با مارک گذاشتن روی گردن و ترقوهام به كارش ادامه داد.گاهي بوسه هاي عمي
1402/11/28
#سکس_خشن #لز
تو کمد دیواری خودشو پنهون کرده بود. ساعت نزدیک هشت شب بود اما پلیسا خیال نداشتن برن. هر بار که می گفتن بذار داخل خونه رو بگردیم، می گفتم بدون حکم حق ندارین یه قدم جلو بیاین. یکی از مأمورا گفت اگه ریگی به کفشت نبود مشکلی نداشتی زن! حق با اون بود.کفش من پر از ریگی شده بود رها تو زندگیم ول کرده بود.
آخر سر پلیسا رفتن.رها از مخفیگاهش بیرون اومد و تن لاغرش رو روی کاناپه ول کرد. رایحهي بدنش همون بود.همون بوي رز سرد كه همه جوره مي تونستم تشخيصش بدم.نزديک پنجره رفتم.اون احمق ها فکر میکردن منو رها انقد ناشی هستیم که به این زودی لو بریم.
-ممنونم.
+بذار برن بعد تشکر کن!
می دونست سیگار ریه هامو اذیت می کنه اما همیشه دودش می کرد.انکار نمی کنم.استرس داشتم.الان نه، دو روز بعد با حکم میومدن و من نمی تونستم کاری برای رها بکنم.پرسیدم: تا کی می خوای بمونی؟ جواب داد: تا زمانی که برن!
+احمق نشو رها.اینا حتی اگه الان برنم یه نفرو اینجا می ذارن!
-می دونی که من اگه بخوام برم، برام راحت ترین کاره!
پوزخند زد.راست می گفت.پلیسا نمی دونستن که فراریشون کافیه که بخواد! دزدیدن براش آب خوردنه.داد زدم: پس فرار کن! پس گورتو گم کن!
لبخندش محو شد.بهم زل زد.متوجه بود که نگرانیم، برای خودم نیست، برای اونه…اما انگار از آزار دادنم لذت می برد.با صدای دو رگه اش گفت: حالا یه فکری می کنیم، بیا بشین ببینم این مدت چی کارا کردی.
چی کار کردم؟؟ هر روز راهرو بیمارستان هارو می گشتم.سردخانه ها رو می گشتم تا مبادا از نئشگی یه گوشه مرده باشه! با کلافگی کنارش نشستم.از کیفش یه پاکت اسکناس در آورد و جلوم گذاشت.آروم گفت:«برای خرجای من و بعد من». بعد اون؟! حقیقتا هیچ وقت به بعد رها فکر نکرده بودم.احتمالاً خونه ام و شغلم رو عوض می کردم.هر چیزی که منو یاد رها و اون شب نحس می انداخت، دور می ریختم…دیگه بغضم داشت منفجر میشد.سیلی محکمی بهش زدم! با فریاد بهش گفتم: همینقد جنده ای که میای تِر می زنی به زندگی آدم و فک می کنی با پول درست میشه! همینقد جنده و حرومزاده ای!
نگاهش تغییر کرد.جای سیلی رو مالید و با یه حرکت چونه ام رو بین انگشتاش اسیر کرد.از بین دندوناش غرید: جنده تویی که انقد حشرت بالا بود که دنبالم را افتادی تا هر شب بکنمت! دِ آخه نمک به حروم! من اگه نبودم با لاپایی خوردن از مردای اونجا که جنده می شدی!
باز حق با اون بود.به جز بخشی که می گفت دنبالش راه افتادم! اون بود که اول منو می خواست! اون شب که من تو باغ فردوس، باغی که مخصوص پولدارا بود، کار میکردم، اون بود که بعد از نجات دادنم از دست یه پیری، بهم تجاوز کرد! دیگه طاقت دروغ نداشتم! دوباره بهش سیلی زدم! این دفعه چشمامش خونی شدن. نفهمیدم کی اما سریع روم خیمه زد.دستامو بالای سرم قفل کرد.رگای گردنش بیرون زدن.یه نگاه به سینه های شصت و پنج و پوست سفید گردنش انداختم.مثل همیشه تحریک شدم.داد زد: می بینی جنده؟! هنوز بهت دست نزدم خیس کردی!..با یه دست سینه هامو از تو تاپ انداخت بیرون؛ سایزشون هفتاد بود.آروم در گوشم زمزمه کرد: یادت میارم که تو بودی که افتادی دنبالم! اونم چرا!!..اشکم در اومده بود.تقلا می کردم.اما من قد کوتاه پیش قد یک و هفتادش شانسی نداشتم.بلند گفتم که دیگه نمی خوامش! این بار اون بهم سیلی زد.دستامو با جورابای ساق بلندش بست.با شالش هم چشمامو؛ عملاً پاهامم زیرش بودن و توان تکون خوردن نداشتم. همین که انگشتشو لای پام کشید فهمیدم کارم تمومه! عادت نداشت از اونجا شروع کنه! با مارک گذاشتن روی گردن و ترقوهام به كارش ادامه داد.گاهي بوسه هاي عمي
سکس در خوابگاه دخترانه (۱)
1402/12/16
#دانشجویی #خوابگاه #لز
اسم من پریا است و داستان من مربوط به ۲ سال قبل هست که در اولین سال دانشجویی به شیراز رفتم و وارد خوابگاه شدم
۳ تا هم اتاقی داشتم که ۲ تاشون همشهری بودن و یکی دو تا دیگه از دوستاشون هم تو اتاقای دیگه بودن و زیاد رفت و آمد میکردن
یکی از دوستاشون که چند باری به اتاق ما اومده بود و خیلی دختر قدبلند و درشتی بود اسمش الناز بود و خیلی هم مهربون بود و با من هم گرم می گرفت و با هم دوست شده بودیم
همون اوایل هم عضو تیم بسکتبال شده بود و کلا خیلی تو چشم بود و نکته جالب اینجا بود که خودشم زیاد شوخی های فیزیکی میکرد و مثلا بچه ها رو بلند میکرد و میگفت بیاید مچ بندازیم و این حرفا که البته خوب هیچ کس هم حریفش نمیشد
یه مدتی که گذشت دیگه خیلی با هم صمیمی شدیم و یه آخر هفته ای که هم اتاقی هام همه رفته بودن خونه ولی من تو خوابگاه بودم الناز اومد پیشم و شروع کرد به صحبت کردن :
-پریا جون قدت چنده؟
-۱۵۶ سانت
-عه ریزه میزه ی خودمی وزنت چقدره؟
-۵۲ کیلوام تو چی عزیزم؟
-من قدم ۱۸۱ و وزنم حدود ۸۵ کیلوعه
-وای چقدر زیاد
-من خیلی از دخترای کوچیک و تو بغلی خوشم میاد
تو همین حال اومد سمتم و دستمو گرفت و منو بلند کرد و بعد دو تا دستش رو گذاشت زیر بغلم و منو مثل آب خوردن بلند کرد و همینطور منو بالا و پایین میکرد. از این همه زوری که داشت واقعا متعجب شده بودم
بعد منو گذاشت زمین و خودش نشست رو صندلی و منو روی یکی از پاهاش نشوند در واقع من روی یکی از رونای کلفتش مثل یه بچه نشسته بودم. شروع کرد به نوازش کردنم و همزمان حرفای احساسی میزد مثلا میگفت چقدر دنبال فرصت بودم عزیز دلم یا چقدر نازی قشنگم. تو همین حال اومد لبامو ببوسه که من ناخودآگاه خودمو عقب کشیدم و اومدم بلند شم از روی پاش که منو محکم گرفت و خوب زورم هم طبعا بهش نمیرسید گفت :
-میخواستی فرار کنی؟
-آره آخه این کارا چیه؟
-یعنی میخوای بگی خوشت نمیاد؟
-آخه درست نیست این کار
-کار درست اونیه که من و تو ازش خوشمون بیاد من واقعا تو رو دوست دارم حس میکنم تو هم همچین حسی داری دیگه حرفی نمیمونه
سرمو انداختم پایین و نمیدونستم چی بگم که گفت :
-یه چیزی هم بهت بگم که تو این خوابگاه و بین همه دخترا خیلییییا هستن که دوست دارن با من عشق بازی کنن و یه دقیقه هم که شده تو بغل من باشن همین هم اتاقیات سر من با هم رقابت دارن ولی من از تو خوشم میاد قربونت برم
من هیچی نگفتم و باز ساکت بودم که الناز بلند شد و پیراهنش رو درآورد. وای که چه سینه هایی داشت من سرمو انداختم پایین ولی اون با دستش موهامو از پشت گرفت و صورتمو چسبوند به یکی از سینه هاش. واقعا سایز سینش از صورت من بزرگتر بود و اینقدر فشارم داد تا نفسم بند اومد بعد با دستش سرمو کشید عقب و گفت نفس بکش گوگولی من. بعد سرمو چسبوند به اون یکی سینش و گفت خودت بخور تا دوباره خفت نکردم. منم که واقعا تحت تاثیرش بودم و خوشم اومده بود از اینکه منو کنترل میکنه دیگه شروع کردم به خوردن سینه هاش. خیلی خوشحال شد و این بار یه دستشو گذاشت زیر باسنم و بلندم کرد و با اون یکی دستش چونمو گرفت شروع کرد به لب گرفتن. بعد هم سر و گردنمو وحشیانه میبوسید و من یه حس عالی رو داشتم تجربه میکردم. بعد منو گذاشت زمین و تمام لباسامو درآورد و بعد خودشم کامل لخت شد و این بار منو برعکس کرد و بلند کرد و شروع کرد به خوردن کصم. از پایین هم دستشو گذاشت رو سرم و چسبوندم به کس خودش و گفت بخور. خیلی حس جالبی بود. اینقدر با قدرت کصمو میخورد که بعد از ۳-۴ دقیقه برای اولین بار تو عمرم به اون خوبی ارضا شدم و فقط داد میزدم بعد منو برگردوند و مثل یه
1402/12/16
#دانشجویی #خوابگاه #لز
اسم من پریا است و داستان من مربوط به ۲ سال قبل هست که در اولین سال دانشجویی به شیراز رفتم و وارد خوابگاه شدم
۳ تا هم اتاقی داشتم که ۲ تاشون همشهری بودن و یکی دو تا دیگه از دوستاشون هم تو اتاقای دیگه بودن و زیاد رفت و آمد میکردن
یکی از دوستاشون که چند باری به اتاق ما اومده بود و خیلی دختر قدبلند و درشتی بود اسمش الناز بود و خیلی هم مهربون بود و با من هم گرم می گرفت و با هم دوست شده بودیم
همون اوایل هم عضو تیم بسکتبال شده بود و کلا خیلی تو چشم بود و نکته جالب اینجا بود که خودشم زیاد شوخی های فیزیکی میکرد و مثلا بچه ها رو بلند میکرد و میگفت بیاید مچ بندازیم و این حرفا که البته خوب هیچ کس هم حریفش نمیشد
یه مدتی که گذشت دیگه خیلی با هم صمیمی شدیم و یه آخر هفته ای که هم اتاقی هام همه رفته بودن خونه ولی من تو خوابگاه بودم الناز اومد پیشم و شروع کرد به صحبت کردن :
-پریا جون قدت چنده؟
-۱۵۶ سانت
-عه ریزه میزه ی خودمی وزنت چقدره؟
-۵۲ کیلوام تو چی عزیزم؟
-من قدم ۱۸۱ و وزنم حدود ۸۵ کیلوعه
-وای چقدر زیاد
-من خیلی از دخترای کوچیک و تو بغلی خوشم میاد
تو همین حال اومد سمتم و دستمو گرفت و منو بلند کرد و بعد دو تا دستش رو گذاشت زیر بغلم و منو مثل آب خوردن بلند کرد و همینطور منو بالا و پایین میکرد. از این همه زوری که داشت واقعا متعجب شده بودم
بعد منو گذاشت زمین و خودش نشست رو صندلی و منو روی یکی از پاهاش نشوند در واقع من روی یکی از رونای کلفتش مثل یه بچه نشسته بودم. شروع کرد به نوازش کردنم و همزمان حرفای احساسی میزد مثلا میگفت چقدر دنبال فرصت بودم عزیز دلم یا چقدر نازی قشنگم. تو همین حال اومد لبامو ببوسه که من ناخودآگاه خودمو عقب کشیدم و اومدم بلند شم از روی پاش که منو محکم گرفت و خوب زورم هم طبعا بهش نمیرسید گفت :
-میخواستی فرار کنی؟
-آره آخه این کارا چیه؟
-یعنی میخوای بگی خوشت نمیاد؟
-آخه درست نیست این کار
-کار درست اونیه که من و تو ازش خوشمون بیاد من واقعا تو رو دوست دارم حس میکنم تو هم همچین حسی داری دیگه حرفی نمیمونه
سرمو انداختم پایین و نمیدونستم چی بگم که گفت :
-یه چیزی هم بهت بگم که تو این خوابگاه و بین همه دخترا خیلییییا هستن که دوست دارن با من عشق بازی کنن و یه دقیقه هم که شده تو بغل من باشن همین هم اتاقیات سر من با هم رقابت دارن ولی من از تو خوشم میاد قربونت برم
