دَِاَِسَِتَِاَِنَِڪَِدَِهَِ 💦
2.45K subscribers
571 photos
11 videos
489 files
707 links
دنـیـای داسـتـان صـکـصـی🙊
📍 #داستان
📍 #لز
📍 #گی
📍 #محارم
📍 #بیغیرتی
📍 #عاشقانه
📍 ُرد_سال
📍 #وویس_سکسی
📍 #محجبه
📍 #تصویری
📍 #چالش
#لف_دادن_خز_شده_بیصدا_کن‌_💞
Download Telegram
مرده متحرک
1400/08/12

#اعتیاد #جنایت

با قدی خمیده و سر و وضع پریشون رو بروم نشست
ازش خواستم تا همه چیز رو از اول، کامل برام شرح بده.
سرش رو بلند کرد، تو چشمام نگاه کرد چشم هاش هیچ امیده به زندگی توش نبود، از بس گریه کرده بود رگه های خون توش دیده میشد.
با اینکه سن زیادی نداشت بیشتر موهاش سفید شده بود.
با صدای آروم و گرفته گفت:
از چی بگم برات؟؟؟
از بدبختیم؟؟؟
از پشیمونیم؟؟؟
اصلا مگه با حرف زدن چیزی مثله قبل میشه؟؟؟
مگه حرف بزنم دختر سه سالم؟؟؟
گریه نذاشت ادامه بده، با دست چند بار زد تو پیشونیش و همونطور که اشک میریخت با صدای لرزون گفت هر وقت یادش می افتم جیگرم کباب میشه.
همش صدای بابا گفتنش تو سرمه.
خیلی روم زیاده که تا حالا نمردم.
سعی کردم آرومش کنم.
گفتم میدونم یادآوریش برات سخته و گذشته رو جبران نمیکنه ولی ممکنه درس عبرتی بشه واسه بقیه تا راه تو رو ادامه ندن.
بعد از یه سکوت کوتاه شروع کرد.
اون موقع ها تو محل گوشی فروشی داشتم، تعمیراتم انجام میدادم.
باشگاه بدن سازی میرفتم و گه گاهی هم با دوستام سالن میرفتیم و فوتبال بازی میکردیم.
همه ی زندگیم کارم بود و خانوادم.
اهل دختر بازی و این کارها هم نبودم.
قبلنا سیگار میکشیدم ولی از وقتی ورزش رو شروع کردم اونم گذاشتم کنار.
تو عمرم دنبال هیچ دختری نرفتم، چون دوست نداشتم کسی مزاحم ناموسم بشه مزاحم ناموس کسی نمیشدم.
یک روز که طبق معمول داشتم کارم رو انجام میدادم یه دختر خانوم اومد تو مغازه و ازم خواست گوشیش رو تعمیر کنم.
تا دیدمش دست و پام رو گم کردم، عرق کرده بودم و قلبم تند تند میزد و راستش رو بخوای اصلا متوجه حرفاش نبودم.
احساس میکردم با همه ی دخترا فرق داره.
از قصد تعمیر گوشیش رو چند روزی عقب انداختم تا بازم بیاد و بیشتر ببینمش.
آخر کار، وقت تحویل گوشیش مثلا برای اینکه گوشیش رو تست کنم با گوشیش به خطم زنگ زدم و اینطوری بود که شمارش رو گیر آوردم.
خیلی با خودم کلنجار رفتم که بهش پیام ندم، چون این خلاف عقایدم بود.ولی با این دلیل که قصد من مزاحمت و دوستی نبود و اگر قسمت میشد اون رو برای ازدواج میخواستم بهش پیام دادم.
چون باید اول ازش مطمئن میشدم و میفهمیدم چجور دختریه.
زنگ زدم و خودم رو معرفی کردم، اول فکر کرد کارم درمورد گوشیه، ولی وقتی گفتم کاره دیگه ای دارم، حتی نذاشت حرف بزنم درجا بهم گفت مزاحمش نشم و اگر بازم بخوام بهش پیام بدم یا مزاحمت ایجاد کنم مجبور میشه به پدرش بگه و حتی تهدید به شکایت کرد.
یه پیام بلند بالا براش نوشتم، گفتم که قصدم مزاحمت نیست و واقعا برای ازدواج میخوامش.
بهش گفتم فقط قصد داشتم بدونم کسی تو زندگیش هست یا نه و اینکه اگه امکانش هست بیشتر باهم آشنا بشیم.
خلاصه بعده کش و قوس های فراوان و رفت و آمد های خانوادگی باهم ازدواج کردیم و سیما شد خانوم خونه ی من.
همه چیز عالی بود و فقط یه مشکل وجود داشت اونم این بود که من زود انزالی شدید داشتم، گاهی با یک بار دخول ارضا میشدم و نمیتونستم سیما رو ارضا کنم.
به پیشنهاد سیما رفتم پیش دکتر، ولی اون هم کاری از دستش برنیومد و فقط کاندوم تاخیری و اسپری تاخیری رو بهم پیشنهاد داد.
کاندوم که هیچ به دردمون نخورد چون نه تنها تاثیری نداشت بلکه سیما هم بهش حساسیت داشت.
اسپری هم که آلتم رو بی حس میکرد و
هیچی نمیفهمیدم.
واقعا معضلی شده بود برام تا با یکی از دوستام مشورت کردم و اونم ترامادول رو بهم پیشنهاد داد.
اولین بار که خوردم هم حالش رو دوست داشتم و هم بالای نیم ساعت سکس کردیم.
ولی رفته رفته بدنم به اونم عادت کرد و دیگه جواب نمیداد و یجورایی معتادش شده بودم و روزی پنج، شیش تا ازش مینداختم و تو
@DASTAN_SSX18
سقوط
1400/11/28

#lovely_grl #جنایت #اروتیک

فنجون چای داغش رو روی میز گذاشت و روی مبل راحتی ولو شد.
-آه عزیزم سام همین الان خوابش برد. با خودم فکر کردم بهتره امشب یه خلوت دونفره داشته باشیم. نظرت چیه؟!
لبخند زد و به زن زیبایی که مقابلش روی مبل لم داده بود نگاه کرد.
زنی با موهای بور و چشمای سبز رنگ و پوست شفافش، لب های خوشفرم و سرخی داشت و دماغی که متناسب با چهره ش بهش زیبایی دوچندانی می داد.
مرد ادامه داد:
-میدونی چیه عزیزم؟ من خسته شدم!
احساس می کنم باید یه مدت خیلی زیادی رو استراحت کنم. حس می کنم باید این مواد کوفتی رو کنار بگذارم. آره من دیگه خسته شدم.
نظرت چیه با هم‌بریم مسافرت؟ نمیدونم یه شهر دور، خارج از ایران… آمممم مثلا استانبول چطوره؟ اونجارو دوست نداری؟! مشکلی نیست میریم دوبی.
مناظر مصنوعی و برج های سربه فلک کشیده ی اون شهرِ داغ لعنتی چشم نوازه.
من شنیدم هتل های دنجی هم داره.
خیلی خب می دونم خسته شدی… دیگه حرف نمیزنم، قرار شد امشب مثل روزهای اول ازدواجمون پرحرارت باشم.
یادته؟ شبامون پر از سکس بود و روزامون اشتیاق برای یه شب دیگه و یه سکس دیگه.
اعتراف می کنم تو داغ ترین زنی هستی که می تونم داشته باشمش.
همه چیز تو من رو مثل آهنربا به خودش جذب میکنه.
خدای من تو همه چیزو برای به جنون رسوندن‌ یک مرد داری…
مرد بلند شد و به طرف مبل راحتی که زن روی اون بود قدم زد. در تمام این مدت زن سکوت کرده بود و با چشمای باز به مرد خیره شده بود.
اِنگار از حرفای همسرش خوشش اومده بود که مثل مسخ شده ها فقط نگاهش می کرد.
مرد زانو زد و دست زنش رو‌گرفت و آروم بوسید، دستاش رو به دوطرف صورت همسرش حائل کرد و چشماش رو بست و حریصانه لب هاش روی لب های زنش گذاشت و با ولع مشغول خوردن لب های گرم‌ اون زن شد.
دکمه های پیراهن نازک زنش رو یکی یکی باز کرد و با دیدن سینه های گردی که پشت اون سوتین فسفری خودنمایی می کردن چشماش برق زد.
سرش رو لای چاک سینه های زنش برد. گرما و عرق کمی که سینه های زنش رو خیس کرده بود، هوش رو از سر مرد می برد.
عمیق سینه های زنش رو بو کشید و با دستاش آخرین دکمه ی پیراهن زن رو باز کرد. با دیدن پوست سفید و و شکم صاف زنش لبخندی زد و دستش رو روی بالا تنه ی زن حلقه کرد و قفل سوتین رو باز کرد. سینه های زن اِنگار از زندان آزاد شده باشن با لرزش محسور کننده ای توی هوا رها شدن.
نوک سینه هارو لیس زد، چندبار این کاررو تکرار کرد و درنهایت بی طاقت شروع یه مکیدن سینه های زن کرد.
دستاش تن زن رو لمس کردن و به شلوارک راحتی که زن پا کرده بود رسیدن.
شلوارک رو از پای زن درآورد و زبونش رو از قفسه ی سینه پایین کشید، روی شکم و حتی نافی که مثل یک چاله ی ونوسی اونجا خودنمایی می کرد.
دماغش رو لای ران های تپل و سفید زنش برد و عمیق بو کشید.
نفس عمیقی کشید و شورت توری زن رو از پاش درآورد.
اون داشت زیباترین صحنه ی دنیارو می دید. دیدن کُس خوشفرم و شِیو شده ی زن حس زندگی رو درش بیدار میکرد.
انگشتاش رو نوازشگونه روی لبه های کُس زن گذاشت و نرمی و لطافت اون رو زیر انگشتاش حس کرد.
سرش رو نزدیک برد و یه بوسه ی آروم و کوچیک نثارش کرد.
زن رو روی زمین خوابوند و با اشتیاق مشغول لیس زدن به کُس پفکی و باد کرده ی زنش شد.
کیرش مثل یه تیکه استخون داشت شلوارش رو‌پاره می کرد. تا جایی که حس کرد نمیتونه دیگه اون درد رو تحمل کنه.
لخت شد و روی زن خیمه زد.
کیرش رو توی دستش گرفت و چند بار ازبالا تا پایین اون رو روی اون کُس نرم و گوشتی کشید. آروم آروم فشار داد…
درهمین حین مشغول خوردن زبون زنش بود و دستاش رو از پشت زن رد کرد و باسن گرد و نرم زنش رو چنگ
📚 @DASTAN_SSX18 🖊
تنها راه انتقام (۱)
1400/12/08

