دَِاَِسَِتَِاَِنَِڪَِدَِهَِ 💦
2.45K subscribers
571 photos
11 videos
489 files
707 links
دنـیـای داسـتـان صـکـصـی🙊
📍 #داستان
📍 #لز
📍 #گی
📍 #محارم
📍 #بیغیرتی
📍 #عاشقانه
📍 ُرد_سال
📍 #وویس_سکسی
📍 #محجبه
📍 #تصویری
📍 #چالش
#لف_دادن_خز_شده_بیصدا_کن‌_💞
Download Telegram
این یک مثلث عشقی عادی نیست

#دوست_دختر #عاشقی #گی

سلام، خدمت شما خواننده عزیز که وقت میزاری و داستان رو می‌خونی قبل از هرچه یک نکته رو باید بگم.
اول اینکه من یک نویسنده هستم و تمام داستان های که می‌نویسم برای خودم اتفاق نیفتاده بلکه برگرفته از پرونده های قضایی و داستان های واقعی دیگه و مقدار زیادی ذهن خودم .
در سال ۱۳۹۶ دختری که تازه فارغ التحصیل رشته علوم تجربی بود در دانشگاه علوم پزشکی قزوین قبول میشه. (سارا)
سارا دختر کم حرف و خجالتی بوده و هیچ وقت دوست پسر نداشته
حالا یک ترم از دانشگاه می‌گذره اون با یک پسر که تو کلاس خودشون هم بود آشنا شده بود و وارد رابطه عاشقانه شده بود .
اون پسر اسمش سپهره اون مثل سارا خجالتی بود اما یه دوست صمیمی به اسم رضا داشت که همچی زندگیشو براش می‌گفت حتی اونا همخونه هم بودن ، حالا که دیگه سارا و سپهر با هم دوست شده بودن تصمیم میگیره که اون ببره خونش البته خونه مشترک اش با رضا که خب این قضیه رو به رضا میگه و رضا یکم ناراحت میشه و عصبی (دلیلشو بعداً میفهمید )
ولی خب سپهر راضیش میکنه که برای ۴_۵ ساعت خونه نباشه که بتونه یه کاراش برسه .
خلاصه بعد دانشگاه رضا که خیلی ناراحت و کنجکاو بود می‌ره خونه یکی از همکلاسی هایش که برا مدتی نباشه .
از اون ور آقا سپهر و سارا خانم میرن سمت خونه ، اونا ی غذایی میگیرن برای ناهار و میرن .
بعد اینکه ناهار خوردن سپهر شهوت اش گل می‌کنه که با سارا رابطه برقرار کنه اونا میرن رو کاناپه دو نفره لم میدن به بهانه سریال دیدن
سپهر آروم دست اش رو میزاره رو ران سارا ببینه چه عکس العملی ازش میبینه که سارا چیزی نگفت حالا دستشو میزاره گردن سارا و یه ماچ از لپش می‌کنه
سارا : چی می‌کنی برو اونور بشین
سپهر : تو چرا هنوز باهام راحت نیستی بابا من آدمم احساس دارم تو حتی وقتی با هم تنهاییم باز بغلم نمیکنی بغل چیه اصلا تو یه حرف عاشقانه نمی‌زنی نه میزاری من انجام بدم این چه رابطه اییه که آنقدر توش سردی تو
سارا : بخدا من دوست دارم ولی …
سپهر : از کجا معلوم دوستم داری تو که بروز نمیدی خسته شدم
سپهر می‌ره تو حیاط و سارا هم شروع به گریه می‌کنه بعد چند دقیقه اشکاشو پاک میکنه می‌ره حیاط و به سپهر میگه :
سپهر جان تورو خدا اینجوری نکن با من بیا تو با هم حرف بزنیم من فقط به تو پشتم گرمه من م… م… من عاشقتم …
بعد ده دقیقه میان داخل خونه سارا می‌ره سفره رو جمع کنه و می‌ره آشپزخانه موقع ظرف شستن سپهر از پشت میچسبونه یه سارا و باهاش حرف میزنه
سپهر : من نیاز دارم لعنتی بفهم من عاشقت شدم بخدا اگه بخوای میرم همین فردا عقدت میکنم
سارا : منم نیاز دارم ولی ولی … نمیدونم میترسم
سپهر : نترس یه امروز ترس رو بزار کنار من تورو بخاطر سکس نمی خواستم حتی از اون اول اگه قرار بود اینجوری باشه همون اول کارمو انجام میدادم و به خواسته های تو احترام نمیزاشتم
سارا که نرم شده بود ، سپهر شیر آب رو می‌بنده و تو همون حالت شروع میکنه بوسیدنه گردنش ، سارا یه تیشرت آستین کوتاه با یه شلوار لوله تفنگی پاش بود
دستشو حلقه می‌کنه دور شکمش و گردنشو می مکه بعد لپشو بوس می‌کنه و سارا ضربان قلبش بالا میگیره آتیش درونش شعله ور میشه
سپهر لبشو میزاره رو لب سارا تا حالا لب نگرفته بودن و فقط لباشونو رو هم گذاشته بودن
سپهر پیرهنشو در میاره و سارا رو بغل می‌کنه می‌بره رو تخت خواب دوباره لباشو بوس می‌کنه می خوابوندش رو تخت از لبش آروم میاد رو گردن بعد سینه هاشو از رو لباس لیس میزنه بعد لباسشو تا بالای ممه هاش میده بالا شکمشو لیس میزنه می‌ره پایین تر دکمه شلوارشو باز می‌کنه و از پاش در میاره شروع می‌کنه مالیدن پاش میاد بالاتر دستشو میزاره رو شرتش و کصشو میماله
سپهر : دوست داری … چقدر خیسه
سارا: من پرده دارم
سپهر : باشه
سارا : …
شروع می‌کنه لیس زدن کصش از رو شرت آه ناله های ریزی از سارا بلند
میشه پامیشه و لباس های خودشم می‌کنه حتی شرت ش سارا کیر او رو که میبینه یکم خجالت میکشه
سپهر سارا رو هم لخت می‌کنه و در گوشش میگه « آروم باش نفسم »
شروع می‌کنه خوردن کصش سارا که آه و نالش رو میخواست کنترل کنه ولی بی اختیار شروع به ناله کردن میکنه
درحال لیس زدن کصش که کمی هم مو داشت و پرده، ممه هاش رو هم با دستش فشار میده یه چند دقیقه تو همین حالت سارا میلرزه
سپهر که نمی‌خواد سارا اذیت بشه حتی نمیگه که براش بخوره ، کیر شو میماله رو کصش تو همون حالت گردنشو میخوره دیگه سارا چشماشو بسته بود داشت ناله میکرد
۵ دقیقه بیشتر طول نمیکشه که سپهر ارضا میشه و آبشو خجالت می‌کشه بریزه رو تن سارا بخاطر همین تو یه حوله می‌ریزه و میزاره کنار .
برای اینکه سارا باز هم ارضا شخ شروع می‌کنه به خوردن کصش بعد ۱۵ دقیقه اونم دوباره ارضا میشه ، وقتی تموم شد لباسا شونو می‌پوشن رو تخت همو بغل میکنم…
سپهر : راضی بودی قشنگم
سارا : « دوست دارم »
تو تله افتاد