من هیچی نگفتم و باز ساکت بودم که الناز بلند شد و پیراهنش رو درآورد. وای که چه سینه هایی داشت من سرمو انداختم پایین ولی اون با دستش موهامو از پشت گرفت و صورتمو چسبوند به یکی از سینه هاش. واقعا سایز سینش از صورت من بزرگتر بود و اینقدر فشارم داد تا نفسم بند اومد بعد با دستش سرمو کشید عقب و گفت نفس بکش گوگولی من. بعد سرمو چسبوند به اون یکی سینش و گفت خودت بخور تا دوباره خفت نکردم. منم که واقعا تحت تاثیرش بودم و خوشم اومده بود از اینکه منو کنترل میکنه دیگه شروع کردم به خوردن سینه هاش. خیلی خوشحال شد و این بار یه دستشو گذاشت زیر باسنم و بلندم کرد و با اون یکی دستش چونمو گرفت شروع کرد به لب گرفتن. بعد هم سر و گردنمو وحشیانه میبوسید و من یه حس عالی رو داشتم تجربه میکردم. بعد منو گذاشت زمین و تمام لباسامو درآورد و بعد خودشم کامل لخت شد و این بار منو برعکس کرد و بلند کرد و شروع کرد به خوردن کصم. از پایین هم دستشو گذاشت رو سرم و چسبوندم به کس خودش و گفت بخور. خیلی حس جالبی بود. اینقدر با قدرت کصمو میخورد که بعد از ۳-۴ دقیقه برای اولین بار تو عمرم به اون خوبی ارضا شدم و فقط داد میزدم بعد منو برگردوند و مثل یه
لز با دختر همسایه
#دختر_همسایه #لز
سلام من لیلا هستم ۳۰ سالمه قدم ۱۷۰ و وزن ۷۵ و سینه های ۸۵ صاحب خونمون که طبقه پایین خونه زندگی میکنن یه دختر داره که منو و اون خیلی باهم صمیمی هستیم با اینکه ۱۰ سال ازم کوچیکتره اما باهم احساس راحتی میکنیم و اسمش ساراس و ۲۰ سالشه قدش ۱۶۰ و وزن حدودا ۶۰ و این اتفاق برای تابستون امساله سارا هر یکی دو روز یه بار میومد خونمون باهم حرف میزدیم میرفتیم بیرون منم بیشتر وقتا تنها بودم و شوهرم صبح زود میرفت سرکار و شب دیر میومده خلاصه یه روز تابستون بود هوا هم اونروز خیلی گرم بود که سارا اومد خونه ما منم شورت و سوتین نپوشیده بودم یه شلوار تنگ پام بود جوری که کصم قلمبه شده بود زده بود بیرون و یه تاپ اولین بار بود انقدر پیشش راحت بودم خلاصه یکم که گذشت حرف سکس رو وسط کشید میگفت حس شهوتم خیلی زیاده نمیدونم چیکار کنم که یهو اومد پیشم و دستشو گذاشت رو کصم من یکم خندیدم و گفتم چیکار میکنی دیوونه دستتو بردار که گفت تو متاهلی و هروقت بخوای نیاز جنسیت رفع میشه اما من چی همش باید تو کف باشم و جق بزنم بزار یکم باهم حال کنیم اینو گفت و یهو لباشو گذاشت رو لبام و میک میزد و کصم میمالید دستشو از زیر شلوارم برد لای کصم که دید کامل خیس کردم که بلند گفت جوون بلند شدیم رفتیم اتاق لخت شدیم رو تخت خوابیدیم و گفت شروع کن گفتم چی گفت لز رو دیگه گفتم من بلد نیستم گفت پس تو بخواب من میام روت خوابیدم و اومد روم ازم لب میگرفت و سینه هام میمالید وبعد رفت پایین و شروع کرد به خوردن کصم یه جور با ولع کصمو میخورد که از لذت جیغ میکشیدم بعد بلند شد رفت تو پذیرایی و دو تا خیار آورد یکیشو کرد تو کونم یکیشو هم تو کصم و عقب جلو میکرد بعد ۱۰ دقیقه درآورد خودش دوتا انگشتشو کرد تو کصم تا بعد ۵ دقیقه آبم اومد یکم دراز کشیدیم و بعد بهم گفت بلند شو همین کارای که من باتو کردم تو با من بکن بلند شدم و اونم چهار دست و پا شد کصش تنگ بود اما کونش یکم گشاد بود خواستم یکی از خیارارو کنم تو کصش که نزاشت و گفت پرده دارم خیار رو بکن تو کونم خیار رو کردم تو کونش و تند تند عقب جلو میکردم اونم اه و ناله میکرد خودمم سرمو بردم سمت کصش و کصشو خوردم تا ارضا شد یکم باهم دراز کشیدیم بعد بلند شد رفت بعد اونموقع هفته ای دوبار لز میکنیم و هیچکس حتی شوهرمم نمیدونه
نوشته: لیلا
cнαɴɴεℓ: ♥️✘
🍓 @DASTAN_SSX18
●▬▬▬๑۩۩๑▬▬▬●
#دختر_همسایه #لز
سلام من لیلا هستم ۳۰ سالمه قدم ۱۷۰ و وزن ۷۵ و سینه های ۸۵ صاحب خونمون که طبقه پایین خونه زندگی میکنن یه دختر داره که منو و اون خیلی باهم صمیمی هستیم با اینکه ۱۰ سال ازم کوچیکتره اما باهم احساس راحتی میکنیم و اسمش ساراس و ۲۰ سالشه قدش ۱۶۰ و وزن حدودا ۶۰ و این اتفاق برای تابستون امساله سارا هر یکی دو روز یه بار میومد خونمون باهم حرف میزدیم میرفتیم بیرون منم بیشتر وقتا تنها بودم و شوهرم صبح زود میرفت سرکار و شب دیر میومده خلاصه یه روز تابستون بود هوا هم اونروز خیلی گرم بود که سارا اومد خونه ما منم شورت و سوتین نپوشیده بودم یه شلوار تنگ پام بود جوری که کصم قلمبه شده بود زده بود بیرون و یه تاپ اولین بار بود انقدر پیشش راحت بودم خلاصه یکم که گذشت حرف سکس رو وسط کشید میگفت حس شهوتم خیلی زیاده نمیدونم چیکار کنم که یهو اومد پیشم و دستشو گذاشت رو کصم من یکم خندیدم و گفتم چیکار میکنی دیوونه دستتو بردار که گفت تو متاهلی و هروقت بخوای نیاز جنسیت رفع میشه اما من چی همش باید تو کف باشم و جق بزنم بزار یکم باهم حال کنیم اینو گفت و یهو لباشو گذاشت رو لبام و میک میزد و کصم میمالید دستشو از زیر شلوارم برد لای کصم که دید کامل خیس کردم که بلند گفت جوون بلند شدیم رفتیم اتاق لخت شدیم رو تخت خوابیدیم و گفت شروع کن گفتم چی گفت لز رو دیگه گفتم من بلد نیستم گفت پس تو بخواب من میام روت خوابیدم و اومد روم ازم لب میگرفت و سینه هام میمالید وبعد رفت پایین و شروع کرد به خوردن کصم یه جور با ولع کصمو میخورد که از لذت جیغ میکشیدم بعد بلند شد رفت تو پذیرایی و دو تا خیار آورد یکیشو کرد تو کونم یکیشو هم تو کصم و عقب جلو میکرد بعد ۱۰ دقیقه درآورد خودش دوتا انگشتشو کرد تو کصم تا بعد ۵ دقیقه آبم اومد یکم دراز کشیدیم و بعد بهم گفت بلند شو همین کارای که من باتو کردم تو با من بکن بلند شدم و اونم چهار دست و پا شد کصش تنگ بود اما کونش یکم گشاد بود خواستم یکی از خیارارو کنم تو کصش که نزاشت و گفت پرده دارم خیار رو بکن تو کونم خیار رو کردم تو کونش و تند تند عقب جلو میکردم اونم اه و ناله میکرد خودمم سرمو بردم سمت کصش و کصشو خوردم تا ارضا شد یکم باهم دراز کشیدیم بعد بلند شد رفت بعد اونموقع هفته ای دوبار لز میکنیم و هیچکس حتی شوهرمم نمیدونه
نوشته: لیلا
cнαɴɴεℓ: ♥️✘
🍓 @DASTAN_SSX18
●▬▬▬๑۩۩๑▬▬▬●
گوشی مهمون بهانه سکس و لز (۴)
#لز
...قسمت قبل
چند تا غذا سفارش دادم و رفتم مغازه دوست پسرم بخاطر بازار خلوت بیکار نشسته بود مغازه و با یکی از دوستاش تصویری حرف میزدن
من رو که دید خواست قطع کنه گفتم نه بزار من هم باهاش حرف بزنم
به دوستش گفت یکی اومده پیشم ولی میگه به کارت ادامه بده میخواد اونم باهات آشنا بشه
بعد هم به من گفت این دوستم فرشاد الان چهار ساله رفته هلند و داره واسه خودش عشق و حال میکنه
به دوستش هم گفت ایشون هم سمیرا خانم همسر بنده هستن که امروز بی خبر اومده تا منو خوشحال کنه
گوشی رو که داد دستم اول کمی سلام و احوال پرسی کردم گفتم تو اینجا واسه خودت داری لذت میبری این قدر نشناس هم منو اینجا داره ولی اصلا قدرمو نمیدونه
دوستش گفت الان درستش میکنم گوشی رو بده بهش گوشی رو گرفتم طرف طاها گفت یه جوری میگم سمیرا خانم نشونه
طاها بهش گفت باشه بگو فقط اگه شنید با خودته
فرشاد هم بهش گفت خاک تو سرت همچین خانمی کنارته بعد من هنوز یه دختر ایرانی اینجا پیدا نکردم
طاها بهش گفت خره سمیرا زندگیمه من که جونم براش میدم
من هم پریدم وسط حرفش گفتم فرشاد جون نظرت چیه جاتون رو عوض کنید طاها بیاد اونجا عشق و حال کنه بعد تو بیایی پیش من باشی؟
دیدم اول طاها منو گرفت بغلش بعد به دوستش گفت غلط کردید دو تاتون من عشقمو به هیچی نمیدم
جلوی دوستش هم یه لب ازم گرفت گفت تو فقط مال منی
من هم کمی با دوستش حرف زدم به دوست پسرم گفتم من باید برم کمی کار دارم
طاها به دوستش گفت قطع کنه تا بعد بهش زنگ بزنه رو کرد بهم گفت این همه راه اومدی بزارم بری بیا بریم انباری کارت دارم خوشگل خانم
اولش کمی ناز کردم بعد با هم رفتیم انباری درو بست منو گرفت بغلش گفت همچین فرصتی پیش بیاد من بزارم تو بری؟
گفتم من که همیشه اینجام جایی نمیرم
طاها میدونم ولی امروز فرق داره انقدر حشری ام تا تو رو نکنم نمیزارم جایی بری
گفتم باز چهار تا دختر تو بازار دیدی حشری شدی؟
گفت تو که منو میشناسی کی دیدی به دخترا نگاه کنم
راستشو بخوای یادت افتاده بودم داشتم فیلم سکسمون رو نگاه میکردم بدجوری حشری شدم خواستم بهت زنگ بزنم فرشاد زنگ زد نشد
گفتم پس زود باش که من هم واسه کیرت اومدم اینجا چون من هم بدجور حشری ام
گفت راستشو بگو تو چی کردی داغ شدی
گفتم من کاری نکردم دختر عموم با شوهرش اومدن خونه ام دیشب تا دیر وقت سکس کردن من صداشون رو شنیدم صبح هم تو حموم بودن باز برنامه داشتن من تنها فقط باید تحمل کنم
اومد بغلم کرد پاهام گذاشتم دور کمرش کمی لب گرفتیم
گذاشتم پایین گفت امروز باید یه جوری بکنمت تا چند روز کست بسوزه
خم شدم رو میز گفتم زود باش خودت لباسمو بیار پایین کمی هم کسمو بخور خیلی حشری ام
نشست پشتم ساپورت و شرتم رو تا زانو داد پایین دو دستی لای کونمو باز کرد شروع کرد خوردن کسم
یه جوری میخورد که کسمو کامل می کشید تو دهنش داشتم دیوونه میشدم
گفتم اینجوری که میخوری الانه ارضا بشم تو صورتت
گفت تو بشاشی دهنم هم الان میخورمش فقط بزار کستو بخور میخوام کیرم بکنم توش آماده باشه
بلند شد گفت دو طرف کونتو بگیر میخوام کستو بکنم گفتم صبر کن برم رو مبل زانو بزنم برات قمبل کنم کیرت کامل بره توی کسم
رفتم نشستم رو مبل اومد جلوم کمی کیرشو خوردم که لیز بشه
گفت اگه دست خودم بود تا حالا صد بار عقدت کرد بودم میومدی با خودم زندگی کنی
گفتم میدونم تا وقتی یاشار هست و مامانت مخالفه نمیشه
بیا بکن توش کسم سوخت از حرارت
قمبل شدم کیرشو از پشت گذاشتم دم کسم اونم حولش داد تا ته توش جوری که پرت شدم تو مبل اونم نذاشت کیرش در بیاد افتاد روم با شدت تو کسم تلمبه میزد
