دَِاَِسَِتَِاَِنَِڪَِدَِهَِ 💦
2.37K subscribers
568 photos
11 videos
489 files
703 links
دنـیـای داسـتـان صـکـصـی🙊
📍 #داستان
📍 #لز
📍 #گی
📍 #محارم
📍 #بیغیرتی
📍 #عاشقانه
📍 ُرد_سال
📍 #وویس_سکسی
📍 #محجبه
📍 #تصویری
📍 #چالش
#لف_دادن_خز_شده_بیصدا_کن‌_💞
Download Telegram
به شاگردم دادم

#خانم_معلم #خیانت #زن_شوهردار

سلام اسمم شیماس ۳۶سالمه معلم کلاس دوره متوسطه اول یا همون راهنمایی هستم
۱۷۰ قدمه ۶۸وزنمه چهره معمولی با چشای روشن دارم سینه هام ۸۰میشه سایز کونم بزرگه و به شددددت سفیدم جوری که تو دوستا فامیل میخوان سفیدی مثال بزنن منو میگن از خودم تعریف نمیکنم چیزی که هستو میگم
چندین ساله ازدواج کردم بچه ندارم ولی شوهرم علی کارمنده اداره دولتیه و زندگیمون معمولیه توی سکس علی فانتزی نداره فقط میخواد بکنه یعنی تنوع دوس نداره و بدی که داره اگه اسپری نزنه تو دو دقیقه بساط جمع میکنه با این حال من هیچوقت بهش حس خیانت نداشتم و ندارم
من مدرس ریاضی ام سره همین شاگردام خصوصی ام کلاس میزارم همه شاگردام خب دخترن ولی ۳-۴تا پسر بچه ام دارم که میرم خونشون درس میدم تا پول مایحتاج زندگی در بیاد
یکی از اون پسرا اسمش عرشیاس یه پسره بوره خوشگل خونگی که بیبی فیسه و زبون باز ولی خب ازشون راضی ام یه شب علی بعد مهمونی سنگینی که رفته بودیم سر درد بدی گرفتم گیر داد که بکنه من ممانعت کردم ولی سریع فقط شلوارمو در آورد یه دقیقه ام نشد کیرشو کرد تو کوسم ابشو ریخت توم گف بیا پاش گمشو بخواب من که سردردم دوبل شده بود باهاش بحثم شد که منجر به دعوا شد یه حرفی که بهم زد و رفت تو مخم گفت همینه که هست من نمی تونم بکنم برو جندگی کن اصن دلتم بخواد اصن میکنمت خیلیییی بهم برخورد گریه کردم و خوابیدم صبحش رفتم مدرسه غروبشم باید میرفتم خونه عرشیا که بهش ریاضی یاد بدم از اونجایی که با یکی از دوستام بیرون قرار داشتم ارایش کردمو به خودم رسیده بودم زنگ زدم عرشیا اومد دم در باز کرد دیدم هیچکی نیست گفتم تنهایی مگه گف اره رفتن شهرستان ختم نمیان همون موقع گوشیم زنگ خورد مادره عرشیا عذرخواهی کرد بابت نبودش و گف رفتن ختم
ماام رفتیم تو اتاق بساط درس و چیدیم به علت سکوت خونه صدای نفسای جفتمون میومد یه لحظه نگاه کردم به شلوار عرشیا دیدم چه بادی کرده نمیدونم چیشد خیلییی حشری شدم متوجه نگاه من شده بود با یه پوزخند کیرشو جا به جا کرد منم به خودم اومدم به کم دیگه گذشت دیدیم نمیشه واقعا فقط داره منو برانداز میکنه خودش فهمید بهم برخورده گف برم دستشویی بیام رف منم گفتم به همین بدما انقدر که شهوتی بودم ولی خب فقط فکر بود عرشیا اومد شروع کرد حرف زدن تیکه انداختن که اره اگ معلم خودمون شما بودی همه بچه ها ۲۰میگرفتن بس که خوبید شما به مامانم گفتم زن بگیره شبیه شما باشه ها و این حرفا منم با خنده جوابشو میدادم
عرشیا یهویی گف خانوم کرم خاصی میزنن اینقدر سفیدید؟
گفتم نه مادرزادی کف خوشبحالتون گفتم توام سفیدی که گفت ن اندازه شما خانوم دیدم نگاهش کلااا رو مچ پای لخت منه گفتم چیوووو نگاه میکنی عرشیا گف خانوم نمیشه نگاه نکرد بخدا جای من نیستید خیلی جذابید گفتم بچه جون درستو بخون یکیش گیرت بیاد گفتش الان هم دارم درس میخونم که گیرم اومده گفتم من که نه جای مامانتم گف مامانم اگه شبیه شما بود غمی نداشتم که
خیلی حشری بودم گفتم اولین حرکتو بزنه بهش دادم گفتم خانوم میشه یه بار دست بزنم به مچ پاتون گفتم که چی بشه؟
گفت همینجوری ببینم چجوریه گفتم نه نمیشه گفت توروخدا خانوم مچ پاتونه دیگه خواهش میکنم گفتم خب که چی بشه بیا پامو بردم جلو
گرفت یکم پاچمو داد بالا بو کشید دست میکشید سکوووت کامل تو خونه بود یه لحظه جورابمو درآورد درجا انگشت پامو کرد دهنش گفتم چییی میکنی دیوونه
مک میزد انگشت پامو هیچ حرفی نمیزد لای انگشتامو لیس میزد کف پامو لیس میزد کارای عجیبی میکرد ۵دقیقه راحت شد پامو قرمز کرد انقدر که خورد حشر خالص بودیم اومد بالا من عقب عقب رفتم خوابیدم به کمرم اومد بالا سرم روم نخوابید ولی گف خانوم دمت گرم حالا میزاری یه حالی بهت بدم؟ننن
گفتم چی مثلا که لباشو گذاشت رو لبام لبامو حسابی خورد شالمو درآورد موهام هایلات بلوند بود زد کنار افتاد رو گردنم واااییی عالی بود گردنمو میخورد مک میزد لبم می گرفت پیرهنشو دراورد بدن بدون مو سفیدشو افتاد روم دوباره ادامه داد عالی بود کیرشو رو شلوار حس میکردم مانتومو در اورد یه تیشرت آبی داشتم که اونم در اورد گف اووفف سینه هاشوووو همونجا رو سوتین صورتیم شروع کرد مالیدن در آوردش واااایییی شروع کرد خوردن کبودشون کرده بود من فقط اه میکشیدممم اههه بخوررر گاااز نگیر عرشیاااا اوووووی اوف جون بخور برام اااایییی خیلی خوبهههه اااههههه
تو چشم هم زدنی شلوار لیمو در اورد با شورت در اومد گفت جااان چه کسییییی هستی توووو پاتو باز کن برات بخورم شروع کرد اول رونمو لیسدن بعد افتاد به جون کسم کسمو میخورد انگشت توش میکرد حسابی خیس بودم و حشری
اااایییی اووووف ااااخخخخ خیلی خوبههه اووووفف اهههههه ای بخور اهههه چقدر خوبه عرشیاااا واااای خدااااا
دوباره اومد رو سینه هام شروع کرد خوردن دره گوشم گفت حال میده گفتم خیلیییی پاشد ش
بهترین سکس زندگی شیدا