#دوست_دختر #زن_شوهردار

یه روز گرم تابستونی سرکار مشغول بودم که خانمی مراجعه کرد تو نگاه اول چیز بدی نبود کاملا معمولی قد متوسط اندام نسبتا خوب که از روی لباس میشه متوجه شد و مشخص بود که کاملا مستاصل هست و از روند کار سر در نمی آورد طبق معمول رو حساب انسانیت شروع کردم به راهنماییش ولی کاملا گیج بود و انگار کاری از دستش بر نمیومد میخواستم بیخیالش بشم اما حس خوبی ازش گرفته بودم تو همون نیم ساعت برای همین دنبال خودم بردمش و تا حدود زیادی کارش رو راه انداختم و خودش پیشنهاد داد شمارمو بگیره ولی بهش ندادم و در عوض با اصرار شماره خودشو بهم داد و رفت چند دقیقه ای دوام آوردم و بعدش بهش زنگ زدم که شمارمو داشته باشه چون بخاطر یه سری مسائل دستم یه مدت از گوشت دور بود رفتم تو فاز کردن این کیس جدید…
خلاصه متوجه شدم که از شهر اطراف ماست یه سالیه با شوهرش قهره و جدا زندگی میکنه و در حال طلاقه یکی دو ماهی گذشت بدون اینکه تماسی داشته باشم تا یروز اتفاقی زنگ زدم و گفت که اومده تهران من سرکار بودم با این وجود بهش پیشنهاد دادم بریم بیرون وقتی قبول کرد دل تو دلم نبود و فقط نقشه کردنشو میکشیدم و اون اضطرابی که خودتون میدونید انگار تو دل آدم رخت میشورن سر کار و تا دو ساعت میتونستم بپیچونم ماشین رفیقمو قرض گرفتم و رفتم دنبالش تو راه سر صحبت و باز کردم و خیلی سوسکی پرسیدم بریم خونه???یهو جا خورد منم سریع بهونه یهودی تراشیدم که بیرون گرمه و میبیننمون و اینا که با خنده قبول کرد و از استرس منم کم شد چون ته خندش میدونست قراره بکنمش انگار و این بهم اطمینان خاطر بیشتری داد رفتیم خونه و اون از خستگی نشست لبه تخت یه نفره ای که تو حال بود یکم مشت مالش دادم و صحبت های کسشر و بی ربط میکردیم که کم کم شروع کردم حالت خوابوندنش رو تخت و دستم و میرسوندم تا زیر سینه هاش قبلا که کنار هم یکم راه میرفتیم متوجه درشت بودن سینه هاش شده بودم چون یکم تم از عمد تو راه رفتن بهم مالونده بود ولی احتمال می دادم سوتین اسفنجی بسته باشه برای اینکه مطمئن بشم با پررویی پرسیدم ممه هات واقعیه یا اسفنجی و همزمان مستقیم جفتشونو گرفتم تو مشتم که دیدم وای خدا همش مست یه لحظه اشک شوق تو چشمام جمع شد و اونم که مشت و مال من حسابی حال داده بود بهش هیچی نگفت و خوشش اومده بود کم کم دستمو به رونش رسوندم و از رو لباس میمالوندم که بهم گفت اوردی اینجا چیکار کنیم منم گفتم اوردم بکنمت چیه فکر کردی اومدیم صحبت کنیم? از همون روز اول که دیدمت رفتم تو کفت و حالا وقتشه…
برگشت رو شکمش خوابید و یه پیچی به خودش داد منم همزمان داشتم ماساژ میدادم که دستمو انداختم دور کمر شلوارش دستشو گذاشت روش و گفت پریودم نکن انگار دنیا رو سرم آوار شد گفتم ببین وقتم کمه باید برگردم سرکار تا اینجا اومدیم حالم خیلی خرابه یه حالی بده زود بریم واقعا هم حشرم آمپر چسبونده بود پرسید چیکار کنم گفتم لباسات و در بیار بقیش با من چندباری اومد نه بیاره و بهونه که با اسرار و اینکه وقتمون کمه راضی شد وقتی مانتو و سوتینش و در اورد محو ممه هاش شدم دوتا ممه سایز بزرگ خوش فرم رو یه بدن سکسی با نوک های صورتی تا چشمم افتاد گفتم کسکش کستم مثل ممه ات صورتی باشه دیگه ولت نمیکنم خندید و خ_واست بخوابه که گفتم شلوارتم در بیار و با زور و اسرار در اورد شورت و نوار بهداشتیش موند و از شانس عن من واقعا پریود بود ولی منکه دیگه این چیزا حالیم نبود خودمم تو یه چشم بهم زدن جلو چشماش لخت شدم و اون با لذت بهم نگاه میکرد کیرمو گرفتم دستم و بهش گفتم بخور گرفت دستش و یکم مالید و گفت نه من که دیگه مخم نمیکشید گفتم نه و کیر خر کسکش من اوردم بکنمت یا تو منو اوردی بکنی انقد ادا میای با اکراه خم شد سرشو نزدیک کرد یکم خورد و گفت آبت اومد و ایش و گفتم اون آب نیست ترشحه تو عمرت کیر ندیدی? اون شوهر کسکشت کیر نداشته بدونی چجوریه من تا توش نکنم که آبم نمیاد اینو که گفتم یه وایی کشید و فهمید کار بیخ داره یکم دیگه با بدختی کردم دهنش که اصلا حال نمیداد نمیتونست خوب ساک بزنه منم تا کیرم درست حسابی خورده نشه موتورم داغ نمیشه به هر حال گرفتمش و به شکم خابوندمش رو تخت و رفتم پشت کون سفیدش واقعا خوش فرم و سوراخ صورتی و صاف و صوف بود یکم کونشو مالوندم و به بخت بدم لعنت فرستادم از پریودیش کیرمو گرفتم دستمو تنظیم کردم رو چاک کونش و بالا پایین کردن تا زیر کسش که پشت نوار بهداشتی قایم شده بود و از منظره کونش لذت میبردم ولی پریودیش ته دلم و میزد یکم که کار رون شد با شکم خوابیدم روش و دم گوشش زمزمه های سکسی میکردم بلکه یه ته کونی بهمون بده ولی میگفت کلا سوراخاش چه جلو چه عقب تنگه و چون یکی دوساله سکس نداشته خیلی اذیت میشه و نمیتونه و از این کسشرا منم که مدام کیرمو عقب جلو میکردم و میمالوندم به کس و کونش و دیونه میشدم و
من و سارا و سحر