من هم اه و ناله ام بلند شده بود می گفتم جوووون بکن زنتو ا خ خ خ خ کیرتو تو کسم فشار بده
میخوام کسمو جر بدی
طاها چند تا با دست زد رو کونم فقط می گفت جوووون بگو عشقم میخوام بشنوم چه کس تنگی
کمی تو حالت قمبل کسمو کرد بلند شد گفت بچرخ پاتو بده بالا آبم داره میاد میخوام بریزم تو کست
چرخیدم گفتم بزار شرتمو بیارم بالا ابت نریزه رو زمین
خودش کمک کرد تا زیر کونم کشید بالا اومد روم کیرشو کرد تو کسم این دفعه یواش یواش تلمبه میزد
گفتم محکم بزن میخوام ارضا بشم
گفت نمیشه باید التماس کنی زود باش خواهش کن
گفتم جون طاها محکم بکن نمیتونم اخ خ خ خ کسمو محکم بکن
اونم یه دفعه کیرشو کوبید تو کسم تا نصف کشید بیرون کوبید توش چند بار که تلمبه زد من داشتم ارضا میشدم طاها فهمید محکم تر تلمبه زد تا ارضا شدم اون کیرشو کرد تو کسم ایستاد با یه آه بلند منو بغل کرد گفت سمیرا آبم داره میریزه تو کست خودتو نگهدار نیوفتی
قشنگ حس میکردم یه آب داغی با فشار داره تو کسم خالی میشه
من هم بغلش کردم لبامو گذاشتم رو گردنش زبون میزدم
نزدیک یک دقیقه داشت تو کسم خالی میکرد تا تموم شد گفتم در نیار عشقم
اونم کمی بیشتر فشارش داد داخل ازم لب می گرفت
میخواست کی
#لز
...قسمت قبل
چند تا غذا سفارش دادم و رفتم مغازه دوست پسرم بخاطر بازار خلوت بیکار نشسته بود مغازه و با یکی از دوستاش تصویری حرف میزدن
من رو که دید خواست قطع کنه گفتم نه بزار من هم باهاش حرف بزنم
به دوستش گفت یکی اومده پیشم ولی میگه به کارت ادامه بده میخواد اونم باهات آشنا بشه
بعد هم به من گفت این دوستم فرشاد الان چهار ساله رفته هلند و داره واسه خودش عشق و حال میکنه
به دوستش هم گفت ایشون هم سمیرا خانم همسر بنده هستن که امروز بی خبر اومده تا منو خوشحال کنه
گوشی رو که داد دستم اول کمی سلام و احوال پرسی کردم گفتم تو اینجا واسه خودت داری لذت میبری این قدر نشناس هم منو اینجا داره ولی اصلا قدرمو نمیدونه
دوستش گفت الان درستش میکنم گوشی رو بده بهش گوشی رو گرفتم طرف طاها گفت یه جوری میگم سمیرا خانم نشونه
طاها بهش گفت باشه بگو فقط اگه شنید با خودته
فرشاد هم بهش گفت خاک تو سرت همچین خانمی کنارته بعد من هنوز یه دختر ایرانی اینجا پیدا نکردم
طاها بهش گفت خره سمیرا زندگیمه من که جونم براش میدم
من هم پریدم وسط حرفش گفتم فرشاد جون نظرت چیه جاتون رو عوض کنید طاها بیاد اونجا عشق و حال کنه بعد تو بیایی پیش من باشی؟
دیدم اول طاها منو گرفت بغلش بعد به دوستش گفت غلط کردید دو تاتون من عشقمو به هیچی نمیدم
جلوی دوستش هم یه لب ازم گرفت گفت تو فقط مال منی
من هم کمی با دوستش حرف زدم به دوست پسرم گفتم من باید برم کمی کار دارم
طاها به دوستش گفت قطع کنه تا بعد بهش زنگ بزنه رو کرد بهم گفت این همه راه اومدی بزارم بری بیا بریم انباری کارت دارم خوشگل خانم
اولش کمی ناز کردم بعد با هم رفتیم انباری درو بست منو گرفت بغلش گفت همچین فرصتی پیش بیاد من بزارم تو بری؟
گفتم من که همیشه اینجام جایی نمیرم
طاها میدونم ولی امروز فرق داره انقدر حشری ام تا تو رو نکنم نمیزارم جایی بری
گفتم باز چهار تا دختر تو بازار دیدی حشری شدی؟
گفت تو که منو میشناسی کی دیدی به دخترا نگاه کنم
راستشو بخوای یادت افتاده بودم داشتم فیلم سکسمون رو نگاه میکردم بدجوری حشری شدم خواستم بهت زنگ بزنم فرشاد زنگ زد نشد
گفتم پس زود باش که من هم واسه کیرت اومدم اینجا چون من هم بدجور حشری ام
گفت راستشو بگو تو چی کردی داغ شدی
گفتم من کاری نکردم دختر عموم با شوهرش اومدن خونه ام دیشب تا دیر وقت سکس کردن من صداشون رو شنیدم صبح هم تو حموم بودن باز برنامه داشتن من تنها فقط باید تحمل کنم
اومد بغلم کرد پاهام گذاشتم دور کمرش کمی لب گرفتیم
گذاشتم پایین گفت امروز باید یه جوری بکنمت تا چند روز کست بسوزه
خم شدم رو میز گفتم زود باش خودت لباسمو بیار پایین کمی هم کسمو بخور خیلی حشری ام
نشست پشتم ساپورت و شرتم رو تا زانو داد پایین دو دستی لای کونمو باز کرد شروع کرد خوردن کسم
یه جوری میخورد که کسمو کامل می کشید تو دهنش داشتم دیوونه میشدم
گفتم اینجوری که میخوری الانه ارضا بشم تو صورتت
گفت تو بشاشی دهنم هم الان میخورمش فقط بزار کستو بخور میخوام کیرم بکنم توش آماده باشه
بلند شد گفت دو طرف کونتو بگیر میخوام کستو بکنم گفتم صبر کن برم رو مبل زانو بزنم برات قمبل کنم کیرت کامل بره توی کسم
رفتم نشستم رو مبل اومد جلوم کمی کیرشو خوردم که لیز بشه
گفت اگه دست خودم بود تا حالا صد بار عقدت کرد بودم میومدی با خودم زندگی کنی
گفتم میدونم تا وقتی یاشار هست و مامانت مخالفه نمیشه
بیا بکن توش کسم سوخت از حرارت
قمبل شدم کیرشو از پشت گذاشتم دم کسم اونم حولش داد تا ته توش جوری که پرت شدم تو مبل اونم نذاشت کیرش در بیاد افتاد روم با شدت تو کسم تلمبه میزد
من هم اه و ناله ام بلند شده بود می گفتم جوووون بکن زنتو ا خ خ خ خ کیرتو تو کسم فشار بده
میخوام کسمو جر بدی
طاها چند تا با دست زد رو کونم فقط می گفت جوووون بگو عشقم میخوام بشنوم چه کس تنگی
کمی تو حالت قمبل کسمو کرد بلند شد گفت بچرخ پاتو بده بالا آبم داره میاد میخوام بریزم تو کست
چرخیدم گفتم بزار شرتمو بیارم بالا ابت نریزه رو زمین
خودش کمک کرد تا زیر کونم کشید بالا اومد روم کیرشو کرد تو کسم این دفعه یواش یواش تلمبه میزد
گفتم محکم بزن میخوام ارضا بشم
گفت نمیشه باید التماس کنی زود باش خواهش کن
گفتم جون طاها محکم بکن نمیتونم اخ خ خ خ کسمو محکم بکن
اونم یه دفعه کیرشو کوبید تو کسم تا نصف کشید بیرون کوبید توش چند بار که تلمبه زد من داشتم ارضا میشدم طاها فهمید محکم تر تلمبه زد تا ارضا شدم اون کیرشو کرد تو کسم ایستاد با یه آه بلند منو بغل کرد گفت سمیرا آبم داره میریزه تو کست خودتو نگهدار نیوفتی
قشنگ حس میکردم یه آب داغی با فشار داره تو کسم خالی میشه
من هم بغلش کردم لبامو گذاشتم رو گردنش زبون میزدم
نزدیک یک دقیقه داشت تو کسم خالی میکرد تا تموم شد گفتم در نیار عشقم
اونم کمی بیشتر فشارش داد داخل ازم لب می گرفت
میخواست کی
عمه بیحیا و مامان خجالتی
#لز #مامان #عمه
سلام. مینا هستم. این داستان دومیه که مینویسم. از نظراتتون زیر داستان اولم واقعا ممنونم. این داستان براساس تلفیق خاطرات دو تا از دوست پسرای قدیمیمه. اسامی واقعی نیست. اتفاقاتی که میفته حدود ۶۰ درصدش واقعیه و باقیش براساس تخیل خودم. بریم سر اصل ماجرا:
دانشگاهم خیلی دور نبود. ۱۹ ساله و تازه ترم دو رو تموم کرده بودم. جایی که درس میخوندم حدودا سه ساعت تا شهرمون فاصله داشت. خیلی وقتها بیخبر میومدم. ایندفعه هم مثل دفعه های قبل بیخبر اومده بودم که تعطیلات بین دو ترم رو شروع کنم. بابام چهار پنج سال پیش فوت کرده بود و تنها با مامانم زندگی میکردم. تک فرزند بودم.
طرفای ظهر بود. کلید داشتم دیگه زنگ نزدم. کلید انداختم رفتم داخل که صدای خنده میومد.
مامانم با خنده و صدای جیغ جیغی داشت میگفت: مریم گوه خوردم بسه ولم کن.
عمه مریم: گوه رو که خوردی بچه پرو …
فهمیدم که این دوتا باز شوخی شوخی افتادن به جون همدیگه. البته به جون همدیگه که نه، عمم افتاده به جون مامانم و داره شوخی دستی میکنه. زیاد این اتفاق میفتاد. در رو جوری بستم که صداش رو بشنون و خودشون رو جمع و جور کنن. همزمان صدا جیغشون قطع شد ولی همچنان کمی خنده بود. وارد سالن که شدم عمم اومد بغلم کرد و سلام علیک کردیم. مامانم دستپاچه و با چهره سرخ شده از خجالت و گرما یه چادر رو شونه هاش انداخته بود اومد جلو و بوسیدم: به به!!! رسیدن بخیر آقا ساسان. چه بیخبر اومدی. خوبی؟
مرسی تو چطوری؟ چرا چادر پوشیدی؟
مامان گفت هیچی لباسم کمی نامناسب بود الان صدا در اومد انداختم دورم.
بلافاصله عمه مریم جواب داد: البته نامناسب نبودها اما اتفاقاتی افتاد که من تصمیم گرفتم نامناسبش کنم واسش. پررو باز دراورد، یه لایه از لباساش کم کردم.
مامان رو به عمه اخمی کرد و گفت: اااااااا خفه شو دیگه مریم.
همزمان تیشرتش رو از رو مبل برداشت و رفت تو اتاق که بپوشه.
با اینکارش عمم زد زیر خنده و منم لبخندی زدم اما تحریک شدم و همینا کافی بود تا کیرم نیم خیز بشه. خیلی آروم جوری که مامان نشنوه به عمم گفتم یعنی زورکی لباسش رو از تنش درآوردی؟
عمه اشاره کرد به زبونش و گفت: بله،به خاطر اینکه زبونش درازه. به دادش رسیدی وگرنه دهنش سرویس بود.
رفتیم نشستیم کمی بعد مامان اومد یه شربت واسمون درست کرد و بعدش ناهار خوردیم و گپ زدیم. بعد از ناهار عمم که مهندس کامپیوتر بود و دورکاری برنامه نویسی میکرد بهم گفت ساسان جان این تابستون سعی کن بیشتر بهم سر بزنی تا پروژه هام رو بهت نشون بدم و یه چیزایی یاد بگیری.
مامان پری: اولا بچم تازه درسش تموم شده بذار بین ترم استراحت کنه. دوما تو که ۲۴ ساعت پیش من پلاسی، پروژه ت کجا بود، بیار همینجا انجام بده.
مریم یه نگاهی به مامان کرد و یه نیشگون از سینه مامان گرفت که باعث شد مامان با جیغ از رو مبل بپره و خودش رو از مریم دور کنه.
همزمان عمه مریم گفتش: «اولا که تو رابطه عمه و برادرزاده دخالت نکن. ثانیا که نباید بگی دوما،سوما،چهارما، … باید بگی ثانیا، ثالثا، رابعا و … بیسواد خانم. ثالثا مثل اینکه کتکای قبل ناهار کم بوده. یادت رفت اینجا لخت زیر دستم بودی میگفتی مریم غلط کردم، گوه خوردم ولم کن؟»
مامان با پررویی و اعتراض: ااااا این چه طرز حرف زدن جلو بچه ست. خجالت بکش. من کی گفتم گوه خوردم؟؟
عمه مریم: حالا حوصله ندارم وگرنه نشونت میدادم کی گفتی.
من رو به عمه گفتم الان زود نیست واسه انجام پروژه؟
مریم گفت: عزیز دلم در حد آشنایی منظورمه. نمیخوام که پروژه رو کامل انجام بدی.
خلاصه قرار شد هر ازگاهی برم پیش مریم و یه چیزایی یاد بگیرم.
