لالهی واژگون
1402/07/27
#عاشقی #اروتیک
موهاش رو که نوازش کردم، من رو نگاه کرد. با اون چشمهای زیبا که همیشه من رو مصلوب میکرد و نگاهم رو هربار، از اولین دیدار عاشقانه تر.
با سُر دادن لبهام روی لبهاش، نفسهای گرمش به شماره افتاد.
با صدای شهوتناک، دم گوشم زمزمهکرد:
-دوستت دارم کیان! خودت میدونی که حاضرم همیشه لذت رو توی وجودت جاری کنم.
بوسههاش رو روی گردنم نشوند و با انگشتهای ظریف خودش موهای سینهم رو لمسکرد.
تحریک شده بودم و برای نعوظ کامل، دهن داغ و خیس لاله رو کم داشتم.
همراه با لذت زیر لب گفتم:
+خدا لعنتت کنه که همیشه میدونی چطور من رو آچمز کنی!
چشمهاش رو خمار کرد و با لحن شیطنتآمیزی گفت:
-چی میخوای؟
+بذارش دهنت لاله!
لبخند پیروزمندانه و محوی روی لبهاش نقش بست. انگار شنیدن کلمات و درخواست کردن مرد مغرور، براش لذت خاصی داشت.
موهاش رو از داخل صورتش کنار زد و کیرم رو بوسید. زبونش رو زیرش کشید و با مایل کردن لبهاش به داخل، کیرم رو توی دهن داغ و خیسش وارد کرد.
دستم رو لای موهاش پنجه کردم و آروم صورتش رو به سمت بالا آوردم. لبهاش رو بوسیدم و گفتم:
+بمال بهش!
میدونست چقدر به مالش قبل از دخول علاقه دارم. وقتی که لبههای خیس و لزج کسش رو روی کیرم حس میکردم گُر میگرفتم.
لاله رو چرخوندم و به کمر خوابوندم.
پیچ و تاب اغواگری که همیشه زیر بدنم به خودش میداد بیشتر تحریکم میکرد. عصر پاییز بود و نور مایل آفتاب که از آستری نازک پردهی پذیرایی روی پوست سفیدش میتابید، من رو بیشتر شیدا میکرد.
نفس خودم رو بین بازی لبهامون بار دیگه به نفس گرمش آغشته کردم و کیرم رو روی شیار خیس کسش کشیدم. با کوچک ترین فشار کیرم داخل کس خیس و داغش میلغزید. آروم روی لبههای خیس کسش کشیدم تا چاشنی لذت رو بیشتر کنم! چند ضربه روش زدم. صدای آغشته به شهوت لاله بلند شد:
+بکن توش کیان!
این بار لبخند، قسمت لبهای من بود. تمنا رو از چشمهاش میخوندم! زنیکه عاشقش بودم با تمام وجود من رو میخواست.
انگشت شصتم رو روی لب پایین لاله گذاشتم، گردنش رو لمس کردم و هم زمان هر دو رو فرو کردم؛ کیرم رو به کسش و انگشت شصت رو به دهنش. شهوتِ صدای لاله غلیظ تر شده بود و نفسهاش به شماره افتاده بود. آهسته سرعت رو بیشتر کردم و با نوک زبون سینههاش رو تحریک کردم.
با هر فرو کردن و بیرون کشیدن، موجی از لذت بود که تمام وجودم رو فرا گرفته بود.
محکم هم رو در آغوش گرفتیم. لاله تنها کسی بود که تونسته بود زهر سالها تنهاییم رو از وجودم بکشه و بعد از هر ارضا بدنش رو به آغوشم بسپاره تا آرامش رو با هم تجربه کنیم.
آروم شده بودم و با لاله روی کاناپهی تختشو دراز کشیده بودیم. عادت داشت همیشه بعد از سکس با انگشتهای ظریفش بازوم رو نوازش کنه و من هم موهاش رو. یک بده بستون عاطفی و لمسی، برای قداست بخشیدن به سکس مون و تشکر از هم! سرش رو به آغوش کشیدم و موهاش رو بوسیدم و گفتم:
+لاله! مرسی که هستی. مرسی که مال منی!
در حالی که موهای سینهم رو نوازش میکرد، چهرهش رو به سمت من برگردوند و با لبخند گفت:
-تو آرامش زندگی منی کیان!مگه میشه نباشم؟ مگه میشه نداشته باشم تو رو؟
+لاله!
-جان دلم!
+دیگه نمیخورم!
-چی رو؟ کس من رو؟ بار اولی نیست که اورالمون دُنگی نبوده و آقا مهمون من بودن!
خندیدم و قسمت پایین موهای لَختش که مثل آبشار سیاه از شونههاش جاری بود رو بوسیدم و گفتم:
+قرصها رو!
لاله چند لحظه مات به چشمهام خیره شد و با نوازش موهام، من رو بوسید. گونهاش رو لمس کردم و گفتم:
+الان یک هفته هست هیچکدوم رو نخوردم و هیچ حملهی عصبی رو هم تجربه نکردم.
1402/07/27
#عاشقی #اروتیک
موهاش رو که نوازش کردم، من رو نگاه کرد. با اون چشمهای زیبا که همیشه من رو مصلوب میکرد و نگاهم رو هربار، از اولین دیدار عاشقانه تر.
با سُر دادن لبهام روی لبهاش، نفسهای گرمش به شماره افتاد.
با صدای شهوتناک، دم گوشم زمزمهکرد:
-دوستت دارم کیان! خودت میدونی که حاضرم همیشه لذت رو توی وجودت جاری کنم.
بوسههاش رو روی گردنم نشوند و با انگشتهای ظریف خودش موهای سینهم رو لمسکرد.
تحریک شده بودم و برای نعوظ کامل، دهن داغ و خیس لاله رو کم داشتم.
همراه با لذت زیر لب گفتم:
+خدا لعنتت کنه که همیشه میدونی چطور من رو آچمز کنی!
چشمهاش رو خمار کرد و با لحن شیطنتآمیزی گفت:
-چی میخوای؟
+بذارش دهنت لاله!
لبخند پیروزمندانه و محوی روی لبهاش نقش بست. انگار شنیدن کلمات و درخواست کردن مرد مغرور، براش لذت خاصی داشت.
موهاش رو از داخل صورتش کنار زد و کیرم رو بوسید. زبونش رو زیرش کشید و با مایل کردن لبهاش به داخل، کیرم رو توی دهن داغ و خیسش وارد کرد.
دستم رو لای موهاش پنجه کردم و آروم صورتش رو به سمت بالا آوردم. لبهاش رو بوسیدم و گفتم:
+بمال بهش!
میدونست چقدر به مالش قبل از دخول علاقه دارم. وقتی که لبههای خیس و لزج کسش رو روی کیرم حس میکردم گُر میگرفتم.
لاله رو چرخوندم و به کمر خوابوندم.
پیچ و تاب اغواگری که همیشه زیر بدنم به خودش میداد بیشتر تحریکم میکرد. عصر پاییز بود و نور مایل آفتاب که از آستری نازک پردهی پذیرایی روی پوست سفیدش میتابید، من رو بیشتر شیدا میکرد.
نفس خودم رو بین بازی لبهامون بار دیگه به نفس گرمش آغشته کردم و کیرم رو روی شیار خیس کسش کشیدم. با کوچک ترین فشار کیرم داخل کس خیس و داغش میلغزید. آروم روی لبههای خیس کسش کشیدم تا چاشنی لذت رو بیشتر کنم! چند ضربه روش زدم. صدای آغشته به شهوت لاله بلند شد:
+بکن توش کیان!
این بار لبخند، قسمت لبهای من بود. تمنا رو از چشمهاش میخوندم! زنیکه عاشقش بودم با تمام وجود من رو میخواست.
انگشت شصتم رو روی لب پایین لاله گذاشتم، گردنش رو لمس کردم و هم زمان هر دو رو فرو کردم؛ کیرم رو به کسش و انگشت شصت رو به دهنش. شهوتِ صدای لاله غلیظ تر شده بود و نفسهاش به شماره افتاده بود. آهسته سرعت رو بیشتر کردم و با نوک زبون سینههاش رو تحریک کردم.
با هر فرو کردن و بیرون کشیدن، موجی از لذت بود که تمام وجودم رو فرا گرفته بود.
محکم هم رو در آغوش گرفتیم. لاله تنها کسی بود که تونسته بود زهر سالها تنهاییم رو از وجودم بکشه و بعد از هر ارضا بدنش رو به آغوشم بسپاره تا آرامش رو با هم تجربه کنیم.
آروم شده بودم و با لاله روی کاناپهی تختشو دراز کشیده بودیم. عادت داشت همیشه بعد از سکس با انگشتهای ظریفش بازوم رو نوازش کنه و من هم موهاش رو. یک بده بستون عاطفی و لمسی، برای قداست بخشیدن به سکس مون و تشکر از هم! سرش رو به آغوش کشیدم و موهاش رو بوسیدم و گفتم:
+لاله! مرسی که هستی. مرسی که مال منی!
در حالی که موهای سینهم رو نوازش میکرد، چهرهش رو به سمت من برگردوند و با لبخند گفت:
-تو آرامش زندگی منی کیان!مگه میشه نباشم؟ مگه میشه نداشته باشم تو رو؟
+لاله!
-جان دلم!
+دیگه نمیخورم!
-چی رو؟ کس من رو؟ بار اولی نیست که اورالمون دُنگی نبوده و آقا مهمون من بودن!
خندیدم و قسمت پایین موهای لَختش که مثل آبشار سیاه از شونههاش جاری بود رو بوسیدم و گفتم:
+قرصها رو!
لاله چند لحظه مات به چشمهام خیره شد و با نوازش موهام، من رو بوسید. گونهاش رو لمس کردم و گفتم:
+الان یک هفته هست هیچکدوم رو نخوردم و هیچ حملهی عصبی رو هم تجربه نکردم.