#انتقام #تجاوز #جنایت

سلام دوستان عزیز شهوانی این بخشی از زندگی یک فرد هست که بنده روانشناس ایشان بودم امیدوارم که بتوانم کامل تا انتها دقیق و درست همه موارد را ذکر کنم .
من به زبان ایشان زندگی این فرد را تعریف میکنم گرچه که درک خیلی از موارد اتفاق افتاده خیلی سخت هست چون ما در موقعیت ایشان نبودیم و از همینجا بخاطر کاستی ها عذر خواهی میکنم ضمن اینکه نویسنده نیستم و اگر غلط املایی و نگارشی داشتم عذرخواهی میکنم .
زمان زیادی را به درس خواندن اختصاص میدادم و تمام وقت بفکر قبول شدن در رشته پزشکی بود خانواده فقیری داشتم و از نظر اجتماعی در سطح اسف باری بودم اما تمام تلاشم میکردم تا بتوانم اینده ای زیبا برای پدر و مادر و تنها خواهرم بسازم ‌.
صبح دبیرستان سال سوم و عصر سر درس تا ساعت ده شب و بعد راه میفتادم سمت میدان تره بار تا صبح انجا مشغول بکار بودم ساعت شش صبح میخوابیدم تا هفت و نیم بعد دبیرستان و درس گاهی تو کلاس درس چرت میزدم پلی یک دوست خرخونی داشتم که تمام وقت زنگ تفریح بامن کار میکرد تا عقب نمونم البته که شاگرد اول دوم کلاس من و حمید بودیم و جزئ بهترین شاگردان مدرسه و منطقه .
رویاهای زیادی داشتم و زندگی زیبایی برای خانواده و خودم ترسیم کرده بودم فقط یک هدف دنبال میکردم و تمام تمرکزم روی درس بود غافل از اینکه زمانه خوابهای دیگری دیده بود .
مادرم 38 ساله بود و پدرم 46 ساله و خواهرم هم 8 ساله که تو یک محله کثیف و پر از اشغال و بوی بد زندگی میکردیم همه اطراف ما خلافکار و مواد فروش دزد بودن و چندتا جنده هم اون اطراف مکان داشتن ادم چشم و گوش بسته ای نبودم پدرم با تمام نداریش نان حرام به ما نداده بود و مادرم همیشه تمام سعی خودش میکرد کسی به حریم ما لطمه نزنه .
چند وقتی بود که یک دختری تازه شروع به جندگی کرده بود چند کوچه پایینتر از ما کوچه که چه عرض کنم اشغالدونی بود بچه پولدارای تهران هم میومدن اینارو یا میکردن یا میبردن ویلاشونو چند شب نگه میداشتن پول خوبی هم بهشون میدادن البته از نظر ما زیاد بود وگرنه صدقه خودشون از پولی که به این دخترا میدادن بیشتر بود .
پدرم تو یک شرکت پرسکاری کار میکرد و چندرقاز حقوق میگرفت فقط شکممون سیر میکرد اما هرچی بود برای ما کافی بود ،عید داشت نزدیک میشد و کار ماهم تو‌میدان تره بار بیشتر شده بود و شدیدا مشغول بودیم و سرمون گرم زندگی خودمون بود که یکدفعه خبر دادن که دستهای پدرم زیر دستگاه پرس له شدن .
سراسیمه خودم رسوندم بیمارستان ولی کاری نمیشد کرد و دکترا از مچ دستاشو دوختن و گفتن دست کاملا له شده و کاری نمیشد کرد سرتونو درنیارم وقت کنکور بود مادرم میرفت بیرون کار میکرد خونه مردم منم تو میدان تره بار، کنکور دادم نفر 268 شدم و پزشکی دراومدم کیف میکرذم مادرم نگران هزینه ها بود گفتم خدا کریمه تازه من دانشگاه تهران دراومدم و هزینه زیادی نیاز نیست بدم ولی دروغ میگفتم دانشگاه کتابها و الی اخر ک اکثرا همه میدونن با تمام این اوضاع و احوال مادرم رفت خونه یکی از این بچه پولدارا کار کردن که ایکاش نمیرفت .
مادرم هرروز خواهرم برمیداشت و باهم میرفتیم میرسوندمشون برمیگشتم سر درس و زندگی خودم چند روزی بود که میدان کارم کمتر شده بود و غرفه سه چهارتا کارگر افغانی گرفته بود من سرم خلوتتر بود دیگه میتونستم برم مادرم و خواهر عسلم بیارم اصل ماجرای زندگی من از اینجا شروع میشه که وقتی رسیدم جلوی خونه ای که مادر کار میکرد خونه که نه کاخ بگو قصر بگو رسیدم زنگ زدم یک خانومی جواب داد گفتم میشه لطفا به مادرم بگید بیاد دم در منتظرم ، خانومه جواب داد مادرت و خواهرت امشب نمی
📚 @DASTAN_SSX18 🖊
وقتی که خواب بودم (۵ و پایانی)
1400/12/11

#خیانت #جنایت


ساعت 9 شب بود که رسیدم، زنگ زدم و چند دیقه بعد رضا در رو باز کرد. بیرون رو نگاه کرد و گفت
-پس ماشینت کو؟
-توی راه خراب شد، از بعد از ظهر درگیرم…آخرم گذاشتمش تعمیرگاه و با اسنپ اومدم. واسه همین طولانی شد
-خوب میگفتی بیایم دنبالت
-فک کردم ماشین لعنتی درست میشه
وقتی اومدم توی حیاط یه نگاه به چمدون همراهم کرد و گفت
-اوه چخبره این چیه دیگه؟
-اومدم که کل عید رو بمونم شمال، امشب و فردا رو پیش شمام ولی ماشین آماده بشه میرم ویلای خودمون
قبل از رسیدن من، یکی دو پیک مشروب زده بودن. منم یه پیک باهاشون زدم و بعد گفتم چون ویسکی بیرون مونده گرم شده و میخوام با یخ بزنم و بعد پیکای اونارو هم گرفتم و رفتم سر فریزر و یخ رو توی لیوانا ریختم. رضا و علی توی هال سیگار می کشیدن و حواسشون به من نبود و اونجا بود که آنتی هیستامین پودر شده رو ریختم توی پیکاشون و خیلی سریع ویسکی رو ریختم روش، به بهونه سیگار کشیدن یکم لفتش دادم تا توی ویسکی حل بشه و بعد پیک هارو دادم دستشون و بهم زدیم.
راستش بعد از مرگ سارا و ارصلان من تصمیم گرفته بودم گذشته رو کامل خاک کنم و بی خیال هر اتفاقی که افتاده و هر بلایی که هر کسی بسرم آورده بشم و به زندگی شخصیم برسم. بخصوص که با بهم خوردن شراکتمون با بابای سارا همه چیز بهم ریخته بود و کار خیلی زیادی بسرمون ریخته بود. اما مثل اینکه گذشته قصد نداشت بیخیال من بشه، بله تقریبن سی چهل روز بعد از حادثه، یه روز که از خونه بیرون اومدم،ماشین علی رو توی خیابون دیدم. خیلی وقت بود که حتی توی حساب ایسنتا هم بسراغش نرفته بودم و رسمن رابطمون قطع شده بود. با دیدنش شوکه شدم، نمی خواستم توی محل، کسی مارو با هم ببینه و حتی این توهم یا شک رو داشتم که شاید توسط پلیس تعقیب بشم و روابطم زیر ذره بین باشه و اگه من رو با علی میدیدن شاید سر نخ هایی بدستشون میوفتاد. علی اشاره کرد که برم داخل ماشین، خیلی سریع در حالی که دور و برم رو نگاه میکردم پریدم توی ماشین
-اینجا چیکار می کنی؟
-کجا باید باشم؟ چرا حساب اینستاتو آنلاین نمیشی؟
-حرکت کن
دیگه حرفی بینمون رد و بدل نشد و علی حرکت کرد. نزدیک یه پارک وایساد یه نخ سیگار آتیش زد ولی از ماشین پیاده نشدیم. بعد چند دیقه سکوت آزاردهنده بالاخره رو کرد بمن و گفت
-چیکارشون کردی؟
جا خوردم ولی خودمو جمع کردم
-منظورت چیه؟
اومد جلوتر و بیشتر زل زد توی چشمام انگار میخواست یه چیزی رو توی چشمام پیدا کنه
-کار تو بود مگه نه؟ تو کشتیشون!
تصمیم گرفتم بجای دفاع حمله کنم پس منم توی چشماش زل زدم و داد زدم
-پس تو خبر داشتی اون رفیق کثافتت چه گوهی داره میخوره، میدونستی سارای لاشی داره بهم خیانت میکنه و به تخمتم نبود. چون خودتم داشتی میتپوندی توی کون من! اصلن از کجا معلوم که خودت و اون رضای بی همه چیزم با سارا رابطه نداشتین
از شدت عصبانیت بدنم داشت میلرزید. علی هم از این شدت عصبانیت و داد زدن من انگار جا خورده بود.بعد چند دیقه سکوت گفت

