سکس با پسرم امید (۴)
1402/04/01
#عاشقی #مرد_میانسال #گی
زمستون ۹۷ بود امید چند روزی سرما خورد و نمیشد همو ببینیم چون دوست نداشت خانوادش به روابطش شک کنن منم تنها حوصلم سر رفته بود و دوباره افکار سکس با زن اومد تو ذهنم یک سال و نیم بود که جز امید با کسی سکس نکرده بودم دوستم تو گروه دوستیابی عضوم کرد و من دنبال خانم که از جلو بتونه بده بودم واقعا دیوانه وار دلم سکس با زن میخواست . رفتم تو گروه ی خانم ۲۶ ساله پیام گذاشته بود که پولی سکس میکنه و مکان داره . رفتم پی ویش عکس ردوبدل کردیم قیافش معمولی بود ولی مطلقه بود و میتونست از جلو بده . اینقدر حشری بودم به راحتی بهش اعتماد کردم و لوکیشن گرفتم گفتم شب میام
تو محل کارم مدام با خودم جنگ روانی داشتم میگفتم فرهاد چیکار داری میکنی چقدر تو لاشی هستی خودمم میدونستم کارم اشتباهه ولی کیرم این حرفا رو حالیش نمیشد
خلاصه رفتم خونه دوش گرفتم و سمت خونه اون خانم حرکت کردم رسیدم خونش آپارتمان طبقه سوم بود درو باز کرد . یه خانم با قد ۱۶۰ و یکم شکم پهلو داشت ولی نمیشد گفت چاق اما خیلی لاغر نبود ( من خیلی لاغر دوس دارم) . پولو دادم و رفتیم رو تخت شروع کنیم حس عجیبی داشتم بعد یک سال و نیم سکس متنوع رو میخواستم تجربه کنم شروع کردیم به لب بازی و سینه هاش مالیدم سینه هاش ۷۵ میشد و متوسط بود تاپ سبزش در آوردم گفتم جون میخوام سینه هاتو بخورم مشخص بود اصلا دلش نمیخواد و فقط بخاطر پوله
یکم سینه هاش خوردم و لباسام در آوردم گفتم بیا ساک بزن .با اینکه قیافه معمولی رو به پایینی داشت ولی خیلی خوب کیرمو میخورد و این باعث میشد بتونم حس بگیرم باهاش همینجوری که داشت کیرمو ساک میزد با سینه هاش ور میرفتم میگفتم هوس کس کردم میخوام بگامت میدونی چن وقته کس نکردم . چند دقیقه دیگ ساک زد گفتم بسه دراز بکش میخوام کصتو بخورم شروع کردم به خوردن کصش . ظاهر زیاد جالبی نداشت یکم تیره بود ولی بوی بد نمیداد منم خیلی حشری بودم هی کصشو لیس میزدم و با زبونم با چوچولش بازی میکردم ۲.۳ دقه اینکارو کردم دیدم بالاخره حشری شد سرمو فشار میداد سمت کصش میگفت جون بخورش همش مال توئه منم حشری تر میشدم تندتر می خوردم بعد چند دقیقه ژل لوبریکانت زد به کصش و کاندوم کشیدم آروم آروم گذاشتم دم کصش ی کوچولو فشار دادم راحت رفت تو نمیشد گفت گشاد ولی مثل امید تنگ نبود البته خب طبیعی هم بود چون کارش سکس پولی بود . همینجوری تلمبه میزدم و زیر کیرم ناله میکرد میگفت کسمو بگا منم تلمبه هام تند تر میکردم و همزمان گهگاهی سینه هاش میخوردم ۱۰ دقیقه ای تلمبه زدم دیدم داره آبم میاد و ارضا شدم خیلی لذت بردم آبم زیاد اومد . کاندوم از کیرم در نیاورده بودم دیدم زنه حشریه با انگشت با کصش بازی میکردم از هم لب میگرفتیم چند دقیقه با کصش بازی کردم ارضا شد . رفتم تو دستشویی خودم شستم لباس پوشیدم ازش تشکر کردم الکی بهش گفتم من زن دارم بهم زنگ و پیام نزن خودم خواستم بهت زنگ میزنم اونم گفت باشه و اومدم بیرون . رسیدم خونه خیلی عذاب وجدان داشتم باورم نمیشد چه گوهی خوردم بغض راه گلوم بسته بود خیلی پشیمون بودم ولی چاره چی بود باید اتفاق امشب فراموش میکردم
بعد چند روز امید خوب شد و اومد همدیگرو دیدیم وقتی بغلش کردم فرق بغل امید و اون زن متوجه شدم بغلی واقعی و سرشار از عشق بود محکم بغلش کردم نزدیک بود گریم بگیره ولی خودمو به زور کنترل کردم دیگه نمیخواستم به امید خیانت کنم . یه مدت گذشت و رابطه من دوباره با امید گرم تر شد و دیگه اون افکار رو تو ذهنم راه ندادم . عید ۹۸ شد و امید و من تصمیم گرفتیم بریم مسافرت اردبیل هر چند خانوادش به روابطش شک کرده بودن ول
1402/04/01
#عاشقی #مرد_میانسال #گی
زمستون ۹۷ بود امید چند روزی سرما خورد و نمیشد همو ببینیم چون دوست نداشت خانوادش به روابطش شک کنن منم تنها حوصلم سر رفته بود و دوباره افکار سکس با زن اومد تو ذهنم یک سال و نیم بود که جز امید با کسی سکس نکرده بودم دوستم تو گروه دوستیابی عضوم کرد و من دنبال خانم که از جلو بتونه بده بودم واقعا دیوانه وار دلم سکس با زن میخواست . رفتم تو گروه ی خانم ۲۶ ساله پیام گذاشته بود که پولی سکس میکنه و مکان داره . رفتم پی ویش عکس ردوبدل کردیم قیافش معمولی بود ولی مطلقه بود و میتونست از جلو بده . اینقدر حشری بودم به راحتی بهش اعتماد کردم و لوکیشن گرفتم گفتم شب میام
تو محل کارم مدام با خودم جنگ روانی داشتم میگفتم فرهاد چیکار داری میکنی چقدر تو لاشی هستی خودمم میدونستم کارم اشتباهه ولی کیرم این حرفا رو حالیش نمیشد
خلاصه رفتم خونه دوش گرفتم و سمت خونه اون خانم حرکت کردم رسیدم خونش آپارتمان طبقه سوم بود درو باز کرد . یه خانم با قد ۱۶۰ و یکم شکم پهلو داشت ولی نمیشد گفت چاق اما خیلی لاغر نبود ( من خیلی لاغر دوس دارم) . پولو دادم و رفتیم رو تخت شروع کنیم حس عجیبی داشتم بعد یک سال و نیم سکس متنوع رو میخواستم تجربه کنم شروع کردیم به لب بازی و سینه هاش مالیدم سینه هاش ۷۵ میشد و متوسط بود تاپ سبزش در آوردم گفتم جون میخوام سینه هاتو بخورم مشخص بود اصلا دلش نمیخواد و فقط بخاطر پوله
یکم سینه هاش خوردم و لباسام در آوردم گفتم بیا ساک بزن .با اینکه قیافه معمولی رو به پایینی داشت ولی خیلی خوب کیرمو میخورد و این باعث میشد بتونم حس بگیرم باهاش همینجوری که داشت کیرمو ساک میزد با سینه هاش ور میرفتم میگفتم هوس کس کردم میخوام بگامت میدونی چن وقته کس نکردم . چند دقیقه دیگ ساک زد گفتم بسه دراز بکش میخوام کصتو بخورم شروع کردم به خوردن کصش . ظاهر زیاد جالبی نداشت یکم تیره بود ولی بوی بد نمیداد منم خیلی حشری بودم هی کصشو لیس میزدم و با زبونم با چوچولش بازی میکردم ۲.۳ دقه اینکارو کردم دیدم بالاخره حشری شد سرمو فشار میداد سمت کصش میگفت جون بخورش همش مال توئه منم حشری تر میشدم تندتر می خوردم بعد چند دقیقه ژل لوبریکانت زد به کصش و کاندوم کشیدم آروم آروم گذاشتم دم کصش ی کوچولو فشار دادم راحت رفت تو نمیشد گفت گشاد ولی مثل امید تنگ نبود البته خب طبیعی هم بود چون کارش سکس پولی بود . همینجوری تلمبه میزدم و زیر کیرم ناله میکرد میگفت کسمو بگا منم تلمبه هام تند تر میکردم و همزمان گهگاهی سینه هاش میخوردم ۱۰ دقیقه ای تلمبه زدم دیدم داره آبم میاد و ارضا شدم خیلی لذت بردم آبم زیاد اومد . کاندوم از کیرم در نیاورده بودم دیدم زنه حشریه با انگشت با کصش بازی میکردم از هم لب میگرفتیم چند دقیقه با کصش بازی کردم ارضا شد . رفتم تو دستشویی خودم شستم لباس پوشیدم ازش تشکر کردم الکی بهش گفتم من زن دارم بهم زنگ و پیام نزن خودم خواستم بهت زنگ میزنم اونم گفت باشه و اومدم بیرون . رسیدم خونه خیلی عذاب وجدان داشتم باورم نمیشد چه گوهی خوردم بغض راه گلوم بسته بود خیلی پشیمون بودم ولی چاره چی بود باید اتفاق امشب فراموش میکردم
بعد چند روز امید خوب شد و اومد همدیگرو دیدیم وقتی بغلش کردم فرق بغل امید و اون زن متوجه شدم بغلی واقعی و سرشار از عشق بود محکم بغلش کردم نزدیک بود گریم بگیره ولی خودمو به زور کنترل کردم دیگه نمیخواستم به امید خیانت کنم . یه مدت گذشت و رابطه من دوباره با امید گرم تر شد و دیگه اون افکار رو تو ذهنم راه ندادم . عید ۹۸ شد و امید و من تصمیم گرفتیم بریم مسافرت اردبیل هر چند خانوادش به روابطش شک کرده بودن ول
۱۷ سالگی (۱)
1402/04/09
#مرد_میانسال #گی
۱۷ سالم بود پسری تنها و خجالتی با احساساتی متفاوت از بقیه بودم امتحانات خرداد تموم شد منم نفس راحتی کشیدم درسم متوسط بود ولی به شدت گوشه گیر و منزوی بودم فقط دلم میخواست دیپلم بگیرم از شر مدرسه خلاص بشم یه سال سخت دیگه رو باید تحمل میکردم پدرم راننده تاکسی بود و همیشه بهم سرکوفت میداد ببین برادرت از سربازی برگشت شغل برا خودش دست پا کرد دیگه کارگر مردم نیست چون قبل سربازی یک حرفه ای یاد گرفت با همین حرفا منو مجبور کرد تا تابستون بیکار نباشم فرستادم سر کار تو بازار چراغ برق تا مثلا حرفه یاد بگیرم خیلی استرس داشتم دلم نمیخواست تو اجتماع باشم ولی مجبور بودم ،همه چی هماهنگ شد و قرار شد پیش یکی از همکارای دوست بابام برم سرکار چون کار با کامپیوتر و نرم افزار حسابداری رو بلد بودم کارم خیلی سخت نبود و یه وقتایی قرار بود جنس هایی که خیلی سنگین نیستن رو از انبار جا به جا کنم خلاصه روز کاری من شروع شد رفتم داخل مغازه صاحب کارم حسین آقا مردی با قد متوسط رنگ پوست روشن و ۴۳ ساله و خوشرو بود سلام علیک کردیم یه سری حرفا زد یه سری چیزا رو بهم توضیح داد خیلی کیسم بود و من عاشق این تیپ مردا بودم ولی هیچوقت تو زندگیم با کسی رابطه ای نداشتم هر وقت گوشی حسین اقا زنگ میخورد و مشغول صحبت بود زیر چشمی نگاش میکردم دیونه اون خنده های خوشگلش میشدم با خودم گفتم بسه رضا اینقدر نگاه نکن تا بفهمه آبروت بره روز اول راحت گذشت برگشتم خونه بابام از کارم پرسید گفت چطور بود گفتم خوب بود گفت صاحبکارت آدم خوبیه رفیقم کلی سفارشت کرده منم تشکر الکی کردم و از رو کنجکاوی پرسیدم راستی حسین آقا زن داره یا نه با لحن بدی گفت من چه بدونم تو زندگی مردم چه خبره، نمیدونم چرا اینقدر برام مهم شده بود تو زندگیم کلی مرد دیده بودم که خیلی جذاب بودن ولی جرات ابراز احساسات بهشون نداشتم اما واقعا خسته شده بودم دلم یه رابطه عاطفی میخواست هفته اول با همین نگاه های زیر چشمی من و رفتار عادی حسین آقا گذشت روز هشتم بود من برای پیدا کردن یه جنسی رفتم انبار هر چی گشتم پیدا نکردم اومدم مغازه گفتم ببخشید حسین آقا جنسه نیست من پیداش نمیکنم گفت محاله نباشه خوب نگشتی گفتم بخدا نیست دوباره منو فرستاد تا انبار بگردم استرس گرفته بودم میترسیدم گند بزنم هر چی گشتم نبود دوباره برگشتم گفتم همه جا رو نگاه کردم نبودش لحن حسین آقا تند تر شد گفت کلیدو بده من برم ببینم چرا نیست طرف از کرج داره میاد این همه راه بیاد ببینه چیزی که بهش قول دادم نیست خیلی بد میشه برام کلیدو گرفت بعد یه ربع اومد دیدم جنس دستشه خیلی خجالت زده شدم لحنش تند تر شد و گفت پسر جان پایین قفسه بودش حواست کجاست سرم انداختم پایین گفتم ببخشید بخدا من هر چی گشتم نبود با عصبانیت گفت اگه قرار با همین فرمون بریم جلو بری خونه بشینی بهتره بچه جون یه کار ساده ازت خواستما خیلی تحقیر شدم و فقط عذر خواهی کردم حالم بد شده بود اون روز خیلی غمگین بودم اومدم خونه بابام شروع کرد به چرت پرت گفتن که چیه چند روز رفتی سرکار خسته شدی برا من اخم میکنی گفتم بابا چرا الکی گیر میدی من که چیزی نگفتم داداش عوضیم جوگیر شد وای اگه به این بچه سخت میگرفتید اینجوری نمیشد خیلی سوسوله مثل دختراس گفتم بسه دیگه همش حرف همش تحقیر داداشم دوباره تکرار کرد چیه دختر خانم احساساتت جریحه دار شدن قهر کردم رفتم تو اتاق به مامانم گفتم برا شام صدام کن میخوام تو گوشیم اهنگ گوش کنم . روز کاری دوباره شروع شد با استرس رسیدم مغازه نمیخواستم حرفای تلخ بابام بشنوم پس به خودم میگفتم رضا حواست جمع کن باید این ۳ ماه ت
1402/04/09
#مرد_میانسال #گی