عمه و مامانم خیلی شوخی دستی میکردن. همیشه هم عمم برنده میشد و آخرش به تسلیم شدن مامانم ختم میشد. از بچگی وقتی میدیدم شوخی میکنن از پخمگی مامانم حرص میخوردم و راستش همزمان تحریک هم میشدم. یا سینه مامان رو میچلوند یا دستش رو از رو دامن یا شلوار میذاشت رو کسش و کونش ، اگر هم تو اتاق بودن فقط صدای جیغ مامان بلند میشد و تصویر نداشتم که بفهمم کجای مامان بدبختم رو فتح کرده. اما تا حالا نمیدونستم اونقدر به مامان تسلط داره که میتونه لختش هم کنه. خیلی واسم تحریک آمیز بود.
مامان پری یه زن مذهبی ۳۹ ساله و چادری بود با قد حدود ۱۶۰. و سینه های بزرگ و جاافتاده. با اینکه همیشه جلو من رعایت میکرد و لباسای پوشیده و گشاد تنش میکرد اما خب مشخص بود چه هیکل خوبی رو اون زیر پنهان کرده. پیش نیومده بود لخت ببینمش. برعکس عمه مریم که همیشه خدا لباساش باز بود و حتی بارها پیش اومده بود جلو من لباس عوض کنه. یه خانم ۳۳ ساله تقریبا هم قد مامانم. چند سالی بعد از ازدواجش جدا شد. فوق العاده شوخ و بی ادب بود. خیلی دوسش داشتم اما نه از دید جنسی. هرچند گاهی با شوخیای کلامی معذبم میکرد. مونده بودم این دو تا زن چه وجه مشترکی داشتن که این
#لز #مامان #عمه
سلام. مینا هستم. این داستان دومیه که مینویسم. از نظراتتون زیر داستان اولم واقعا ممنونم. این داستان براساس تلفیق خاطرات دو تا از دوست پسرای قدیمیمه. اسامی واقعی نیست. اتفاقاتی که میفته حدود ۶۰ درصدش واقعیه و باقیش براساس تخیل خودم. بریم سر اصل ماجرا:
دانشگاهم خیلی دور نبود. ۱۹ ساله و تازه ترم دو رو تموم کرده بودم. جایی که درس میخوندم حدودا سه ساعت تا شهرمون فاصله داشت. خیلی وقتها بیخبر میومدم. ایندفعه هم مثل دفعه های قبل بیخبر اومده بودم که تعطیلات بین دو ترم رو شروع کنم. بابام چهار پنج سال پیش فوت کرده بود و تنها با مامانم زندگی میکردم. تک فرزند بودم.
طرفای ظهر بود. کلید داشتم دیگه زنگ نزدم. کلید انداختم رفتم داخل که صدای خنده میومد.
مامانم با خنده و صدای جیغ جیغی داشت میگفت: مریم گوه خوردم بسه ولم کن.
عمه مریم: گوه رو که خوردی بچه پرو …
فهمیدم که این دوتا باز شوخی شوخی افتادن به جون همدیگه. البته به جون همدیگه که نه، عمم افتاده به جون مامانم و داره شوخی دستی میکنه. زیاد این اتفاق میفتاد. در رو جوری بستم که صداش رو بشنون و خودشون رو جمع و جور کنن. همزمان صدا جیغشون قطع شد ولی همچنان کمی خنده بود. وارد سالن که شدم عمم اومد بغلم کرد و سلام علیک کردیم. مامانم دستپاچه و با چهره سرخ شده از خجالت و گرما یه چادر رو شونه هاش انداخته بود اومد جلو و بوسیدم: به به!!! رسیدن بخیر آقا ساسان. چه بیخبر اومدی. خوبی؟
مرسی تو چطوری؟ چرا چادر پوشیدی؟
مامان گفت هیچی لباسم کمی نامناسب بود الان صدا در اومد انداختم دورم.
بلافاصله عمه مریم جواب داد: البته نامناسب نبودها اما اتفاقاتی افتاد که من تصمیم گرفتم نامناسبش کنم واسش. پررو باز دراورد، یه لایه از لباساش کم کردم.
مامان رو به عمه اخمی کرد و گفت: اااااااا خفه شو دیگه مریم.
همزمان تیشرتش رو از رو مبل برداشت و رفت تو اتاق که بپوشه.
با اینکارش عمم زد زیر خنده و منم لبخندی زدم اما تحریک شدم و همینا کافی بود تا کیرم نیم خیز بشه. خیلی آروم جوری که مامان نشنوه به عمم گفتم یعنی زورکی لباسش رو از تنش درآوردی؟
عمه اشاره کرد به زبونش و گفت: بله،به خاطر اینکه زبونش درازه. به دادش رسیدی وگرنه دهنش سرویس بود.
رفتیم نشستیم کمی بعد مامان اومد یه شربت واسمون درست کرد و بعدش ناهار خوردیم و گپ زدیم. بعد از ناهار عمم که مهندس کامپیوتر بود و دورکاری برنامه نویسی میکرد بهم گفت ساسان جان این تابستون سعی کن بیشتر بهم سر بزنی تا پروژه هام رو بهت نشون بدم و یه چیزایی یاد بگیری.
مامان پری: اولا بچم تازه درسش تموم شده بذار بین ترم استراحت کنه. دوما تو که ۲۴ ساعت پیش من پلاسی، پروژه ت کجا بود، بیار همینجا انجام بده.
مریم یه نگاهی به مامان کرد و یه نیشگون از سینه مامان گرفت که باعث شد مامان با جیغ از رو مبل بپره و خودش رو از مریم دور کنه.
همزمان عمه مریم گفتش: «اولا که تو رابطه عمه و برادرزاده دخالت نکن. ثانیا که نباید بگی دوما،سوما،چهارما، … باید بگی ثانیا، ثالثا، رابعا و … بیسواد خانم. ثالثا مثل اینکه کتکای قبل ناهار کم بوده. یادت رفت اینجا لخت زیر دستم بودی میگفتی مریم غلط کردم، گوه خوردم ولم کن؟»
مامان با پررویی و اعتراض: ااااا این چه طرز حرف زدن جلو بچه ست. خجالت بکش. من کی گفتم گوه خوردم؟؟
عمه مریم: حالا حوصله ندارم وگرنه نشونت میدادم کی گفتی.
من رو به عمه گفتم الان زود نیست واسه انجام پروژه؟
مریم گفت: عزیز دلم در حد آشنایی منظورمه. نمیخوام که پروژه رو کامل انجام بدی.
خلاصه قرار شد هر ازگاهی برم پیش مریم و یه چیزایی یاد بگیرم.
عمه و مامانم خیلی شوخی دستی میکردن. همیشه هم عمم برنده میشد و آخرش به تسلیم شدن مامانم ختم میشد. از بچگی وقتی میدیدم شوخی میکنن از پخمگی مامانم حرص میخوردم و راستش همزمان تحریک هم میشدم. یا سینه مامان رو میچلوند یا دستش رو از رو دامن یا شلوار میذاشت رو کسش و کونش ، اگر هم تو اتاق بودن فقط صدای جیغ مامان بلند میشد و تصویر نداشتم که بفهمم کجای مامان بدبختم رو فتح کرده. اما تا حالا نمیدونستم اونقدر به مامان تسلط داره که میتونه لختش هم کنه. خیلی واسم تحریک آمیز بود.
مامان پری یه زن مذهبی ۳۹ ساله و چادری بود با قد حدود ۱۶۰. و سینه های بزرگ و جاافتاده. با اینکه همیشه جلو من رعایت میکرد و لباسای پوشیده و گشاد تنش میکرد اما خب مشخص بود چه هیکل خوبی رو اون زیر پنهان کرده. پیش نیومده بود لخت ببینمش. برعکس عمه مریم که همیشه خدا لباساش باز بود و حتی بارها پیش اومده بود جلو من لباس عوض کنه. یه خانم ۳۳ ساله تقریبا هم قد مامانم. چند سالی بعد از ازدواجش جدا شد. فوق العاده شوخ و بی ادب بود. خیلی دوسش داشتم اما نه از دید جنسی. هرچند گاهی با شوخیای کلامی معذبم میکرد. مونده بودم این دو تا زن چه وجه مشترکی داشتن که این
با سمیرا به زور لز کردم
#لزبین #لز
صرفا برای اینکه حال کنید میگم
کلاس یازدهم یه دختره ای به اسم سمیرا همکلاسیمون بود. چند وقتی ام شده بود که با رفیق من صمیمی شده بودن. منم حسودیم میشد شدید.
نمیدونم یادم نمیاد سرچی یه بار باهام دعواش شد. سینه هاشو سفت گرفتم و فشار دادم. بعدم تا تونستم زدم در کونش. خلاصه قش قلقی به پا شد که نگو. منم چون فیلم لز زیاد می دیدم به لز علاقه داشتم سمیرا هم که بدجور رفته بود رو مخم. به سرم زد باهاش لز کنم. یه کشش جنسی بهش پیدا کرده بودم. چند روز بعد برای عذر خواهی براش شکلات و خرس گرفتم. خیلی شوکه شد و سعی میکرد رفتارش رو باهام خوب کنه. چند روز بعد دعوتش کردم خونمون که مثلا باهاش حرف بزنم و از دلش دربیارم چون همه مقصر دعوارو من میدونستن البته که راست هم بود.
خلاصه اومد خونمون و پذیرایی کردم ازش و دل تو دلم نبود باهاش لز کنم. وقتی کنارش نشسته بودم فهمیدم دلم نمیخواد زوری باشه بعدم خیلی سعی مو کردم تا بهش بگم. تو چشاش نگاه کردم و گفتم سمیرا یه چیزی بگم قول میدی ناراحت نشی؟ اگه خوشت نیومد اصلا فراموشش کن
خلاصه اصرار کرد که بگم منم با کلی خجالت در اومدم بهش گفتم دلم میخواد باهات لز کنم. خیلی تو کفتم. به تو که فکر میکنم حالم خراب میشه.
دقیقا نمیدونم چه حالی پیدا کرد از بس خجالت می کشیدم سرم پایین بود.
چند لحظه بعد برگشت گفت نه این کار اشتباهه و فکر نمیکردم همچین آدمی باشی. خواست بره که گرفتمش و التماسش کردم فقط بزار لباتو ببوسم دیگه تا اخر عمرم باهات کاری ندارم و اینا که اجازه نداد. منم سرشو محکم گرفتم و لبامو گذاشتم رو لباش. لبشو بین لبام گرفتم و محکم مکیدم. با دستمم سعی میکردم بدنشو به بدنم بچسبونم. انداختمش رو مبل و پاهامو تو پاهاش قفل کردم. روش خوابیده بودم و بدنمو به بدنش میمالیدم و لباشو ول نمیکردم. با دست سعی میکرد نیشگونم بگیره و خودشو ازم جدا کنه ولی هیچ جوره تسلیم نشدم. حسابی خسته شده بودم ولش کردم و جوری نشستم روش که پاهام لای پاهاش باشه و کصم رو کصش بخوره. بعد خودمو تکون دادم. فحش میداد و جیغ میزد. با دستاش سینه هامو مثل چی فشار میداد که باعث میشد بیشتر حال کنم. من یه شلوارک نازک پام بود اما اون شلوار لی پوشیده بود. نشستم رو سینه هاش تا شلوارشو در بیارم و به زور دراوردم از پاش. شورت سفید پوشیده بود که تحریک شدم و سرمو چسبوندم به لای پاهاش و از روی شرت چند تا لیس به کصش زدم. بعد کناره های کصش و روناشو بوسیدم و مک میزدم. از روش پاشدم که نفس کم نیاره و شلوارک خودمو سریع دراوردم و کصمو گزاشتم رو کصش. فقط شورت ها این وسط مزاحم بودن. سرمو چسبوندم به قفسه سینش و از روی تیشرتش سینشو گاز گرفتم. با اون دستم اون یکی سینشو مالیدم و بعدم گردنشو گرفتم و لباشو خوردم. زبونمو کردم تو دهنش و زبون بازی کردم باهاش. بین کسمون خیسی احساس میکردم. با دستام کمرشو گرفته بودم و زبونشو میمکیدم. هر دومون اه و ناله میکردیم. خیلی وقت بود تسلیم شهوت شده بود و حالا پاهاشو سفت کرده بود و کسامون بهم چسبیده بود. شروع کردم تیشرت و نیم تنش رو درآوردم و لباسای خودمم کندم. بعد خوابیدم روش. اوففف سینه هاش رو سینه هام بود و خودمونو بهم میمالیدیم. بدنشو سفت میکرد و منو به خودش مثل چی فشار میداد. جامونو عوض کردیم و اون اومد روم و پاهامو گذاشت رو شونه هاش و نشست رو کصم. انقدر کس مالی کردیم که صدامون خونه رو برداشته بود. خسته شد و افتاد روم. منم دیگه حالی برام نمونده بود و گفتم بریم رو تخت. خودشو انداخت رو تخت و منم رفتم لای پاهاش و کس و کونشو لیس زدم تا چند تا جیغ زد و سرمو بیشتر به کصش فشار داد و ارضا شد.
منم چسبیدم بهش و پاشو انداختم رو پام و خوابیدیم تو بغل همدیگه. بغل گوشش برای اولین بار قربونش رفتم. خیلی حس عجیبی بود. ارضا نشده بودم و هنوز هورنی بودم. شروع کردم به حرفای سکسی و نشستم روی کصش. اونم سینه هامو میمالید و لبامو خورد و حسابی زیرم بالا و پایین شد تا ارضا شدم. دیگه پارتنر شدیم و هر جایی بشه یه حالی بهم میدیم.