#مغازه #دوست_دختر

سلام به همه دوستان
بدون مقدمه و طفره میرم سر اصل مطلب…
(فقط این رو بدونید که الان سارا زنم هست )
سارا داخل یکی از پاساژ های تهران مغازه داشت . داخل مغازه لباس زیر زنانه می‌فروخت . منم ی مغازه اون سر تهران داشتم . یک روز وارد پاساژ شدم و سارا رو دیدم تو نگاه اول عاشقش شدم .ممه های ۸۵ که از زیر مانتو دلبری میکرد و کون گندش هم از زیر شلوار آدم رو می‌کشت .
من رفتم تا ته پاساژ و کارم رو انجام دادم و برگشتم .
دیدم سارا خانم مغازه رو باز کرده و رفته داخل .
با خودم گفتم کاش میشد برم ازش خرید کنم .
ولی نمیشد چون داخل مغازه فقط خانم ها میرفتن .
این سارا خانم خیلی سکسی بود . هم بدنش هم حرف زدنش . بعد از ده دقیقه دیدم ی دختری رفت تو مغازه
اون دختره دوستش بود . من تا حد امکان خودم رو نزدیک مغازه کرده بودم . دوستش اومده بود شورت بخره . سارا به شوخی بهش گفت بیا این پشت بکن پات شورت رو تنت ببینم و بعد جفتشون خندیدن . سارا از پشت میز اومد پیش دوستش و ی سیلی زد به باسن دوستش و اومد بیرون . رفت تو مغازه ی روبه رو ای و پنج دقیقه بعد اومد بیرون و برگشت داخل مغازه خودش . وقتی وارد شد ، دوستش از از اون پشت اومد بیرون و سارا بهش گفت پرو کردی ؟ سحر ( دوستش ) گفت : آره کوچیک بود . سارا با خنده جواب دادم خب معلومه که کوچیکه . اون کون گنده تو مگه تو شورت هم جا میشه ؟
سحر خندید و گفت نه مال تو جا میشه .
و جفتشون خندیدن.
بعد ی نیم ساعتی حرف زدن و خنده و شوخی سحر از مغازه اومد بیرون و رفت . من بدبخت هم تو پاساژ نشسته بودم . از همه کارام عقب افتاده بودم . ولی نمی‌تونستم چشم از سارا بردارم.
بعد از کلی کلنجار رفتن با خودم . پاشدم که برم داخل مغازه .
وارد مغازه شدم دیدم سارا خم شده و داره لباس زیر ها رو میچینه .
سارا متوجه ورود من نشد و منم ۳۰ ثانیه تونستم از کونش لذت ببرم . ی لحظه چرخید و ی جیغ کوتاه کشید جوری که هم من ترسیدم و هم اون چند ثانیه بعد گفت بفرمایید
من گفتم ببخشید ترسوندمتون گفت عیبی نداره . چیزی میخواستید ؟ گفتم ی شورت میخواستم.
سارا با یه نیمچه لبخند جواب داد شما شورت زنونه میپوشید ؟ من ی لبخند زدم گفتم نه .
گفت پس چی ؟ گفتم إمم برای کسی می‌خوام .
گفت خب … چه سایزی بدم خدمتتون ؟ گفتم نمی‌دونم
سارا : خب الان من چه سایزی بدم خدمتتون ؟
اومدم جواب بدم که یه دفعه دیدم سحر اومد داخل مغازه و من و که دید یکم جا خورد . چون همه چی تو مغازه زنونه هست و چیزی بدرد من نمیخوره . سلام کرد و رفت پشت میز پیش سارا . سارا دوباره برگشت رو به من و گفت نگفتید چه سایزی بدم خدمتتون .
من داشتم فکر میکردم که سارا اشاره سحر کرد و گفت سایز این خوبه من ی سرکی کشیدم و ی نگاه به کون سحر کردم و گفتم عالییه همین سایزی بدید . سحر ی نگاهی به سارا کرد و جفتشون ی لبخندی زدن و سارا بعم ی شورت سایز سحر نشون داد گفت این خوبه ؟ گفتم آره عالییه .
گذاشت تو پلاستیک و گفت همین چیزی دیگه ای نمیخواستید ؟ گفتم اگه میشه ی دونه سوتین قرمز هم بدید ی نیمچه لبخندی زد و گفت قرمز تموم کردیم .
گفتم خب ی رنگی دیگه بدید .
سارا از پشت میز اومد بیرون و خم شد تا ی دون سوتین برداره . منم تا سارا خم شد زل زدم به کونش و لبم رو گاز گرفتم . اصلا یادم نبود که سحر اونجا هست و دستم رو تا نزدیکی کونش بردم . همون لحظه سارا بلند شد و گفت این خوبه ؟ من سریع دستم رو کشیدم و گفتم إم یکم کوچیکه .
ی پوزخند زد و گفت خب چه سایزی میخواید ؟ من یکم فکر کردم و ی دفعه خود سارا اشاره به سحر کرد و گفت اندازه این خوبه ؟ من ی لبخند زدم و گفتم ی چیزی بین این و خودتون . ی نفس عمیق کشید و سرش رو تموم داد و دوباره خم شد من سریع ی نگاه به سحر کردم دیدم سرش تو گوشی هست و سریع زل زدم به کونش . کیرم کامل شق شده بود. خلیج حشری شده بودم . دوست داشتم
همون وسط مغازه شلوارش رو در بیارم و کیرم رو تا ته بکنم توش . ولی حیف که نمیشد . همینجور که مات کونش بودم بلند شد و گفت فکر کنم این خوب باشه ؟ من گفتم عالیه .
شورت و سوتین رو تو پلاستیک گذاشت و حساب کردم و اومدم بیرون . مستقیم رفتم خونه شورت و سوتین رو گذاشتم تو کمد و بعد رفتم که بخوابم ولی فکر سارا نمی‌ذاشت خیلی سعی کردم که بخوابم و جق نزنم ولی نتونستم با خودم گفتم این آخرین باریه که جق میزنم از فردا کیرم رو تا ته میکنم تو سارا . بعد رو سارا ی جق زدم و خوابم برد .
صبح ساعت ۱۱ بیدار شدم . یادم رفته بود ساعت بذارم و خواب مونده بودم ‌. ( چون دو تا مغازه داشتم و یکیش اجاره بود از نظر مالی هیچ مشکلی نداشتم و می‌تونستم سرکار نرم ) بلند شدم و آماده شدم که برم سراغ سارا ی تیپ خوشگل زدم و ی کلی عطر زدم به خودم و رفتم پاساژ وارد شدم دیدم سارا و دوستش نشستن تو مغازه از اونجا فهمیدم که سحر دوست صمیمیش هست و هم
هم پرستو رو کردم هم مریم

#ضربدری #تریسام #دوست_دختر

من علی هستم و می‌خوام داستانمو با دختری که باهاش آشنا شدم و بسیار هات بود براتون تعریف کنم
با علیرضا صمیمی‌ترین دوستم کرج توی پارتی دعوت بودیم اونجا چشم به یه دختری رو گرفت با اندامی خیلی ترکه‌ای و لاغر ولی کون سکسی و قلبی شکل قلب منو برد و سینه های اناری کوچک اسمش پرستو بود یکم نگاه بازی کردیم و دیدم پسری دورش نیست فهمیدم که تنها اومده رفتم جلو بهش شماره دادم خلاصه تونستم که مخشو بزنم از شب اول شروع کردیم به تکست بازی و خیلی زود حرفامون به سکس رسید و فهمیدم که خیلی دختر هاتو سکسی است.
علیرضا دوستم خیلی وضع مالی بهتری داشتن و یه خونه باغ تو کرج دارن به بهانه اینکه دوست دارم بریم یه جای خلوت که خودمون باشیم و کسی مزاحممون نباشه دعوتش کردم به باغ علیرضا اینا خیلی زود لب تو لب شدیم خوش می‌دونست برای چی اونجا دعوت شده و اصلاً دنبال حاشیه نبود صاف رفتیم سر اصل مطلب به سرعت همدیگرو لخت کردیم و هولم داد رو تخت پرستو عاشق ساک زدن بود و همش تو چت می‌گفت تا نذاری حداقل نیم ساعت ساک بزنم خبری از کس نیست انقدر حشری ساک زدن که از اون به بعد هر وقت کنار هم بودیم حتی تو ماشین برام می‌خورد
از خوردنش که نگم براتون عاشق این بود که تا ته تو حلقش تلمبه بزنم و اشک از چشاش بیاد بهش حس خفگی بده ولی به زور بکنم تو دهنش انگار دارم بهش تجاوز می‌کنم منم لذت می‌بردم اولش کیرمو گرفت تو دستش و همونجوری که دوست داشت شروع کرد به خوردن خیلی عادی تا ته می‌کرد تو دهنش با زبونش با کیرم بازی می‌کرد و دایره‌ای سرشو سر کیرم می‌چرخوند و ملچ ملوچ می‌کرد صدای اومممممم اومممممممش قطع نمی‌شد که نشونه لذتش بود منم لذت می‌بردم یه جوری برام ساک زد که تو سه دقیقه اول آبمو آورد و پیروزمندانه تا تهشو خورد و سرشو آورد بالا گفت چطور بود؟ گفتم فوق العاده بود هیشکی نتونسته بود تو ۳ دقیقه آبمو بیاره با این حرفم خیلی حال کرد که نشان پیروزمندیش بود دوباره افتاد به جون کیرم تا راستش کنه و بریم برای راند دوم یکم تو دهنش بازیش داد تا دوباره کیرم جون گرفت این دفعه گفت تو دهنم تلمبه بزن تو هر حالتی که فکرشو بکنید دهنشو گاییدم سرشو از تخت آویزون می‌کرد طاق باز می‌خوابید و می‌شستم روی سینه‌اش می‌کردم کیرم تا ته میکردم تو دهنشو نگه می‌داشتم تا عق بزنه
حسابی هر دو وحشی شده بودیم ولی نمی‌دونستم که این تازه اولشه وقتی برگشت و داگی خوابید فهمیدم حرفه‌ای این کاره صورتشو خوابوند رو تشک دستاشو گذاشت کنار سرش و فقط سرشونه‌هاش روی تشک بود کمرشو تا جایی که می‌تونست قوس داد و کونشو قمبل کرده بود سمت من درست‌ترین حالت داگی بود که دیده بودم فهمیدم خیلی حرفه‌ایه و اصلاً از این دخترایی نبود که تو سکس ساکت باشه و فقط آه بکشه خودش گفت زود باش جرم بده مگه نمی‌گفتی جرم میدی زود باش جرم بده دیگه کمرش انقدر باریک بود که وقتی از پشت کونشو نگاه می‌کردی نه کمرش مشخص بود نه سرش همه رو کونش پوشش داده بود چند تا اسپنک محکم زدم رو کونشو گفتم الان کس و کونتو یکی می‌کنم کونشو قر می‌داد و آماده بود که بکنمش با اولین تلمبه‌ای که زدم جوری صداش رفت بالا که می‌ترسیدم تا چهار تا باغ اونورتر بفهمن یکی داره اینجا کس میده و فقط جیغ و آه نبود همش صدام می‌کرد که علی جرم بده علی بکن علی بکن تا ته بکن منم حقیقتاً تا حالا همچین کسی گیرم نیومده بود یه جوری تلمبه می‌زدم که تا ته کسشو حس می‌کردم اونم کم نمی‌آورد و می‌گفت محکم‌تر تشک و گاز می‌گرفت ولی درخواست بیشتر می‌کرد گفت بزن روش هم بکن هم بزن روش انقدر سکس هاتی بود که قلبم داشت از جا در میومد حدود نیم ساعت بود که داشتیم تو هر پوزیشنی که فکرشو بکنید سکس می‌کردیم منم که بار دوم بود می‌خواست آبم بیاد خیلی کمرم سفت شده بود ولی با کارایی که پرستو باهام می‌کرد خیلی حشری بودم و کیرم راست راست یه جوری سکس کردیم که تو عمرم تجربه نکرده بودم ولی اون فکر کنم خیلی تجربه کرده بود شاید حتی بهتر از من بهش گفتم آبم داره میاد سریع برگشت و گرفتش جلو صورتش گفت دوست دارم بریزه رو صورتم من نمی‌دونستم چی باید بگم مگه میشه یه دختر انقدر سکسی و پایه آبم که فوران زد تو صورتش دهنشو وا کرد و چشاشو بست بعدی بعدی فقط می‌پاشید تو صورتش و اینم کیف می‌کرد منم بیشتر و داد میزدم بعدش کنار هم رو تخت ولو شدیم و بهش گفتم فوق العاده بودی تا حالا همچین سکسی رو تجربه نکرده بودم چنان انرژی ازم گرفته بود که وقتی می‌خواستم برسونمش حتی تو ماشین نا نداشتیم با هم حرف بزنیم به زور رانندگی می‌کردم با همه سختی رسوندمشو مستقیم رفتم پیش علیرضا تا کلید خونه باغ رو بهش بدم و براش تعریف بکنم که چه تیکه‌ای تور کردم با جزئیات کامل واسه علیرضا تعریف کردم خیلی با هم صمیمی بودیم و هیچ سانسوری برا هم نداشتیم علیرضا گفت بپرس ببین دوستی چیزی ند
تجاوز به عمق استراتژیک کون من