۱۷ سالم بود پسری تنها و خجالتی با احساساتی متفاوت از بقیه بودم امتحانات خرداد تموم شد منم نفس راحتی کشیدم درسم متوسط بود ولی به شدت گوشه گیر و منزوی بودم فقط دلم میخواست دیپلم بگیرم از شر مدرسه خلاص بشم یه سال سخت دیگه رو باید تحمل میکردم پدرم راننده تاکسی بود و همیشه بهم سرکوفت میداد ببین برادرت از سربازی برگشت شغل برا خودش دست پا کرد دیگه کارگر مردم نیست چون قبل سربازی یک حرفه ای یاد گرفت با همین حرفا منو مجبور کرد تا تابستون بیکار نباشم فرستادم سر کار تو بازار چراغ برق تا مثلا حرفه یاد بگیرم خیلی استرس داشتم دلم نمیخواست تو اجتماع باشم ولی مجبور بودم ،همه چی هماهنگ شد و قرار شد پیش یکی از همکارای دوست بابام برم سرکار چون کار با کامپیوتر و نرم افزار حسابداری رو بلد بودم کارم خیلی سخت نبود و یه وقتایی قرار بود جنس هایی که خیلی سنگین نیستن رو از انبار جا به جا کنم خلاصه روز کاری من شروع شد رفتم داخل مغازه صاحب کارم حسین آقا مردی با قد متوسط رنگ پوست روشن و ۴۳ ساله و خوشرو بود سلام علیک کردیم یه سری حرفا زد یه سری چیزا رو بهم توضیح داد خیلی کیسم بود و من عاشق این تیپ مردا بودم ولی هیچوقت تو زندگیم با کسی رابطه ای نداشتم هر وقت گوشی حسین اقا زنگ میخورد و مشغول صحبت بود زیر چشمی نگاش میکردم دیونه اون خنده های خوشگلش میشدم با خودم گفتم بسه رضا اینقدر نگاه نکن تا بفهمه آبروت بره روز اول راحت گذشت برگشتم خونه بابام از کارم پرسید گفت چطور بود گفتم خوب بود گفت صاحبکارت آدم خوبیه رفیقم کلی سفارشت کرده منم تشکر الکی کردم و از رو کنجکاوی پرسیدم راستی حسین آقا زن داره یا نه با لحن بدی گفت من چه بدونم تو زندگی مردم چه خبره، نمیدونم چرا اینقدر برام مهم شده بود تو زندگیم کلی مرد دیده بودم که خیلی جذاب بودن ولی جرات ابراز احساسات بهشون نداشتم اما واقعا خسته شده بودم دلم یه رابطه عاطفی میخواست هفته اول با همین نگاه های زیر چشمی من و رفتار عادی حسین آقا گذشت روز هشتم بود من برای پیدا کردن یه جنسی رفتم انبار هر چی گشتم پیدا نکردم اومدم مغازه گفتم ببخشید حسین آقا جنسه نیست من پیداش نمیکنم گفت محاله نباشه خوب نگشتی گفتم بخدا نیست دوباره منو فرستاد تا انبار بگردم استرس گرفته بودم میترسیدم گند بزنم هر چی گشتم نبود دوباره برگشتم گفتم همه جا رو نگاه کردم نبودش لحن حسین آقا تند تر شد گفت کلیدو بده من برم ببینم چرا نیست طرف از کرج داره میاد این همه راه بیاد ببینه چیزی که بهش قول دادم نیست خیلی بد میشه برام کلیدو گرفت بعد یه ربع اومد دیدم جنس دستشه خیلی خجالت زده شدم لحنش تند تر شد و گفت پسر جان پایین قفسه بودش حواست کجاست سرم انداختم پایین گفتم ببخشید بخدا من هر چی گشتم نبود با عصبانیت گفت اگه قرار با همین فرمون بریم جلو بری خونه بشینی بهتره بچه جون یه کار ساده ازت خواستما خیلی تحقیر شدم و فقط عذر خواهی کردم حالم بد شده بود اون روز خیلی غمگین بودم اومدم خونه بابام شروع کرد به چرت پرت گفتن که چیه چند روز رفتی سرکار خسته شدی برا من اخم میکنی گفتم بابا چرا الکی گیر میدی من که چیزی نگفتم داداش عوضیم جوگیر شد وای اگه به این بچه سخت میگرفتید اینجوری نمیشد خیلی سوسوله مثل دختراس گفتم بسه دیگه همش حرف همش تحقیر داداشم دوباره تکرار کرد چیه دختر خانم احساساتت جریحه دار شدن قهر کردم رفتم تو اتاق به مامانم گفتم برا شام صدام کن میخوام تو گوشیم اهنگ گوش کنم . روز کاری دوباره شروع شد با استرس رسیدم مغازه نمیخواستم حرفای تلخ بابام بشنوم پس به خودم میگفتم رضا حواست جمع کن باید این ۳ ماه ت
لیتل گیرل (۲)
1402/05/26
#دنباله_دار #مرد_میانسال
روز چهاردهم
توی سرم آشوب بود با خودم و احساساتم نمیتونستم کنار بیام چند لحظه به فکر حسین بودم چند لحظه با خودم میگفتم مبینا بهش فکر نکن این داستان شدنی نیست
تو ذهنم با افکارم جنگ داشتم
وای مبینا خودتو بکش راحت بشی تا کی قرار با پدرت بجنگی یه بار دلو بزن به دریا خودتو خلاص کن بعد مرگ همه چی تمومه ولی یه نور کمرنگ تو تاریکی وجود داشت اون نور چی بود که حس بقای من رو تشویق میکرد به ادامه دادن؟؟ با خودم رو راست باشم؟ آره حسین همون نور بود، انگار این آدم از یه دنیای دیگه اومده بود مثل بقیه نبود مثل بقیه رفتار نمیکرد فقط مهربونی و فقط محبت کردن رو بلد بود
همین افکار باعث شد قایمکی از گوشی پویا شماره حسین رو بردارم
چند خط تایپ میکردم و دوباره پاک میکردم نمیدونستم باید چی بنویسم چه پیامی بهش بدم،،
خونه رو چک کردم مامانم تو حیاط داشت پادری رو میشست
پویا هم که با رفیقش بیرون بود
بابام هم تا آخر شب مجبور بود سگ دو بزنه تا مسافر بزنه
فرصت خوبی بود، نفس عمیقی کشیدم و شمارش گرفتم؛ چند تا بوق خورد،
استرس داشت خفم میکرد، انگشتای پامو جمع میکردم، جواب داد بله بفرمایید،
سلام خوبید؟
سلام مرسی شما
مبینا هستم ببخشید مزاحم شدم میخواستم بابت اون روز ازتون تشکر کنم
یکم مکث کرد، خواهش میکنم کاری نکردم،
نه واقعا خیلی لطف کردید،
اکی کاری نداری؟
جا خوردم ! ببخشید نمیدونستم مزاحمتمون هستم وگرنه زنگ نمیزدم،،
من نمیدونم شما چه قصدی داری از اینکه بهم زنگ زدی ولی دختر خانم اگه رفتار من باعث سوتفاهمی شده من معذرت میخوام چون شما منظور منو بد برداشت کردی.
با حرفاش یکم ناراحت شدم، آب گلوم قورت دادم گفتم مگه من چه برداشتی کردم که اینجوری میگید؟؟
جواب داد هیچی،فقط من نباید بیشتر از این خودم قاطی مسائل خانوادگی شما بکنم اشتباه از من بود به هر حال اگه کاری ندارید قطع کنم،،
حرفاش واقعا ناراحتم کرد اون لحظه بود که حس کردم خیلی برام مهمه حس کردم دارم از دستش میدم
بی اختیار بغض کردم گفتم لطفا قطع نکنید،خواهش میکنم من فقط میخوام یکبار دیگه ببینمت
لحنش سرد تر شد: نمیفهمم چرا دوس داری منو ببینی؟ دلیلی نداره اصلا بخوای منو ببینی
دیگه کم کم اشکام شروع شدن:لطفا فقط یکبار، قول میدم مزاحمتون نشم فقط چند دقیقه ببینمتون
باز مکث کرد باشه فردا بعد از ظهر میتونم
ازش تشکر کردم: خیلی ممنون فقط کجا ببینمتون
جواب داد: اگ میدون انقلاب باشه عالیه
گفتم باشه و باز ازش تشکر کردم
آخر شب موقع خواب به حرفام و رفتارام فکر میکردم به اینکه خودمو چقدر خار و ذلیل کردم اصلا فکرشم نمیکردم به این روز بیفتم
از مدرسه برگشتم با عجله استرس غذا خوردم به بهانه گرفتن کتاب تست گفتم مامان عصر میرم انقلاب کتاب بگیرم
موهامو اتو کشیدم، خودمو تو آینه نگاه کردم دلم میخواست آرایش کنم دلم میخواست مورد پسند حسین باشم دیگه با احساساتم کناره اومده بودم من واقعا بهش علاقه داشتم
یکم کرم پودر برنز زدم در حدی که صورتمو صاف کنه ی مداد لب کالباسی زدم با ریمل
شال سفید با مانتو نازک جلو باز سفیدم تنم کردم ساپورت مشکی تنگم پوشیدم
با اینکه رون و پاهام لاغر بودن ولی ساپورت تنگ مشکی بدنم رو سکسی نشون میداد
شالم یکم جلو دادم تا مامانم گیر نده
با استرس و عجله زود خودمو رسوندم به مترو
چند نفری تو مترو نگاهم میکردن و یکی دو نفر هم تیکه انداختن ولی اهميت ندادم چون تمام فکرم پیش حسین بود
دم میدون انقلاب وایسادم ی تیبا سفید بوق زد، نگاش کردم دیدم ی پسر جوانه گفت عزیزم همه چی ردیفه فقط ی جیگری مثل تو کمه میای بریم عشق حال؟
از خجالت چند قدم عقب رفتم خودمم متوجه
1402/05/26
#دنباله_دار #مرد_میانسال
روز چهاردهم
توی سرم آشوب بود با خودم و احساساتم نمیتونستم کنار بیام چند لحظه به فکر حسین بودم چند لحظه با خودم میگفتم مبینا بهش فکر نکن این داستان شدنی نیست
تو ذهنم با افکارم جنگ داشتم
وای مبینا خودتو بکش راحت بشی تا کی قرار با پدرت بجنگی یه بار دلو بزن به دریا خودتو خلاص کن بعد مرگ همه چی تمومه ولی یه نور کمرنگ تو تاریکی وجود داشت اون نور چی بود که حس بقای من رو تشویق میکرد به ادامه دادن؟؟ با خودم رو راست باشم؟ آره حسین همون نور بود، انگار این آدم از یه دنیای دیگه اومده بود مثل بقیه نبود مثل بقیه رفتار نمیکرد فقط مهربونی و فقط محبت کردن رو بلد بود
همین افکار باعث شد قایمکی از گوشی پویا شماره حسین رو بردارم
چند خط تایپ میکردم و دوباره پاک میکردم نمیدونستم باید چی بنویسم چه پیامی بهش بدم،،
خونه رو چک کردم مامانم تو حیاط داشت پادری رو میشست
پویا هم که با رفیقش بیرون بود
بابام هم تا آخر شب مجبور بود سگ دو بزنه تا مسافر بزنه
فرصت خوبی بود، نفس عمیقی کشیدم و شمارش گرفتم؛ چند تا بوق خورد،
استرس داشت خفم میکرد، انگشتای پامو جمع میکردم، جواب داد بله بفرمایید،
سلام خوبید؟
سلام مرسی شما
مبینا هستم ببخشید مزاحم شدم میخواستم بابت اون روز ازتون تشکر کنم
یکم مکث کرد، خواهش میکنم کاری نکردم،
نه واقعا خیلی لطف کردید،
اکی کاری نداری؟
جا خوردم ! ببخشید نمیدونستم مزاحمتمون هستم وگرنه زنگ نمیزدم،،
من نمیدونم شما چه قصدی داری از اینکه بهم زنگ زدی ولی دختر خانم اگه رفتار من باعث سوتفاهمی شده من معذرت میخوام چون شما منظور منو بد برداشت کردی.
با حرفاش یکم ناراحت شدم، آب گلوم قورت دادم گفتم مگه من چه برداشتی کردم که اینجوری میگید؟؟
جواب داد هیچی،فقط من نباید بیشتر از این خودم قاطی مسائل خانوادگی شما بکنم اشتباه از من بود به هر حال اگه کاری ندارید قطع کنم،،
حرفاش واقعا ناراحتم کرد اون لحظه بود که حس کردم خیلی برام مهمه حس کردم دارم از دستش میدم
بی اختیار بغض کردم گفتم لطفا قطع نکنید،خواهش میکنم من فقط میخوام یکبار دیگه ببینمت
لحنش سرد تر شد: نمیفهمم چرا دوس داری منو ببینی؟ دلیلی نداره اصلا بخوای منو ببینی
دیگه کم کم اشکام شروع شدن:لطفا فقط یکبار، قول میدم مزاحمتون نشم فقط چند دقیقه ببینمتون
باز مکث کرد باشه فردا بعد از ظهر میتونم
ازش تشکر کردم: خیلی ممنون فقط کجا ببینمتون
جواب داد: اگ میدون انقلاب باشه عالیه
گفتم باشه و باز ازش تشکر کردم
آخر شب موقع خواب به حرفام و رفتارام فکر میکردم به اینکه خودمو چقدر خار و ذلیل کردم اصلا فکرشم نمیکردم به این روز بیفتم
از مدرسه برگشتم با عجله استرس غذا خوردم به بهانه گرفتن کتاب تست گفتم مامان عصر میرم انقلاب کتاب بگیرم
موهامو اتو کشیدم، خودمو تو آینه نگاه کردم دلم میخواست آرایش کنم دلم میخواست مورد پسند حسین باشم دیگه با احساساتم کناره اومده بودم من واقعا بهش علاقه داشتم
یکم کرم پودر برنز زدم در حدی که صورتمو صاف کنه ی مداد لب کالباسی زدم با ریمل
شال سفید با مانتو نازک جلو باز سفیدم تنم کردم ساپورت مشکی تنگم پوشیدم
با اینکه رون و پاهام لاغر بودن ولی ساپورت تنگ مشکی بدنم رو سکسی نشون میداد
شالم یکم جلو دادم تا مامانم گیر نده
با استرس و عجله زود خودمو رسوندم به مترو
چند نفری تو مترو نگاهم میکردن و یکی دو نفر هم تیکه انداختن ولی اهميت ندادم چون تمام فکرم پیش حسین بود
دم میدون انقلاب وایسادم ی تیبا سفید بوق زد، نگاش کردم دیدم ی پسر جوانه گفت عزیزم همه چی ردیفه فقط ی جیگری مثل تو کمه میای بریم عشق حال؟
از خجالت چند قدم عقب رفتم خودمم متوجه
16 سالگی السانا (۲)
1402/06/04
#سکس_خشن #مرد_میانسال #دوست_پسر
همونطور که قسمت قبلی گفتم اوایل 16 سالگی اولین سکسمو با عباس داشتم. از اون به بعد هر چهارشنبه پنجشنبه که مامان و بابام میرفتن مطب قزوین منو عباس سکس می کردیم. من به عباس که پسر بدقیافه و اهل پایین شهر بود هیچ حس عاطفی نداشتم ولی انصافا خیلی سکسامون عالی بود و خیلی خوب منو میکرد. حین سکس با تمام وجودم میبوسیدمش و بهش میدادم ولی بعد از سکس حسی بهش نداشتم. برای همین خلا عاطفی که توی زندگیم بود تصمیم گرفتم در کنار سکسی که با عباس دارم با با یکی از هزاران پسری که پیگیرم بودن دوست شم. اسمش اشکان بود یه پسر ۲۰ ساله که دانشجو بود و اونم خونشون نیاوران بود و واقعا پسر خوبی بود. خیلی دوسم داشت و هر لحظه میگفتم بیاد دنبالم میومد. اندام معمولی داشت و کلا از نظر جنسی بهش فک نمی کردم و رابطمون صرفا عاطفی بود. فقط دستامو میگرفت و من فرصت لب گرفتن تا الان نداده بودم بهش و اونم عجله زیادی برای مسایل جنسی نداشت.
یه روز درمیون اشکان میومد دنبالم میرفتیم دور دور. روزای پنجشنبه و جمعه هم که خونمون خالی بود عباس میومد خونمون و منو یکی دو دست میکرد. البته گاهی بعد از سکسم با عباس به اشکان میگفتم میومد دنبالم و می رفتیم بیرون برام پیتزا یا پاستا میگرفت و خستگی سکس از تنم میرفت و انرژیم برمیگشت. همیشه برا اشکان سوال بود چرا روزهای چهارشنبه پنجشنبه که میاد دنبالم چشمام خواب آلوده و خستم. منم بهش میگفتم روزایی که مامان بابام نیستن من میشینم خونه حسابی درس میخونم واسه همونه.