#سفر #خیانت

سلام دوستان
من شیدا هستم و ۳۲ سال دارم. شوهرم خیلی مرد کاری و مهربونیه. سخت کار می کنه و درآمد کم و بیش کافی داریم. از اونجایی که از من ۱۵ سال بزرگتره و کمی هم حالت زنانه داره، به من اجازه داده که بعضی وقتا شیطونی کنم! خودش هم کمی ابنه س. یعنی تا حالا یه چند باری کون داده.
خاطره من برای سال پیشه که برای کاری به ترکیه رفتم. وقتی کار سفارت تموم شد و بیکار شدم، تصمیم گرفتم از لباس اداری دربیام و جون فصل گرمی بود لباس کوتاه بپوشم. یه تاپ کوتاه پوشیدم که کمی بالاتر از سوراخ نافم بود و یا یه سنگ براق پوشوندمش. یه دامن کوتاه پوشیدم و جی استرینگ. همونطور که در یک بازار سرپوشیده داشتم راه میرفتم، متوجه شدم که یه نفر رو چند باری هست که می بینم. اهمیت زیادی ندادم. می خواستم یکی پیدا کنم که بیکار باشه و چند تا عکس برام بگیره ولی راستش می ترسیدم گوشیم رو ببرن. اون پسر که بعدا خودش رو ممد معرفی کرد رو دوباره دیدم و لبخندی به من زد. نمی دونم چرا جذبش شدم و ازش خواستم ازم چند تا عکس بگیره. ترکی به اندازه رفع احتیاج بلدم اینه که ازش پرسیدم من الان دو روز دارم و به نظرت کجا دیدنی هست؟ اون با علاقه گفت که من خودم می برم و همه جا رو نشونت می دم. منم قبول کردم و راه افتادیم. خیلی مودب بود و خط سینه و رونای لختم خیره نمی شد. عصر که برای غذای خیابونی رو یه نیمکت نشسته بودیم، خیلی بهش نزدیک شدم و دائما بهش نگاه می انداختم. دلم یه بوسه می خواست. جوون خوش تیپ و خوش نزاکت بود. دستم رفت رو پاش و اونم در مقابل موهام رو که رفته بود رو صورتم عقب زد. منم مهلت رو از دست ندادم و برای بوس چشم به چشمش دوختم و سرم رو جلو بردم. لب به لب شدیم و من دستم رو جلوتر بسمت کیرش بردم. مثل سنگ شده بود و داشت شلوارش رو می ترکوند. هر دوتامون کنترل مون رو از دست دادیم و شهوت داشت ما رو وادار به کارهای شیطونی می کرد. گفت اینجا زشته بریم تو ماشین. از اونجا کمی دور شدیم و در حین رانندگی اون یه دستش رو روی رونم گذاشته بود. وقتی ایستاد دستش رو برد زیر دامنم و شورتم رو کشید بیرون. من هم خودم کمکش کردم که به کف ماشین نخوره. با انگشتاش داشت چوچوله هام رو بازی میداد و من دیوونه شده بودم. کمرش رو باز کردم و کیرش رو آزاد کردم. لعنتی کیر درشت و خوش فرمی داشت. با زبون داشتم لیسش میزدم که گفت اینطوری هر دوتامون اذیت می شیم. رفتیم صندلی عقب و من دراز کشیدم. شلوارش رو پایین کشید و راست کیرش رو کرد تو دهنم. کمی براش خوردم و بعد با اشاره خواستم که کسم رو بکنه. تاپ و سوتینم رو بالا کشید. الان فقط یه دامن تنم بود که رو شکمم جمع شده بود. اینقدر هر دو خیس بودیم که با یه اشاره کوچیک، کیرش لغزید تو کسم. کله کیرش درشت بود و داخل کسم حرکتش رو احساس می کردم. داشتم به اوج می رسیدم و آرزو می کردم این لحظه ها تموم نشه. این از اون وقت‌هایی بود که نمیشه وصفش کرد. ممد بعد از بیست دقیقه تلمبه تو کسم، آبش اومد و از ترس اینکه تو کسم نریزه، سریع بیرون کشید. بهش گفتم نگران نباش من آیودی دارم. با این کارش رو رونم و صندلی ماشین و دامنم لکه ها آبش ریخت. سریع با دستمال کاغذی کشید که پاک کنه ولی بدتر شد. پرز به لکه ها چسبیده بود. با معذرت‌خواهی ازم خواست که بریم خونش که پاکش کنیم و منم قبول کردم. هوا گرگ و میش شده بود. سر راه به یه لباس فروشی رفتیم و من یه شلوارک برای خودم خریدم. وقتی رسیدیم اون رفت دوش گرفت و بعد من رفتم دوش گرفتم. وقتی برگشتم دیدم ممد هنوز لباس نپوشیده بود و کیر بلندش داشت تلو تلو می خورد. حوله رو دوشم بود و دیدم که داره به سمتم میاد. حوله رو از رو دوشم برداشت و بغلم کرد. خیلی لحظه قشنگی بود. رفتیم رو تخت و لخت تو بغل هم خوابمون برد. وقتی بیدار شدم داشت با نوک سینه م بازی می کرد. یواش دستم رو بردم که ببینم کیرش چطوره و دیدم بد جوری سیخ شده و دستم رو خیس کرد. کیرش رو بسمت کسم هدایت کردم و پاهام رو رو دوشش گذاشتم. باور نمی کنم، کیرش دوباره تو کسم بود. آروم آروم کیرش رو حرکت می داد. بدجوری حشری شده بودیم. ممد برای اینکه زود ارضا نشه بعد از چند تلمبه یا می ایستاد ویا سرعت گاییدن رو کم می کرد. دیوونه شده بودم و داد می زدم تندتر. نمی دونم دقیقا چقدر طول کشید ولی مدتی بعد یه لذت عجیبی که تا حالا تجربه نکرده بودم سراپای وجودم رو در بر گرفت. ضربان خاصی رو احساس میکردم و دهنه کسم تنگ تر شده بود. به طرز بسیار خوشی ارضا شدم ولی ممد هنوز داشت تلمبه می زد. من دیگه خودم رو شل کردم و الکی ناله کردم تا اینکه اونم به اوج رسید و این بار تمام آبش رو ته کسم خالی کرد. دوباره هر دو بی‌حال رو هم افتادیم و کیر ممد تا ته تو کسم بود. بعد از چند دقیقه با هم رفتیم تو حمام و این بار ممد حسابی من رو با لیف و صابون شست. از بچگی تا
پی بردن به رابطه زنم با بهترین دوستم