چطوری میسترس شدم (۲)
1402/07/29
#اروتیک #فمدام #میسترس
سریع از اون خونه اومدم بیرون و بدون اینکه پشت سرم رو نگاه کنم با سرعت تا مدرسه رفتم همه ی این اتفاقات تو ۱۵ دقیقه اتفاق افتاده بود ، قبل از اینکه کسی ببینتم سریع رفتم تو دستشویی ، تو آینه خودمو نگاه کردم ، بخاطر گریه هایی که کرده بودم چشمام یکمی قرمز بود و پف داشت و بهم ریخته بودم ، صورتمو شستم و خودم مرتب کردم اومدم بیرون مدیر منو دید و گفت
-خانم رضایی چیزی شده؟
+نه نه ، بچه ها سر کلاسن ؟
+آره خیلی وقته منتظر تونن
تو کلاس اصلا تمرکز نداشتم همش داشتم به اتفاقای چند دقیقه قبل فکر میکردم ، چند تا تمرین حل کردم و نشستم ، خیره شده بودم به آخر کلاس ، مواقع دیگه تسبیحم رو درمیاوردم و ذکر می گفتم ، ولی الان اصلا نمیتونستم ، احساس گناه میکردم ، هیچ وقت به بچه ها خیره نمیشدم همیشه یا با تسبیح ذکر میگفتم یا قرآن میخوندم ، یکدفعه اون آخر کلاس یه چیزی توجهم رو به خودش جلب کرد ، خوب که دقت کردم نیمکت آخر دستش رو از پشت آورده بود و داشت جلوییش رو میمالید، اصلا باورم نمیشد هیچ وقت دقت نکرده بودم ، مغزم هنگ بود ، زنگ تفریح تو دفتر دبیرا سرم رو گرفته بودم و سعی داشتم تمرکز کنم ، دو تا از معلما بودن که اصلا مذهبی نبودن همیشه به من تیکه مینداختند ، میدونستند که آدم فروش نیستم برا همین راحت هر چی میخواستند میگفتند، از جشن ها و مهمونیا و شیطونی هاشون ، همیشه به من میگفتند تو اُملی، یکبار تو حرفاشون شنیده بودم که تو یه مهمونی در حال رقصیدن حسابی مالیده شده بودن ، یادمه که اونروز با اخم پاشدم رفتم ، ولی حالا خودم چی؟ یه مرد غریبه حسابی کص و کونم رو لیسیده بود و من شاشیده بودم تو دهنش الانم بدون شورت نشسته بودم اونجا، ظهر موقع نماز احساس بدی داشتم ، هیچ وقت بدون شورت نبودم ، الان حس میکردم کونم لخته ، همش صحنه های لیسیدن و شاشیدن میومد جلوی چشمام ، هر جوری بود نمازم رو تموم کردم ، موقع برگشت به خونه دیگه از اون کوچه رد نشدم ، راهم رو دور کردم و از خیابون برگشتم، دیگه چند روزی بود که از ماجرا گذشته بود ولی هنوز از خیابون میرفتم ، میترسیدم دوباره اتفاق بیافته ، نمیتونستم اون اتفاق رو از ذهنم پاک کنم ، تو زندگیم هم اثر گذاشته بود و نمیتونستم درست به نماز و … برسم ، تو نماز همش اون صحنه میومد جلوی چشمام و احساس گناه میکردم، همیشه به چهره اون مرد فکر میکردم از کجا منو میشناخت؟ چند بار خواستم برم پیش پلیس یا به کسی بگم، ولی من آبرو داشتم چی باید میگفتم؟! تازه میترسیدم که تهدیدش رو عملی کنه، به خودم تلقین میکردم که همون یکبار بود و تموم شد ، چند روز بعد رفته بودم بانک روزی بود که مدرسه نداشتم، کلا یه قسمت دیگه شهر بود تقریبا دیگه زیاد به اون موضوع فکر نمیکردم، از یه کوچه داشتم رد میشدم که یهو یه نفر از پشت صدام کرد
-خانم رضایی
انگار یه سطل آب یخ ریخته باشند روم ، سر جام خشکم زد، عرق سردی رو پیشونیم زد، جرات نداشتم برگردم، خودش بود همون صدا دوباره صدام کرد
-خانم رضایی یه دقیقه
آروم با ترس برگشتم، بله خودش بود، دلم میخواست بزنم زیر گریه
+تو رو خدا از جون من چی میخوای؟ بخدا به کسی چیزی نگفتم، بذار من برم ، بخدا آبرو دارم ، خواهش میکنم اذیتم نکن
-میدونم نگفتین، جسارت نباشه من اصلا قصد اذیت کردن شما رو ندارم
+نداری؟ اون روز هم همینو گفتی ولی
-ولی من اون روز اذیتتون نکردم
+دیگه میخواستی چیکار کنی؟
-باور کنید امروز برا اون مسئله اینجا نیستم
یکمی از لحنش و حرفاش دلم آروم گرفت که قرار نیست امروز اتفاقی بیافته
+پس چی میخوای از جونم؟
-میخواستم دعوتتون کنم بیاید خونم تا باهاتون صحبت کنم
1402/07/29
#اروتیک #فمدام #میسترس
سریع از اون خونه اومدم بیرون و بدون اینکه پشت سرم رو نگاه کنم با سرعت تا مدرسه رفتم همه ی این اتفاقات تو ۱۵ دقیقه اتفاق افتاده بود ، قبل از اینکه کسی ببینتم سریع رفتم تو دستشویی ، تو آینه خودمو نگاه کردم ، بخاطر گریه هایی که کرده بودم چشمام یکمی قرمز بود و پف داشت و بهم ریخته بودم ، صورتمو شستم و خودم مرتب کردم اومدم بیرون مدیر منو دید و گفت
-خانم رضایی چیزی شده؟
+نه نه ، بچه ها سر کلاسن ؟
+آره خیلی وقته منتظر تونن
تو کلاس اصلا تمرکز نداشتم همش داشتم به اتفاقای چند دقیقه قبل فکر میکردم ، چند تا تمرین حل کردم و نشستم ، خیره شده بودم به آخر کلاس ، مواقع دیگه تسبیحم رو درمیاوردم و ذکر می گفتم ، ولی الان اصلا نمیتونستم ، احساس گناه میکردم ، هیچ وقت به بچه ها خیره نمیشدم همیشه یا با تسبیح ذکر میگفتم یا قرآن میخوندم ، یکدفعه اون آخر کلاس یه چیزی توجهم رو به خودش جلب کرد ، خوب که دقت کردم نیمکت آخر دستش رو از پشت آورده بود و داشت جلوییش رو میمالید، اصلا باورم نمیشد هیچ وقت دقت نکرده بودم ، مغزم هنگ بود ، زنگ تفریح تو دفتر دبیرا سرم رو گرفته بودم و سعی داشتم تمرکز کنم ، دو تا از معلما بودن که اصلا مذهبی نبودن همیشه به من تیکه مینداختند ، میدونستند که آدم فروش نیستم برا همین راحت هر چی میخواستند میگفتند، از جشن ها و مهمونیا و شیطونی هاشون ، همیشه به من میگفتند تو اُملی، یکبار تو حرفاشون شنیده بودم که تو یه مهمونی در حال رقصیدن حسابی مالیده شده بودن ، یادمه که اونروز با اخم پاشدم رفتم ، ولی حالا خودم چی؟ یه مرد غریبه حسابی کص و کونم رو لیسیده بود و من شاشیده بودم تو دهنش الانم بدون شورت نشسته بودم اونجا، ظهر موقع نماز احساس بدی داشتم ، هیچ وقت بدون شورت نبودم ، الان حس میکردم کونم لخته ، همش صحنه های لیسیدن و شاشیدن میومد جلوی چشمام ، هر جوری بود نمازم رو تموم کردم ، موقع برگشت به خونه دیگه از اون کوچه رد نشدم ، راهم رو دور کردم و از خیابون برگشتم، دیگه چند روزی بود که از ماجرا گذشته بود ولی هنوز از خیابون میرفتم ، میترسیدم دوباره اتفاق بیافته ، نمیتونستم اون اتفاق رو از ذهنم پاک کنم ، تو زندگیم هم اثر گذاشته بود و نمیتونستم درست به نماز و … برسم ، تو نماز همش اون صحنه میومد جلوی چشمام و احساس گناه میکردم، همیشه به چهره اون مرد فکر میکردم از کجا منو میشناخت؟ چند بار خواستم برم پیش پلیس یا به کسی بگم، ولی من آبرو داشتم چی باید میگفتم؟! تازه میترسیدم که تهدیدش رو عملی کنه، به خودم تلقین میکردم که همون یکبار بود و تموم شد ، چند روز بعد رفته بودم بانک روزی بود که مدرسه نداشتم، کلا یه قسمت دیگه شهر بود تقریبا دیگه زیاد به اون موضوع فکر نمیکردم، از یه کوچه داشتم رد میشدم که یهو یه نفر از پشت صدام کرد
-خانم رضایی
انگار یه سطل آب یخ ریخته باشند روم ، سر جام خشکم زد، عرق سردی رو پیشونیم زد، جرات نداشتم برگردم، خودش بود همون صدا دوباره صدام کرد
-خانم رضایی یه دقیقه
آروم با ترس برگشتم، بله خودش بود، دلم میخواست بزنم زیر گریه
+تو رو خدا از جون من چی میخوای؟ بخدا به کسی چیزی نگفتم، بذار من برم ، بخدا آبرو دارم ، خواهش میکنم اذیتم نکن
-میدونم نگفتین، جسارت نباشه من اصلا قصد اذیت کردن شما رو ندارم
+نداری؟ اون روز هم همینو گفتی ولی
-ولی من اون روز اذیتتون نکردم
+دیگه میخواستی چیکار کنی؟
-باور کنید امروز برا اون مسئله اینجا نیستم
یکمی از لحنش و حرفاش دلم آروم گرفت که قرار نیست امروز اتفاقی بیافته
+پس چی میخوای از جونم؟
-میخواستم دعوتتون کنم بیاید خونم تا باهاتون صحبت کنم
عشق و حالی که بد تمامش کردن...
1402/07/30
#اروتیک
همه چیز از اینجا شروع شد که من کیارش پسر دایی ام رو می خواستم اما دایم و زن دایم قبول نکردن چون من از کیارش یکسال بزرگتر بودم و به اجبار داداش و بابام با محسن ازدواج کردم، محسن کارمند یه شرکت دولتی بود که کارش شیفتی بود دو روز صبح کار بود، دو روز عصر کار، دو روز شب کار، دو روز استراحت، وقتی ازدواج کردیم با اینکه بهش گفتم من آمادگیشو ندارم برای زدن پرده ام گفت باشه خیالت راحت اما شب که رفتیم توی حجله با زور کتک کیرشو کرد توی کوسم تا دستمال خونی تحویل مامانش بده، 3 ماه اول زندگیمون با مادرش اینا زندگی کردیم بعدش دعوا کردم با مادرش و خونه مستقل گرفتیم، چون وقتی او نامردی رو توی شب عروسی ازش دیدم، بهش نمیدادم تا التماسم کنه، لباس های زشت و. گشاد می پوشیدم، موهامو نمیزدم انقدر که کوسم اصلا از توی اون همه مو پیدا نبود، همیشه بوی گند عرق میدادم و به مادرش میگفت و مادرش باهام دعوا میکرد و منم ساکت نمی موندم و جواب میدادم و دعوا میشد، بهش گفتم اگر کوس تمیز میخوای؟ زن تمیز میخوای باید یه خونه مستقل برام بگیری اونم نه اینجا کنار مامانت توی مرکز شهر، خلاصه انقدر اینکارو کردم و دعوا کردیم و کتک خوردم که کوتاه اومد و یه خونه گرفتیم مرکز شهر، براش نقشه های زیادی داشتم وقتی رفتیم توی اون خونه براش حسابی تمیز کردم و لباس های خوشگل میپوشیدم و اونم حسابی کوس و کونمو میکرد و میگفت از اول میگفتی خونه مستقل میخوام عجب کوس و کونی داری هاجر جان فدات بشم حسابی برده ام شده بود میگفتم بمیر، میمرد برام، گفت شب کاری هام توی خونه تنهایی نمیترسی؟ بگم خواهرم سمیه بیاد پیشت؟ گفتم نه پای اونا رو اینجا باز نکن، من نمیترسم، دو سه ماهی از بودن توی خونه جدیدمون گذشته بود کاملا به شرایط اش عادت کرده بودیم که دیدم زمان شروع اجرای نقشه ام سر رسیده،شماره کیارشو پیدا کردم و یه پیام دادم بهش که هاجرم می خوام ببینمت،گفت چشم عزیزم کجا؟ آدرسو براش فرستادم و گفتم امشب ساعت 9 شب بیا، رسیدی تک بزن، محسن شبکار بود و ساعت 8 شب رفت تا فردا 8 صبح، ساعت 9 بود که کیارش تک زد براش نوشتم بیا بالا طبقه 7 در رو هم پشت سرت ببند و بیا داخل آشپزخونه، وقتی اومد داخل و در رو بست و اومد توی آشپزخونه پریدم بغلشو تا تونستم بوسیدمش اونم منو می بوسید و میگفت فدات بشم هاجر جان، دلم برات تنگ شده بود وقتی از هم جدا شدیم ماتش برده بود به من یه تاپ قرمز با یه دامن کوتاه تا بالای زانو پام بود، دوباره بغلش کردم و سرش توی سینه هام بود دستشو گذاشتم روی کوسم و گفتم این بدن حق تو بود امشب می تونی حقتو بگیری، گفت جونم بهت، یکم کوسمو مالید و نشست جلو پام و دامنم رو داد بالا و سرشو کرد لای پام و شروع کرد خوردن کوسم بهش گفتم کیارش؟ کیارش؟ بریم توی اتاق اینجوری برام سخته رفتیم توی اتاق و دامنم رو دراورد و شروع کرد خوردن کوسم هم میخورد هم قربون صدقه ام میرفت گفتم کیارش؟ گفت جانم؟ گفتم من دلم یه سکس عاشقانه طولانی میخواد گفت امشب تا صبح کوستو جر میدم تا کی وقت داریم؟ گفتم شوهرم 8 کارش تمام میشه و تا برسه 9 و ایناست اما تو باید ساعت 6 و 7 بری گفت پس بریم برای یه سکس عاشقانه، خوابیده بودم روی کمرم کیارش پاهامو باز کرد و کیرشو کرد توی کوسم و خوابید روم گفت عجب کوسی داری جونم چه تنگه، گفتم نوش جونت ماله خودته، و اروم توی کوسم تلمبه میزد و سینه هامو مک میزد بهش گفتم کیارش؟ گفت اوهوم؟ گفتم خوبه زنگت زدم بیای وگرنه چیکار میکردی؟ خندید، گفت الان شهوتم بالاست هیچی نمی فهمم گفتم پس کارتو بکن گفت جونم و ازم لب گرفت روم خوابیده بود و داشت توی ک
1402/07/30
#اروتیک
همه چیز از اینجا شروع شد که من کیارش پسر دایی ام رو می خواستم اما دایم و زن دایم قبول نکردن چون من از کیارش یکسال بزرگتر بودم و به اجبار داداش و بابام با محسن ازدواج کردم، محسن کارمند یه شرکت دولتی بود که کارش شیفتی بود دو روز صبح کار بود، دو روز عصر کار، دو روز شب کار، دو روز استراحت، وقتی ازدواج کردیم با اینکه بهش گفتم من آمادگیشو ندارم برای زدن پرده ام گفت باشه خیالت راحت اما شب که رفتیم توی حجله با زور کتک کیرشو کرد توی کوسم تا دستمال خونی تحویل مامانش بده، 3 ماه اول زندگیمون با مادرش اینا زندگی کردیم بعدش دعوا کردم با مادرش و خونه مستقل گرفتیم، چون وقتی او نامردی رو توی شب عروسی ازش دیدم، بهش نمیدادم تا التماسم کنه، لباس های زشت و. گشاد می پوشیدم، موهامو نمیزدم انقدر که کوسم اصلا از توی اون همه مو پیدا نبود، همیشه بوی گند عرق میدادم و به مادرش میگفت و مادرش باهام دعوا میکرد و منم ساکت نمی موندم و جواب میدادم و دعوا میشد، بهش گفتم اگر کوس تمیز میخوای؟ زن تمیز میخوای باید یه خونه مستقل برام بگیری اونم نه اینجا کنار مامانت توی مرکز شهر، خلاصه انقدر اینکارو کردم و دعوا کردیم و کتک خوردم که کوتاه اومد و یه خونه گرفتیم مرکز شهر، براش نقشه های زیادی داشتم وقتی رفتیم توی اون خونه براش حسابی تمیز کردم و لباس های خوشگل میپوشیدم و اونم حسابی کوس و کونمو میکرد و میگفت از اول میگفتی خونه مستقل میخوام عجب کوس و کونی داری هاجر جان فدات بشم حسابی برده ام شده بود میگفتم بمیر، میمرد برام، گفت شب کاری هام توی خونه تنهایی نمیترسی؟ بگم خواهرم سمیه بیاد پیشت؟ گفتم نه پای اونا رو اینجا باز نکن، من نمیترسم، دو سه ماهی از بودن توی خونه جدیدمون گذشته بود کاملا به شرایط اش عادت کرده بودیم که دیدم زمان شروع اجرای نقشه ام سر رسیده،شماره کیارشو پیدا کردم و یه پیام دادم بهش که هاجرم می خوام ببینمت،گفت چشم عزیزم کجا؟ آدرسو براش فرستادم و گفتم امشب ساعت 9 شب بیا، رسیدی تک بزن، محسن شبکار بود و ساعت 8 شب رفت تا فردا 8 صبح، ساعت 9 بود که کیارش تک زد براش نوشتم بیا بالا طبقه 7 در رو هم پشت سرت ببند و بیا داخل آشپزخونه، وقتی اومد داخل و در رو بست و اومد توی آشپزخونه پریدم بغلشو تا تونستم بوسیدمش اونم منو می بوسید و میگفت فدات بشم هاجر جان، دلم برات تنگ شده بود وقتی از هم جدا شدیم ماتش برده بود به من یه تاپ قرمز با یه دامن کوتاه تا بالای زانو پام بود، دوباره بغلش کردم و سرش توی سینه هام بود دستشو گذاشتم روی کوسم و گفتم این بدن حق تو بود امشب می تونی حقتو بگیری، گفت جونم بهت، یکم کوسمو مالید و نشست جلو پام و دامنم رو داد بالا و سرشو کرد لای پام و شروع کرد خوردن کوسم بهش گفتم کیارش؟ کیارش؟ بریم توی اتاق اینجوری برام سخته رفتیم توی اتاق و دامنم رو دراورد و شروع کرد خوردن کوسم هم میخورد هم قربون صدقه ام میرفت گفتم کیارش؟ گفت جانم؟ گفتم من دلم یه سکس عاشقانه طولانی میخواد گفت امشب تا صبح کوستو جر میدم تا کی وقت داریم؟ گفتم شوهرم 8 کارش تمام میشه و تا برسه 9 و ایناست اما تو باید ساعت 6 و 7 بری گفت پس بریم برای یه سکس عاشقانه، خوابیده بودم روی کمرم کیارش پاهامو باز کرد و کیرشو کرد توی کوسم و خوابید روم گفت عجب کوسی داری جونم چه تنگه، گفتم نوش جونت ماله خودته، و اروم توی کوسم تلمبه میزد و سینه هامو مک میزد بهش گفتم کیارش؟ گفت اوهوم؟ گفتم خوبه زنگت زدم بیای وگرنه چیکار میکردی؟ خندید، گفت الان شهوتم بالاست هیچی نمی فهمم گفتم پس کارتو بکن گفت جونم و ازم لب گرفت روم خوابیده بود و داشت توی ک
دوازده ساعت (۲)
1402/08/06
#خیانت #دوست_دختر #اروتیک
قسمت دوم
دوش گرفتنم رو تموم کردم، آب رو بستم و همونجوری لخت اومدم تو اتاق اون رفته بود تو آشپزخونه و من حوله رو لبه تخت رو برداشتم و خودمو و سرمو باهاش خشک کردم، حوله رو رو دور خودم پیچیدم و رفتم توی هال و بهش گفتم که سشوار داری ؟ من باید خشک کنم وگرنه خیلی بی ریخت میشه موهام ! گفت آره عزیزم، اومد تو اتاق و از تو کشوش بهم سشوارش رو داد، بعد از اینکه کارم تموم شد صداش کردم و بهش گفتم یه شلوار بهم میدی! من همین تیشرت رو تنم میکنم. چون اومدنی جین پام بود دیگه نمیخواستم همون رو دوباره تو خونه بپوشم. رفت توی کشوش رو گشت و یه شلوار راحتی و نسبتا گشاد برا خودش رو آورد، خب منو شیوا اختلاف قد و هیکل داریم و شلوار مثلا گشادش برام مثل شلوار برمودای تنگ میشد! ازش گرفتم و گفتم برو بیرون اتاق که یکهویی ببینی بخندی ! رفت من هم حوله رو باز کردم گذاشتم رو پشت دری اتاق، شلوارش رو پام کردم، همونطور که حدس میزدم شلوار تا پایین زانوم می رسید، کیرمم که هنوز درست و حسابی نخوابیده بود توش بدجوری زده بود بیرون! تیشرتم رو هم پوشیدم و رفتم توی هال، به تیپ من خندید و گفت اونو ببین ! منظورش کیرم بود که تو شلوار زده بود بیرون! بهش گفتم دسته گل خودته دیگه عزیزم!