هرچی میگذشت سکسم با عباس نه تنها تکراری نمیشد بلکه جذابتر هم میشد. کاملا با بدن هم آشنا شده بودیم و میدونستیم با چه مدلهایی سکس کنیم. گاهی از اینترنت مدل های جدید میگشتیم پیدا میکردیم. من یه جعبه کارت مدل های سکس قرض کرده بودم از یکی از دوستام که دوست پسرش از ترکیه آورده بود. 40 مدل سکس داشت. کارت هارو بر میزدیم و بعد یه کارتو انتخاب می کردیم ببینیم چه مدلی سکس کنیم. گاهی یهو وسط سکس من بلند میشدم میدیدم تو خونه به عباس زبون درازی می کردمو بهش میگفتم بهت نمیدم. اونم می افتادم دنبالم و هردوتامون حسابی میخندیدیم و بالاخره منو یه جای خونه میگرفت و منو خم میکرد ایستاده از پشت دستامو میگرفت کیرشو میکرد تو کسم و میکرد. بازی های سکسیمون خیلی جذاب بود. زندگیم همه جوره خوب بود. رابطه جنسی فوق العاده ای که با عباس داشتم و رابطه عاطفیم با اشکان که تکمیلش می کرد. نمیخواستم به اشکان بدم چون شنیده بودم پسرا بعد از کردن حس عاطفی شون کم میشه. میخواستم رابطمون صرفا عاطفی بمونه. البته گاهی عذاب وجدان میگرفتم به خصوص روزایی که به عباس میدادم و بعدش با اشکان میرفتیم رستوران. با خودم میگفتم الان عاشقونه دستامو گرفته و نگام میکنه خبر نداره یه ساعت پیش تو خونه منو یه پسر دیگه لخت با خوشحالی همو تو خونه دنبال میکردیمو گوشه های مختلف خونه با هم سکس می کردیم. بنده خدا فک میکرد من باکرم و حتی دستم به دست پسر دیگه ای نخورده. نمیدونس عباس تک تک نقاط بدنمو لیس میزنه و هرجا رو بخواد دس میکشه و کسمو هر مدلی که دلش بخواد میکنه.
بعد از یه مدت عباس گفت که میخواد دوباره منو از آکبندی درآره. گفتم من که دیگه آکبند نیستم. گفت کونت که آکبنده. گفتم وای نه کونم نه. تو که کسمو میکنی دیگه واسه چی میخوای ازکون هم بکنی آخه؟ گفت یه لذت دیگه داره باز کردن آکبندی کونت. حس قدرت بهم میده که جفت سوراخات بذارم. حرفاش حشریم کرد و منم که دوس داشتم یه بار دیگه لذت اپن شدنو تجربه کنم بهش جواب مثبت دادم. عباس کیرشو روغنی کردو کونم گذاشت. اولین دخولش خیلی درد د
1402/06/04
#سکس_خشن #مرد_میانسال #دوست_پسر
همونطور که قسمت قبلی گفتم اوایل 16 سالگی اولین سکسمو با عباس داشتم. از اون به بعد هر چهارشنبه پنجشنبه که مامان و بابام میرفتن مطب قزوین منو عباس سکس می کردیم. من به عباس که پسر بدقیافه و اهل پایین شهر بود هیچ حس عاطفی نداشتم ولی انصافا خیلی سکسامون عالی بود و خیلی خوب منو میکرد. حین سکس با تمام وجودم میبوسیدمش و بهش میدادم ولی بعد از سکس حسی بهش نداشتم. برای همین خلا عاطفی که توی زندگیم بود تصمیم گرفتم در کنار سکسی که با عباس دارم با با یکی از هزاران پسری که پیگیرم بودن دوست شم. اسمش اشکان بود یه پسر ۲۰ ساله که دانشجو بود و اونم خونشون نیاوران بود و واقعا پسر خوبی بود. خیلی دوسم داشت و هر لحظه میگفتم بیاد دنبالم میومد. اندام معمولی داشت و کلا از نظر جنسی بهش فک نمی کردم و رابطمون صرفا عاطفی بود. فقط دستامو میگرفت و من فرصت لب گرفتن تا الان نداده بودم بهش و اونم عجله زیادی برای مسایل جنسی نداشت.
یه روز درمیون اشکان میومد دنبالم میرفتیم دور دور. روزای پنجشنبه و جمعه هم که خونمون خالی بود عباس میومد خونمون و منو یکی دو دست میکرد. البته گاهی بعد از سکسم با عباس به اشکان میگفتم میومد دنبالم و می رفتیم بیرون برام پیتزا یا پاستا میگرفت و خستگی سکس از تنم میرفت و انرژیم برمیگشت. همیشه برا اشکان سوال بود چرا روزهای چهارشنبه پنجشنبه که میاد دنبالم چشمام خواب آلوده و خستم. منم بهش میگفتم روزایی که مامان بابام نیستن من میشینم خونه حسابی درس میخونم واسه همونه.
هرچی میگذشت سکسم با عباس نه تنها تکراری نمیشد بلکه جذابتر هم میشد. کاملا با بدن هم آشنا شده بودیم و میدونستیم با چه مدلهایی سکس کنیم. گاهی از اینترنت مدل های جدید میگشتیم پیدا میکردیم. من یه جعبه کارت مدل های سکس قرض کرده بودم از یکی از دوستام که دوست پسرش از ترکیه آورده بود. 40 مدل سکس داشت. کارت هارو بر میزدیم و بعد یه کارتو انتخاب می کردیم ببینیم چه مدلی سکس کنیم. گاهی یهو وسط سکس من بلند میشدم میدیدم تو خونه به عباس زبون درازی می کردمو بهش میگفتم بهت نمیدم. اونم می افتادم دنبالم و هردوتامون حسابی میخندیدیم و بالاخره منو یه جای خونه میگرفت و منو خم میکرد ایستاده از پشت دستامو میگرفت کیرشو میکرد تو کسم و میکرد. بازی های سکسیمون خیلی جذاب بود. زندگیم همه جوره خوب بود. رابطه جنسی فوق العاده ای که با عباس داشتم و رابطه عاطفیم با اشکان که تکمیلش می کرد. نمیخواستم به اشکان بدم چون شنیده بودم پسرا بعد از کردن حس عاطفی شون کم میشه. میخواستم رابطمون صرفا عاطفی بمونه. البته گاهی عذاب وجدان میگرفتم به خصوص روزایی که به عباس میدادم و بعدش با اشکان میرفتیم رستوران. با خودم میگفتم الان عاشقونه دستامو گرفته و نگام میکنه خبر نداره یه ساعت پیش تو خونه منو یه پسر دیگه لخت با خوشحالی همو تو خونه دنبال میکردیمو گوشه های مختلف خونه با هم سکس می کردیم. بنده خدا فک میکرد من باکرم و حتی دستم به دست پسر دیگه ای نخورده. نمیدونس عباس تک تک نقاط بدنمو لیس میزنه و هرجا رو بخواد دس میکشه و کسمو هر مدلی که دلش بخواد میکنه.
بعد از یه مدت عباس گفت که میخواد دوباره منو از آکبندی درآره. گفتم من که دیگه آکبند نیستم. گفت کونت که آکبنده. گفتم وای نه کونم نه. تو که کسمو میکنی دیگه واسه چی میخوای ازکون هم بکنی آخه؟ گفت یه لذت دیگه داره باز کردن آکبندی کونت. حس قدرت بهم میده که جفت سوراخات بذارم. حرفاش حشریم کرد و منم که دوس داشتم یه بار دیگه لذت اپن شدنو تجربه کنم بهش جواب مثبت دادم. عباس کیرشو روغنی کردو کونم گذاشت. اولین دخولش خیلی درد د
عشق پیری
1402/07/05
#گی #مرد_میانسال #عاشقی
با عرض سلام خدمت تمام دوستان شهوانی .
(قابل ذکر من نویسنده قهاری نیستم)
من رسول۱۷۵.۸۵.۵۰هستم این داستان واقعی هست برمیگرده به پارسال۱۴۰۱زمستون برف تهران باریده بود و زمین یخ زده بود .
من صاحب مغازه دکوری هستم توی یه خیابون شلوغ تمام مغازه ها دیوار به دیوار کنار هم هستند. من در نوجوانی وجوانی پسری سفید رو کم مو وخوشگلی بودم که خیلیا روی من کراش داشتن ولی خوب من بدم میومد ازهمجنس بازی تا اینکه درسن ۴۰سالگی طبع حسی من برگشت ومیل بسیار شدیدی بههمجنسگرایی پیدا کردم تا اینکه درسال۱۴۰۰ پسری ۱۷ساله سفیدرو خوشگل وتو پر با قد ۱۷۳به اسم علی فروشنده پوشاک فروشی در جوار مغازه من مشغول کار شد اوایل خیلی پسرکمرو وخجالتی بود یواش یواش با سلام دادن از اون خجالتی بودندر اومد تا یک سال بارفت وامد به مغازه همدیگر شوخیهای سکسی ودیدن فیلمهای سکسی کاملا دیگه با من راحت بود وطی این یک سال من عاشق این پسر شده بودم تا جایی که یک روز تو مغازه داشتیم فیلم سکسی تو مغازه من سر ظهری میدیدیم که دیدم دستشو برد تو شلوارش وبا کیرش بازی میکرد بهش گفتم علی چیکار میکنی گفت من بدجوری شهوتی شدم بهش گفتم خوب راحت باش کیرتو دربیار وجق بزن واونم انگار از خدا خواسته کیرشو از شلوار در اورد ی کیر سفید۱۹ سانتی بسیار خوشگل کلفت که اصلا به سنش نمیخورد شروع کرد به جق زدن که بعد از ۳مین ابشو ریخت زمین دیگه بعد ازاین ماجرا هر روز میومد مغازه وجق میزد یروزی از من خواست کیر من ببینه که من شلوارو تا زانو کشیدم پایین وبرام جق زد کیر منم ۱۹سانت ولی کلفتر از کیر علی بعداز ۱۰ مین آب منم اومد یروز که خونمون خالی شد بهش گفتم امشب وفردا خونمون خالی اگر خواستی بیا خونمون .شب ساعت۱۰شب بود که دیدم اس ام اس اومد که فردا ساعت۸صبح بیا دنبالم منم جواب دادم ادرسو بفرست بیام واونم ادرسو فرستاد از ذوق فردا خوابم نمیبرد که مجبور شدم ساعت موبایلو تنظیم کردم ساعت۷صبح که اگر خوابم برد منو بیدار کنه ساعت۷نیم راه افتادم رفتم بسمت ادرسی که فرستاده بود نزدیک محلشون که شدم دیدم زنگ زد گفت من خونه نیستم بیا دو تا کوچه پایینتر خلاصه سوار ماشین شد رفتیم به سمت خونه که توراه حلیم گرفتیم رفتیم خونه وارد خونه که شدیم حلیمو خوردیم یه یه فیلم سوپر گذاشتم و یه قلیون دوسیب چاق کردم وشروع به کشیدن قلیون بودیم که دیدم علی پرید بغلم وبا من لب تو لب شد ومنهم قلیون بی خیال شدم ودودستی بغلش کردم شروع به لیس زدن گردنش کردم اونقدر شهوت بالا زده بود که کیرم تو شلوار داش خودکشی میکرد سریع پیراهن وشلوارشو کشیدم ازتنش بیرون ونوک سینشو به دندون گرفتم وشروع به میک زدن کردم دیگه علی کاملا در اختیارم بود۶۹ شدیم واون کیر نازشو کردم تو دهنم واون هم چون من بالا بودم سوراخ کونمو شروع به لیسیدن کرد دیگه تویاین دنیا نبودیم بعد از یک ربع پاشودیم رفتیمروی سرویس خواب وشروع کردم لب گرفتن ولیسیدن زیر گلو تا به کیر خوشتراش رسیدم چقدر خوش مزه وعالی بود وعلی زیر من اه و ناله میکرد ومیگفت میشه کیرتو به سوراخ کونم بمالی بصورت داگ استایل کردم و وازلینی که تو کشو داشتمو برداشتم وشروع بهمالیدن سوراخ کون علی کردم وکیرمو یواش یواش فشار دادم که دیدم گفت درد داره گفتم کاری میکنم که دردت نیاد کرم لیدوکایین برداشتم وبه سوراخ کونش مالیدم وبا انگشت ور رفتن که دیدم بی حس شد که کیرمو فرستادم توی سوراخ کونش سرش که رفت متوجه نشد تا به وسط کیرم که رسید صداش در اومد که خواست فرار کنه محکم گرفتمش وچند دقیقه تکونش ندادم سوراخ کونش که عادت کرد یواش یواش تلمبه زدم بعداز ۲۵ مین
1402/07/05
#گی #مرد_میانسال #عاشقی
با عرض سلام خدمت تمام دوستان شهوانی .
(قابل ذکر من نویسنده قهاری نیستم)
من رسول۱۷۵.۸۵.۵۰هستم این داستان واقعی هست برمیگرده به پارسال۱۴۰۱زمستون برف تهران باریده بود و زمین یخ زده بود .