ارصلان یه عوضی به تمام معنا بود. بود و نبود خودش و اون زن جندتم به تخمم نیست. اصلن اگه کشته باشیشونم کار خوبی کردی. من فقط می خوام بدونم کار تو بوده یا نه؟ میخوام ببینم با چجور آدمی سر و کار دارم. حالا راستشو بگو کار تو بود؟
-معلومه که نه، برعکس شما عوضیا، من روحمم خبر نداشت که توی این دو سال توی اون خونه چه کثافتی در جریانه، بنظرت اگه میدونستم بهمین راحتی پا میشدم با شما بیام شمال و خونه رو بزارم در اختیار اون ارصلان بی ناموس؟
-مطمئنی؟
-منظورت چیه مطمئنی؟ من بازجوییام رو پس دادم …دو هفته تمام داشتن سین جیمم میکرد
📚 @DASTAN_SSX18 🖊
آزمون معرفت
1400/12/14

#اجتماعی #معمایی #جنایت

لطفاً قبل از خواندن داستان، به اولین کامنتی که زیر داستان گذاشتم، مراجعه کنید.

داخل مغازه‌ی عماد روی یه صندلی نشسته بودم و داشتم سیگارم رو دود می‌کردم. سیگار رو بین لبام گرفتم. فلاسک رو از روی زمین برداشتم و استکان‌ها رو از چای پر کردم. عماد خودش رو با تعویض سیم‌ کلاچ موتورم مشغول کرده بود. اون هم مثل خودم به موتورسواری علاقه داشت. بعضی شب‌ها موتورامون رو برمی‌داشتیم و کوچه و خیابون‌ها رو با صدای موتورامون می‌لرزوندیم. فلاسک رو روی زمین گذاشتم؛ دوباره چشمم رفت سراغ جعبه‌ی قهوه‌ای. همین چند دقیقه پیش یکی از دوستای عماد که قیافه‌ش بیشتر به معتادها می‌خورد اومد داخل مغازه‌. یه چیزی رو که لای یه پارچه‌ی کهنه پیچیده بود، از زیر لباسش درآورد و به عماد داد. عماد هم بلافاصله اون رو توی جعبه گذاشت تا چشم کسی بهش نیوفته. عماد بهم گفته بود که اسلحه رو از یکی از دوستاش که پدرش توی کار قاچاقه، می‌گیره و بعدش بهش برمی‌گردونه‌. استرس کل وجودم رو در بر گرفته بود. اما عماد خیلی آروم به نظر می‌رسید و خودش رو بدون نگرانی نشون می‌داد.
بیشتر از ده بار کل نقشه رو توی ذهنم مرور کرده بودم و هر بار برای یه اتفاق احتمالی یه راه حل توی ذهنم ترسیم می‌کردم. قرار شد یکم دیگه، رضا هم بهمون ملحق بشه و کاری که می‌خواستیم انجام بدیم رو بهش بگیم. احساس می‌کردم که حتماً باید توی این قضیه به عماد کمک کنم تا مرام و معرفتم رو بهش نشون بدم. خودم خیلی‌ از رفیقام رو امتحان کردم و چهره‌ی واقعیشون رو دیدم. یادمه اولین بار که خواستم سهیل رو امتحان کنم، حدود ساعت یک شب بهش زنگ زدم و با لحن عصبی بهش گفتم که دعوا دارم. آدرس محل دعوا رو بهش دادم. نیم ساعت از اون تماس نگذشته بود که سهیل سراسیمه و نفس‌نفس زنان به اونجا اومد. وقتی بهش نگاه کردم از قیافه‌ش خنده‌م گرفت. با یه گرمکن و پیراهنی که نصف دکمه‌هاش رو نبسته بود، جلوم وایساد و بهم گفت:《کل راه رو دویدم.》
وقتی بهش توضیح دادم که کل ماجرای زنگ و دعوا سرکاری بوده، عصبی شد و با پنجه بکسی که با خودش آورده بود، یه ضربه به پام زد. درد اون ضربه برام یکی از لذت‌بخش‌ترین حس‌های زندگیم بود. چون باعث شد که بفهمم می‌تونم به سهیل تکیه کنم. اما تازگیا همه چیز فرق می‌کرد. سهیل‌، اون سهیل قدیم نبود که حاضر باشه واسه رفیقاش جونش رو هم بده. این روزا خودش رو به همه ترجیح می‌داد. انگاری از کارامون خسته شده بود. حس می‌کردم یه حصار دور خودش کشیده تا کسی بهش نزدیک نشه اما هر دومون می‌دونستیم که یه جاذبه‌ای بین ما هست که باعث می‌شه توان این رو نداشته باشیم که از همدیگه دست بکشیم.
این‌ روزا اکثر وقتم رو پیش عماد می‌گذروندم. توی یه مدت خیلی کم با هم صمیمی شدیم. یه چیزی که توی عماد، من رو به خودش جلب می‌کرد این بود که یه چیزایی می‌دونست که ما ازش بی‌خبر بودیم. شبی که من و رضا رو دعوت کرده بود، با یه لحن
مسخره کننده‌ای بهمون گفت که سهیل رو از شما بهتر می‌شناسم. این حرفش مثل خوره به جونم افتاده بود و می‌خواستم دلیلش رو بفهمم. وقتی به عماد و سهیل فکر می‌کردم؛ تفاوت‌های زیادی که با هم دارن رو به وضوح می‌دیدم. سهیل همیشه می‌خواست مسائل رو با گفت و گو حل بکنه ولی عماد دعوا رو ترجیح می‌داد و حرف توی گوشش نمی‌رفت. حتی مست کردنشون هم فرق داشت، سهیل توی مستی هم یه آدم آرومی بود، ولی عماد به معنای واقعی کلمه وحشی و پرخاشگر می‌شد. اگه عصبی می‌شد حتی به صمیمی‌ترین رفیقاش هم رحم نمی‌کرد.
عماد دستاش رو شست و در حالی که داشت چیزی رو زمزمه می‌کرد، اومد و پیشم نشست. کنار گوشم یه بشکن زد
📚 @DASTAN_SSX18 🖊
مواد ویرانگر (۱)
1401/04/17