دیگه یک کم حالم جا اومده بود و مستی ام هم یک کم پریده بود، دیدم که هنوز بطری شراب روی میز هست و بهش گفتم، لیوان میدی، میخوام یکی دیگه بخورم! یه لیوان دیگه ریختم و نشستم همونجا، اونم لباسش رو عوض کرده بود و یه شلوارک با یه تاپ تنش بود، یه دید به تنش زدم و سعی کردم از رو تاپش نیپل اش رو پیدا کنم و ببینم، یک کم دیگه دور میز با هم گپ زدیم و تایم گذاشت، دیگه ساعت دوازده-یک رسیده بود، چراغای هال رو کم کرده بود و نور های کمرنگ دور سقف روشن بود، شراب و سکس باعث شده بود که خیلی تشنه ام بشه، یه لیوان آب ازش خواستم که بخورم، بعدش دستش رو گرفتم و دوباره رفتیم با هم روی تخت دراز بکشیم.
کنار هم دراز کشیده بودیم و به هم نگاه میکردیم، با زبون بی زبونی و فقط با دنبال کردن نگاه هم و چشمهامون داشتیم حرفها رد و بدل میکردیم، مجددا آروم رفتم سمت صورتش و بوسش کردم، لباشو آروم بوس میکردم، هر لب اش رو جداگانه بارها می بوسیدم و بعد میون لبهای خودم میگرفتم و میک میزدم، دلم نمیخواست تایمی که کنار همیم رو بدون لذت بردن فراوان از هم تموم کنم، تو ذهنم چیده بودم که حالا برای سکس بعدی چکار میخوام بکنم.
خودمو کشیدم روش و دوباره بدون اینکه خیلی وزنم رو روش بندازم لب بازیمون رو ادامه دادیم، این سری هیجان اولیه کمتری داشتم و میخواستم با آرامش لذت ببریم هردو، دستمو انداختم پشتش بلندش کردم تا بتونم تاپ اش رو دربیارم راحت، راضی و کیفور بودم از اینکه میتونم یکبار دیگه لذت درآوردن لباس اش رو داشته باشم، روش بودم و نشسته بودم روی پاهاش، داشتم بدن اش رو از سر شرتش تا گردن و صورتش دقیق نگاه میکردم، پوست صاف و سبزه اش رو برانداز کردم و رفتم پایین و نوک سینه اش رو با دهنم کامل گرفتم، آروم میک میزدم و هی از دهنم میاوردم بیرون و مجددا میک میزدم نوک هر دوشون رو، بعد از اینکه حسابی که نوکشون خیس و سیخ شدن با زبونم از وسط سینه اش میکشیدم پایین تا لب شرت و شلوارکش، یک کم اومدم پایین از اونجایی که روش نشسته بودم، خم شدم روش و همونطور که هنوز روش بودم و داشتم تو صورتش نگاه میکردم دستم انداختم پشتش و به کون و شرت و شلوارکش با هم چنگ زدم، یه جوری گرفتم که بتونم شرتش رو از تو شلوارکش هم بگیرم و بتونم هر دو رو بکشم پایین، همونطور چشم توی نگاه اش داشتم و دقیقا هر دو رو یک کم از پاش کشیدمش پایینتر، اما دیگه وضعیت بدنم روش اجازه نمیداد که کامل درشون بیارم یا حتی از زانو اش فراتر بره، اومدم کنارش نشستم و حالا که دستم آزاد و راحت بود دو لبه لباس رو گرفتم و تا قوزک پاش کشیدم پایین.
همون شرت قبلی رو پاش نکرده بود، حدس میزدم چون جلوی اون یکی زیادی خیس شده بود عوض کرده بود مثلا، اما این یکی هم شده بود مثل همون، عملیات لب بازی و زبون کشیدن روی بدنش انقدری تحریک اش کرده بود که کسش رو کاملا خیس کنه که به شرتش پس بده، پایین قوزک و پاهاش رو لمس کردم و بعد شرت رو کاملا از پاش کشیدم بیرون، آروم گذاشتمش کنار بالش خودم، دلم میخواست این شورت رو به یادگاری این شب قشنگ برای خودم بردارم و ببرم اما حیف نمیشد !
حالا دیگه اون لخت بود و من هنوز لباس به تن کنارش، تیشرت خودم رو تو یه حرکت از سرم کشیدم بیرون و پرت کردم کنار تخت! نگاهم رو کردم به اون مثلا شلوارم و جایی که نوک کیرم بود یه نقطه تقریبا بزرگ خیس شده بود یه نگاهی به اون نقطه و بعد به هم کردیم و سریع به کمر دراز کشیدم پاهامو دادم بالا تا شلوارمم یه تیکه بکشم بیرون از پام. حالا دیگه هر دو لخت بودیم!
1402/08/06
#خیانت #دوست_دختر #اروتیک
قسمت دوم
دوش گرفتنم رو تموم کردم، آب رو بستم و همونجوری لخت اومدم تو اتاق اون رفته بود تو آشپزخونه و من حوله رو لبه تخت رو برداشتم و خودمو و سرمو باهاش خشک کردم، حوله رو رو دور خودم پیچیدم و رفتم توی هال و بهش گفتم که سشوار داری ؟ من باید خشک کنم وگرنه خیلی بی ریخت میشه موهام ! گفت آره عزیزم، اومد تو اتاق و از تو کشوش بهم سشوارش رو داد، بعد از اینکه کارم تموم شد صداش کردم و بهش گفتم یه شلوار بهم میدی! من همین تیشرت رو تنم میکنم. چون اومدنی جین پام بود دیگه نمیخواستم همون رو دوباره تو خونه بپوشم. رفت توی کشوش رو گشت و یه شلوار راحتی و نسبتا گشاد برا خودش رو آورد، خب منو شیوا اختلاف قد و هیکل داریم و شلوار مثلا گشادش برام مثل شلوار برمودای تنگ میشد! ازش گرفتم و گفتم برو بیرون اتاق که یکهویی ببینی بخندی ! رفت من هم حوله رو باز کردم گذاشتم رو پشت دری اتاق، شلوارش رو پام کردم، همونطور که حدس میزدم شلوار تا پایین زانوم می رسید، کیرمم که هنوز درست و حسابی نخوابیده بود توش بدجوری زده بود بیرون! تیشرتم رو هم پوشیدم و رفتم توی هال، به تیپ من خندید و گفت اونو ببین ! منظورش کیرم بود که تو شلوار زده بود بیرون! بهش گفتم دسته گل خودته دیگه عزیزم!
دیگه یک کم حالم جا اومده بود و مستی ام هم یک کم پریده بود، دیدم که هنوز بطری شراب روی میز هست و بهش گفتم، لیوان میدی، میخوام یکی دیگه بخورم! یه لیوان دیگه ریختم و نشستم همونجا، اونم لباسش رو عوض کرده بود و یه شلوارک با یه تاپ تنش بود، یه دید به تنش زدم و سعی کردم از رو تاپش نیپل اش رو پیدا کنم و ببینم، یک کم دیگه دور میز با هم گپ زدیم و تایم گذاشت، دیگه ساعت دوازده-یک رسیده بود، چراغای هال رو کم کرده بود و نور های کمرنگ دور سقف روشن بود، شراب و سکس باعث شده بود که خیلی تشنه ام بشه، یه لیوان آب ازش خواستم که بخورم، بعدش دستش رو گرفتم و دوباره رفتیم با هم روی تخت دراز بکشیم.
کنار هم دراز کشیده بودیم و به هم نگاه میکردیم، با زبون بی زبونی و فقط با دنبال کردن نگاه هم و چشمهامون داشتیم حرفها رد و بدل میکردیم، مجددا آروم رفتم سمت صورتش و بوسش کردم، لباشو آروم بوس میکردم، هر لب اش رو جداگانه بارها می بوسیدم و بعد میون لبهای خودم میگرفتم و میک میزدم، دلم نمیخواست تایمی که کنار همیم رو بدون لذت بردن فراوان از هم تموم کنم، تو ذهنم چیده بودم که حالا برای سکس بعدی چکار میخوام بکنم.
خودمو کشیدم روش و دوباره بدون اینکه خیلی وزنم رو روش بندازم لب بازیمون رو ادامه دادیم، این سری هیجان اولیه کمتری داشتم و میخواستم با آرامش لذت ببریم هردو، دستمو انداختم پشتش بلندش کردم تا بتونم تاپ اش رو دربیارم راحت، راضی و کیفور بودم از اینکه میتونم یکبار دیگه لذت درآوردن لباس اش رو داشته باشم، روش بودم و نشسته بودم روی پاهاش، داشتم بدن اش رو از سر شرتش تا گردن و صورتش دقیق نگاه میکردم، پوست صاف و سبزه اش رو برانداز کردم و رفتم پایین و نوک سینه اش رو با دهنم کامل گرفتم، آروم میک میزدم و هی از دهنم میاوردم بیرون و مجددا میک میزدم نوک هر دوشون رو، بعد از اینکه حسابی که نوکشون خیس و سیخ شدن با زبونم از وسط سینه اش میکشیدم پایین تا لب شرت و شلوارکش، یک کم اومدم پایین از اونجایی که روش نشسته بودم، خم شدم روش و همونطور که هنوز روش بودم و داشتم تو صورتش نگاه میکردم دستم انداختم پشتش و به کون و شرت و شلوارکش با هم چنگ زدم، یه جوری گرفتم که بتونم شرتش رو از تو شلوارکش هم بگیرم و بتونم هر دو رو بکشم پایین، همونطور چشم توی نگاه اش داشتم و دقیقا هر دو رو یک کم از پاش کشیدمش پایینتر، اما دیگه وضعیت بدنم روش اجازه نمیداد که کامل درشون بیارم یا حتی از زانو اش فراتر بره، اومدم کنارش نشستم و حالا که دستم آزاد و راحت بود دو لبه لباس رو گرفتم و تا قوزک پاش کشیدم پایین.
همون شرت قبلی رو پاش نکرده بود، حدس میزدم چون جلوی اون یکی زیادی خیس شده بود عوض کرده بود مثلا، اما این یکی هم شده بود مثل همون، عملیات لب بازی و زبون کشیدن روی بدنش انقدری تحریک اش کرده بود که کسش رو کاملا خیس کنه که به شرتش پس بده، پایین قوزک و پاهاش رو لمس کردم و بعد شرت رو کاملا از پاش کشیدم بیرون، آروم گذاشتمش کنار بالش خودم، دلم میخواست این شورت رو به یادگاری این شب قشنگ برای خودم بردارم و ببرم اما حیف نمیشد !