#خیانت #بیغیرتی

دوستان این داستان مربوط به رابطه زنم با بهترین دوستمه اصلا مجبور نیستم دروغ بگم و کسی هم که دوس نداره نخونه و لطفا بد و بیرا نگین
اسم ها مستعار
اسم زنم آیدا ۳۲ سال و دوستم احسان ۳۵ سال یه مسافرت شمال با دوستم رفتیم زنم خیلی با دوستم لاس میزد از قبل هم البته همینطور بو یادش بخیر قبل از اینکه با خانومم ازدواج کنیم با دوستام تو کلاس کامپیوتر بودیم و زنمم با دوستاش اونجا همین دوستم میگفت وای این دختره چه کوسه چه حالی میده از کون بکنیش و از این حرف ها . خلاصه برگردیم به اصل ماجرا تو شمال دیگه زنامون خیلی راحت میگشتن من تو گوشیم اکانت خانمم رو دارم و داشتم نگاه میکردم که دوستم گفت اکانت آیدا است و رفت منم یکم بعدش از جلو پنجره اتاق رد میشدم که شنیدم دوستم به خانمم گفت آرام تو پیجته و البته یکبار هم که دوستم تو اینستا خواست یه چیزی نشونم بده دیدم پیج خانمم تو سرچش صفحه اوله میدونید که تو اینستا پیجی رو زیاد نگاه کنید میاره صفحه اول تو شمال بودیم که زن دوستم حالش بد شد و گفت میرم میخوابم منم گفتم میرم ساحل قلیون بکشم دیر میام خانومم گفت حوصله داشتم منم میام گفت باش رفت کنار ساحل یادم افتاد کارتم یادم رفته نزدیک ویلا که شدم دیدم یه گوشه ای تاریک دو نفر مشغولن یواشکی رفتم دیدم زنم با دوستم از خونه بیرون اومدن و دارن بی سر و صدا لب میگیرن و دست دوستم تو شلوار زنمه و دست زنم تو شلوار دوستم نمیدونستم از حشر چیکار کنم فقط داشتم لذت میبردم یکم که گذشت برگشتن تو خونه دیگه خونه نرفتم و بیخیال قلیان شدم و چند ساعت بعدش با هزار فکر و خیال برگشتم تو ویلا دیدم جفتشون دارن فیلم میبینن . روز بعد که رفتیم جنگل حرف رابطه با دوس دختر دوران مجردی اینا پیش کشیدم که تعریف کرد که یه دوس دختر داشته که بار اول تو ماشین برده کونش بزاره به زور کله کیرش رو داخل کرده و از این حرف ها کیر دوستم هم سایز خودمه و متوسط ۱۷ سانت ولی ولی کله کیرش خیلی بزرگه و قارچی ولی کله کیر من موشکی حتی بار اول که زنم کیرم رو دید گفت این چرا اینجوری گفتم چجوری گفت کلش خیلی کوچیکه گفت باید چجوری باشه و تو از کجا میدونی و حرف رو پیچوند گفت نه نه همینجوری گفتم خلاصه فهمیدم بله خانم قبلا کیر دیده اون چه کیری و همیشه تو سکس میگم چه کیری دوس داری تو کوست باشه میگه کیر کلفت و دراز والبته کله قارچی خلاصه دوستم تعریف میکرد گفت تو ماشین خوب نتونستم بکنم به روز دیگه بردمش خونه و لوبریکانت اینا خریدم و حسابی کله کیرم و کون دختره رو چرب کردم و کله کیرم رو دم سوراخ کونش گذاشتم و با یه حول کوچیک کله کیرم رفت تو کونش و درد کشید گفتم درد داری گفت اره یکم وایسادم و یکم دیگه هول دادم تو گفت بازم جیغ زد گفت بهش گفتم یواش یواش میبرم تو ولی دختره گفت برار دردش یکباره باشه یک دفعه همه کیرت رو تو کونم جا بده که گفت یک دفعه کل کیرم رو تا ته تو کونش فرو کردم خواست جیغ بزنه دهنش رو گرفتم یکم که آروم شد تلمبه زدم تا آبم اومد و همش رو تو کونش ریختم و روش خوابیدم .گفت از اون به بعد خودش میگف بیا من رو از کون بکن . گفت حتی بعد از عروسی هم از کوس و کون میکنمش فهمیدم که زنم رو میگه البته مطمئن شدم . یه دوربین فلتی کوچیک دارم که بعد از این جریان تو اتاقمون یه جای مخفی کار گذاشتم که بله میدیدم بهترین دوستم میاد و حداقل هفته ای دو سه بار زنم رو میکنه میگم به زور ماهی یبار با من سکس میکنه تازه هرچه هم اصرار میکنم از کون بهم نمیده و حتی به زور ساک میزنه کلا چند بار اونم در حد چندثانیه میگه دوس ندارم آبت بره تو دهنم حتی اب اولیه ولی تو فیلم هایی که ضبط شده برای دوستم چه ساکی میزد و حتی تو دهن زنم ارضا میشد و تا آخر قطره آبش رو میخوره تو یکی از فیلم دیدم که دوستم که اومد خونمون دو نفری اومدن تو اتاق و بغل هم و لب تو لب و لباس هم دیگه رو دراوردن و تو تخت بغل هم خوابیدن و کیر دوستم رو گرفت و سیخش کرد با لباش و زنم گفت اول بزار تو کونم که دیدیم خانم کیر کله قارچی دوستم رو با کونش قورت داد و لذت میبرد و میگفت بکن کونم رو بکن پاره کن من و چند دیقه ای میکرد که دوستم گفتم آه آه آه زنم گفت در نیاری تا ته همش رو تو کونم خالی کن بعد از اینکه آبش اومد بعل هم خوابیدن و یکم عشق بازی و کیر دوستم که دوباره سیخ شد این دفعه زنم رفت رو کیر دوستم و حسابی از کوس کردش و برگشت و داگی کردش البته دوربین جوری بود که حالت داگی زیاد معلوم نبود تو این فاصله زنم یه بار ارضا شد اینو بگم تو سکس زنم چندین بار ارضا میشه ، برگردوند زنم رو به پشت خوابوند و زنم با دست خودش بعد از اینکه چند بار کیرش رو رو کوسش مالید گذاشت دم سوراخ کوسش و دوستم یه با یه حول همه کیرش رو تو کوس زنم جا داد چند دقیقه ای میکرد و چشم تو چشم هم نگاه میکردن و زنم قوربون صدقه کیرش میرف
رویای شیرین

#اجتماعی #خیانت

به نام خدای خودم
سخنی با نویسنده:
اَول که اَصلا همچین قصدی نداشتم که بخوام داستانی منتشر کنم
ولی این حس درونی من نمیذاشت از این کار صرف نظر کنم.
بخونید و لذت ببرید ولی فانتزی که دارید توی ذهنتون نگه دارید لطفا
و در دنیای واقعی عملی نکنید!
این داستان زاده ذهن مریض نویسنده هستش
با تشکر، دختری از جنس شهوت!
روی تختمون خواب بودم که صدای تِق تِق در شنیدم، چشم هامو آروم باز کردم، دیدم نیما با لبخند همیشه‌گی تکیه داده به در و به من خیره شده.
ن: هیچ وقت فکر نمی‌کردم تو مال من بشی.
لَبخندی روی لب هام نشست و گفت: بلند شو صبحونه حاضر کردم.
مرسی گفتم اَز اتاق رفت بیرون. ذهنم رفت سمت دیشب که چه طوری نیما با ولع نوک سینه هام و کسمو با ولع می‌خورد.
اَز روی تخت با هر زحمتی که بود بلند شدم و خودم و بدن لختم رو توی آینه دیدم. یاد حرفای دیشب نیما می‌افتادم که بیش از حد
از بدنم تعریف می‌کرد شاید راست می‌گفت،توی همین فکر ها بودم
که با صدای نیما که از توی آشپزخانه می‌اُومد به خودم اُومدم.
تاپ و شلوارم رو پوشیدم و رفتم سرویس بهداشتی، بعد از سرویس بهداشتی اومدم سر میز صبحونه و دیدم نیما صبحونه ای که عاشقش بودم رو برام آماده کرده بود کره بادوم زمینی با مربا هویج .
رفتم سمتش و لبای همو بوسیدیم و نشستیم که صبحونه بخوریم. حین خوردن صبحونه، نیما گفت برای آخر هفته که چند روز تعطیلی
داریم بریم سمت بوشهر. مخالفت شدید کردم گفتم زیاد رفتیم جنوب
بیا این دفعه بریم شمال، اونم به ناچار قبول کرد بریم سمت شمال.
توی همین حین یه فکری به ذهنم رسید ، رو به نیما گفتم: عزیزم دوست من میخواد اخر هفته به صورت گروهی با چند تا زوج دیگه
برن سمت شمال ماهم باهاشون بریم؟؟
نیما هم که دید هم تجربه خوبی میشه هم ایده جالبیه قبول کرد قرار شد به دوستم زنگ بزنیم و بگیم ماهم میخوایم بیایم.
هماهنگی هارو کردیم قرار شد عصر چهارشنبه سوار مینی بوس شیم و حرکت کنیم.گذشت گذشت تا رسید روز مٌوعد. هم من خوشحال بودم و هیجان داشتم هم میتونستم ببینم نیما هم مثل من هیجان زدس.
رسیدیم کنار مینی بوس و دوستم داشت معرفی میکرد مارو به همدیگه معرفی میکرد .
دوستم(آیدا) و شوهرش و یه زوج دیگه که جوان بودند.
یه دختر مجرد و یه پسر مجرد دیگه هم بودند به اضافه راننده مینی بوس که تعجب کردم همچین مردی باشه راننده. خیلی هیکلی و روی دستش تتو های زیادی می دیدم . رفتم کنار آیدا و آروم به سمت راننده اشاره و با لحنی متعجب گفتم راننده اتوبوس ایشونه؟
آیدا زیر لب خندید گفت نه ایشون که اسمش آرش پسر راننده مینی بوس، چون پدرش مریض حال بود نتونست بیاد کلی هم عذرخواهی کرد و گفت پسرم به جای من میاد، باشه ای گفتم رفتم روی صندلی دو نفره نشستم و بعد از چند دقیقه نیما هم اومد کنارم نشست.
توی اون جمع داشتم دقت می‌کردم بهترین اندام و چهره من بین اونا داشتم. بعد از چند دقیقه داشتم به بیرون نگاه میکردم و به نیما میگفتم که چقدر هیجان دارم و دیدم که نیما خوابش برده.
از حرص هوفی کشیدم و سرمو گذاشتم روی بالشت و به این فکر می‌کردم که نیما دلیلی واسه خوشحالیم یا دلیلی واسه تاوان اشتباهاتم. ایرپاد گذاشتم و به منظره بیرون نگاه میکردم و موزیک پلی کردم. حدود چند ساعت توی راه بودیم و وقتی رسیدیم نیما تازه بیدار شد. باهاش سرد رفتار کردم و همش سعی داشت از دلم در بیاره، منم برای تلافی کارش آشتی نکردمو به همون منوال گذشت. پیاده شدیم و آیدا کلبه هارو بهمون نشون میداد. کلبه نسبتا تمیزی بود ولی اتاق نداشت فقط حمام و سرویس بهداشتی داشت .
ما وسایلمون توی کلبه گذاشتیم و آیدا گفت بیاین دور هم باشیم.من یه ساپورت با یه بادی پوشیدم و رفتیم نشستیم،همه نگاه ها روی من بود از جمله آرش که دهنش از اندام باز مونده بود و چشماش چهارتا شده بود. تقریبا نزدیک غروب بود و به پیشنهاد بچه ها قرار شد که بازی های مختلف گروهی انجام بدیم. اولین بازی،قرار شد مافیا باشه. منو آیدا و اون آرش مافیا بازی بودیم. نیما هم کارگاه بود و استعلام منو گرفت و فهمید من مافیا بازی ام. میخواست منو از،بازی بندازه بیرون واقعا از دستش خیلی ناراحت شدم ولی در نهایت آرش پشت من در اومد و با لحن خیلی خشن نیما انداخت بیرون و بازی رو بردیم، اون لحظه با این اصلا از آرش خوشم نمی‌اومد ولی حس کردم بهتر از نیما،چه از نظر هیکلی و چه از نظر اُبهت. واقعا اون لحظه مجذوبش شده بودم. وقتی بازم تموم شد نیما متوجه شد و اومد سمتم و اهمیتی بهش ندادم و پشت بهش کردم، دیدم آرش یه گوشه نشسته و رفتم پیشش و نشستم کنارش. سلامی بهش دادم و بهم چای تعارف کرد دستش رو پس نزدم و چای ازش گرفتم و خودمو معرفی کردم.من رویا ام و شما باید آقا آرش باشید درسته؟؟. تعجب رو میتونستم از توی چهرش ببینم گفت،شما منو میشناسین؟،لبخندی زدم گفتم: آیدا جان شمارو
زن دوستم خواست رابطه داشته باشیم