#اعتیاد #خیانت #جنایت

با سلام به خواننده های داستانهای شهوانی.
من سیاوش پسر یکی از حجره داران فرش بازار بزرگ تهران هستم ،در حال حاضر ۴۵ سال از عمرمو گذروندم.
بزرگترین ایرادم یک زمانی مغرور بودن بود ،خیلی از اطرافیانم اعم از خانواده و فامیل و دوست آشنا تا جایی که میتونستن ازم دوری میکردن فقط پدرم خاطر خواه من بود چون دقیقا من شبیه پدرم بودم از لحاظ مغرور بودن.
من پسر ناخلف خانواده هم بودم .
خانواده من تشکیل شده بود از سه تا خواهر و سه برادر و من پنجمین فرزند بودم .همراه با پدر و مادرم.
تو یک خونه ی ویلایی خیلی بزرگ در شمال تهران قد کشیدیم و همه خواهر برادرا دیر ازرواج کردیم بالای ۳۰ سال و تنها کسی که از خانواده تو سرر درس و مشق نبود من بودم که با زور،آخر تونستم دیپلم بگیرم.
تنها ورزشکار بین خانواده من بودم ، و تنها پسری که شغل پدرمون رو ادامه داد بازم من بودم .
تنها مغرور خواهر برادرا من بودم.ولی در کنارش مهربون فرزند به پدر مادرمون من بودم.
نجیب ترین فرزند خانواده من بودم.
شر ترین هم من بودم .بین خواهر برادرا صادق ترین هم من بودم .
و تنها فرزندی که گوه بالا اورد هم من بودم.
و باعث دق مرگ شدن مادرم هم من بودم…
تنها فرزندی که خواهر برادرا باهاش قهر کردن برای همیشه و برای اولین بار بود قهر کردن بین خانواده من بودم .
و تنها فرزندی که آبرویی برای خانواده نگذاشت من بودم.تنها فرزندی که بی درو پیکر ازدواج کرد و خواستگاری نرفت من بودم.
و تنها فرزندی که اصالت خانواده رو زیر پا گذاشت من بودم.
(عزیزان خواننده میدونم سر درد گرفتین ولی برای اینکه کاملا در بطن زندگیه نقش اول این داستان یا سر گذشت یک هم وطن قرار بگیرید باید داشت که تا حدودی به شخصیت وی نزدیک شید تا شاید بتوانید با درک ایشان داستان را پیش ببرید)
بهمن ۱۳۸۵در اخرین روز ماه من با پدزم تو حجره بودیم که دو تا زن با یک مرد وارد حجره شدن برای خرید فرش که بعد ها یکی ازون خانومها فرزانه بعد ۴ سال دوستی زنم شد.
اون روز با برادر و زنداداشش دو تخته فرش کاشمر خریدنو رفتند فردای همون روز اول اسفند درست همون زمان که برای خرید فرش اومده بودن (ساعت ۱۱.۳۰)فرزانه زنگ زد ازم فاکتور فروش خواست که در جواب توضیح دادم که فاکتور صادر شده بود و روی میز خودشون لحطه اخر جا گذاشتن .
یخورده با ناز و کرشمه بهم گفت میشه محبت کنید با پیکی یا اسنپی بفرستین در خونمون.
فاکتور بهونه ایی شد برای آشنا شدن بعد دوستی بعد اون عاشقی و در آخر ازدواج و بلافاصله نابودی.
فرزانه زنی زیبا روی با اندام متناسب قدی بلند و زبونی برنده و چشایی گیرا داشت ،کار هر مردی نبود بگذره ازهمچین لوبتی.
منو فرزانه راه به قولی هزار ساله رو تو یک هفته طی کردیم پونزده اسفند انقدر صمیمی بودیم ه هر کسی میدید فکر میکرد سابها در کنار هم هستیم.
راستشو بخواین اولین زنی بود که تو عمرم که باهاش دوست شدم و بعدش سکس کردم قبل اون من با هیچ زنی دوستی نکردم من از ۱۴ سالگی افتادم به سکس پولی (من فقط با جنده ها در مکان مشخصی سکس کرده بودم)
از پنج هزار تومن استارت زدم و اون اواخر با پول جا دو میلیون پونصد خرجم میشد برای یکی دوساعت.
واگه با زنی دوستی میکردم یا دوست میشدم از همون زنهای تن فروش بودند که حتی باهاشون مسافرتم می رفتم بعد برگشتن باید تسویه میکردم.
فرزانه خیلی هات بود ،ما یک روز درمیون تو آپارتمانی که پدرم سالها پیش برای رفیق بازیهای خودش خریده بود سکس میکردیم من اون زمان ۳۰ سالم بود و فرزاته ۲۳ ساله بود.
از همون اول من کلید کردم برای ازدواج همیشه فرزانه طفره میرفت در حالی عاشقانه دوسم داشت و
cнαɴɴεℓ: ‌ ♥️̶͢✘
●▬▬▬๑۩۩๑▬▬▬●
@DASTAN_SSX18
●▬▬▬๑۩۩๑▬▬▬●
اتفاق ناگوار برای سوسن
1401/10/23
#تجاوز #انتقام #جنایت

سلام دوستان من سوسن وکیل طلاق در لوس آنجلس هستم و شوهرم سامان پزشک متخصص و جراح قلب است.
41 سال دارم و این اتفاق ناگوار بد جوری زندگی من را تحت تاثیر قرار داد .

۲۳ جولای ۲۰۲۱ - ساعت ۱۴:۱۳

بعد از روزی آشفته و سخت با خرید جزئی که کردم به خانه برگشتم و از طریق در پشتی که وارد آشپزخانه می شدم که رمز در را زدم و در باز شد (خانه ما یک ویلا است و تک واحد است) بشدت به داخل پرتاب شدم بسته خرید پخش زمین شد و من سرم خورد به لبه میز و به زمین افتادم در حالی که گیج و منگ بودم صدای بسته شدن در را شنیدم و دستی موهایم را از پشت بصورت وحشیانه ای گرفت و من را از زمین بلند کرد و به سمت سالن کشید تقلا میکردم و فریاد میکشیدم که خودم را آزاد کنم و نمیشد…

رسیدیم کنار میز ناهارخوری موهایم را برای یک لحظه رها کرد برگشتم مرد همسایه ویلای روبرویی بود. اسمش را حتی نمی دانستم فقط میدانستم که ایرانی هستند و سه سال پیش با زن وخواهر زنش به این محل آمدند. هیچ آشنائی با هم نداشتیم و نمیدانست که ایرانی هستم. اصلا نمیدانم که چرا به انگلیسی فریاد زدم شاید از روی عادت سیلی محکمی زد توی گوشم که از شدت آن روی میز افتادم دامنم را زد بالا و شرتم را با خشونت زیاد پاره کرد.

بدنم زخم شد سعی کردم بلند بشوم دستش را گذاشت روی کمرم و مجبورم کرد در همان حالت بمانم او یک مرد میان قد بود با ریش بلند حدودا ۲۵ ساله پیراهن و کرستم را پاره کرد و شانه و زیر بغلم را با این کار حسابی جر داد. با وحشیگری تمام کیرش را در کسم فرو کرد و شروع به تلمبه زدن کرد.

دوباره سعی کردم خودم را از دستش خلاص کنم ولی دستهایم را به پشت کمرم برگرداند و با یک دست آنهارا گرفت. کیرش را درآورد و با یک ضربه و تا آخر وارد کونم کرد. درد شدیدی تا مغز استخوانم مرا در بر گرفت .(این لحظات آنقدر برایم وحشتناک بود که تا به حال پس از قریب به یک سال گذشت زمان ، هنوز نوشتنش برایم بسیار سخت است.)چند دقیقه تلمبه زد و دوباره در آورد و فرو کرد تو کصم آبش را آنجا ریخت و ولم کرد دیگر قدرتی در من نبود همانجا روی زمین افتادم و گریه میکردم انگار که از حال رفتم صدا هائی میشنیدم شکسته شدن چیزی، یک داد بلند، افتادن یک شیء سنگین، کشیده شدن چیزی روی زمین. صدای سامان را شنیدم که چیزی از من میپرسه، روی دستاش بلندم میکنه میذاره روی مبل و بعد هیچ…

فلش های زیادی بیاد دارم که مردک روی زمین نشسته و به سامان التماس میکنه روبروی سامان کنار میز نشسته و صحبت میکنند مردک و سامان دوستانه دست هم را می فشارند آمبولانس ولی سامان نیست بیمارستان بدون سامان، ترس، درد، بیهوشی، سردرد، نگرانی، ترس ترس ترس…
خدای من ، چه اتفاقی دارد می افتد؟!! سامان کجاست؟!!
بعد از ۴۷ ساعت چشم باز کردم و سامان آنجا بود.
پنج روز بستری بودم سوال جوابهای زیاد با پلیس آزمایشهای گوناگون هرچه از سامان میپرسیدم که چه شد طفره می رفت و فقط میگفت: استراحت کن عزیزم، وقت زیاده همه چیز را تعریف میکنم ولی نه حالا…

سلامتیت از همه چیز مهمتره فقط خدا را شکر میکردم که بچه ها او دور و اطراف نبودند. جاناتان دانشگاه و آنیتا از کالج رفته بود به گردش…