حالا دیگه اون لخت بود و من هنوز لباس به تن کنارش، تیشرت خودم رو تو یه حرکت از سرم کشیدم بیرون و پرت کردم کنار تخت! نگاهم رو کردم به اون مثلا شلوارم و جایی که نوک کیرم بود یه نقطه تقریبا بزرگ خیس شده بود یه نگاهی به اون نقطه و بعد به هم کردیم و سریع به کمر دراز کشیدم پاهامو دادم بالا تا شلوارمم یه تیکه بکشم بیرون از پام. حالا دیگه هر دو لخت بودیم!
کیر شریکی با شریک کیری
1402/08/18
#عاشقی #اروتیک
سلام عشقم .اینهمه خودت رو از من دریغ نکن دلم برات تنگ شده منتظر تماستم
اینو نوشتم ولی قبل ارسال پاکش کردم و گوشی رو انداختم دورترین لبه تخت، تا دیگه نخ.ام پیام بدم .یه صدایی تو ذهنم میگفت اشتباهات قبلیت روتکرار نکن رویا .انقدر خودت رو به یه مرد نچسبون. بی ارزش نکن خودتو .میخوای مثل قبلی ازدستش بدی ؟ بعد دلم میگفت نه رفتنی میره. هیچ جور هم نمیتونی نگهش داری .
ولی قلبم میگفت تو تازه ۳ماهه عقد کردی تو باید بهش محبت کنی وعادتش بدی بخودت. یه گوشه ذهنم رفته بود تو فکر سکس باش .کاش اینجا بود ومثل بقیه وقتا که تازه پریودم تموم میشد ومیگف باید اضافه کاری کنی وکمبودای قبلی روجبران کنی محکم میمیچسبوندم بخودشو بوسه بارونم میکرد. دلم برای زبری سیبیلاش که دور لبم رو سرخ میکرد تنگ شده بود .
دستم روتوکرستم بردم ونوک سینه ام روچلوندم کسم خیس خیس بود وداشت نبض میزد متکای بزرگ رو روی خودم کشیدمو بخودم فشار دادم .جاش خیلی خالی بود .تو دعوای چند روز پیش من مقصر بودم یااون ؟ باید باش کنار میومدم یا کار درستی کردم که مخالفت کردم .یعنی توقع داره من برم آشتی؟مگه من مقصر بودم ؟؟
انگشتم رو توکسم فرو کردم وشروع کردم زبری بالاش رو بمالم .چقدر فرق داشت با انگشت حسام .اون هم ضخیم تربود وهم زبرتر .مثل بقیه وقتایی که انگشتش رو توکسم میکرد ومن از شهوت زیاد سروصورتم رو تو سینه مردونش فرومیکردم ،اینبار سرم روتوبالش کردم ونفسای عمیقم روبیرون دادم.حسام بدجوری منو توسکس بخودش وابسته کرده بود .الان واقعا میفهمیدم زن سرد نداریم ،تمام زنای سرد حاصل کارنا بلدی یا زودانزالی یه مردی هستند که تو سکس یا فقط به خودش فکر میکنه یا کلاسکس بلد نیس .
دوتا انگشتم رو فروکردم وبادست دیگم نوک سینه ام رو گرفتم .عجیب سفت وبرجسته شده بود مثل وقتایی که حسام میگف الان وقت خوردنشه. کاش اینجا بود واین تن پرعطش رو سیراب میکرد. خیسی کسم هرلحظه بیشتر میشد والان حرکت انگشتام باصدا شده بود .نفسام بلند بود وتنم داغ داغ .دوتا متکا رو روی خودم کشیدم ولی تنم سنگینی تن حسام رومیخواست .انگار وزنش باعث میشد شیره وجود من باسرعت ولذت بیشتری خارج بشه .
۴روز بود سکس نداشتیم .چطور من انقدر گشنه سکس بودم واون انگار نه انگار .نکنه رفته با رضا .نکنه گروهی داشته ؟ سعی کردم این فکرا رواز خودم دور کنم ولی آخر مثل خوره تو ذهنم افتاده بود .داشتم میشمردم از آخرین باری که گف با رضا بودم چند روز گذشته .این فکرا کسم رو خشک کرده بود والان حرکت انگشتم لذت بخش نبود .رویا یه سراغ ازش بگیر خیلی بحال خودش نگذارش تو این فکرا بودم که صفحه موبایل زنگ زدن عشقم حسامم رو نشون داد .
بعد از سلام وخوبی با کمال طلبکاری گف من دستم بند باشه ونتونم زنگ بزنم، شما نباید یه سراغ از ما بگیری ؟
عصبی بودم ،شاید فکرای آخرین لحظه نمیزاشت باش مهربون باشم
-گفتم شاید وقت نداری و پیش از ما بهترونی
-مثلا پیش کی باشم ؟ دنبال بدبختی ام دیگه
-گفتم شاید خیلی وقته پیش رضا نبودی
-رویا این چه طرز حرف زدنه ؟مگه قرار نشد از قبل بهت بگم ؟ چرا بم اعتماد نمیکنی ؟ چرا همش فکر
پریدم وسط حرفش
-میدونی پریودم تموم شده بت گفته بودم روز اول خیلی دلم میخواد وقتی برات مهم نیستم، چه فکری باید بکنم؟
-مگه فردا تموم نمیشد ؟ بجون مادرم از ۱شنبه که خونتون بودم من حتی شق هم نکردم .چطور راحت میگی با رضا بودم؟
-حسام بحث سکس نیست یه پیام نمیتونی بدی یه زنگ بزنی ؟ انقدر سرت شلوغ بود
-خوب ۱شنبه بحث کردیم گفتم ۲روز بحال خودت باشی آروم شی
-بقول خودت ۲روز بقیش چی ؟
-رویا بخدا نمیدونی چی به سرمه ا
1402/08/18
#عاشقی #اروتیک
سلام عشقم .اینهمه خودت رو از من دریغ نکن دلم برات تنگ شده منتظر تماستم
اینو نوشتم ولی قبل ارسال پاکش کردم و گوشی رو انداختم دورترین لبه تخت، تا دیگه نخ.ام پیام بدم .یه صدایی تو ذهنم میگفت اشتباهات قبلیت روتکرار نکن رویا .انقدر خودت رو به یه مرد نچسبون. بی ارزش نکن خودتو .میخوای مثل قبلی ازدستش بدی ؟ بعد دلم میگفت نه رفتنی میره. هیچ جور هم نمیتونی نگهش داری .
ولی قلبم میگفت تو تازه ۳ماهه عقد کردی تو باید بهش محبت کنی وعادتش بدی بخودت. یه گوشه ذهنم رفته بود تو فکر سکس باش .کاش اینجا بود ومثل بقیه وقتا که تازه پریودم تموم میشد ومیگف باید اضافه کاری کنی وکمبودای قبلی روجبران کنی محکم میمیچسبوندم بخودشو بوسه بارونم میکرد. دلم برای زبری سیبیلاش که دور لبم رو سرخ میکرد تنگ شده بود .
دستم روتوکرستم بردم ونوک سینه ام روچلوندم کسم خیس خیس بود وداشت نبض میزد متکای بزرگ رو روی خودم کشیدمو بخودم فشار دادم .جاش خیلی خالی بود .تو دعوای چند روز پیش من مقصر بودم یااون ؟ باید باش کنار میومدم یا کار درستی کردم که مخالفت کردم .یعنی توقع داره من برم آشتی؟مگه من مقصر بودم ؟؟
انگشتم رو توکسم فرو کردم وشروع کردم زبری بالاش رو بمالم .چقدر فرق داشت با انگشت حسام .اون هم ضخیم تربود وهم زبرتر .مثل بقیه وقتایی که انگشتش رو توکسم میکرد ومن از شهوت زیاد سروصورتم رو تو سینه مردونش فرومیکردم ،اینبار سرم روتوبالش کردم ونفسای عمیقم روبیرون دادم.حسام بدجوری منو توسکس بخودش وابسته کرده بود .الان واقعا میفهمیدم زن سرد نداریم ،تمام زنای سرد حاصل کارنا بلدی یا زودانزالی یه مردی هستند که تو سکس یا فقط به خودش فکر میکنه یا کلاسکس بلد نیس .
دوتا انگشتم رو فروکردم وبادست دیگم نوک سینه ام رو گرفتم .عجیب سفت وبرجسته شده بود مثل وقتایی که حسام میگف الان وقت خوردنشه. کاش اینجا بود واین تن پرعطش رو سیراب میکرد. خیسی کسم هرلحظه بیشتر میشد والان حرکت انگشتام باصدا شده بود .نفسام بلند بود وتنم داغ داغ .دوتا متکا رو روی خودم کشیدم ولی تنم سنگینی تن حسام رومیخواست .انگار وزنش باعث میشد شیره وجود من باسرعت ولذت بیشتری خارج بشه .
۴روز بود سکس نداشتیم .چطور من انقدر گشنه سکس بودم واون انگار نه انگار .نکنه رفته با رضا .نکنه گروهی داشته ؟ سعی کردم این فکرا رواز خودم دور کنم ولی آخر مثل خوره تو ذهنم افتاده بود .داشتم میشمردم از آخرین باری که گف با رضا بودم چند روز گذشته .این فکرا کسم رو خشک کرده بود والان حرکت انگشتم لذت بخش نبود .رویا یه سراغ ازش بگیر خیلی بحال خودش نگذارش تو این فکرا بودم که صفحه موبایل زنگ زدن عشقم حسامم رو نشون داد .
بعد از سلام وخوبی با کمال طلبکاری گف من دستم بند باشه ونتونم زنگ بزنم، شما نباید یه سراغ از ما بگیری ؟
عصبی بودم ،شاید فکرای آخرین لحظه نمیزاشت باش مهربون باشم
-گفتم شاید وقت نداری و پیش از ما بهترونی
-مثلا پیش کی باشم ؟ دنبال بدبختی ام دیگه
-گفتم شاید خیلی وقته پیش رضا نبودی
-رویا این چه طرز حرف زدنه ؟مگه قرار نشد از قبل بهت بگم ؟ چرا بم اعتماد نمیکنی ؟ چرا همش فکر
پریدم وسط حرفش
-میدونی پریودم تموم شده بت گفته بودم روز اول خیلی دلم میخواد وقتی برات مهم نیستم، چه فکری باید بکنم؟
-مگه فردا تموم نمیشد ؟ بجون مادرم از ۱شنبه که خونتون بودم من حتی شق هم نکردم .چطور راحت میگی با رضا بودم؟
-حسام بحث سکس نیست یه پیام نمیتونی بدی یه زنگ بزنی ؟ انقدر سرت شلوغ بود
-خوب ۱شنبه بحث کردیم گفتم ۲روز بحال خودت باشی آروم شی
-بقول خودت ۲روز بقیش چی ؟
-رویا بخدا نمیدونی چی به سرمه ا
شیشه های مشجر (۱)
1402/08/22
#اروتیک #زن_شوهردار
هنوز بعد از ده سال که وارد این خانواده شدم،مهمونی های فامیلی شان خوش نمیگذشت.پنجشنبه شب پاگشای یک تازه عروس بود و مسلما ما هم ملزم به حضور.کل خانواده شان را دعوت کرده بودند و بسیار شلوغ شده بود.مثلا میخواستیم زودتر بریم که خانومم تو کارهای مهمونی کمک مادرش کنه ولی مگه آرش میذاشت؛تو این 8 ماهی که به دنیا اومده بود کلا سبک زندگیمون و تغییر داده بود.در عین حالی که عاشقش بودیم ولی وقت سر خاروندن نداشتیم.وقتی رسیدیدم بقیه مهمونها از قبل رسیده بودند و حمله ور شدن سمت آرش که بوسش کنند،تنها نوه بود و خونه مادرخانمم پادشاهی می کرد.آرش هم از هجوم این همه آدم وحشت کرد و شروع کرد گریه کردن.من که حتی وقت نکردم درست با مهمونها سلام علیک کنم دوباره آرش و بغل زدم بردم بیرون که آروم شه.یه خورده که راه رفتیم دیدم آروم نمیگیره،بردمش تو ماشین ضبط و روشن کردم و آهنگ های بچه گونه از ضبط ماشین پلی کردم که واقعا معجزه می کرد و آب بود روی آتیش،صندلی جلو نشسته بودم و آرش و جلو صورتم گرفته بودم داشتم به صورت اغراق شده ای با آهنگ هم نوایی می کردم که آروم شد اونم با صورت نازش که اثرات اشک هنوز روش بود داشت می خندید یه لحظه متوجه اپتیمای سفید پارک شده روبرویی شدم که شاخ به شاخ ماشین من تو اون کوچه خلوت پارک کرده بود.متوجه شدم روی صندلی عقبش یه زن و مرد بودند که پای چپ لخت زن رو هوا بود سر مرد مابین اون داشت براش میخورد.خیلی شک شدم.آرش دیگه آروم شده بود و داشت با صورتم بازی میکرد ولی من صورتم و می دزدیدم که بتونم صحنه داخل پرشیا رو ببینم. سر مرد بین پاهای زن بود و سر زن هم که دیده نمیشد احتمالا روی صندلی لم داده بود.با اینکه چیز زیادی دیده نمی شد غرق صحنه بودم و تخیل می کردم که الان مرده کس زنه رو احتمالا داره می خوره یا زنه داره ناله میکنه و یه لحظه صحنه توی ماشین فیلم تایتانیک اومد تو ذهنم که یهو زنه پرید بالا و یه آن چشم تو چشم شدیم.خیلی هول شدم سریع از ماشین پیاده شدم و برگشتم تو مهمونی.نمی دونم چرا قلبم داشت تند تند میزد،اونا داشتند تو کوچه حرکت می زدند من چرا استرس داشتم ؟!،یه خورده کیرم و که بزرگ شده بود تو شلوارم جابجا کردم و برگشتم تو مهمونی.با همه سلام و علیک کردم و آرش و سپردم دست خاله ش و رفتم تو آشپزخونه ببینم کاری هست انجام بدم که زنگ در و زدند.همه گفتند احتمالا مجیدینا هستند یعنی تازه داماد.در وا شد و من دوباره شوک شدم.بله زن و مرد داخل اپتیما همون تازه عروس و داماد یعنی مجید و مهسا بودند.