نوشته: سحر
cнαɴɴεℓ: ♥️✘
🍓 @DASTAN_SSX18
●▬▬▬๑۩۩๑▬▬▬●
#لزبین #لز
صرفا برای اینکه حال کنید میگم
کلاس یازدهم یه دختره ای به اسم سمیرا همکلاسیمون بود. چند وقتی ام شده بود که با رفیق من صمیمی شده بودن. منم حسودیم میشد شدید.
نمیدونم یادم نمیاد سرچی یه بار باهام دعواش شد. سینه هاشو سفت گرفتم و فشار دادم. بعدم تا تونستم زدم در کونش. خلاصه قش قلقی به پا شد که نگو. منم چون فیلم لز زیاد می دیدم به لز علاقه داشتم سمیرا هم که بدجور رفته بود رو مخم. به سرم زد باهاش لز کنم. یه کشش جنسی بهش پیدا کرده بودم. چند روز بعد برای عذر خواهی براش شکلات و خرس گرفتم. خیلی شوکه شد و سعی میکرد رفتارش رو باهام خوب کنه. چند روز بعد دعوتش کردم خونمون که مثلا باهاش حرف بزنم و از دلش دربیارم چون همه مقصر دعوارو من میدونستن البته که راست هم بود.
خلاصه اومد خونمون و پذیرایی کردم ازش و دل تو دلم نبود باهاش لز کنم. وقتی کنارش نشسته بودم فهمیدم دلم نمیخواد زوری باشه بعدم خیلی سعی مو کردم تا بهش بگم. تو چشاش نگاه کردم و گفتم سمیرا یه چیزی بگم قول میدی ناراحت نشی؟ اگه خوشت نیومد اصلا فراموشش کن
خلاصه اصرار کرد که بگم منم با کلی خجالت در اومدم بهش گفتم دلم میخواد باهات لز کنم. خیلی تو کفتم. به تو که فکر میکنم حالم خراب میشه.
دقیقا نمیدونم چه حالی پیدا کرد از بس خجالت می کشیدم سرم پایین بود.
چند لحظه بعد برگشت گفت نه این کار اشتباهه و فکر نمیکردم همچین آدمی باشی. خواست بره که گرفتمش و التماسش کردم فقط بزار لباتو ببوسم دیگه تا اخر عمرم باهات کاری ندارم و اینا که اجازه نداد. منم سرشو محکم گرفتم و لبامو گذاشتم رو لباش. لبشو بین لبام گرفتم و محکم مکیدم. با دستمم سعی میکردم بدنشو به بدنم بچسبونم. انداختمش رو مبل و پاهامو تو پاهاش قفل کردم. روش خوابیده بودم و بدنمو به بدنش میمالیدم و لباشو ول نمیکردم. با دست سعی میکرد نیشگونم بگیره و خودشو ازم جدا کنه ولی هیچ جوره تسلیم نشدم. حسابی خسته شده بودم ولش کردم و جوری نشستم روش که پاهام لای پاهاش باشه و کصم رو کصش بخوره. بعد خودمو تکون دادم. فحش میداد و جیغ میزد. با دستاش سینه هامو مثل چی فشار میداد که باعث میشد بیشتر حال کنم. من یه شلوارک نازک پام بود اما اون شلوار لی پوشیده بود. نشستم رو سینه هاش تا شلوارشو در بیارم و به زور دراوردم از پاش. شورت سفید پوشیده بود که تحریک شدم و سرمو چسبوندم به لای پاهاش و از روی شرت چند تا لیس به کصش زدم. بعد کناره های کصش و روناشو بوسیدم و مک میزدم. از روش پاشدم که نفس کم نیاره و شلوارک خودمو سریع دراوردم و کصمو گزاشتم رو کصش. فقط شورت ها این وسط مزاحم بودن. سرمو چسبوندم به قفسه سینش و از روی تیشرتش سینشو گاز گرفتم. با اون دستم اون یکی سینشو مالیدم و بعدم گردنشو گرفتم و لباشو خوردم. زبونمو کردم تو دهنش و زبون بازی کردم باهاش. بین کسمون خیسی احساس میکردم. با دستام کمرشو گرفته بودم و زبونشو میمکیدم. هر دومون اه و ناله میکردیم. خیلی وقت بود تسلیم شهوت شده بود و حالا پاهاشو سفت کرده بود و کسامون بهم چسبیده بود. شروع کردم تیشرت و نیم تنش رو درآوردم و لباسای خودمم کندم. بعد خوابیدم روش. اوففف سینه هاش رو سینه هام بود و خودمونو بهم میمالیدیم. بدنشو سفت میکرد و منو به خودش مثل چی فشار میداد. جامونو عوض کردیم و اون اومد روم و پاهامو گذاشت رو شونه هاش و نشست رو کصم. انقدر کس مالی کردیم که صدامون خونه رو برداشته بود. خسته شد و افتاد روم. منم دیگه حالی برام نمونده بود و گفتم بریم رو تخت. خودشو انداخت رو تخت و منم رفتم لای پاهاش و کس و کونشو لیس زدم تا چند تا جیغ زد و سرمو بیشتر به کصش فشار داد و ارضا شد.
منم چسبیدم بهش و پاشو انداختم رو پام و خوابیدیم تو بغل همدیگه. بغل گوشش برای اولین بار قربونش رفتم. خیلی حس عجیبی بود. ارضا نشده بودم و هنوز هورنی بودم. شروع کردم به حرفای سکسی و نشستم روی کصش. اونم سینه هامو میمالید و لبامو خورد و حسابی زیرم بالا و پایین شد تا ارضا شدم. دیگه پارتنر شدیم و هر جایی بشه یه حالی بهم میدیم.
نوشته: سحر
cнαɴɴεℓ: ♥️✘
🍓 @DASTAN_SSX18
●▬▬▬๑۩۩๑▬▬▬●
لز با زن دایی تپل
#لز #زندایی
سلام به دوستان خوب ارجمند شهوانی
خوب حقیقتش میخوام داستان لزبین خودم با زندایی رو براتون تعریف کنم و اون دختر هایی تجربه لز دارن میتونن تشخیص بدن که این داستان مثل بعضی از داستان های چرت پرت و خیالی شهوانی نیست و واقعیه
آقا خودمو معرفی کنم من مهسا ۲۱ساله اهل یکی شهر های غربی ایران هستم تو استان کردستان و من دانشجوی معماری بودم و بیشتر تو یه شهر دیگه تحصیل میکردم و تو خوابگاه زندگی می کردم.خوب داستان من از اونجا شروع شد که من ترم دانشگاهم تموم شده بود و داشتم برمیگشتم شهرمون و به نوعی میخواستم مادرمو سورپرایز کنم اما وقتی رسیدم دم در خونه هیچکی نبود و خیلی خورد تو ذوقم و زنگ زدم به مادرم که گفت ما روستاییم و مراسم ختم هستیم و گفت تو برو خونه داییت زنداییت هست منم که چاره ای نداشتم و رفتم. وقتی رسیدم خونه زنداییم خیلی خوش برخورد مثل همیشه سلام احوال پرسی کردیم و گفت بیا شام درست کنیم برای خودت پسر دایی هات.خب من دوتا پسر دایی داشتم یکیشون ۶سال اون یکی کلاس ۳ بود و داییم هم خونه نبود و مراسم ختم بود با پدر مادرم آقا ما شام رو درست کردیم و منم لباس هامو عوض نکرد فقط مانتو رو در آوردم.و با یه لباس آستین دار سیاه و شلوار لی تو خونه میگشتم و خب شام رو خوردیم طرف هارو شستیم که زنداییم با تعجب گفت خیلی خوب حوصله داری با این لباسا بگردی چرا عوض نمیکنی که گفتم میخوام برم حموم و یکدفعه عوض کنم گذشت و تا ساعت ۱۱شب فیلم و سریال شبکه آی فیلم دیدیم که دلدادگان بودش رو دیدم که پسر دایم هام خوابشون برده بود که زنداییم تو اتاق خواب براشون جا پهن کرد و در اتاق بست ما هم رفتیم اون اتاق که اتفاقا حموم هم اونجا بود.
خب منم داشتم لباس هامو در می آوردم که تو مرحله شرتم بودم که در بیارم که زنداییم اومد تو و سینه های لختمو دید یهویی یه جوری شد و گفت ماشاالله خوب گندن که منم خجالت کشیدم و یه ریز خنده ای کردم آقا بعد زنداییم اومد پیشم و لباساشو عوض کرد یه شلوار راحتی نخی با یه تاپ تنگ که سوتین نداشت و منم سینه های اون رو دیدم رفتم حموم و وقتی رفتم یه جوری بودم گفتم شاید بعد مدت ها یه لذتی ببریم منم خب همین کارو کردم و نقشه رو کشیدم که وقتی رفتم بیرون با شورت یه تاپ برم حموم تموم شد و لحظه بزرگ فرار رسید وقتی رفتم بیرون زنداییم داشت شاخ درمیآورد خب حقم داشت من چاق بودم و طبیعتاً اندامم گوشتی بود همش چشمش به رون هام بود رفتم پیشش خوابیدم اون که اصلا چیزی نمیگفت و زیر پتو بودم و واقعا سردمم بود.
وداستان اصلی:زیر پتو بودم و داشتم به اندام زن داییم که زنی سبزه و تبل با کون خیلی گنده و واقعا گنده بود و سینه های متوسط و کونش همیشه زبون زدن فامیل بود و وقتی میرفتیم خونشون زن های فامیل با توپ تشر به شوهرای چشم چرونسون میگفتن بریم خونه هدیه یکم کون واسمون قر بده 😂 آقا زیر پتو بودم و فقط یه شرت ورزشی که یکم تا بالای رونم می اومد پام بود و سینه هام مم خیلی راحت آسوده بدون سوتین بودن آقا یه چند دقیقه ای گذشت دیدم زنداییم خودشو با پتوش نزدیک من کرد و خیلی طبیعی رفتار میکرد که انگار من نفهمیدم با دیدن من از همون اول کصش به خارش افتاده که به شاید یه ربع احساس کردم یه دست رو رون هام هست و یه فشار ریزی میده منم خب پاهام جم بود و پاهام باز کردم تا پایی که زن دایی داری میماله رو نزدیک ترش کنم تا راحت بماله و وقتی این کارو کردم چراغ سبزو به زنداییم دادم زنداییم هم بعد چند دقیقه آورد روی کصم کصی که یه ماهی میشد مالیده نشده بود و حسابی حشریتم زده بود بالا من دستم کردم تو شلوار زن داییم و انگار زن داییم هارشدچون محض اینکه دستور بردم تو شلوار رو کصش بلند شد و یک ضرب شرتمو کشید پایین و اومد کنار گوشم گفت که به هیچ کس نباید بگی من سرمو به اشاره باشه تکونی دادم که زنداییم سرشو برد رو کصم پتو رو کامل کشید رو سرش برای احتیاط که اگه بچه هاش بیدار شدن تابلو نشه و بشه جمعش کرد چون بچه هاش زیاد از خواب بلند میشدن و شروع کرد کصمو خوردن واییییی چه حس خوبی بود و معلوم بود تجربه داره قشنگ زبونشو میکرد تو سوراخ کصم و نفسام زیاد شده بود و گاهی وقتی چوچولمو میمکید دیگه نمیتونستم جلو خودمو بگیرم و آه ناله میکرد و پاهای لخت و رون هام از پتو زده بود بیرون و پتو به پاهام نمیرسید و فقط اندازه زنداییم میشد که روی خودش کشیده بود تا کصمو بخوره و میشه گفت فقط بین پاهام معلوم نمیشد وگرنه رون و پاهام همشون زده بود بیرون که یه چند دقیقه از حال کردن من گذشت که بله پیشبینی زن داییم درست در اومد و بچه کلاس سومش به اسم آرمین اومد تو و داشت چشماشو میمالید و گفت مامان مامان کجایی زن داییم هم از سمت راست پتو اومد بیرون و فورا پتو رو تا شکمم کشید بالا و رفت به آرمین برسه که مثل همیشه خواب بد دیده بود رفت
#لز #زندایی
سلام به دوستان خوب ارجمند شهوانی
خوب حقیقتش میخوام داستان لزبین خودم با زندایی رو براتون تعریف کنم و اون دختر هایی تجربه لز دارن میتونن تشخیص بدن که این داستان مثل بعضی از داستان های چرت پرت و خیالی شهوانی نیست و واقعیه
آقا خودمو معرفی کنم من مهسا ۲۱ساله اهل یکی شهر های غربی ایران هستم تو استان کردستان و من دانشجوی معماری بودم و بیشتر تو یه شهر دیگه تحصیل میکردم و تو خوابگاه زندگی می کردم.خوب داستان من از اونجا شروع شد که من ترم دانشگاهم تموم شده بود و داشتم برمیگشتم شهرمون و به نوعی میخواستم مادرمو سورپرایز کنم اما وقتی رسیدم دم در خونه هیچکی نبود و خیلی خورد تو ذوقم و زنگ زدم به مادرم که گفت ما روستاییم و مراسم ختم هستیم و گفت تو برو خونه داییت زنداییت هست منم که چاره ای نداشتم و رفتم. وقتی رسیدم خونه زنداییم خیلی خوش برخورد مثل همیشه سلام احوال پرسی کردیم و گفت بیا شام درست کنیم برای خودت پسر دایی هات.خب من دوتا پسر دایی داشتم یکیشون ۶سال اون یکی کلاس ۳ بود و داییم هم خونه نبود و مراسم ختم بود با پدر مادرم آقا ما شام رو درست کردیم و منم لباس هامو عوض نکرد فقط مانتو رو در آوردم.و با یه لباس آستین دار سیاه و شلوار لی تو خونه میگشتم و خب شام رو خوردیم طرف هارو شستیم که زنداییم با تعجب گفت خیلی خوب حوصله داری با این لباسا بگردی چرا عوض نمیکنی که گفتم میخوام برم حموم و یکدفعه عوض کنم گذشت و تا ساعت ۱۱شب فیلم و سریال شبکه آی فیلم دیدیم که دلدادگان بودش رو دیدم که پسر دایم هام خوابشون برده بود که زنداییم تو اتاق خواب براشون جا پهن کرد و در اتاق بست ما هم رفتیم اون اتاق که اتفاقا حموم هم اونجا بود.