#خانم_دکتر #دوست_دختر

تجاوز به عمق استراتژیک کون من
قبل از شروع داستان بگم این قسمت طوری نوشته شده که نیازی به خوندن قسمت های قبلی نداره. یه جور اسپین آفه😁. امیدوارم لذت ببرید.
سالهای خوش مدرسه مثل برق و باد گذاشتن و من به جوانی نوزده ساله تبدیل شدم. از درس غافل شده بودم و وقتم رو با دخترها و خوشگذورنی تلف می کردم و توی کنکور رتبه ای نیاوردم. با این که حسابی استخون ترکونده بودم و کیرم سیاه و کلفت شده بود اما زیبایی چهره دوران کودکی ام رو حفظ کرده بودم. از خانم بستانی چند سال میشد که خبر نداشتم و تقریبا فراموشش کرده بودم. جرات هم نداشتم از مامان راجع بهش بپرسم. چون همینجوریش بهمون مشکوک شده بود. کمبود جنسی خودم رو با رابطه دهانی و مقعدی با دخترهای مدرسه ای پر میکردم. دخترهای زیبا با اون یونیفورم های آبی و سورمه ای، با نگاه های سرشار از شهوتشون، با گیس های خرمایی رنگِ بیرون زده از مقنعه شون بهم ذل میزدن و منم خیلی سریع می رفتم سر اصل مطلب. اونایی که میخواستن وقتمو تلف کنن و از عشق و عاشقی و از این کسشرها باهام صحبت کنن ضدحال میخوردن و اونایی که اهل دل بودن میموندن بالای الک و در نهایت میرفتن زیر کیر من. یه ساختمون دو طبقه متروکه توی ولنجک بود که دور و برش پرنده پر نمیزد و دخترها رو میبردم اونجا. اتوبوس سوار می شدیم و رفتیم توی مخروبه و یه جای دنج و خلوت پیدا میکردیم .بعد بیخ دیوار می چسبوندمشون و شروع میکردم به بوسه های عمیق از لبهاشون گرفتن و نازشونو کشیدن و پستون هاشون رو چلوندن و خوردن و با کلی قربون صدقه راضیشون میکردم تا بزارن کونشون بزارم. اغلبشون آخ و اوخ و گریه میکردن. اما من میدونستم چطوری باهاشون تا کنم تا پا بِدن و شُل اش کنن. کپل هاشون رو بوسه بارون میکردم. زبونمو توی سوراخ کونشون می بردم و بعد که حسابی دیوونه میشدن خیلی آروم با تف فراوون فرو میکردم داخل سوراخ های تنگ و بکر شون.
همون موقع بود که روزنامه های زرد شروع کردن به نوشتن شرح داستان آدمایی که بعد از بی بند و باری جنسی ایدز گرفتن و بیچاره شدن و آبروشون رفته. من هر مطلبی گیر میاوردم با ولع و ترس فراوون میخوندم. در حالی که دستم میرفت روی کیرم و میخاروندمش. اگه فیلم سینمایی درباره ایدز بود باید به هر قیمتی میرفتم میدیدم. هر کدومش مثل یه سطل آب سرد بود که روم خالی میشد. کم کم داشت باورم میشد که ایدزی شدم. تا یه جوش کیری سر دماغم در میومد یا مثلا گرد و خاک میرفت توی حلقم و سرفه هام طولانی میشد میرفتم توی صرافت اینکه بیمار شدم و روح و روانم از هم متلاشی میشد. هر جا فرصت میشد میکشیدم پایین و سر و روی کیر و خایه ام رو بررسی میکردم. خلاصه هرچی کردم از دماغم در اومد. دیگه دور دخترارو خیط کشیدم. چند بار هم وحید بهم ایمیل داد که محلش نذاشتم. فقط دلم هوای عاطفه رو کرده بود تا برم توی بغلش و باهاش درد دل کنم. اونم بوسم کنه و بهم اطمینان بده که همه اینها فکر و خیاله و حقیقت نداره.
نه!! نباید بوسم کنه چون ممکنه ایدز داشته باشه و بهم منتقل بشه. اصلا دست هم نباید بهم بزنه چون ممکنه قبلش با دست کُسشو خارونده باشه.
فکر و خیال رهام نکرد و تصمیم گرفتم برم دکتر. میدونستم خانوم معلم چندتا دوست پرستار و دکتر داره برای همین تصمیم گرفتم باهاش مشورت کنم تا بفهمم چه خاکی باید به سرم بریزم.
بعد از سالها دوباره داشتم میرفتم به ملاقات خانوم معلم. دل توی دلم نبود. اما با خودم قرار گذاشتم سنگین و رنگین باشم و اجازه ندم گولم بزنه و فقط درخواستی که داشتم رو براش مطرح کنم. دکتر بازی هم دیگه تعطیل. باید سالم زندگی کنم و ورزش کنم. دیگه باید سکس از هر نوعش رو ببوسم بزارم کنار.
از قبل با ایمیل مشکلمو باهاش در میون گذاشته بودم. وقتی وارد شدم، خانوم معلم حتی باهام دست هم نداد. لباس بیرون تنش بود. با تحکم گفت: باید بریم. همین الان. با اتوبوس هم میریم. نه روی مبل من میشینی نه روی صندلی ماشینم.
اونقدر جدی بود که تا خود مقصد با هم صحبت نکردیم. باز دلم شور افتاده بود. بعد از دوتا خط عوض کردن پیاده شدیم. اتوبوس غرش کرد و دور شد. کمی پیاده رفتیم تا رسیدیم به یه مطب توی خیابون فرعی جردن. سردرش نوشته بود پروانه صادقی متخصص مجاری ادراری و تناسلی. من دقیقا اینجا چیکار باید میکردم نمیدونم. محکم و عصبانی وایسادم گفتم برای چی من رو آوردی اینجا؟ من گفتم از دکتر خجالت میکشم بعد تو من رو آوردی پیش دکترِ خانوم؟؟!! عاطفه دستمو گرفت کشید داخل و توی راه پله از پس کله ام من رو گرفت و هل داد جلو. وقتی وارد شدیم و عاطفه با دکتر احوالپرسی کرد حس کردم باهام مهربون شده. هر دو تاشون بهم لبخند میزدن. هر سه تامون شلوار جین چسبون آبی پوشیده بودیم. هیچکس داخل مطب نبود. شاید به خاطر من تعطیلش کرده بودن. رفتم نشستم روی مبل و عاطفه رفت در گوش خانم دکتر یه چی
یک سکس غیر منتظره، اما دلنشین!