هنوز گرم سلام و تعارفات بودند و متوجه من نشده بودند و منم از آشپزخونه خارج نشدم ولی تا کی میتونستم اونجا بمونم !،رفتم با مجید دست دادم و بدون اینکه به مهسا نگاه کنم سلام کردم و تبریک گفتم و رفتم جایی نشستم که تو تیررس مهسا نباشم.واقعیت سنم جوری نبود که بخوام کسی و قضاوت کنم،خودمم اوایل زندگیمون کم تو جاهای عمومی سکس نداشتم، خانمم هم واقعا پایه بود.
اوایل ازدواجمون خونه دوست نسبتا مذهبیمون دعوت بودیم و چراغها رو خاموش کردیم نشستیم به فیلم ترسناک دیدن،اون دونفر جلوتر از ما و نزدیک به تلویزیون روی مبل نشسته بودند ،من و فرشته هم پشت سرشون به دیوار تکیه دادیم و چون شب میخواستیم خونشون بخوابیم پتو هم رومون انداخته بودیم . یه جا فیلم صحنه سکسی داشت و دوستم داشت میزد بره جلو که هر چی میزد بدتر شد درحدی که همینجوری که فیلم میرفت جلو یه جا سینه لخت بازیگر زن و یه جا کون لخت زنه رو صفحه ال ای دی نقش بسته بود و منم عنان از کف دادم و دستم و از زیر پتو سر دادم وسط پای فرشته،یه لحظه صورتش و
1402/08/22
#اروتیک #زن_شوهردار
هنوز بعد از ده سال که وارد این خانواده شدم،مهمونی های فامیلی شان خوش نمیگذشت.پنجشنبه شب پاگشای یک تازه عروس بود و مسلما ما هم ملزم به حضور.کل خانواده شان را دعوت کرده بودند و بسیار شلوغ شده بود.مثلا میخواستیم زودتر بریم که خانومم تو کارهای مهمونی کمک مادرش کنه ولی مگه آرش میذاشت؛تو این 8 ماهی که به دنیا اومده بود کلا سبک زندگیمون و تغییر داده بود.در عین حالی که عاشقش بودیم ولی وقت سر خاروندن نداشتیم.وقتی رسیدیدم بقیه مهمونها از قبل رسیده بودند و حمله ور شدن سمت آرش که بوسش کنند،تنها نوه بود و خونه مادرخانمم پادشاهی می کرد.آرش هم از هجوم این همه آدم وحشت کرد و شروع کرد گریه کردن.من که حتی وقت نکردم درست با مهمونها سلام علیک کنم دوباره آرش و بغل زدم بردم بیرون که آروم شه.یه خورده که راه رفتیم دیدم آروم نمیگیره،بردمش تو ماشین ضبط و روشن کردم و آهنگ های بچه گونه از ضبط ماشین پلی کردم که واقعا معجزه می کرد و آب بود روی آتیش،صندلی جلو نشسته بودم و آرش و جلو صورتم گرفته بودم داشتم به صورت اغراق شده ای با آهنگ هم نوایی می کردم که آروم شد اونم با صورت نازش که اثرات اشک هنوز روش بود داشت می خندید یه لحظه متوجه اپتیمای سفید پارک شده روبرویی شدم که شاخ به شاخ ماشین من تو اون کوچه خلوت پارک کرده بود.متوجه شدم روی صندلی عقبش یه زن و مرد بودند که پای چپ لخت زن رو هوا بود سر مرد مابین اون داشت براش میخورد.خیلی شک شدم.آرش دیگه آروم شده بود و داشت با صورتم بازی میکرد ولی من صورتم و می دزدیدم که بتونم صحنه داخل پرشیا رو ببینم. سر مرد بین پاهای زن بود و سر زن هم که دیده نمیشد احتمالا روی صندلی لم داده بود.با اینکه چیز زیادی دیده نمی شد غرق صحنه بودم و تخیل می کردم که الان مرده کس زنه رو احتمالا داره می خوره یا زنه داره ناله میکنه و یه لحظه صحنه توی ماشین فیلم تایتانیک اومد تو ذهنم که یهو زنه پرید بالا و یه آن چشم تو چشم شدیم.خیلی هول شدم سریع از ماشین پیاده شدم و برگشتم تو مهمونی.نمی دونم چرا قلبم داشت تند تند میزد،اونا داشتند تو کوچه حرکت می زدند من چرا استرس داشتم ؟!،یه خورده کیرم و که بزرگ شده بود تو شلوارم جابجا کردم و برگشتم تو مهمونی.با همه سلام و علیک کردم و آرش و سپردم دست خاله ش و رفتم تو آشپزخونه ببینم کاری هست انجام بدم که زنگ در و زدند.همه گفتند احتمالا مجیدینا هستند یعنی تازه داماد.در وا شد و من دوباره شوک شدم.بله زن و مرد داخل اپتیما همون تازه عروس و داماد یعنی مجید و مهسا بودند.
هنوز گرم سلام و تعارفات بودند و متوجه من نشده بودند و منم از آشپزخونه خارج نشدم ولی تا کی میتونستم اونجا بمونم !،رفتم با مجید دست دادم و بدون اینکه به مهسا نگاه کنم سلام کردم و تبریک گفتم و رفتم جایی نشستم که تو تیررس مهسا نباشم.واقعیت سنم جوری نبود که بخوام کسی و قضاوت کنم،خودمم اوایل زندگیمون کم تو جاهای عمومی سکس نداشتم، خانمم هم واقعا پایه بود.
اوایل ازدواجمون خونه دوست نسبتا مذهبیمون دعوت بودیم و چراغها رو خاموش کردیم نشستیم به فیلم ترسناک دیدن،اون دونفر جلوتر از ما و نزدیک به تلویزیون روی مبل نشسته بودند ،من و فرشته هم پشت سرشون به دیوار تکیه دادیم و چون شب میخواستیم خونشون بخوابیم پتو هم رومون انداخته بودیم . یه جا فیلم صحنه سکسی داشت و دوستم داشت میزد بره جلو که هر چی میزد بدتر شد درحدی که همینجوری که فیلم میرفت جلو یه جا سینه لخت بازیگر زن و یه جا کون لخت زنه رو صفحه ال ای دی نقش بسته بود و منم عنان از کف دادم و دستم و از زیر پتو سر دادم وسط پای فرشته،یه لحظه صورتش و
زیر عمق چهار متری!
1402/09/09
#اروتیک #لز #استخر
سلام مستقیم بریم سر اصل مطلب…
استخر و شنا یکی از کارای روتین زندگیمه خیلی بهش علاقه دارم و حداقل هفته ای یه بار رو میرم، شنا کـردن و سکوت زیر آب باعث خالی شدن ذهنم از استرس و فکر میشه، خصوصا این روزا که بحـث و درگیری با شوهرم کم ندارم
از خونه به قصد استخر زدم بیرون، هوا گرم و تابستونی بود، تازه جابجا شده بودیم و تو این محل غریبه بودم، این بار سومی بود که تو این استخر میرفتم، وقتی رسیدم با عجله لباسمو در اوردم مایـو پوشیدم و رفتم سمت آب …
به غریق نجاتا که نگاه کردم به نظرم خوشگل و هـات بودن، دو تا غریق نجات که یکیشون که نزدیک تر بود ی زن حدودا سی ساله و حسابی برنزه بود، خوش هیـکل بود و طبق عادت نجات غریقا سرش تو گوشیش بود
اون یکی رو نمیتونستم خوب ببینم، ته استخر بود. کم کم رفتم تو آب، اون روزا به تجویز دکتر برای تنظیم پریـودم قــرص ضد بارداری میخوردم و خب این قــرصا سایـز سیــنه رو بزرگ میکنه، در حالت معمولی من سایـز سیــنه هام هفتاد و پنجه ولی با اون قــرصا به نزدیک هشتاد پنج رسیده بود و خیلی خوش فرم و سفت شده بود، البته با این سایـز جدید مایو برام تنگ شده بود و یه کم اذیـت میـکرد و هر چند متر که شنا میکـردم مجبور بودم دستم رو تو سینـه هام ببرم و جا به جاشون کنم.
کمی که شنا کردم برای بار سوم گوشه استخر داخل آب داشتم سیـنه هامو جا به جا میکردم و به خیالم کســی منو نمیدید که شنیدم یکی گفت: خانومم ولشون کن زخـم میشن
سرمو بلند کردم و دیدم غریق نجاتی که نتونسته بودم ببینمش بالا سرم ایستاده و داره داخل یقه منو دید میزنه!
منم که همیشه بالا و زیادی هاتم لبخند زدم و گفتم قابل نداره، شما بیا زخمش کن
زانوهاشو خم کرد تا بهم نزدیک تر بشه خندید و گفت نه همینجوری ببینم قشنگه، البته ای کاش میشد چند روز قرض بدی بهم. ماه دیگه عروسی دعوتم، رفتم لباس خریدم همه جاش عالیه جز کـاپ سینـهش که واسم گشاده
گفتم: وا خیلی خوبه که هیکلت! بسه دیگه(منظورم حجـم سیـنـه هاش بود) مگه چی هست لباسه؟
گفت: نه همه میگن سینـه هام خوبه ولی تو مایو و سوتیـن خوش فـرمه، بدون لباس صاف و فلته، بعدم خندید و گفت باور نمیکنی نشونت بدم؟
با حالت شیطنـت گفتم: من که دوسشون دارم و روی سطح آب خوابیدم و شنا کنان رفتم سمت پله استخر که بیام بیرون و باهاش حرف بزنم، دلم میخواست بیشتر باهاش حرف بزنم خیلی خانوم کیوت و نازی بود
از استخر اومدم بیرون. یه کم لب استخر نشستم، نمیخواستم خیلی خودمو مشتاق نشون بدم، فقط چند بار بهش نگاه خریدارانه کردم و اونم انگار آمار میداد
به نظرم سی سال اینا میومد، قدش از من بلندتر بود
من صد شصت هفتم با این حساب قدش حداقل صد هفتاد میشد، لاغر نبود و شاید یه سه چهار کیلویی هم برای شغلش اضافه وزن داشت، برخلاف همکارش پوست سفیدی داشت و کیفیت پوستش به نظرم عالی بود، از اینا که هیچ لک و تَرکی رو پوستش نبود
از فاصله هفت هشت متری که میدیدمش چیز خوبی بود و همینجوری که پاهام آویزون تو آب بود و تکونشون میدادم درباره خیال پردازی میکردم، کاملا متوجه شدم که خون توی کـــصم جهید و رونای خیـسم به هم فشرده شد.
از لبه استخر بلند شدم و مسیرم رو انداختم سمتش که مثلا میخوام برم سمت سونا خشک، همین که از بغلـش رد شدم سرش تو گوشی بود ولی به من گفت: نیومدی نشونت بدما. انگار باورت نشد سینـه هام اندازه جوشه
وایسادم و گفتم اینجا نشونم بدی؟
گفت اینجا که نه، اتاقمون
منم که از خدا خواسته گفتم خب باشه بریم، البته مطمئن بودم که اینجا کار به جایی نمیرسه اما حداقل شماره ای، آیـدی اینستاگرامی چیزی رد و بدل میشه، از رو صندلی پاشد و به همکارش، همون زن برنزه متالیکه گفت ما میریم اتاق، همکارشم خندید و با سر تایید کرد.
یه چند متر رفتیم و به فروشنده ای که تو غرفه وسایلی مثل مایو و کلاه و… میفروخت گفت: عشقم ما این سمتیم و اتاق ناجی ها رو نشون داد.
پشمام داشت میریخت، یه لحظه اصن حـشــر از سرم پرید! باورم نمیشد یعنی این اتاق واسه اینا مکانه که اینجوری هماهنگ با هم عمل میکنن؟!؟!
ولی باز به خودم گفتم حـشـری شدم و عقلم خوب کار نمیکنه بیخیال فقط دنبالش رفتم.
رسیدیم به اتاق و در رو باز کرد گفت بفرمایید …
فرماییدم داخل اتاق، تا در رو بست مایوش رو از یقه پایین کشید و گفت بفرما ببین.
فهمیدم که گول خوردم، البته راضی بودم از گولی که خوردم. سیـنه هاش عالی بود، تقریبا سایـز هشتاد سفت و سرجاش، نوک سینه هاش هم باب سلیقهم صورتی و سیخه سیخ، با خنده و البته بیشتر هیجان اطراف اتاق نگاه کردم و گفتم: دوربین مخفیه؟
1402/09/09
#اروتیک #لز #استخر
سلام مستقیم بریم سر اصل مطلب…
استخر و شنا یکی از کارای روتین زندگیمه خیلی بهش علاقه دارم و حداقل هفته ای یه بار رو میرم، شنا کـردن و سکوت زیر آب باعث خالی شدن ذهنم از استرس و فکر میشه، خصوصا این روزا که بحـث و درگیری با شوهرم کم ندارم
از خونه به قصد استخر زدم بیرون، هوا گرم و تابستونی بود، تازه جابجا شده بودیم و تو این محل غریبه بودم، این بار سومی بود که تو این استخر میرفتم، وقتی رسیدم با عجله لباسمو در اوردم مایـو پوشیدم و رفتم سمت آب …
به غریق نجاتا که نگاه کردم به نظرم خوشگل و هـات بودن، دو تا غریق نجات که یکیشون که نزدیک تر بود ی زن حدودا سی ساله و حسابی برنزه بود، خوش هیـکل بود و طبق عادت نجات غریقا سرش تو گوشیش بود
اون یکی رو نمیتونستم خوب ببینم، ته استخر بود. کم کم رفتم تو آب، اون روزا به تجویز دکتر برای تنظیم پریـودم قــرص ضد بارداری میخوردم و خب این قــرصا سایـز سیــنه رو بزرگ میکنه، در حالت معمولی من سایـز سیــنه هام هفتاد و پنجه ولی با اون قــرصا به نزدیک هشتاد پنج رسیده بود و خیلی خوش فرم و سفت شده بود، البته با این سایـز جدید مایو برام تنگ شده بود و یه کم اذیـت میـکرد و هر چند متر که شنا میکـردم مجبور بودم دستم رو تو سینـه هام ببرم و جا به جاشون کنم.