خب منم داشتم لباس هامو در می آوردم که تو مرحله شرتم بودم که در بیارم که زنداییم اومد تو و سینه های لختمو دید یهویی یه جوری شد و گفت ماشاالله خوب گندن که منم خجالت کشیدم و یه ریز خنده ای کردم آقا بعد زنداییم اومد پیشم و لباساشو عوض کرد یه شلوار راحتی نخی با یه تاپ تنگ که سوتین نداشت و منم سینه های اون رو دیدم رفتم حموم و وقتی رفتم یه جوری بودم گفتم شاید بعد مدت ها یه لذتی ببریم منم خب همین کارو کردم و نقشه رو کشیدم که وقتی رفتم بیرون با شورت یه تاپ برم حموم تموم شد و لحظه بزرگ فرار رسید وقتی رفتم بیرون زنداییم داشت شاخ درمیآورد خب حقم داشت من چاق بودم و طبیعتاً اندامم گوشتی بود همش چشمش به رون هام بود رفتم پیشش خوابیدم اون که اصلا چیزی نمیگفت و زیر پتو بودم و واقعا سردمم بود.
وداستان اصلی:زیر پتو بودم و داشتم به اندام زن داییم که زنی سبزه و تبل با کون خیلی گنده و واقعا گنده بود و سینه های متوسط و کونش همیشه زبون زدن فامیل بود و وقتی میرفتیم خونشون زن های فامیل با توپ تشر به شوهرای چشم چرونسون میگفتن بریم خونه هدیه یکم کون واسمون قر بده 😂 آقا زیر پتو بودم و فقط یه شرت ورزشی که یکم تا بالای رونم می اومد پام بود و سینه هام مم خیلی راحت آسوده بدون سوتین بودن آقا یه چند دقیقه ای گذشت دیدم زنداییم خودشو با پتوش نزدیک من کرد و خیلی طبیعی رفتار میکرد که انگار من نفهمیدم با دیدن من از همون اول کصش به خارش افتاده که به شاید یه ربع احساس کردم یه دست رو رون هام هست و یه فشار ریزی میده منم خب پاهام جم بود و پاهام باز کردم تا پایی که زن دایی داری میماله رو نزدیک ترش کنم تا راحت بماله و وقتی این کارو کردم چراغ سبزو به زنداییم دادم زنداییم هم بعد چند دقیقه آورد روی کصم کصی که یه ماهی میشد مالیده نشده بود و حسابی حشریتم زده بود بالا من دستم کردم تو شلوار زن داییم و انگار زن داییم هارشدچون محض اینکه دستور بردم تو شلوار رو کصش بلند شد و یک ضرب شرتمو کشید پایین و اومد کنار گوشم گفت که به هیچ کس نباید بگی من سرمو به اشاره باشه تکونی دادم که زنداییم سرشو برد رو کصم پتو رو کامل کشید رو سرش برای احتیاط که اگه بچه هاش بیدار شدن تابلو نشه و بشه جمعش کرد چون بچه هاش زیاد از خواب بلند میشدن و شروع کرد کصمو خوردن واییییی چه حس خوبی بود و معلوم بود تجربه داره قشنگ زبونشو میکرد تو سوراخ کصم و نفسام زیاد شده بود و گاهی وقتی چوچولمو میمکید دیگه نمیتونستم جلو خودمو بگیرم و آه ناله میکرد و پاهای لخت و رون هام از پتو زده بود بیرون و پتو به پاهام نمیرسید و فقط اندازه زنداییم میشد که روی خودش کشیده بود تا کصمو بخوره و میشه گفت فقط بین پاهام معلوم نمیشد وگرنه رون و پاهام همشون زده بود بیرون که یه چند دقیقه از حال کردن من گذشت که بله پیشبینی زن داییم درست در اومد و بچه کلاس سومش به اسم آرمین اومد تو و داشت چشماشو میمالید و گفت مامان مامان کجایی زن داییم هم از سمت راست پتو اومد بیرون و فورا پتو رو تا شکمم کشید بالا و رفت به آرمین برسه که مثل همیشه خواب بد دیده بود رفت
اولین لمس نانازم با خاله مهربونم
#لز #خاله
سلام به همه دوستان، مطلبی که دارین میخونین رو من و خاله خوشکلم دوتایی داریم تعریف میکنیم، خاله م میگه و من مینویسم.
من اسمم عسله ۱۴ سالمه، اسمم واقعیه اسم خاله م هم الهه است که ۲۹ سالشه و تازگیها طلاق گرفته، اونم واقعیه، علت نوشتن اسم اصلیمون اینه که میخوایم اگه کسی تو آشناها هست که این داستانارو میخونه این قضیه رو بدونه… دیشب برای گذراندن تعطیلات عید همه خونه پدربزرگمون که میشه بابای همین خاله الهه جمع شدیم، مامان من انگار از قبل به خاله الهه گفته که جدیدا متوجه شده که من یعنی دخترش عسل با خودم ور میرم، خود ارضایی میکنم و از خاله الهه میخواد با من حرف بزنه… دیشب بعد رسیدن ما یه ساعتی که گذشت بعد خوردن شام و … خاله الهه یهو گفت عسل بیا کمک من بریم زیرزمین توی خونه تکونی وقت نکردیم جمع و جورش کنیم، منم خاله الهه رو خیلی دوستش دارم گفتم بریم… با هم اومدیم پایین، با اینکه به هم ریخته بود ولی یه اتاق خواب داره تو زیرزمین که کفش فرش هست و چند تا پتو تا کرده و… خاله یهو از توی سوتینش دو نخ سیگار درآورد یکیشو گذاشت گوشه لبش یکیو به من تعارف کرد و همینطور که فندک زد با اشاره سر گفت بگیر، گرفتم با آتیشش روشن کردم و دوتایی نشستیم، من که چهار زانو بودم خاله یهو دراز کشید و سرش رو گذاشت رو پام و دو تا پاشو دراز کرد، یکی دو تا کام از سیگار گرفت و توی یه گلدون سفالی که مال همین سیگار بود لهش کرد و یهو دست راستش رو برد زیر شلوارش اول گفتم حتما داره شورتش رو مرتب میکنه که دیدم نه داره آروم لای پاش رو میماله، من جا خوردم هیچی نگفتم، سرش روی پام بود نمیتونستم پاشم، خالم با دست راستش نانازشو میمالید و با دست چپش داشت لباساشو یکی یکی بالا میداد ، سینه هاشو از زیر سوتین آزاد کرد و این بار دو طرف شلوارش رو گرفت و خواست بکشه پایین یهو گفتم خاله … من برم، که خاله سرش رو بلند کرد و گفت مامانت دیده با خودت ور میری، یهو خشکم زد ، ادامه داد گفت منم بهش گفتم نترس بسپارش به من ، دیدم مال خودته، چرا جلوتو بگیرم منم مثل خودتم، یهو خاله اومد سمتم و بغلم کرد و آروم لبامو بوسید و منم کم کم لبهاشو میخوردم، از دیشب تا الان که غروب شده چند بار دوتایی اومدیم اینجا… چون از لزبازی و اینا هم چیزی بلد نیستیم هر بار با دیدن یه فیلم کوتاه پورن تو این سایتها یه کاری میکنیم… الان چیزی که هر دومون باهاش حال میکنیم اینه، من کوصم خیلی تنگه ۱۴ سالمه، خاله با انگشتش داره کوصمو آروم تحریک میکنه، الانم من ازش خواستم انگشتشو کامل بکنه توش ، چون اگه نکنه من خودم امشب قبل خواب میکنم، اهان یه چیز دیگه هر دومون عاشق خوردن آب دهن هم شدیم، خیلی حال میده، خاله م رو با دوتا انگشت کردم دردش اومد بعد تموم شدن این مطلب میخوام تا مچ دستمو بکنم تو کوصش… اینو نوشتیم واسه یادگاریش… هر کسی مسخرمون کنه بره فرهنگ داغونمون رو مسخره کنه که داره همه مون رو جنده میکنه… خیلی خانوما که شوهر دارن من میشناسم دارن به چند نفر دیگه هم میدن با اینکه شوهره زحمت کشه و خوب هم میکنه زنشو… چرا… چون شوهره جون نداره هر شب میاد خونه از کف پای زن رو بخوره تا بالا، زن احمق هم میره خیانت میکنه… دوستم قسم خورد که سه نفری کردنش خودش هم دوست داشته ولی آخرش سه تایی آبشون رو توی دهنش خالی کردن و گفتن باید کامل قورت بده، میگفت هیچوقت سه تا مرد باهم توی توالت فرنگی نمیشاشن، میگفت تا خونه استفراغ کردم و گریه میکردم… اینو به آقایونی میگم که قراره الان به من و خالم فحش بدن…
ببخشید آخرش فازتون منفی کردیم… ما بریم واسه حال کردن…
نوشته: عسل
cнαɴɴεℓ: ♥️✘
🍓 @DASTAN_SSX18
●▬▬▬๑۩۩๑▬▬▬●
#لز #خاله
سلام به همه دوستان، مطلبی که دارین میخونین رو من و خاله خوشکلم دوتایی داریم تعریف میکنیم، خاله م میگه و من مینویسم.
من اسمم عسله ۱۴ سالمه، اسمم واقعیه اسم خاله م هم الهه است که ۲۹ سالشه و تازگیها طلاق گرفته، اونم واقعیه، علت نوشتن اسم اصلیمون اینه که میخوایم اگه کسی تو آشناها هست که این داستانارو میخونه این قضیه رو بدونه… دیشب برای گذراندن تعطیلات عید همه خونه پدربزرگمون که میشه بابای همین خاله الهه جمع شدیم، مامان من انگار از قبل به خاله الهه گفته که جدیدا متوجه شده که من یعنی دخترش عسل با خودم ور میرم، خود ارضایی میکنم و از خاله الهه میخواد با من حرف بزنه… دیشب بعد رسیدن ما یه ساعتی که گذشت بعد خوردن شام و … خاله الهه یهو گفت عسل بیا کمک من بریم زیرزمین توی خونه تکونی وقت نکردیم جمع و جورش کنیم، منم خاله الهه رو خیلی دوستش دارم گفتم بریم… با هم اومدیم پایین، با اینکه به هم ریخته بود ولی یه اتاق خواب داره تو زیرزمین که کفش فرش هست و چند تا پتو تا کرده و… خاله یهو از توی سوتینش دو نخ سیگار درآورد یکیشو گذاشت گوشه لبش یکیو به من تعارف کرد و همینطور که فندک زد با اشاره سر گفت بگیر، گرفتم با آتیشش روشن کردم و دوتایی نشستیم، من که چهار زانو بودم خاله یهو دراز کشید و سرش رو گذاشت رو پام و دو تا پاشو دراز کرد، یکی دو تا کام از سیگار گرفت و توی یه گلدون سفالی که مال همین سیگار بود لهش کرد و یهو دست راستش رو برد زیر شلوارش اول گفتم حتما داره شورتش رو مرتب میکنه که دیدم نه داره آروم لای پاش رو میماله، من جا خوردم هیچی نگفتم، سرش روی پام بود نمیتونستم پاشم، خالم با دست راستش نانازشو میمالید و با دست چپش داشت لباساشو یکی یکی بالا میداد ، سینه هاشو از زیر سوتین آزاد کرد و این بار دو طرف شلوارش رو گرفت و خواست بکشه پایین یهو گفتم خاله … من برم، که خاله سرش رو بلند کرد و گفت مامانت دیده با خودت ور میری، یهو خشکم زد ، ادامه داد گفت منم بهش گفتم نترس بسپارش به من ، دیدم مال خودته، چرا جلوتو بگیرم منم مثل خودتم، یهو خاله اومد سمتم و بغلم کرد و آروم لبامو بوسید و منم کم کم لبهاشو میخوردم، از دیشب تا الان که غروب شده چند بار دوتایی اومدیم اینجا… چون از لزبازی و اینا هم چیزی بلد نیستیم هر بار با دیدن یه فیلم کوتاه پورن تو این سایتها یه کاری میکنیم… الان چیزی که هر دومون باهاش حال میکنیم اینه، من کوصم خیلی تنگه ۱۴ سالمه، خاله با انگشتش داره کوصمو آروم تحریک میکنه، الانم من ازش خواستم انگشتشو کامل بکنه توش ، چون اگه نکنه من خودم امشب قبل خواب میکنم، اهان یه چیز دیگه هر دومون عاشق خوردن آب دهن هم شدیم، خیلی حال میده، خاله م رو با دوتا انگشت کردم دردش اومد بعد تموم شدن این مطلب میخوام تا مچ دستمو بکنم تو کوصش… اینو نوشتیم واسه یادگاریش… هر کسی مسخرمون کنه بره فرهنگ داغونمون رو مسخره کنه که داره همه مون رو جنده میکنه… خیلی خانوما که شوهر دارن من میشناسم دارن به چند نفر دیگه هم میدن با اینکه شوهره زحمت کشه و خوب هم میکنه زنشو… چرا… چون شوهره جون نداره هر شب میاد خونه از کف پای زن رو بخوره تا بالا، زن احمق هم میره خیانت میکنه… دوستم قسم خورد که سه نفری کردنش خودش هم دوست داشته ولی آخرش سه تایی آبشون رو توی دهنش خالی کردن و گفتن باید کامل قورت بده، میگفت هیچوقت سه تا مرد باهم توی توالت فرنگی نمیشاشن، میگفت تا خونه استفراغ کردم و گریه میکردم… اینو به آقایونی میگم که قراره الان به من و خالم فحش بدن…
ببخشید آخرش فازتون منفی کردیم… ما بریم واسه حال کردن…
نوشته: عسل
cнαɴɴεℓ: ♥️✘
🍓 @DASTAN_SSX18
●▬▬▬๑۩۩๑▬▬▬●
لز کردن پریا
#دانشجویی #لز
سلام به خوانندگان داستان زندگی من
اسمم پریا هست و الان ۲۹ سالم هست
ماجرا مربوط میشه به چند سال قبل و زمان دانشجویی و تحصیل کردن من که خواستم بنویسم . الان متاهلم و اون موقع مجرد بودم .