#خیانت #زن_دوست

سلام من امیر هستم ۳۸ سالمه و این داستان برای چند ماه پیشه
داستان از اونجا شروع شد که چندسال پیش خانومم با سحر تو باشگاه آشنا شد و کم کم دوستی شون قوی تر شد و رفت آمد ها بیشتر شد و منم با شوهرش دوست شدم اما نه زیاد چون از حمید شوهرش خوشم نمیومد
حمید یه کارگاه تولیدی دستگاه های صنعتی داشت و وضعشون خیلی از ما بهتر بود چندتا خونه و ماشین داشتن اما ما یه خونه و یه پراید داشتیم که دوتا خیابان فاصله داشتیم
سحر هم سن من بود و حمید سه سال از من بزرگتر بود هر دوتامون یه دختر ۹ساله داشتیم که دو سه ماه فرق شون بود و تو یه دبستان بودن
چون دوتامون فامیل خاصی تو تهران نداشتیم زیاد خونه هم میرفتیم بیشتر خانوم ها و بیشتر سحر خونه ما میومد و من بیشتر وقت ها شب از سرکار میومدم خونه ما بودن و آخرشب حمید میومد دنبالشون و بعضی وقت ها هم که حمید میرفت شهرستان راه اندازی یا تعمیر دستگاه شب میموندند خونه ما
خلاصه به نوعی خونه یکی شده بودیم
اما از سحر بگم یه زن سفید قد متوسط و خوش هیکل بود ( به خاطر باشگاه رفتن) خوش برخورد اما خیلی وقتها فخر فروشی میکرد و حسود بود خودش زیاد مذهبی نبود اما حمید ادعای نماز روزه و … زیاد داشت و همیشه جانماز آب میکشید اما به هر حال من نه با خودش نه با حمید زیاد حال نمی کردم و حسی نسبت بهش نداشتم
اوایل سحر خونه ما پوشیده بود و کم کم راحت تر لباس می پوشید و بعد از دو سال رفت و آمد و چند بار مسافرت و … دیگه راحت بود
خلاصه داستان از اونجا شروع شد که سحر برای خانومم از خراب شدن رابطش با حمید تعریف میکرد که بهش شک کرده به خاطر سرد شدن حمید و نداشتن رابطه حتی در ماه با هم اختلاف پیدا کردن سر دیر اومدن ها ،شهرستان زیاد رفتن و … و حمید هم برای ماست مالی با پول دهن سحر رو می بسته
سحر چون زن حسودی بود و حسادت رابطه من و خانومم رو میکرد بعد مدتی متوجه شدم دنبال خراب کردن رابطه ماست و تو رفتار هاش معلوم میشد و چون میدونست خانومم روی من حساسه پوشش رو عوض کرده بود تا جایی که جلو من لباس های نازک و یقه باز و چسبون میپوشید که بعدش بعضی وقتا خانومم شاکی میشد و بحث مون میشد که تو چاک سینه هاشو باسن شو جاک کوس شو زوم کردی و فلان که منم میگفتم خوب با سحر کات کن بگو خونه ما نیاد اما فرداش سحر با گریه و اشک که من کسی رو ندارم و تنهام بدبختم خانومم رو از کات کردن منصرف میکرد
خلاصه گذشت تا آخر خرداد که خانومم رو بردم شهرستان خونه پدرش و به خاطر مغازم برگشتم تهران و قرار بود خانومم ده روزی بمونه
وقتی برگشتم فرداش غروب در مغازه بودم که سحر یه تک زد و قطع کرد و چند دقیقه بعد پیام داد سلام و احوال پرسی کرد و پرسید کجایی آقا امیر مغازه ای ؟
جواب دادم ممنون بله مغازم کاری داشتید
دیگه جوابی نداد و منم مشغول کار شدم تا شب که رفتم خونه و ساعتای ۱۱ بود که شام میخوردم دوباره پیام داد
آقا امیر اومدی خونه؟
بله اومدم خونم
اگر شام نخوردی بیا خونه ما گرسنه نمونی
اتفاقا دارم شام میخورم ممنون
تعارف نکن
نه ممنون شام هست دارم میخورم
گفتم بیایی اینجا هم شام بخوری هم تنها نباشم حمید امشب نیست تنهایی میترسم
اولش خواستم برم موقعیت خوبی بود اما گفتم ولش کن شر میشه
جواب دادم ترس نداره منم خیلی خستم جون ندارم از جام باشم دیشب تو راه بودم خیلی خستم
جوابی نداد
منم بیخیال شدم و رفتم بالکن یه سیگار کشیدم بعدش اومدم سفره رو جمع کردم که برم بخوابم که یهو دیدم زنگ در رو زدن ، گفتم کیه نصفه شب اصلا فکر نمیکردم سحر باشه
سحر بود کلی جا خوردم
در رو باز کردم اومد بالا
رفتم جلو در واحد وقتی اومد گفتم خیره چیزی شده
نه دیدم شما خسته ای گفتم من بیام
دخترت کو
گفتم تنهام رفته خونه همکلاسیش شب اونجا میمونه
پیش خودم گفتم سحر یه برنامه ای داره و وقتی اومد داخل و مانتو شو درآورد دیگه مطمئن شدم یه تاپ سفید نازک بندی که سوتین قرمزش هم کاملا مشخص بود و یه لگ خاکستری
کیرم یه تکونی خورد و شروع کرد راس شدن اما نمیدونستم چیکار کنم
سحر نشست رو مبل و با نگاهش به شلوارکم و کیرم که یکم بلندش کرده بود گفت ناراحت شدی اومدم
نه ناراحت نشدم جا خوردم
گفتم تنها نباشیم
چی میخوری بیارم
زحمت نکش شما بیا بشین خودم هرچی بخوام میارم جای همه چیو بلدم سیگار بیار بکشیم
رفتم سیگار آوردم یکی بهش دادم یکی هم خودم روشن کردم و کنارش نشستم
سحر چند کام گرفت و سیگارشو گذاشت تو جا سیگاری دیگه طاقت نیاورد و شهوتش زد بالا و با دستش کیرمو گرفت
امیر دربیار بخورمش من خیلی دلم میخواد
و منم که راست کرده بودم دیگه نتونستم ، شلوارکم رو کشیدم پایین و گفتم بفرما اونقدر حشری شده بود که بلافاصله شروع کرد ساک زدن
یه خورده که خورد پاشد لباساشو درآورد بدن سفید سینه های ۷۰ بانوک پاستیلی کوس صورتی باد کرده بدون مو عجب بدنی فقط شکمش یکم بدریخت بود ب
خیانت همسرم مجبورم کرد مهاجرت کنم (۱)