از بیمارستان مرخص شدم بعد از سه روز که سامان حتی لحظه ای مرا تنها نمی گذاشت حاضر شد که جریان را برایم شرح دهد.
از اینجا داستان را از زبان سامان تعریف میکنم:
وقتی وارد خانه شدم این مردک که اسمش جواد بود به طرف من یورش آورد من هم جا خالی دادم و مردک به آینه پاگرد خرد و آیینه شکست برگشت و یه مشت به طرفم حواله کرد. دستش را گرفتم و با کنار دست ضربه ای به گلوش زدم نفسش گرفت و من هم از فرصت استفاده کردم و یک لگد جانانه حواله تخماش کردم افتاد و به خودش میپیچید ولش کردم و دویدم ببینم تو کجایی وتو را در آن حال دیدم یک معاینه سریع ازت کردم و روی مبل گذاشتمت و برگشتم سراغش تا میخورد زدمش و زانوم را گذاشتم روی گلوش و تا دم مرگ بردمش به التماس و گریه افتاده بود میگفت که مریض هست و دست خودش نیست یک دفعه اینطوری میشه اصلا یادش نمیاد چکار کرده هرچقدر پول بخواد میدم من هم قیافه به خود گرفتم و انگار که دلم به حالش میسوزد و گفتم که این مرض علاج داره و خرجش فقط ۲۰ هزار دلاره یک غده در بدن انسان هست به اسم "gonad “گوناد” که بعضی مواقع درست کار نمی کند و با یک عمل کوچک درست میشود بیا این عمل را انجام بده و من هم از خونت میگذرم خیلی خوشحال شد و پول را حساب به حساب کرد من هم آمبولانس را خبر کردم…
بردمش توی دفتر کارم و یک آمپول بیهوش کننده بدون اینکه متوجه شود بهش زدم تا بخوابد و بعد بتوانم باهاش صحبت کنم…
بعدازظهر سگی
1401/10/28
#جنایت #فتیش

آخ سرم!
حالت تحوع گرفتم ! استرس داشتم . نگاهم افتاد به قفل دستم .این چیه چرا دستم بسته شده به تخت! شلوار و پیرهن سفیدی تنم بود . نور کمی افتاده بود وسط اتاق پی نور رو گرفتم شکاف لای پنجره .فنس شده بود . اتاق تاریک بود . راستی من کجام ؟! نمیفهمم . حس میکنم یه چیزی درست نیست ! احمق خب معلومه که درست نیست تو اینجا چیکار میکنی.پلند شدم نشستم ولی حال نشستن نداشتم . چه بلایی سرم اومده؟ گیج و منگ داشتم تو افکار خودم غرق میشدم که در باز شد
یه زن چاق و اخمو با یه لباس فرم سفید و سیاه اومد داخل!
+میبینم که بیدار شدی. حالت خوبه؟
-تو کی ؟ اینجا کجاست؟
+اره انگار که خوبی . سربازا بیاید داخل.
دوتا دختر قد بلند با لباسی شبیه همون لباس زنه چاقه اومدن داخل
یکیشون مچ دست چپمو گرفت دست دیگشو گذاشت رو پشت کتفمو با فشاری که داد خم شم سمت پایین تخت دستمو پیچوند و از عقب گرفت.
-لاشی اروم تر دستم شکست
با زانوش با قدرت هرچه تمام تر کوبید تو صورتم .
-اخخخ صورتم
خورده بود قشنگ زیر چشمم
+هههه . دستاشو باز کن از پشت ببند
دستمو از تخت باز کردن و از پشت بستنم . هلم داد از تخت افتادم زمین
اینا چرا انقدر وحشین! یه داستانی هست
جلوی موهامو گرفتو کشید سمت خودش باعث شد از درد گردنمو ببرم عقب
-اخخخ کنده شد ولش کن
+راه بیافت احمق
وارد سالن شدیم روی در هر کدوم از اتاقا یه عدد بود
۹
۸
۷
۶
چرا داری درارو میشماری ؟ حواستو جمع کن ببینیم چه گوهی باید بخوریم
بردنم تو سالن دیگه تو اتاق ۵ . نشوندنم رو صندلی.
اتاقش شبیه اتاقای تزریقاتی بود. سفید با تخت و پرده و یه کمد که توش چند تا دارو و امپول بود. در دوم اتاق باز شد و یه دختر ۲۵ ساله حدودا با لباس پرستاری اومد داخل .
×خب پس شماره ۱۰ که میگفتید ایشونه.
+ساکت شو کارتو بکن
این چاقاله چه سگه . پرستار اومد جلوم وایساد و دستشو کرد لای موهام و شرو کرد نگاه کردن بین موهامو انگار دنبال شپشی چیزی بود!
چه بوی خوبی میداد .هممم
×خب دهنتو باز کن
با این لباسای پرستاری چرا کتونی پوشیده .نوک کتونیش یکم کثیف شده بود!
یکی زد پس کلم
+هوی گوساله با توعه . کری؟
گیج بالارو نگا کردم
× آ کن .
آآآآ دستشو گرفت زیر فکمو دندونامو نگاه کرد
×پاشو بچرخ
بلند شدم چرخیدم دیدم پرستاره با یه لبخند ریز داره شلوارمو نگا میکنه
سریع شلوارمو نگاه کردم دیدم شقه
× فکر کنم این گرایشش به برده بودن میخوره هه هه هه شق کرده
+اره خوشش اومده انگار دستشو کشید رو کیرم
-دستتو بکش خیکی
تخمامو گرفت تو دستش و محکم فشار داد
-ااااخ ول کن کصکش
+به من میگی خیکی
دستشو انداخت پشت گردنم پاشو گذاشت جلو پام با قدرت کوبوندم زمین
دستم جلو صورتم گرفتمو پخش زمین شدم .با لگد محکم کوبید تو شکمم
بعد اینکه چند تا زدو دلش خنک شد ولم کرد .
نمیفهمم من الان تو بدترین شرایط ممکن گیر کردم چرا انقدر حواسم پرته! درد شکمم دوباره به خودم اوردم
بلندم کردن
+ببرید این تن لشو
دوتا دختر سرباز اومدن از پهلو هام گرفتنو کشوندنم سمت سلولم
شماره ۱۰ این یعنی اسم منه؟ راستی اسم من چیه؟
نیم ساعت بعد کم کم به خودم اومدم !
درد صورتم گاییده بود چرا حسش نمیکردم قبلا؟ شاید چون دارو بهم زدن
اره دارو بوده که انقدر گیج و منگ بودم! همین الانم تو فکرم دارم با خودم حرف میزنم . اینم کار دارو هاست؟
دستام درد گرفته بودن .عوضیا لا عقل این دستبند تخمیو باز میکردید تو سلولم دستبند .
باید از اینجا بزنم بیرون؛ اینجوری نمیشه! یاد اون نور پنجره افتادم
سریع بلند شدم تا ازلای اون بیرونو ببینم
نیم متر بلند تره . اهاا تخت ، تختو با دست گرفتمو کشون کشون کشیدمش زیر پنجره
رفتم روش و از اون درز بیرونو نگا کردم .
بیابون؟؟ اینجا کدوم جهنم دره ایه ؟
دوتا از سربازا درو باز کردنو اومدن تو
+بیا بیرون
-چیکارم دارید
+گمشو بیرون
گرفتنمو بردنم بیرون
این اتاق جدیده ! شبیه اتاقای بازجویی بود . دستام به میز قفل شده بودن . به سرم چند تا سیم و چسب و اینا زده بودن. حس میکنم نوار مغزه
روی دستامم چند تا از ابن سیما بود
+خب
این صدای زن بازجوم بود
+با هر چیزی چه نشونت میدیم حستو میگی فهمیدی؟
زنیکه کصکش با من چرا دستوری حرف میزنی
-بله
با چشم به سرباز پشت سرم اشاره کرد .
چاقو:
-اممم زیباست
عکس ادم مرده:
-جالبه
پد خونی:
-چندشه
جوراب مچی:
امم اینم خوبه
با زیر چشم نگاهم کرد . چته ؟
شورت گنده و کثیف :
-عوق
شورت کوچیک در حد کون متوسط :
اومم خوبه
کم کم کیرم داشت شق میشد با این بازیشون!
.
.
.
.
.
.
داستان اول بنده بود . کوتاه نوشتم اگه از این سبک خوشتون میاد بگید که ادامشم بنویسم. ممنون

نوشته: زندانی

cнαɴɴεℓ: ‌ ♥️̶͢✘
●▬▬▬๑۩۩๑▬▬▬●
@DASTAN_SSX18
●▬▬▬๑۩۩๑▬▬▬●
بعد از ظهر سگی (۲)
1401/11/04
#سکس_خشن #فتیش #جنایت
]