توی دانشگاهی قبول شدم خارج از استان محل سکونت و خب مجبور شدم که خوابگاه بگیریم . توی خوابگاه همه جور دختری بود و دوستانی که خوابگاه دانشگاه زندگی کردن میدونن چطور جوی اونجا هست . بالاخره مجبور بودم هرچی میگن انجام بدم و توی اتاق چند تا ترم بالایی یه تخت بهم دادن و خوب اول کار خیلی اذیت شدم تا بتونم با شرایط کنار بیام چون اونا با هم هماهنگ و دوست بودن و من تنها بودم و شهر غریب و دوری از همه چیز شرایط را برایم سخت تر میکرد… لازمه بگم من جثه بزرگی ندارم و لاغر هستم. اون دوستایی که هم اتاقی من بودن بیشتر شون هم قد و هیکل بزرگی داشتن هم خودشون هفت خط بودن و بقول خودشون شلوار پسر زیاد از پاشون در آورده بودن و ادعاهایی داشتن عجیب و غریب و میدونستم که دوست پسر دارن و همه جوره حال میکردن و شاید قسم بخورم بعد ها فهمیدم همشون رابطه از جلو داشتن و من فقط باکره بودم بین اونا و یه جورایی چون توی جا و اتاق شرایط خوابگاه خوب نبود به زور منو توی اتاق اونا جا دادن و اوایل حتی فکر میکردن من خبرچین هستم و از قصد منو بردن توی اتاقشون و واسه همین جلوی من حرفاشون را رمزی میزدن یا تا من میرفتم حرفشون را قطع میکردن و اشاره میکردن بهم که فضول خانم اومد … خب سخت بود ولی چاره نبود . توی اون دخترا هم اتاقی و هم خوابگاهی (مجموعا با خودم شش نفر بودیم) یه دختر هیکلی بود ترم ۶ کارشناسی بود که هم رشته من بود و اسمش زهرا بود و خوب بعد یه مدت ازش سوال درسی و پیش نیاز و راهنمایی راجع به گرفتن درس با کدوم استاد و… میگرفتم . هم اتاقی هام بعد دو سه ماه فهمیدن من کاری به کسی و جایی ندارم و دیگه خرده خرده شروع کردن خاطره گفتن و پشت پسر ها حرف زدن و حتی شوخی های جنسی کردن و گاهی حتی فیلم سوپر دیدن با هم و پاسور بازی و حتی یواشکی مسئول خوابگاه سیگار کشیدن و … حتی مشروب هم میخوردن ولی جلوی من اینکار را نمیکردن … زهرا هم اتاقی من همش به من میگفت بچه م مظلومه بچه م شیرین زبونه بچه م حرف مامانش را گوش میکنه و یه جورایی اسم گذاشته بود روی من و بقیه هم مثلا میگفتن زهرا به بچه ت بگو زود بخوابه میخوایم حرفای بزرگترا را بزنیم و شوخی میکردن باهام ولی من حرفی نمیزدم و واکنشی نشون نمیدادم چون آدم تند مزاج و بد اخلاقی نیستم و توی فامیل و خانواده از بچگی با من شوخی میکردن و جنبه حرف و متلک را داشتم . ترم اول گذشت و گاهی هم اتاقی هام حتی همدیگه را بغل و بوس میکردن یا علنی جلو هم حتی لباس زیر عوض میکردن و بهم میخندیدن و جو خیلی دوستانه گذشت تا فاصله ی امتحانها که فرجه مطالعه آزاد میدن و زمستون بود
و دو هفته دانشگاه نیمه تعطیل بود و بعضی دوستان رفتن شهر خودشون واسه مطالعه آزاد و بعضی موندن و منم چون خانواده شلوغی داشتیم میدونستم برم خونه درس خوندن سخته و ترجیح دادم ترم اول معدلم خوب بشه و موندم خوابگاه و اتفاقا زهرا هم اتاقی من موند خوابگاه و ما دو نفر تنها شدیم توی اون فرصت قبل امتحانات و زهرا دیگه جلوی من سیگار میکشید و قهوه میخورد که بتونه بیشتر بیدار بمونه و درس بخونه و تنها ساعات تفریح ما ساعات گرفتن و خوردن غذا بود و دوتایی درس میخوندیم حسابی و زهرا گفت مشروط شده قبلا و اگه باز مشروط بشه دردسر میشه و خطر اخراج و تعلیق از درس و دعوا های خانوادگی هم پیش میاد … یه روز سرد با زهرا رفتیم برای گرفتن غذا ورودی خوابگاه و وقتی برگشتیم و غذا خوردیم زهرا برام خاطره تعریف کرد از کاراش و پسر هایی که باهم بودن و چیزای سکسی زیاد گفت برای من و از من خاطره پرسید و من زیاد چیزی در اون سطح نداشتم و خندید و گفت میدونستم تو خیلی بچه هستی و مشخصه پاستوریزه هستی و خودم اینجا استادت میکنم تحویل بابا ننت میدم و شوخی های منو زهرا شروع شد… همون شب پتو انداخت کف اتاق و بهم گفت میای امشب روی زمین بخوابیم و کمر درد گرفتم روی این تخت های لعنتی و غیر استاندارد و جوری پتو انداخت که جای منم بشه کنارش و بعد چند دقیقه که پیش هم دراز کشیدیم گفت پریا کپک زدیم بس با این لباس ها تو این اتاق موندیم و میای بریم یه دوش بگیریم و برگردیم ؟ نمیدونم چرا ولی هر چی میگفت انگار برام تکلیف بود و دستور و انگار تاب مقاومت جلوش نداشتم و دوتایی حوله برداشتیم و شامپو و رفتیم توی حمام و آخر وقت بود و حمام سرد بود . زهرا یه دوش های آخری که بزرگ هم بود شیر آب داغش را باز کرد و منتظر شد تا آب داغ شد و بهم گفت با هم بریم زیر یه دوش؟ گفتم زهرا یهو مسئول خوابگاه یا یه فضول میاد و زشت میشه با هم توی یه دوش باشیم و زهرا گفت توی این سرما و خلوتی امتحانات ک
#دانشجویی #لز
سلام به خوانندگان داستان زندگی من
اسمم پریا هست و الان ۲۹ سالم هست
ماجرا مربوط میشه به چند سال قبل و زمان دانشجویی و تحصیل کردن من که خواستم بنویسم . الان متاهلم و اون موقع مجرد بودم .
توی دانشگاهی قبول شدم خارج از استان محل سکونت و خب مجبور شدم که خوابگاه بگیریم . توی خوابگاه همه جور دختری بود و دوستانی که خوابگاه دانشگاه زندگی کردن میدونن چطور جوی اونجا هست . بالاخره مجبور بودم هرچی میگن انجام بدم و توی اتاق چند تا ترم بالایی یه تخت بهم دادن و خوب اول کار خیلی اذیت شدم تا بتونم با شرایط کنار بیام چون اونا با هم هماهنگ و دوست بودن و من تنها بودم و شهر غریب و دوری از همه چیز شرایط را برایم سخت تر میکرد… لازمه بگم من جثه بزرگی ندارم و لاغر هستم. اون دوستایی که هم اتاقی من بودن بیشتر شون هم قد و هیکل بزرگی داشتن هم خودشون هفت خط بودن و بقول خودشون شلوار پسر زیاد از پاشون در آورده بودن و ادعاهایی داشتن عجیب و غریب و میدونستم که دوست پسر دارن و همه جوره حال میکردن و شاید قسم بخورم بعد ها فهمیدم همشون رابطه از جلو داشتن و من فقط باکره بودم بین اونا و یه جورایی چون توی جا و اتاق شرایط خوابگاه خوب نبود به زور منو توی اتاق اونا جا دادن و اوایل حتی فکر میکردن من خبرچین هستم و از قصد منو بردن توی اتاقشون و واسه همین جلوی من حرفاشون را رمزی میزدن یا تا من میرفتم حرفشون را قطع میکردن و اشاره میکردن بهم که فضول خانم اومد … خب سخت بود ولی چاره نبود . توی اون دخترا هم اتاقی و هم خوابگاهی (مجموعا با خودم شش نفر بودیم) یه دختر هیکلی بود ترم ۶ کارشناسی بود که هم رشته من بود و اسمش زهرا بود و خوب بعد یه مدت ازش سوال درسی و پیش نیاز و راهنمایی راجع به گرفتن درس با کدوم استاد و… میگرفتم . هم اتاقی هام بعد دو سه ماه فهمیدن من کاری به کسی و جایی ندارم و دیگه خرده خرده شروع کردن خاطره گفتن و پشت پسر ها حرف زدن و حتی شوخی های جنسی کردن و گاهی حتی فیلم سوپر دیدن با هم و پاسور بازی و حتی یواشکی مسئول خوابگاه سیگار کشیدن و … حتی مشروب هم میخوردن ولی جلوی من اینکار را نمیکردن … زهرا هم اتاقی من همش به من میگفت بچه م مظلومه بچه م شیرین زبونه بچه م حرف مامانش را گوش میکنه و یه جورایی اسم گذاشته بود روی من و بقیه هم مثلا میگفتن زهرا به بچه ت بگو زود بخوابه میخوایم حرفای بزرگترا را بزنیم و شوخی میکردن باهام ولی من حرفی نمیزدم و واکنشی نشون نمیدادم چون آدم تند مزاج و بد اخلاقی نیستم و توی فامیل و خانواده از بچگی با من شوخی میکردن و جنبه حرف و متلک را داشتم . ترم اول گذشت و گاهی هم اتاقی هام حتی همدیگه را بغل و بوس میکردن یا علنی جلو هم حتی لباس زیر عوض میکردن و بهم میخندیدن و جو خیلی دوستانه گذشت تا فاصله ی امتحانها که فرجه مطالعه آزاد میدن و زمستون بود
و دو هفته دانشگاه نیمه تعطیل بود و بعضی دوستان رفتن شهر خودشون واسه مطالعه آزاد و بعضی موندن و منم چون خانواده شلوغی داشتیم میدونستم برم خونه درس خوندن سخته و ترجیح دادم ترم اول معدلم خوب بشه و موندم خوابگاه و اتفاقا زهرا هم اتاقی من موند خوابگاه و ما دو نفر تنها شدیم توی اون فرصت قبل امتحانات و زهرا دیگه جلوی من سیگار میکشید و قهوه میخورد که بتونه بیشتر بیدار بمونه و درس بخونه و تنها ساعات تفریح ما ساعات گرفتن و خوردن غذا بود و دوتایی درس میخوندیم حسابی و زهرا گفت مشروط شده قبلا و اگه باز مشروط بشه دردسر میشه و خطر اخراج و تعلیق از درس و دعوا های خانوادگی هم پیش میاد … یه روز سرد با زهرا رفتیم برای گرفتن غذا ورودی خوابگاه و وقتی برگشتیم و غذا خوردیم زهرا برام خاطره تعریف کرد از کاراش و پسر هایی که باهم بودن و چیزای سکسی زیاد گفت برای من و از من خاطره پرسید و من زیاد چیزی در اون سطح نداشتم و خندید و گفت میدونستم تو خیلی بچه هستی و مشخصه پاستوریزه هستی و خودم اینجا استادت میکنم تحویل بابا ننت میدم و شوخی های منو زهرا شروع شد… همون شب پتو انداخت کف اتاق و بهم گفت میای امشب روی زمین بخوابیم و کمر درد گرفتم روی این تخت های لعنتی و غیر استاندارد و جوری پتو انداخت که جای منم بشه کنارش و بعد چند دقیقه که پیش هم دراز کشیدیم گفت پریا کپک زدیم بس با این لباس ها تو این اتاق موندیم و میای بریم یه دوش بگیریم و برگردیم ؟ نمیدونم چرا ولی هر چی میگفت انگار برام تکلیف بود و دستور و انگار تاب مقاومت جلوش نداشتم و دوتایی حوله برداشتیم و شامپو و رفتیم توی حمام و آخر وقت بود و حمام سرد بود . زهرا یه دوش های آخری که بزرگ هم بود شیر آب داغش را باز کرد و منتظر شد تا آب داغ شد و بهم گفت با هم بریم زیر یه دوش؟ گفتم زهرا یهو مسئول خوابگاه یا یه فضول میاد و زشت میشه با هم توی یه دوش باشیم و زهرا گفت توی این سرما و خلوتی امتحانات ک
لز و FMF با دوست همسرم
#لز #تریسام