#فانتزی #دوست_دختر #سفر

(( هشدار: این یک فقط داستان معمولی و شاید پر از ایراد اما متناسب با محتوای این سایت است، پس اگر دنبال یک شاهکار ادبی می‌گردید، بهتر است که وقت خود را با این داستان هدر ندهید))

چند روزی بود که همکاران رفته بودند مرخصی و من تنها بودم. اون‌شب حوصله شام درست کردن نداشتم، پس دوشی گرفتم و رفتم بیرون که هم وقتی بگذرونم، هم یک چیزی بخورم. بعد از کمی پرسه زدن توی مراکز خرید، رفتم به سمت یک فست فودی کنار ساحل، یک ساندویچ و در کنارش سیب زمینی سفارش دادم. تا ساندویچ آماده بشه، سیب زمینی رو گرفتم و توی فضای باز جلوی رستوران مشغول شدم. بازی بازی میخوردم و چشمام بی هدف بین آدمایی که در رفت و آمد بودند می‌چرخید که یهو از پشت سر دوتا دست روی چشمام قرار گرفت. پوست نرم و لطیفش نشون میداد که دست‌های یک خانم است، خب با توجه به هوای فوق العاده جزیره، در اون موقع سال، هیچ بعید نبود که یکی از بستگان گذرش به اونجا افتاده باشه! اعضای خانواده که نبود پس شروع کردم به اسم بردن از دختر عمو، عمه و خاله‌‌ها تا شاید شانسی یکی‌شون درست بیاد! بعد از بردن چندتا اسم خودش دستش رو برداشت، اما بلافاصله ضربه کوچیکی به پشت سرم زد و خنده‌کنان: تو اینجا چه غلطی میکنی؟!
از دیدنش صورتش حسابی غافلگیر شدم، چون تنها کسی که تصورش رو هم نمی‌کردم روبروم ایستاده بود، یعنی بیتا! گمونم نزدیک به یک‌سالی میشد که ندیده بودمش. در حالی که من هنوز به خودم نیومده بودم یک تکه سیب زمینی برداشت و گذاشت توی دهنش. با کمی مکث، دستش رو دراز کرد به سمتم و خنده‌کنان: ای وای ببخشید، خودت میدونی که من سیب زمینی سرخ شده رو که ببینم دیگه کسی رو نمیشناسم. خب، چطوری جوجو؟!
نتونستم جلوی خنده‌م رو بگیرم. خنده‌کنان دست دادم و گفتم: به‌به، سلام بیتا خانم، تو کجا اینجا کجا؟! یکی دوتا شوخی کردیم و مشغول احوالپرسی شدیم. یک خانمی هم همراهش بود که اونم به رفتار بیتا داشت می‌خندید، سلام و احوالپرسی کوتاهی کردم و هنوز مکالمه ما تموم نشده، بیتا منتظر دعوت یا تعارف من نموند. بدون رودربایستی، نشست و همزمان با کشیدن ظرف سیب زمینی به طرف خودش، رو به دوستش: بشین، همین‌جا یک چیزی میخوریم!
خانمه تعارفی کرد، اما با دعوت من اونم صندلی کنار بیتا نشست. طبق معمول تمام مدت زمانی رو که نشسته بودیم گفتیم و خندیدیم. بعد از شام هم دوری کنار ساحل زدیم و ساعت از دوازده گذشته، با عذر خواهی گفتم که من فردا باید برم سر کار. بابت شام تشکر کردند، اما قبل از خداحافظی، بیتا گفت که شماره‌ام رو بهش بدم. به شوخی گفتم شماره‌م رو برای چی میخوای؟ چشمکی زد و به شوخی: ازت خوشم اومده، شاید خواستم باهات یک قراری بذارم! خنده‌کنان شماره رو دادم و با خداحافظی جدا شدیم.
حالا این بیتا کی بود؟! یک دختر شوخ و با نمک و البته پر از انرژی، که در اصل دوست بهاره (همسر فرهاد، صمیمی‌ترین دوستم) بود. از همون اولین ملاقات، خیلی زود خودمونی شد و معمولا با شوخی‌ها و کارهاش سورپرایزمون می‌کرد. اولین تولد بهاره بعد از ازدواجش، فرهاد یک مهمانی دوستانه ترتیب داده بود. مهمان‌ها تعدادی از نزدیک‌ترین دوستان خودش و بهاره بودند. خب با توجه به اینکه اولین ارتباط دوستان بود، خیلی شبیه جشن تولد نبود تا اینکه یهو یک دختر با تیپی شبیه جاهلای دهه سی و چهل از اتاق بیرون اومد و شروع به رقصیدن به سبک بابا کرم کرد! یک دختر تقریبا تپل که البته تپلی قسمت‌های تحریک کننده‌ش بیشتر از بقیه نقاط به چشم میومد! عشوه، لوندی‌ و البته شیطنت‌ رو چاشنی رقصش کرده بود و اولین غافل‌گیریش برای من هم همون روز رخ داد! در حالی که همه دورش حلقه زده و دست میزدیم، پشت به من، شروع به رقص باسن کرد و یهو خواسته یا ناخواسته باسنش رو به بهانه چرخوندن کشید به بدن من! با این حرکتش رنگ من شده بود عین لبو و بقیه هم داشتند قهقهه میزدند! ولی خب دروغ چرا، کشیدن شدن باسن بزرگ و گوشتیش روی دم و دستگاه هم چیزی نبود که ساده ازش بگذرم و تا مدتها ذهنم رو مشغول کرده بود. اون روز گذشت و با گذر زمان و دیدن چندباره‌اش، کم‌کم به شیطنت‌هاش عادت کردیم. زیاد نه اما همون تعداد محدود هم توی برنامه های و مهمونی های فرهاد و بهار بود که میدیدمش. دیگه کشیدن لپ، بوس فرستادن و چشمک زدن وسط جمع، یک موضوع طبیعی تلقی میشد و ما هم بهش عادت کرده بودیم، پس کارهای امشبش دیگه برام خیلی عجیب نبود.
عصر روز بعد تماس گرفت و بعد از کمی حرف های مرسوم و شوخی، گفت اگه کاری نداری، شب بریم یکم بگردیم. استقبال کردم، چون کاری که نداشتم و توی خوابگاه هم تنها بودم. وقتی که رفتم دنبالش، برخلاف انتظارم تنها بود. سراغ دوستش رو گرفتم، که گفت دوستش نیست و توی تور با هم آشنا شده‌اند و الان هم با بقیه برای یک برنامه رفته‌اند!
هدف خاصی نداشتم و خیال میکردم میخواد توی شهر
خاطرات من و ناز