#خیانت

سلام
شروع این ماجرا به سال ۸۱ بر میگرده ایامی که ۲۱ ساله بودم شرایط واسه ازدواجم جور جور بود چون در یک بانک خصوصی استخدام شده بودم و پدرم بخوبی از هر لحاظ حمایتم می‌کرد وکلا پسری نبودم دنبال دختر بازی و دوست دختر باشم روحیاتم از خیلی از پسرای اون ایام متمایز بود با وجود اینکه فوق العاده شهوتی بودم ترجیح میدادم با خود ارضایی وورزش بدن سازی و کتاب خوانی از شر شهوت و هوس به جنس مخالف خودمو تا حدی خلاص کنم بیشتر اوقات در خیابان و پاساژها سرک و چشم چرونی هم میکردم و بیشتر چشمم به باسن ها معطوف بود و خیلی دوس داشتم ریز و دقیق خط شورتشونو تشخیص بدم و وحالشو ببرم ولی دیگر وقت اون رسیده بود همسر اختیار کنم و یک روز که منتظر امیر دوست صمیمیم بودم یهو چشمم تیز یک دختر خوشگل شد که با یک خانم از یک بوتیک فروشی بیرون میومدند براستی مسخ زیباییش شدم از جلوم رد شدند و شانس آوردم که امیر رسید و فوری دنبالش افتادیم از پشت اندامش بخصوص باسنشو بخوبی ورانداز می کردم و یک دوهاش و خط شورتش کیر مو سیخ کرده بوداوووف عجب دنبه ای داشت همین جمله رو امیر هم تکرار کرد بهش گفتم
امیر این دختر بدجوری چشممو گرفته …لامصب عاشقش شدم
چت شده حامد واقعا عاشقش شدی اونم در یک دقیقه
آره امیر عشق وقتی باشه کاری به یک ثانیه و دقیقه و فلان وو نداره بدجوری خوشگله لامصب عیب در اندام و صورتش نمیبینم میگیرمش
براستی هم زیبا بود و تا خونه شون از نمایش باسن و کمر باریک زیر مانتو تقریبا چسبش کلی کسب فیض کردم و خلاصه با کیر سیخ شده به منزل برگشتم
اون شب تا نزدیک صبح بیدار بودم و به این دختر فکر می کردم و
خلاصه مطلب بعد از حدود دو ماه اوکی را از پدر الهه گرفتم و به اتفاق بزرگان فامیل به خواستگاریش رفتیم و عقد و مراسم ساده انجام شد چون فامیل نزدیک الهه فوت شده بود و دوران شیرین نامزدی شروع شد اون ایام با وام مسکنی که گرفته بودم یک خونه ۱۰۰ متری هم خریده بودم و اولین باری که الهه رو برای دیدن خونه مون بردم برای اولین بار لباشو بوسیدم خونه اصلا پرده وجای دور از دید نداشت و تنها جایی که میشد با خیال راحت به اندامش دست بکشم و بغلش کنم دستشویی بود و اونجا ابتدا لباشو عاشقانه بوسیدم و وکون و سینه های سفتشو لمس کردم و بلوزشو بالا کشیدم و سوتین قرمزش رو که دیدم بهش گفتم
عزیزم شورتت اون زیر هم ست سوتینته ؟
گفت …اره حامد ولی اجازه نداری ببینیش بعد نامزدی تو اتاق خواب مال خودت میشه
الان هم مال خودمه همه اندامت از سینه های سفتت تا باسن و دو سوراخت …
براستی اون روز خیلی تشنه کردن الهه بودم و لی نمی خواستم بزور متوسل بشم که در اولین خلوت گاه مون خاطره بدی ازم داشته باشه فقط موفق شدم با انگشتای دستم کوس نازشو بمالم و شورتشو خیس کنم دستم کاملااز آب کوسش لزش وخیس شده بود اوضاع خودمم بدتر از الهه بود کلی پیشاب ازم اومده بود و شورتم شرایط نرمالی نداشت لابد الان به من میگی
تو پسر پاستوریزه و خیلی ساده ای هستی تو که عقد ش کردی،و بهت حلاله و حداقل شهامت و جسارت میداشتی برات ساک بزنه و کیرتو بخوره و اگر لختشم می کردی و کاری به کوسش نمیداشتی و کونش میزاشتی …مشکلی پیش نمی اومد
بله دوستان این رو همه میدونستم و میتونستم کونش بزارم اما الهه واقعا دختر سالمی بود و از خانواده خیلی مواظبش بودند با وجود سه برادر بزرگتر از خودش بخصوص برادر کوچک ترش بابک که یک جوان متعصب و لات مسلک و داشی بود …نه پسری میتونست به الهه نزدیک بشه،و نه همسرم شهامت شیطونی داشت و من مایل بودم دست نخورده و اکبند برام بمونه و شب عروسی کام کاملشو ببرم .با بابک هم سن بودیم و اون شش‌ماه فقط ازم بزرگتر بود و مراسم عروسی هم بعد هشت ماه با یک ماه عسل انجام شد و شهری که واسه شب عروسی انتخاب کردیم شیراز بود و اون شب بلافاصله بعد از تحویل اتاق هتل معطلش نکردم و لختش کردم و اندام زیبا و خوشگل شو به چشمم دیدم کیر ۱۷ سانت و کلفتم سیخ سیخ و واسه فتح کوس نازش بی تابی می کرد به همه جای بدنش دست میکشیدم به خصوص چاک کونش …اونجایی،که این همه مدت در فکر تصاحبش بودم …اون شب بدونه عجله و شتاب به خوبی کردمش و پرده الهه رو زدم ولی تمایلی به ساک و خوردن کیرم نداشت و من علیرغم اینکه دوس داشتم کیرمو برام بخوره اصرار نکردم و گذاشتم بعدا راضیش کنم
نوشته: حامد
چرا بی حیاترین زن دنیا نصیب من شد؟ (۲)