من صاحب مغازه دکوری هستم توی یه خیابون شلوغ تمام مغازه ها دیوار به دیوار کنار هم هستند. من در نوجوانی وجوانی پسری سفید رو کم مو وخوشگلی بودم که خیلیا روی من کراش داشتن ولی خوب من بدم میومد ازهمجنس بازی تا اینکه درسن ۴۰سالگی طبع حسی من برگشت ومیل بسیار شدیدی بههمجنسگرایی پیدا کردم تا اینکه درسال۱۴۰۰ پسری ۱۷ساله سفیدرو خوشگل وتو پر با قد ۱۷۳به اسم علی فروشنده پوشاک فروشی در جوار مغازه من مشغول کار شد اوایل خیلی پسرکمرو وخجالتی بود یواش یواش با سلام دادن از اون خجالتی بودندر اومد تا یک سال بارفت وامد به مغازه همدیگر شوخیهای سکسی ودیدن فیلمهای سکسی کاملا دیگه با من راحت بود وطی این یک سال من عاشق این پسر شده بودم تا جایی که یک روز تو مغازه داشتیم فیلم سکسی تو مغازه من سر ظهری میدیدیم که دیدم دستشو برد تو شلوارش وبا کیرش بازی میکرد بهش گفتم علی چیکار میکنی گفت من بدجوری شهوتی شدم بهش گفتم خوب راحت باش کیرتو دربیار وجق بزن واونم انگار از خدا خواسته کیرشو از شلوار در اورد ی کیر سفید۱۹ سانتی بسیار خوشگل کلفت که اصلا به سنش نمیخورد شروع کرد به جق زدن که بعد از ۳مین ابشو ریخت زمین دیگه بعد ازاین ماجرا هر روز میومد مغازه وجق میزد یروزی از من خواست کیر من ببینه که من شلوارو تا زانو کشیدم پایین وبرام جق زد کیر منم ۱۹سانت ولی کلفتر از کیر علی بعداز ۱۰ مین آب منم اومد یروز که خونمون خالی شد بهش گفتم امشب وفردا خونمون خالی اگر خواستی بیا خونمون .شب ساعت۱۰شب بود که دیدم اس ام اس اومد که فردا ساعت۸صبح بیا دنبالم منم جواب دادم ادرسو بفرست بیام واونم ادرسو فرستاد از ذوق فردا خوابم نمیبرد که مجبور شدم ساعت موبایلو تنظیم کردم ساعت۷صبح که اگر خوابم برد منو بیدار کنه ساعت۷نیم راه افتادم رفتم بسمت ادرسی که فرستاده بود نزدیک محلشون که شدم دیدم زنگ زد گفت من خونه نیستم بیا دو تا کوچه پایینتر خلاصه سوار ماشین شد رفتیم به سمت خونه که توراه حلیم گرفتیم رفتیم خونه وارد خونه که شدیم حلیمو خوردیم یه یه فیلم سوپر گذاشتم و یه قلیون دوسیب چاق کردم وشروع به کشیدن قلیون بودیم که دیدم علی پرید بغلم وبا من لب تو لب شد ومنهم قلیون بی خیال شدم ودودستی بغلش کردم شروع به لیس زدن گردنش کردم اونقدر شهوت بالا زده بود که کیرم تو شلوار داش خودکشی میکرد سریع پیراهن وشلوارشو کشیدم ازتنش بیرون ونوک سینشو به دندون گرفتم وشروع به میک زدن کردم دیگه علی کاملا در اختیارم بود۶۹ شدیم واون کیر نازشو کردم تو دهنم واون هم چون من بالا بودم سوراخ کونمو شروع به لیسیدن کرد دیگه تویاین دنیا نبودیم بعد از یک ربع پاشودیم رفتیمروی سرویس خواب وشروع کردم لب گرفتن ولیسیدن زیر گلو تا به کیر خوشتراش رسیدم چقدر خوش مزه وعالی بود وعلی زیر من اه و ناله میکرد ومیگفت میشه کیرتو به سوراخ کونم بمالی بصورت داگ استایل کردم و وازلینی که تو کشو داشتمو برداشتم وشروع بهمالیدن سوراخ کون علی کردم وکیرمو یواش یواش فشار دادم که دیدم گفت درد داره گفتم کاری میکنم که دردت نیاد کرم لیدوکایین برداشتم وبه سوراخ کونش مالیدم وبا انگشت ور رفتن که دیدم بی حس شد که کیرمو فرستادم توی سوراخ کونش سرش که رفت متوجه نشد تا به وسط کیرم که رسید صداش در اومد که خواست فرار کنه محکم گرفتمش وچند دقیقه تکونش ندادم سوراخ کونش که عادت کرد یواش یواش تلمبه زدم بعداز ۲۵ مین
پانزده سالگی فاطیما (۱)
1402/07/14
#مرد_میانسال #خاطرات_نوجوانی
سلام من فاطیمام 18 سالمه این خاطره مال 3 سال پیشه که تازه 15 سالم شده بود اون موقع من خیلی با خودم ور میرفتم و خیلی حشری بودم تازه پورن دیدنو شروع کرده بودم و خیلی هیجان داشتم واسه مسائل سکسی از خودم بگم قدم 160 و لاغرم سینه هام اون زمان سایزشون 65 بود و باسن رو فرمی داشتم، موهام خرماییه و چشمام درشت با لبای خوشگل که همرو دیوونه میکرد . پوستمم سبزس. یه روز وسط مهمونی فامیلی بودیم ک متوجه شدم شوهر خالم (45 سالش بود اون زمان) داره بهم چشمک میزنه و همش به هر بهانه ای خودشو بهم میمالوند منم بدم نمیومد و یکمی کرم ریختم من با دختر خالم رابطم خیلی خوبه و اون شب به اصرار خاله ام و دختر خالم رفتم خونه خالم اینا، یکمی با دختر خالم بازی کردم و اونم واسه شوخی یدونه تخم مرغ تو سرم شکست، منم رفتم حموم و فکر میکردم شوهر خالم بیرون خونست. حمومم حدود نیم ساعتی طول کشید وقتی اومدم بیرون مستقیم رفتم توی آشپزخونه آب بخورم هیکل من و خالم شبیه همه یدفعه دیدم یکی از پشت بغلم کرد و شروع کرد به مالوندن سینه هام، سریع پشتمو نگاه کردم و دیدم شوهر خالم حسین بود تا منو دید جا خورد و جیغی کشیدم و فرار کردم به اتاق دختر خالم که داشت درس میخوند لباسامو پوشیدمو شام خوردیم، شوهر خالمم روی نگاه کردن به مو نداشت، آخر شب یه پیامک واسم اومد که حسین شوهر خالم ازم معذرت خواهی کرد و گفت تو رو با خالت اشتباه گرفتم و از قصد نبوده، منم داغ بودم و تو پیامک واسش نوشتم عمو میشه یه سوالی بپرسم ناراحت نمیشید؟ اونم نوشت نه دخترم سوالتو بپرس نوشتم اگه خاله بودم چیکار میکردی؟ اونم که گرفته بود نوشت فردا بیا تا بهت بگم
صبح شد صبحونه خوردیم خالم گفت دختر خالمو باید برسونه کلاسش تو نمیای، میخوای خونه تنها بمونی منم پریود رو بهونه کردم و ایستادم شوهر خالمم قرار بود بره مغازش که نرفت و ایستاد خونه، بهم گفت میخوای بدونی اگه به جای خالت بودی چیکار میکردم. منم گفتم آره حتما، اونم اومد نشست کنارم دستشو گذاشت روی پام و سریع گوشه لپمو بوس کرد و سینه هامو گرفت تو دستش منم کمی خودمو کشیدم عقب گفتم عمو میتونستی بگی دیگه چرا اینکارو کردی، گفت خواستم دوباره بهشون دست بزنم، میدونم خودت میخوای، منم گفتم الان وقتش نیست، اونم که پررو شده بود دستشو گزاشت رو کصم مالوند و ازم لب گرفت منم دستاشو برداشتم و روی پاهاش دراز کشیدم و خودمو دادم عقب که راحت بغلم کنه، بلند شد و گفت باید بره سر کار و رفت منم خونه تنها موندم و خالم برگشت و منو رسوند خونمون. از اون روز پیامکای من و حسین شروع شد. اوایل یکمی یخم باز نشده بود ولی کم کم استیکر های سکسی میفرستاد واسم و یک بار سکس چت کردیم، تا آبان ماه که خالم و دختر خالم رفتن مشهد و تا یک هفته بر نمیگشتن. حسین انقد بهم اصرار کرد که راضی شدم برم خونه شون و قرار شد از در مدرسه برم داره، روز قبلش با مامانم هماهنگ کردم که میرم خونه دوستم ثنا و تا شب برنمیگردم و با ثنا هم هماهنگ کردم که سوتی نده و شب قبلش رفتم حموم حسابی به خودم رسیدم و بهترین ست شورت و سوتینمو گذاشتم کنار تا صبح بپوشمو شب با ذوق زیاد بزور خوابم برد
ادامه داستان در قسمت بعدی
نوشته: فاطیما
cнαɴɴεℓ: ♥️✘
🍓 @DASTAN_SSX18
●▬▬▬๑۩۩๑▬▬▬●
1402/07/14
#مرد_میانسال #خاطرات_نوجوانی
سلام من فاطیمام 18 سالمه این خاطره مال 3 سال پیشه که تازه 15 سالم شده بود اون موقع من خیلی با خودم ور میرفتم و خیلی حشری بودم تازه پورن دیدنو شروع کرده بودم و خیلی هیجان داشتم واسه مسائل سکسی از خودم بگم قدم 160 و لاغرم سینه هام اون زمان سایزشون 65 بود و باسن رو فرمی داشتم، موهام خرماییه و چشمام درشت با لبای خوشگل که همرو دیوونه میکرد . پوستمم سبزس. یه روز وسط مهمونی فامیلی بودیم ک متوجه شدم شوهر خالم (45 سالش بود اون زمان) داره بهم چشمک میزنه و همش به هر بهانه ای خودشو بهم میمالوند منم بدم نمیومد و یکمی کرم ریختم من با دختر خالم رابطم خیلی خوبه و اون شب به اصرار خاله ام و دختر خالم رفتم خونه خالم اینا، یکمی با دختر خالم بازی کردم و اونم واسه شوخی یدونه تخم مرغ تو سرم شکست، منم رفتم حموم و فکر میکردم شوهر خالم بیرون خونست. حمومم حدود نیم ساعتی طول کشید وقتی اومدم بیرون مستقیم رفتم توی آشپزخونه آب بخورم هیکل من و خالم شبیه همه یدفعه دیدم یکی از پشت بغلم کرد و شروع کرد به مالوندن سینه هام، سریع پشتمو نگاه کردم و دیدم شوهر خالم حسین بود تا منو دید جا خورد و جیغی کشیدم و فرار کردم به اتاق دختر خالم که داشت درس میخوند لباسامو پوشیدمو شام خوردیم، شوهر خالمم روی نگاه کردن به مو نداشت، آخر شب یه پیامک واسم اومد که حسین شوهر خالم ازم معذرت خواهی کرد و گفت تو رو با خالت اشتباه گرفتم و از قصد نبوده، منم داغ بودم و تو پیامک واسش نوشتم عمو میشه یه سوالی بپرسم ناراحت نمیشید؟ اونم نوشت نه دخترم سوالتو بپرس نوشتم اگه خاله بودم چیکار میکردی؟ اونم که گرفته بود نوشت فردا بیا تا بهت بگم
صبح شد صبحونه خوردیم خالم گفت دختر خالمو باید برسونه کلاسش تو نمیای، میخوای خونه تنها بمونی منم پریود رو بهونه کردم و ایستادم شوهر خالمم قرار بود بره مغازش که نرفت و ایستاد خونه، بهم گفت میخوای بدونی اگه به جای خالت بودی چیکار میکردم. منم گفتم آره حتما، اونم اومد نشست کنارم دستشو گذاشت روی پام و سریع گوشه لپمو بوس کرد و سینه هامو گرفت تو دستش منم کمی خودمو کشیدم عقب گفتم عمو میتونستی بگی دیگه چرا اینکارو کردی، گفت خواستم دوباره بهشون دست بزنم، میدونم خودت میخوای، منم گفتم الان وقتش نیست، اونم که پررو شده بود دستشو گزاشت رو کصم مالوند و ازم لب گرفت منم دستاشو برداشتم و روی پاهاش دراز کشیدم و خودمو دادم عقب که راحت بغلم کنه، بلند شد و گفت باید بره سر کار و رفت منم خونه تنها موندم و خالم برگشت و منو رسوند خونمون. از اون روز پیامکای من و حسین شروع شد. اوایل یکمی یخم باز نشده بود ولی کم کم استیکر های سکسی میفرستاد واسم و یک بار سکس چت کردیم، تا آبان ماه که خالم و دختر خالم رفتن مشهد و تا یک هفته بر نمیگشتن. حسین انقد بهم اصرار کرد که راضی شدم برم خونه شون و قرار شد از در مدرسه برم داره، روز قبلش با مامانم هماهنگ کردم که میرم خونه دوستم ثنا و تا شب برنمیگردم و با ثنا هم هماهنگ کردم که سوتی نده و شب قبلش رفتم حموم حسابی به خودم رسیدم و بهترین ست شورت و سوتینمو گذاشتم کنار تا صبح بپوشمو شب با ذوق زیاد بزور خوابم برد
ادامه داستان در قسمت بعدی
نوشته: فاطیما
cнαɴɴεℓ: ♥️✘
🍓 @DASTAN_SSX18
●▬▬▬๑۩۩๑▬▬▬●
دادن به دوست خانوادگی
1402/08/27
#مرد_میانسال
بهراد دوست برادرم و ۳۵سالی بود که با ما رفت و آمد داشت، مرد ۵۰ساله ی خوشتیپ و کاسب و پولدار، برادرم خیلی مسائل مالیشو از طریق اون حل میکرد و توی فامیل ما مرد شناخته شده بود، و اصل مطلب. پدرم فوت کرده بود و دپرس شده بودم توی خونه با مادر تنهای تنها، از برادرم شنیده بود که احوال خوشی ندارم و اومد خونه ی ما، من رفتم توی آشپزخونه ک چای درست کنم ک اومد پیشم و دلداریم داد نمیدونم صداش مثل لالایی بود و آرومم کرد و الباقی گفتگو در حضور مادرم ب اتمام رسید، خیلی آروم شده بودم، تلفنم رو گرفت از همون شب ارتباط ما شروع شد، هفته بعد بهم زنگ زدو برای بیرون قول گرفت، اومد سر قرار مثل همیشه خوشتیپ و یه عطر خاص تلخ میزد ک عاشقم میکرد، بعد از کلی گپ و گفت بهش گفتم چرا با خواهر بزرگترم ازدواج نکردی که همیشه بتونه پیشت باشم و روت حساب کنم؟ چون خواهرم از شوهر شانس نیاورده بود، دلایلش رو گفت و منطقی بود و گفت الان همه جوره حساب کن رو من، ارتباط ادامه داشت و دیدم صبحم رو با پیام به اون شروع میکنم و دلم رو برده، البته زن و بچه داشت، چند ماهی گذشته بود ک احوالم رو میپرسید گفتم سفر لازمم شدید، گفت بریم سفر؟ گفتم بسمالله، پرسیدم با کی بریم گفت ۲تایی، نمیدونم چرا گفتم هرکی نیاد، فرداش زنگ زدو گفت برای ۴شنبه بریم شمال، بازم قبول کردم!اصلا مغزم دست اون بود، ب مادرم گفتم با همکارا میخوایم بریم شمال و بخودم اومدم دیدم پیشش تو ماشین نشستم!رفتیم و توی سواد کوه ی ویلای جنگلی مال دوستش، ظهر ی کباب عالی درست کرد ، بعدازظهر هم رفتیم ی دوری توی جنگل و آبشار و شامم بیرون خوردیم واومدیم خونه، خسته بودم و ویلا ۱ اتاق داشت، گفتم کجا بخوابم؟ اتاق با تختش مال تو، رفتم و خوابیدم، ۱ساعتی گذشته بود ک از تکون تخت فهمیدم کنارم خوابیده! اولش گفتم یعنی چی؟ اما عشق بهش باعث شد حرکتی نکنم ، کمی بعد با یه غلت از پشت بغلم کرد، و کیرش رو روی رونم حس کردم، قلبم داشت میومد تو دهنم، از ی طرف عاشقش بودم و دوست داشتم مال اون بودم از طرف دیگه ذهنم یاری نمیکرد، حرکتی نکردم تا دستش رسید به سینه م، وا رفتم، دیگه مغزم فرمون نمیداد، تا با اون روز هیچ مردی بغیر از پدرم منو حتی بغل نکرده بود تا چه برسه به دستمالی سینه هام!! گرمای بدنش و بوی عطر تلخش و اینکه نوک سینه هامو میمالید دیونم کرد، داشتم از حال میرفتم، سرم رو کمی برگردندوم ک لبمو بوسید، تیر آخر بود، دیگه نفهمیدم چیکار میکنم، برگشتم و خودمو در اختیارش گذاشتم، لبامو میخورد و سینه هامو میمالید، آبم راه افتاده بود، تو همین احوال دستش رو کرد تو شورتم و کوسم رو مالید، با ۳۷ سال سنم اصلا اهل دستمالی خودم نبودم، حس عجیبی بود، باکمی مالش ارضا شدم و اینقدر ک فشار عضلانی داشتم بی جون شدم، و شدیدا دوست داشتم بهش بدم، هدایتش کردم روم ، سنگینی بدنش رو دوست داشتم، همینجور که گردنم رو میخورد بهش گفتم خواهش میکنم منو بکن، گفت خفه شو ، تو دختری و مشغول خودنش شد، درازم کرده بود و لخت شده بودم و بدنم رو میخورد، انصافا کار بلد بود، رسید ب کوس، با دستمالی آبم رو پاک کرد و شروع کرد ب لیسیدن، نمیدونستم چیکار میکنه و دوباره ارضا شدم، رو تخت بند نبودم، کنارم خوابید، و بغلم کرد ازش با التماس خواستم که کارو یکسره کنه، گریه کردم و قسمش دادم ، خر شده بودم، گفتم من که بخاطر مامان ازدواج نمیکنم بذار باهم باشیم و بالاخره قبول کرد و بعدا گفت ک از خداش بوده و رضایت قلبی منو میخواسته، دوباره مشغول عشق بازی شد و آبمو راه انداخت، لخت شده بود، از دیدن بدنش لذت میبردم و شورتش پاش بود و کیرش معلوم نبود ، اومد لای پاهام، خودشو انداخت روم و فهمیدم شورتشم داد پایین، کیرش ک لاپام رسید فهمیدم با کلفتش طرفم. آب دهنم رو قورت دادم، کیرش رو میمالید روی کوسم و با آبم خیسش کرده بود،سرش رو کرد توش، دردم شروع، بهش گفتم خواهشا یواش، چشمی گفتو لبامو خورد و کیرش رو تا ته کرد توم، نفسم بند اومد، لامصب تا زیر گلوم حسش میکردم، و تلمبه زدن رو شروع کرد، ۱۰تایی زده بود که گفتم تورو خدا بکشش بیرون، گفت چشمو کشیدش بیرون، سرم رو بالا آوردم و کیرش رو دیدم، خدای من بزرگ و خیس آبم و کمی خون، داشتم غش میکردم،با خنده گفت نفس کشیدی؟ با سر تایید کردمو سریع به پهلو خوابیدم، پهلوم دراز کشید و دوباره کیرشو از پشت چپوند توم، از پشت دستش رو آورده بود سینه مو میمالید و میکردم، هم لذت داشت هم درد، ب هیچی فکر نمیکردم، همینجور ک گردنم رو میخورد و میکرد آبش اومد، کیرش رو کشید بیرون گذاشت لای پام و اّبش پاشید روی ملحفه، گفتم بهش چقدر آب داشتی، میخندید و میگفت بازم دارم جیگر، تا صبح نذاشت بخوابم ۳ بار چند مدلی منو کرد.