#دوست_دختر

سلام خدمت تمامی دوستان عزیز
من مهدی هستم از مازندران آمل
داستانی که میخوام برای شما تعریف کنم خاطرات سکس بین من و دوست دخترم ناز هستش
داستانی که میخوام تعریف کنم داستان کاملا واقعی هستش و سعی میکنم خیلی کوتاه و خلاصه وار تعریف کنم و اگر خوشتون اومد داستانهای دیگه از سکس هامون رو هم می نویسم
بریم سر اصل مطلب
همانطور که گفتم من مهدی هستم ۳۸ سالمه از و امل زندگی میکنم از تیپ و قیافه خودم بگم قدم ۱۸۲ و با وزنی حدود ۹۰ کیلو که یکم هم اضافه وزن دارم تیپ ظاهریم خدا رو شکر بد نیست نه زیاد خوشتیپ هستم نه بد قیافه قیافه معمولی رو به خوب دارم اما خدا رو شکر یه چیز خوب بهم ارث رسیده که اونم میشه گفت جز بهترین دارایی های منه
خوب بریم؟ سراغ ناز که جریان آشنایی من و ناز بر میگرده به حدود ۵ یا شش سال قبل که تو یه گروه تلگرامی با هم آشنا شدیم و کم کم به هم علاقه مند شدیم و طبق معمول از چت کردن رسید به کردن و انصافا هم سکسهای خوبی هم داشتیم
خوب این داستان از اولین سکس مون رو مینویسم برای شما
همانطور که گفتم تو گروه تلگرام با ناز اشنا شدم یه خانم خوشگل با قدی تقریبا ۱۷۵ با یه بدن تو پر اما نه چاق دو تا نکته خیلی با ارزش داره که اولش به دوتا ممه هاش که مثل یه توپ گرد که یه نوک تقریبا صورتی قهوه ای وسط اون باشه واما دومش که میشه یه کون خوش فرم یه چیزی شبی به خاله الکسیس که منو دیوونه میکنه اون لرزشهای موقع گاییدنش که هیچ وقت عکس از خودش تو پروفایلش نمیزاره به هر حال باهاش آشنا شدم و یواش یواش چون من مدیر اون گپ بودم چت کردن باهاش رو شروع کردم و تا اینکه برای اولین بار باهاش بیرون قرار گذاشتم خوب منم رفتم سر محل قرارمون و اونو سوارش کردم و راه افتادم سمت بابلسر یه سوییت اجاره کرده بودم از قبل و تو اولین دیدارمون اونو به اونجا بردم همراه خودم یکم تنقلات خریده بودم وبا یه بطری شراب که خودم گذاشته بودم و واقعا اون سال شرابم فوقالعاده عالی شده بود خوب از داستان دور نشیم آقا من ناز رو بردم داخل سوئیت و به محظ ورود به داخل سوئیت که یه وییوی قشنگ رو به دریا داشت اولین لبو از هم گرفتیم و داستان شروع شد که بعد ها بهم گفت که قبلا منو از نزدیک دیده بود و خیلی وقتها خودشو تو بغلم تصور میکرد من بعد از بوسیدنش شراب و تنقلات رو گذاشتم روی میزی که وسط پزیرایی اون سوئیت بود و شروع کردم به در آوردن لباسهام و با یه شورت و یه رکابی نشستم که دیدم انگار خجالت میکشه بهش گفتم تو هم راحت باش من که بلند شدم برم سمتش که کمکش کنم مانتو رو از تنش در بیارم دیدم که نگاهش قشنگ زوم شده به جلوی شرتم یه نگاه بهش کردم زد زیر خنده گفتم چیشده چته گفت ماشالا تو شورتت چی قائم کردی همش مال خودمه که منم سریع گفتم از امروز که میخوام بردمش به تو اگه دوست داشته باشی و زدم زیر خنده که دیدم اونم داره میخنده خلاصه مانتوش و از تنش در آورد و من یه لحظه چشم خورد به ممه های خوشگلش که فقط یه سوتین بود تنش که قشنگ مشخص بود که اونم تو فکرش بود که امروز باید زیر من بخوابه و این کارم و راحت تر کرده بود دیدم دگمه شلوار جینش رو هم باز کرده و اوف جونم یه شورت ست سوتینش که کاملا توری بودم و کون بزرگش به زور جا شده بود توش پاش کرده بود و منم سریع رفتم و از پشت بغلش کردم و یه سرش رو چرخاندم سمت خودم و یه لب اساسی ازش گرفتم و گفتم بشین رو صندلی و نشست و لیوان رو پر شراب کردم چون قبلا تو چت ها گفته بود که شراب رو پایه هست و فقط اگه از خود بیخود شدم هوای منو داشته باش منم گفته بودم که شراب که اینجور نمیکنه آدمو که گفت من قبلا که با دوستام خورده بودم حالم یه جوری شد که کارام دست خودم نبود منم بهش قول دادم که هواش رو دارم و شروع کردیم خوردن شراب اولین لیوان شراب رو زدیم به سلامتی با هم بودنمون و بعد خوردن کمی پسته و چیبس و خلاصه تنقلات لیوان دوم رو پر کردم که گفت مهدی جان من همین یه لیوان هم زیادمه که بهش گفتم من اینجام نترس خلاصه لیوان دوم رو هم خوردیم و مشغول خوردن تنقلات شدیم که شروع کرد به صحبت کردن که من شوهرم اینجوری بود و اونجوری بود و فلان بود که حتی یک بار هم نتونست منو ارضا کنه و به خاطر اخلاق بدش مجبور شده ازش جدا بشه و الان ۲ ساله که اثلا سکس نداشته و منو که دیده یه جور شیفته من شده و منم یه لیوان دیگه رو پر کردم و واسه اونم ریختم که گفت مهدی جان من واقعا نمیتونم و این شد اومد مستم و لباش رو گذاشت رو لبام و یه جور لبام رو میخورد که داشت لبام رو میکند منم شروع کردم به لمس کردن کون قشنگ و بزرگش از روی شورت و لب تو لب بودیم که بلند شدم و بغلش کردم و بردمش توی اطاقی که یه تخت دو نفره داشت و انداختمش روی تخت و خودم هم نشستم روی رون پاش و دراز کشیدم روش و شروع کردم به خوردن لباش و بعدم گردنش که دیدم میگه مهدی
دوست دختر دو رگه