همش چیز های مختلف رو میاوردن جلوم تا حسمو بگم!
+دوست داری تحقیر بشی؟
-نه چرا باید خوشم بیاد
+بین رابطه ها چجوریشو دوست داری؟
-عادی یکم جوراب هم علاقه دارم ولی
حرفمو قطع کرد یه تیکی زد و ادامه داد
+علاقه ای بات بودن داری؟
-اون چیه؟
+مفعول بودن
-نه اصلا
این با خودش چه فکری کرده
بعد از چند تا سوال دیگه زیر پروندم یه چیزایی اضافه کرد و نوشت ۹۸ درصد .فکر کنم میزان صداقتم بود . یعنی واسه چه کاری دارن امادم میکنن ؟ میخوان چیکار کنن! باید سردربیارم اینجوری نمیشه.
موقع برگشت وقتی تو سالن بودیم سلول ۸ درش باز بودو یکی از زندانیای مثل من رم کرده بود. یکی از دخترای نگهبان من سریع رفت داخل اتاق .قشنگ صدای ضربه هاشونو میشنیدم .
نگهبان دومیه دستبندمو قفل کرد به لوله و رفت داخل
سعی کردم دستمو ازاد کنم چند بار کشیدم و دیدم نه به همین سادگیا نیست ! کیرم توش چقدر محکمه .
در یکی از اتاقای ته سالن باز شد و همون خانم مهربونه شبیه پرستاره تو دستش یه سرنگ سریع بدو بدو اومد سمت اتاق .
چشمش که به من افتاد انگار یاد چیزی بیافته سرعتشو کم کرد و دم گوشم گفت
+به نفعته شبیه برده ها بشی
-چرا؟ چیشده ؟
+اونایی ک برده نیستن بلاهای بدی سرشون میاد
اینو گفت و رفت تو اتاق .چند ثانیه بعد صدای اون زندانی هم قطع شد . این چی میگه؟ یعنی چی ؟ منظورش از بلا چیه؟ یعنی میخوان همه رو برده کنن؟ نمیفهمم.
وقتی برگشتم تو اتاق میزم سرجاش بود خواستم بکشمش سمت پنجره که دیدم قفله به میله توی دیوار .ای بیناموسا میخوان از هیچی خبر دار نباشم مگه بیرون چی بود؟!
صدایی اومد پشت سرم برگشتم از زیر در یه دریچه کوچیک گذاشته بودن درش باز شد یه ظرف نون خشک و اب توش بود.
خیلی گشنه بودم نشستم به خوردن .شانس اوردم این سری دستبندمو از جلو بسته بودن.یه لحظه ذهنم جرقه زد!
باید با این سلول بغلی ارتباط بگیرم! سریع رفتم سمت دیوار چند تا مشک کوبیدم به دیوارش. جوابی نیومد
خب احمق جوابم میداد اون مگه کد مورس بلد بود! خودتم چیز خاصی بلد نیستی بیخیال شدم !
دراز کشیده بودم رو تخت و به سقف نگاه میکردم ، یعنی اینا میخوان برده بفروشن؟ برده بسازن؟ یا اونایی ک برده نیستنو بکشن ؟ کلافه شدم و سرمو بردم بالا و کوبوندم به پشت روی تخت !
غیژ غیز صدا داد! وایییی احمق حواست کجاست! فنر تخت!
سریع رفتم زیر تخت دستمو کشیدم زیرش تا ببینم فنرش تو دشکه یا زیرش! زیره خوبه پس باید این پارچه زیرشو پاره میکردم تا برسم به فنرا . رفتم سراغ ظرفای غذا جفتشون بپلاستیک از این یک بار مصرفا بودن! معلومه حواسشون هست.
رفتم دوباره زیر تخت با مشت زدم به پارچه
-اخ دستم تف تو این فنر
چند تا مشت زدم تا یه سوراخی چیزی باشه دستم بگیره بتونم پارچه رو پاره کنم
بلاخره پاره کردم یه گوششو نباید همش پاره میشد .ضایع بود .
یکی از فنرای کوچیکو خم کردم و شکوندمش .این خوبه میتونم باهاش این قفل تخمیو باز کنم .سر فنرو کردم تو سوراخ میله و با هرچه زور تمام تر سعی کردم کجش کنم ولی نمیشد .
صدای تق تق کفش میومد از پشت در سریع فنرو انداختم زیر تخت و رفتم روش
در باز شد ! دوتا نگهبان با یه زن جدید اومدن داخل !
+خب شماره ۱۰ وضعیتت چطوره؟
-خوبم غذا خوردم .
میدونستم اگه میخواستم اونجوری که اونا میخوان نباشم برام بد تموم میشه .تازشم باید فکر کنن من ارومو مطیعم!

هوی احمق با توام!
-بله خانم؟
میگم از نظر جنسی چطوری فشار میاد بهت؟
اره باید بگم میاد شاید تونستم بکنمش!
-اره خیلی
ببریدش اتاق ۳۳
اتاق سیو سه دیگه چرا کصکش نکنه کیرمو ببرن. کصخل چرا ببرن مگه کرم دارن ساکت باش .
ته سالن ما یه در بود فکر کنم راه خروج این سالن همین دره !
سرمو یه گونی مشکی کشیدن .در بز شدو دوباره ادامه دادن .
۱.۲.۳.۴.۵.۶.۷.۸.۹.۱۰.۱۱ پیچیدیم چپ 1.2.3.4.5.6.7 وایسادیم
داشتیم با ثانیه و قدم و سرعت و جهت ببینم داریم کجا میریم! به دردم میخوره !رفتیم تو اتاق چشمبندمو باز کردن .
وای اینجا اتاق شکنجست . این زنجیره چرا از سقف اویزونه
قیافه شو نگا کن ریده به خودش هه هه هه هه
این قیافش جدید بود شبیه میسترسای وحشیه!
لخت شو!
هان .جلو اینا؟ نه نمیشه . احمق لخت شو همشون زنن دیگه از خداتم باشه! چون زنن باید هرکاری میگن
هوی یابو درار لباساتو!
-یابو اسمته زنیکه جنده!
با پاش کوبید وسط پام! ایییییییی چشام سیاهی رفت با سر خوردم زمین. ای تخمام
جلو پاش بودم .
+افرین حالا پاهامو ببوس !
این کصکش فکر کرده بردشم؟ نشستم رو زانو هام چسبیدم از پاهاش. بهش نگا کردم از پایین. لبخند شیطانیشو میدیم . گردنبند صلیبشو!
گنگستر
1401/11/05
#جنایت #دوست_دختر #همسر

خاطرات خوبی از دوران کودکی ندارم
هرچی بهش فکر میکنم جز سختی،بدبختی،فلاکت بی پولی،گرسنگی وکتک هایی که میخوردم یادم نمیاد
من امیرم بچه اول ی خانواده چهار نفره که قبل از انقلاب توی کثیف ترین و لجن ترین محله ی تهران لای ی مشت ادم دزد و قاتل و قاچاقچی و خلافکار به دنیا میاد از زمانی که چشم باز کردم بابام که همه بهش میگفتن اوس اکبر مادرمو شب تا صب میگرفت زیره بار کتک اسم مادرم زهراس یه زن به شدت مظلوم، با حیا، نجیب، باشرف هرچی که از مادرم خوب میگم صد درجه از بابام بد بشنوید دوران نوزادی انقدر مادرمو میزنه و حرصش میده که شیرش خشک میشه و از اونجایی که ما زیر خط فقر بودیم شکم منو با اب پر میکرد از بس نشست این زن گریه کرد و دعا کرد که به معجزه خدا باز شیر تو سینه هاش برگشت ولی خب اذیت و آزارهای اکبر تمومی نداشت از زمانی که یادمه ازش میترسیدم چون هر کاری که انجام میدادم بعدش تنبیه سختی میشدم فکر کنید یه پسر بچه تو اون سن تو اوج شیطنت بالاخره کاره اشتباه میکنه ولی حقش اینجور تنبیه شدن نبود زیر زمین شده بود سیاه چال با هر کاره اشتباه یه راست بابا میبردم اونجا و با شیلنگ تا جون داشت میزد مادرم هرچی هی گریه و زاری که نجاتم بده ولی اونم از این کتکا بی نصیب نمیموند مامانم میگفت که بابا اینجور ادمی نبوده جوونیاش سرو وضع خوبی داشته دبدبه کبکبه ای داشته برا خودش خدم و حشمی داشته ولی همرو سره دوست و رفیقو قمارو هوا و هوس و زن بازی از دست میده بعدم که معتاد الکل میشه عو روز به روز بدبخت تر و بیچاره تر تا میرسه به جایی که کامل عقل و روانشو از دست میده و صب تا شب میوفته به جون این زن بدبخت و من شاید بگم اون زمان هیچی تو خونه برا خوردن نداشتیم دروغ نگفتم اگرم اعتراضی میکردیم سیاه و کبود میشدیم فامیله درست درمونی ام نداشتیم نه از طرف مادری نه از طرف پدری که بگم یکیشون هوامونو داشته باشه خودمون بودیم و خدامون مادرم خیلی زن با اعتقادی بود همین ایمان و تقوایی که داشت سرپا نگهش داشته بود
گذشت و گذشت شد هفت سالم پول رفتن به مدرسه نداشتیم سره همین چند سالی دیر رفتم مدرسه البته بعدم که رفتم بعد سه چهار سال ول کردم درسو چون محتاج نون شب بودیم از بابا که آبی گرم نمیشد من میرفتم سره کار مادرم راضی نبود میگفت باید درس بخونی خودش با خیاطی و کلفتی خونه مردم کمی پول در میاورد ولی انقدر کم بود که به کرایه خونه ام نمیرسید تصمیم گرفتم کار کنم بشم کمک خرجش خیلی دنبال کار گشتم ولی کسی ب یه بچه بی تجربه کار نمیداد گفتم اینجوری نمیشه بالاخره باید یه کاری کنم ی مدت ادامس میفروختم ی مدت گل میفروختم ی مدت حمالی میکردم ی مدت کفش واکس میزدم ولی خب اینا اب و نون نمیشد
ی رفیق جینگ داشتم اسمش رضا بود خونه رو به رویی ما بودن پدرش ادم مشتی بود تو کوچمون نونوایی داشت به واسطه ی اون تو بازار شدم شاگرد یه فرش فروش به نام حاج رسول از اون ادمای نیک روزگار بود یک بار یه حرف نامربوط ازین ادم نشنیدم تو اون سن و سال استاده خوبی بود برام البته خیلی از حرفاشو اون موقع متوجه نمیشدم بعده ها فهمیدم که چیا میگفته بالاخره سردی و گرمی روزگارو چشیده بود چهارتا نصیحت هم ب ما میکرد…
چند ماهی ازینکه پیش حاج رسول کار میکردم میگذشت بابام نمیدونست درسو ول کردم دارم کار میکنم اگه میفهمید خون به پا میکرد از شانس بده ما مدیر مدرسرو بیرون میبینه جویای وضعیت من میشه عو باخبر میشه که مدرسه نمیرسم شبش هیچی نگفت صب که داشتم میرفتم دکان حاج رسول میوفته دنبالم میبینه دارم کار میکنم از همونجا تا خونه تا میخوردم با چک و لگد بردم و با اون شیلنگ معروفش اوفتاد ب جونم جوری کتک خوردم که تا دو هفته از رخت خواب نتونستم تکون بخورم نمیشدم حرف بزنی بگی اخه مرد تو که عرضه نداری خرج زن و بچتو بدی گناه منی که فقط خاستم کمک خرج بشم چیه توی این اوضاع احوال میزنه عو مادرم حامله میشه خیلی با خودش کلنجار میره که بچرو نگه نداره بندازه اما خب مادره دیگه دلش نمیاد تو همین هین نگو اکبر اقا با یه زن شوهرداری ریخته روهم و شوهره زنه میفهمه میاد سراغ اکبر و با ضربه های متعدد چاقو اکبرو به قتل میرسونه درسته یتیم شدم ولی این برای من و مادرم جشن بود راحت شدیم از دست ادمی که صب تا شب برامون دردسر داشت ولی خب هنوز زندگی سختیای خودشو داشت یه زن با یه پسر بچه و یه بچه تو شکم بدون شوهر و هیچ پشتوانه ای توی این شهره بی درو پیکر ادمای دیه بگیری نیستیم ولی اون موقع بنا ب شرایط زندگی و اوضاع بد مالی از قاتل دیه گرفتیم که این دیه هم همش رفت پایه اجاره عقب اوفتاده عو حساب دفتری و بدهکاریای دیگه حاج رسولم دمش گرم اون زمان مشتی گری کرد هوای منو داشت تو مدتی که پیشش بودم تونسته بودم اعتمادشو جلب کنم هرچی سنم میرفت بالاتر راه و چاه کاسبی بیشتر میومد دستم کار بلدتر میشدم خواهرم به دنیا اومد اسمش شهرزاد خیلی خوشحال
دلفین سیاه
1402/03/20
#جنایت #دنباله_دار