#خیانت

...قسمت قبل
من و افسانه توی شرایط بدی قرار گرفتیم و مادرش همه چیز رو فهمید البته این به نفع افسانه و به ضرر من تموم شد که اجباری شد تا واسه خواستگاری قدم جلو بزارم وگرنه تهدید شده بودم که در غیر اینصورت باید منتظر عواقب شومی باشم از طرف داداش های افسانه که ۴ تا هم بودن.
خلاصه من‌که اون زمان تازه کنکورم رو داده بودم و با رتبه خوبی هم توی دانشگاه همدان رشته مدیریت قبول شده بودم از درس و دانشگاه دست کشیدم و بعد عقد راهی خدمت سربازی شدم.۱۸ ماه کوفتی رو توی گرمای بیرجند به سر بردم‌و کارتم رو گرفتم.وقتی برگشتم مقدمات عروسی رو می‌میچیدیم که عموی خوبم طی حادثه رانندگی فوت شد و یکسال عروسی افتاد عقب.طی این مدت چه زخم زبون ها و اتفاقاتی رو که تجربه نکردم.طولانی شدن مدت نامزدی همش می‌خورد توی سرم.دو بار مرگ موش خوردن‌ افسانه.که‌اون وقتا من توی نانوایی بابام توی تهران کار می‌کردم و دوهفته یه بار آخره هفته رو همدان بودم.شهوت زیاد افسانه خطرناک بود.ما قبل ازدواج کار اصلی رو انجام داده بودیم و حد و حدودی نبود.سیرمونی نداشت.خلاصه بعد دو سال و نیم مقدمات جشن رو حاضر میکردیم که بعد خرید لباس متوجه شماره تلفن غریبه ای شدم توی کیفش که وقتی پرسیدم متوجه شدم دوست پسر داره و تهرانه.اینو یادم رفت بگم وقتی واسه گرفتن کارت پایان خدمتم میرفتم افسانه گفت منم میام که تهران خونه خواهر هام بمونم چند روز تا برگردی با همدیگه .وقتی برگشتم خونه خواهرش موقع خداحافظی دیدم گریه میکنه گفتم چی شده افسانه جوابی شنیدم که مات و‌مبهوت موندم گفت نمیشه یک روز بیشتر بمونم گفت دلیلش چیه.گفت آخه من هنوز دوست پسرم رو ندیدم درست و حسابی و ازش خداحافظی نکردم. موندم جوابم چی باشه که به این احمق بگم.فقط فهمیدم از شدت عصبانیت من که گفتم زود جمع کن خودتو بریم تا همه نفهمیدن چه گوهی خوردی.زود آماده شد و یک کلمه تا همدان حرف نزدیم.چقدر یه دختر میتونه گستاخ و هوسران باشه.باز آدم نشدم کاش همون وقت عشقم رو سر میبریدم و با عقلم تصمیم میگرفتم.بله قول داد فراموشش کنه ولی شماره توی کیفش بود و هنوز رابطه داشتن.این بار هم گفت نمیدونم از کی مونده مال همون وقتاست.گذشت تا عروسی گرفتیم و من بعدش تهران کار پیدا کردم و اساس کشی کردیم .بعد یکماه اولین دخترم به دنیا اومد و دو ماه بعدش واسه عوض کردن حال‌و هواش رفت همدان و من موندم.یه روز اتفاقی توی کمد کاغذ مشکوکی دیدم بازش کردم دیدم شماره پادگان پرندک و اسم یگان و داخلی یه قسمتی نوشته .چون اسم پسره رو میدونستم حدس زدم همون باشه تماس گرفتم و اسم رو صدا زدن و اومد پای گوشی من هم فحش فقط میدادم و قطع کرد وقتی افسانه برگشت دعوامون شد و من بی اختیار زدمش.و رفت خونه داداشش.که نزدیک ما بودن.گذشت تا از اون‌محل رفتیم به جای دیگه ای که خواهرهای ساکن بودن.خونه اجاره کردیم و همسایه مون زن بیوه پیری بود با سه پسر و یه دختر .دوتا‌پسرهای از افسانه یکی دوسال کمتر بودن که طی گذشت مدتی مشکوک شدم که با یکیشون رابطه داره.یه شب مهمون ما بودن و محمد خونه تنها مونده بود اهل رفت و امد‌نبود و همش توی خودش بود.یه آن متوجه غیبت افسانه شدم اینور اونور تا رفتم خونه همسایه و اشتباه کردم صداش زدم که هول هولکی و آشفته خودش رو به جستجو کردن زد.پریشون گفت چرخ خیاطی نیاز داشتم مال خودمون خرابه اومده بودم ببرم.گفتم الان نیازی نبود توی خونه مهمون هست تو اینجا محمد تنها اصلا قابل توجیه نیست کارت. زود رفت توی خونه و منم یه نگاه پر غضب به محمد انداختم و گفتم خدا کنه اشتباه کرده باشم محمد.وگرنه سالم نمیزارمت.پسر مودب و خوبی بود اصلا بهش نمی‌خورد حروم زاده باشه ولی افسانه با توجه به چهره سفید و بدن فوق العاده جذابش میتونست هر کسی رو محو خودش بکنه و از اون‌ آدم دیگه‌ای بسازه طبق خواست خوش.بعد رفتن مهمون ها مشاجره مون بالا گرفت ختم به کتک کاری و قهر و رفتن از خونه شد.تا اینجا رو داشته باشید چون انگشتام خسته شدن تا ادامه رو بنویسم براتون که بعد از این سیاه تر هم میشه…گذشت خوبه عالیه ولی نه همیشه و برای همه آدمها گاهی با گذشت کردن خودت رو با خاک یکسان میکنی.
اسم‌ ها مستعار هستن
مرتضی اسمی که خیلی دوست دارم.
نوشته: مرتضی
ساناز اومد شیوا رو از دست من نجات بده