نوشته: فریبا
cнαɴɴεℓ: ♥️✘
🍓 @DASTAN_SSX18
●▬▬▬๑۩۩๑▬▬▬●
1402/08/27
#مرد_میانسال
بهراد دوست برادرم و ۳۵سالی بود که با ما رفت و آمد داشت، مرد ۵۰ساله ی خوشتیپ و کاسب و پولدار، برادرم خیلی مسائل مالیشو از طریق اون حل میکرد و توی فامیل ما مرد شناخته شده بود، و اصل مطلب. پدرم فوت کرده بود و دپرس شده بودم توی خونه با مادر تنهای تنها، از برادرم شنیده بود که احوال خوشی ندارم و اومد خونه ی ما، من رفتم توی آشپزخونه ک چای درست کنم ک اومد پیشم و دلداریم داد نمیدونم صداش مثل لالایی بود و آرومم کرد و الباقی گفتگو در حضور مادرم ب اتمام رسید، خیلی آروم شده بودم، تلفنم رو گرفت از همون شب ارتباط ما شروع شد، هفته بعد بهم زنگ زدو برای بیرون قول گرفت، اومد سر قرار مثل همیشه خوشتیپ و یه عطر خاص تلخ میزد ک عاشقم میکرد، بعد از کلی گپ و گفت بهش گفتم چرا با خواهر بزرگترم ازدواج نکردی که همیشه بتونه پیشت باشم و روت حساب کنم؟ چون خواهرم از شوهر شانس نیاورده بود، دلایلش رو گفت و منطقی بود و گفت الان همه جوره حساب کن رو من، ارتباط ادامه داشت و دیدم صبحم رو با پیام به اون شروع میکنم و دلم رو برده، البته زن و بچه داشت، چند ماهی گذشته بود ک احوالم رو میپرسید گفتم سفر لازمم شدید، گفت بریم سفر؟ گفتم بسمالله، پرسیدم با کی بریم گفت ۲تایی، نمیدونم چرا گفتم هرکی نیاد، فرداش زنگ زدو گفت برای ۴شنبه بریم شمال، بازم قبول کردم!اصلا مغزم دست اون بود، ب مادرم گفتم با همکارا میخوایم بریم شمال و بخودم اومدم دیدم پیشش تو ماشین نشستم!رفتیم و توی سواد کوه ی ویلای جنگلی مال دوستش، ظهر ی کباب عالی درست کرد ، بعدازظهر هم رفتیم ی دوری توی جنگل و آبشار و شامم بیرون خوردیم واومدیم خونه، خسته بودم و ویلا ۱ اتاق داشت، گفتم کجا بخوابم؟ اتاق با تختش مال تو، رفتم و خوابیدم، ۱ساعتی گذشته بود ک از تکون تخت فهمیدم کنارم خوابیده! اولش گفتم یعنی چی؟ اما عشق بهش باعث شد حرکتی نکنم ، کمی بعد با یه غلت از پشت بغلم کرد، و کیرش رو روی رونم حس کردم، قلبم داشت میومد تو دهنم، از ی طرف عاشقش بودم و دوست داشتم مال اون بودم از طرف دیگه ذهنم یاری نمیکرد، حرکتی نکردم تا دستش رسید به سینه م، وا رفتم، دیگه مغزم فرمون نمیداد، تا با اون روز هیچ مردی بغیر از پدرم منو حتی بغل نکرده بود تا چه برسه به دستمالی سینه هام!! گرمای بدنش و بوی عطر تلخش و اینکه نوک سینه هامو میمالید دیونم کرد، داشتم از حال میرفتم، سرم رو کمی برگردندوم ک لبمو بوسید، تیر آخر بود، دیگه نفهمیدم چیکار میکنم، برگشتم و خودمو در اختیارش گذاشتم، لبامو میخورد و سینه هامو میمالید، آبم راه افتاده بود، تو همین احوال دستش رو کرد تو شورتم و کوسم رو مالید، با ۳۷ سال سنم اصلا اهل دستمالی خودم نبودم، حس عجیبی بود، باکمی مالش ارضا شدم و اینقدر ک فشار عضلانی داشتم بی جون شدم، و شدیدا دوست داشتم بهش بدم، هدایتش کردم روم ، سنگینی بدنش رو دوست داشتم، همینجور که گردنم رو میخورد بهش گفتم خواهش میکنم منو بکن، گفت خفه شو ، تو دختری و مشغول خودنش شد، درازم کرده بود و لخت شده بودم و بدنم رو میخورد، انصافا کار بلد بود، رسید ب کوس، با دستمالی آبم رو پاک کرد و شروع کرد ب لیسیدن، نمیدونستم چیکار میکنه و دوباره ارضا شدم، رو تخت بند نبودم، کنارم خوابید، و بغلم کرد ازش با التماس خواستم که کارو یکسره کنه، گریه کردم و قسمش دادم ، خر شده بودم، گفتم من که بخاطر مامان ازدواج نمیکنم بذار باهم باشیم و بالاخره قبول کرد و بعدا گفت ک از خداش بوده و رضایت قلبی منو میخواسته، دوباره مشغول عشق بازی شد و آبمو راه انداخت، لخت شده بود، از دیدن بدنش لذت میبردم و شورتش پاش بود و کیرش معلوم نبود ، اومد لای پاهام، خودشو انداخت روم و فهمیدم شورتشم داد پایین، کیرش ک لاپام رسید فهمیدم با کلفتش طرفم. آب دهنم رو قورت دادم، کیرش رو میمالید روی کوسم و با آبم خیسش کرده بود،سرش رو کرد توش، دردم شروع، بهش گفتم خواهشا یواش، چشمی گفتو لبامو خورد و کیرش رو تا ته کرد توم، نفسم بند اومد، لامصب تا زیر گلوم حسش میکردم، و تلمبه زدن رو شروع کرد، ۱۰تایی زده بود که گفتم تورو خدا بکشش بیرون، گفت چشمو کشیدش بیرون، سرم رو بالا آوردم و کیرش رو دیدم، خدای من بزرگ و خیس آبم و کمی خون، داشتم غش میکردم،با خنده گفت نفس کشیدی؟ با سر تایید کردمو سریع به پهلو خوابیدم، پهلوم دراز کشید و دوباره کیرشو از پشت چپوند توم، از پشت دستش رو آورده بود سینه مو میمالید و میکردم، هم لذت داشت هم درد، ب هیچی فکر نمیکردم، همینجور ک گردنم رو میخورد و میکرد آبش اومد، کیرش رو کشید بیرون گذاشت لای پام و اّبش پاشید روی ملحفه، گفتم بهش چقدر آب داشتی، میخندید و میگفت بازم دارم جیگر، تا صبح نذاشت بخوابم ۳ بار چند مدلی منو کرد.
نوشته: فریبا
cнαɴɴεℓ: ♥️✘
🍓 @DASTAN_SSX18
●▬▬▬๑۩۩๑▬▬▬●
زمانی که رضا آنجا بود (۱)
1402/09/10
#مرد_میانسال #اجتماعی
سیگار توی دستم پودر شده بود و خاکه اش روی مبل میریخت، از درون فرو ریخته بودم، احساس بازندگی و پوچی داشتم، تمام افکارم درگیر گذشته بود ای کاش میتونستم برگردم عقب ولی حیف زمان دنده عقب نداشت اشکام بی اختیار میریخت، بدترین اتفاق زندگی یک نفر چی میتونست باشه؟ چطور باید با این غم کنار بیام؟ رضا، روح من، گناه من، آتش درون من،چراغ زندگی من، احساسات و شهوت من، بخشی از وجود من.
چشمام رو بستم و برگشتم درست به چند سال قبل یعنی زمانی که رضا آنجا بود
طبق معمول با دوستام پنج شنبه شبو کافه بودیم سیگار میکشیدم و گهگاهی با دوستام حرف میزدیم منتظر نوید و دوس دخترش سحر بودیم تا بیان مافیا بازی کنیم
ما یه اکیپ ۷ نفره بودیم که مسافرت ها و کافه رفتن هامون با هم بود اکیپی که توش فقط من تنها بودم ،ناصر دوست قدیمی من که مثل برادرم بود بعد اینکه مثل من ازدواج ناموفقی داشت با پارتنرش مرجان ۲ سالی میشد که تو یه خونه زندگی میکردن ناصر ۴۳ سالش بود و مرجان ۳۳ ،میثم و خانمش مریم ۲ سال بود که ازدواج کرده بودن میثم ۳۴ سالش بود و مریم ۲۹ و در اخر نوید و سحر که یک سالی میشد باهم رل زده بودن نوید۲۷ سالش بود و سحر ۲۲.
خوانندگان گرامی شخصیت هارو با جزئیات گفتم تا بیشتر با داستانم ارتباط برقرار کنید، اون شب خدا برای سرنوشت من تصمیم بزرگی گرفته بود، سحر و نوید وارد شدن ولی اون شب دو تا مهمون جدید داشتیم؛ رضا و آیلار.
به عشق در نگاه اول اعتقادی نداشتم اما ناخودآگاه با چشمام شروع کردم به برانداز کردن؛ رضا پسری لاغر با پوست روشن و چسبی رو بینیش ک مشخص بود بینیش رو تازه عمل کرده، به خودم اومدم و از نگاه کردن بهش دست کشیدم.
بچه ها سلام احوال پرسی کردن و شروع کردیم به بازی.
تو بازی زمان معرفی بود همه معرفی میکردن و نوبت نفر بعدی میشد اخرین نفر بلند شد: سلام بچه ها رضای بازی هستم خیلی بازی مافیا رو بلد نیستم و از الان نمیتونم رو کسی تارگت بزنم جز آقا ناصر چون قبلا تو کافه یه بار بازیشو دیدم و حس میکنم مافیا باشه.
تو بازی چند بار رضا بهم تارگت زد وقتی نوبتم شد اومدم فکت بیارم رو به رضا نگاه کردم و صداش کردم خانم محترم یهو حرفمو قطع کرد گفت آقام و لبخند ریزی زد، خجالت زده شدم و زود حرفمو گفتم نوبت نفر بعدی شد، سحر گفت همون بگید رضا بدون پسوند.
من میدونستم رضا پسره ولی خب چون دوستش آیلار هم پسر بود ولی خانم صداش میکردن گفتم شاید اینم مثل دوستش ترنسه.
بازی تموم شد و بچه ها چند دقیقه ای راجب بازی حرف میزدن ، بین خنده ها و بحث های بقیه رفتم کنار رضا آروم بهش گفتم ببخشید اگه خانم صدا کردم ناراحت شدید واقعا قصد بی ادبی نداشتم.
با تعجب نگام کرد و گفت وای نه آقا کیوان چیز خاصی نبود من ناراحت نشدم.
جواب دادم خلاصه من معذرت میخوام، سرش رو به پایین کرد گفت چیزی نشده که گفتم ناراحت نشدم.
روز بعدش که داشتم با ناصر صحبت میکردم با شوخی گفت دهن سرویس چشمت پسره رو گرفته بودا خیلی با تعجب نگاش میکردی، گفتم کدوم پسر رو، ناصر :ای بابا همون ک موهاش یکم بلند بود آرایش داشت آیناز بود آی چی چی بود نمیدونم،
گفتم اها آیلار رو میگی،
ناصر؛ آره همون؛
گفتم نه اتفاقا برعکس هیچ حسی بهش نداشتم حالا رفیقش رضا بامزه و معصوم بود اما خیلی کمسن بود ولی خودش اصلا برام جذابیت نداشت
مکالمه ما تموم شد و دوباره چند روز بعد تو گروه تلگرامی ۷ نفرمون درباره سه شنبه شب و کافه حرف شد و قرار شد ساعت ۱۰هممون اونجا باشیم ک ساعت ۱۱ صاحب کافه کرکره میداد پایین و فقط مشتری ثابت هاش میموندن
تو گروه سحر گفت راستی من رفیقم رضا و آیلار میان از اونور قرار منو و نوید باهاشون بریم کردان یه شب ویلا اجاره کردیم ما یه ساعت میشینیم میریم.
ناصر گفت من بهتون میگم سه شنبه شب بریم شمال ویلای من ،ناز میکنید سه روز تعطیله الکی میرید کردان چیکار.
نوید گفت داداش رفیقای سحرن دیگه نمیشه بیپچونمشون.
ناصر گفت به هر حال منو مرجان و میثم و مریم شب بعد کافه میریم شمال به کیوان هم گفتم ناز کرد الکی گفت کار دارم.
جواب دادم بخدا الکی نبود واقعا حس مسافرت ندارم.
ناصر: بچه اینقدر موندی خونه دیوونه میشی ها بهت میگم بزار مرجان یکی از رفیقاشو باهات اوکی کنه میگی نه.
ما بین حرفامون مرجان با گوشی ناصر ویس داد والا من یه بار رفیق دسته گلم رو با کیوان جان اکی کردم ولی خب شرمنده شدم پیش دوستم.
جواب دادم مرجان خانم مرسی از لطفت ولی خودت در جریان بودی رابطه ما چقدر پوچ و الکی بود.
خلاصه بچه ها بحثو بستن و شب شد رفتیم کافه.
1402/09/10
#مرد_میانسال #اجتماعی
سیگار توی دستم پودر شده بود و خاکه اش روی مبل میریخت، از درون فرو ریخته بودم، احساس بازندگی و پوچی داشتم، تمام افکارم درگیر گذشته بود ای کاش میتونستم برگردم عقب ولی حیف زمان دنده عقب نداشت اشکام بی اختیار میریخت، بدترین اتفاق زندگی یک نفر چی میتونست باشه؟ چطور باید با این غم کنار بیام؟ رضا، روح من، گناه من، آتش درون من،چراغ زندگی من، احساسات و شهوت من، بخشی از وجود من.
چشمام رو بستم و برگشتم درست به چند سال قبل یعنی زمانی که رضا آنجا بود
طبق معمول با دوستام پنج شنبه شبو کافه بودیم سیگار میکشیدم و گهگاهی با دوستام حرف میزدیم منتظر نوید و دوس دخترش سحر بودیم تا بیان مافیا بازی کنیم
ما یه اکیپ ۷ نفره بودیم که مسافرت ها و کافه رفتن هامون با هم بود اکیپی که توش فقط من تنها بودم ،ناصر دوست قدیمی من که مثل برادرم بود بعد اینکه مثل من ازدواج ناموفقی داشت با پارتنرش مرجان ۲ سالی میشد که تو یه خونه زندگی میکردن ناصر ۴۳ سالش بود و مرجان ۳۳ ،میثم و خانمش مریم ۲ سال بود که ازدواج کرده بودن میثم ۳۴ سالش بود و مریم ۲۹ و در اخر نوید و سحر که یک سالی میشد باهم رل زده بودن نوید۲۷ سالش بود و سحر ۲۲.