اسم من آرشام عباسیه. یه پسر ۳۸ ساله که از ۱۶ سالگی برنامه نویسی رو شروع کردم و الان ۲۲ ساله که دارم به صورت حرفه ایی این کار رو انجام میدم و از این راه پول درمیارم. یه گروه حرفه ایی هم دارم که تشکیل شده از ۳ نفر دیگه بجز خودم. خودم که سردسته گروه هستم، لیلا که ۲۸ سالشه و یه جورایی نزدیک ترین فرد به منه. استعداد بالایی داره و همیشه منو سورپرایز می‌کنه با کاراش. از اوناست‌‌ که هیچوقت نمیتونی پیشبینی کنی چیکار میخواد بکنه و همچنین خواهر ناتنی منم حساب میشه. یه زن و شوهر هم توی گروهمون هستن به اسم های اسما و مهرداد. مهرداد آدم شوخ طبعی هست برعکس اسما که سالی یه بار هم نمیخنده و تو کارش خیلی جدیه و مسئولیت پذیر. مهرداد هم کارش با کامپیوتر بد نیست بیشتر کارای سخت افزاری انجام میده ولی گاهی کمک زنش می‌کنه توی تکمیل پروژه. پروژه هایی که میگیریم معمولا از خارج از کشور هست و درآمدش بین چهارتامون تقسیم میشه. ولی من کارای شخصی هم برای خودم انجام میدم. وقتی ۱۶ سالم بود یادمه بابام کشته شد به دست افراد یه باند به اسم دلفین سیاه. اون موقع ها فکر میکردم بابام کارش سرکشی به املاکمونه و از مغازه هایی که بهش ارث رسیده پول درمیاره و این تفکر با من بود تا وقتی که مرد و بخاطر مراسمی که براش گرفتن فهمیدم عضو سازمان اطلاعات بوده و عامل نفوذی بود توی باندی که قرار بود چند تا از مراکز مهم رو توی یه روز خاص منفجر کنن که بابام با دستکاری چندتا از پیام ها نمی‌ذاره این اتفاق بیفته و لو می‌ره و اونام میکشنش. بعد از اون منو مامانم تنها شدیم تا ماه بعدش که داییم از انگلیس برگشت پیشمون. یه جورایی تنها فامیلمون بود. اون موقع ها کله شق بودم و میخواستم انتقام بابامو بگیرم. داییم برنامه نویس بود و وقتی اومد پیش ما منم تمام زندگیم شد برنامه نویسی. توی ۱۷ سالگی خیلی ادعام میشد و یواشکی به سایت اطلاعات نفوذ کردم و اطلاعاتی که از اون باند میخواستم رو برداشتم. سعی کردم به تلفن های افراد رده پایین باند نفوذ کنم و همینطوری پله پله برسم به قاتل بابام. متوجه شدم همه تلفن ها و پیامک ها از یه سیستم ارسال میشه و منم به شبکه نفوذ کردم و فهمیدم که یه تله بیشتر نبود. توی اون سرور هیچ اطلاعاتی وجود نداشت و بهم اجازه خروج نمی‌داد. سریع لپ تاپ رو از برق کشیدم و باطریشو درآوردم و یه نفس راحت کشیدم. مطمئن بودم به اندازه ایی توی سرور نبودم که موقعیت مکانی رو پیدا کنن. از طرفی نمیتونستم به کسی چیزی بگم پس بیخیالش شدم. اون موقع ها یادمه یکی از همکارای بابام به اسم اسماعیل فرجی اومد خونمون و به داییم گفت یکی از آدرس خونمون به سایت نفوذ کرده و فهمیدن که کار من بوده. همه چیزو به آقای فرجی گفتم و اونم چندتا مامور دم خونمون گذاشت تا امنیت مارو در صورت نیاز تامین کنن که کارشون بی فایده بود. یادمه به توصیه آقای فرجی قرار شد شب بریم توی مراکز عمومی شهر. در حال آماده شدن بودیم که ماشین محافظامون منفجر شد و همون لحظه صدای شکستن در اومد. در اتاقمو قفل کردم و از سوراخ قفل دیدم دایی و مامانم رو گرفتن. چندتا مرد با لباسهای سیاه که روی گردن یکشون خالکوبی دلفین بود. انگاری که اون رئیسشون بود. مامانم یه یقه اسکی پوشیده بود و شلوار جین. داییمم لباس تنش نبود و یه شلوار جین پوشیده بود. یکیشون اومد سمت اتاق من. فکری به سرم زد و سریع پنجره رو باز کردم. خونمون یه طبقه بود پس ممکن بود طرف فکر کنه رفتم بیرون. توری رو پاره کردم و رفتم زیر تخت قایم شدم. طرف با چند تا لگد در رو شکوند و با دیدن پنجره باز و توری پاره فکر کرد فرار کردم
تراوشات یک مغز زنگ زده
1401/11/13
#خیانت #جنایت #گی