#دوست_دختر

محمد هستم چند روزی هست که دارم خاطرات زمان نوجوونی و جوونیم رو مینویسم
خداروشکر میکنم که تو اون برهه یکبارم پامو کج نذاشتم و نه سمت زن شوهردار رفتم نه اصلا محارم تو ذهنم می گنجد با اینکه دوتا خواهر داشتم تو خونه و همیشه تنها بودیم.
پس اگه دنبال داستان محارم و حروم می گردی اینجا چیزی نصیبت نمیشه.
امیدوارم ادمین تایید کنند و شما دوست داشته باشید
هیچ دلیلی نمیبینم بخوام به جز تعویض اسم ها کلمه ای دروغ بگم.
اواخر سال 92 بود چند ماهی بود که از رابطه قبلیم که برام با ارزش بود پا خورده بودم و تازه داشتم مووآن میکردم
من توی نوجونیم همونطور که تو داستان ساحل بابلسر گفتم خیلی سختی کشیدمو اذیت شدم
مادری که برای رسیدن به آرزوهاش بچه هاشو ول کرد و مهاجرت کرد و انگار نه انگار که اصلا بچه ای بوده
برعکس مادرم بابام یک مرد ماه بود و که همیشه هوامونو داشت و واقعا بعد از یک مدتی همین که اونو داشتم واسم کافی بود و هر چقدر منو خواهرام میگفتیم زن بگیر می گفت بیخیال
بگذریم…
یک روز تو مغازه ی بابام بودم و همینجوری که داشتیم صحبت میکردیم یک دختری از جلو در رد شد که به قدری کون خوشگل و گنده ای داشت که هوش از سرم رفت
گفتم واووووییییلااااا
بابام(حاج محسن) گفت زهرماااااار
احمق من سی سال اینجام ، آبرو دارما ، این ملیحه نوه حاج خلیله نری سمتش که داییاش کونت میزارن، من حوصله دعوا ندارما
گفتم اگه نوه حاج خلیله چرا چشماش بربریه؟؟
گفت این دامادش (بابای ملیحه) افغانستانیه
گذشت چند روزی، ولی مگه این کون از جلو چشمام دور میشد؟؟
کمر باریک ،کون گنده
گفتم هر جور شده باید شمارشو پیدا کنم ولی واقعا از داییاش ترس داشتم میدونستم یکیشون ده سال بود زندان بود بقیه هم اگه هر هفته یک دعوایی نمیکردن آروم نمی نشستند
من هفته یکبارم نمیرفتم بنگاه بابا چون خونمون با مغازه بیست کیلومتر فاصله داشت(خودمون وسط شهر بودیم و بنگاه بابا پایین شهر) ازون به بعد دیگه هر روز عصر مغازه بودم و تایمش دستم اومده بود هر روز ساعت 4 عصر رد میشد یک روز خیلی نامحسوس پشتش رفتم دیدم پونصد متر بعد درب یک مغازه ای رو باز کرد و رفت داخل دیدم ازین مغازه هایی که لوازم آشپزخانه می فروشند(ملاقه و آبکش و قندون و …) دارند.
یک قدم رفته بودم جلو برای شروع خوب بود
فقط مونده بود بتونم شمارشو بگیرم میدونستم میتونم مخشو بزنم
یک روز که تو مغازه بودم بابا گفت صبح قندون از دستم افتاد شکست یک جرقه روشن شد تو ذهنم گفتم الان میام
رفتم تو ماشین شمارمو رو یک تیکه کاغذ نوشتم و رفتم سمت مغازش
خداروشکر کسی داخل نبود
به محض اینکه پامو گذاشتم داخل گفت سلام پسر حاج محسن و خندید
گفت یک قندون لطفا بده
بلوری ، ساده
گفت این خوبه؟
گفتم آره
پولو که دادم شماره ر و هم دادم با پول
ضربانم رو هزار بود که الان یکی میبینه و بگا میرم
گرفت و با خنده گفت عه وا این چیه؟
گفتم لوس نشو منتظر تماستم
زدم بیرون و هر لحظه منتظر بودم که زنگ بزنه
بی شرف میدونست چجوری تشنه نگهم داره و سه روز بعد پیامک زد سلام پسر حاجی
این شد داستان آشناییمون…
من چون شغل بابام بنگاه املاک بود از چند سال قبلش میرفتم کلیدای خونه خالیارو برمیداشتم برای مالیدن و سکس دوست دخترامو میبردم تو این خونه خالیا
تقریبا از 15 سالگی این کارو میکردمو و یک بار هم حاجی فهمیده بود و گفت پسر جان این چه کاریه ؟
فک میکنی زرنگی ؟ یک همسایه ای کسی ببینتتون و زنگ بزنه مامور میخوای چه گوهی بخوری؟ ولی همیشه تو ذهنم این بود که مگه کیر این چیزا حالیش میشه پدر من…
یکی دو ماهی از شروع رابطه من و ملیحه گذشت
چندباری به بهونه مسجد رفتن اومده بود تو ماشین و مالیده بودیم همو ولی هر روز تشنه تر میشدم.
از خودش بگم یک دختر به شدت بانمک و بامزه ، چهره ش خیلی زیبا نبود ولی رنگ چشماش خیلی قشنگ بود
قهوه ای روشن که به باباش رفته بود
روی بدن این بشر با ذره بین میگشتی یک دونه هم مو نبود
فوق العاده بود
سینه های درششششت ، کون درشت که میمردم واسش
تنش یک عطر خاصی داشت
هی میگفتم چه عطری میزنی میگفت بخدا عطر نمیزنم
بوی تنش ازینایی بود که میره تو مشامت و مستت میکنه و ممکنه چند سال بعد این بود بهت برسه و پرتت کنه تو خاطرات
همیشه تو ماشین بهش میگفتم پس کی این کونو بکنم؟
گفت بزا وقت پیدا کنیم تو این ده دقیقه ها که نمیشه کاری کرد
چون خیلی محدود بود فعلا بسنده کرده بودم به همین ده دقیقه یک ربع ها
یکروز خیلی خوشحال پیام داد که محمد فردا کل خونواده منو بابابزرگم دارن میرن روستا ختمه و منم گفتم صاحبکارم مرخصی نمیده و میمونم و البته اونا هم تا آخرشب برمیگردن
تو کونم عروسی بود خدا خدا میکردم مکان اوکی بشه
خونه که نمیشد چون خواهرام بودند
رفتم دیدم یک کلیدی سر جاکلیدی بابا هست که طرفشو میشناختم چند سال بود شهرستان بود و اصلا نمیومد حتی سر
دوست دختری که میخواست طلاق بگیره

#دوست_دختر #سکس_خشن #زن_شوهردار

من امین هستم و این داستانی که مینویسم برای ۶ ماهه پیش.
من سال ۸۹ یک دوست دختر داشتم که اسمش لیلا بود. یه دختر خونگی،‌آفتاب مهتاب ندیده و بسیار خجالتی. اون موقع که ما دوست شده بودیم این اولین تجربه دوستی هر دوتامون بود و تنها دغدغه ای که داشتیم این بود که بتونیم دو هفته یک بار بیرون بریم و ته تهش دستای همو بگیریم. لیلا دختر نسبتا لاغر و قد بلندی بود ( حدود ۱۷۳ ) و قیافه متوسطی هم داشت نه خوشگل بود و نه زشت. اون موقع از دوستی ما حدود یک سال گذشته بود که من به واسطه این حجم از صمیمیت دوست داشتم باهاش سکس داشته باشم ولی بخاطر شناختی که از شخصیتش داشتم هیچ وقت ازش نمیخواستم. تا اینکه یبار عصر تو یه جای خلوتی تو پارک شهرمون بودیم که خواستم لباشو بوس کنم. بهش گفتم چشماتو ببند و یهو لباشو بوسیدم ولی اینکار همانا و شنیدن کلی فحش و بد و بیراه و اینکه تو در مورد من چه فکری کردی همانا. اون شب اصلا با من حرف نزد و یه مدتی با من سرد بود که کم کم شعله علاقمون خاموش شد و رابطمون رو تموم کردیم.
من تو این سال ها اومدم مرکز استانمون و اینجا کار و زندگی میکنم .
۷ ماه پیش یه شب دیدم یه پیام تو اینستا برام اومد که یه پستی در مورد عشق اول و این چیزا بود. پروفایل رو چک کردم دیدم همون لیلاست. البته از اسم و فامیلش فهمیدم چون قیافش اصلا اونی نبود که من میشناختم. عکس رو باز کردم دیدم یه داف حق شده خدایی و خیلی نسبت به اون زمانا عوض شده بود. پیام رو لایک کردم و بهش ریکوئست دادم.
تو پیام نوشت که نمیتونه اکسپت کنه چون شوهرش در مورد من میدونسته و اگه ببینه من تو فالووراشم ناراحت میشه و این حرفا. منم که درک میکردم یه اوکی گفتم و اصلا هم انتظاری نداشتم باهاش چت کنم.
دو هفته که گذشته بود یه شب پیام داد که میخواست یه نصف روز بیاد شهری که من توش زندگی میکنم و اگه امکانش بود همدیگر رو ببینیم. اول اجتناب کردم چون میدونستم شوهرش به این کار راضی نیست حتی اگه یه ملاقات ساده باشه ولی بعدش که گفت میاد که بره دکتر گفتم حتما شوهرش گرفتاره و اینم روش نمیشه مستقیم بخواد ببرمش اینور اونور . بهش گفتم باشه.
اون روز رسید ،‌ من اون روز رو بخاطر تعویض پلاک مرخصی گرفته بودم و نزدیک ظهر بود که کارم تموم شده بود که گوشیم زنگ زد. جواب دادم ،‌لیلا بود. گفت که تو یکی از مراکز خرید و منتظره که من برم دنبالش. راه افتادم رفتم و حدود ۲۰ دقیقه بعدش رسیدم. بهش زنگ زدم و گفتم جلوی مرکز خریدم و اونم گفت که منم دقیقا اونجام. باورم نمیشد دختر خوشگل قد بلندی که چند متر اونورتر وایساده بود لیلا بود. رفتم بهش سلام کردم و چون میدونستم شاید ناراحت بشه حتی دستمو دراز نکردم که دست بدم. اون هم حالت نیمچه تعظیمی کرد و باهام احوالپرسی کرد. ازش پرسیدم کجا بریم گفت برو یه کافه خوب که میشناسی. بهش گفتم مگه نمیخوای بری دکتر که گفت صبح رفته و کاراشو کرده و الان چند ساعت دیگه قراره برگرده. گفتم باشه و رفتم یه کافه دنج که میشناختم. از قدیما و حال و احوال زندگیمون پرس و جو کردیم. کلی نوستالژی بازی که بعدش ازش پرسیدم واسه چی رفته بود دکتر که گفت منظورش کلینیک زیبایی بوده و برای کاشت ابرو یا همچین چیزی میخواسته بره که بهش گفتن امروز وقت نداریم و برای دو هفته دیگه بهش وقت میدن. خلاصه اون روز تو کافه گذشت و منم عین یه آدم روشنفکر بدون هیچ قصدی باهاش وقت گذروندم تا اینکه ببرمش ترمینال بلیط بگیره برگرده. تو راه برگشت گوشیش زنگ خورد . از مطب بود بهش گفتن که برای فردا یه وقت باز شده و اگه خواست میتونه فرداش بره. بهم گفت ببرمش هتل. منم از روی ادب اول تعارف کردم بیاد خونه خودم ولی بعدش که دیدم فکر بد میکنه اصرار نکردم.
از اونجایی که استان ما و مخصوصا مرکزش مذهبیه تو هیچ هتلی بهش اتاق ندادن چون کارت ملی و شناسنامه باهاش نبود و دلمونم نمی خواست بره یک مسافرخونه درپیت که خدا میدونه امنیتش چه اندازست. بالاخره بهش گفتم تو امشب بیا خونه من بمون من میرم پیش دوستم که گفت نه راضی نیستم و بذا برگردم همون دو هفته بعد بیام. به شوهرش که زنگ زد شوهرش پشت تلفن گفت امشب رو میرفتی خونه دوست دانشگاهت میموندی الکی کارتم نمی موند واسه بعد.با شوهرش که خداحافظی کرد ،‌به اون دوستش زنگ زد اونم گفت سرش شلوغه یکم دیگه زنگ میزنه. خلاصه یک و نیم ساعت گذشت و دوستش زنگ زد. تا این ماجرا رو به دوستش گفت اون گفتش که اونجا نیستن و رفتن برای یه کاری تهران. خلاصه قرار شد برگرده. دوباره رفتیم ترمینال ولی هیچ ماشینی نبود و همه رفته بودن. بالاخره با اصرار آخر من قرار شد بیاد خونه من ولی به شوهرش بگه که خونه دوستشه.
رسیدیم خونه ساعت ۱۰ شب بود تقریبا . من از بیرون دوتا پیتزا سفارش دادم. غذا رو آوردن و هر دو یه دل سیر خوردیم چون تو کافه هم فقط نوشیدنی زده بودیم.
دوست دختر جدید و خواهرش