#سکس_خشن #خیانت #تریسام

به گمونم شیوا یه رگش مغولی بود اصلا حروم زاده. با اون دوست کیری ِ بد اخمش، ساناز. از این کُسای ریزه میزه ی کردنی. صورتش شکل اَن بود شیوا، عین پسرا بود حتی ، سینه های بزرگ و کون ِ چشم نواز. کلا یه ذره تاپاله بود ولی خب، نمیدونم سر چی، خیلی دوسم داشت.تازه چشماشم بود. چشماش، وقتی که می خندید از ته دل، کار خودش رو می کرد تو قلقلک زیر شکمت.مث اسب ِ بارکش می تونست ساعت ها زیر ِ کیر دووم بیاره و تازه تهش بچرخه با صدای خمارش بت بگه : بازم میخوام. بازم بکنیم ؟. توام اگه نمیخواستی مهربون و بامزه میومد جلو پاهات می نشست و آروم با دول خوابت ور می رفت و بعد زیپتو پایین می کشید و به ظرافت جراحا دستشو سر می داد تو شلوارت ، زیر شرتت. انگشتای گوشتیش دور کیرت حلقه می شد و بیرونش می کشید از تو شلوارت. بعدم انقدر عجیب و عمیق، می خورد و می خورد که نتونی نکنیش. می شد پشت به پشت چندین بار وحشیانه باهاش خوابید و بازم ادامه داد تازه. بار دوم بود و داشتم تمام تلاشم رو میکردم که همزمان با تلمبه زدن ِ داگی، انگشت ِ شصتمو فرو کنم تو کونش. درد داشت و هی دستم رو پس می زد. منم هی فشار ِ ضربه هام رو بیشتر می کردم تا صداش بیشتر در بیاد. همیشه یه جایی میرسه که سرت از خوشی و کمی اکسیژن گیج میره و کس و کون و کیر و پستون دیگه معنی فیزیکی خودشون رو از دست میدن. همه چیز اون لحظه میشه واست یه حس گنگ و سنگین. یه چیزه انتزاعی بی ربط. یه بادکنک پر آب که باید بترکه. یه چیز نرم که باید پاره بشه . یه غار بی ته که فرو می غلطی توش. اون وقت،تو یک لحظه، بزرگترین لذت دنیا برات میشه، بیشترین لذتی که می تونی به طرفت بدی، تو رختخواب. حس بیشتر خواستنش رو تو تغییر شیوه ی جیغ کشیدنش می فهمیدم. فقط به تلمبه زدن فکر می کنی و جر دادنش. سفت و سفت تر کردنش. در آوردن بیشتر صداش. جیغش.نالش. آه کشیدنش. ضربه های محکم تر رو لپ سرخ شده ی کونش و فرو کردن اروم شصتم تا نصفه تو تنگی سفت شده ی کونش وسط یه جیغ بلند. تو رفت و برگشت کیرم یه لحظه توقف می کنم. میزارم تا دسته توش باشه و دست نگه می دارم. دست آزادم و از بغل می بردم بین پاهاش و چوچولشو سفت فشار میدم.میلرزه بدنش زیر دستام. بعد شروع می کنم به بازی و چپ راست کردنش. همزمان تو گوشش میگم : شل کن شیوا … شلش کن . میخوام جلوتر برم. میخوای تا ته بکنم ؟ میخوای سفت بکنم ؟ چی میخوای شیوا ؟ بگو بهم. حرف نمیتونه بزنه دوباره یه جوری زیر دستام میلرزه که خوشم میاد. شروع میکنم به تلمبه. از آروم به تند. توش خشک شده و کیرم سخت تو و بیرون می شه.اون انگار دردش میاد. انگارم که خوششم میاد از درد کشیدنش. شستم حالا جاش باز تره. تا نیمه بندش بیرون میارم و تو می کنم. سوراخش جمع می شه یه ذره و دوباره باز می شه. تف می کنم روش . با هر بار تلمبه یه بند بیشتر فرو می کنم تو تنگی ِ کون شل شدش. سرشو برمیگردونه میگه : تورو خدا نکن پانتا، خیلی درد داره. میگم دردش میره دختر، نمیخوای یه بارم تجربه کنی ؟ برمیگرده. تو این فاصله من تا ته انگشتمو فرو کردم اون تو و اون یه آخ بلند میکشه که درد قاطی شهوت توش داره. من نمی دونم چرا از درد کشیدنش بیشتر تحریک میشم و دوست دارم که بیشتر بهش درد بدم. مخصوصا وقتی هر بار شیوا بلند جیغ میکشید، سریع قیافه ی ساناز میومد تو مخم که الان تو حال نشسته و داره چیکار می کنه ؟. ساناز از من بدش میومد. حسابی. هزار بار زیر پای شیوا نشسته بود که با من بهم بزنه. منم تپ و توپ می شاشیدم به هیکلش البته دختره ی فسقلی رو. طبیعی بود البته. اون بچه مایه دار بود و ناز نازی، منم که یه آس و پاس ِ خیابونی وحشی. یه بار وسط کار نفهمیدم چی شد شروع کردم به زدن شیوا. مث سگ می زدمش و می کردمش. از دماغش خون میومد و تمام تنش سرخ بود و هق هق گریه می کرد و من بد تر می کردم. خیلی ترسید، خیلی گریه کرد، خیلی معذرت خواستم. آخرشم بخشید، ولی از اون به بعد تنها باهام نمیمونه. معمولان با ساناز میومد. از وحشی بودنم می ترسید هنوز و می فهمیدم که خوششم میاد اتفاقآ. خودش حتی یه وقتایی وسط خوردن کیرمو از دهنش می کشید بیرون و می گفت :فاز ِ تجاوز وردار. بعدم یه گاز نرم از سرش می گرفت که وحشی شم. تند تندم پشت بندش می بوسید سرش رو. منتها خشونت، بازی کردنش یه چیز بود و حس واقعیش چیز دیگه. چیزی که دوباره تو خونم داشت میزد بالا. موهاش و از پشت تو دستم می گیرم و می کشم تا سرش بیاد بالا. کیرم سنگ می شه از دیدن حس درد تو صورتش. سنگ تر و سفت تر. هلش میدم گوشه تخت. اروم اروم. تو سه کنج دیوار. هی هم جاشو تنگ تر می کنم. از دو طرف چسبیده به دیوار و شکل یه گره گوشتی شده، که قمبل کرده سمت من. انقدر تند تلمبه می زنم که دائم به دیوارا فشرده تر می شه. هر بار صدای جیغش بلند تر می شه و من هر لحظه سگ تر.صدای آه و نالش،
مواد ویرانگر (۲)

#خیانت #مادرزن

...قسمت قبل
سلام به دوستان و خواننده های داستانهای شهوانی.
نکته :من در قسمتی گفتم که فرزانه ازم خواست که پیکی اسنپی فاکتور رو براش بفرستم،بله اون زمان اسنپ نبود ،اما من با این زمان نام اسنپ رو بکار بردم شاید اون زمان فرزانه کلمه آژانس رو بکار برده بود اما من به زبون امروز کلمه ی اسنپ را بکار بردم ربطی به دروغ گفتن من نداره !
(منظور من رو به اون دوستانی که فحش میدم و به اصطلاح جانماز آب میکشن و ادای غیرتی بودن را در بیارم در حالی که دوستی که میایی تا آخرش میمونی و جو گیر میشی فحش میدی وقتی وارد مجموعه داستانهای شهوانی میشی تو میدونی وارد کجا میشی کسی دعوت نامه نمیفرسته براتون .
و نکته آخر اینکه اصلا مهم نیست داستانها حقیقت داشته باشن یا دروغ نوشته شده باشن اصل مطلب سکسی بودن اوناست حالا یکی خوب میتونه بنویسه یکی نه یا یکی داستاتش عالیه یکی معمولی.نیازی نیست مچ گیری کنید و بگید آهان این داستانش تخیل یک فرد مثلا جقیه !
دلیلی نداره بی احترامی کنید همه وارد یک جا شده اییم و اکثرا شهوتی )
دوستی منو فرزانه به جایی رسید که پای من به خونه فرزانه باز شد و تو این رفت و آمد با مادرش خیلی راحت بودم تقریبا اون زمان وارد سی ویک سالگی شده بودم و مادر فرزانه یک زن ۴۶ یا ۴۷ ساله ی سرحال و جذاب البته خود فرزانه هم چیزی کم نداشت از مادرش در کنار ایتا سیروس شوهر مادر فرزانه بود.
سیروس یک مرد ۵۲ ساله که حشریت از چشماش میزد بیرون .
اسم مادر فرزانه ایران بود.
از همون اولین جلسه متوجه شدم رفتار فرزانه و سیروس با هم اصلا عادی نیست و اصلا شبیه رفتار پدر دختری نیست فرزانه وقتی دوازده سالش بوده سیروس اول با مادرش که اون زمان شوهر داشته رفیق بوده بعدا بعد از فوت پدر فرزانه باهم ازدواج کرده .
فرزانه یک برادر داشت که دو سال بزرگتر بود و با زنش در
اصفهان زندگی میکرد .
یک روز که از آرامگاه( بهشت زهرا) داشتم برمیگشتم به سرم زد بدون هماهنگی برم خونه فرزانه اینا خونشون انتهای یه کوچه ی بن بست بود که از کوچه فقط درشون و یخورده از حیاط معلوم بود و ساختمان سمت چپ قرار داشت یعنی وقتی وارد حیاط میشدی بلافلصله باید سمت چپ می پیچیدی،خلاصه من سر خیابون ماشینمو پارک کردم همین که وارد کوچه شدم یهو دیدم ایران جلوم سبز شد خرید کرده بود و یخورده حول کرد ولی با تلاش فراوان خودشو جمع و جور کرد که عادی جلوه بده همین احوال پرسون تو کوچه با هم حرکت کردیم که ایران یه خورده تند تر قدم برداشت کلید انداخت درو باز کرد و با یه سر صدای تابلو وارد حیاط شد منم یه خورده قدمهامو سریعتر برداشتم وارد حیاط شدم داشت فرزانه رو صدا میکرد ایران وارد ساختمان شد و باصدا کردن فرزانه بلند بلند به منم تعارف میکرد سیاوش جون خو ش اومد گویی میکرد خونه فرزانه اینا که برای سیروس بود یه خونه قدیمیه باز سازی شده بود که از گوشه خونه پله داشت به بالا و کنار پله ها ی حمام و دستشویی بزرگی داشت فرزانه سرشو از دستشویی اورد بیرون و با سلام کردن به من و عذر خواهی مادرشو صدا کرد هیچی تنش نبود و موهاشم خیس نبود کپ کردم صحنه رو دیدم و مادر فرزانه کاملا دست وپاشو گم کرده بود مادرش برای فرزانه حوله اورد خیلی سریع حوله رو دور پیچ کرد منو صدا کرد گفت بیا بریم بالا منم پا شدم دنبالش رفتم بالا که یهو صحنه ایی دیدم که نباید میریدم شورت وسوتین فرزانه با دامنی که قبلا دیده بودم در کنار یک شورت و شلوار خونگیه مردانه و کنار اینا بند و بساط شیشه همراه با فندکو لوازمات کشیدنش .
ادامه شو در قسمت سوم خواهم گفت.ممنون وقت گذاشتین برای داستان من .
نوشته: سیاوش
خیانت بده همه هم قبول دارن اما.....