انتظار
انتظاری بس بی‌پایان برای پایان دادن به یک تلخی بی‌پایان. گفتم پایان؟ فکر کنم که دیگه پایانی وجود نداشته باشه، چون این دیگه آخرشه.
*
بوی حال به‌هم‌زنی که از خون‌های ریخته شده روی زمین بود، حالت تهوع بهم دست می‌داد. حالت تهوع؟ نه، نه! بهتره اسمش رو بذاریم حالت طبیعی. طبیعی نه از بابت فیولوژیکی، بلکه از بابت انسانی.
*
دیوانه‌وار قهقهه‌های سرمستانه سر می‌کشد.
این خونه رو بوی گند گرفته، باید سرتا سرش رو شست. آره! باید تمیزش کنم. باید بگردم دستمال‌ها رو پیدا کنم. فکر کنم باید توی اتاق، یه مقدار دستمال کاغذی باشه. وایسا ببینم.
اوخی! خونی شدند. فکر کنم باید روتختی هم عوض بشه.
دیر کردند. الان درست ۱۴:۳۴ ثانیه از تماسی که با اپراتورشون گرفتم می‌گذره. تمام پرونده‌ها، همین‌جوری پیگیری میشه؟
آخی! آبمیوه‌شون رو هم نخوردند و مشغول به کار شدند!
*
انتظار، انتظار و باز هم …
صدا میاد. رسیدند.
*
+قربان عنوان گزارش رو چی بنویسم؟
-قتل ۲ نفر با چاقو در ساختمان مذکور.
+قربان گزارش تمومه!
-ببریدش توی ماشین، منتقلش کنید انفرادی تا تکلیفش مشخص بشه.
*
انتظار، انتظار و باز هم انتظار.
هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم یک مسیر می‌تونه چقدر طولانی باشه.
از بچگی از انتظار متنفر بودم، هر چیزی رو که می‌خواستم، باید به دست می‌آوردم. یعنی، یا باید مال من بود، یا هیچکس. این درست همون اخلاقی بود که الان من رو به این‌جا کشونده بود، جایی که هیچ‌وقت توی زندگی‌م فکر نمی‌کردم روش قرار بگیرم ، جایی که توی سلول انفرادی ، من رو با برچسب قاتل صدا بزنند. گفتم من؟ خنده داره! نه؟
چیزی از من باقی نمونده. اینا فقط و فقط تراوشات یک ذهن زنگ‌زده است!
*
سلول انفرادی، آن‌قدرها که می‌گند بد نیست!
یه چاردیواری تنگ و تاریک که می‌تونی تا مدت‌های زیادی بشینی و با خودت خلوت کنی، خلوت کنی و ببینی چی شد که این‌جوری شد؟ چی شد که من این‌جام؟
شاید بعضی‌ها پشیمون باشند، شاید بعضی‌هاشون، اگه برگردند دوباره هم اون کار رو انجام بدند! شاید هم بعضی هاشون دیگه براشون فرقی نکنه که چی شده و چی می‌خواد بشه! مثل حال الان من. گاهی وقتا با خودم فکر می‌کنم کاشکی …
+بلند شو باید بریم مرتیکه!
-کجا؟
دیگه سوالی نپرسیدم، چون فکر کنم جواب سوالی رو که می‌خواستم بپرسم، خودم از قبل می‌دونستم، اون احتمالاً من رو می‌خواست ببره پیش بازپرس
*
+فرزان حسنی، دانشجوی سال دوم برق، دانشگاه صنعتی شریف! رتبه‌ی ۷ کنکور و متهم به قتل!
-بله!
+چی شد؟ چرا باید یک نخبه، دست به قتل ۲ نفر آدم بی‌گناه بزنه؟ اون هم بدون هیچ دلیلی!
-اون‌ها بی‌گناه نبودند جناب بازپرس!
+فقط قانونه که می‌تونه بگه کی گناهکاره، کی بی گناه!
خودکاری و کاغذی گذاشت جلوم:
+بنویس!
-چی رو؟

هر چیزی رو که اتفاق افتاد، از روز اول.
-هر چیزی…؟
+هررررر چیزی!
-همه چی از ۳ سال پیش شروع میشه
+فرزان چه حسی داری؟
-به چی؟
+به آینده، به دانشگاه.
-نمی‌دونم رامین، واقعا هیچی نمی‌دونم.
+یعنی تا حالا بهش فکر نکردی؟ یک‌درصد فکر کن تهران قبول نشی! اون‌وقت می‌خوای چی‌کار کنی؟
-قبول نشدن نداریم! یا میشه، یا باید بشه. حالت دومی برای من وجود نداره.
+من که هرچی به این کنکور کیری نزدیک‌تر میشیم استرسم بیشتر میشه!
-جوووون! تو فقط استرس بگیر.
+خاک برسر! یه‌کم جدی باش! اوه! اتوبوس رفت، من برم، خداحافظ
-رسیدی زنگ بزن.
+خفه شو جاکش خان! خداحافظ.
-خدا مرگت بده شهنااااز!
جفت‌مون کم مونده بود کف خیابون غش کنیم.
من و رامین تقریبا از بچگی باهم بزرگ شدیم. تلخی و شیرینی‌های زیادی رو باهم گذروندیم. درسته خیلی شبیه همدیگه نبودیم،
یا حضرت کوس صورتی (۱)
1402/08/01
#جنایت #میلف

مطمئنم دیگه از یه دختر 20 ساله خوشم نمیاد آره هر چی سن بره بالاتر از خانم های سن بالاتر هم خوشت میاد این یه قانون ننوشته است که بیشتر اوقات صدق میکنه الان اینی که داره تو پیاده رو از روبرو با بچه ی سه ساله اش میاد حدودا سی و هفت هشت سالش باید باشه دندوناش چقدر سفیده شاید لمینت کرده یعنی هولو یعنی بهترین حالت ممکن …
هوا یه خورده آلوده بود خبری از باد و بارون هم که شکر خدا نیست توی پیاده رو سمت لبنیاتی می رفتم که سرشیر بخرم و غرق این افکار بودم که یه ماشین برای پرسیدن آدرس جلوی پام ترمز زد یه ماشین شاسی بلند سیاه بود شیشه ی ماشین رو پایین کشید و یه دونه از همین هولو ها که داشتم می گفتم با صدایی که کمی افکت داشت با دندونای خیلی سفید یه آدرس پرسید انگار داشت از پشت میکروفن حرف میزد آدرسی که سوال کرد دقیقا با مغازه ما منطبق بود فقط یه کوچولو تفاوت داشت حالا ما شرقیم مغازمون غرب تهران … نگو اینا همش نقشه است . وقتی اومدم نزدیک تر که راهنمایی کنم سرش توی موبایلش بود و ناگهانی چرخید توی صورت من متوجه نشدم که از توی چشماش چی پاشید سمت صورتم اما همینطور که آدرس می دادم همه جا صورتی رنگ شد و از دنیای پیرامونم جدا شدم . فقط مطمئن بودم سوتین نپوشیده و روی زانوش پارگی داره نه روی رون پاش بود آره نمی دونم کجای شلوارش بود و گوشیی که دستش بود با همه فرق داشت یکی به صورت سه بعدی از توی گوشی داشت باهاش حرف می زد درواقع داشت بهش دستور می داد و اون هی می گفت چشم آقا. صدای مردی که توی گوشیش بود دقیقا صدای بابای خودم بود و انگار همونجا حضور داشت چون صداش کاملا واضح و سالم به گوش می رسید داشتم به صدا و گوشی عجیب خانمه و سه بعدی بودن تصویر و سوتین نپوشیدن این هولو خانم سی و هفت هشت ساله با دندونای سفید و صداش که انگار از پشت میکروفن صحبت می کنه فکر می کردم و هم زمان آدرس می دادم که مرده از توی گوشی انگار کله اش رو بیرون آورد گفت جوون چی میگی مزخرف بیا بالا ما رو تا اونجا ببر دیگه و نگاهش از جنس نگاه خانمه بود یعنی یه چیزی می پاشید توی صورت آدم که نمی دونم چی بود فقط می تونستی بگی چشم و سوار بشی دندوناش ولی انگار چپ و چوله بود و اصلا سفید نبود.
وقتی سوار شدم یه تصویر پورن نسبتا بزرگ از مونیتور ماشین مشاهده کردم یه عکس از یه خانم سی و هفت هشت ساله با دندونای سفید که پاهاش رو داده بود هوا و کوسش رو با دو انگشت باز کرده بود در واقع عکس نبود یه کوچولو حرکت می کرد کوسشو هی با انگشت باز می کرد هی می بست وقتی باز می کرد از اون توو یه نور صورتی پخش می شد تمام ماشین صورتی می شد و وقتی می بست رنگ ها معمولی بود خانمه گفت اسم من ماهاناست توو دلم گفتم کیرم توو قبرت بابایی اسم قحطی بود گذاشتی روی ما الکی گفتم اسم من باربده گفت ببین نقی جون وقتی میرم روی دست انداز روتو برگردون گفتم چرا گفت آخه حرکت ممه هام که می پره بالا و دوباره بر می گرده پایین رو نمی خوام ببینی بعد خواست بره روی دست انداز من نگام رو اوردم پایین از توی پیرهنش بعد از دست انداز صدای ممه هاش بلند شد که شالاپی خورد روی سینه اش متوجه شدم شلوار خانمه از پاچه تا بالای یقه یه زیپ داره یعنی اگه زیپ رو باز کنه در و دستگاه شو می تونه ای کی ثانیه بندازه بیرون اما از اون مهم تر این بود که شلوارش پاره بود و پارگی شلوارش جاشو عوض می کرد وقتی می رسید به جاهای حساس این ماهانا خانم پارگی رو هل می داد که برگرده اون پایین پایینا … دوباره همه جا صورتی شد مرده از توی گوشی گفت جوون بعد چرخید سمت صورت من و گفت حواست کجاست مگه نگفتی اینجا دور