خوانندگان گرامی شخصیت هارو با جزئیات گفتم تا بیشتر با داستانم ارتباط برقرار کنید، اون شب خدا برای سرنوشت من تصمیم بزرگی گرفته بود، سحر و نوید وارد شدن ولی اون شب دو تا مهمون جدید داشتیم؛ رضا و آیلار.
به عشق در نگاه اول اعتقادی نداشتم اما ناخودآگاه با چشمام شروع کردم به برانداز کردن؛ رضا پسری لاغر با پوست روشن و چسبی رو بینیش ک مشخص بود بینیش رو تازه عمل کرده، به خودم اومدم و از نگاه کردن بهش دست کشیدم.
بچه ها سلام احوال پرسی کردن و شروع کردیم به بازی.
تو بازی زمان معرفی بود همه معرفی میکردن و نوبت نفر بعدی میشد اخرین نفر بلند شد: سلام بچه ها رضای بازی هستم خیلی بازی مافیا رو بلد نیستم و از الان نمیتونم رو کسی تارگت بزنم جز آقا ناصر چون قبلا تو کافه یه بار بازیشو دیدم و حس میکنم مافیا باشه.
تو بازی چند بار رضا بهم تارگت زد وقتی نوبتم شد اومدم فکت بیارم رو به رضا نگاه کردم و صداش کردم خانم محترم یهو حرفمو قطع کرد گفت آقام و لبخند ریزی زد، خجالت زده شدم و زود حرفمو گفتم نوبت نفر بعدی شد، سحر گفت همون بگید رضا بدون پسوند.
من میدونستم رضا پسره ولی خب چون دوستش آیلار هم پسر بود ولی خانم صداش میکردن گفتم شاید اینم مثل دوستش ترنسه.
بازی تموم شد و بچه ها چند دقیقه ای راجب بازی حرف میزدن ، بین خنده ها و بحث های بقیه رفتم کنار رضا آروم بهش گفتم ببخشید اگه خانم صدا کردم ناراحت شدید واقعا قصد بی ادبی نداشتم.
با تعجب نگام کرد و گفت وای نه آقا کیوان چیز خاصی نبود من ناراحت نشدم.
جواب دادم خلاصه من معذرت میخوام، سرش رو به پایین کرد گفت چیزی نشده که گفتم ناراحت نشدم.
روز بعدش که داشتم با ناصر صحبت میکردم با شوخی گفت دهن سرویس چشمت پسره رو گرفته بودا خیلی با تعجب نگاش میکردی، گفتم کدوم پسر رو، ناصر :ای بابا همون ک موهاش یکم بلند بود آرایش داشت آیناز بود آی چی چی بود نمیدونم،
گفتم اها آیلار رو میگی،
ناصر؛ آره همون؛
گفتم نه اتفاقا برعکس هیچ حسی بهش نداشتم حالا رفیقش رضا بامزه و معصوم بود اما خیلی کمسن بود ولی خودش اصلا برام جذابیت نداشت
مکالمه ما تموم شد و دوباره چند روز بعد تو گروه تلگرامی ۷ نفرمون درباره سه شنبه شب و کافه حرف شد و قرار شد ساعت ۱۰هممون اونجا باشیم ک ساعت ۱۱ صاحب کافه کرکره میداد پایین و فقط مشتری ثابت هاش میموندن
تو گروه سحر گفت راستی من رفیقم رضا و آیلار میان از اونور قرار منو و نوید باهاشون بریم کردان یه شب ویلا اجاره کردیم ما یه ساعت میشینیم میریم.
ناصر گفت من بهتون میگم سه شنبه شب بریم شمال ویلای من ،ناز میکنید سه روز تعطیله الکی میرید کردان چیکار.
نوید گفت داداش رفیقای سحرن دیگه نمیشه بیپچونمشون.
ناصر گفت به هر حال منو مرجان و میثم و مریم شب بعد کافه میریم شمال به کیوان هم گفتم ناز کرد الکی گفت کار دارم.
جواب دادم بخدا الکی نبود واقعا حس مسافرت ندارم.
ناصر: بچه اینقدر موندی خونه دیوونه میشی ها بهت میگم بزار مرجان یکی از رفیقاشو باهات اوکی کنه میگی نه.
ما بین حرفامون مرجان با گوشی ناصر ویس داد والا من یه بار رفیق دسته گلم رو با کیوان جان اکی کردم ولی خب شرمنده شدم پیش دوستم.
جواب دادم مرجان خانم مرسی از لطفت ولی خودت در جریان بودی رابطه ما چقدر پوچ و الکی بود.
خلاصه بچه ها بحثو بستن و شب شد رفتیم کافه.
زمانی که رضا آنجا بود (۳)
1402/10/01
#دنباله_دار #اجتماعی #مرد_میانسال
سر خیابون منتظر رضا بودم،هم خوشحال بودم هم استرس داشتم،
چند دقه بعد رضا در عقبو باز کرد و چمدونش رو گذاشت،
اومد جلو نشست و نفسی کشید؛خب حرکت کنیم عزیزم.
تو راه همش تو فکر بودم و حرف نمیزدم،
رضا:کیوان انگاری واقعا دوست نداشتی بیام پیشت،
+این چ حرفیه، اگه دوس نداشتم چرا قبول کردم.
رضا: آخه ساکتی، اصلا خوشحال نیستی دارم میام پیشت زندگی کنم،
+چرا این فکرو میکنی، من فقط یکم نگرانم.
رضا:نگران چی؟نکنه از بابام میترسی؟
+بهت گفتم از کسی نمیترسم،فقط نگران اینم نتونم خواسته هات رو برآورده کنم،زندگی مشترک مسئولیت بزرگیه،دوس دارم از زندگی با من لذت ببری.
رضا؛من خواسته ای ندارم، هر روز سرکار میریم و عصر همدیگرو میبینیم،هر شب باهم شام میخوریم، ی روز در هفته تعطیلیم و کلا باهمیم، تعطیلات میریم مسافرت،هر شب کنار تو میخوابم، خواسته دیگه ای ندارم.
+رضا زندگی فقط این نیست،من یه وقتا که از سرکار میام به قدری خسته ام که اخلاقم کلا بد میشه، نمیخوام با کارام ازم ناراحت بشی.
رضا:کیوان الان این حرفا چیه؟عوض اینکه بهم قوت قلب بدی از الان فاز منفی میدی؟اصلا بد اخلاقی کن،منم با اخلاقات خودمو سازگار میکنم.
نگاهش کردم و دستشو تو دستم گرفتم؛ قول میدم تمام سعیم رو بکنم تا خوشحال زندگی کنی.
رضا؛میدونم، بهت اعتماد دارم.
+مامانت اینا چیزی نگفتن، نگفتن کجا میری؟
رضا:کسی خونه نبود،ولی از چند روز پیش بهشون گفته بودم میخوام با یکی از دوستام همخونه بشم،واکنششون منفی بود ولی مهم نیست.
+چجوری بهشون میگی که ازشون جدا شدی؟
رضا: اس دادم گفتم وقتی خونه نبودید رفتم،بخاطر همون نتونستم ازتون خدافظی کنم.
تو چشماش نگاه کردم و گفتم؛ ممنون که اومدی تو زندگیم،
لبخندی زد و دستمو فشار داد.
+شام چی میخوری؟ سر راه بگیریم.
رضا؛زوده الان تازه ساعت ۷.
+دوس داری شب بریم بیرون شام بخوریم؟
رضا:آره خیلی وقته پیتزا نخوردم.
+میخوای بریم ستارخان؟
سرشو به نشونه تایید تکون داد.
رسیدیم خونه و لباساش رو داخل کشو گذاشت، اومدم تو اتاق نگاهش کردم،
تو خودش بود و معلوم بود سرش پر از افکار مختلفه،
صداش زدم رضا؛
نگاهم کرد؛جونم عزیزم.
لبخند زدم و گفتم نگران چیزی نباش،میدونم شاید یکم حس غریبی بکنی ولی اینو بدون اینجا خونه خودته،
نشست رو تخت و گفت؛ اگه ۳ ماه پیش بهم میگفتن اون اقایی که تو کافه دیدیش قرار فرشته نجاتت باشه باورم نمیشد.
دستمو انداختم دور شونش و سمت خودم هولش دادم؛ عزیزم من کاری نکردم که با حرفات منو شرمنده میکنی،تو افتخار دادی اومدی پیشم.
رضا نگاهم کرد و با لبخند گفت میدونی چی الان حالمو خوب میکنه؟
گفتم چی عزیزم؟
رضا لبشو آورد جلو و ازم لب گرفت؛ نگاه چشمام کرد و گفت خودت میدونی،
با جفت دستام صورتشو گرفتم و لباشو میخوردم، رضا هم دکمه پیرهنم رو باز میکرد، دستاشو رو موهای سینم و شکمم میکشید؛ وای کیوان موهای بدنت خیلی حشریم میکنه.
آروم صورتشو گاز میگرفتم و گفتم؛ هوس کردم سوراختو لیس بزنم، اجازه میدی؟
نگاهم و کرد گفت آخه خجالت میکشم،
گفتم خجالت نداره ک من خیلی دوس دارم برا تو رو لیس بزنم،
گفت باشه پس بزار برم بشورمش،
لپشو کشیدم و گفتم میخوام تو حموم سکس کنیم،سکس هارد هم نمیخوام،دلم میخواد لیست بزنم آبم بیاد.
رفتیم تو حموم دوشو باز کردیم، زیر دوش لب میگرفتیم یهو رضا آروم خندید و گفت؛ کیوان مثل فیلما نمیشه همش آب میره تو دهنم😄.
لبخند زدم و گفتم باشه عزیزم، برو اونورتر ولی بزار دوش باز باشه،حموم گرم بمونه.
چسبوندمش به دیوار حموم و رفتم سمت گردنش،زبون میزدم و میرفتم پایین تر،رسیدم به نوک سینش زبونمو روش بازی میدادم و آروم میک میزدم.
رضا کامل رفت تو حس؛ وای بابایی لطفا ادامه بده همینجوری سینمو بخور،زبونمو رو نوک سینش میمالیدم و نگاهش میکردم؛
رضا: وای دارم دیونه میشم محکم تر بخور،
شروع کردم به میک زدن سینش جوری ک دورش قرمز شد،
هی لیس میزدم و میومدم پایین تر،
رسیدم به کیرش و آروم کردمش تو دهنم،
یهو چشماش باز کرد و شوکه شد،
نگاهش کردم و گفتم چیه بدت میاد؟
گفت ن فقط تعجب کردم، اگ دوس داری ادامه بده.
سر کیرشو لیس زدم و رفتم پایین تخماش رو لیس میزدم، با دستاش سرمو به سمت کیرش هدایت کرد، دوباره کردمش تو دهنم و براش ساک میزدم، با دستش سرمو ناز میکرد و با یکی دیگه دستش با ریشام بازی میکرد،
برای اولین بار تو همچین ژستی دیده بودمش، کیرشو خودش عقب جلو میکرد و تو اوج لذت بود،
یکم که تند تند کیرشو خوردم؛گفت بسه آبم میاد،
بلند شدم و با دستام صورتشو گرفتم تو چشمای خمارش نگاه کردم؛ لباشو آورد جلو و دوباره شروع کردیم به لب گرفتن، فضای حموم پر از بخار بود و بدنم خیس شده بود،
1402/10/01
#دنباله_دار #اجتماعی #مرد_میانسال
سر خیابون منتظر رضا بودم،هم خوشحال بودم هم استرس داشتم،
چند دقه بعد رضا در عقبو باز کرد و چمدونش رو گذاشت،
اومد جلو نشست و نفسی کشید؛خب حرکت کنیم عزیزم.
تو راه همش تو فکر بودم و حرف نمیزدم،
رضا:کیوان انگاری واقعا دوست نداشتی بیام پیشت،
+این چ حرفیه، اگه دوس نداشتم چرا قبول کردم.
رضا: آخه ساکتی، اصلا خوشحال نیستی دارم میام پیشت زندگی کنم،
+چرا این فکرو میکنی، من فقط یکم نگرانم.
رضا:نگران چی؟نکنه از بابام میترسی؟
+بهت گفتم از کسی نمیترسم،فقط نگران اینم نتونم خواسته هات رو برآورده کنم،زندگی مشترک مسئولیت بزرگیه،دوس دارم از زندگی با من لذت ببری.
رضا؛من خواسته ای ندارم، هر روز سرکار میریم و عصر همدیگرو میبینیم،هر شب باهم شام میخوریم، ی روز در هفته تعطیلیم و کلا باهمیم، تعطیلات میریم مسافرت،هر شب کنار تو میخوابم، خواسته دیگه ای ندارم.
+رضا زندگی فقط این نیست،من یه وقتا که از سرکار میام به قدری خسته ام که اخلاقم کلا بد میشه، نمیخوام با کارام ازم ناراحت بشی.
رضا:کیوان الان این حرفا چیه؟عوض اینکه بهم قوت قلب بدی از الان فاز منفی میدی؟اصلا بد اخلاقی کن،منم با اخلاقات خودمو سازگار میکنم.
نگاهش کردم و دستشو تو دستم گرفتم؛ قول میدم تمام سعیم رو بکنم تا خوشحال زندگی کنی.
رضا؛میدونم، بهت اعتماد دارم.
+مامانت اینا چیزی نگفتن، نگفتن کجا میری؟
رضا:کسی خونه نبود،ولی از چند روز پیش بهشون گفته بودم میخوام با یکی از دوستام همخونه بشم،واکنششون منفی بود ولی مهم نیست.
+چجوری بهشون میگی که ازشون جدا شدی؟
رضا: اس دادم گفتم وقتی خونه نبودید رفتم،بخاطر همون نتونستم ازتون خدافظی کنم.
تو چشماش نگاه کردم و گفتم؛ ممنون که اومدی تو زندگیم،
لبخندی زد و دستمو فشار داد.
+شام چی میخوری؟ سر راه بگیریم.
رضا؛زوده الان تازه ساعت ۷.
+دوس داری شب بریم بیرون شام بخوریم؟
رضا:آره خیلی وقته پیتزا نخوردم.
+میخوای بریم ستارخان؟
سرشو به نشونه تایید تکون داد.
رسیدیم خونه و لباساش رو داخل کشو گذاشت، اومدم تو اتاق نگاهش کردم،
تو خودش بود و معلوم بود سرش پر از افکار مختلفه،
صداش زدم رضا؛
نگاهم کرد؛جونم عزیزم.
لبخند زدم و گفتم نگران چیزی نباش،میدونم شاید یکم حس غریبی بکنی ولی اینو بدون اینجا خونه خودته،
نشست رو تخت و گفت؛ اگه ۳ ماه پیش بهم میگفتن اون اقایی که تو کافه دیدیش قرار فرشته نجاتت باشه باورم نمیشد.
دستمو انداختم دور شونش و سمت خودم هولش دادم؛ عزیزم من کاری نکردم که با حرفات منو شرمنده میکنی،تو افتخار دادی اومدی پیشم.
رضا نگاهم کرد و با لبخند گفت میدونی چی الان حالمو خوب میکنه؟
گفتم چی عزیزم؟
رضا لبشو آورد جلو و ازم لب گرفت؛ نگاه چشمام کرد و گفت خودت میدونی،
با جفت دستام صورتشو گرفتم و لباشو میخوردم، رضا هم دکمه پیرهنم رو باز میکرد، دستاشو رو موهای سینم و شکمم میکشید؛ وای کیوان موهای بدنت خیلی حشریم میکنه.
آروم صورتشو گاز میگرفتم و گفتم؛ هوس کردم سوراختو لیس بزنم، اجازه میدی؟
نگاهم و کرد گفت آخه خجالت میکشم،
گفتم خجالت نداره ک من خیلی دوس دارم برا تو رو لیس بزنم،
گفت باشه پس بزار برم بشورمش،
لپشو کشیدم و گفتم میخوام تو حموم سکس کنیم،سکس هارد هم نمیخوام،دلم میخواد لیست بزنم آبم بیاد.