سلام من میلاد هستم 38 سالمه و متاهلم اسم زنم مینو هست 33 سالشه زندگی خوبی داریم . هردومون کارمندیم ولی یک جا کار نمیکنیم مینو تو یه شرکت نیمه دولتی کار میکنه . 5 ساله با هم ازدواج کردیم . چند وقت پیش یه چیزی حدود هفت هشت ماه پیش بود مینو گفت شوهر همکارش تصادف کرده تو بیمارستان بستری هست بریم عیادتش منم قبول کردم و با هم رفتیم عیادت شوهر دوستش . تا اون روز دوست مینو را ندیده بودم تو بیمارستان برای اولین بار مرجان دوست مینو را دیدم . خب برای سر سلامتی عیادت از شوهرش رفته بودیم و برای اولین بار همو میدیدم ولی گویا مرجان اونقدر که من باهاش غریبه بودم اون زیاد با من احساس غریبه بودن نداشت خیلی بهمون خوشامد گویی گفت و تحویلمون گرفت ازمون تشکر می کرد شوهرش هم همینطور منم خب با لبخند تعارفات متقابل جوابشون را میدادم یه نیم ساعتی موندیم که اخرای ساعت ملاقات هم بود که دیگه باید میرفتیم که وقتی میخواستیم خداحافظی کنیم شوهر مرجان بهش گفت تو هم برو نمیخواد بمونی اینجا پرستار ها هستند منم برای اینکه بازم خودی نشون بدم گفتم اگر میخواهید من میتونم پیشش بمونم که شوهر مرجان گفت نه ممنونم نمیخواد کسی بمونه پرستار هست گفتم بازم اگر میخواهی میمونم که گفت نه دستتون درد نکنه خیلی زحمت کشیدی اومدی دیدنم بعد گفت فقط اگر زحمتی نمیشه براتون که مرجان را تا خونه برسونید که زنم گفت ای بابا این چه حرفیه کدوم زحمت مرجان جون که دوست جون جونی منه حتما میرسونمش نگران نباشید شما که بالاخره با احمد شوهر مرجان خداحافظی کردیم و سه تائی راهی خونه مرجان شدیم . از مرجان بگم که از خوشگلی و خوش اندامیش هرچی بگم کم گفتم لامصب قد بلند و اندامی رونهای پر کون برجسته و سینه هایی که فکر میکنم در اون نگاه اول سایزشون 80 باشه و برجسته و خوردنی لبهای قلوه ای چشمهای قهوه ای روشن که به عسلی میزنه پوستی سفید و مرمری که از همون نگاه اول که دیدمش کیرم براش تکون خورد و نیمه شق بود تا وقتی میخواستیم برسونیمش خونه اش . توی ماشین هم دقیقا نشسته بود پشت سر من و میتونستم از آینه قشنگ ببینمش وای که دوست داشتم اون لبهای برجسته و قلوه ای را محکم بمکم و کیرمو بکنم تو دهنش تا با لبهاش کیرمو بمکه . خلاصه تا برسیم دم در خونه اش یک ساعتی توی ترافیک عصر تهران معطل شدیم ولی من داشتم کیف میکردم هی از آینه دید میزدم که انگار اونم دیگه فهمیده بود تو کفشم و وقتی میدیدمش یه لبخندی بهم تحویل میداد و گرم صحبت با مینو بود منم از ترافیک لذت میبردم و مرجان را دید میزدم . دیگه رسوندیمش دم در خونشون که مرجان به مینو گفت بیائید بریم خونه من یکمی استراحت کنید اخه خیلی ترافیک بود میدونم هم تو هم اقا میلاد خیلی خسته شدین یه چیزی بخورید یکمی استراحت کنید بعد میرید مینو هم که یکمی باهاش تعارف کرد ولی مرجان کلی اصرار کرد و دست مینو گرفته بود و نمیزاشت بریم که مینو هم رو کرد به من و گفت بریم؟ منم گفتم هرچی شما بگی عزیزم ، مرجان هم گفت بیا پائین دیگه خودتو لوس نکن ، دیگه مینو هم پیاد شد مرجان ریموت در پارکینگ را از کیفش دراورد و گفت ماشینتو بیار تو ، آخه واقعا تو کوچه شون جای پارکی پیدا نمیشد منم گفتم نه میرم یه جا پارک میکنم مرجان گفت نه بابا جای پارک زیاده بیارش تو بزار منم گفتم باشه و ماشین رو بردم تو پارکینگشون کنار ماشین خودشون پارک کردم و از مرجان پرسیدم مزاحم کسی نیست ؟ مرجانم گفت نه دوتا پارکینگ داریم نگران نباش بعد سه تائی با هم سوار آسانسور شدیم و رفتیم دم در واحدشون مرجان در را برامون باز کرد اول خودش رفت و بعد مینو و بعدش هم من وارد خونه اش شدیم . معلوم بود وضع مالیشون بد نیست آپارتمان شیک و قشنگی داشتند ، دیگه مرجان بهمون بازم خوشامد گویی گفت و گفت راحت باشین تورو خدا انگار خونه خودتونه مینو هم گفت مرسی عزیزم و دیگه من نشستم روی نزدیکترین مبل توی پذیرائی مرجان دست مینو را گرفت و بردش توی اتاق یه چند دقیقه ای طول کشید منم داشتم همه جای خونه اش را نگاه میکردم که مرجان و مینو با هم از اتاق دراومدن وای باورم نمیشد مرجان را اینطوری ببینمش یه شلوار خیلی تنگ و چسبون پاش کرده بود و قشنگ پف کسش معلوم بود یه تاپ هم تنش کرده بود خط سینه اش قشنگ دیده میشد کیرم بازم براش تکون خورد انگار کیرم داشت التماس میکرد تا بره تو تمام سوراخ های این بدن ناز مرمری و خوردنی . برای اینکه جلوی زنم تابلو نکنم خیلی به بدن مرجان زول نزدم و به مینو نگاه کردم ، البته مینو که همیشه برام جذاب و خواستنی بود ولی خب باید اعتراف کنم که از وقتی چشمم به مرجان افتاده بود داشتم هلاکش میشدم (لعنتی) خلاصه این دوتا خانم ناز و خوردنی جلوم رژه می رفتند و نمیدونستم به کس و کون کدومشون توجه بیشتری کنم ؟ مرجان انگار با مینو خیلی صمیمی بودن چون مینو اصلا براش
#لز #تریسام
سلام من میلاد هستم 38 سالمه و متاهلم اسم زنم مینو هست 33 سالشه زندگی خوبی داریم . هردومون کارمندیم ولی یک جا کار نمیکنیم مینو تو یه شرکت نیمه دولتی کار میکنه . 5 ساله با هم ازدواج کردیم . چند وقت پیش یه چیزی حدود هفت هشت ماه پیش بود مینو گفت شوهر همکارش تصادف کرده تو بیمارستان بستری هست بریم عیادتش منم قبول کردم و با هم رفتیم عیادت شوهر دوستش . تا اون روز دوست مینو را ندیده بودم تو بیمارستان برای اولین بار مرجان دوست مینو را دیدم . خب برای سر سلامتی عیادت از شوهرش رفته بودیم و برای اولین بار همو میدیدم ولی گویا مرجان اونقدر که من باهاش غریبه بودم اون زیاد با من احساس غریبه بودن نداشت خیلی بهمون خوشامد گویی گفت و تحویلمون گرفت ازمون تشکر می کرد شوهرش هم همینطور منم خب با لبخند تعارفات متقابل جوابشون را میدادم یه نیم ساعتی موندیم که اخرای ساعت ملاقات هم بود که دیگه باید میرفتیم که وقتی میخواستیم خداحافظی کنیم شوهر مرجان بهش گفت تو هم برو نمیخواد بمونی اینجا پرستار ها هستند منم برای اینکه بازم خودی نشون بدم گفتم اگر میخواهید من میتونم پیشش بمونم که شوهر مرجان گفت نه ممنونم نمیخواد کسی بمونه پرستار هست گفتم بازم اگر میخواهی میمونم که گفت نه دستتون درد نکنه خیلی زحمت کشیدی اومدی دیدنم بعد گفت فقط اگر زحمتی نمیشه براتون که مرجان را تا خونه برسونید که زنم گفت ای بابا این چه حرفیه کدوم زحمت مرجان جون که دوست جون جونی منه حتما میرسونمش نگران نباشید شما که بالاخره با احمد شوهر مرجان خداحافظی کردیم و سه تائی راهی خونه مرجان شدیم . از مرجان بگم که از خوشگلی و خوش اندامیش هرچی بگم کم گفتم لامصب قد بلند و اندامی رونهای پر کون برجسته و سینه هایی که فکر میکنم در اون نگاه اول سایزشون 80 باشه و برجسته و خوردنی لبهای قلوه ای چشمهای قهوه ای روشن که به عسلی میزنه پوستی سفید و مرمری که از همون نگاه اول که دیدمش کیرم براش تکون خورد و نیمه شق بود تا وقتی میخواستیم برسونیمش خونه اش . توی ماشین هم دقیقا نشسته بود پشت سر من و میتونستم از آینه قشنگ ببینمش وای که دوست داشتم اون لبهای برجسته و قلوه ای را محکم بمکم و کیرمو بکنم تو دهنش تا با لبهاش کیرمو بمکه . خلاصه تا برسیم دم در خونه اش یک ساعتی توی ترافیک عصر تهران معطل شدیم ولی من داشتم کیف میکردم هی از آینه دید میزدم که انگار اونم دیگه فهمیده بود تو کفشم و وقتی میدیدمش یه لبخندی بهم تحویل میداد و گرم صحبت با مینو بود منم از ترافیک لذت میبردم و مرجان را دید میزدم . دیگه رسوندیمش دم در خونشون که مرجان به مینو گفت بیائید بریم خونه من یکمی استراحت کنید اخه خیلی ترافیک بود میدونم هم تو هم اقا میلاد خیلی خسته شدین یه چیزی بخورید یکمی استراحت کنید بعد میرید مینو هم که یکمی باهاش تعارف کرد ولی مرجان کلی اصرار کرد و دست مینو گرفته بود و نمیزاشت بریم که مینو هم رو کرد به من و گفت بریم؟ منم گفتم هرچی شما بگی عزیزم ، مرجان هم گفت بیا پائین دیگه خودتو لوس نکن ، دیگه مینو هم پیاد شد مرجان ریموت در پارکینگ را از کیفش دراورد و گفت ماشینتو بیار تو ، آخه واقعا تو کوچه شون جای پارکی پیدا نمیشد منم گفتم نه میرم یه جا پارک میکنم مرجان گفت نه بابا جای پارک زیاده بیارش تو بزار منم گفتم باشه و ماشین رو بردم تو پارکینگشون کنار ماشین خودشون پارک کردم و از مرجان پرسیدم مزاحم کسی نیست ؟ مرجانم گفت نه دوتا پارکینگ داریم نگران نباش بعد سه تائی با هم سوار آسانسور شدیم و رفتیم دم در واحدشون مرجان در را برامون باز کرد اول خودش رفت و بعد مینو و بعدش هم من وارد خونه اش شدیم . معلوم بود وضع مالیشون بد نیست آپارتمان شیک و قشنگی داشتند ، دیگه مرجان بهمون بازم خوشامد گویی گفت و گفت راحت باشین تورو خدا انگار خونه خودتونه مینو هم گفت مرسی عزیزم و دیگه من نشستم روی نزدیکترین مبل توی پذیرائی مرجان دست مینو را گرفت و بردش توی اتاق یه چند دقیقه ای طول کشید منم داشتم همه جای خونه اش را نگاه میکردم که مرجان و مینو با هم از اتاق دراومدن وای باورم نمیشد مرجان را اینطوری ببینمش یه شلوار خیلی تنگ و چسبون پاش کرده بود و قشنگ پف کسش معلوم بود یه تاپ هم تنش کرده بود خط سینه اش قشنگ دیده میشد کیرم بازم براش تکون خورد انگار کیرم داشت التماس میکرد تا بره تو تمام سوراخ های این بدن ناز مرمری و خوردنی . برای اینکه جلوی زنم تابلو نکنم خیلی به بدن مرجان زول نزدم و به مینو نگاه کردم ، البته مینو که همیشه برام جذاب و خواستنی بود ولی خب باید اعتراف کنم که از وقتی چشمم به مرجان افتاده بود داشتم هلاکش میشدم (لعنتی) خلاصه این دوتا خانم ناز و خوردنی جلوم رژه می رفتند و نمیدونستم به کس و کون کدومشون توجه بیشتری کنم ؟ مرجان انگار با مینو خیلی صمیمی بودن چون مینو اصلا براش