کمی که شنا کردم برای بار سوم گوشه استخر داخل آب داشتم سیـنه هامو جا به جا میکردم و به خیالم کســی منو نمیدید که شنیدم یکی گفت: خانومم ولشون کن زخـم میشن
سرمو بلند کردم و دیدم غریق نجاتی که نتونسته بودم ببینمش بالا سرم ایستاده و داره داخل یقه منو دید میزنه!
منم که همیشه بالا و زیادی هاتم لبخند زدم و گفتم قابل نداره، شما بیا زخمش کن
زانوهاشو خم کرد تا بهم نزدیک تر بشه خندید و گفت نه همینجوری ببینم قشنگه، البته ای کاش میشد چند روز قرض بدی بهم. ماه دیگه عروسی دعوتم، رفتم لباس خریدم همه جاش عالیه جز کـاپ سینـهش که واسم گشاده
گفتم: وا خیلی خوبه که هیکلت! بسه دیگه(منظورم حجـم سیـنـه هاش بود) مگه چی هست لباسه؟
گفت: نه همه میگن سینـه هام خوبه ولی تو مایو و سوتیـن خوش فـرمه، بدون لباس صاف و فلته، بعدم خندید و گفت باور نمیکنی نشونت بدم؟
با حالت شیطنـت گفتم: من که دوسشون دارم و روی سطح آب خوابیدم و شنا کنان رفتم سمت پله استخر که بیام بیرون و باهاش حرف بزنم، دلم میخواست بیشتر باهاش حرف بزنم خیلی خانوم کیوت و نازی بود
از استخر اومدم بیرون. یه کم لب استخر نشستم، نمیخواستم خیلی خودمو مشتاق نشون بدم، فقط چند بار بهش نگاه خریدارانه کردم و اونم انگار آمار میداد
به نظرم سی سال اینا میومد، قدش از من بلندتر بود
من صد شصت هفتم با این حساب قدش حداقل صد هفتاد میشد، لاغر نبود و شاید یه سه چهار کیلویی هم برای شغلش اضافه وزن داشت، برخلاف همکارش پوست سفیدی داشت و کیفیت پوستش به نظرم عالی بود، از اینا که هیچ لک و تَرکی رو پوستش نبود
از فاصله هفت هشت متری که میدیدمش چیز خوبی بود و همینجوری که پاهام آویزون تو آب بود و تکونشون میدادم درباره خیال پردازی میکردم، کاملا متوجه شدم که خون توی کـــصم جهید و رونای خیـسم به هم فشرده شد.
از لبه استخر بلند شدم و مسیرم رو انداختم سمتش که مثلا میخوام برم سمت سونا خشک، همین که از بغلـش رد شدم سرش تو گوشی بود ولی به من گفت: نیومدی نشونت بدما. انگار باورت نشد سینـه هام اندازه جوشه
وایسادم و گفتم اینجا نشونم بدی؟
گفت اینجا که نه، اتاقمون
منم که از خدا خواسته گفتم خب باشه بریم، البته مطمئن بودم که اینجا کار به جایی نمیرسه اما حداقل شماره ای، آیـدی اینستاگرامی چیزی رد و بدل میشه، از رو صندلی پاشد و به همکارش، همون زن برنزه متالیکه گفت ما میریم اتاق، همکارشم خندید و با سر تایید کرد.
یه چند متر رفتیم و به فروشنده ای که تو غرفه وسایلی مثل مایو و کلاه و… میفروخت گفت: عشقم ما این سمتیم و اتاق ناجی ها رو نشون داد.
پشمام داشت میریخت، یه لحظه اصن حـشــر از سرم پرید! باورم نمیشد یعنی این اتاق واسه اینا مکانه که اینجوری هماهنگ با هم عمل میکنن؟!؟!
ولی باز به خودم گفتم حـشـری شدم و عقلم خوب کار نمیکنه بیخیال فقط دنبالش رفتم.
رسیدیم به اتاق و در رو باز کرد گفت بفرمایید …
فرماییدم داخل اتاق، تا در رو بست مایوش رو از یقه پایین کشید و گفت بفرما ببین.
فهمیدم که گول خوردم، البته راضی بودم از گولی که خوردم. سیـنه هاش عالی بود، تقریبا سایـز هشتاد سفت و سرجاش، نوک سینه هاش هم باب سلیقهم صورتی و سیخه سیخ، با خنده و البته بیشتر هیجان اطراف اتاق نگاه کردم و گفتم: دوربین مخفیه؟
روزی که ربوده شدم (۲)
1402/09/12
#اروتیک #فانتزی
وقتی بچه بودم، کابوس های وحشتناکی می دیدم. به وضوح به یاد میآورم که چگونه مادرم با عجله وارد اتاق میشد، مرا محکم در آغوش میگرفت و زمزمه میکرد: همه چیز درست میشود، ماریا، دختر عزیزم. نگران نباش مامان اینجاست.
اما مادرم الان اینجا نبود. من در میان این دختران ناآشنا احساس تنهایی می کردم، و در شرف داشتن یک رابطه جنسی با موجودات ناشناس.
دست جولی را محکم تر فشار دادم.
پس از اندکی انتظار بالاخره درهای آسانسور باز شد. جولی به آرامی دستم را رها کرد.
من فوق العاده استرس داشتم. می خواستم سوالات زیادی از جولی بپرسم، اما دیگر خیلی دیر شده بود, حتی نمی توانستم لب هایم را تکان دهم.
بیرون کاملا سیاه بود. یک دایره قرمز رنگ در وسط اتاق روشن شد. نور سفید ملایمی بالای دایره می درخشید. همه دخترها شروع به حرکت به سمت آن کردند. من خیلی ترسیده بودم، اما ترس از اینکه بدنم توسط آدم فضایی ها در صورت نافرمانی از بین برود، انگیزه ای برای حرکتم به سمت دایره قرمز شد.
به خودم گفتم: بس کن ماریا. سعی کنید مثبت اندیش باشی…تو می تونی این کار را انجام دهی. شاید گریس حق داشت, آنقدرها هم که تصور می کردم وحشتناک نخواهد بود.
من نمی توانستم چیزی ببینم یا صدای آدم فضایی ها را بشنوم. به اطرافیانم خیره شدم و سعی کردم حواسم رو پرت کنم. خوشبختانه جولی کنارم بود. وقتی نگاهی به بدنش انداختم متوجه خالکوبی زیبایی از یک شیر غول پیکر روی پشتش شدم.
ناگهان نور سفید بالای اتاق شدت گرفت و روشن تر شد. چشمانم را بستم. من فقط روی تنفسم تمرکز کردم تا آرام شوم.
صداهایی را میشنیدم, شبیه صداهایی که مارها هنگام چرخاندن بدن خود تولید می کنند.
سعی کردم آنچه را که گریس به من گفته بود به یاد بیاورم، “آنها با ما بسیار مهربان هستند…این یک تجربه جنسی متفاوت از آنچه قبلاً روی زمین داشتی هست.”
چیزی به من نزدیک می شد, می توانستم آن را حس کنم, اما هنوز طاقت باز کردن چشمانم را نداشتم.
من مذهبی نبودم، اما در آن لحظه از خدا کمک می خواستم: خواهش می کنم، خدا، من چطور اینجام…
صدا نزدیکتر و نزدیکتر میشد, و برای اولین بار بدن موجود آدم فضایی ها را حس کردم.
احساس میکردم چیزی شبیه به شاخک های اختاپوس دور پاهایم را ماساژ می دهد, این حس به طرز شگفتآوری خوشایند بود. گاهی اوقات به آرامی مالش میداد، گاهی فشار محکمتری وارد میکرد و دور پاهایم میپیچید. مثل یک ماساژ تسکین دهنده بود که روی پاها و مچ پا متمرکز شده بود.
می خواستم چشمانم را باز کنم، اما ترس مانعم شد, آنها را بسته نگه داشتم. اگر آدم فضایی ها وحشتناک به نظر برسد چه؟ ترجیح دادم تا جایی که میتونم چشمانم را ببندم.
شاخک های بیشتری پشت سرم حرکت کردند و به آرامی به سمت بالای بدنم حرکت کردند. دندان هایم را محکم روی هم فشار دادم و مصمم بودم که به طور تصادفی جیغ نزنم.
اکنون می توانستم صدای نفس کشیدن دختران دیگر را با صدای بلند و واضح بشنوم. در میان این تجربه گیج کننده، در لحظه ای سورئال و شدید بودم.
اوهومممممم…اوومممممم….اهههههههههه…
اینها صداهایی بود که دخترهای دیگر در اطراف من ایجاد می کردند.
من واقعاً می خواستم چشمانم را باز کنم اما جرات نکردم. با این حال، احساس میکردم که شاخکهای زیادی دور همه دختران پیچیده شده بود، و به نظر میرسید که آنها هم در حال لذت بردن بودند. داشتم خیس میشدم…احساس میکردم زبانهای ریز و کوچولوی زیادی از هر شاخک بیرون میآیند…مرا لیس میزنند…دو شاخک دور پاهایم حلقه می زدند.
حدود ده شاخک بدنم را نگه داشته بودند و مرا از سطح زمین به آرامی بلند کردند. شاخک ها کسم را می لیسیدند…. لیسش شدید…و دو شاخک مدام به سینه هایم می زدند…نوک سینه هایم سفت شده بود…فقط میخواستم لذت ببرم.
چشمانم هنوز بسته بود ولی صدای ناله و فریاد هر دختری را در اتاق می شنیدم…ناگهان شاخک غول پیکری وارد کس خیس من شد… بزرگ و ضخیم بود که باعث شد چشمانم را باز کنم… به اطراف نگاه کردم و دیدم معلق در وسط هوا هستم…شاخک های آبی زیادی پاها و دست هایم را گرفته بودند….
کمی بالاتر از من، چند دختر دیگر هم در هوا معلق بودند… میتوانستم کس یک دختر دیگر را ببینم… درست جلوی من دارد به سختی و به سرعت گاییده میشود…سرم را بلند کردم، جولی بالای سرم بود…از خالکوبی های پشتش او را شناختم…یک شاخک از کسش بیرون آمد و یکی دیگر داخل می شد…او جیغ می زد و می خندید…چند شاخک دیگر هم منتظر بودند که یکی یکی وارد شوند.
احساس کردم شاخکی که داخل کسم در حال رفتن به درونم بود بزرگتر و بزرگتر می شد و تمام کسم را پر می کرد…
1402/09/12
#اروتیک #فانتزی
وقتی بچه بودم، کابوس های وحشتناکی می دیدم. به وضوح به یاد میآورم که چگونه مادرم با عجله وارد اتاق میشد، مرا محکم در آغوش میگرفت و زمزمه میکرد: همه چیز درست میشود، ماریا، دختر عزیزم. نگران نباش مامان اینجاست.
اما مادرم الان اینجا نبود. من در میان این دختران ناآشنا احساس تنهایی می کردم، و در شرف داشتن یک رابطه جنسی با موجودات ناشناس.
دست جولی را محکم تر فشار دادم.
پس از اندکی انتظار بالاخره درهای آسانسور باز شد. جولی به آرامی دستم را رها کرد.
من فوق العاده استرس داشتم. می خواستم سوالات زیادی از جولی بپرسم، اما دیگر خیلی دیر شده بود, حتی نمی توانستم لب هایم را تکان دهم.
بیرون کاملا سیاه بود. یک دایره قرمز رنگ در وسط اتاق روشن شد. نور سفید ملایمی بالای دایره می درخشید. همه دخترها شروع به حرکت به سمت آن کردند. من خیلی ترسیده بودم، اما ترس از اینکه بدنم توسط آدم فضایی ها در صورت نافرمانی از بین برود، انگیزه ای برای حرکتم به سمت دایره قرمز شد.
به خودم گفتم: بس کن ماریا. سعی کنید مثبت اندیش باشی…تو می تونی این کار را انجام دهی. شاید گریس حق داشت, آنقدرها هم که تصور می کردم وحشتناک نخواهد بود.
من نمی توانستم چیزی ببینم یا صدای آدم فضایی ها را بشنوم. به اطرافیانم خیره شدم و سعی کردم حواسم رو پرت کنم. خوشبختانه جولی کنارم بود. وقتی نگاهی به بدنش انداختم متوجه خالکوبی زیبایی از یک شیر غول پیکر روی پشتش شدم.
ناگهان نور سفید بالای اتاق شدت گرفت و روشن تر شد. چشمانم را بستم. من فقط روی تنفسم تمرکز کردم تا آرام شوم.
صداهایی را میشنیدم, شبیه صداهایی که مارها هنگام چرخاندن بدن خود تولید می کنند.
سعی کردم آنچه را که گریس به من گفته بود به یاد بیاورم، “آنها با ما بسیار مهربان هستند…این یک تجربه جنسی متفاوت از آنچه قبلاً روی زمین داشتی هست.”
چیزی به من نزدیک می شد, می توانستم آن را حس کنم, اما هنوز طاقت باز کردن چشمانم را نداشتم.
من مذهبی نبودم، اما در آن لحظه از خدا کمک می خواستم: خواهش می کنم، خدا، من چطور اینجام…
صدا نزدیکتر و نزدیکتر میشد, و برای اولین بار بدن موجود آدم فضایی ها را حس کردم.
احساس میکردم چیزی شبیه به شاخک های اختاپوس دور پاهایم را ماساژ می دهد, این حس به طرز شگفتآوری خوشایند بود. گاهی اوقات به آرامی مالش میداد، گاهی فشار محکمتری وارد میکرد و دور پاهایم میپیچید. مثل یک ماساژ تسکین دهنده بود که روی پاها و مچ پا متمرکز شده بود.