#دوست_دختر

سلام
من میلاد هستم 35 سالمه قدم 184 و اندازه 🍆 19 سانته.
دو سالی بود از همسرم جدا شدم و تنها زندگی میکنم صبح میرم سر کارم و عصر برمیگردم خونه توی این مدت تنهایی دوست دختر زیاد داشتم.
دوستان این داستان کاملاً واقعی هستش و لازم به دروغ نیست.
یک روز عصر که با ماشین از شرکت میومدم سمت خونه یک خانوم زیبای تو مسیر بود براش چراغ زدم دست نشون داد ایستادم سوار شد گفتم کجا میری گفت پایین تر پیاده میشم تو آینه که نگاه کردم خیلی زیبا بود سر صحبت باز کردم دیدم خودش ظاهراً مایل به پا دادن شمارمو ازم گرفت منم تا تو کوچه بردمش پیاده شد و رفت با خودم گفتم حالا چون میخواست کرایه نده شمارمو گرفت درصورتیکه که من به پولش نیازی نداشتم رسیدم خونه رفتم دوش آب گرم گرفتم دیدم پیام واتس اپ آمده نگاه کردم دیدم نوشته سلام یک شماره غریبه منم سلام کردم دیدم گفت من لیلا هستم همون که منو امروز زحمت کشیدید رسوندی ، خونه خوشحال شدم دیدم پیام داده آخه واقعا زیبا بود.
یکم با همدیگه چت کردیم از خودش گفت که من 32 سالمه دو سال به خاطر خیانت همسرم جدا شدم البته چند بار بخشیدم ولی فایده نداشت الان پیش پدر و مادرم و خواهرم زندگی میکنم یک نفر میخوام کنارم باشه و کمک خرجم خودم سالن زیبایی کار میکنم اگه بتونی نیاز های مالی منو برآورده کنی منم هم جوره در خدمتت هستم.
گفتم مثلاً ماهی چقدر ؟
گفت پنج میلیون بهم بدی کافیه بهش گفتم فردا می‌آیی خونم ؟ گفت بله میام. البته من تعجب کردم به این سرعت گفت میام بهش گفتم ساعت چند بیام دنبالت گفت من ساعت 2 ظهر میرم سالن تا 8 شب ولی شب نمیتونم بیام ولی میتونم زودتر بیام فردا ساعت 10 صبح خوبه ؟ بهش گفتم بزار زنگ بزنم به رئیسم شرکت مرخصی گرفتم باهات فیکس میکنم زنگ زدم رئیسم قبول کرد بهش گفتم کجا بیام دنبالت ؟ گفت همون جا که پیاده شدم خونمون آنجاست تا آخر شب یکم با همدیگه صحبت کردیم و چت کردیم براش شارژ مستقیم فرستادم فردای آن روز رسید ساعت 10 در خونشون بودم دیدم آمد بیرون یک تیپ خفن زده صورت زیبا و موهای طلایی و فرفری از شال افتاده بیرون آمد نشست عقب گفت بریم حرکت کردم گفت ببخشید جلو همسایه ها میخواستم نشون بدم اسنپ هستی رسیدم خونه درب باز کردم رفتیم داخل نشست رو مبل شال برداشت بهش گفتم مشروب میخوری ؟
گفت چند تا پیک بله چون میخوام برم سالن نمیشه زیاد بخورم نشستیم چندتا به سلامتی زدیم و صحبت راجب زندگی و خانواده میکرد که مشکل مالی داره پدره به خاطر طلاق گرفتن خرجشو نمیده و غیره.
بلند شد مانتو درآورد و گفت دیشب درست نخوابیدم میشه بریم رو تخت خواب من یکم استراحت کنم ؟
گفتم بریم با یک تاپ بندی صورتی با شلوار لیگ رفت رو تخت خواب منم دلم صابون زدم که وای خدا الان اینو میکنم رفتم کنارش دراز کشیدم نگاهمون به همدیگه قفل شده بود دستمو کشیدم رو صورتش لبامون چسبوندیم به همدیگه و لب گرفتن دستمو بردم از رو لباس سینه هاش فشار دادم دیدم چیزی نمیگه دستم بردم زیر لباسش سوتین زدم کنار با سینه های نرمش با دستم فشار میدادم تاپ زدم بالا سوتین دادم بالا سرمو بردم سمت سینه هاش نوک سینه هاش زبون میزدم نفسش تند شده بود با دستش سرمو فشار میداد سمت خودش و منم می‌خوردم نوبتی سینه ها رو بلند شدم تاپ و سوتین درآوردم سینه هاش افتاد بیرون برعکس چهره زیبا هیکل خوبی نداشت سینه های سایز 80 بود ولی افتاده و یکم شکم داشت دوباره ازش لب گرفتم با سینه هاش بازی میکردم بلند شدم لباس خودمو درآوردم رفتم سمت شلوار گفت میشه امروز برنامه نداشته باشیم جلسه اول ؟ گفتم منو حشری میکنی بعد میگی نداشته باشم الان من چیکار کنم ؟ دیدم چیزی نگفت منم دست کردم شلوار و شورت با همدیگه درآوردم نشستم کنارش پاهام باز کردم گفتم برام بخورش دستمو بردم در کسش یکم بازی کردم خیس بود و لزج رفتم پاهاش باز کردم سر کیرمو گذاشتم توش خوابیدم تو بقلش و فشار دادم تا آخر رفت داخل دیدم هیچی نمیگه چقدر گشاد بود و تو کسش تلمبه میزدم چشماش بسته بود لبشو گاز می‌گرفت سینه هاش از بسکی شل بودن این طرف و اون طرف افتاده بودن و منم همینطور میکردم وسط سکس نفس نفس زدن بهش گفتم نمیخوای ارضا بشی گفت نه من طول میکشه تو کارتو بکن و منم همینطور تو کسش تلمبه میزدم ولی لذت آنچنان نمیبردم تمام تلاش خودمو کردم آبم اومد ریختم داخش کیرمو کشیدم بیرون گفت چرا ریختی داخل ؟ گفتم تمام لذت سکس اینه که بریزی داخل رفت دستشویی و برگشت کنارم رو تخت خواب بهش گفتم بچه داری؟ گفت نه گفتم تو رابطه هستی ؟ گفت نه چطور ؟ گفتم هیچی آخه یکم واژنت زیادی بازه آخه توی این سن هر کسی به این راحتی 19 سانت نمیتونه تحمل کنه گفت میدونم باید برم لیزر و دارو مصرف کنم آخه قبل از تو با کسی بودم کیرش از تو بزرگتر بود او بیشرف هر روز از موقعی که میرفتم پیشش منو میکرد تا برم سال