#خیانت

نمیدونم چرا وارد این مسیر شدم:
هیچ وقت حتی فکرشم نمی کردم که روزی خیانت کنم یا با مرد دیگه ای سکس داشته باشم چون در نظرم این کار خیلی زشت و نادرست بود و همیشه نسبت به این مسئله گارد می گرفتم و می گفتم زنهایی که چنین کارهایی می کنن کلا نطفشون مشکل داشته وگرنه چرا باید چنین کاری کنن؟
دو سال از ازدواجم با سعید می گذشت زندگیمون خیلی خوب بود و منم هیچ مشکلی نداشتم برادر شوهرم آرش و همسرش ماهرخ باعث آشنایی من و سعید شدن و حتی بخشی از جهیزیه هم که خانواده ما نتونست فراهم کنه ماهرخ و آرش دادن یه جورایی خیلی بهشون مدیون بودم تا اینکه ماهرخ سرطان گرفت چون ما توی یه شهر کوچیک بودیم ماهرخ برای درمان به خونه پدرش که تهران بود رفت اولش آرش هم باهاش رفت اما چون آرش کارمند بود باید برمیگشت سرکار و ماهرخ تهران موند یک ماهی گذشت منم چند باری خونشون رفتم تا خونه زندگیشونو تمیز کنم و حتی یه غذا برای آرش بپزم اوایل چند بار به خونمون اومد برای غذا اما بعدش دیگه نیومد واسه همین من میرفتم خونشون 3 ماه گذشته بود وضعیت واقعا بد بود ماهرخ اون طرف زجر می کشید و آرش هم اینطرف یه چند بار شاهد عرق خوردن و مست کردن و گریه کردن آرش بودم میگفت مست میکنم یادم بره این شرایط گندو یه بار که رفتم خونشون می خواست عرق بخوره نذاشتم هر کاری کرد نذاستم میترسیدم معتادش بشه شیشه رو گرفتم ببرم بیرون بشکنم که گرفتم منم تقلای زیادی کردم اما خوردم زمین برگشتم روی کمر خوابیدم و با یه دستم عرقو گرفته بودم و با پاهام جلوی آرشو گرفته بودم که پامو گرفت و افتاده بود روم میگفت بدش ندا وگرنه جرت میدم گردنشو گرفتم بهش گفتم اگه مردی جرم بده که دستشو گذاشت لای پام و کوسمو میمالید منم بی هیچ اعتراضی توی چشاش نگاه می کردم گفت یه جوری جرت میدم سعید جرت نداده باشه شلوار و شورتمو کشید پایین و پامو داد بالا و شروع کرد خوردن کوسم
میگفت جانم چه کوس خوشگلیه از کوس ماهرخ کوچیکتره سعید عجب چیزی داشته این کوسو نباید کرد باید روزی 3 بار صبحانه ناهار شام بخوریش که یهویی زن آیفون رو زدن ماهرخ بود و مادرش که می خواستن آرش بره کمکشون کنه و چمدانها رو بیاره بالا آرش رفت پایین و منم خودمو جمع و جور کردم و بطری شراب هم گذاشتم توی کیفم تا ببرم بندازم سطل آشغال اونا اومدن و گفتم ماهرخ جان توی این چند وقت تا اونجایی که در توانم بود خونه رو تمیز نگه داشتم ناهار درست کرده بودم که برای چند روز آرش باشه که همون روز 4 تایی به عنوان ناهار خوردیمش و ماهرخ و مادرش کلی تشکر کردن و منم اومدم خونه
نمیدونم چرا آرش اون حرفو زد و چرا من اون جوابو بهش دادم اما گفتم ولش کن حالادکه ماهرخ اومد و همه چیز درست شد خودش حواسش به آرش هست یه هفته ای موندن و من و سعید هم یه بار با هم رفتیم عیادت ماهرخ اما آرش دیگه اون آرش سابق نبود همه جا با نگاهش دنبالم بود رفتم توی اتاق تا لباسم رو درست کنم که اومد از پشت بهم چسبید گفت جرت میدم مطمئن باش گفتم آرش تو رو خدا الان یکی میاد و ولم کرد و رفت یکی دو هفته گذشت که ماهرخ دوباره حالش بد شد و رفتن تهران نزدیکای ظهر بود که آرش اومد خونمون سعید هم خونه نبود و همیشه 6 عصر به بعد میومد و من تنها بودم تا اومد داخل خونه گفت یا میری اون بطری رو میاری یا بطری خودمو میکنم توی کوست گفتم به خدا انداختمش سطل آشغال گفت پس خودت خواستی و دستمو گرفت بردم توی اتاق خواب و انداختم روی تخت و لخت شد و کیرشو گذاشت دهنم و گفت بخورش تا کوستو جر بدم کم کم راست شد لختم کرد و گفت اینجوری شو به حالت 69 شدیم اون کوس منو می خورد منم کیر اونو بلند شد کیرشو گرفته بود میگفت ببوسش و منم می بوسیدمش که پامو باز کرد و کیرشو کرد توی کوسم گفتم آییی گفت هنوز جرت ندادم مونده تا جر بخوری و شروع کرد توی کوسم تلنبه زدن انقدر حس خوبی داشت که چشامو بسته بودم و لذت میبردم که سیلی محکمی به صورتم زد و گفت جر می خوری؟ داره پاره میشی؟ گفتم آره تو مرد منی تو جرم دادی بازم جرم بده جرم بده آرش اول من ارضا شدم بعد آرش ارضا شد و آبشو ریخت توی کوسم.
گفت حالا برو بطری منو بیار گفتم بطری دیگه خبری نیست گفت پس کوست باید جای بطریو بگیره منم سکوت کردم و چیزی نگفتم، لباس پوشیدیم و اومدیم توی هال نشستیم و ماهواره روشن کردم و زدم تا آهنگ پخش کنه که اومد نشست کنارم و بغلم کرد نشوندم روی پاش و ازم لب می گرفت گفتم توی این یه هفته سکس نداشتی با ماهرخ؟ گفت نه، دلم براش سوخت گفتم پس سکس امروز بهت حال داد؟
گفت خیلی تا کی می تونم کوستو جر بدم؟ سکوت کردم اونم سوالشو دو بار دیگه تکرار کرد منم باز سکوت کردم که موهامو توی دستش گرفته بود و در گوشم سوالشو تکرار می کرد که گفتم تا هر وقت که بخوای آرشم گفت پس تو هم دوست داشتی؟ گفتم خیلی لذت بخش ترین کیری بود که توی کوسم جاش