می خواستم چشمانم را باز کنم، اما ترس مانعم شد, آنها را بسته نگه داشتم. اگر آدم فضایی ها وحشتناک به نظر برسد چه؟ ترجیح دادم تا جایی که میتونم چشمانم را ببندم.
شاخک های بیشتری پشت سرم حرکت کردند و به آرامی به سمت بالای بدنم حرکت کردند. دندان هایم را محکم روی هم فشار دادم و مصمم بودم که به طور تصادفی جیغ نزنم.
اکنون می توانستم صدای نفس کشیدن دختران دیگر را با صدای بلند و واضح بشنوم. در میان این تجربه گیج کننده، در لحظه ای سورئال و شدید بودم.
اوهومممممم…اوومممممم….اهههههههههه…
اینها صداهایی بود که دخترهای دیگر در اطراف من ایجاد می کردند.
من واقعاً می خواستم چشمانم را باز کنم اما جرات نکردم. با این حال، احساس میکردم که شاخکهای زیادی دور همه دختران پیچیده شده بود، و به نظر میرسید که آنها هم در حال لذت بردن بودند. داشتم خیس میشدم…احساس میکردم زبانهای ریز و کوچولوی زیادی از هر شاخک بیرون میآیند…مرا لیس میزنند…دو شاخک دور پاهایم حلقه می زدند.
حدود ده شاخک بدنم را نگه داشته بودند و مرا از سطح زمین به آرامی بلند کردند. شاخک ها کسم را می لیسیدند…. لیسش شدید…و دو شاخک مدام به سینه هایم می زدند…نوک سینه هایم سفت شده بود…فقط میخواستم لذت ببرم.
چشمانم هنوز بسته بود ولی صدای ناله و فریاد هر دختری را در اتاق می شنیدم…ناگهان شاخک غول پیکری وارد کس خیس من شد… بزرگ و ضخیم بود که باعث شد چشمانم را باز کنم… به اطراف نگاه کردم و دیدم معلق در وسط هوا هستم…شاخک های آبی زیادی پاها و دست هایم را گرفته بودند….
کمی بالاتر از من، چند دختر دیگر هم در هوا معلق بودند… میتوانستم کس یک دختر دیگر را ببینم… درست جلوی من دارد به سختی و به سرعت گاییده میشود…سرم را بلند کردم، جولی بالای سرم بود…از خالکوبی های پشتش او را شناختم…یک شاخک از کسش بیرون آمد و یکی دیگر داخل می شد…او جیغ می زد و می خندید…چند شاخک دیگر هم منتظر بودند که یکی یکی وارد شوند.
احساس کردم شاخکی که داخل کسم در حال رفتن به درونم بود بزرگتر و بزرگتر می شد و تمام کسم را پر می کرد…
شیشه های مشجر (۲)
1402/09/17
#هیزی #اروتیک
دیگه آرش از آب و گل دراومده بود میشد ببریش سفر و وقتش بود که نذری که کرده بودیم بابت سلامت دنیا اومدنش و ادا کنیم ریسک نکردیم با هواپیما بریم چون گفتیم دفعه اوله،یهو تو هواپیما کارخرابی کنه چه گلی به سر بگیریم برای همین گفتم یه کوپه دربست بگیریم با قطار بریم که چون مناسبت بود به زور دونفره گیرمون اومد و دعا میکردیم هم کوپه ای هامون سخت گیر نباشن،تو ایستگاه راه آهن به مجیدینا برخوردیم . فرشته رفت سمتشون به سلام و علیک و من هم که کلافه از این همه بار و بندیل که با خودمون برده بودیم از همون عقب تر با سر سلام کردم و منتظر که فرشته برگرده و بریم تو قطار . با اینکه ۵ ماه از دفعه قبل گذشته بود ولی تغییر استایل مهسا کاملا مشخص بود . باز هم دامن پاش بود ولی مقداری از ساق پاش معلوم بود و یه مانتو جلو باز همراه لباسی که یقه ش باز بود و خط سینه های درشتش کاملا مشخص بود . سر تا پا روشن پوشیده بود و لباسش مناسب گرمای اواسط شهریور بود،فرشته بهم اشاره کرد برم نزدیک تر و منم اشاره کردم به چمدونها که خودش اومد پیشم و گفت بچه ها هم دارن میان مشهد،واگنشون با ما یکیه،مجید گفت با مسئولش صحبت کنه که واگن هامون و یکی کنه . راستش تاثیر بد اولیه برخوردم با مهسا باعث شد مخالفت کنم ولی حرفهای فرشته که اگه آشنا باشه راحت تره بابت پوشک عوض کردن و شیر دادن و … منطقی بود،گفتم برو بهشون بگو که بچه اذیت داره بعدا پشتمون حرف در نیاد تو فامیل . ولی اون اینجوری انتقال داد که احسان نگرانه شما سختتون باشه (در صورتیکه شاید آخرین چیزی که نگرانش بودم همین بود) .
رفتیم داخل کوپه که خداییش مثل عکساش لوکس بود، چمدونا رو جاساز کردیم و قطار حرکت کرد . جو یه خورده سنگین بود . آرش که تو بغل مهسا بود در یک اقدام غافلگیرکننده کله ش و برد سمت سینه های مهسا یه گاز گرفت . داشت دندون در میورد و هر چی دور و برش بود گاز می گرفت،مهسا یه جیغ کشید و پرید و آرش و داد به فرشته و گفت "اینا فیکه خاله،جی جی توش نیست"صحنه خنده داری بود و باعث شد اون فضا یخورده تلطیف شه. میخواستم تخت و وا کنم که فرشته بره به بچه شیر بده که مهسا پیشنهاد داد جامون و عوض کنیم تا هم فرشته راحت باشه هم خودش مانتوش و در بیاره ، اینجوری شد که کنار فرشته نشستم ولی دیگه دید نداشتم و ضایع بازی هم نمیکردم که بچرخم طرفش تا ببینم حالا که مانتوش و درآورده چجوری شده،بلند شد تا از کیفش که بالا سر من بود چیزی برداره که نافش معلوم شد ،تو اون چند ثانیه فاصله ش با من خیلی کم بود جوری که من با اینکه تو صندلی خودم فرو رفته بودم ولی بدنش قشنگ جلو صورتم بود و کیرم داشت نیم خیز میشد.
نسکافه و چای برامون اوردن میخوردیم و صحبت میکردیم،البته من خیلی وارد بحث نمی شدم نه اینکه تو قیافه باشم ولی داشتند درباره دانشگاه تهران و رئیسش و فضاش و این چیزا صحبت می کردند،فرشته MBA از دانشگاه تهران داشت ،مهسا و مجید هم که هم دانشگاهی بودند،مجید با اینکه ۵ سال از مهسا بزرگتر بود ولی به دلیل سربازی و چیزای دیگه دیرتر رفته بود دانشگاه جوری که ترم های اول با فرشته و ترم های آخر با مهسا هم دانشگاهی بود و تو یه کار تئاتری با مهسا آشنا شده بود و فهمیدم مهسا رشته کارگردانی میخونده و فرشته یهو گفت " احسان هم کارگردانی فیلم میکرده#34; من یه خورده بهم برخورد،من دانشگاه و ول کرده بودم چون اون موقع اوضاعمون خوب نبود و ۳۰ واحد مونده بود تا کارشناسی دیگه نرفتم دانشگاه چسبیدم به کار تو چینی بلور فروشهای میدون شوش.ولی همیشه مشوق فرشته بودم،خودم با موتور تا کتابخانه و آزمون های ارشد میبردمش کارای خونه رو انجام میدادم تا به درسش برسه ولی بعضی مواقع مثل همینجا فکر میکردم فرشته با پیش کشیدن این بحث ها مثل اینکه احسان کارگردانی کرده،فیلم کوتاه اش تو جشنواره رفته،خیلی مطالعه داره و … میخواست به بقیه بفهمونه شوهرش یه بازاری بی سواد و بی کلاس نیست ولی من واقعا دیگران و در حدی نمیدونستم که بخوان قضاوتم کنند،تونسته بودم از هیچی یه خونه تو خیابون بهار و سه دنگ یه مغازه تو شوش بخرم و فقط خودم می دونم چه کونی ازم پاره شد و چقدر اون اوایل که یه پیک موتوری بودم تحقیر شدم .این مهسا چه عنی بود که بخواد منو پیشش شو کنه،داشت ریده میشد تو هوش هیجانیم که داستان عوض شد،مهسا خیلی با شور حرارت برگشت سمت من و با هیجان پرسید "شما واقعا کارگردانی میکردید " گفتم "آره،یه دوره ده ساله تو زندگیم و خیلی صرفش کردم " گفت " چه دانشگاهی می رفتید " با بی اعتنایی جواب دادم " من دانشگاه نرفتم،یه دوره کارگردانی تو کانون کارگردانان جوان گذروندم و از همونجا چند تا جشنواره شرکت کردم و از این جور کارا "
1402/09/17
#هیزی #اروتیک
دیگه آرش از آب و گل دراومده بود میشد ببریش سفر و وقتش بود که نذری که کرده بودیم بابت سلامت دنیا اومدنش و ادا کنیم ریسک نکردیم با هواپیما بریم چون گفتیم دفعه اوله،یهو تو هواپیما کارخرابی کنه چه گلی به سر بگیریم برای همین گفتم یه کوپه دربست بگیریم با قطار بریم که چون مناسبت بود به زور دونفره گیرمون اومد و دعا میکردیم هم کوپه ای هامون سخت گیر نباشن،تو ایستگاه راه آهن به مجیدینا برخوردیم . فرشته رفت سمتشون به سلام و علیک و من هم که کلافه از این همه بار و بندیل که با خودمون برده بودیم از همون عقب تر با سر سلام کردم و منتظر که فرشته برگرده و بریم تو قطار . با اینکه ۵ ماه از دفعه قبل گذشته بود ولی تغییر استایل مهسا کاملا مشخص بود . باز هم دامن پاش بود ولی مقداری از ساق پاش معلوم بود و یه مانتو جلو باز همراه لباسی که یقه ش باز بود و خط سینه های درشتش کاملا مشخص بود . سر تا پا روشن پوشیده بود و لباسش مناسب گرمای اواسط شهریور بود،فرشته بهم اشاره کرد برم نزدیک تر و منم اشاره کردم به چمدونها که خودش اومد پیشم و گفت بچه ها هم دارن میان مشهد،واگنشون با ما یکیه،مجید گفت با مسئولش صحبت کنه که واگن هامون و یکی کنه . راستش تاثیر بد اولیه برخوردم با مهسا باعث شد مخالفت کنم ولی حرفهای فرشته که اگه آشنا باشه راحت تره بابت پوشک عوض کردن و شیر دادن و … منطقی بود،گفتم برو بهشون بگو که بچه اذیت داره بعدا پشتمون حرف در نیاد تو فامیل . ولی اون اینجوری انتقال داد که احسان نگرانه شما سختتون باشه (در صورتیکه شاید آخرین چیزی که نگرانش بودم همین بود) .
رفتیم داخل کوپه که خداییش مثل عکساش لوکس بود، چمدونا رو جاساز کردیم و قطار حرکت کرد . جو یه خورده سنگین بود . آرش که تو بغل مهسا بود در یک اقدام غافلگیرکننده کله ش و برد سمت سینه های مهسا یه گاز گرفت . داشت دندون در میورد و هر چی دور و برش بود گاز می گرفت،مهسا یه جیغ کشید و پرید و آرش و داد به فرشته و گفت "اینا فیکه خاله،جی جی توش نیست"صحنه خنده داری بود و باعث شد اون فضا یخورده تلطیف شه. میخواستم تخت و وا کنم که فرشته بره به بچه شیر بده که مهسا پیشنهاد داد جامون و عوض کنیم تا هم فرشته راحت باشه هم خودش مانتوش و در بیاره ، اینجوری شد که کنار فرشته نشستم ولی دیگه دید نداشتم و ضایع بازی هم نمیکردم که بچرخم طرفش تا ببینم حالا که مانتوش و درآورده چجوری شده،بلند شد تا از کیفش که بالا سر من بود چیزی برداره که نافش معلوم شد ،تو اون چند ثانیه فاصله ش با من خیلی کم بود جوری که من با اینکه تو صندلی خودم فرو رفته بودم ولی بدنش قشنگ جلو صورتم بود و کیرم داشت نیم خیز میشد.