رفتیم تو حموم دوشو باز کردیم، زیر دوش لب میگرفتیم یهو رضا آروم خندید و گفت؛ کیوان مثل فیلما نمیشه همش آب میره تو دهنم😄.
لبخند زدم و گفتم باشه عزیزم، برو اونورتر ولی بزار دوش باز باشه،حموم گرم بمونه.
چسبوندمش به دیوار حموم و رفتم سمت گردنش،زبون میزدم و میرفتم پایین تر،رسیدم به نوک سینش زبونمو روش بازی میدادم و آروم میک میزدم.
رضا کامل رفت تو حس؛ وای بابایی لطفا ادامه بده همینجوری سینمو بخور،زبونمو رو نوک سینش میمالیدم و نگاهش میکردم؛
رضا: وای دارم دیونه میشم محکم تر بخور،
شروع کردم به میک زدن سینش جوری ک دورش قرمز شد،
هی لیس میزدم و میومدم پایین تر،
رسیدم به کیرش و آروم کردمش تو دهنم،
یهو چشماش باز کرد و شوکه شد،
نگاهش کردم و گفتم چیه بدت میاد؟
گفت ن فقط تعجب کردم، اگ دوس داری ادامه بده.
سر کیرشو لیس زدم و رفتم پایین تخماش رو لیس میزدم، با دستاش سرمو به سمت کیرش هدایت کرد، دوباره کردمش تو دهنم و براش ساک میزدم، با دستش سرمو ناز میکرد و با یکی دیگه دستش با ریشام بازی میکرد،
برای اولین بار تو همچین ژستی دیده بودمش، کیرشو خودش عقب جلو میکرد و تو اوج لذت بود،
یکم که تند تند کیرشو خوردم؛گفت بسه آبم میاد،
بلند شدم و با دستام صورتشو گرفتم تو چشمای خمارش نگاه کردم؛ لباشو آورد جلو و دوباره شروع کردیم به لب گرفتن، فضای حموم پر از بخار بود و بدنم خیس شده بود،
لذت شهوت با مرد میانسال
1402/10/26
#مرد_میانسال
تو این ۶ ماه که تو شرکت کار میکردم تقریبا هر روز میدیدمش، حدود ۴۵ سال داشت و پوشاک مردونه میفروخت خیلی شیک و باکلاس بود ازون مردای جذاب با موهای جو گندمی و لباس های شیک که متفاوت بودنشو به رخ میکشید، همیشه زیر چشمی بهش نگاه میکردم و بعضی وقتا سرتاپامو خریدارانه دید میزد
مریم هستم ۲۲ سالمه با اندامی توپر سینه درشت و کون چشمگیر که هیچ وقت نذاشتم دوست پسرام بهش دست بزنن اما شوق عجیبی به رابطه با این مرد که همسن پدرم بود را داشتم و اصلا جرات نزدیک شدن بهش را نداشتم شغلش هم چیزی برا من نداشت که برم تو مغازهش، روزبروز شدت علاقه عجیبم بهش بیشتر میشد و راهی برا ارتباط گرفتن پیدا نمیکردم بعضی وقتا که مغازش بسته بود حالم خراب میشد یعنی واقعا بهش عادت کرده بودم، یه روز دیدمش که با یه دختر جوان تقریبا همسن خودم بود بدجور بهم ریختم وقتی نزدیک من شد به دختره گفت: دخترم برو تو مغازه منم الان میام
خیالم راحت شد و فهمیدم عمدا این حرفو زده که من متوجه شم، تو یه روز بهاری که مثل همیشه تو مسیر محل کارم بودم یهو بارون شدیدی اومد و داشتم خیس میشدم که بازم دیدمش یه چتر بالا سرش گرفته بود و داشت مغازشو باز میکرد که صدام زد: دختر خانم چند لحظه لطفا، قلبم ایستاد برگشتم چتر شو بهم داد و گفت: اینو بگیر خیس نشی برگشتنی برام بیار اصلا نمیدونستم چیکار کنم بی هیچ اراده چت رو گرفتم و تشکر کردم ، تمام تنم میلرزید و مغزم از کار افتاده بود تا پایان کارم گیج بودم و نمیدونستم چیکار کنم ، هم خوشحال بودم هم مضطرب نمیدونستم اونم منو دوست داره یا دلش برام سوخته ، حس عجیبی که تا حالا نداشتم ، کارم که تموم شد از شرکت زدم بیرون بارون بند اومده بود و دلهره داشتم که چترو بردم چی بگم تا رسیدن به مغازش هزار بار حرفامو تمرین کردم که سوتی ندم، وقتی تو مغازش رفتم تنها بود ضربانم بالا گرفت و همه حرفام یادم رفت فقط تونستم سلام بدم، خیلی خوشرو گفت: سلام عزیزم خوش اومدی، چترو بهش دادم و گفتم خیلی لطف کردین ، گفت ناقابله خدمتت باشه فقط تونستم بگم ممنون
صاف تو چشام نگاه میکرد و گفت: خوبی؟
: خوبم ممنون
؛ اسمت چیه؟
: مریم
؛ خیلی خوشحال شدم مریم جان
کارت مغازشو بهم داد و گفت اینم پیج منه خوشحال میشم فالوم کنی، کارتو گرفتم و گفتم: چشم حتما با اجازتون برم
؛ عجله نکن برات یه کاپوچینو بریزم گرمت بشه
: ممنونم کار دارم باید برم
با اینکه دوست داشتم بمونم سریع خداحافظی کردم و زدم بیرون تموم جونم پر از شوق بود نفهمیدم چطور خودمو به خونه رسوندم سریع اینستاشو که مال مغازه بود اسمش محسن بود فالو کردم و پستم رو لایک کردم چنتا پست خودش بود که لباسای مغازه تبلیغ میکرد حرف زدنش حرکاتش داشت دیوونم میکرد سریع رفتم فالوراشو چک کردم با اینکه کارش مردونه بود اما تعداد زیادی هم خانومای در و داف هم بودن که کامنت قلب گذاشته بودن و جواب هیچ کامنتشونو نداده بود حسودیم گل کرد و پیجاشونو سرک کشیدم، محسن هیچکدومو فالو نکرده بود یکم خیالم راحت شد خواستم دایرکت بدم اما جراتشو نداشتم تا دیروقت فکر کردم چی بگم وهی ویدیو هاشو نگاه کردم و بیشتر خاطرشو میخواستم و واقعا دوست داشتم تو بغلش عطشمو سیراب کنم تا اینکه پیام دادم و بابت چتر تشکر کردم بعد چن دیقه سین کرد و چت کردنمون شروع شد وقتی به خودم اومدم بیشتر از دوساعت گذشته بود چه حرفایی که نزده بودیم، مجرد بود و دخترش تهران دانشجو بود
تا صبح هزار بار چت ها و ویس ها رو مرور کردم تن صداش نوشتههاش خیلی با دوست پسرام فرق داشت، یه آدم فهمیده و عاقل که میدونست هر حرفیو کی بزنه
یه صبحانه مختصر خو
1402/10/26
#مرد_میانسال
تو این ۶ ماه که تو شرکت کار میکردم تقریبا هر روز میدیدمش، حدود ۴۵ سال داشت و پوشاک مردونه میفروخت خیلی شیک و باکلاس بود ازون مردای جذاب با موهای جو گندمی و لباس های شیک که متفاوت بودنشو به رخ میکشید، همیشه زیر چشمی بهش نگاه میکردم و بعضی وقتا سرتاپامو خریدارانه دید میزد
مریم هستم ۲۲ سالمه با اندامی توپر سینه درشت و کون چشمگیر که هیچ وقت نذاشتم دوست پسرام بهش دست بزنن اما شوق عجیبی به رابطه با این مرد که همسن پدرم بود را داشتم و اصلا جرات نزدیک شدن بهش را نداشتم شغلش هم چیزی برا من نداشت که برم تو مغازهش، روزبروز شدت علاقه عجیبم بهش بیشتر میشد و راهی برا ارتباط گرفتن پیدا نمیکردم بعضی وقتا که مغازش بسته بود حالم خراب میشد یعنی واقعا بهش عادت کرده بودم، یه روز دیدمش که با یه دختر جوان تقریبا همسن خودم بود بدجور بهم ریختم وقتی نزدیک من شد به دختره گفت: دخترم برو تو مغازه منم الان میام
خیالم راحت شد و فهمیدم عمدا این حرفو زده که من متوجه شم، تو یه روز بهاری که مثل همیشه تو مسیر محل کارم بودم یهو بارون شدیدی اومد و داشتم خیس میشدم که بازم دیدمش یه چتر بالا سرش گرفته بود و داشت مغازشو باز میکرد که صدام زد: دختر خانم چند لحظه لطفا، قلبم ایستاد برگشتم چتر شو بهم داد و گفت: اینو بگیر خیس نشی برگشتنی برام بیار اصلا نمیدونستم چیکار کنم بی هیچ اراده چت رو گرفتم و تشکر کردم ، تمام تنم میلرزید و مغزم از کار افتاده بود تا پایان کارم گیج بودم و نمیدونستم چیکار کنم ، هم خوشحال بودم هم مضطرب نمیدونستم اونم منو دوست داره یا دلش برام سوخته ، حس عجیبی که تا حالا نداشتم ، کارم که تموم شد از شرکت زدم بیرون بارون بند اومده بود و دلهره داشتم که چترو بردم چی بگم تا رسیدن به مغازش هزار بار حرفامو تمرین کردم که سوتی ندم، وقتی تو مغازش رفتم تنها بود ضربانم بالا گرفت و همه حرفام یادم رفت فقط تونستم سلام بدم، خیلی خوشرو گفت: سلام عزیزم خوش اومدی، چترو بهش دادم و گفتم خیلی لطف کردین ، گفت ناقابله خدمتت باشه فقط تونستم بگم ممنون
صاف تو چشام نگاه میکرد و گفت: خوبی؟
: خوبم ممنون
؛ اسمت چیه؟
: مریم
؛ خیلی خوشحال شدم مریم جان
کارت مغازشو بهم داد و گفت اینم پیج منه خوشحال میشم فالوم کنی، کارتو گرفتم و گفتم: چشم حتما با اجازتون برم
؛ عجله نکن برات یه کاپوچینو بریزم گرمت بشه
: ممنونم کار دارم باید برم
با اینکه دوست داشتم بمونم سریع خداحافظی کردم و زدم بیرون تموم جونم پر از شوق بود نفهمیدم چطور خودمو به خونه رسوندم سریع اینستاشو که مال مغازه بود اسمش محسن بود فالو کردم و پستم رو لایک کردم چنتا پست خودش بود که لباسای مغازه تبلیغ میکرد حرف زدنش حرکاتش داشت دیوونم میکرد سریع رفتم فالوراشو چک کردم با اینکه کارش مردونه بود اما تعداد زیادی هم خانومای در و داف هم بودن که کامنت قلب گذاشته بودن و جواب هیچ کامنتشونو نداده بود حسودیم گل کرد و پیجاشونو سرک کشیدم، محسن هیچکدومو فالو نکرده بود یکم خیالم راحت شد خواستم دایرکت بدم اما جراتشو نداشتم تا دیروقت فکر کردم چی بگم وهی ویدیو هاشو نگاه کردم و بیشتر خاطرشو میخواستم و واقعا دوست داشتم تو بغلش عطشمو سیراب کنم تا اینکه پیام دادم و بابت چتر تشکر کردم بعد چن دیقه سین کرد و چت کردنمون شروع شد وقتی به خودم اومدم بیشتر از دوساعت گذشته بود چه حرفایی که نزده بودیم، مجرد بود و دخترش تهران دانشجو بود
تا صبح هزار بار چت ها و ویس ها رو مرور کردم تن صداش نوشتههاش خیلی با دوست پسرام فرق داشت، یه آدم فهمیده و عاقل که میدونست هر حرفیو کی بزنه
یه صبحانه مختصر خو
سکس داغ دختر کوچولو
1402/10/28
#مرد_میانسال #خاطرات_نوجوانی
دبیرستانی که بودم تازه فهمیدم سکس چیه چند تا کلیپ دوستام برام فرستاده بودن یه بند نگاشون میکردم. برعکس دوستام که تعریف میکردن ترسیده بودن و اینا اصلا نترسیدم اتفاقا فیلمو که دیدم حس کردم پستونام مور مور میشه و آب از کسم میومد. خیلی دلم میخواست سکس کنم اما میترسیدم هم از ابرو هم مریضی و این چیزا. دوست پسر نداشتم واسه همین نمیشد یکی دو روزه م به کسی اعتماد کرد بندوبه آب داد. غیر خودم دوتا برادر کوچکتر داشتم که دوستاشون بچه بود و به درد نخور. یه روز بابام زنگ زد گفت دعوتمون کردن رستوران. یه همکاری داشت که چندسال از بابام کوچکتر بود و تازه طلاق گرفته بود. واسه همین هر وقت میومد خونه ما برای جبران رستوران دعوتمون میکرد. تو رستوران متوجه نگاه خریدار این دوست بابام که عمو فرشید صداش می کردیم رو باسن خانمها حتی مامانم شدم. خیلی دوسش داشتم تصمیم گرفتم مخشو بزنم. چند بار که اومد خونمون سعی کردم بازترین و چسب ترین لباسمو بپوشم. سینه هام خیلی بزرگ بود خودنمایی میکرد ولی انقد که نگاه عمو رو مامانم حس میکردم رو خودم حس نمیکردم. چله زمستون بود دوستای بابام قرار گذاشتن برن کویر. پرسیدم عمو فرشیدم میومد. اما لحظه اخر زنگ زده بود کنسل کرده بود منم که خورده بود تو ذوقم خودمو زدم مریضی به مامانم الکی گفتم پریود شدم هر وقت پریود میشدم فشارم شدید افت میکرد واسه همین گذاشتم خونه مادر بزرگم رفتن. ظهر ناهارمو خوردم به مادربزرگم گفتم باید چند تا کتاب بیارم رفتم خونه به فرشید زنگ زدم گفتم مامانم اینا رفتن لوله آبمون ترکیده با مادربزرگم تنهاییم بیا کمک. دو ساعت بعد اومد منم یه مانتو عبایی پوشیدم یکی از لباس خوابای سکسی مامانمو زیرش پوشیدم و درو باز کردم. وقتی وارد شد از آرایش و موهای افشونم شک کرد.پرسید مامان بزرگ کجاست. گفتم تو آشپزخونه ست کشیدمش تو آشپزخونه در خونه رو قفل کردم. رفت گفت لوله کو مادربزرگ کو. گفتم ول کن فرشید جون. مانتومو دراوردم. جمشید روشو از رو اندامم برگردوند. رفتم جلوش خودمو بهش مالوندم گفت سونی برو کنار اسمم سونیا بود که سونی صدام میکردن. گفتم میخوام زنت بشم. دستشو گذاشتم رو کسم. شورت لباس خوابی که پوشیده بودم فاق باز بود. آبم ریخت کف دستش. کم کم نگام کرد دوباره برگشت و رفت سمت در. جلو در یه حالت راهرو بود دید در قفله رفتم پشتش گفتم در قفله دیگه نه میتونست عقب بره نه جلو بیاد. نشست زمین رفتم رو به روش نشستم دقیقا جلو زانوش یه پستونمو از کرستم کشیدم بیرون یه لیس بهش زدم یه اه کشیدم و پستون بعدیمو انداختم بیرون و بردم کشیدم به لبش که واکنشی نشون نداد. اونم خودم لیس زدم. پستونام بزرگ بود ولی ب سختی به دهنم میرسید. دست انداختم از پشت باز کردم کرستمو انداختم روش سرش پایین بود ولی مطمئن بودم نگام میکنه چون کیرش بلند شده بود. حالا جفت پستونام از بالای لباس خواب افتاده بود بیرون. بندای لباس خوابو از شونه هام آوردم پایین حالا بالاتنه لختم جلوش بود دست انداختم کمربندشو باز کنم که نذاشت. سرمو گذاشتم رو پاش لباس خوابو از کمرم دراوردم. چشمامو بستم که نگام کنه. حالا فقط با یه شورت فاق باز جلوش بودم چوچولمو میمالیدم و اه میکشیدم و با دستام پستونامو میمالیدم. لای چشمامو باز کردم دیدم نگاهم میکنه. ادامه دادم ولی سرمو از رو پاش برداشتم و کسمو آوردم سمتش. بلند شدم کسمو مالیدم به صورتش که واکنشی نشون نداد. خوابیدم جلوش پاهامو دادم بالا به دوتا دیوار اطراف تکیه دادم شروع کردم کون و کسمو انگشت کردن. دیگه ناامید شده بودم فقط میخواستم ارضا شم دستمو تفی کردم گذاشتم رو چوچولم ک