نسکافه و چای برامون اوردن میخوردیم و صحبت میکردیم،البته من خیلی وارد بحث نمی شدم نه اینکه تو قیافه باشم ولی داشتند درباره دانشگاه تهران و رئیسش و فضاش و این چیزا صحبت می کردند،فرشته MBA از دانشگاه تهران داشت ،مهسا و مجید هم که هم دانشگاهی بودند،مجید با اینکه ۵ سال از مهسا بزرگتر بود ولی به دلیل سربازی و چیزای دیگه دیرتر رفته بود دانشگاه جوری که ترم های اول با فرشته و ترم های آخر با مهسا هم دانشگاهی بود و تو یه کار تئاتری با مهسا آشنا شده بود و فهمیدم مهسا رشته کارگردانی میخونده و فرشته یهو گفت " احسان هم کارگردانی فیلم میکرده#34; من یه خورده بهم برخورد،من دانشگاه و ول کرده بودم چون اون موقع اوضاعمون خوب نبود و ۳۰ واحد مونده بود تا کارشناسی دیگه نرفتم دانشگاه چسبیدم به کار تو چینی بلور فروشهای میدون شوش.ولی همیشه مشوق فرشته بودم،خودم با موتور تا کتابخانه و آزمون های ارشد میبردمش کارای خونه رو انجام میدادم تا به درسش برسه ولی بعضی مواقع مثل همینجا فکر میکردم فرشته با پیش کشیدن این بحث ها مثل اینکه احسان کارگردانی کرده،فیلم کوتاه اش تو جشنواره رفته،خیلی مطالعه داره و … میخواست به بقیه بفهمونه شوهرش یه بازاری بی سواد و بی کلاس نیست ولی من واقعا دیگران و در حدی نمیدونستم که بخوان قضاوتم کنند،تونسته بودم از هیچی یه خونه تو خیابون بهار و سه دنگ یه مغازه تو شوش بخرم و فقط خودم می دونم چه کونی ازم پاره شد و چقدر اون اوایل که یه پیک موتوری بودم تحقیر شدم .این مهسا چه عنی بود که بخواد منو پیشش شو کنه،داشت ریده میشد تو هوش هیجانیم که داستان عوض شد،مهسا خیلی با شور حرارت برگشت سمت من و با هیجان پرسید "شما واقعا کارگردانی میکردید " گفتم "آره،یه دوره ده ساله تو زندگیم و خیلی صرفش کردم " گفت " چه دانشگاهی می رفتید " با بی اعتنایی جواب دادم " من دانشگاه نرفتم،یه دوره کارگردانی تو کانون کارگردانان جوان گذروندم و از همونجا چند تا جشنواره شرکت کردم و از این جور کارا "
شیشه های مشجر (۳)
1402/09/29
#اروتیک
بعد از اینکه از مشهد برگشتیم همه چی مثل قبل بود،حداقل من اینطوری داشتم خودم و گول میزدم وگرنه تغییرات محسوس بود،مثلا فرشته که شروع کرده بود به یوگا رفتن که اندامش برگردونه به شرایط قبل از حاملگی،یه بار یه استوری تو لباس یوگا گذاشت برای کلوز فرند،لباسه از این تاپهای ورزشی بود وشلوار هم فوق تنگ و من میدونستم که مجید هم تو کلوزش هست چون بعد از مشهد یه عکس دسته جمعی تو کلوز استوری کرد که مجید و مهسا رو تگ کرده بود و ازشون تشکر کرده بود و اتفاقا بعد همین استوری مهسا و مجید من و فالو کرده بودند و منم ضایع بود فالوبک نکنم.
پیج مهسا رو که چک میکردم واقعا چه عکسهایی اسماعیل,چه عکسهایی …
یه عکس مدلی گرفته بود در حد بنز،کلا عکسای پیجش خیلی هنری بود،خیلی هم سفر کرده بود،البته بیشتر داخلی ولی خارجی هم داشت ،حتی یه عکس غیر واضح با بیکینی تو دبی داشت که فقط رنگ پوستش معلوم بود.
اواسط آبان ماه بود و هوا دیگه شروع کرده بود به سرد شدن که فرشته گفت میخواد مجیدینا رو پاگشا کنه،حس دو گانه ای داشتم از یه طرف میترسیدم با دیدن مجددشون دوباره همون حس ها برگرده از یه طرف دوست داشتم ببینمشون،هم خیلی اهل بازی و فان بودند هم آرش و دوست داشتند و مهمتر از همه این حس لعنتی کنجکاوی آغشته به شهوت . ما دوستایی داشتیم که باهاشون رفت و آمد داشتیم ولی یا خیلی محترم بودند یا شبیه خودمون بودند ولی مجید و مهسا با بقیه دوستامون فرق داشتند و همین تفاوتشون باعث جذابیتشون میشد.
البته یه ناهار هم تو مشهد مهمونمون کرده بودند که دوست داشتم دعوتشون کنم تا دستم تو سفره شون نمونه.
یه پنجشنبه اومدن خونمون.مهسا یه شلوار چرم قهوه ای پوشیده بود با یه پافر کرم و یه بافت سبک زیرش.رفت تو اتاق که لباسشو دربیاره من هم رفتم براشون قهوه بریزم که شنیدم داره فرشته رو صدا می کنه تو اتاق و بعد هم احسان و صدا زد و انگار داشتند یه تعریفهایی از فرشته میکردند که کنجکاو شدم جریان چیه من هم تو اتاق بهشون پیوستم،دیدم دارن عکسهای عروسیمون که به دیوارهای اتاق خواب بود وارسی میکردند و از فرشته تعریف می کردند،واقعا هم فرشته قشنگترین دختری بود که تا اون موقع دیده بودم و روز عروسی هم آرایش و لباس عروسش خیلی بهش نشسته بود.
اون موقع ها فرمالیته و اینا مد نبود،اگه هم بود من پول نداشتم ولی ما عکسهای متفاوت زیاد گرفته بودیم،تو عکسای اسپرتمون فرشته با یه شلوارک خیلی کوتاه و تاپ بود.یادش بخیر،یه زمانی وقتی نامحرم مجبور بود بره تو اتاق،قبلش همه عکسها رو برمیگردونیم حالا داریم عکسای عروسیمون و با حضور مجید میدیدیم،یهو مهسا برگشت گفت “کوفتت بشه احسان”
گفتم بریم قهوه سرد نشه که صدای آرش و از اتاقش شنیدم،رفتم بهش سر بزنم ببینم بیدار شده یا خوابه که مهسا هم دنبالم اومد ببینتش،گفت دلم تنگ شده برای این فندوق.دیدم هنوز خوابه فقط داره تو خواب غر میزنه که مهسا آروم با نوک انگشتاش بهم زد که برم کنار و گفت “برو اونور ببینمش” رفتم اونور که دولا شد آرش و بو کنه(میگفت آرش خیلی بوی خوبی میده) چون شلوارش فاق کوتاه بود از بالا یه خورده چاک کونش افتاد بیرون و من دوباره سیخ کردم.من واقعا هلاک کونم،یعنی انقدر که با دید زدن کون تحریک میشم با یه زن لخت مادرزاد نمیشم.سریع از اتاق زدم بیرون رفتم کنار مجید قهوه م و برداشتم و داشتم به این فکر میکردم اینا نیومده دو تا قفل دیگه وا کردن،چاک کون مهسا و عکسای فرشته،بعضی مواقع به خودم میگفتم تو زیادی حساسی،الان زمونه فرق کرده و همه اینجورین.تو ندید بدیدی.مهسا اومد پیش ما و من منتظر بودم دوباره موقعیت پیش بیاد چاک کونش بزنه بیرون و دید بزنم.
البته موقعیت هم زیاد پیش میومد،مهسا اهل کمک کردن بود،هم خودش و هم مجید یه گوشه کار و میگرفتند و واقعا مهمان های راحتی بودند،تو همین کمکها و دولا راست شدنها خیلی پیش میومد چاک کونش بیرون بزنه و من هم هر موقع کسی نبود دید میزدم،مجید هم تذکری نمیداد،یه جا که داشتم با مجید صحبت میکردم مهسا جلومون چهاردست و پا شد و داشت با آرش بازی میکرد که بیشتر از همیشه کونش افتاد بیرون،اونجا تقریبا مطمئن شدم شرت نپوشیده چون تو اون لگ چرم تنگ حتما معلوم میشد و اونقدر که شلوارش پایین رفته بود باید اثری از شرت پیدا میشد،همینجور که داشتم با مجید صحبت میکردم از عکس العملش استرس داشتم،با اینکه خیلی دوست داشتم کونش و دید بزنم اصلا جرات نگاه کردن و نداشتم و کاملا زل زده بودم به چشمای مجید که مثلا منم حواسم نیست،مجید یه لحظه برگشت میوه ورداره متوجه مهسا شد،گفتم الان دلخوری پیش میاد،یکی نبود به من بگه تو چرا حول شدی ؟ ،مگه تو بهش گفتی شلوار تنگ فاق کوتاه بدون شرت بپوشه و هی دولا راست بشه ؟ولی عکس العمل مجید طوری بود که انگار این اتفاق بار اول نبوده.با انگشت پاش زد به قسمت از باسنی که بیرون افتاده بود و خیلی ریلکس ،بعد لبخند زنان
1402/09/29
#اروتیک
بعد از اینکه از مشهد برگشتیم همه چی مثل قبل بود،حداقل من اینطوری داشتم خودم و گول میزدم وگرنه تغییرات محسوس بود،مثلا فرشته که شروع کرده بود به یوگا رفتن که اندامش برگردونه به شرایط قبل از حاملگی،یه بار یه استوری تو لباس یوگا گذاشت برای کلوز فرند،لباسه از این تاپهای ورزشی بود وشلوار هم فوق تنگ و من میدونستم که مجید هم تو کلوزش هست چون بعد از مشهد یه عکس دسته جمعی تو کلوز استوری کرد که مجید و مهسا رو تگ کرده بود و ازشون تشکر کرده بود و اتفاقا بعد همین استوری مهسا و مجید من و فالو کرده بودند و منم ضایع بود فالوبک نکنم.
پیج مهسا رو که چک میکردم واقعا چه عکسهایی اسماعیل,چه عکسهایی …
یه عکس مدلی گرفته بود در حد بنز،کلا عکسای پیجش خیلی هنری بود،خیلی هم سفر کرده بود،البته بیشتر داخلی ولی خارجی هم داشت ،حتی یه عکس غیر واضح با بیکینی تو دبی داشت که فقط رنگ پوستش معلوم بود.
اواسط آبان ماه بود و هوا دیگه شروع کرده بود به سرد شدن که فرشته گفت میخواد مجیدینا رو پاگشا کنه،حس دو گانه ای داشتم از یه طرف میترسیدم با دیدن مجددشون دوباره همون حس ها برگرده از یه طرف دوست داشتم ببینمشون،هم خیلی اهل بازی و فان بودند هم آرش و دوست داشتند و مهمتر از همه این حس لعنتی کنجکاوی آغشته به شهوت . ما دوستایی داشتیم که باهاشون رفت و آمد داشتیم ولی یا خیلی محترم بودند یا شبیه خودمون بودند ولی مجید و مهسا با بقیه دوستامون فرق داشتند و همین تفاوتشون باعث جذابیتشون میشد.
البته یه ناهار هم تو مشهد مهمونمون کرده بودند که دوست داشتم دعوتشون کنم تا دستم تو سفره شون نمونه.
یه پنجشنبه اومدن خونمون.مهسا یه شلوار چرم قهوه ای پوشیده بود با یه پافر کرم و یه بافت سبک زیرش.رفت تو اتاق که لباسشو دربیاره من هم رفتم براشون قهوه بریزم که شنیدم داره فرشته رو صدا می کنه تو اتاق و بعد هم احسان و صدا زد و انگار داشتند یه تعریفهایی از فرشته میکردند که کنجکاو شدم جریان چیه من هم تو اتاق بهشون پیوستم،دیدم دارن عکسهای عروسیمون که به دیوارهای اتاق خواب بود وارسی میکردند و از فرشته تعریف می کردند،واقعا هم فرشته قشنگترین دختری بود که تا اون موقع دیده بودم و روز عروسی هم آرایش و لباس عروسش خیلی بهش نشسته بود.
اون موقع ها فرمالیته و اینا مد نبود،اگه هم بود من پول نداشتم ولی ما عکسهای متفاوت زیاد گرفته بودیم،تو عکسای اسپرتمون فرشته با یه شلوارک خیلی کوتاه و تاپ بود.یادش بخیر،یه زمانی وقتی نامحرم مجبور بود بره تو اتاق،قبلش همه عکسها رو برمیگردونیم حالا داریم عکسای عروسیمون و با حضور مجید میدیدیم،یهو مهسا برگشت گفت “کوفتت بشه احسان”
گفتم بریم قهوه سرد نشه که صدای آرش و از اتاقش شنیدم،رفتم بهش سر بزنم ببینم بیدار شده یا خوابه که مهسا هم دنبالم اومد ببینتش،گفت دلم تنگ شده برای این فندوق.دیدم هنوز خوابه فقط داره تو خواب غر میزنه که مهسا آروم با نوک انگشتاش بهم زد که برم کنار و گفت “برو اونور ببینمش” رفتم اونور که دولا شد آرش و بو کنه(میگفت آرش خیلی بوی خوبی میده) چون شلوارش فاق کوتاه بود از بالا یه خورده چاک کونش افتاد بیرون و من دوباره سیخ کردم.من واقعا هلاک کونم،یعنی انقدر که با دید زدن کون تحریک میشم با یه زن لخت مادرزاد نمیشم.سریع از اتاق زدم بیرون رفتم کنار مجید قهوه م و برداشتم و داشتم به این فکر میکردم اینا نیومده دو تا قفل دیگه وا کردن،چاک کون مهسا و عکسای فرشته،بعضی مواقع به خودم میگفتم تو زیادی حساسی،الان زمونه فرق کرده و همه اینجورین.تو ندید بدیدی.مهسا اومد پیش ما و من منتظر بودم دوباره موقعیت پیش بیاد چاک کونش بزنه بیرون و دید بزنم.
البته موقعیت هم زیاد پیش میومد،مهسا اهل کمک کردن بود،هم خودش و هم مجید یه گوشه کار و میگرفتند و واقعا مهمان های راحتی بودند،تو همین کمکها و دولا راست شدنها خیلی پیش میومد چاک کونش بیرون بزنه و من هم هر موقع کسی نبود دید میزدم،مجید هم تذکری نمیداد،یه جا که داشتم با مجید صحبت میکردم مهسا جلومون چهاردست و پا شد و داشت با آرش بازی میکرد که بیشتر از همیشه کونش افتاد بیرون،اونجا تقریبا مطمئن شدم شرت نپوشیده چون تو اون لگ چرم تنگ حتما معلوم میشد و اونقدر که شلوارش پایین رفته بود باید اثری از شرت پیدا میشد،همینجور که داشتم با مجید صحبت میکردم از عکس العملش استرس داشتم،با اینکه خیلی دوست داشتم کونش و دید بزنم اصلا جرات نگاه کردن و نداشتم و کاملا زل زده بودم به چشمای مجید که مثلا منم حواسم نیست،مجید یه لحظه برگشت میوه ورداره متوجه مهسا شد،گفتم الان دلخوری پیش میاد،یکی نبود به من بگه تو چرا حول شدی ؟ ،مگه تو بهش گفتی شلوار تنگ فاق کوتاه بدون شرت بپوشه و هی دولا راست بشه ؟ولی عکس العمل مجید طوری بود که انگار این اتفاق بار اول نبوده.با انگشت پاش زد به قسمت از باسنی که بیرون افتاده بود و خیلی ریلکس ،بعد لبخند زنان