1402/10/28
#مرد_میانسال #خاطرات_نوجوانی
دبیرستانی که بودم تازه فهمیدم سکس چیه چند تا کلیپ دوستام برام فرستاده بودن یه بند نگاشون میکردم. برعکس دوستام که تعریف میکردن ترسیده بودن و اینا اصلا نترسیدم اتفاقا فیلمو که دیدم حس کردم پستونام مور مور میشه و آب از کسم میومد. خیلی دلم میخواست سکس کنم اما میترسیدم هم از ابرو هم مریضی و این چیزا. دوست پسر نداشتم واسه همین نمیشد یکی دو روزه م به کسی اعتماد کرد بندوبه آب داد. غیر خودم دوتا برادر کوچکتر داشتم که دوستاشون بچه بود و به درد نخور. یه روز بابام زنگ زد گفت دعوتمون کردن رستوران. یه همکاری داشت که چندسال از بابام کوچکتر بود و تازه طلاق گرفته بود. واسه همین هر وقت میومد خونه ما برای جبران رستوران دعوتمون میکرد. تو رستوران متوجه نگاه خریدار این دوست بابام که عمو فرشید صداش می کردیم رو باسن خانمها حتی مامانم شدم. خیلی دوسش داشتم تصمیم گرفتم مخشو بزنم. چند بار که اومد خونمون سعی کردم بازترین و چسب ترین لباسمو بپوشم. سینه هام خیلی بزرگ بود خودنمایی میکرد ولی انقد که نگاه عمو رو مامانم حس میکردم رو خودم حس نمیکردم. چله زمستون بود دوستای بابام قرار گذاشتن برن کویر. پرسیدم عمو فرشیدم میومد. اما لحظه اخر زنگ زده بود کنسل کرده بود منم که خورده بود تو ذوقم خودمو زدم مریضی به مامانم الکی گفتم پریود شدم هر وقت پریود میشدم فشارم شدید افت میکرد واسه همین گذاشتم خونه مادر بزرگم رفتن. ظهر ناهارمو خوردم به مادربزرگم گفتم باید چند تا کتاب بیارم رفتم خونه به فرشید زنگ زدم گفتم مامانم اینا رفتن لوله آبمون ترکیده با مادربزرگم تنهاییم بیا کمک. دو ساعت بعد اومد منم یه مانتو عبایی پوشیدم یکی از لباس خوابای سکسی مامانمو زیرش پوشیدم و درو باز کردم. وقتی وارد شد از آرایش و موهای افشونم شک کرد.پرسید مامان بزرگ کجاست. گفتم تو آشپزخونه ست کشیدمش تو آشپزخونه در خونه رو قفل کردم. رفت گفت لوله کو مادربزرگ کو. گفتم ول کن فرشید جون. مانتومو دراوردم. جمشید روشو از رو اندامم برگردوند. رفتم جلوش خودمو بهش مالوندم گفت سونی برو کنار اسمم سونیا بود که سونی صدام میکردن. گفتم میخوام زنت بشم. دستشو گذاشتم رو کسم. شورت لباس خوابی که پوشیده بودم فاق باز بود. آبم ریخت کف دستش. کم کم نگام کرد دوباره برگشت و رفت سمت در. جلو در یه حالت راهرو بود دید در قفله رفتم پشتش گفتم در قفله دیگه نه میتونست عقب بره نه جلو بیاد. نشست زمین رفتم رو به روش نشستم دقیقا جلو زانوش یه پستونمو از کرستم کشیدم بیرون یه لیس بهش زدم یه اه کشیدم و پستون بعدیمو انداختم بیرون و بردم کشیدم به لبش که واکنشی نشون نداد. اونم خودم لیس زدم. پستونام بزرگ بود ولی ب سختی به دهنم میرسید. دست انداختم از پشت باز کردم کرستمو انداختم روش سرش پایین بود ولی مطمئن بودم نگام میکنه چون کیرش بلند شده بود. حالا جفت پستونام از بالای لباس خواب افتاده بود بیرون. بندای لباس خوابو از شونه هام آوردم پایین حالا بالاتنه لختم جلوش بود دست انداختم کمربندشو باز کنم که نذاشت. سرمو گذاشتم رو پاش لباس خوابو از کمرم دراوردم. چشمامو بستم که نگام کنه. حالا فقط با یه شورت فاق باز جلوش بودم چوچولمو میمالیدم و اه میکشیدم و با دستام پستونامو میمالیدم. لای چشمامو باز کردم دیدم نگاهم میکنه. ادامه دادم ولی سرمو از رو پاش برداشتم و کسمو آوردم سمتش. بلند شدم کسمو مالیدم به صورتش که واکنشی نشون نداد. خوابیدم جلوش پاهامو دادم بالا به دوتا دیوار اطراف تکیه دادم شروع کردم کون و کسمو انگشت کردن. دیگه ناامید شده بودم فقط میخواستم ارضا شم دستمو تفی کردم گذاشتم رو چوچولم ک
پایان دوشیزگی آرمیتا (۲)
1402/11/05
#دختر_فراری #مرد_میانسال
با خوشحالی و عجله تو راه برگشت خونه بودم دیدم گوشیم پیام اومده، آرمیتا بود.
_ سلام خوبی میگم میشه اومدنی یه ورق ژلوفن بگیری.
زنگ زدم بهش: سلام خوبی؟جاییت درد میکنه؟
_ سلام یکم بدن دردم.
*خب الان میرسم خونه میبرمت دکتر حتما سرما خوردی.
_ با لحن ناراحت: خب عزیزم بدنم درد میکنه گفتم یه ورق قرص بگیر اگه دکتر لازم بود بهت میگفتم.
*باشه حالا چرا عصبی میشی، گفتم تعارف نکنی باهام.
_ عصبی نیستم، فقط لطفا یادت نره ژلوفنو بگیری.
*باشه چشم.
درو باز کردم دیدم آرمیتا رو مبل دراز کشیده یه پتو هم رو خودش کشیده.
_ سلام خوبی خسته نباشی.
*سلام مرسی، چیزی شده؟
_ ن فقط یکم بدن دردم قرصو میدی بخورم.آره بیا، اگ مریض شدی بریم دکتر خب.
_ ن یکم بخوابم خوب میشم.
*ناهار چرا نخوردی؟
_میل نداشتم یکم از اون ساندویچ آماده ها خوردم.
*اگ تا شب خوب نشدی میبرمت دکترا.
_میرم بخوابم، یکم خسته ام.
یکم گذشت رفتم تو اتاق کنارش دراز کشیدم، از پشت بغلش کردم و صورتشو بوسیدم.
دستشو به نشونه نارضایتی جلو کشید و من متوجه شدم و دستمو برداشتم.
چیزی شده؟انگار از من ناراحتی؟ کاری کردم من؟
برگشت و با بی حالی گفت: تو کاری نکردی فقط الان رو فاز رابطه جنسی نیستم.
مگه من ازت سکس خواستم؟ چون دیشب رابطه داشتیم دلیل نمیشه فکر کنی هروقت اومدم سمتت خبریه.
_ ن منظورم اینه پریودم بدنم درد میکنه امروز صبح شدم.
خب چرا از اول نمیگی؟ گفتم حتما مریض شدی.
بغلم کرد و گفت : میگم من دوره پریودیم معمولا ۳،۴ روزه اگه میشه این چند روز هم پیشت بمونم، خودمم خجالت زده ام جلوت.
هی هر چند روز که دلت میخواد پیشم بمون اصلا هم خجالت نکش.
_خیلی ممنونم ازت واقعا خیلی خیلی آدم مهربونی هستی.
صورتشو چند باری بوسیدمو و گفتم استراحت کن منم میرم از عطاری برات دمنوش میگیرم، خیالتم راحت قرار نیست باهام رابطه داشته باشی پس استرس اینو نداشته باش.
_ چجوری اینقدر با معرفتی؟ واقعا خوش شانس بودم اون شب دیدمت.
*خجالتم نده، بگیر بخواب منم میرم بیرون یکم خرید کنم.
۵ روز طول کشید تا دوره پریودی آرمیتا تموم شه
تو این مدت رابطه عاطفی ما خیلی قوی شده بود به طوری که شبا با هم فیلم می دیدم و حرف میزدیم و همیشه بغلش میکردم و… انگار جفتمون به هم دیگه عادت کرده بودیم حتی دیگ تایمی که سرکار میرفتم درو روش قفل نمیکردم و این کارم باعث شده بود آرمیتا حس بهتری بهم داشته باشه.
آخر هفته شده بود و با کلی عجله و ذوق اومدم خونه.
*شب میریم بام تهران از الان بگم با دوستات برنامه نریزی.
_ سلام حالا چرا اینقدر خوشحالی؟
چون با عشقم میخوام برم بیرون.
_ وای جدی جدی ازم خوشت اومده ها.
تو بغلم گرفتمش و موهاش رو بو میکردم: کاش مال من باشی، میدونم خواسته زیادیه ولی خیلی دوسِت دارم.
در حالی که صورتمو بوسید به چشمام نگاه کرد و گفت: یعنی حاضری باهام ازدواج کنی؟
احساساتی شده بودم و خوب نمیتونستم واقع بینانه به قضیه نگاه کنم.
لباشو بوسیدم و سرشو به سینم چسبوندم: من حاضرم تو زن من باشی، حاضرم بیام خواستگاریت.
_ بابا بیخیال، داری جدی میگی؟
آره کاملا جدی ام.
_ حالا من یک سوالم جدی نبود ولی میخواستم ببینم تا چ حد دوسم داری.
آماده شو بریم ی دست لباس بگیریم شب میخوام بریم رستوران.
_ لباس دارم که، چرا اینقدر هیجان زده ای؟
دوست دارم من ی بار برات لباس بگیرم.
_ الان همه چی گرونه ها، تو ام سر ماه حقوق میگیری ولش کن.
گفتم کارمندم نگفتم کارتن خوابم که، زود آماده شو بریم.
_ بعدش باید بیایم خونه من دوش بگیرما یهو نگی مستقیم بریم بام.
_ نه خودمم باید دوش بگیرم.
خرید کردیم و رسیدیم خونه با عجل
1402/11/05
#دختر_فراری #مرد_میانسال
با خوشحالی و عجله تو راه برگشت خونه بودم دیدم گوشیم پیام اومده، آرمیتا بود.
_ سلام خوبی میگم میشه اومدنی یه ورق ژلوفن بگیری.
زنگ زدم بهش: سلام خوبی؟جاییت درد میکنه؟
_ سلام یکم بدن دردم.
*خب الان میرسم خونه میبرمت دکتر حتما سرما خوردی.
_ با لحن ناراحت: خب عزیزم بدنم درد میکنه گفتم یه ورق قرص بگیر اگه دکتر لازم بود بهت میگفتم.
*باشه حالا چرا عصبی میشی، گفتم تعارف نکنی باهام.
_ عصبی نیستم، فقط لطفا یادت نره ژلوفنو بگیری.
*باشه چشم.
درو باز کردم دیدم آرمیتا رو مبل دراز کشیده یه پتو هم رو خودش کشیده.
_ سلام خوبی خسته نباشی.
*سلام مرسی، چیزی شده؟
_ ن فقط یکم بدن دردم قرصو میدی بخورم.آره بیا، اگ مریض شدی بریم دکتر خب.
_ ن یکم بخوابم خوب میشم.
*ناهار چرا نخوردی؟
_میل نداشتم یکم از اون ساندویچ آماده ها خوردم.
*اگ تا شب خوب نشدی میبرمت دکترا.
_میرم بخوابم، یکم خسته ام.
یکم گذشت رفتم تو اتاق کنارش دراز کشیدم، از پشت بغلش کردم و صورتشو بوسیدم.
دستشو به نشونه نارضایتی جلو کشید و من متوجه شدم و دستمو برداشتم.
چیزی شده؟انگار از من ناراحتی؟ کاری کردم من؟
برگشت و با بی حالی گفت: تو کاری نکردی فقط الان رو فاز رابطه جنسی نیستم.
مگه من ازت سکس خواستم؟ چون دیشب رابطه داشتیم دلیل نمیشه فکر کنی هروقت اومدم سمتت خبریه.
_ ن منظورم اینه پریودم بدنم درد میکنه امروز صبح شدم.
خب چرا از اول نمیگی؟ گفتم حتما مریض شدی.
بغلم کرد و گفت : میگم من دوره پریودیم معمولا ۳،۴ روزه اگه میشه این چند روز هم پیشت بمونم، خودمم خجالت زده ام جلوت.
هی هر چند روز که دلت میخواد پیشم بمون اصلا هم خجالت نکش.
_خیلی ممنونم ازت واقعا خیلی خیلی آدم مهربونی هستی.
صورتشو چند باری بوسیدمو و گفتم استراحت کن منم میرم از عطاری برات دمنوش میگیرم، خیالتم راحت قرار نیست باهام رابطه داشته باشی پس استرس اینو نداشته باش.
_ چجوری اینقدر با معرفتی؟ واقعا خوش شانس بودم اون شب دیدمت.
*خجالتم نده، بگیر بخواب منم میرم بیرون یکم خرید کنم.
۵ روز طول کشید تا دوره پریودی آرمیتا تموم شه
تو این مدت رابطه عاطفی ما خیلی قوی شده بود به طوری که شبا با هم فیلم می دیدم و حرف میزدیم و همیشه بغلش میکردم و… انگار جفتمون به هم دیگه عادت کرده بودیم حتی دیگ تایمی که سرکار میرفتم درو روش قفل نمیکردم و این کارم باعث شده بود آرمیتا حس بهتری بهم داشته باشه.
آخر هفته شده بود و با کلی عجله و ذوق اومدم خونه.
*شب میریم بام تهران از الان بگم با دوستات برنامه نریزی.
_ سلام حالا چرا اینقدر خوشحالی؟
چون با عشقم میخوام برم بیرون.
_ وای جدی جدی ازم خوشت اومده ها.
تو بغلم گرفتمش و موهاش رو بو میکردم: کاش مال من باشی، میدونم خواسته زیادیه ولی خیلی دوسِت دارم.
در حالی که صورتمو بوسید به چشمام نگاه کرد و گفت: یعنی حاضری باهام ازدواج کنی؟
احساساتی شده بودم و خوب نمیتونستم واقع بینانه به قضیه نگاه کنم.
لباشو بوسیدم و سرشو به سینم چسبوندم: من حاضرم تو زن من باشی، حاضرم بیام خواستگاریت.
_ بابا بیخیال، داری جدی میگی؟
آره کاملا جدی ام.
_ حالا من یک سوالم جدی نبود ولی میخواستم ببینم تا چ حد دوسم داری.
آماده شو بریم ی دست لباس بگیریم شب میخوام بریم رستوران.
_ لباس دارم که، چرا اینقدر هیجان زده ای؟
دوست دارم من ی بار برات لباس بگیرم.
_ الان همه چی گرونه ها، تو ام سر ماه حقوق میگیری ولش کن.
گفتم کارمندم نگفتم کارتن خوابم که، زود آماده شو بریم.
_ بعدش باید بیایم خونه من دوش بگیرما یهو نگی مستقیم بریم بام.
_ نه خودمم باید دوش بگیرم.
خرید کردیم و رسیدیم خونه با عجل